حـسـيـن (ع) هـمراه فرزندان ، برادران ، برادرزادگان و همه اعضاى
خاندانش به جز محمّد حنفيه بـه سـوى مـكـّه راه افـتـاد. مـحـمـّد حـنـفـيه كه از
رفتن با وى خوددارى مى كرد، گفت : (برادرم ! عزيزترين مردم نزد من تويى ، خويش را
از بيعت مروان دور بدار و از شهرها كناره بگير. پيك هـايـت را سـوى مـردم روانه كن
. اگر همه شما را پذيرفتند، خدا را شكر كن و اگر بر ديگرى اتـّفـاق نـظـر كـردند،
خداوند از ديانت ، مردانگى و فضيلت تو نخواهد كاست . ترس من از اين است كه به شهرى
بروى و مردم درباره ات اختلاف كنند و با هم به جنگ بپردازند و تو نخستين هـدف نيزه
ها گردى كه در آن صورت خون بهترين مردمان از نظر شخصيّت و پدر ومادر تباه و
خـانـدانش خوار خواهند گشت .) امام حسين (ع)فرمود: (اى برادر! پس كجا بروم ؟) گفت :
(به مكّه فرود آى . اگر منزلى مطمئن بود به هدف رسيده اى و گرنه به يمن برو. اگر
جاى امنى بود كـه خـوب وگـرنـه بـه درّه هـا بـرو و صـبـر كن تا ببينى وضعيّت مردم
چه مى شود و آن گاه تصميم بگير.)(119)
ابومخنف به نقل از خادم ربابه ، همسر امام حسين (ع)، گويد:
بـا امـام از مـديـنـه بـيرون آمديم و راه اصلى را در پيش گرفتيم . خاندان حضرت
گفتند: (اگر مانند ابن زبير از شاهراه كناره بگيرى ، جست و جوگران به تو دست نمى
يابند.) فرمود: (نه به خدا سوگند! هرگز از شاهراه كناره نمى گيرم ، تا خدا هر حكمى
را كه نزدش محبوب تر است اجرا كند.)
عقبة بن سمعان گويد:
عـبـداللّه بـن مـطيع عَدَوى از سرِ آبش به استقبال ما آمد و به امام حسين (ع) گفت
: (فدايت گردم كـجا مى روى ؟) فرمود: (در حال حاضر به مكّه مى روم ولى پس از آن از
خدا طلب خير مى كنم .) گـفت : (خدا برايت خير بخواهد و ما را فدايت گرداند. چون به
مكّه رسيدى ، از نزديك شدن به كـوفـه بـپـرهيز؛ زيرا شهرى نافرخنده است ؛ پدرت آن
جا كشته شد و برادرت آن جا بى كس رهـا شـد و بـا نـيـزه او را چنان ناگهانى زدند كه
نزديك بود به شهادت برسد. در كنار حرم بـمـان زيـرا تـو سـرور عـربى و اهل حجاز هيچ
كس را با تو برابر نمى دانند و مردم از هر جا سـوى تو كشيده خواهند شد. عمو و دايى
ام فدايت گردند! از حرم جدا مشو چون به خدا سوگند! اگر از ميان بروى ، پس از تو ما
را به بردگى خواهند گرفت .)(120)
سـپس حضرت با ابن مطيع خداحافظى كرد؛ و منزل هاى ميان راه را درمى نورديد و اين آيه
را مى خواند:
(وَلَمّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْيَنَ قالَ: عَسى رَبّى اءَنْ يَهْدِ يَنى سَواءَ
السَّبيلِ)(121)
هـنـگـامـى كه به سوى مدين روى آورد، گفت : اميد است كه پروردگارم مرا به راستاى
راه هدايت كند.
چـون در مـكـّه فـرود آمـد، اهـل شـهـر نـزد حـضـرت آمـدوشـد آغـاز كـردنـد و
عـمـره گـزاران و اهل آبادى هاى اطراف نزدش مى آمدند. ابن زبير هم آن جا بود. او
پيوسته و در تمام روز در كنار كعبه نماز مى گزارد و طواف مى كرد و همراه ديگران نزد
حضرت مى آمد. گاه پى درپى و گاه دو روز يك بار خدمتش مى رسيد و با حضرت به مشورت مى
پرداخت . حضور امام در مكّه ، بر ابن زبـير از همه آفريدگان خدا سنگين تر بود؛ زيرا
مى دانست كه حجازيان هرگز با وجود حسين (ع) بـا وى بـيـعـت و يـا از وى پـيروى
نخواهند كرد. چون قدر و منزلت امام حسين (ع) در چشم و دلشان بزرگ تر و فرمانبردارى
مردم از او بيش تر بود.(122)
در اين هنگام كه امام حـسـيـن (ع) و ابـن زبـيـر در مـكـّه مـعـظـّمـه بـودنـد،
مـروان طـىّ نـامـه اى بـه يـزيـد او را از سـهـل انـگـارى و كوتاهى وليد در كار
امام حسين (ع) و ابن زبير آگاه ساخت . يزيد وليد را از واليـگـرى مـديـنـه مـعـزول
كـرد و عَمْرو بن سعيد اَشْدَق را بر دو شهر مكّه و مدينه امارت داد. ماه رمـضـان
بـود كـه عمرو بن سعيد به عنوان امير جديد وارد مدينه شد و وليد را از كار بر كنار
كـرد. هـنگامى كه پس از بركنارى وليد بر منبر نشست ، خون دماغ شد و اعرابى اى گفت :
(بس كنيد كه به خدا سوگند! براى مان خون آورده است !) مردى دستارش را در اختيار وى
نهاد و باز هـمـان اعرابى گفت : (به خدا سوگند! شرارتش همه مردم را فرا گرفت !) سپس
عمرو ايستاد و بـراى مـردم سـخـنرانى كرد. چون به دست وى عصايى دو شاخه دادند، باز
همان اعرابى گفت : (بـه خـدا سـوگـنـد! مـردم شـاخـه شـاخـه شـدند!)(123)او
در سخنرانى خود، پس از سـتـايـش و سپاس خداوند از ابن زبير و كار او ياد كرد و
گفت : (او به مكّه پناه برده است ولى بـه خـدا سـوگـنـد! مـا بـا وى بـه پـيـكـار
خـواهـيـم پـرداخـت و حـتـّى اگـر داخل كعبه هم بشود، به رغم مخالفت مخالفان ، آن
جا را به آتش خواهيم كشيد!)(124)
بازتاب مرگ معاويه در كوفه
شـيـعـيـان كـوفـه پس از آن كه از مرگ معاويه و خوددارى امام حسين (ع) از بيعت
بايزيد و پناه بردن آن حضرت به مكّه با خبر شدند، در منزل سليمان بن صُرَد خُزاعى
(125)
گرد آمـدنـد و خـدا را بـه خاطر هلاكت معاويه سپاس گفتند. سليمان گفت : (معاويه
هلاكت يافته است و حسين (ع) از بيعت با يزيد سر باز زده ، به مكّه رفته است . شما
كه شيعه او و پدرش هستيد، اگر به خود اطمينان داريد كه او را يارى مى كنيد و با
دشمنش مى جنگيد، به او نامه بنويسيد تا نزد شما بيايد، ولى اگر مى ترسيد كه او را
واگذاريد و سستى كنيد و بترسيد، فريبش مـدهـيـد!) گـفـتـند: (ما با دشمنش مى جنگيم
و در دفاع از او خود را به كشتن مى دهيم !) گفت : (پس برايش نامه بنويسيد.) آن گاه
نامه زير را براى آن حضرت نوشتند:
(بـسـم اللّه الرّحـمن الرّحيم ، به امام حسين بن على (ع)، از سليمان بن صرد و
مسيّب بن نَجبَه و رفـاعـة بـن شدّاد و حبيب بن مُظَهَّر(126)و
ديگر شيعيان مؤ من و مسلمان كوفه . امّا بعد، سـتـايـش مـخـصـوص خـداست كه دشمن
ستمگر و سركش تان را در هم شكست ، همان دشمنى كه در دوران حـكـومـت مـسـتـبـدّانـه
اش كـار امـّت را بـه اخـتلاف كشانيد و ثروت هاى عمومى را غاصبانه تـصـرّف كـرد و
بـدون رضايت مردم بر آنان حكم راند. مردمان برگزيده را كشت و بدكاران را بـاقى
گذارد؛ و مال خدا را ميان مردمان ثروتمند توزيع كرد. پس همان طور كه قوم ثمود هلاك
شدند او نيز هلاك گشت . اينك ما پيشوايى نداريم . نزد ما بيا. اميد است خداوند به
وسيله تو ما را پيرامون حقّ گرد آورد. بدان كه نعمان بن بشير در دار الا ماره است ،
ولى ما نه با او در نماز جـمـعـه شركت مى كنيم و نه عيدها بيرون مى رويم و اگر
بدانيم كه شما مى آييد، او را بيرون مى كنيم و به شام مى فرستيم . والسّلام .)(127)
آن گـاه نـامـه را بـه وسـيـله عـبـداللّه بـن سـُبـَيـْعِ هـَمـْدانـى و
عـبـداللّه بـن وال تـيـمى به مكّه فرستادند و آن دو در دهم رمضان نامه را به امام
حسين (ع) رساندند. دو روز بـعد نيز قيس بن مُسْهِر بن خليد صيداوى از بنى اسد و عبد
الرّحمان بن كُدْر ارحبى و عمارة بن عبد سلولى را با حدود پنجاه نامه كه هر كدام
امضاى دو تا چهار نفر را در زير داشت ، و باز دو روز ديگر هانى بن هانى سُبَيعى و
سعيد بن عبداللّه حَنَفى را نزد حضرت فرستادند و نامه زير را با آنان همراه كردند:
(امـّا بـعـد، بشتاب كه مردم چشم به راه تو هستند و هيچ پيشوايى جز تو ندارند. پس
بشتاب ، بشتاب ، بشتاب . والسّلام .)
گـويند شَبَث بن رِبْعى يربوعى ، محمّد بن عمير بن عطارد بن حاجب تميمى ، حجّار بن
ابجر عـِجـْلى ، يـزيـد بـن حـارث بن يزيد بن رُوَيمْ شيبانى ، عزرة بن قيس احمسى و
عمرو بن حجّاج زُبيدى نيز به حضرت چنين نوشتند:
(امـّا بـعـد، ديـگـر از زمـيـن سـبـزينه اى سر بر نمى آورد و پيمانه ها لبريز شده
اند. هرگاه خواستى نزد ما بيا كه لشكر ما را آماده و منظّم خواهى يافت . والسّلام
.)
پيك ها پى درپى روانه شدند و خدمت امام رسيدند و حضرت از ميان نامه ها تنها به
آخرين نامه پاسخ داد كه متن آن چنين است :
(بسم اللّه الرّحمن الرّحيم ، از حسين بن على به همه دوستان و شيعيانم در كوفه كه
نامه ام به آنـان مـى رسد. سلامٌ عليكم ، امّا بعد، نامه هاى شما رسيد و از مضمون
آن ها كه حاكى از اشتياق شـمـا بـراى آمدن من بود آگاه شدم . اينك من برادر و
عموزاده و شخص مورد اعتماد خود از خاندانم يـعنى مسلم بن عقيل را به سوى شما مى
فرستم تا حقيقت كار شما را بر من معلوم سازد و هر چه از جـمـع شـمـا بـرايش روشن
شود برايم بنويسد. تا اگر وضع شما همان گونه كه در نامه هـاتـان آمـده و پـيـك
هـاتـان بـه مـن خـبر داده اند باشد، ان شاء اللّه با شتاب نزد شما بيايم .
والسّلام )(128)
سپس مسلم بن عقيل را فراخواند و او را همراه قيس بن مُسْهِر صيداوى ، عمارة بن عبيد
سلولى و عبد الرّحـمـان بـن عـبـداللّه بـن كـُدْن (كـُدْر) اَرحـبـى روانـه سـاخـت
. قبل از روانه ساختن مسلم ابتدا او را به تقواى الهى ، رازدارى و خوشرفتارى ،
توصيه كرد و سپس فرمود، كه چنانچه مردم را متّفق و مورد اطمينان يافت به سرعت به
ايشان گزارش دهد و يا آن كه خودش با شتاب باز گردد.(129)
بـه نـظـر مـى رسـد كـه در هـمـيـن روزهـا، امـام حـسـيـن (ع) بـه بـزرگـان بـصـره
و سـران قـبايل نيز نامه نوشته باشد. چنان كه نقل شده است ، امام حسين (ع) به وسيله
يكى از خادمانش نامه اى به سران سپاه بصره يعنى ، احنف بن قيس و منذر بن جارود و
مسعود بن عمرو و قيس بن هيثم و عمرو بن عبيداللّه بن معمر فرستاد كه متن آن چنين
است :
(امّا بعد، خدا محمّد(ص) را ميان آفريدگانش برگزيد و با نبوّت گرامى داشت و به
پيامبرى انتخابش كرد، سپس او را نزد خود برد در حالى كه بندگان را اندرز داده ،
رسالتش را تبليغ كـرده بـود و ما خاندان و دوستان و جانشينان و ميراث برانش و
شايسته ترين مردم به جانشينى او بوديم .
امّا گروهى حقّ ما را گرفتند. ما نيز براى پرهيز از تفرقه و حفظ سلامت جامعه رضايت
داديم در حـالى كـه مـى دانـسـتـيم از كسانى كه زمام امور را به دست گرفته اند،
شايسته تريم . اگر آنـان نـيـك رفـتـار و شـايـسـتـه و در جست وجوى حقّ بودند خداى
آنان را رحمت كند و ما و ايشان را بيامرزد. من اين نامه را همراه پيكم نزد شما
فرستادم و شما را به كتاب خدا و سنّت پيامبر فرا مـى خـوانم زيرا سنّت فراموش و
بدعت رايج شده است و اگر گفتارم را بشنويد و از من فرمان ببريد شما را به راه كمال
هدايت مى كنم .)(130)
از بزرگان بصره به جز احنف بن قيس هيچ كس به نداى وى لبّيك نگفت و پاسخ نامه اش
را نداد! و احنف به حضرت چنين نوشت :
(بـِشـكـيـب ، زيـرا وعـده خـدا راسـت اسـت و مـبـادا كـسـانـى كـه بـاور نـدارنـد
تـو را سـبـك سازند.)(131)
البتّه پس از رسيدن نامه امام (ع) گروهى از بصريان در محلّ مجلس انس بزرگان شيعه
يعنى مـنزل بانوى مؤ من و دوستدار اهل بيت ، ماريه عبديّه گرد آمدند و در باره
وضعيّت پيش آمده و راه كارهاى مناسب به گفت وگو پرداختند و يزيد بن نبيط بديشان
اعلام كرده بود كه تصميم دارد بـه حـضـرت بـپـيـوندد و در پى اين اعلام براى ديدار
با امام راهى مكّه گرديده بود. در روايت ابـومـخـنـف آمـده اسـت كـه گـروهـى از
شـيـعـيـان بـصـره در مـنـزل بـانـويـى از قـبيله عبدالقيس به نام ماريه
(132)دختر
سعد(يا منقذ) چند روزى تـشـكـيـل جـلسـه دادنـد. پس از آن كه خبر حركت امام حسين
(ع) در كوفه به ابن زياد رسيد، به كـارگـزار خـود در بـصـره نـوشـت كـه جـاسـوس
بگمارد و راه را ببندد. يزيد بن نبيط از قبيله عبدالقيس تصميم گرفت نزد حضرت
برود. او كه ده پسر داشت ، به ايشان گفت : (كدامتان با مـن مـى آيـد؟) دو تـن از
پـسرانش به نام هاى عبداللّه و عبيداللّه با وى همراه شدند. وى در خانه هـمـان
بـانـو به يارانش گفت : (من آماده بيرون رفتنم و به يقين چنين مى كنم .) گفتند: (از
كسان ابـن زيـاد، بـر تـو تـرسـانـيـم .) گـفت : (به خدا سوگند! اگر جاسوسان حتّى
در راه اصلى مـوضع گرفته باشند رهاشدن از چنگ آنان برايم آسان خواهد بود. سپس با
شتاب رهسپار مكّه شـد و خـود را در بـيـابان مكّه (ابطح ) به كاروان امام حسين (ع)
رساند. حضرت نيز با شنيدن خـبـر آمـدن وى بـه جست وجو پرداخت . امّا موفّق به يافتن
او نشد. سرانجام يك روز كه در خيمه اش بود مرد بصرى به خدمت ايشان رسيد و تا چشم وى
به حسين (ع) افتاد گفت :
(بِفَضْلِ اللّهِ وَ بِرَحْمَتِهِ فَبِذلكَ فَلْيَفْرَحُوا)
به فضل و به مهر خدا! و بدان امر پس بايد شادى كرد.
آن گـاه بـه حضرت سلام كرد و نزد وى نشست و سبب آمدنش را باز گفت . حضرت برايش
دعاى خـيـر كـرد. مـرد بـصـرى بـا سـيـدالشـهدا به كربلا آمد و همراه دو فرزندش در
ركاب وى به شهادت رسيد.
ورود مسلم به كوفه
هنگامى كه مسلم بن عقيل از مدينه با امام حسين (ع) به مكّه آمد(133)حضرت
بدوفرمود: (اى عـمـوزاده ! تو به كوفه برو و بنگر كه مردم متّحدند يا متفرّق . اگر
چنان كه از نامه هاى ايشان بر مى آيد باشند، بلافاصله بنويس تا من نيز با شتاب به
تو بپيوندم و اگر جز آن بـود، بـه سـرعـت برگرد.) مسلم در نيمه ماه رمضان از مكّه
معظّمه بيرون آمد. نخست براى ديدار خـانـواده اش بـه مـديـنـه رفـت . سپس دو راهنما
را به خدمت گرفت و سوى كوفه به راه افتاد. شبى راهنمايان راه را گم كردند و تا
بامداد سرگردان بودند و تشنگى و گرما بر آنان چنان چـيـره شـده بود، به گونه اى كه
توان راه رفتن نداشتند.(134)سرانجام
راهنمايان راهـى را بـه مـسـلم نـشـان دادنـد و گـفـتند: (اگر از اين راه بروى شايد
نجات بيابى .) مسلم و خـادمـان هـمـراهـش ، نيمه جان آنان را ترك كردند و راهى را
در پيش گرفتند و رفتند تا به آب رسـيدند. مسلم كنار همان آب ماند. سپس پيكى از
اهالى آن جا استخدام كرد و طىّ نامه اى به امام (ع) وقايع و ماجراى راهنمايان و
رنجى را كه تحمّل كرده بودند گزارش داد و اعلام كرد كه او اين رويدادها را به فال
بد مى گيرد و خواهان معافيّت از اين ماءموريّت است . آن گاه چنين عنوان كرد كه او
در منزلى واقع در (بطن حريث ) به انتظار آن حضرت مى ماند. پيك مسلم رفت تا به مكّه
رسيد و نامه را به امام حسين (ع) رسانيد. حضرت نامه را خواند و در پاسخ نوشت :
(امـّا بـعـد، گـمـان مى كنم از روى ترس از انجام ماءموريّتى كه به تو داده ايم ،
كوتاهى مى كـنـى . بـايـد در پـى مـاءمـوريـّتـى كـه بـه تـو داده ام بـروى . بـدان
كـه بـايـد آن را دنبال كنى و من تو را از ادامه اش معاف نمى سازم . والسّلام )
بـا دريـافـت ايـن نـامـه ، مـسـلم شـتـابـان رهـسـپـار عـراق شـد، تـا ايـن كـه در
پـنـجـم مـاه شـوّال بـه كـوفـه درآمـد و در خـانـه مـخـتـار بـن ابـوعـبـيـده
مـنـزل كـرد(135).
شيعيان وقتى از آمدن مسلم با خبر شدند، گروه گروه به ديدارش مـى آمـدنـد. هـر
گـروهـى كـه مى آمد، مسلم نامه امام (ع) را برايشان مى خواند و آنان زار زار مى
گـريـسـتـند. در اين ميان چند تن به پا خاستند و به نوبت سخن گفتند. نخست ابوشبيب
شاكرى به پا خاست و پس از ستايش و سپاس خداوند گفت :
(امـّا بـعـد، مـن دربـاره مـردم بـه شما چيزى نمى گويم و چون از ضمير آنان آگاه
نيستم ، نمى خـواهـم مـوجـب فـريـب شـما گردم . به خدا سوگند! من فقط از چيزى مى
گويم كه به آن اعتقاد راسـخ دارم . مـن در پـيـشـگاه خداوند با شما عهد مى كنم كه
هرگاه مرا فرا بخوانى گوش به فـرمـانـم و در ركـاب شـمـا بـا دشـمـنـان تـان مـى
جـنـگـم و در مـقـابـل ديـدگـان شـمـا آنـقـدر شـمـشـيـر مـى زنـم تـا بـه ديـدار
خـداونـد نايل آيم و آرزو و اميدى جز رسيدن به آنچه نزد پروردگاراست ندارم .)(136)
پس از او حبيب بن مظاهر برخاست و گفت :
(خـدايـت رحـمـت كـنـد كـه بـا ايـن چـنـد جـمـله كـوتـاه آنـچـه در نـهـان خـانـه
دل داشـتـى آشـكـار كـردى . مـن نيز به خداى يگانه سوگند ياد مى كنم كه مانند اين
مرد رفتار خواهم كرد.)
سـپـس سـعـيـد بـن عبداللّه حنفى برخاست و همان سخنان را تكرار كرد و خبر آمدن مسلم
در كوفه پيچيد به طورى كه امير كوفه ، نعمان بن بشير انصارى نيز از موضوع آگاه شد و
به مسجد رفت و ضمن سخنرانى براى مردم چنين گفت :
(امـّا بـعـد، اى بـنـدگـان خدا! پرهيزگار باشيد و از آشوب و تفرقه دورى كنيد كه
فتنه موجب نـابودى مردان ، ريخته شدن خون ها به ناروا و گرفته شدن ثروت ها مى گردد.
من با كسى كـه بـا مـن سر جنگ نداشته باشد، نمى جنگم و بر كسى كه به من يورش نبرد
يورش نخواهم بـرد و بـه شـمـا دشـنـام نخواهم داد و با خشونت رفتار نخواهم كرد و به
دروغ و گمان و تهمت كـسـى را نـخـواهـم گـرفـت . ولى اگر شما موجب بروز رسوايى شويد
و بيعت را بشكنيد و با امامتان مخالفت بورزيد، به خداى بى شريك ، تا آن گاه كه اين
قبضه شمشير در دستم سالم باشد، شما را خواهم زد، هر چند ميان شما هيچ ياورى نداشته
باشم . ميان شما، شمار حقّشناسان بايد بيش از آنان كه باطل هلاك شان مى سازد،
باشد.)
آن گـاه عـبـداللّه بـن مـسـلم ، هـمـپيمان بنى اميّه برخاست و گفت : (اوضاعى را كه
مى بينى ، جز خشونت اصلاح نمى كند و اين شيوه اى كه تو با دشمنان در پيش گرفته اى ،
روش ناتوانان اسـت .) نـعـمـان گفت : (ناتوان بودن با اطاعت خداوند، نزد من محبوب
تر است از عزيزبودن با معصيت او؛ و سپس از منبر پايين آمد.)(137)
عبداللّه بن مسلم بيرون رفت و خطاب به يزيد چنين نوشت :
(مـسـلم بـن عـقيل به كوفه آمده است و شيعيان با او براى حسين بن على بيعت كرده
اند. اگر به كـوفـه نـيـاز دارى ، مـردى نـيرومند بدين جا بفرست كه فرمانت را به
اجرا درآورد و با دشمنت هـمـانـنـد خـود تـو رفـتار كند. زيرا نعمان بن بشير مردى
ناتوان است و با زبونى رفتار مى كند.)
سپس عمّار بن عقبة بن ابى مُعَيْط و بعد عمر، پسر سعد بن ابى وقّاص نيز با همان
مضمون به يزيد نامه نوشتند.(138)
چـون شـمـار نـامـه هايى كه هر دو روز يك بار مى رسيد، فراوان شد، يزيد، سرجون ،
خدمتكار معاويه را فراخواند و گفت : (حسين رو به كوفه نهاده است و مسلم هم در آن جا
براى او بيعت مى گـيـرد و اخـبـار رسـيـده از نـعمان هم حكايت از ناتوانى وى دارد؛
(و نامه هاى كوفيان را برايش خـواند) چه نظر مى دهى ؟ چه كسى را به فرماندارى كوفه
بگمارم ؟) گفت : (آيا اگر پدرت مـعـاويـه بـه تـو راهى را نشان مى داد، از آن راه
مى رفتى و نظر او را مى پذيرفتى ؟) گفت : (بـلى !) آن گـاه سرجون حكم فرماندارى
عبيداللّه را بر كوفه بيرون آورد و گفت : (اين نظر مـعـاويه است كه هنگام مردنش
فرمان داد تا آن را نوشتند.)(139)
يزيد در اين زمان از عـبيداللّه دل خوشى نداشت ، امّا نظر پدرش را پذيرفت و
فرماندارى شهرهاى كوفه و بصره را بـه عـبـيـداللّه داد و حكم فرماندارى كوفه را
برايش فرستاد. حكم فرماندارى عبيداللّه بر بـصـره را نـيـز بـه هـمـپـالگى اش يعنى
مسلم بن عمرو باهلى داد تا همراه نامه زير براى وى ببرد.
(امـّا بـعـد، هـوادارانـم در كـوفـه نـوشـتـه انـد و خـبـر داده انـد كـه پـسـر
عـقـيـل در كـوفـه بـه مـنظور برهم زدن وحدت مسلمانان ، سپاه گرد مى آورد. همين كه
اين نامه را خـوانـدى ، حـركـت كـن و بـه مـحـض رسـيـدن بـه كـوفـه چـنـان كـه
مـهـره را مـى جـويـنـد، پـسر عقيل را بجوى و چون او را يافتى در بند كن ، يا بكش و
يا تبعيد كن والسّلام )
مسلم بن عمرو روانه شد، تا در بصره نزد عبيداللّه رسيد و حكم واليگرى را بدو تسليم
كرد. عبيداللّه فرمان داد، ساز و برگ سفر به كوفه را براى فرداى همان روز تدارك
ببينند.
نامه امام حسين (ع) به بصريان
امـام حـسـين (ع) نامه اى را به وسيله غلامى به نام سليمان براى سران بصره فرستاده
بود. سـليـمـان درسـت همان روز رسيدن پيك يزيد از شام ، به بصره وارد شد. متن نامه
امام (ع) چنين بود:
(بـسـم اللّه الرّحـمـن الرّحـيم ، امّا بعد، خدا محمّد(ص) را بر آفريدگانش برگزيد
و او را با پـيـامـبـرى گـرامى داشت و براى رسالت انتخاب كرد. سپس او را نزد خويش
برد، در حالى كه بـندگانش را اندرز داده ، رسالت خود را ابلاغ كرده بود. ما كه
خاندان و دوستان و جانشينان و مـيـراث بـرانـش بـوديـم ، به جانشينى او از همه
سزاوارتر بوديم ولى قوم ما آن را از ما باز گرفتند. ما كه تفرقه را نمى پسنديديم
بدان رضايت نداديم ، چون سلامت امّت رادوست داشتيم ؛ با آن كه خود را به آن حقّ از
همه كسانى كه آن را بر عهده گرفتند، شايسته تر مى دانستيم ، بـا وجـود ايـن اگر
آنان به نيكى و شايستگى رفتار كردند و حقيقت را جستند، خداى رحمت شان كند و ما و
ايشان را بيامرزد. من پيكم را با اين نامه نزد شما فرستاده ام و شما را به كتاب خدا
و سـنـّت پـيـامـبرش فرا مى خوانم . زيرا سنّت به بوته فراموشى سپرده شده و بدعت
زنده گـرديده است . اگر گفتارم را بشنويد و از فرمانم اطاعت كنيد شما را به راهى
درست هدايت مى كنم . والسّلام عليكم و رحمة اللّه .)
هـمـه كـسـانـى كـه نـامـه حضرت را خواندند، موضوع آن را پنهان نگه داشتند، به جز
منذر بن جـارود كـه (چـون از دوسـتـان عبيداللّه بود) از بيم آن كه مبادا نامه
دسيسه و حيله اى از سوى او بـاشـد، همان شبى كه فرداى آن عازم كوفه بود، پيك حضرت
را نزد وى آورد و نامه را براى او خـوانـد. عـبـيداللّه فرمان داد پيك را گردن
زدند. سپس منبر رفت و پس از ستايش و سپاس خدا گفت :
(بـه خـدا سوگند! هيچ كار دشوارى نمى تواند با من سرشاخ شود و هيچ رويدادى نمى
تواند مرا بلرزاند. من همه كسانى را كه به دشمنى من برخيزند نابود مى كنم و براى
كسانى كه با من سر جنگ دارند چونان زهر كشنده ام و به كسانى كه خواهان آرامش باشند
احترام مى گذارم . اى مردم بصره ! امير مؤ منان مرا به امارت كوفه گماشته است و من
فردا بدانجا مى روم ، و عثمان بـن زيـاد بن ابوسفيان را به جانشينى خود گمارده ام .
از اختلاف و آشوب بپرهيزيد، چون به خـداى يـگـانـه سـوگـنـد! اگـر از هـر كـس
گـزارش مـخالفت به من برسد او را و رئيس قبيله و بـسـتـگـانـش را، بـى چـون و چـرا
خـواهم كشت .(140)و
نزديك تر را به گناه دورتر مواءخذه خواهم كرد تا سخنم را بشنويد و ميان شما هيچ
مخالف و نافرمانى وجود نداشته باشد! مـن پـسـر زيـاد هـسـتم و از ميان همه كسانى كه
بر زمين گام نهاده اند تنها به او شبيه هستم ! و شباهت به دايى ، يا عمو، نتوانسته
اند، بر شباهت او پيشى بگيرند.)
سپس با تنى چند از بزرگان و خدم و حشم رهسپار كوفه شد. عبيداللّه در حالى كه چهره
اش را بـا عـمـامـه اى سـيـاه پـوشـانيده بود، به كوفه درآمد. مردم كه چشم به راه
آمدن امام حسين (ع) بـودنـد، بـا ورود ابـن زياد به گمان اين كه امام (ع) است ،
آغاز به گفتن خيرمقدم كردند و مى گـفـتـند: (اى پسر پيامبر خدا! خوش آمدى ! خوش
آمدى !) ابن زياد از مژده دادن هاى مردم و تبريك ورود امـام حـسـيـن (ع) بـه
يـكـديـگـر، بـسيار ناراحت و غمگين شد و يكسره به كاخ امارت رفت و دسـتور داد تا
جار بزنند: (الصّلاة جامعة ) (نماز جماعت برپا است ). چون مردم گرد آمدند ضمن
سخنرانى اعلام كرد:
(يـزيـد فـرمـانـدارى شهر را به من واگذارده و دستور داده است كه داد ستمديدگان را
بگيرم ؛ محرومان را عطا بدهم ؛ به آنان كه حرف شنو و فرمانبردارند نيكى كنم ؛ بر
افراد نافرمان و دودل سخت بگيرم ؛ به نيكوكاران اميد نيكى و به بدكاران بيم بدى
بدهم .)(141)
سـپـس از مـنبر پايين آمد و سران قبايل و بزرگان قوم را به شدّت مورد عتاب قرار داد
و گفت : (نـام غـريـبـه هـا و سـركـشـان نـسـبـت به اميرمؤ منان كه ميان شما هستند
و نيز نام اعضاى فرقه حـروريّه (خوارج ) و دودلانى را كه قصد تفرقه اندازى دارند
همه را بنويسيد. هر كس چنين كند آزاد اسـت ، ولى كـسـى كـه هيچ نامى را ننويسد
بايد ضمانت كند كه افراد تحت سرپرستى او بـا مـا بـه مـخـالفـت نپردازند و يا شورش
نكنند هر كس چنين نكند، از حمايت حكومت بيرون است و خـون و مـال او بـر مـا حـلال
خـواهـد بود. چنانچه در حوزه سرپرستى هر يك از سران ، كسى از سركشان نسبت به امير
مؤ منان پيدا شود كه معرفى نشده باشد، بر در خانه اش دار زده خواهد شد و عطاى رئيس
قبيله نيز قطع و به (زاره )(142)
تبعيد خواهد گرديد.)
چون خبر ورود عبيداللّه به كوفه و رفتن نعمان بن بشير از آن جا و نيز ماجراى
سخنرانى ابن زيـاد و تـهـديـد و سـخـتـگـيـرى او بـر مـردم و سـران قـبـايـل بـه
مـسـلم بـن عقيل رسيد، بر جان خود ترسيد و در تاريكى شب از خانه اى كه شناسايى شده
بود بيرون آمد و بـه مـنـزل هـانى بن عروه مذحجى ، از سران كوفه رفت . وارد بيرونى
خانه شد و به هانى پـيام داد كه از اندرونى نزد وى بيايد. او بيرون آمد. مسلم
برخاست و سلام كرد. او گفت : (گر چـه بـا ايـن كـار مـرا بـه دردسـر انـداخته اى ،
امّا پناه دادن تو بر من لازم است .) پس او را به انـدرون بـرد و جـايـى را بـه وى
اخـتـصـاص داد و شـيـعـيـان هـمـچـنـان نـزد وى آمـدوشـد مـى كردند.(143)
شريك بن اعور از بزرگانى بود كه با ابن زياد از بصره آمده بود. هـانـى كـه بـا وى
ارتـباط داشت ، او را به خانه نزد مسلم آورد. او از بزرگان شيعه در بصره بود و هانى
را در پرداختن به كار مسلم تشويق مى كرد. مسلم از كوفيانى كه نزدش مى رفتند، بيعت و
پيمان محكم وفادارى مى گرفت . امّا شريك به سختى بيمار شد و خبر به عبيداللّه بن
زيـاد رسـيـد. او پـيـكى فرستاد و اعلان كرد كه به عيادتش خواهد رفت . شريك به مسلم
گفت : (هـدف تـو و شـيـعيان ، نابودى اين ستمگر است . اكنون خدا اين فرصت را به تو
ارزانى كرده است ؛ هنگامى كه به عيادت من آمد، برخيز و به صندوقخانه برو و چون نزد
من نشست ، حمله كن و او را به قتل برسان . آن گاه به دار الا ماره برو كه هيچ كس از
مردم با تو به مخالفت بر نـخـواهـد خـاسـت . اگـر خـدا مـرا بهبودى عطا فرمايد، به
بصره خواهم رفت و عهده دار كار تو خـواهـم شد و از مردم برايت بيعت خواهم گرفت .)
هانى گفت : (امّا من دوست ندارم كه ابن زياد در خـانـه مـن كـشـتـه شود.) شريك
پرسيد: (چرا؟ به خدا سوگند! كشتن او موجب نزديكى به خداى متعال است .) سپس خطاب به
مسلم گفت : (مبادا در اين كار كوتاهى كنى !)
در هـمـان حـال كـه ايشان سرگرم گفت وگو بودند، دربان اطّلاع داد كه امير پشت در
است . پس مـسـلم بـه صـنـدوقـخـانه رفت و عبيداللّه وارد شد. بر شريك سلام كرد و
گفت : (چطورى ؟ چه كسالت دارى ؟) احوال پرسى طولانى شد و شريك احساس كرد كه حمله
مسلم به تاءخير افتاده است . پس آغاز به سخن كرد و سعى داشت ، اين بيت را به گوش
مسلم برساند.
(ما تَنْظُرُون بِسَلْمى عِنْدَ فُرْصَتِها؟
فَقَدْ وَفى وَدُّها وَاسْتَوْسَقَ الصَّرَمُ)
(آيـا هـنـگـام ديـدار سـلمـى بـدو نـمـى نـگـريـد؟ دوسـتـيـش بـه كمال رسيده و
خوشه هاى خرما آماده چيده شدن اند.)
او پـيـوسـته شعر را تكرار مى كرد، چنان كه ابن زياد به هانى گفت : (آيا هذيان مى
گويد؟) هـانـى گـفت : (خدا كار امير را راست گرداند، بله ، او از بامدادان پيوسته
هذيان مى گويد.) آن گـاه عـبـيداللّه برخاست و بيرون رفت و مسلم از صندوقخانه بيرون
آمد. شريك گفت : (چه چيز تو را از آن كار بازداشت ؟) گفت : (دو چيز، يكى نفرت هانى
از كشته شدن عبيداللّه در منزلش و دوم سـخـن پـيـامـبـر خـدا(ص) كـه فـرمـود: (إ
نَّ الا يـمـانَ قـَيَّدَ الْفـَتـْكَ) (هـمـانـا ايـمـان ، قـتـل غـافلگيرانه را
ممنوع ساخته است .) گفت : (هان ! به خدا سوگند! اگر او را كشته بودى كارت رو به راه
مى شد و قدرتت پا مى گرفت .)
شريك چند روزى بيش نزيست و درگذشت . ابن زياد جنازه اش را تشييع كرد و گام پيش
نهاد و بـر او نـمـاز خواند. با آن كه پس از آمدن عبيداللّه از بصره ، هانى هر صبح
و شام به ديدنش مـى رفـت ، امـّا پـس از آمـدن مـسـلم بـه خـانه وى ، خود را به
بيمارى زد و ديگر نزدش نرفت . عـبـيـداللّه از جـاى مـسـلم بـى خـبـر بـود. پـس
غـلامـى شـامـى بـه نـام مـَعـْقـِل را فـرا خـوانـد. كـيـسـه اى را شـامـل سـه
هـزار درهـم بـدو داد و گـفـت : ايـن پـول را بـگير، برو و مسلم را جست وجو كن و در
پيداكردن او با نهايت دقّت و ظرافت رفتار كن .(144)معقل
به مسجد جامع شهر رفت ولى نمى دانست كار را چگونه آغاز كند. مردى را ديـد كـه در
كـنار ستون مسجد پيوسته در نماز بود. با خود گفت : (اين شيعيان هستند كه بسيار
نـمـاز مـى گزارند. به گمانم اين شخص از ايشان باشد.) آن گاه نشست تا او نمازش را
سلام داد و فـراغـت يـافـت . پـس بـرخـاسـت و نـزديـك رفـت و گـفـت : (قـربـانـت
گـردم ! مـردى از اهـل شـام و غـلام ذوالكـلاع ام كـه خداوند نعمت دوستى خاندان
پيامبر و دوستانش را به من ارزانى فـرمـوده اسـت . سـه هـزار درهـم پـول بـا مـن
است و قصد دارم آن ها را به شخصى برسانم كه شـنـيـده ام بـه عـنـوان مـبـلّغ حـضـرت
حسين بن على (ع) به اين شهر آمده است . آيا مرا سوى وى راهـنـمـايـى مـى كـنـى تـا
ايـن پول را به او برسانم و او به مصرف كارش برساند و براى شـيـعـيـان هزينه كند؟)
گفت : (چه شد كه از ميان همه كسان حاضر در مسجد، براى پرسيدن سؤ ال خـود مرا
برگزيدى ؟) گفت : (زيرا نشانه هاى نيكى را در سيمايت آشكار ديدم و اميدوار شدم از
كـسـانـى بـاشـى كـه بـه خـانـدان پـيامبر عشق مى ورزند.)(145)گفت
: (چه درست انـتـخـاب كـرده اى ! مـن مـردى از برادرانت هستم ، نامم مسلم بن عوسجه
است . از ديدار تو بسيار خـوشـحـالم و از احـسـاس پيشين خود نسبت به تو ناراحتم .
من از شيعيان اين خاندانم و آن احساس بـه خـاطـر تـرس از ابـن زيـاد سـتـمـكـار
بـود. حـالا بـا مـن پـيـمـان بـبـنـد و قـول بـده كـه آنـچـه مـيـان مـن و تـو مـى
گـذرد از مـردم پـنـهـان كـنـى .) مـعـقل همان طور كه او خواسته بود قول داد. مسلم
بن عوسجه گفت : (امروز برو! چون فردا شد، بـه خـانـه ام بـيـا تـا تـو را نـزد
يـارمان ببرم و بدو برسانم .) غلام شامى رفت و آن شب را سـپرى كرد. بامداد فردا به
منزل مسلم بن عوسجه رفت و مسلم بن عوسجه او را حضور مسلم بن عـقـيل برد. شامى آن
پول را به مسلم داد و با وى بيعت كرد و از آن پس بى هيچ مانعى نزد مسلم آمـدوشـد
مـى كرد. روزش را نزد او مى گذراند و بر همه اخبار آگاهى مى يافت و چون تاريكى شب
فرا مى رسيد، نزد :Nگفت : (اى عمو! سوگند به خدا كه من به هيچ روى درباره تو بيمناك
نيستم . تو كه بى گناه هستى چرا بايد زيان ببينى ؟)
بـه اعـتـقـاد مؤ رّخان اسماء و پسرش نمى دانستند كه عبيداللّه چرا در پى هانى
فرستاده است ، ولى محمّد بن اشعث از ماجراهاى پس پرده اطّلاع داشت .