سرشك خوبان در سوگ سالار شهيدان

محمد باقر محمودی

- ۵ -


گـروه نـزد ابـن زيـاد رفـتـنـد. هـانـى هـم بـا ايـشـان وارد شـد. هـمـيـن كـه داخـل آمـد عـبـيداللّه گفت : (خيانتكار به پاى خود آمد.) ابن زياد در همان هنگام تازه عروسى كرده بـود و هـنـوز شـريـح قـاضـى نـزد او بـود. چون هانى رسيد رو به شريح كرد و اين شعر را خواند:

(اءُريدُ حِباءَهُ وَ يُريدُ قَتْلى

عَزيرُكَ مِنْ خَليلِكَ مِن مُراد)

من قصد يارى او را دارم و او اراده كشتن مرا دارد، عزير تو از دوست تو از قبيله مراد.

چون در آغاز ورود هانى ، ابن زياد مقدم او را گرامى داشت و بسيار به او محبّت كرد با ديدن اين بـرخـورد گفت : (اى امير اين كنايه ها چيست ؟) عبيداللّه گفت : (هان ، اى هانى ! اين چه كارى است كـه در خـانـه ات بـه كـمـيـن امـيـر مـؤ مـنـان و عـامـّه مـسـلمـانـان مـى نـشـيـنـى ؟ مـسـلم بـن عـقـيل را در خانه ات پناه داده اى و برايش جنگ افزار و مرد جنگى فراهم مى سازى و گمان دارى كـه ايـن هـا از مـن پـنـهان مى ماند؟) گفت : (من اين كارها را نكرده ام و مسلم هم نزد من نيست .) گفت : (چـرا، كـرده اى !) گـفـت : (نـه ، نكرده ام .) گفت : چرا، كرده اى !) چون گفت وگوشان به درازا كـشـيـد و هـانـى پـيـوسـتـه انـكـار مـى كـرد و از پـذيـرفـتـن سـربـاز مـى زد، ابـن زيـاد، معقل ، يعنى همان جاسوس را فراخواند. وى آمد و جلوى هانى ايستاد. عبيداللّه گفت : (آيا او را مى شناسى ؟) گفت : (بله .) هانى در اين هنگام فهميد كه او جاسوس بوده و همه ماجرا را براى ابن زياد تعريف كرده است . او لحظه اى در خود فرو رفت و چون به خود آمد، گفت : (حرفم را بشنو و سـخـنـم را راست بشمار! زيرا به خدا سوگند! به تو دروغ نمى گويم . به خداى بى همتا سوگند كه من او را به خانه دعوت نكرده ام و از كارش هيچ اطّلاعى نداشته ام ؛ تا اين كه او را بـر در خـانـه ام نشسته ديدم . از من خواست كه به منزلم بيايد و من از راندنش شرم كردم ؛ و در مـحـذور اخـلاقـى قرار گرفتم . در نتيجه او را به خانه آوردم و از او پذيرايى كردم و بدو جا دادم و دنـبـاله كـارش هـمـان اسـت كـه خـبـرش بـه تـو رسـيـده اسـت . حـال اگر مى خواهى به تو قول محكم و اطمينان خاطر مى دهم كه هيچ زيانى به تو نرساند و اگـر بخواهى كسى را به گروگان در اختيارت مى گذارم و خود نزد مسلم مى روم و دستور مى دهـم كـه از خـانـه ام بـه هـر جـاى زمين كه مى خواهد برود و از پناهندگى و همسايگى من بيرون شـود!) گـفـت : (نـه بـه خـدا سـوگـنـد! هـرگز از من جدا نخواهى شد تا هنگامى كه او را نزد من بـيـاورى و تـحـويـل دهـى .) هـانـى گـفـت : (واللّه هـرگـز اورا نـزد تـو نمى آورم .) وقتى گفت وگـوشـان بـه درازا كـشـيـد مسلم بن عمرو باهلى از همپياله هاى يزيد، كه خوددارى و سرسختى هـانـى را ديـد، بـرخـاست و گفت : (خدا كار امير را راست گرداند. اورا به من واگذار، تا با وى حـرف بـزنـم .) سـپـس بـه هـانـى گـفـت : (بـرخـيز و نزد من بيا، تا با تو صحبت كنم .) هانى بـرخـاسـت و بـا او در گـوشه اى به خلوت نشست كه اگر صداشان بلند مى شد ابن زياد مى شـنـيـد. مسلم كه مى پنداشت قبيله هانى از وى دفاع خواهند كرد. گفت : (اى هانى ! تو را به خدا سـوگـنـد! خـود را بـه كـشتن مده و براى قبيله ات گرفتارى :Nهـلاكت انداختى . كشتنت بر ما روا شد! او را بگيريد و در يكى از خانه هاى كاخ بيندازيد و در را بر رويش ببنديد و نگهبان بگماريد!) ماءموران چنين كردند.

اسـمـاء بـن خارجه به اعتراض برخاست و گفت : (نيرنگ بازى در روز روشن را رها كن . دستور دادى كـه ايـن مـرد را نزد تو بياوريم ، رفتيم و آورديم . ولى تو چهره اش را مضروب كردى و خون بر محاسنش جارى ساختى و اكنون آهنگ كشتنش را كرده اى ؟) عبيداللّه گفت : (هان ! تو هم اين جـايى ؟) و دستور داد او را هم گرفتند و سيلى زدند و كشان كشان بردند و به زندان انداختند. ولى مـحـمـّد بـن اشـعث گفت : (ما به هر چه نظر امير باشد خرسنديم ؛ چه به سود باشد و چه به زيان ، چون امير ادب كننده ماست .)

بـه عـمرو بن حجّاج زُبيدى گزارش دادند كه هانى كشته شده است ؛ و او همراه مردان قبيله مَذْحج حركت كرد و كاخ را به محاصره درآورد. آن گاه فرياد زد: من عمرو بن حجّاج هستم و اينان سران و سـواركـاران قـبـيـله مـذحج اند كه نه سر از فرمان برتافته اند و نه از جماعت جدا شده اند. ولى چون شنيده اند كه قصد كشتن سرورشان را دارند، به شدّت ناراحت گرديده اند.

چـون خـبـر اجـتـماع قبيله مذحج به گوش عبيداللّه رسيد به شريح قاضى گفت : (برو و رئيس شـان را بـبـيـن و به طرفدارانش بگو كه وى زنده است و كشته نشده و تو، خود او را ديده اى . شريح نزد هانى رفت و به او خيره شد.

عبد الرّحمان ، پسر شريح ادامه داستان را از قول پدرش چنين گزارش مى دهد: نزد هانى رفتم . مرا كه ديد، گفت : (خدايا كمك ! اى مسلمانان يارى كنيد! دينداران كجاييد! همشهريان كجاييد! به يكديگر مهر بورزيد. آيا مرا با دشمن و دشمن زاده خود تنها خواهيد گذارد؟) همچنان كه حرف مى زد و خون بر ريشش مى ريخت ، ناگهان سروصداى جلوى در كاخ را شنيد. من بيرون آمدم . او در پـى مـن آمـد و گـفت : (اى شريح ! به گمانم اين صداها از افراد قبيله مذحج و مسلمانان هوادار من بـاشـد. به ايشان بگو كه اگر ده تن نزد من درآيند مرا آزاد خواهند كرد.) من با حميد بن بُكَيْر اءَحـْمـرى از نـگـهـبـانـان ويـژه ـ كه به فرمان عبيداللّه همراه من آمده بود ـ نزد مردم بيرون كاخ رفـتم . به خدا سوگند! اگر او مواظب من نمى بود، پيغام هانى را به يارانش مى رسانيدم . امّا گفتم : (چون امير از رفتار و گفتار شما در باب سرورتان آگاه شد، به من دستور داد، تا نزد او بروم . من رفتم و او را ديدم . آن گاه به من فرمان داد تا با شما ديدار كنم و به اطّلاع شما برسانم كه او زنده است و خبرى كه درباره قتل او به شما رسيده ، دروغ بوده است .) عمرو بن حجاج و همراهانش ‍ گفتند: (اگر كشته نشده است پس خدا را شكر.) و برگشتند.

عـبـداللّه بـن حـازم گـويـد: بـه خـدا سـوگـنـد! مـن از سـوى پـسـر عـقـيـل بـه كاخ رفتم تا ببينم كار هانى به كجا انجاميده است . همين كه هانى را زدند و زندانى كردند، بر اسبم سوار شدم و نخستين كس از اهل خانه بودم كه خبر را به مسلم رسانيد. ناگهان زنـان قـبـيـله بـنى مراد گرد آمدند و خروش سر دادند كه واى از اين مصيبت ! واى از اين فاجعه ! چـون مـوضـوع را به مسلم گزارش دادم ، فرمود تا ميان يارانش (147) كه خانه هاى اطـراف از آن هـا پـر بـود جـار بـزنـم و بـگويم : (يا مَنْصُورُ اءَمِت !) همين كه من جار زدم : (يا مـَنـصور اءَمِت !) اهل كوفه نيز همين شعار را سر دادند و نزد مسلم اجتماع كردند. مسلم فرماندهى سـپـاه كـِنـْده و ربـيـعـه را بـه عـبـيـداللّه بن عمرو بن عزيز كندى سپرد و فرمود: ميان سواران پـيـشـاپـيـش مـن حـركت كن . فرماندهى سپاه مَذْحج و بنى اسد را به مسلم بن عَوْسَجه اسدى داد و فـرمـود: تـو فـرمـانـده پـيـاده هـا بـاش . سـپـس فرماندهى سپاه تَميم و هَمْدان را به ابوثمامه صـاعـدى داد و فـرمـاندهى ديگر مردم كوفه را به عبّاس بن جَعده جدلى سپرد و به سوى كاخ حركت كرد. چون خبر حركت آنان به ابن زياد رسيد، در كاخ پناه گرفت و درها را بست .

ابومخنف به نقل از محمّد بن بشر همدانى گويد:

عـبـيـداللّه ، هـانـى را مـضـروب و زنـدانـى سـاخـت ولى تـرسيد كه مردم بر او بشورند و همراه بزرگان و نگهبانان و خدم و حشم بيرون آمد و به منبر رفت و پس از ستايش خداوند گفت :

(امـّا بـعـد، اى مـردم ! بـه اطـاعـت خـداونـد و اطـاعـت فـرمـانـرواتـان درآييد و از اختلاف و تفرقه بـپرهيزيد كه نابود و كشته مى شويد و مورد ستم و محروميّت قرار مى گيريد. برادرت كسى است كه به تو راست بگويد و آن كس كه هشدار دهد معذور است .)

هـمين كه خواست از منبر پايين آيد ناگهان جاسوس ها از سوى بازار خرمافروشان شتابان به مـسـجـد آمـدنـد و مى گفتند: (پسر عقيل آمد!) عبيداللّه با شتاب به كاخ رفت و درها را محكم بست . عبّاس جدلى گويد: ما چهارهزار نفر سوى كاخ روانه شديم . امّا هنوز به آن جا نرسيده بوديم كـه شـمـار مـا بـه سـيـصـد رسـيد. همو گويد: مسلم با جماعتى از بنى مراد پيش تاخت و كاخ را مـحـاصـره كـرد. پـس از آن مـردم نـيـز يـكـديـگـر را خبر كردند و با شتاب نزد ما آمدند. به خدا سـوگـنـد! انـدك زمـانـى نـگذشت كه مسجد و بازار از مردم پر شد و تا شب پيوسته نزد ما مى آمدند، عرصه بر عبيداللّه تنگ شد و بزرگ ترين كارش اين بود كه درِ كاخ را محكم نگه دارد و بـا او جـز سـى نـفـر نـگهبان و بيست تن از اشراف و خانواده و غلامانش كسى نبود. اشراف از سـمـت درى كـه پـشت خانه روميان قرار داشت ، به ابن زياد نزديك مى شدند و كسانى كه با او بـودنـد، بـر آنان مشرف مى شدند و آن ها را زير نظر داشتند. ولى از سنگ باران شان پرهيز داشـتـنـد. مردم در آن حال پيوسته بر عبيداللّه و پدرش لعن و نفرين مى كردند. عبيداللّه ، كثير بن شهاب (148)را فرا خواند و فرمان داد تا با بنى مذحج تحت فرمان خود بيرون رود و مـيـان كـوفـه گـشـت بـزنـد و مـردم را از گـرد ابـن عـقـيـل پـراكـنـده سازد و از جنگ بترساند و از كيفر حكومت بر حذر دارد. همچنين به محمّد بن اشعث فرمان داد، تا با كنديان و حَضْرَموتيان زير فرمانش بيرون رود و يك پرچم امان براى هركس از مـردم كـه نـزدش بـيايد، برافرازد. به قعقاع بن شور ذهلى و شَبَث بن رِبْعى و حجّار بن ابـجـر عجلى و شمر بن ذى الجوشن نيز گفت كه همين كار را كردند؛ و ديگر سران را به خاطر تـرس از مـردم نـزد خـود نـگـه داشـت . كـثـير بن شهاب به قصد پراكندن مردم از پيرامون ابن عقيل بيرون رفت .

ابومخنف به نقل از ابوجناب كلبى گويد:(149)

كـثير بن شهاب مردى از بنى كلب ، به نام عبد الا على بن يزيد را ديد كه سلاح بر گرفته با جمعى از بنى فتيان قصد پيوستن به مسلم را دارد. او را گرفته نزد ابن زياد آورد و ماجرا را بـراى وى بـاز گـفـت . عبد الا على به ابن زياد گفت : (من مى خواستم كه به تو بپيوندم .) ابـن زيـاد گـفـت : (بـلى ! پـيـش تـر تـو خـود اين را به من وعده داده بودى !) و فرمان داد او را زنـدانـى كـردنـد. مـحـمـّد بـن اشـعـث بيرون رفت و نزديك خانه هاى بنى عماره ايستاد. عمارة بن صَلْخَب اَزْدى را ديد كه سلاح برگرفته از كنارش مى گذرد و قصد پيوستن به مسلم را دارد. او را هـم را گـرفـت و نـزد ابـن زيـاد بـرد كـه زنـدانـى كـنـد. مـسـلم از داخـل مـسـجـد، عـبـد الرّحمان بن شريح را سراغ محمّد بن اشعث فرستاد. وى از انبوه جمعيّتى كه سـويـش ‍ مـى آمـدند، به وحشت افتاد و آغاز به فرار و عقب نشينى كرد. قعقاع بن شور، كس نزد مـحـمـّد بـن اشـعـث فـرسـتـاد و پـيـغـام داد كـه بـر سـر راه فـرار ابـن عـقيل و همراهانش قرار گرفته اى ! او كنار رفت و از سمت خانه روميان بر ابن زياد وارد گشت . چون كثير بن شهاب و محمّد و قعقاع و قبايل زير فرمانشان نزد عبيداللّه گرد آمدند، كثير كه از دوستان وى بود، گفت : (خدا كار امير را راست گرداند! در كاخ ، با تو مردم زيادى از بزرگان و نگهبانان و خانواده و غلامان هستند. پس ما را به سوى ايشان بيرون فرست .) عبيداللّه سخن او را نپذيرفت . ولى شَبَث بن رِبعى را فرماندهى داد و بيرون فرستاد. مردمى كه با مسلم مانده بـودنـد، تكبير مى گفتند و تا شامگاه عليه ابن زياد و اطرافيانش شعار مى دادند. عبيداللّه كس فرستاد و بزرگان را نزد خود فراخواند و گفت : (سراغ مردم برويد. به فرمانبرداران وعده افزايش عطا و احترام بدهيد و نافرمانان را از محروم شدن و كيفرديدن بترسانيد و بگوييد كه پيش قراولان لشكر شام سوى آن ها روانه شده اند.)

عبداللّه بن حازم گويد:

سـران بـه سـراغ مـا آمـدنـد و كثير بن شهاب تا نزديك غروب با مردم سخن گفت . او مى گفت : (آهـاى مـردم ! بـه خـويشان خود بپيونديد و به سوى شر مشتابيد. خود را به كشتن مدهيد؛ زيرا سـپـاه امـير مؤ منان ، يزيد، در راه است و امير با خود عهد كرده است كه اگر به جنگ با وى ادامه دهـيـد و هـمـين امشب برنگرديد اولاد شما را از عطا محروم خواهد ساخت و رزمندگانتان را بدون مزد بـه جـنگ هاى شام خواهد فرستاد. بى گناه را به جرم گنهكار و حاضر را به گناه غايب خواهد گـرفـت ، تـا هـيچ مخالفى ميان شما باقى نماند، مگر اين كه به عقوبت رسيده باشد.) ديگر سران هم همين گونه سخن گفتند. مردم با شنيدن گفته هاى آنان پراكنده شدند و هر كس به راه خود رفت .

ابومخنف گويد:(150)

زنـان مـى آمـدنـد و دسـت پسران يا برادران خود را مى گرفتند و مى گفتند: (برگرد، ديگران هـسـتـنـد كفايت مى كند.) مردان مى آمدند و به پسران و برادران شان مى گفتند: (برگرد، فردا شـامـيـان مـى آيـنـد. با جنگ و شرارت چه خواهى كرد؟) و او را مى بردند. پراكنده شدن مردم تا شـامـگـاه ادامه يافت ، به طورى كه ، جز سى نفر با مسلم در مسجد نماندند؛ و او با همان تعداد نماز خواند. مسلم كه چنين ديد از مسجد بيرون آمد و به طرف خانه هاى قبيله كنده رفت . به آن جا كـه رسـيـد جـز ده نفر باقى نماندند! و از آن جا كه گذشت ديگر هيچ كس با وى نبود! حتّى يك نـفر را هم نديد كه راه را به او نشان دهد و يا در منزلى جايش دهد و يا در برابر حمله دشمن از او دفـاع كند. مسلم سرگردان در كوچه هاى كوفه پيش مى رفت و نمى دانست كجا برود! تا اين كه به محلّه بنى جبله از قبيله كنده رسيد. رفت و درِ خانه زنى به نام (طوعه ) را كوبيد. طوعه كـنـيـز اشـعـث بـن قـيـس بـود كـه چـون بـراى وى پسرى زاده بود، آزادش ساخته بود؛ و اءُسيد حـضـرمـى بـا او ازدواج كـرده ، از او صـاحـب پـسـرى بـه نـام بـلال شـده بود. بلال از كسانى بود كه در نزاع ميان مسلم و ابن زياد شركت داشت . مسلم سلام كرد و طوعه پاسخ سلام را داد. مسلم گفت : (اى كنيز خدا! آب !) طوعه آب آورد و به وى داد. مسلم آن را نوشيد و نشست . طوعه ظرف را برد و چون بيرون آمد، باز او را ديد كه نشسته است . گفت : (اى بنده خدا مگر آب ننوشيدى ؟) گفت : (چرا نوشيدم .) گفت : (پس به خانه برو!) مسلم چيزى نـگفت . طوعه رفت و برگشت و همان سخن را تكرار كرد و مسلم باز هم خاموش ماند. طوعه گفت : (پـناه بر خدا! سبحان اللّه ! اى بنده خدا! خدايت به سلامت دارد! برخيز و نزد خانواده ات برو! چون نه براى تو شايسته است كه بر در خانه من بنشينى و نه من اجازه مى دهم .) مسلم برخاست و گـفـت : (اى كـنـيـز خـدا! مـن در اين شهر نه خانه اى دارم و نه بستگانى . آيا مى توانى مزدى بـگـيرى و كار خيرى انجام دهى ؟ اميدوارم كه در آينده پاداشت را بدهم .) گفت : (اى بنده خدا چه كـارى ؟) گـفـت : (مـن مـسـلم بـن عـقيل ام . اين گروه به من دروغ گفتند و مرا فريفتند.) گفت : (تو مـسـلمـى ؟) گـفـت : (آرى !) گـفـت : (بـه خانه درآى .) طوعه اتاقى را كه كم تر استفاده مى شد فـرش كـرد و مـسـلم را بـدانـجـا بـرد و بـراى او شام آورد. ولى مسلم چيزى نخورد. اندكى بعد بـلال آمـد و چون رفت وآمد مادرش را به آن اتاق ديد، گفت : (به خدا اين رفت وآمد زياد امشب تو مـرا بـه شـك مـى انـدازد! آن جـا چـه كـارى دارى ؟) گـفـت : (پـسركم ! در گذر!) گفت : (به خدا سوگند! بايد به من بگويى .) گفت : (سرگرم كار خودت باش و در اين باره چي:Nمـسلم را دستگير كرده نزد من بياور. سپس از منبر پايين آمد. وارد كاخ شد و براى عمرو بن حريث (دمساز مجرمان ) پرچمى بست و او را فرمانده مردم كرد.(151)

بـامـدادان ، بـار عـام داد و مـردم نـزد وى آمـدنـد. چون محمّد بن اشعث آمد، عبيداللّه گفت : مرحبا به كـسـى كـه نـه فـريب مى خورد و نه اتّهامى بر او وارد است . سپس او را در كنار خود نشاند. امّا پـسـر آن پـيرزن يعنى بلال روز بعد نزد عبد الرّحمان پسر محمّد بن اشعث رفت و اطّلاع داد كه ابن عقيل نزد مادرش پناه گرفته است . عبد الرّحمان شتابان نزد پدرش كه پيش ابن زياد بود رفت و با او در گوشى حرف زد. ابن زياد پرسيد: (چه گفت ؟) پاسخ داد: (خبر داد كه مسلم در يـكـى از خـانـه هـاى مـاسـت .) عـبيداللّه چوب دستى را به پهلويش فرو برد و گفت : (هم اكنون بـرخـيـز و او را نزد من بياور.) چون ابن اشعث به قصد آوردن مسلم برخاست ، ابن زياد كس نزد عـمـرو بـن حـريـث فـرسـتـاد و پـيـغـام داد كـه شصت ، هفتاد مرد، همه از بنى قيس همراه ابن اشعث بـفـرسـتـد. زيـرا از آن جـا كـه وى مـى دانـسـت هـيـچ قـبـيـله اى نـمـى خـواهـد در دسـتـگـيرى كسى مـثـل ابـن عـقيل شركت كند و دوست نداشت ، كسان خودش يعنى افراد قبيله كنده با او بروند. عمرو بـن حـريث ، عبيداللّه ، پسر عبّاس سُلَمى را همراه شصت ، هفتاد نفر از قبيله قيس با وى فرستاد. آنـان رفـتـنـد تـا بـه در خانه اى كه ابن عقيل در آن جا بود رسيدند. مسلم با شنيدن صداى سم اسبان و همهمه اشخاص دانست كه به قصد او آمده اند. سپس شمشير كشيد و با شتاب بيرون آمد. مـاءمـوران بـه خـانـه هجوم بردند. مسلم با استوارى تمام در برابرشان ايستاد و با ضربات شـمـشـير آنان را از خانه بيرون راند. آنان ، بار ديگر حمله كردند و او همچنان ايستادگى كرد. مـيـان مـسـلم و بـكـيـر بـن حـمـران احـمـرى دو ضـربـت ردّ و بدل شد. ضربه بكير به دهان مسلم خورد و لب بالايش را بريد و دندان هاى پيشين او را كند. مـسـلم نـيـز چـنان ضربتى به شانه اش زد كه نزديك بود تا اندرونش فرو رود. ماءموران كه چنين ديدند از پشت بام خانه او را احاطه و سنگباران كردند. آنان دسته هاى نى را آتش مى زدند و از فـراز خـانـه بـه سـويـش پـرتاب مى كردند. مسلم كه چنين ديد با شمشير آخته به كوچه شتافت و به جنگ پرداخت . محمّد بن اشعث خطاب به او گفت : (تو در امانى ! خود را به كشتن مده !) امّا مسلم همچنان به پيكار ادامه داد و اين رجز را مى خواند:

(هر چند مرگ تلخ است ، امّا سوگند خورده ام كه جز به آزادگى كشته نشوم .)

(هـر انـسانى روزى ممكن است به شرّى برسد و هر سردى اى ممكن است با گرمايى گزنده به هم آميزد؛ چنان كه پرتو خورشيد، زايل مى شود و باز مى گردد.)

(من از اين مى ترسم كه به من دروغ بگويند و يا فريبم بدهند.)