مسائل و مشكلات زناشويى

دكتر احمد بهشتى

- ۹ -


خلاصه سرگذشت اين دختر خانم تائب ، اين است كه جوانى از طريق دوستى برادرش با او آشنا مى شود و به بهانه ازدواج مى خواهد از او كامجويى كند. او كه فكر مى كرد همسر آينده خود را يافته است ، در نيمه راه تسليم شدن ، متوجه مى شود كه دسيسه اى در كار است و آنچه براى آن جوان مطرح نيست ، خواستگارى و ازدواج است .
بنابراين هوشيارانه ، خود را از پرتگاه بدنامى و بى آبرويى كنار مى كشد و با پرخاش و اعتراض ، جوان ديو صفت را از خود مى راند.
چيزى نمانده بود كه گوهر عفت گلى به يغما برود و براى هميشه غمين و افسرده شود. اما نهيب عقل و ايمان ، او را به خود مى آورد و از سقوط حفظ مى كند.
ولى اگر قبل از اين ماجراها، قدرى شرم و حيا كه در خور هر دخترى است ، وجود مى داشت ، هرگز كار به بگومگوهاى پنهانى نمى كشيد و نطفه فاجعه دردناكى انعقاد پيدا نمى كرد.
شرم و حيا، دختران و پسران را كاملا محافظت و حتى بيمه مى كند. وقتى شرم و حيا بر وجود دختر و پسر حاكم باشد، هرگز خودسرانه به دنبال جفت ، نمى روند و جز با حضور بزرگترها و برگزارى همان مراسم معمول خانواده ها، همسريابى نمى كنند و به همين دليل كمتر با خطر مواجه مى شوند.
در عين حال ، عجيب است كه هنوز هم اين دختر خانم مى نويسد:
راهنماييم كنيد. بگوييد چه كنم ، كه از عذاب روحيم بكاهم ؟ چگونه فكر خود را مشغول سازم تا ديگر قيافه آن كثيف به ذهنم نرسد؟
براى فراموش كردن كسى كه دامى مهلك بر سر راه شما گشوده بود، چه چيزى از اين بهتر كه او را ديو خطرناكى بدانيد؟
ممكن است بعضى به علت نهايت بد بودن ، فراموش نشوند يا بعضى به علت نهايت خوب بودن ، در خاطره ها جاويد بمانند. اما اينكه اشكالى ندارد. لازم نيست ما اصرار بورزيم كه آدمهاى بسيار بد يا آدمهاى بسيار خوب را فراموش كنيم .
اتفاقا در اينجا فراموش نكردن بر فراموش كردن ترجيح دارد. زيرا خوبها در خاطره ها جاويد مى مانند تا سرمشق خوبى باشند و بدها جاويد مى مانند تا وسيله اى براى حذر كردن و اجتناب باشند.
اگر منظور شما اين است كه هنوز هم تمايلى به او وجود دارد، سعى كنيد اين تمايل را از بين ببريد. زيرا كسى كه در صدد بدنام و منحرف كردن شما بود، ارزش ندارد كه هنوز هم مورد علاقه باشد.
اگر معقول باشد كه بره به گرگ ، تمايلى داشته باشد، تمايل شما هم به چنين جوانى گرگ صفت معقول است .
البته فرق است ميان بره و انسان . بره به حكم طبيعت خود از گرگ گريزان است و انسان بايد به حكم عقل و ايمان خود از گرگ صفتان انسان نما گريزان باشد.
شما بايد سعى كنيد ترديد و دودلى را از خود دور كنيد و با رهبرى عقل و ايمان ، قاطعانه تصميم بگيريد.
نوشته ايد:
دوستان ، مرا ارشاد كنيد. آيا با پسر عمويم ازدواج كنم ؟ آيا با ازدواج با او آسودگى خاطر پيدا خواهم كرد؟ او مرا بسيار دوست دارد و از زمانى كه كوچك بوديم ، ما را نامزد كردند. ولى من اين رسوم را قبول ندارم . برادرم هم قبول ندارد. او به خانواده عمويم گفته است گلى بعد از آنكه ديپلمش را گرفت ، جواب خواهد داد. در حالى كه من حرفى نزده ام . برادر دوستم مدت سه سال پيش به خواستگاريم آمد. آن موقع او يك ديپلم بيكار بود. سال گذشته به سربازى رفت و اكنون يكى از دستهايش قطع شده . علت مخالفت خانواده ام ، بيكارى او بود. دوست دارم با يك معلول جنگى ازدواج كنم تا لااقل دينم را به اين كشور عزيز ادا نمايم . اما مى ترسم خانواده ام مخالفت كنند... آن جوان معلول ، بنده خداست و من شبها بر بستر گريه مى كنم . چگونه مى توانم با او ازدواج كنم ؟! البته او هم از خدا مى خواهد كه با من ازدواج كند. مشكل اصلى ، خانواده من است ؛ مخصوصا مادرم . چند روز پيش ، در مورد معلولين بحث مى كرديم . پدر و مادرم مى گفتند شايسته نيست كه كسى با اين افراد ازدواج كند. آخر چرا نبايد ازدواج كرد؟ مگر اينها نبودند كه براى حفظ ناموس و شرف ما به جبهه رفتند؟ من چه كنم ؟ چگونه با خواستگارى كه از سه سال پيش تا حال مرا دوست دارد، ازدواج كنم ؟ راهنماييم كنيد. متشكرم .
متاءسفانه هنوز هم عقل ، بر منطق اين نوشته ها حاكم نيست . اين گونه در تخيلات غوطه ور شدن ، سرانجام خوشى ندارد. مى گوييد پسر عمويتان در وزارت ارشاد كار مى كند و شيفته و دلباخته شماست . اگر چنين است ، چرا به خواستگارى نمى آيد؟! چنين جوانى ظاهرا مى تواند سعادت شما را تاءمين كند و اگر به خواستگارى بيايد، هيچ ايرادى ندارد و خانواده نيز با او موافقند. شما نيز نبايد از ازدواج با او خوددارى كنيد.
اما آن جوان معلول هم به فرضى كه به خواستگارى شما بيايد، در صورتى كه توجه شما به او از روى ترحم نباشد و بتوانيد موافقت پدر و مادر را جلب كنيد، براى همسرى شما مناسب است .
توجه داشته باشيد كه دوشيزگان ، بدون اذن پدر نمى توانند ازدواج كنند و شما نيز در تصميمات خود بايد همواره رضاى پدر را هم به حساب بياوريد.
خلاصه اينكه از تخيلات بيرون بياييد و با واقعيات مواجه شويد. بگذاريد تا همان پسر عمو يا هر كس كه مقدر است به سراغ شما بيايد و اگر شايستگى دارد و پدر هم موافق است ، با او ازدواج كنيد و اجازه ندهيد كه امثال ايرج ها شما را ملعبه كنند و در مسير انحراف قرار دهند.
آنچه فعلا مى تواند به حال شما مفيد باشد، كمى صبر و تحمل و خوددارى از تصميمات عجولانه است . يقينا والدين شما هم چيزى جز سعادت شما نمى خواهند و منتظرند كه جوان شايسته اى به خواستگارى بيايد تا بساط عروسى را بگسترانند.
راه و رسم و شيوه زندگى

نصيحتى كنمت بشنو و بهانه مگير   هر آنچه ناصح مشفق بگويدت بپذير
چو قسمت ازلى بى حضور ما كردند   گر اندكى نه به وفق رضاست خرده مگير
چيست اين انسان كه از لحاظ جسمانى ، موجودى كلان نيست ، اما از لحاظ برد روحى و معنوى فراخناى اين جهان او را ندارد؟!
كيست اين انسان كه جرمى صغير دارد، ولى ((جهان اكبر)) در وجود او خلاصه شده ، عالم در اوست ؟!
چگونه است اين انسان كه وقتى به گرسنگى و فقر مى افتد، تمام همتش ‍ صرف تحصيل لقمه اى نان و قطعه اى تن پوش مى شود و همينكه نياز اوليه اش برآورده شد، بر بال و پر انديشه مى نشيند و شرق و غرب عالم را سير مى كند و هزاران چون و چرا برايش پديد مى آيد؟
شگفتا! اين راز سر به مهر عالم هستى را چه كسى مى گشايد؟ كدام انسان است كه در زندگى اين جهان ، تمام خواسته ها و اميالش اشباع شده باشند؟
آيا بايد با خواجه حافظ همصدا شويم كه مى گويد:
وجود ما معمايى است حافظ   كه تحقيقش فسون است و فسانه
از اينها گذشته ، در جهان طبيعت ، جهات منفى زياد است .
قرآن كريم در مقام تمثيل ، درباره اين جهان مى گويد:
كمثل غيث اعجب الكفار نباته ثم يهيج فتراه مصفرا ثم يكون حطاما(51)
((همانند بارانى كه گياه رويانيدنش كافران را به شگفتى آورد، آنگاه گياه بخشكد و تو آن را زرد بينى ، آنگاه ريز ريز شود.))
براستى چه تمثيل زيبايى است ! هر جزء اين جهان ، نمونه روييدن و خشكيدن و ريز ريز شدن است . كل اين جهان ، همواره در تبدل است .
انسان ، اگر تمام منظر خود را همين موضوع قرار دهد، چه بر سرش مى آيد؟ آيا مثل هراكليتس بايد شب و روز گريان و اشك ريزان باشد و به هيچ چيز دلخوش و خوشبين نباشد؟
راستش اين است كه به دنيا اين گونه نگريستن تا حدى خوب است و مفيد؛ يعنى تا آنجا كه انسان غوطه ور در اين دنيا نشود و عبد و اسير اين دنيا نگردد، بسيار لازم و مفيد است ؛ اما آنجا كه انسان را به همه چيز بدبين و از همه چيز دلسرد سازد و دچار وسوسه و اضطراب كند و او كم كم به فلسفه پوچى روى آورد، كاملا مضر است .
بشر گاهى دچار افراط مى شود، گاهى دچار تفريط. يكى آن چنان در اين دنيا غوطه ور مى شود كه حتى معبودش هم همين دنياست و ديگرى چنان دستخوش تفريط مى شود كه زندگى در اين دنيا را هيچ و پوچ مى شمارد.
هيچ كدام از اينها معتدل نيستند. اتفاقا بيشترين مردم ، گرفتار حالت اول مى شوند و چنان دو دستى به دنيا مى چسبند كه گويا هرگز نبايد از آن جدا شوند. عده كمى هم به حالت دوم گرفتار مى شوند. اينها فكر مى كنند زندگى يعنى چه ؟! مرگ چرا؟ ازدواج يعنى چه ؟ چرا آمديم ؟
اكنون قسمتى از نامه دخترى را مى خوانيم كه حدود بيست سال دارد و پدر و مادرش هر دو كارمند هستند و در يك خانواده پنج نفرى ، بزرگترين فرزند است . پدرش معتاد بوده است و با اينكه ترك اعتياد كرده ، گاه و بيگاه گريزى هم مى زند. با پدرش توافق اخلاقى بيشترى دارد و از روش او سخت ناراحت است . از لحاظ خصوصيت درونى ، دخترى خيلى حساس ، نكته سنج ، رويايى ، تنوع طلب ، مملو از احساس خوب بودن و مملو از عشق ورزيدن صادقانه .
او مى نويسد:
از طرفى زندگى برايم نامفهوم بود. اما از طرفى ، از اينكه هر لحظه اش داشت عاطل و باطل مى گذشت ، احساس مسئوليت شديد و دردآلود مى كردم . اين قدر ناراحت بودم كه وقتى بيرون مى رفتم ، مردم را خيلى از خودم جدا مى ديدم و شبها دچار اين احساس بودم كه دارم ديوانه مى شوم ، يا شده ام . دچار رعشه مى شدم . آن قدر مى گريستم تا يكى دو ساعت خواب مرا مى ربود. با ازدواج كنار نيامدم . عيد آمد و من بعد از سه سال ، عازم تهران شدم . فكر مى كردم ديگر هيچ چيز مرا خوشحال نمى كند. هر وقت چيزى مى خواستم ، فورا اين سؤ ال مطرح مى شد كه فايده آن چيست ؟ ما كه مى ميريم ! از مرگ مطلقا نمى ترسم ، بلكه آن را چيز خوبى هم مى دانم . اما از اينكه بعد از اين زندگى ، نوبت مردن است ، مضطربم . اينكه من به دنيا مى آيم ، تا فرد خوب يا بدى باشم ، اينكه مبارزه كنم يا خوار و ذليل باشم و بعد بميرم و شايد بهشت يا جهنم از آن من باشد، برايم بغرنج و بى معنى است . نمى دانم با كدام فلسفه حلش كنم . سعى كردم براى كنكور آماده شوم تا به هدف هميشگيم ، ادامه تحصيل براى كمك به همنوعان ، و هدف بزرگترم ، مبارزه در راه ظلم و بدى ، نايل شوم . اما افسوس كه تا مى خواستم بخوانم ، دلم مى گرفت . افكارى پوچ حمله ور مى شد. مى گفتم : اگر هم من بتوانم مبارزه كنم ، تضاد كه هميشه هست ؛ پس درس بخوانم براى چه ؟ ما كه مى ميريم ؟ اعصابم خراب بود. نه مى توانستم بخوانم ، نه مى توانستم نخوانم و بى خيال بگذرم . مى انديشيدم كه باز هم عمرم تلف شد. بچه ها همه دانشگاه رفتند و من همين طور سردرگم مانده ام . رنج مى كشيدم و مى ديدم در اين اجتماع ، انسان بودن را از روى ملاكهاى ظاهرى و ورقه هايى كه در دست دارند، مى سنجند و من ناراحت بودم كه نمى توانم بخوانم و سرانجام رد شدم . تصميم گرفتم براى كنكور سال 63 درس بخوانم ، اما به علت گرفتارى ترك اعتياد پدرم موفق نشدم . اينك پدرم ترك اعتياد كرده ، ولى باز گاه گاهى سراغ آن مى رود. در آن لحظات بى اختيار گريه مى كنم و فلج وار، نقش زمين مى شوم . هر قدمى كه برمى دارد، قلب من مى لرزد كه نكند باز هم برود سراغ اعتياد! نمى دانم چه كنم كه اعصابم اين جور سست نباشد. نمى دانم چرا سالهاى پيش ، اين قدر مشوش نبودم كه انيك ! تصميم دارم درس بخوانم و حتى اگر شده ، براى نيل به هدفهايم به خارج بروم . ولى مى ترسم باز هم اين افكار، مانند خوره به جانم بيفتد و مرا بيازارد. شايد دواى درد مرا در توجه و توكل به خدا بدانيد. درمان خوبى است و چه قدر در درونم او را مى خوانم . اما وقتى كه به نماز مى ايستم ، انگار دارم تكليف مى دهم . اصلا نشاط و آرامش نمى يابم و بيشتربه تنگ مى آيم .
شايد بگوييد به روانپزشك مراجعه كن . ولى پزشك فقط دارو مى دهد. وانگهى مى ترسم بگويد فكر كن ، با خودت مبارزه كن ... خواهش مى كنم به من بگوييد چه كار كنم تا بى علت دلم نگيرد؛ دلشوره نگيرم . بگوييد چگونه زندگى و عشقم را دريابم . من هنوز بيست ساله هستم . آيا روزى روحم شاد و ذهنم آرام خواهد شد؟ در مورد ازدواج غمگينم . همين كه ازدواج مطرح مى شود، دلم مى گيرد و پاسخ منفى مى دهم . زيرا مى ترسم همچنان دلم گرفته بماند و نتوانم همسر مطلوبى بشوم ... اگر كتابى را برايم سودمند مى دانيد معرفى كنيد. هر كار بگوييد مى كنم . تا آمدن جوابم شديدا دلهره دارم ...
اين دختر خانم هم از دسته دوم است و چه خوب ، حقايق درونى خود را به قلم آورده و دردهاى طاقت فرساى خود را بيان كرده و هر گونه ابهام و ايهامى را از بين برده است !
به نظر نگارنده ، ريشه درد اين جوان ، در ناملايمات خانوادگى است . يك پدر و مادر كارمند هرگز نمى توانند براى فرزندان خود پدر ومادر نمونه و شايسته باشند. بخصوص اگر پدر هم آدم معتادى باشد.
به آن مطلب ، اين را هم اضافه كنيم كه زمينه مطالعات اين دختر خانم هم مساعد و مناسب نبوده و به قول خودش كتاب ريشه ها و كتاب خوشه هاى خشم را مى خواند و اعصابش رشته رشته مى شود. زيرا همه اش غم و رنج است . او به قدرى متاءثر مى شود كه ديگر به سمت كتاب و شعر نمى رود.
من اين دو كتاب را نديده ام . به فرضى كه محتواى اين دو كتاب ، صحيح باشد، اما براى روح حساس و رنجورى چون او، هيچ مناسبتى نداشته است .
سخنى با شيفتگان دنيا
به هر حال ، هيچ كدام از دو گروه فوق ، به شيوه و راه و رسم صحيح زندگى رو نياورده اند.
در قرآن و نهج البلاغه و احاديث اسلامى مواعظ و نصايح زيادى براى دسته اول وجود دارد.
قرآن كريم ، علاوه بر اينكه دنيا را تشبيه به گياهى مى كند كه مى رويد و مى خشكد و ريز ريز مى شود، تعبيرات ديگرى هم درباره آن دارد.
مثلا مى گويد:
و ما الحياة الدنيا الا متاع الغرور(52)
((زندگى دنيا جز كالاى فريب نيست .))
يا اينكه مى گويد:
و ما هذه الحياة الدنيا الا لهو و لعب و ان الدار الاخرة لهى الحيوان (53)
((اين زندگى دنيا جز بازيچه و سرگرمى نيست و خانه آخرت زنده و حقيقى است .))
اميرالمؤ منين (عليه السلام ) مى فرمايد:
و ان دنيا كم عندى لاهون من ورقة فى فم جرادة تقضمها ما لعلى و لنعيم يقنى و لذة لاتبقى (54)
((دنياى شما پيش من ، ناچيزتر است از برگ نيم جويده اى كه در دهان ملخى است . على كجا و نعمتى كه فنا مى پذيرد و لذتى كه بقا ندارد.))
و نيز مى فرمايد:
لولا حضور الحاضر و قيام الحجة بوجود الناصر و ما اخذ الله على العلماء ان لايقاروا على كظة ظالم و لاسغب مظلوم لالقيت حبلها على غاربها و لسقيت آخرها بكاءس اولها و لالفيتم دنيا كم هذه ازهد عندى من عفطة عنز (55)
((اگر نبود كه افرادى حضور داشتند و به سبب وجود يارى كننده حجت تمام شده بود و اگر نبود كه خداوند از علما پيمان گرفته است كه بر سيرى ظالم و گرسنگى مظلوم آرام نگيرند، افسار اين دنيا را بر گردنش مى انداختم و آخرش را به جام اولش مى نوشيدم و دنيايتان را پيش من كم ارزش تر از آب بينى بز مى يافتيد.))
اين گونه تعبيرات و تمثيلات ، براى موعظه و اندرز كسانى كه شيفته و دلباخته و با تمام وجود وابسته اين دنيا هستند، لازم است . تا قدرى به خود آيند و تعديل شوند و توجه كنند كه زندگى ، فقط زندگى اين دنيا نيست . اين زندگى تواءم با درد و رنج و حرمان و بلا و مصيبت ، همه چيز آن در معرض ‍ فنا و زوال است و خوشيهاى آن در حقيقت خوشى نيست . بلكه دفع رنج و الم است و در برابر زندگى جاويدان آخرت كه بر خلاف اين دنيا، همه چيز آن ، زندگى و حيات و ماهيت آن حيوان و زنده است ، كالاى فريب و تخدير كننده و خواب آور است .
طالبان اين دنيا خوابند و به مرگ بيدار مى شوند. شيفتگان اين دنيا، مست باده فريب و غفلتند و مرگ ، آنها را متنبه مى كند. اما افسوس كه اين بيدارى و هوشيارى ، بى موقع و بى فايده است و دردى رادوا نمى كند.
مواعظ قرآنى و اندرزهاى علوى ، زايل كننده سكرات خواب و غفلت و بى خبرى اين قبيل انسانهاست و اگر گوش جان و دل خود را به روى اين مواعظ شفادهنده بگشايند، به تمام وجود خود بيدار و هوشيار مى گردند.
بسيارى از سخن سرايان ما نيز با الهام از مكتب قرآن و نهج البلاغه و احاديث نغز و پرمغز اسلامى ، در اين زمينه داد سخن داده ، شعر و ادب و هنر خود را در راه بيدارى و هوشيارى دنيازدگان سرمست و مخمور به كار گرفته اند.
حافظ مى گويد:
ترا ز كنگره عرش مى زنند صفير   ندانمت كه در اين دامگه چه افتاده است
كه اى بلندنظر شاهباز سدره نشين   نشيمن تو نه اين كنج محنت آباد است
مجو درستى عهد از جهان سست نهاد   كه اين عجوزه عروس هزار داماد است
غم جهان مخور و پند من مبر از ياد   كه اين لطيفه نغز ز رهروى ياد است
نشان عهد و وفا نيست در تبسم گل   بنال بلبل عاشق كه جاى فرياد است
شاهبازى كه بايد بر كنگره اعلى نشيند، چه دليلى دارد كه در لجنزار طبيعت فرو غلتد و بنده درهم و دينار گردد و خود را به تباهى افكند؟
چرا به ياد نياوريم كه اين دنيا به هر كس كام داد، از او كام گرفت و در زير شلاق انتقام ، تباه ناتوانش كرد؟
سعدى مى گويد:
چون مرغ بر اين كنگره تا كى بتوان بود   يك روز نگه كن كه بر اين كنگره خشتيم
افسوس بر اين عمر گرانمايه كه بگذشت   ما شب شد و روز آمد و بيدار نگشتيم
بر گرد معاصى خط عذرى نكشيديم   بر لوح كباير حسناتى ننوشتيم
به ياد آوريم كه دنيا بدون ما ادوار و اعصار بسيارى گذانيده و باز هم خواهد گذرانيد و بود و نبود ما برايش يكسان است . ما بايد بر سر اين خوان نعمت ، توشه برگيريم و در اين مدرسه ، خودسازى كنيم و در اين مزرعه ، بذرى از اعمال صالح بكاريم تا بعد، از آن بهره مند و متنعم شويم و در سراى باقى ، ما را به كار آيد.
پس از ما بسى گل دهد روزگار   برويد گل و بشكفد نوبهار
بسى تير و ديماه و ارديبهشت   بيايد كه ما خاك باشيم و خشت
تفرج كنان بر هوا و هوس   گذشتيم بر خاك بسيار كس
قرآن مجيد، درباره قوم فرعون ، سخنى بس زيبا دارد:
كم تركوا من جنات و عيون و زروع و مقام كريم و نعمة كانوا فيها فاكهين كذلك و اورثنا قوما آخرين (56)
((چه باغها و چشمه سارها، چه كشتزارها و جاده هاى خوب و چه نعمتهايى كه از آن برخوردار بودند! همه را گرفتيم و به گروه ديگر سپرديم .))
و ديگران نيز مصداق همين آياتند. با خون دل فراهم و انباشته مى كنند و كاخها و باغها را برپا مى آورند و ميدانهاى زيباى چمن ، ايجاد مى كنند و زيباييهاى خيره كننده را فراهم مى سازند؛ ولى با طنين بانگ اجل ، سرو قامتشان بر زمين مى افتد و لاشه آنها متلاشى و به مرور زمان ، خاك مى شود.
در كارگه كوزه گرى رفتم دوش   ديدم دو هزار كوزه افتاده خموش ‍
اين كوزه به كوزه دگر خوش مى گفت   كو كوزه گر و كوزه خر و كوزه فروش
و جالب اين است كه قرآن درباره همان قوم فرعون ، و صد البته كه درباره همه فرعون سيرتان و دنيازدگان مى گويد:
فما بكت عليهم السماء و الارض و ماكانوا منظرين (57)
((آسمان و زمين ، در مصيبت آنها اشكى نثار نكردند و يك لحظه هم ، مهلت نيافتند.))
و اگر دنيازدگان مست و خوابزده و غافل به هيچ بانگى جز بانگ اجل نمى خواهند بيدار و هوشيار شوند، چه خوب است كه ابيات زير را از حكيم الشعرا ناصر قباديانى بخوانند و عبرت بگيرند.
ناصر خسرو ز راهى مى گذشت   مست و لايعقل نه چون ميخوارگان
ديد قبر سان و مبرز روبه رو   بانگ بر زد گفت كاى نظارگان
نعمت دنيا و نعمت خواره بين   اينت نعمت اينت نعمت خوارگان
غايت زندگى دنيا تمتع تنعم نيست . خود تمتع و تنعم هم وسيله اى است براى اينكه انسان بتواند زنده و سالم بماند و خودسازى كند و براى سراى آخرت ، توشه برگيرد.
اميرالمؤ منين (عليه السلام ) مى فرمايد:
انما الدنيا دار مجاز و الاخرة دار قرار فخذوا من ممركم لمقركم و لاتهتكوا استاركم عند من يعلم اسراركم و اخرجوا من الدنيا قلوبكم من قبل ان تخرج منها ابدانكم
((دنيا خانه عبور، و آخرت خانه قرار و سكون است . از خانه عبور براى خانه سكون توشه برگيريد و پرده حيا و عفاف خود را پيش كسى كه اسرار شما را مى داند، ندريد و پيش از آنكه بدن شما از دنيا خارج شود، دلهاى خود را از آن خارج كنيد.))
بسيارند كسانى كه در همين دنيا بيدار شده ، به هنگامى كه چوب وابستگى و شيفتگى را خورده اند، به خود آمده ، بر گذشته حسرت بار خود تاءسف خورده اند.
چه مى شود كرد؟ ظاهر دنيا را ديدن و شيفته ظواهر آن شدن و زرق و برق كاخها و اتومبيلها و زندگى دنياداران را مد نظر قرار دادن ، پشيمانى و پريشانى دارد.
قرآن ، در وصف اينها مى گويد:
يعلمون ظاهرا من الحياة الدنيا و هم عن الاخرة هم غافلون (58)
((نمودارى از زندگى اين دنيا را مى دانند و همانها از آخرت غافلند.))
در اينجا براى اينكه تاءثير دنيازدگى را در بروز مسائل و مشكلات خانوادگى ببينيم ، به نمونه هايى از نامه ها و شكوه ها اشاره مى كنيم :
من فرشته هستم . در خانه پدرم مى خوردم و مى خوابيدم و خوشبخت بودم و شايد هم بدبختى الان من ، به علت همان خوشبختى كاذب است . بى خيال از همه چيز، به مدرسه كه پر از هوا و هوس بود، پا گذاشتم .ديپلمم را در همين محيط كثيف گذارنيدم و بعد رفت و آمد خواستگارها شروع شد و من كه به دنبال قيافه بودم ، از هر كدامشان ايرادى گرفتم .خانواده ام به من مى گفتند دختر، دنبال قيافه نرو كه بدبخت مى شوى . ولى گوش شنوايى نبود. سرانجام شخص مطلوب من آمد و جواب مثبت دادم ، در حالى كه پدر و مادرم راضى نبودند.آن موقع بيست و يك سال داشتم و آن قدر محو زيبايى كاذب او شده بودم كه خود راگم كرده بودم و گفتم اگر نگذاريد، با او فرار مى كنم و پدرم ، براى حفظ آبرويش به اين وصلت تن داد. من با يك دنيا اميد و آرزو، زندگى با او را شروع كردم . اوايل زندگى پيش پدرم بوديم . تا اينكه از طرف ارتش ، به او خانه دادند و به آنجا رفتيم . يك سال بعد، باردار شدم و از همان موقع متوجه تغيير رفتار ايرج شدم و بالاخره دخترى به نام شراره به دنيا آوردم . ايرج بچه ننه و بعد از شش خواهر بود و خود را دست بالا مى گرفت . براى دومين بار حامله شدم . ايرج مرا مرتب مى زد و اصلا توجه نمى كرد كه حامله ام . دومين دخترم به نام شروين ، به دنيا آمد. خانواده من به وى دلخوشى نداشتند و به ديدن ما نمى آمدند. پدرم از دنيا رفت و مبلغى به من ارث رسيد. از ارث پدرى ، مبلغى خرج خودم كردم و بقيه را به ضميمه طلاهايم به ايرج دادم تا ماشين بخرد. به علت كتكهاى زياد، سومين بچه ام را سقط كردم . از مسائل زندگى و شوهر دارى و غذا پختن ، هيچ چيز نمى دانستم . ايرج همه كارها را مى كرد و من از او ياد مى گرفتم . خواهر شوهرم به خانه ما رفت و آمد داشت و بيش از حد در زندگى ما مداخله مى كرد و جزئيات حركات و رفتار مرا به او گزارش مى داد... اكنون مدت پنج روز است كه در خانه مادرم هستم و بستگان خودم هم مرا خرد كرده اند كه تقصير خودت هست . به من كمك كنيد. شوهرم را دوست دارم . خواهر شوهرم نمى گذارد كه ما زندگى راحت داشته باشيم . خدايا به من كمك كن .
آرى اين است سزاى ظاهربينى و شيفته ظاهر شدن و خوردن و خوابيدن و به خوشبختى كاذب روى آوردن و بى توجهى به خرابى محيط مدرسه و همكلاسى و...
و اين است سزاى بى اعتنايى به نصيحت و اندرز پدر و مادرى كه غمخواران حقيقى اولادند و اين است عاقبت دخترى كه پدر خود را تهديد مى كند كه اگر چنين شود، چنان مى كنم و...؟