عالم برزخ در چند قدمى ما

محمد محمدى اشتهاردى

- ۲ -


5- مهلت ندادن عزرائيل

حضرت عيسى (عليه السلام) با مادرش مريم (سلام الله عليه) در كوهى به عبادت خدا مشغول بودند، و روزها را روزه مى‏گرفتند. غذايشان از گياهان كوه بود كه عيسى (عليه السلام) تهيه مى‏نمود. يك روز نزديك غروب شد، عيسى (عليه السلام) مادرش را تنها گذاشت و براى به دست آوردن سبزيجات كوهى، رفت، هنگام افطار فرا رسيد، مريم (سلام الله عليه) برخاست تا نماز بخواند، ناگاه عزرائيل نزد مريم (عليه السلام) آمد و بر او سلام كرد، مريم پرسيد: تو كيستى كه در اول شب بر من سلام كردى و با ديدن تو، بيمناك شدم؟.

عزرائيل گفت: من فرشته مرگ هستم

مريم پرسيد: براى چه به اينجا آمده‏اى؟

عزرائيل گفت: براى قبض روح تو آمده‏ام.

مريم گفت: چند دقيقه به من مهلت بده تا پسرم نزد من بيايد

عزرائيل گفت: مهلتى در كار نيست، و آنگاه روح مريم (سلام الله عليه) را قبض نمود.

عيسى (عليه السلام) وقتى نزد مادر آمد، نگاه كرد كه مادرش بر زمين افتاده است، تصور كرد كه مادرش خوابيده است، مدتى توقف كرد، ديد مادرش بيدار نشد و وقت افطار گذشته است، صدا زد اى مادر برخيز! افطار كن.

ندائى از بالاى سرش شنيد كه مادرت از دنيا رفته و خداوند در مورد وفات مادرت به تو پاداش مى‏دهد.

عيسى (عليه السلام) با دلى سوخته، به تجهيز جنازه مادر پرداخت و او را به خاك سپرد و غمگين بر سر تربتش نشست و گريه مى‏كرد و به ياد مادر گفتارى جانسوز مى‏گفت، در اين هنگام ندائى شنيد، سرش را بلند كرد، مادرش را در بهشت (برزخى) بر تختى كه در كاخى از ياقوت سرخ بود ديد گفت: اى مادرم! از دورى تو سخت اندوهگين هستم.

مريم (سلام الله عليه) فرمود: پسرم، خدا را مونس خود كن تا اندوهت برطرف گردد.

عيسى (عليه السلام) گفت: مادر جان با زبان گرسنه و روزه از دنيا رفتى.

مريم (سلام الله عليه) فرمود: خداوند گواراترين غذا را كه نظير نداشت به من خورانيد.

عيسى (عليه السلام) گفت: اى مادر! آيا هيچ آرزو دارى؟

مريم (سلام الله عليه) گفت: آرزو دارم يك بار ديگر به دنيا باز گردم، تا يك روز، روزه بگيرم و يك شب را به نماز به سر آورم، اى پسر اكنون كه در دنيا هستى و مرگ به سراغت نيامده است، هر چه مى‏توانى توشه راه آخرت را (با انجام اعمال نيك) از دنيا برگير (20)

6- آه جانكاه زاهد هنگام مرگ

زاهد وارسته‏اى در بصره سكونت داشت در بستر مرگ قرار گرفت، خويشانش بر بالين او نشسته و گريه مى‏كردند.

زاهد به پدرش رو كرد و گفت: چرا گريه مى‏كنى؟

پدر گفت: چگونه گريه نكنم، وقتى فرزندى از دنيا برود، پشت پدر مى‏شكند.

زاهد به مادرش گفت: چرا گريه مى‏كنى؟

مادر گفت: چگونه نگريم كه اميدوار بودم در ايام پيرى عصاى دستم باشى و به من خدمت كنى، و در هنگام بيمارى و مرگم در بالينم باشى.

زاهد به همسرش گفت: چرا گريه مى‏كنى؟

همسر گفت: چگونه گريه نكنم كه با مرگ تو، فرزندانم يتيم و بى سرپرست مى‏شوند.

زاهد، فرياد زد آه! آه! شما هركدام براى خود گريه مى‏كنيد، هيچ كس براى من نمى‏گريد، كه بعد از مرگ بر من چه خواهد رسيد و حالم چه خواهد شد؟ آيا سوالات دو فرشته نكير و منكر را مى‏دهم يا درمانده مى‏شوم؟ هيچكس براى من نمى‏گريد كه مرا تنها در لحد گور مى‏گذارند، و از اعمال من مى‏پرسند، اين را گفت و آهى كشيد و جان سپرد.(21)

7- قبض روح شديد سه كس

درد چشم شديدى بر على (عليه السلام) عارض گرديد، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به عيادت آن حضرت رفت، ديد او از شدت درد، فرياد مى‏كشد، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به او فرمود: آيا اين فرياد و ناله، از روى جزع و بى تابى است و يا درد بسيار شديد است؟

على (عليه السلام) عرض كرد: اى رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم)! دردى را شديدتر از اين درد هرگز سراغ ندارم

پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) (براى اين كه على(ع) را آرام كند) فرمود: اى على! هنگامى كه عزرائيل نزد كافرى مى‏آيد تا روح او را قبض كند، همراه خود سيخى آتشين بياوريد و به وسيله آن، روح او را از كالبدش بيرون بكشد، در اين هنگام جهنم صيحه كشد.

حضرت على (عليه السلام) وقتى كه اين موضوع را شنيد (درد خود را فراموش كرد) برخاست راست نشست و گفت : اى رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم)! اين سخن را اعاده كن، زيرا كه موجب فراموشى درد چشمم شد.

سپس على (عليه السلام) از رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) چنين پرسيد: آيا از امت تو (مسلمانان) كسى اين گونه سخت، قبض روح مى‏شود؟

پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: نعم حاكم جائر، واكل مال اليتيم ظلما و شاهد زور

آرى (سه كس اين گونه قبض روح شود) حاكم ستمگر، و خورنده مال يتيم از روى ظلم، و كسى كه گواهى دروغ بدهد(22)

8- لال شدن زبان جوانى در حال احتضار، و گشوده شدن زبان او

به رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) (صلى الله عليه و آله و سلم) خبر دادند كه جوانى از مسلمانان در بستر مرگ افتاده است، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به بالين او آمد ديد در حال جان دادن است او را تلقين كرد و به او فرمود: بگو،لا اله الا اللّه، زبان او لال شد و نتوانست اين ذكر را بگويد.

پامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به بانوئى كه بالاى سر آن جوان نشسته بود، فرمود، آيا اين جوان مادر دارد؟

بانو عرص كرد: آرى من مادرش هستم.

پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود آيا تو از اين پسر خشمناك و ناراضى هستى؟

بانو گفت: آرى، و اكنون شش سال است كه با او سخن نگفته‏ام.

پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) شفاعت كرد و به آن بانو فرمود: از پسرت راضى شو، آن بانو گفت: رضى اللّه عنه برضاك يا رسول اللّه: خداوند به خاطر رضايت تو اى رسول خدا از او راضى شود.

وقتى كه بانو اين سخن را از رضايت خودش، حكايت مى‏كرد گفت، زبان آن جوان باز شد: آنگاه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به او فرمود: بگو لااله الا اللّه، جوان اين ذكر را گفت.

پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) اكنون چه مى‏بينى؟

جوان گفت: مرد سياه چهره و زشت قيافه‏اى را كه لباس چركين در تن دارد و بوى متعفن و بسيار بد مى‏دهد نزدم آمده و گلو و راه نفس مرا گرفته است.

پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: بگو

يا من يقبل اليسير و يعفوا عن الكثير اقبل منى اليسير و اعف عنى الكثير انك انت الغفور الرحيم

اى كسى كه اطاعت كم را مى‏پذيرى، و از گناه زياد مى‏گذرى، اطاعت كم مرا بپذير، و از گناه بسيار من بگذر، چرا كه تو آمرزنده مهربان هستى

جوان اين كلمات را گفت، آنگاه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به او فرمود: چه مى‏بينى؟

او گفت: مردى سفيد روى با لباس تميز و خوشبو نزد من آمده است، آن سياه چهره زشت روى، پشت كرده و مى‏خواهد از نزد من برود.

رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: اين كلمات را تكرار كن.

او آن كلمات را تكرار كرد.

پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود اى جوان، اكنون چه مى‏بينى.

جوان گفت: آن شخص سياه زشت چهره رفت و ديگر او را نمى‏بينم، اكنون اين شخص سفيد و نورانى در نزد من است، آنگاه در همين حال آن جوان از دنيا رفت (23)

طبق بعضى از روايات، دو مرد سياه و دو مرد سفيد، ذكر شده، كه آن جوان درلحظات آخرگفت: آن دو مرد سياه رفتند، اكنون دو شخص سفيد روى آمدند تا جانم را بگيرند اين را گفت و از دنيا رفت‏(24)

9- قدرت عظيم عزرائيل، و كمك او در تلقين نمازگزار

رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: در شب معراج، خداوند مرا به آسمانها سير مى‏داد، در آسمان فرشته‏اى را ديدم كه لوحى از نور در دستش بود، و آنچنان به آن توجه داشت كه به جانب راست و چپ نگاه نمى‏كرد و مانند شخص غمگين، در خود فرو رفته بود، به جبرئيل گفتم اين فرشته كيست؟

گفت: اين فرشته، فرشته مرگ (عزرائيل) است كه به قبض روحها اشتغال دارد، گفتم مرا نزد او ببرد تا با او سخن بگويم، جبرئيل مرا نزدش برد، به او گفتم: اى فرشته مرگ! آيا هر كسى كه مرده يا در آينده مى‏ميرد، روح او را قبض كرده‏اى يا قبض مى‏كنى؟.

عزرائيل‏گفت: آرى.

گفتم: خودت نزد آن‏ها حاضر مى‏شوى.

گفت: آرى، خداوند همه دنيا را آنچنان تحت اختيار و تسلط من قرار داده، همچون درهمى كه در دست شخصى باشد، و آن شخص، آن درهم را در كف دستش هرگونه بخواهد جابجا نمايد، و هيچ خانه‏اى در دنيا نيست مگر اينكه در هر روز پنج بار به آن خانه سر مى‏زنم، وقتى كه گريه خويشان را مى‏شنوم به آنها مى‏گويم: گريه نكنيد، من باز مكرر به سوى شما مى‏آيم، تا همه شما را از اين دنيا ببرم

طبق روايت ديگر، عزرائيل گفت: هر روز پنج بار وارد هر خانه‏اى مى‏شوم، و با افراد اهل خانه مصافحه مى‏كنم، و به صغير و كبير آنها از خودشان آگاهترم.

پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: هنگام اوقات نماز، عزرائيل با مردم مصافحه مى‏كند، و به آنها كه نماز را در اول وقت مى‏خوانند، گواهى به لا اله الا اللّه و محمد رسول اللّه را هنگام مرگ تلقين مى‏نمايد، و شيطان را از آنها دور مى‏سازد، و نيز فرمود:

كفى بالموت طامه يا جبرئيل: اى جبرئيل، مرگ به عنوان يك فاجعه وحشتناك (براى موعظه انسان و مجازات او) كافى است

جبرئيل گفت: حوادث بعد از مرگ، فاجعه آميزتر از خود مرگ است.(25)

10- گريز از چنگ مرگ!

روايت شده: روزى عزرائيل به مجلس حضرت سليمان (عليه السلام) وارد شد و در آن مجلس همواره به يكى از اطرافيان سليمان (عليه السلام) نگاه مى‏كرد، پس از مدتى عزرائيل از آن مجلس بيرون رفت.

آن شخص به سليمان (عليه السلام) گفت: اين شخص چه كسى بود؟.

سليمان (عليه السلام) فرمود: او عزرائيل بود.

او گفت: به گونه‏اى به من مى‏نگريست، كه گويا در طلب من بود (تا مرا قبض روح كند)

سليمان گفت: اكنون چه مى‏خواهى؟

او كه وحشت زده و دستپاچه شده بود. به سليمان (عليه السلام) عرض كرد: براى خلاصى من از دست عزرائيل، به باد فرمان بده من را به هندوستان ببرد.

حضرت سليمان (عليه السلام) به باد فرمان داد، او را سريع به نقطه‏اى در هندوستان برد.

در جلسه بعد، وقتى سليمان با عزرائيل ملاقات كرد، و به او فرمود: چرا به يكى از هم نشينان من، نگاه پياپى مى‏كردى؟

عزرائيل در جواب گفت: من از طرف خدا مامور بودم، در ساعتى نزديك به آن ساعت، جان او را در هندوستان، قبض كنم او را در اينجا ديدم و تعجب كردم، به هندوستان رفتم و او را در آنجا يافتم و جانش را گرفتم.

(26)

مولانا در مثنوى، پس از نقل اين داستان (با اندكى تفاوت) مى‏گويد:

ديدمش اينجا و بس حيران شدم   در تفكر رفته سرگردان شدم
از عجب گفتم گر او را صد پر است   زو به هندوستان شدن دور اندر است
چون به امر حق به هندوستان شدم   ديدمش آنجا و جانش بستُدم
تو همه كار جهان را همچنين   كن قياس و چشم بگشا و ببين
از كه بگريزيم از خود اين محال   از كه برتابيم از حق، اين وبال (27)

11- هرزه گوئى مردى خوشگذران، هنگام مرگ

يكى از پولداران خوشگذران و از خدا بى خبر كه همواره در عيش و عشرت به سر مى‏برد، روزى در كنار در خانه‏اش نشسته بود، بانوئى به حمام معروف به حمام منجاب مى‏رفت، ولى راه حمام را گم كرد، و از راه رفتن خسته شده بود، به اطراف نگاه مى‏كرد، تا شخصى را بيابد و از او بپرسد، چشمش به آن مرد افتاد، نزد او آمد و از او پرسيد:

حمام منجاب كجاست؟

آن مرد عياش به خانه خود اشاره كرد و گفت: حمام منجاب همين جا است

آن بانو به خيال اين كه حمام، همانجاست، به آن خانه وارد شد، و آن مرد در خانه را فورا به روى آن بانو بست، و به سراغ او آمد و تقاضاى همبسترى با او را كرد، آن بانو كه زنى پاكدامن بود، دريافت كه در تنگناى سختى افتاده و گرفتار نامردى هوسباز و سبكسر شده است، چاره‏اى جز اين نديد كه با به كار بستن تدبيرى، از چنگ او رها شود به او گفت: من هم كمال اشتياق به تو را دارم، ولى چون كثيف هستم و از اين رو به حمام مى‏رفتم، خوبست بروى مقدارى عطر تهيه كنى تا من خود را خوشبو كنم، قدرى غذا نيز فراهم كن تا با هم بخوريم.

آن مرد به گفته‏هاى آن زن مطمئن شد و براى تحصيل عطر و غذا از خانه بيرون رفت، هماندم آن بانوى عفيفه از خانه بيرون آمد و نجات يافت.

وقتى كه آن مرد هوسباز به خانه برگشت، زن را در خانه نديد، بسيار ناراحت گرديد، و حسرت و آرزوى زن در دل ناپاكش مانده، و به ياد او همواره اين شعر را مى‏خواند:

يا رب قائلة يوما و قد تعبت   اين الطريق الى حمام منجاب

چه شد آن زنى كه خسته شده بود و مى‏پرسيد: راه حمام منجلاب كجاست؟

مدتى از اين ماجرا گذشت. تا آن مرد بيمار شد و در بستر مرگ افتاد به بالين او آمدند و او را به كلمه شهادتين تلقين مى‏كردند و مى‏گفتند، بگو:

لا اله الا اللّه، محمد رسول اللّه...

او به جاى اين ذكر، همان شعر را كه با آن خو گرفته بود مى‏خواند و مكرر مى‏گفت:

يا رب قائلة يوما و قد تعبت   اين الطريق الى حمام منجاب (28)

و با اين حال از دنيا رفت.

آرى او كه در آن هنگام قدرت و قوت داشت اسير شيطان بود و به جاى ذكر خدا، اين شعر انحرافى را مى‏خواند، اكنون كه به ضعف بيمارى و سرازيرى مرگ گرفتار شده، چگونه زبانش به غير اين شعر بگردد -. فاعتبروا يا اولى الابصار

12- شاعر مدافع اهلبيت رسالت، هنگام احتضار

يكى از شاعران پر صلابت و زبر دست عصر امام صادق (عليه السلام) كه با قصائد و اشعار پر معنا و كوبنده خود از حريم امامت امام على (عليه السلام) و امامان بعد از او، و از حريم تشيع دفاع مى‏كرد اسماعيل بن محمد معروف به سيد حميرى است كه بيش از 2300 قصيده در دفاع از اسلام ناب و مذهب تشيع سرود.(29)

با توجه به اين كه اين شاعر، در سالهاى جوانى طرفدار مذهب كيسانى و گرفتار بعضى از گناهان بود، هنگامى كه در بستر مرگ افتاد، جريانى براى او پيش آمد كه بسيار جالب است و آن اين كه:

حسين بن عون مى‏گويد: شنيدم سيد حميرى، بيمار و بسترى است، به عيادتش رفتم، ديدم در حال جان دادن است و عده‏اى از همسايگانش كه عثمانى بودند و با مذهب شيعه مخالفت مى‏كردند، در كنار بسترش، به گرد هم آمدند، سيد حميرى چهره‏اى زيبا و پيشانى پهن داشت، ناگاه ديديم نقطه سياهى در صورتش پيدا شد و كم كم زياد گرديد به طورى كه همه صورتش سياه گرديد، شيعيان حاضر، از اين حادثه، بسيار غمگين شدند از اين رو كه عده‏اى ناصبى و مخالف شيعه در آنجا بودند و همين را دستاويزى براى مخالفت با شيعه قرار مى‏دادند و شماتت مى‏كردند، ولى چندان نگذشت كه ناگهان نقطه سفيدى در چهره او پيدا شد و كم كم زياد گرديد و سراسر صورتش را فرا گرفت، سيد در حالى كه خنده بر لب داشت و چهره‏اش برافروخته شده بود اين اشعار را خواند:

كذب الزاعمون ان عليا   لن ينجى محبه من هناب
قد و ربى دخلت جنه عدن   و عفالى الاله عن سيئاتى
فابشروا اليوم اوليا على   و تولوا الوصى حتى الممات
ثم من بعده تولوا بنيه   واحد بعد واحد با الصفات

آنان كه پنداشتند كه على (عليه السلام) دوستانش را از سختيها، نجات نمى‏دهد، دروغ مى‏گويند، آرى سوگند به پروردگارم هم اكنون به بهشت عدن وارد شدم و خداوند همه گناهانم را بخشيد

پس بشارت دهيد دوستان على (عليه السلام) را كه تا آخر عمر، در راستاى ولايت و محبت على(ع)، وصى رسول خدا(ص) حركت كنند، و بعد از او در راه ولايت پسران آن حضرت، يكى پس از ديگرى با توجه به صفات امامت كه دارند، قدم بردارند.

سپس گفت: گواهى مى‏دهم كه معبودى جز خداى يكتا نيست، و به حق، محمد رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) است، و به حق على (عليه السلام) امير مومنان است... اين ماجرا به گوش مردم رسيد، دوست و دشمن براى تشييع جنازه سيد حميرى، اجتماع كردند.

سپس حسين بن عون گفت: من با اين دو گوش خود شنيدم و گرنه هر دو گوشم كر گردند كه امام باقر و امام صادق (عليهما السلام) فرمودند:

بر روحى كه از جسد خود جدا مى‏شود حرام است جدا شود مگر اين كه پنج تن، حضرت محمد(صلى الله عليه و آله و سلم) و على (عليه السلام) و فاطمه (سلام الله عليه) و حسن (عليه السلام) و حسين (عليه السلام) را بنگرد به گونه‏اى كه چشمش روشن گردد (اگر از پيروان آنها باشد) يا چشمش داغ شود (اگر از مواليان آنها نباشد).(30)

13- امكان نجات ناآگاهان غافل در لحظات آخر عمر

معاويه بن وهب (يكى از شاگردان امام صادق (عليه السلام) مى‏گويد: سالى با كاروانى به سوى مكه براى انجام حج حركت كرديم، پيرمردى، خداپرست و اهل عبادت، همراه ما بود ولى شيعه نبود (و اطلاعى از آن نداشت) و نماز خود را در مسير راه (طبق مذهب اهل تسنن) تمام مى‏خواند، او در يكى از منزلگاهها، بيمار شد، من به برادر زاده‏اش كه در آنجا بود گفتم: كاش مذهب شيعه را به عمويت در اين لحظات آخر عمرش، پيشنهاد مى‏كردى شايد خدا او را نجات دهد.

همه همراهان ما گفتند: بگذاريد آن پيرمرد به حال خود بميرد زيرا همين حال كه دارد خوب است، ولى برادر زاده‏اش تاب نياورد، سرانجام به پيرمرد گفت: عمو جان! همانا مردم بعد از رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) جز عده كمى، مرتد شدند على بن ابيطالب (عليه السلام) همچون رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم)، اطاعطش لازم بود، و بعد از رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم) حق و طاعت از آن او بود.

آن پيرمرد نفسى كشيد و فرياد زد و گفت: من هم بر همين عقيده، هستم و هماندم جان داد.

پس از چند روزى به حضور امام صادق (عليه السلام) رسيدم، يكى از همراهان بنام على بن سرى، ماجراى لحظات آخر عمر آن پيرمرد را به عرض آن حضرت رسانيد.

امام صادق (عليه السلام) فرمود: هو رجل من اهل الجنه

او از اهل بهشت است

على بن سرى عرض كرد : آن شخص جز در آن ساعت آخر عمر، اطلاعى از مذهب تشيع نداشت آيا در عين حال از اهل بهشت است؟

امام صادق (عليه السلام) فرمود:

فتريدون منه ماذا؟ قد دخل و اللّه الجنه

از او چه چيز ديگر مى‏خواهيد؟ سوگند به خدا، او وارد بهشت شده است(31)

بنابرين طبق روايات چه بسا انسانها با تلقين و دعوت، موجب نجات انسانهاى ناآگاه در لحظات آخر عمر گردند پس نبايد از اين امور غافل بود.

14- ملاقات صميمانه عزرائيل با مومن

روايت شده، عزرائيل براى قبض روح بنده‏اى از بندگان مومن و صالح خدا با او ملاقات كرد، پس از سلام گفت،: من كارى با تو دارم كه مى‏خواهم كنار گوشت بگويم، او سرش را نزديك آورد، عزرائيل به او گفت: آمده‏ام جانت را بگيرم

مومن: خوش آمدى و مدتها مشتاق ديدارت بودم.

عزرائيل: اگر كار و حاجتى دارى انجام بده.

مومن: هيچ حاجتى جز ملاقات با پروردگارم را ندارم.

عزرائيل: چگونه جانت را بگيرم.

مومن: آيا اجازه اختيار دادن را به من دارى.

عزرائيل: آرى، خداوند در مورد مومن، چنين اجازه‏اى به من داده است.

مومن: بگذار وضو بگيرم و سپس مشغول نماز شوم، در حال سجده جان مرا بگير.

مومن مشغول نماز شد و عزرائيل در حال سجده، روح او را قبض كرد.(32)

15- رسيدن پاداش به مومن پرهيزگار، در همان لحظه مرگ

على بن حمزه مى‏گويد: دوستى داشتم، در عين اينكه شيعه بود، مدتى كارمند و منشى دربار بنى اميه شد، تا اينكه به من گفت: از امام صادق (عليه السلام) اجازه بگير، تا به محضرش برويم، من اجازه گرفتم و با او به حضور امام صادق (عليه السلام) رفتيم، او به امام (عليه السلام) عرض كرد: من مدتى از كارمندان بنى‏اميه بودم، از دنياى آنها ثروت بسيارى بدستم آمد، و از بازخواست الهى، غافل بودم، اكنون پشيمانم، چه كنم؟

امام صادق (عليه السلام) فرمود: اگر بنى اميه كسانى را براى منشى گرى و نويسندگى نداشتند، بيت المال به سوى آنها آورده نمى‏شد، و آنها بال و پر نمى‏گرفتند، و حق ما را پا مال نمى‏كردند.

دوستم به امام صادق (عليه السلام) عرض كرد: آيا راه گريزى دارم؟.

امام صادق (عليه السلام) به او فرمود: اگر وظيفه تو را به تو بگويم انجام مى‏دهى؟

دوستم عرض كرد: آرى.

امام صادق (عليه السلام) فرمود: آنچه را در اين راه به دست آورده‏اى بررسى كن اگر صاحبش را مى‏شناسى آن را به صاحبش برسان و اگر صاحبش را نمى‏شناسى عوض او صدقه بده و انا اضمن لك على اللّه الجنه در اين صورت من بهشت را در پيشگاه خداوند براى تو ضامن مى‏شوم.

دوستم سر در گريبان فرو برد و پس مدتى به امام عرض كرد:

تصميم خود را گرفته و به وظيفه خود عمل مى‏كنم

على بن حمزه مى‏گويد: دوستم با ما به كوفه بازگشت آنچه از ثروت را كه از دربار بنى اميه به دست آورده بود طبق وظيفه خارج ساخت حتى لباسى كه پوشيده بود از تنش بيرون آورد و ما همه آن اموال را در راستاى دستور امام صادق (عليه السلام) به مصرف رسانديم، و براى او چيزى نماند، حتى ما براى او لباسى خريديم و برايش فرستاديم چندان نگذشت كه او بيمار شد و به عيادتش رفتيم روزى كنار بسترش بودم ديدم در حال جان دادن است در همين هنگام به من رو كرد و گفت:

يا على و فالى و اللّه صاحبك اى على بن حمزه سوگند به خدا سرور تو امام صادق (عليه السلام) به وعده‏اش (ضمانت بهشت) در مورد من وفا كرد (يعنى همين لحظه مرا به بهشت برزخى وارد نمود) سپس همان دم از دنيا رفت او را غسل داده و كفن كرده و پس از نماز بر جنازه‏اش، به خاك سپرديم، و بعدا به مدينه رفتم، به حضور امام صادق (عليه السلام) رسيدم، هنوز سخنى نگفته بودم فرمود:

يا على و فينا و اللّه لصاحبك اى على سوگند به خدا به وعده خود در مورد دوست تو وفا كرديم

عرض كردم فدايت گردم درست فرمودى سوگند به خدا دوستم هنگام مرگش اين موضوع را به من خبر داد(33)

16- ملاقات يكى از پيامبران با دو مرده مختلف

امام باقر (عليه السلام) فرمود: يكى از پيامبران بنى اسرائيل عبور مى‏كرد، ديد مرد مؤمنى در حال جان دادن است، ولى نصف بدنش در زير ديوارى قرار گرفته، و نيمى در بيرون ديوار است، و پرندگان و سگها بدن او رإ؛"" متلاشى كرده‏اند و مى‏درند، از آنجا گذشت، در مسير راه خود ديد يكى از اميران ستمكار آن شهر مرده است، جنازه او را بر روى تخت نهاده‏اند و با پارچه ابريشم كفن نموده‏اند، و در اطراف تخت، منقلهائى نهاده‏اند كه بوى خوش عودهاى خوشبو از آنها برخاسته است.

آن پيامبر به خدا متوجه شد و عرض كرد: خدايا من گواهى مى‏دهم كه تو حاكم و عادل هستى و به كسى ظلم نمى‏كنى، اين مرد (مرد اولى) بنده تو است و به اندازه يك چشم به هم زدن، براى تو شريك نگرفته، مرگ او را آن گونه (با آن وضع رقبت بار) قرار دادى و اين (امير) نيز يكى از بنده‏هاى تو است كه به اندازه يك چشم به هم زدن به تو ايمان نياورده است؟[آن چيست و اين چيست؟]

خداوند به او وحى كرد: اى بنده من! همان گونه كه گفتى من حاكم و عادل هستم و به كسى ظلم نمى‏كنم. آن (مرد اولى) بنده من، نزد من گناهى داشت، مرگ او را با آن وضع قرار دادم تا مجازات گناه او اين گونه انجام گيرد، و وقتى كه مرد، هيچ گونه گناهى در او بجاى نماند، ولى اين بنده من (امير) كه كار نيكى در نزد من داشت، مرگ او را با چنين وضعى قرار دارم، تا پاداش كار نيك او را داده باشم و هنگام مرگ نزد من هيچگونه نيكى (و طلب) نداشته باشد.(34)

17 هرزه گوئى هنگام مرگ

شخصى در دنيا غرق داد و ستد و خريد و فروش بود، و از جمله هيزم مى‏خريد و مكرر فرياد مى‏زد: حزمه بفلس: يك بسته هيزم به يك فلس (پول).

هنگام مرگش فرا رسيد، حاضران،به او تلقين مى‏كردند و به او مى‏گفتند، بگو لا اله الا اللّه

در جواب مى‏گفت: حزمه بفلس

چون او در دنيا همواره به جاى ذكر خدا، سرگرم اين جمله بود و با اين سخن خو گرفته بود، هنگام مرگ نيز آن را مى‏گفت.