فصل دوم : کربلا پس از تولد
تولّد
پنجاه سال از غروب آفتاب آسمان وحی میگذشت و
بيش از بيست سال زمين و زمان از تابش خورشيد قسط و عدالت محروم بود، پنجاه سال پيش
از اين، پيامبر (ص)رحلت کرد و در طول اين نيم قرن، تنها چهار سال و نه ماه آفتاب عدالت
درخشيد، هر چه بود سياهي بود و ستم، ظلم بود و ظلمت، هر چه عقربة تاريخ به جلو
ميرفت سيطرة سياهي و ستم بيشتر ميشد و اين سيطره چنان با سرعت پيش ميرفت که ديگر
اميد به نجات نبود، ميرفت که قرآن و اسلام نيز به فراموشي سپرده شود و اين، يعني
محو حقايق و نابودي انسانيّت و به باد رفتن تمام زحمات و خدمات پيامبران و
اصلاحگران تاريخ؛ به عبارت ديگر، تحريف و تدفين تاريخ، تاريخي که رسولان حق، از آدم
تا خاتم به آفرينش آن کمر همّت بسته و با تحمّل سختيهاي طاقتفرسا و با صداقت و
صميميّت فوق العادة خويش آن را ساخته بودند و چه ميثمها که در حراست از آن به سرِ
دار نرفته و چه ابوذرها که به خاطر آن، شکنجه و تبعيد نشده بودند و از همه مهمتر علي
(ع) آن عين عدل و عرفان و انسان کامل در اين
راه مقدّس شهيد شده و با خون خويش محراب مسجد را رنگين ساخته بود، همچنين امام حسن
مجتبي (ع) كه در راه خدا شهيد شد.
پيامبران الهي، آن ابر مردان تاريخ آمده بودند که چکيدة انديشههاي ناب را از
گنجينههاي عقلها(24) بيرون بکشند و در اختيار بشر قرار دهند و هر يک
عمري را در اين راه بزرگ صرف کرده بودند، امّا دست نفاق و تزوير ميخواست اين
دفينهها را دفن و آن تاريخ را تحريف کند و امروز، پس از پنجاه سال از رحلت
بزرگترين پيامبران الهي، همة اين رسالتهاي سنگين و بسيار گرانبها بر دوش حضرت
ابوالأحرار امام حسين (ع) بود.
او ـ که بارها و بارها پيامبر اسلام (ص)، مصباح هدايت و کشتي نجاتش خوانده بود(
25) ـ در اين نيم قرن ميديد که از همه غريبتر، قرآن و از همه مظلومتر،
اسلام است و هر چه زمان پيش ميرود اين غربت بيشتر و اين ستم افزونتر ميشود، حال
چگونه ميتوانست شاهد و ناظر باشد و سكوت كند؟!
اينجا بود که امام حسين با صراحت تمام فرياد
زد:
«وَ عَلَی الإسْلام السَّلام، اِذْ قَدْ بُلِيَتِ الاُمَّةُ بِراعٍ مِثْل يَزيدَ».(26)
اگر بنا باشد که امّت گرفتار حاکمي چون يزيد شود، پس بايد فاتحة اسلام را خواند و
آن را کنار گذاشت.
و ما زماني ميتوانيم به عمق اين سخن ابوالشّهدا امام حسين (ع) پي ببريم
که به يک نکتة بسيار حسّاس و حياتي، در تاريخ اسلام توجّه داشته باشيم و آن
اين که در طول اين پنجاه سال، اصحاب پيامبر (ص)
به تدريج از دنيا رفته بودند و از آنان نمانده بود
مگر افرادي انگشت شمار و بسيار اندک و کساني که در اين نيم قرن متولد شده بودند،
اسلام را از زبان کساني شنيده بودند که در عمل بويي از اسلام نبرده بودند، به ويژه
نسل جديد و جوان که نه حکومت پيامبر (ص) را در مدينه ديده بودند و نه عدالت علي
(ع) را.
آنان تنها معاويهها را ديده بودند و کارها و ستمهاي بيشمار آنها را که به نام
اسلام انجام ميشد. در اين وضعيت، اسلام و قرآن کسي را ميخواست که بتواند به تاريخ
بگويد:
«اِنْ کانَ دِينُ مُحَمَّدٍ لَمْ يَسْتَقِمْ إِِلاّ بِقَتْلي فيا
سُيُوفُ خُذيِني».
و اين ابرمرد، کسي جز امام حسين (ع) و اين کار سترگ، جز با حماسة بينظير
کربلا نميتوانست باشد اين کار با منبر و خطابه يا با نوشتن نامه و رساله، تحقّق
نمييافت. خون خدا ميبايست تا دين خدا را از نو زنده کند و با شهادت خويش حجاب از
چهرة اهل تزوير بردارد.
او از همان اوّل خروجش از مدينه و در ميان راه، اين معنا را تکرار ميکرد:
«من ميروم و شهيد ميشوم و هر کس که ميخواهد به ديدار خدا دست يابد
با ما همراه شود که اگر همراه نشود، روي پيروزي و رستگاري نخواهد ديد.»(27)
روزشمار کربلا
در اين دفتر، فرصت توضيح حوادث غمانگيز و عبرتآموز کربلاي حسيني نيست؛ پس به همين
کفايت ميکنيم که تقويمي از قيامت عشق و جدولي از حماسة حسيني را ترسيم کرده باشيم
و بس، حال اين شما و اين هم تقويم تولّد تاريخ:
عنوان واقعه
|
تاريخ واقعه
|
1. بيعت خواستن وليد از امام حسين (ع) براي يزيد |
جمعه 27 رجب، 60 ق. |
2. ملاقات دوم (بين امام (ع) و وليد) |
شنبه 28 رجب، 60 ق. |
3. خروج از مدينه |
شنبه شب 28 رجب (شب يکشنبه)، 60 ق. |
4. ورود به مکّه |
شب جمعه، سوم شعبان، 60 ق. |
5 . مدّت توقف امام در مکّه |
(شعبان، رمضان، شوال، ذيقعده تا هشتم ذيحجّه، 60 ق.) يعني
چهار ماه و پنج روز. |
6. رسيدن نخستين نامه از نامههاي اهل کوفه |
چهارشنبه، 10 رمضان، 60 ق. |
7. خروج مسلم بن عقيل از مکّه به سوي کوفه |
دوشنبه، 15 رمضان، 60 ق. |
8 . ورود سفير عاشورا، مسلم بن عقيل به کوفه |
سه شنبه، 5 شوّال، 60 ق. |
9. روز شهادت حضرت مسلم بن عقيل در کوفه |
سه شنبه، 9 ذي حجّه،60 ق. |
10. خروج امام حسين (ع) از شهر مکّه |
سه شنبه، 8 ذي حجّه، 60 ق، يک روز قبل از شهادت حضرت مسلم (ع)
|
11. ورود امام حسين (ع) به صحراي کربلا |
پنجشنبه، 2 محرّم 61 ق، يعني کاروان شهادت از مکّه تا کربلا
23 روز در راه بوده است. |
12. رسيدن عمر بن سعد ملعون به کربلا |
جمعه، سوم محرم، 61 ق. |
13. گفتگوي امام و عمر بن سعد |
از سوم تا ششم محرّم61 ق. |
14. بسته شدن راه فرات به وسيلة لشگر عمر بن سعد |
سه شنبه 7 محرّم 61 ق. |
15. نخستين حملة لشگريان عمر سعد به لشگر امام حسين (ع)
|
پنجشنبه 9 محرم 61 ق. |
16. روز جنگ و شهادت (عاشورا) |
جمعه، 10 محرم 61 ق. |
17. شهادت بيش از پنجاه شهيد از انصارالله و اصحاب امام حسين (ع)
|
جمعه، 10 محرم 61 ق. پيش از ظهر |
18. شهادت بقيّة اصحاب و همة بنيهاشم |
جمعه، 10 محرم 61 ق. بعد از ظهر |
19. شهادت امام حسين (ع) |
جمعه، 10 محرم 61 ق، وقت عصر |
20. کوچ دادن عترت پيامبر (ص) از کربلا |
شنبه بعد از ظهر، 11 محرم 61 ق.(28)
|
21. تدفين آفتاب و لالهها |
12 محرم 61 ق. (شب سيزدهم) |
22. زيارت جابر بن عبدالله انصاري از اصحاب بزرگ پيامبر
خدا (ص) و دوستش عطيّه، از علما و مفسّران بزرگ اسلام |
20 صفر 61 ق. (اوّلين اربعين) |
23. زيارت خاندان رسالت و ولايت |
20 صفر 62 ق. (دومين اربعين)(29)
|
24. قيام و زيارت دسته جمعي (توابين) |
شب جمعه 25 ربيع الثاني 65 ق. |
مقام شهداي کربلا
حضرت سيّدالشهدا (ع) در حقّشان فرمود:
«فَإِنّي لاَ أَعلَمُ أَصْحاباً أَوْفي وَ لا خيراً من أصْحابِي...»(30)
من اصحابي باوفاتر و نيکوتر از اصحاب و ياران خودم نميشناسم.
و اين فخر فخيم و افتخار عظيم آنان را بس که
حضرت مهدي موعود، قطب دايرة وجود، نام آنها را
به بزرگي و ستايش ذکر ميکند و با ذکر اسم هر
يک به او سلام و درود ميفرستد و قاتلش را نفرين ميکند و ميفرمايد:
«اَلسَّلامُ عَلَيکُمْ يٰا خَيْرَ أَنْصارٍ، اَلسَّلامُ عَلَيْکُمْ
بما صَبَرْتُمْ فَنعْمَ عُقْبی الدّٰار، بَوَّأْکُمُ الله مُبوَّأَ الأَبـْرار،
أَشْهَدُ لَقَدْ کَشَفَ اللهُ لَکُم الغِطٰاءَ...».(31)
درود بر شما اي بهترين ياران! سلام بر شما! به خاطر آنچه شکيبايي ورزيديد، راستي چه
نيکو جايگاه و خانة آيندهاي داريد! خدا شما را در مقام نيکان قرار داده است، شهادت
ميدهم که خداوند پرده را از برابر ديدگان شما برداشته بود.
پايداري، تا پاي جان
اين عجيب نيست که انسانها هر از گاهي دست به
کارهاي خير و بزرگ بزنند و اقداماتي را تنها براي خدا انجام دهند؛ چرا که انسان هر
قدر که در مرداب غفلت فرو رفته باشد، گاهي فرات فطرتش ميجوشد و وجدان انساني،
الهياش، او را به راه راست ميآورد. شگفتآور اين که انسان بتواند عمري را تمام در
راه راست و صراط مستقيم و مقاومت سپري کرده باشد و در آخر نيز سر بر سر همين طريق
حق بگذارد و از هر چه غير از حق بگذرد و اين همان فضيلت بزرگي است که خدا تنها به
کساني ارزاني ميدارد که آنها را بخواهد و دوست داشته باشد (32)
و ما در حيرت آباد حماسهها و در ميان شهداي کربلا، خيلي از نور
نمونههاي ناب را ميبينيم، دلير مرداني که در زمان پيامبر خدا (ص) از ياران او شمرده
ميشدند و پس از او نيز در کنار جانشين به حق او علي مرتضي (ع) بوده و با دشمنان او در
صفين و جمل و نهروان جنگيده بودند و پس از او نيز با يادگار آن حضرت، امام مجتبي (ع) همراه بودند تا سرانجام در
دشت خون و قيام، کربلاي معلا، با خون خويش خطّ خدا را رقم زدند و در بلنداي ابديّت
جاي گرفتند.
نقل ميکنند حدود ده نفر از ياران با وفاي امام حسين (ع) از اصحاب پيامبر خدا
(ص) بودند
که با يادکردي گذرا از بعضي از آن غيور مردان، به «قلم» قداست و به «دفتر» شرافت
ميبخشيم:
1. انس بن حارث کاهلي اسدي کوفي
وي از بزرگان اصحاب پيامبر (ص) است و در کنار آن حضرت، در جنگ بدر و حُنين شرکت کرد.
تاريخ نويسان او را از ياران علي، امام حسن و حسين: شمردهاند.
او حديث معروفي در مورد حماسة کربلا از پيامبر (ص) نقل کرده است که روايتگران سنّي و
محدّثان شيعه همگي آن را نقل کردهاند و روايت چنين است:
«روزي به محضر پيغمبر خدا (ص) شرفياب شدم که حسين
بن علي (ع) در آغوش آن حضرت آرميده بود و رسول الله (ص) فرمود: اين فرزندم در سرزميني که
به آن کربلا ميگويند کشته ميشود هر کس آن روز را درک کرد لازم است که يارياش کند.»(33)
اين زندة جاويد، از تبار شير مردان؛ يعني قبيلة بنياسد است و در کوفه بود که شنيد
امام حسين (ع) درکربلا اردو زده است. با شتاب تمام، خود را به اردوگاه امام
(ع) رساند تا
با خون خود پاسدار خون خدا باشد. او افتخار بزرگي را کسب کرد که فرشتگان آسمان نيز
به حالش غبطه ميخورند. انس بن حارث با پيشواي شهيدان بود، تا اين که بعد از ظهر
عاشورا دست در سينه، در برابر آفتاب عاشورا ايستاد و سلام کرد و پس از اجازة پرواز
و اذن عروج، با رشادت تمام و با ارادة آهنين، قد خميدة خويش
را که چون دال شده بود، مثل الف راست کرد و عمامه را از سر برداشته دو نيم کرد،
نيمي را محکم به کمر و نيم ديگر را به پيشاني بست تا ابروان سفيد و بلند خويش را از
روي ديدگان حق بينش کنار زده باشد.
هنگامي که امام حسين (ع) اين منظره را ديد، اشك از
ديدگانش سرازير شد و فرمود: خدا را شکر ميکنم که از ياري همچون تويي برخوردارم،
سپس آن پيرمرد شيردل، دل به دريا زد و با شجاعتي اعجابانگيز، پس از
آن که هيجده نفر از لشكريان يزيد را به خاک مذلّت نشاند و راهي جهنم کرد، در کنار
ابوعبدالله (ع) به فيض شهادت رسيد. در زيارت ناحيه مقدسه از او چنين نام برده ميشود:
«أَلسَّلامُ عَلی اَنَسِ بْنِ الْکاهِلِ الأَسَدي».(34)
درود و سلام بر انس فرزند کاهل اسدي.
2. عبدالرحمان بن عبد ربّه انصاري
اين بزرگوار، از ياران پيامبر خدا (ص) و اميرمؤمنان علي (ع) است. مرحوم محدّث بحراني در
کتاب معروف خويش «الحدائق الناضره» مينويسد: عبدالرحمان از تربيت شدگان مولا
علي (ع) بود و قرآن را از آن حضرت آموخت.(35)
روزي حضرت علي (ع)، با سوگند از مردم خواست هر کس سخن پيامبر خدا (ص) را در غدير خم با
گوش خود شنيده، به پاخيزد و گواهي دهد، بيش از ده نفر به پاخاستند که عبدالرّحمان
بن عبدربّه نيز در ميان ايشان بود و همگي گفتند:
گواهي ميدهيم که ما شنيديم پيامبر خدا (ص) فرمود: آگاه باشيد که خداي
عزّوجلّ مولاي من است و من مولا و وليّ مؤمنان هستم و بدانيد هر کس که من مولاي او
هستم، علي نيز مولاي اوست. خدايا! دوست بدار هر کس که او را دوست داشته باشد و دشمن
دار آن را که دشمن داشته باشد و ياري کن هر کس او را ياري کند... .
اين صحابي بزرگوار، از مکّه همراه امام حسين (ع) بود تا اينکه صبح روز
عاشورا در يورش نخستين لشكريان عمر بن سعد، پس از جنگي جانانه و با رشادتي جاودانه،
به درجة رفيع شهادت نائل آمد و در مرقد دسته جمعي اصحاب عاشورا، در پايين پاي
سيّدالشهدا (ع) مدفون گرديد.(36)
3. مسلم بن عوسجة اسدي
اين بزرگوار نيز از اصحاب پيامبر خدا (ص) و از
قهرمانان و جنگاوران تاريخ اسلام و از قبيلة بنياسد است. او با حبيب بن مظاهر
رفاقت و دوستي ديرينه داشت، زماني که مسلم بن عقيل در کوفه به سر ميبرد، از
نزديکان و ياوران خالص او بود و براي امام حسين (ع) از مردم بيعت ميگرفت. پس از آن که مسلم بن
عقيل شهيد شد، همراه خانوادهاش رو به سوي قبلة احرار، امام حسين (ع) به راه افتاد و
به دلبر خويش پيوست و در شمار شهيدان هميشه جاويد کربلا محسوب گرديد. مسلم بن عوسجه
زماني که از اسب به زمين افتاد و ميرفت که در بلنداي ابديّت، درفش دليري و آزادگي
را براي هميشه به
اهتزاز درآورد، سالار شهيدان (ع) را ديد که با حبيب ابن مظاهر در بالين خونين او
ايستادهاند. چشمان خونآلودش را باز کرد تا براي آخرين بار
مظهر اوصاف حضرت باري تعالي و جمال جميل حق را زيارت کند. در اين هنگام امام (ع) اين
آيه را تلاوت کرد: (فَمِنْهُمْ مَنْ قَضي نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ...)(37)
حبيب با حسرت به او نگريست و گفت:
درست است که من نيز پس از لحظاتي به
تو خواهم پيوست امّا دوست دارم اگر وصيّتي
داشته باشي به انجام رسانم. مسلم بن عوسجه اشاره
به امام حسين (ع) کرده، گفت: سفارش ميکنم که تا آخرين قطرة خونت از رهبرمان دفاع کني و
حبيب گفت: قسم به پروردگار کعبه که چنين خواهم کرد.
اينجا بود که مسلم با آرامش تمام، جان به
جان آفرين تسليم کرد و صداي خانوادهاش به وامسلماه بلند شد! در اين لحظه لشكر عمر
بن سعد فرياد برآوردند: بشارت باد مسلم بن عوسجه کشته شد! مردي از سپاه دشمن نهيب
زد که واي بر شما ميدانيد که چه کسي را کشتهايد؟ مادرتان به عزايتان بنشيند، مسلم
کشته ميشود و شما شادي ميکنيد که او را کشتهايد! چه بسيار بود مقام و جايگاه
بزرگ او در ميان مسلمانان. به خدا سوگند او را در فتح آذربايجان ديدم پيش از آن که
لشكر خودش را
جمع و جور کند، شش تن از مشرکين را کشته
بود.(38)
4. حديث حبيب
حضرت حبيب بن مظهّر (يا مظاهر) اسدي، حضور
پيامبر خدا (ص) را درک کرده بود و در جنگ با ناکثين و مارقين و قاسطين در کنار امير
مؤمنان علي (ع) شرکت داشت و اصحاب خاص و ياران نزديک آن حضرت و از حواريّون آن مسيحا دم بود.
سطرسطر حيات حبيب= سرشار از حماسه و حقطلبي است. چه داستانهاي دلنواز و
روحپروري که از حيات اين پير وفا و مرد خدا نقل نشده است و ما تنها به يک داستان
اشاره ميکنيم، باشد که دفتر خويش را با نام نامي آن دلير مرد مزيّن کرده باشيم:
سکوت کوچه را طنين گامهاي دو اسب، درهم ميشکند. دو سايه، دو اسب، دو سوار از دو
سوي کوچه به هم نزديک ميشوند. در کمرکش کوچه، گروهي در پناه سايهباني خود را يله
کردهاند، دستارها از سر گرفتهاند، آرنجها از پشت بر زمين تکيه دادهاند تا رسيدن
اوّلين نسيم خنک غروب وقت را با حرف و نقل و خاطره بگذرانند.
سايههاي دو اسب، متين و سنگين و با وقار به هم نزديکتر ميشوند، نه تنها دو سوار،
که انگار دو اسب نيز همديگر را خوب ميشناسند.
آن مرد که چهرهاي گلگون دارد و دو گيسوي کم و
بيش سپيد، چهرهاش را قابي جوگندمي گرفته است، دهانة اسب ر ميکشد و او را به کنار کوچه ميکشاند.
آن سوار ديگر که پيشاني بلند، شکمي برآمده و چهرهاي مليح دارد، اسبش را به سمت
سوار ديگر ميکشاند تا آنجا که چهارگوش دو اسب به موازات هم قرار ميگيرد و نفس دو
اسب درهم ميپيچد.
سايه نشستگان، مبهوت و مات، نظارهگر اين دو سوارند که چه ميخواهند بکنند.
پيش از آن که پيرمرد، لب به سخن تر کند، آن ديگري در سلام پيشي ميگيرد:
ـ «سلام اي حبيب بن مظاهر! در چه حالي پيرمرد؟!»
تبسّمي شيرين بر لبهاي پيرمرد مينشيند:
«سلام ميثم! به کجا اين وقت روز؟»
حبيب، اسب را قدمي به پيش ميراند تا زانو به زانوي سوار ديگر و بعد دستش را از سر
مهر بر شانة ميثم ميگذارد و بيمقدمه ميگويد:
«من مردي را ميشناسم با پيشاني بلند و سري کم مو که شکمي برآمده دارد و در بازار
دارالرزق خربزه ميفروشد... »
ميثم به خنده ميگويد: «خوب، خوب!»
حبيب ادامه ميدهد:
«آري اين مرد بدين خاطر که دوستدار پيامبر و علي (ع) است، سرش در کوچههاي همين کوفه
بر دار ميرود و شکمش در بالاي دار، دريده ميشود... خوب، باز هم بگويم؟
سايهنشينان از شنيدن اين خبر دهشتزا حيرت ميکنند. آرنجها را از زمين ميکنند و
سرها را بلند ميکنند و نزديک ميگردانند تا واکنش حيرت و وحشت را در چهرة ميثم
ببينند؛ امّا ميثم آرام و با وقار لبخند ميزند و دست حبيب را بر شانة خويش
ميفشارد و ميگويد:
«بگذار من بگويم».
چروک تعجب بر پيشاني حبيب مينشيند؛
ـ «تو بگويي؟!»
«آري، من نيز پيرمردي گلگون چهره را ميشناسم، با گيسواني بلند و آويخته بر دو سوي
شانه، که به ياري فرزند پيامبر (ص) از کوفه بيرون ميآيد سر از بدنش جدا ميشود و سر
بيپيکر، در کوچه پس کوچههاي کوفه ميگردد.»
چشم و چهرة حبيب از شادي و لبخند، لبريز
ميشود، دو سوار، دستها و شانههاي هم را ميفشارند و با يکديگر وداع و خداحافظي ميکنند.
طنين گامهاي دو اسب، بر ذهن و دل سايهنشينان چنگ ميزند؛ يکي براي رهايي از اين
همه حيرت، ميگويد: «دروغ است، چه کسي ميتواند آينده را به اين روشني ببيند!»
ديگري نيز شانه از زير بار وحشت خالي ميکند و سعي ميکند بيخيال بگويد: من که
دروغگوتر از اين دو در عمرم نديدهام؛ ميثم تمّار، و حبيب بن مظاهر! حيرت و وحشت
قدري فروکش ميکند امّا صداي پاي اسبي ديگر، بر ذهن کوچه خراش مياندازد، ساية اسب،
نزديک و نزديکتر ميشود.
سوار، رشيد هجري است؛ غيور مردي ديگر از پيروان اهل بيت:
ـ «حبيب را نديديد يا ميثم تمّار را؟»
ـ «ديديم، هر دو را ديديم. آمدند و در اينجا ايستادند، قدري دروغ بافتند و
رفتند!»
ـ «مگر چه گفتند؟»
يکي از سايهنشينان بر سکوي انکار تکيه ميزند
و از ابتدا تا انتهاي ماجرا را نقل ميکند. رشيد آرام و با وقار اسب را هي ميکند
امّا پيش از رفتن، نگاهش را بر روي سايه نشينان ميگرداند و ميگويد:
«خدا رحمت کند ميثم را» و يادش رفت بگويد:
«به آن که سر حبيب بن مظاهر را ميآورد، صد درهم جايزه افزونتر ميدهند.»
سايهنشينان سياهدل، با حيرت به هم مينگرد و در ميان قهقههاي که از سر غفلت سر
ميدهند، ميگويند: «اين يکي، از آن دو هم دروغگوتر است.» امّا گذشت روزگار، به
زودي ثابت کرد که آن سه مرد بينا دل و روشن ضمير راست ميگفتند.(39)
حماسهاي ديگر
امام (ع) در برابر خيمهها ايستاده بود که ديد پسرک جواني زره پوشيده، مسلّح و آماده
به سوي او ميآيد. وقتي که خوب نزديک شد، قيافة معصومانه و کودکانة او را شناخت و
دانست که او فرزند جنادة بزرگ و شرافتمند است. نگاه پاک و مردانة جناده در ديدگان
عمرو موج ميزد...
گامهاي عمرو، محکم و با اراده بر پيشاني خاک
مينشست و بدون بيم و هراس با پنجههاي کوچکش قبضة شمشير را ميفشرد، در سر تا پاي
عمرو شکوه و جلال يک انسان کامل به چشم ميخورد؛ انساني که با همة کوچکي، روحي بزرگ و آزاده داشت.
کسي در برابر حسين (ع) قرار گرفت که گويي با تمام وجودش فرياد ميزند:
انسان اگر بخواهد خويش را از دامن آلودگيها و زبونيها نجات دهد، بر
قلّههاي رفيع عظمت پا مينهد و شکوهي غير قابل تصوّر مييابد.
حسين (ع) گرم شد و نيرو گرفت؛ از همه چيز او، از نگاهش، از دستهاي کوچک
و پاهاي کوتاهش، از شمشيرش و از آواي کودکانه و دلپسندش لذّت ميبرد.
ـ هان! چه ميخواهي فرزندم؟! چه تصميمي داري؟
ـ مولا جان! اي پيشواي آزادگان، آمدهام تا اجازه بگيرم و به سوي ميدان نبرد بشتابم
و به اين ددان اهريمن خوي بگويم که مولايم حسين تنها نيست و بدان آساني که پنداشتهاند نتوان
به او دست يافت.
ـ نه، فرزندم! تو نبايد به ميدان جنگ بروي، چند لحظة پيش پدرت مردانه پيکار کرد و
جاودانه شد و همين براي مادرت کافي است.
عمرو با نگاه معصومانه و قيافة جذّابش به حسين (ع) مينگريست، پس از سخنان او آهسته لب
به سخن گشود:
«راست است که مادرم دردي جانکاه تحمّل کرده امّا او هيچ احساس ضعف و
زبوني نميکند...
يا حسين، مادرم خودش لباس نبرد بر تنم پوشانيد و شمشير به دستم داد و مرا بدينجا
فرستاد.»
نگاه گرم و پرسوز حسين (ع) به نگاه معصومانة عمرو بن جناده گره خورد و
ديد که شوقِ پرواز از سر و رويش ميبارد و با نگاه ملتمسانه و گيراي خويش اذن عروج
ميطلبد، دلش به حالش سوخت و تاب نياورد بيش از اين معطّل کند، اين بود که آهسته و
پرسوز فرمود:
برو فرزندم! اميدوارم که خداوند بزرگ مجاهدتها و تلاشهاي پيگيرتان را بپذيرد.
عمرو چون کبوتري که مدّتها در گوشة قفس زنداني بوده و آزاد شده، با سرعت پرگرفت و
رفت. انگشتان کوچکي با قدرتي هر چه تمامتر قبضة شمشير را ميفشرد و با تمام نيرويش
جهاد ميکرد.
جوان خردسالي در ميان انبوه سپاه خونخوار دشمن
تلاش ميکرد و مادري از دور دست، به اين پيکار سرسختانه مينگريست و لذّت ميبرد.
پارة جگرش و فرزندش را ميديد که مردانه و دليرانه ميرزمد و اين چنين رجز ميخواند:
أَمـيري حُسَيـْنٌ وَ نِعْمَ الأَمير |
|
سُـرورُ فُؤاد البَشيرِ النَّذيِر |
عَـلـيٌ وَ فـاطمَة والداه |
|
فَهَلْ تَعْلَمُونَ لَهُ مِنْ نَظـير؟ |
لَهُ طَلْعَةٌ مِثْلُ شَمْسِ الضُّحیٰ |
|
لـهُ غُـرَّةٌ مِثْـلُ بَـدْرٍ مُنير(
40) |
جنگ با شدّت ادامه داشت و دشمن همة نيرويش را متمرکز کرده بود تا
زودتر کار را پايان دهد. گرد و خاک ميدان نبرد به روي همه چيز پردهاي تيره و تار
کشيده بود و ديگر هيچ چيز به چشم نميخورد. کسي نميتوانست آنچه را که در ميدان جنگ
ميگذرد ببيند و همه، حالت انتظار آلودي داشتند.
لحظاتي چند همچنان در بيم و اميد گذشت تا اين که همه ديدند سري خونين و خونرنگ چون
مرغک تير خوردهاي در آسمان گرم کربلا پرپر زد و جلوي خيمه به روي شنهاي داغ نشست.(41)