سرشك خوبان در سوگ سالار شهيدان

محمد باقر محمودی

- ۳ -


نـيـز از زيـنـب ، دخـتـر جـحـش (يـكـى از هـمـسـران پـيـامـبـر(ص)) نـقـل شـده كـه گـفـت : روزى پيامبر خدا(ص) در منزل من بود و حسين (ع) نيز كه تازه راه افتاده بـود، آن جـا بـود. مـن يـك لحـظـه از او غـافـل شـدم و او دويـد و نـزد رسـول خـدا(ص) رفـت و روى شـكـمـش ‍ نـشـست و او را خيس كرد. دويدم كه او را بگيرم . حضرت بـيـدار شـد و فـرمود: (رهايش كن .) من او را واگذاشتم تا كارش تمام شد. حضرت آب طلبيد و فـرمـود: (بـر خيسى پسربچه ريختن آب كافى است ؛ امّا خيس كرده دختربچّه بايد شسته شود، پـس آب را بـه انـدازه كـافـى و به طور كامل بريزيد.) سپس وضو گرفت و به نماز ايستاد. هـنگام قيام او را در بغل مى گرفت و چون ركوع مى كرد و به سجده مى رفت . او را بر زمين مى نهاد. آن گاه نشست و به نيايش پرداخت و آغاز به گريستن كرد، و سپس دست به دعا بلند كرد. چـون از نـمـاز فـراغـت يـافت ، گفتم : (كارى از شما ديدم كه پيش از اين نديده بودم .) فرمود: (جبرئيل نزد من آمد و خبر داد كه اين پسرم را امّت من خواهند كشت . گفتم : خاكش را به من نشان بده . آن حضرت نيز خاكى قرمزرنگ را نشانم داد.)(85)

همچنين از عايشه نقل شده است كه گفت :

حـسـين بن على (ع)، در هنگام نزول وحى بر پيامبر، نزد وى آمد و بر دوشش سوار شد و شروع بـه بـازى كـرد. در ايـن هـنـگام جبرئيل (ع) گفت : (يا محمّد! آيا دوستش ‍ مى دارى ؟) فرمود: (اى جبرئيل ! مى شود پسرم را دوست نداشته باشم ؟) گفت : (امّتت بعد از تو او را خواهند كشت .) آن گـاه دسـتـش را دراز كرد و خاكى سفيد آورد و به پيامبر داد و گفت : (فرزندت در سرزمينى كه نـامـش (طـَفّ) اسـت ، كـشته خواهد شد.) چون جبرئيل از نزد پيامبر(ص) رفت ، حضرت همچنان كه خـاك در دسـتـش بـود و مـى گـريـسـت ، بـيـرون آمـد و گـفـت : (اى عـايـشـه ! جـبـرئيـل بـه مـن خـبـر داد كـه فرزندم حسين (ع) در سرزمين طَفّ كشته مى شود و امّتم پس از من امتحان خواهند شد.) آن گاه نزد يارانش كه در ميان آن ها على (ع)، ابوبكر، عمر، حذيفه ، عمّار و ابـوذر بـودنـد، رفـت و هـمـچـنـان مـى گـريـسـت . گـفـتـنـد: (يـا رسـول اللّه ! گـريـه شـمـا بـراى چـيـسـت ؟) فـرمـود: (جبرئيل به من خبر داد كه پسرم حسين را پس از من در سرزمين طف مى كشند و اين خاك را هم برايم آورد و خبر داد كه آرامگاهش در آن جا خواهد بود)(86)

امّ سلمه يكى از همسران پيامبر گويد:

روزى پيامبر خدا(ص) نزد من حضور داشت . حسين (ع) هم كه آن جا بود، به پيامبر(ص) نزديك شد. او را گرفتم . طفل گريست و من رهايش كردم ، باز به حضرت نزديك شد ومن اورا گرفتم . گـريـسـت و مـن رهـايـش كـردم ، تـا نـزد پـيـامـبـر بـرود. در ايـن هـنـگـام جـبرئيل فرود آمد و گفت : (يا محمّد! آيا او را دوست مى دارى ؟) فرمود: (بلى .) گفت : (ولى امّتت او را خـواهند كشت و اگر بخواهى خاك زمينى را كه در آن كشته خواهد شد به تو نشان مى دهم .) پـس بـال خـود را گـسترانيد و آن خاك را بدو نشان داد و پيامبر(ص) شروع به گريستن كرد. صداى گريه پيامبر(ص) را كه شنيدم نزد ايشان آمدم . ناگهان حسين (ع) را ديدم كه در دامنش - يـا در كـنـارش - نـشـسـتـه و حـضـرت بـه سـرش دسـت مـى كـشـد و مـى گـريـد گـفـتـم : (يـا رسـول اللّه ! بـراى چـه مـى گريى ؟) فرمود: (جبرئيل به من خبر داد كه اين پسر در جايى از سـرزمـيـن عـراق بـه نام كربلا كشته خواهد شد. سپس مشتى خاك سرخ به من داد) و فرمود: (اين خـاك هـمـان سـرزمـيـنـى اسـت كـه او در آن جـا كـشـتـه مـى شـود، هـرگـاه بـه خـون تـبـديـل شـد، بـدان كـه او كـشـته شده است .) من خاك را در شيشه اى نهادم و گفتم : (به يقين آن روزى كـه بـه خـون تـبـديـل شـوى ، روزى بـزرگ خـواهد بود!) و روزى كه امام حسين (ع) به شهادت رسيد، آن خاك به خون تبديل شد.(87)

همچنين معاذ بن جبل گفته است :

پيامبر خدا(ص) با چهره اى برافروخته به ميان ما آمد و فرمود: (من محمّد هستم كه آغاز و پايان سـخـن بـه مـن داده شـده اسـت . پـس تا در ميانتان هستم ، از من اطاعت كنيد و چون از ميان شما رفتم مـُلازم كـتـاب خـدا- عزّوجلّ - باشيد. حلالش را حلال و حرامش ‍ را حرام بدانيد. قطعا مرگ به شما خواهد رسيد و آسايش و آسودگى هم خواهد آمد. قضاى حتمى الهى است كه از پيش تعيين شده است ؛ آشـوب هـايـى هـمـچـون پاره هاى شب ظلمانى به شما خواهند رسيد. پيك ها يكى پس از ديگرى خـواهـند آمد؛ پيامبرى منسوخ و به سلطنت تبديل خواهد گشت ؛ خدا كسانى را مورد لطف قرار خواهد داد كه نبوّت را چنان كه شايسته است ملازم باشند؛ و همان طور كه بدان درآمده اند از آن بيرون آيـنـد. اى مـعـاذ! نـگـه دار و بـشـمار) شمردم تا به پنج رسيدم . فرمود: (يزيد است كه خدا در يـزيـد فـرخندگى قرار مدهاد!) آن گاه سيل اشك از چشمانش فرو باريد و فرمود: (خبر شهادت حسين به من داده شده و از تربتش برايم آورده اند و از قاتلش خبر يافته ام . سوگند به كسى كه جانم در دست اوست ، هر قومى كه حسين ميان آنان كشته شود و از او دفاع نكنند، خداوند سينه هـا و دل هـاشـان را پـر از كـيـنـه مـى كـنـد و بـدهـا را بـر آنـان چـيـره مى سازد و بر آنان جامه پـراكـنـدگـى مـى پـوشـانـد.) سـپـس فـرمـود: (اى آه بـر نـوبـاوگـان آل محمّد! از خليفه دروغين و رفاه زده اى كه تبارم را و تبار تبارم را خواهد كشت !) سپس فرمود: (اى مـعـاذ! نـگه دار (بشمار)!) همين كه به ده رسيدم فرمود: (اى معاذ! نگه دار، وليد است ، همنام فـرعون و ويرانگر آيين هاى اسلامى و در برابر وى مردى است از خاندانى كه خدا شمشير بى غـلافـش را مـى كـشـد و مـردم اختلاف خواهند كرد، البتّه چنين خواهد شد.) آن گاه پنجه ها را در هم فـرو بـرد و فرمود: (پس از يكصد و بيست سال مرگى سريع و كشتارى فجيع خواهد بود كه همه شان را نابود مى كند و مردى از فرزندان عبّاس بر آنان چيره مى گردد.)(88)

درباره سوگوارى

 گـرامى اش معروف ، مرسوم و معمول بوده است و آن بزرگواران در دوران زندگى شان بر آن حضرت مى گريستند و مجلس عزا بر پا مى كردند.

پيامبر(ص) فرموده است :

(پـسـرم حـسين پشت كوفه كشته خواهد شد. واى بر كشنده اش و واگذارنده اش و هر كسى كه از يارى او دست بردارد.)(89)

ابن عباس گفته است :

مـا و هـمـه خاندان پيامبر(ص) هيچ شكى در اين نداشتيم كه حسين (ع) فرزند على (ع) در (طَفّ) كشته خواهد شد.(90)

در روز رسـتـاخـيـز، خـدا هـمـه گـذشـتگان و آيندگان را در دشتى گرد مى آورد و ندا مى دهد كه چـشـمـانتان را فرو ببنديد و سرهاتان را به زير افكنيد، تا فاطمه (س )، دختر محمّد(ص) از صـراط بـگـذرد. پـس چشمان شان را مى پوشانند و فاطمه (س ) بر مركبى از مركب هاى رهوار بـهـشـت مـى آيـد و در آن حـال هـفـتادهزار فرشته او را همراهى مى كنند و در جايى بلند از جايگاه رستاخيز مى ايستد. سپس از مركب پياده مى شود و مى گويد: (پروردگارا! اين پيراهن فرزند من است . كه تو مى دانى چه بر سرش آورده اند.) پس از سوى خداى - عزّوجلّ - خطاب مى رسد كه اى فـاطـمـه ! مـن تـو را خشنود مى سازم . مى گويد: (پروردگارا! از قاتلش انتقام مرا بگير.) خـداى مـتـعـال بـه شعله اى از آتش امر مى فرمايد و آن شعله از دوزخ زبانه مى كشد و چنان كه پـرنـده دانـه بـرمى چيند قاتلان حسين بن على را بر مى چيند و سپس آن ها را با خود به دوزخ بـاز مى گرداند تا به انواع عذاب شكنجه شوند. سپس حضرت فاطمه (س ) بر مركبش سوار مـى شـود، تـا به بهشت مى رسد. در اين حال فرشتگان و فرزندان و دوستانش از چپ و راست او را همراهى مى كنند.(91)

ابوحِبره گفته است :

هـنگام آمدن على (ع) به كوفه با وى همراه بودم . حضرت به منبر رفت و پس از حمد و ستايش خـداونـد، فـرمود: (هنگامى كه تبار پيامبرتان ميان شما فرود آيند، چگونه رفتار خواهيد كرد؟)گـفـتـنـد: (از آزمـون خداوند در باره ايشان به خوبى بيرون خواهيم آمد. فرمود: (سوگند بدان كـسـى كـه جـانم در دست اوست ، به يقين آنان ميان شما فرود خواهند آمد و شما هم به سوى آنان خواهيد شتافت .) سپس شعر زير را زمزمه كرد:

(هُمْ اءَوْرَدُوهُمْ بِالْغُرُورِ و عَرَّدُوا

اءَحَبُّوا نَجاةً لا نَجاةً و لاعُذْرٍ)(92)

آنان با فريب واردشان ساختند و گريختند. نجاتى را دوست داشتند كه نه نجاتى باقى ماند و نه پوزشى .

عـبـداللّه حـضـرمـى از پـدرش كـه در جـنـگ صـفـّيـن پـيـشـكـار حـضـرت عـلى (ع) بـوده ، چـنـيـن نقل مى كند:

چـون عـلى (ع) در راه صـفـّيـن بـه نـيـنـوا رسـيـد، فـريـاد بـرآورد: (اى ابـوعـبـداللّه ! در سـاحـل فـرات شكيبا باش .) گفتم : (منظور شما از ابوعبداللّه كيست ؟) فرمود: (روزى به خدمت پـيـامـبـرخـدا(ص) رسـيـدم و ديـدم كـه چـشـمـانـش اشـكـبـار اسـت . گـفـتـم : (يـا رسـول اللّه ! آيـا كـسـى شـمـا را بـه خـشـم آورده اسـت ؟) فـرمـود: (نـه ! بـلكـه جـبـرئيـل انـدكـى پـيـش ، از نـزدم بـرخـاسـت . او بـه مـن خـبـر داد كـه حـسـيـن (ع) در ساحل فرات كشته خواهد شد.) و گفت : (آيا مى خواهى كه بوى تربتش را به مشامت برسانم ؟) گـفـتـم : (بـله .) پـس دسـت دراز كـرد و مـشتى خاك برگرفت و به من بخشيد. از اين رو است كه توان خوددارى از ريختن اشكم را ندارم .)(93)

همچنين حضرت على (ع) در دوره حضور در كوفه به دخترش زينب فرمود:

(دخـتـركـم ! سـخن همان است كه امّايمن به تو گفته است . گويى تو و زنان خاندانم را در همين شـهـر اسـيـر و خـوار و سـرگـردان و از بيم ربوده شدن در هراس مى بينم . پس بسيار بسيار شكيبا باشيد.)(94)

نـقـل شـده اسـت كـه روزى امـام حـسـيـن (ع) بـه ملاقات برادرش امام حسن (ع) رفت . چون به وى نـگـريـسـت ، شـروع بـه گريستن كرد. امام حسن (ع) گفت : (اى ابوعبداللّه ! چرا مى گريى ؟)پـاسخ داد: (به خاطر بلايى كه بر سر تو مى آورند.) امام حسن (ع) فرمود: (بلايى كه بر سر من مى آورند، اين است كه مرا با خوراندن زهر مى كشند. ولى اى اباعبداللّه هيچ روزى همچون روز تـو نـيـسـت ! سى هزار تن كه خود را از امّت جدّمان محمّد(ص) مى خوانند و به اسلام منسوب مى دانند گروه گروه سوى تو مى شتابند و براى كشتن و ريختن خونت و بى احترامى به حَرَمت و اسارت زن و فرزندت و چپاول اموال ارزشمندت اجتماع مى كنند. آن هنگام است كه فرزندان اميّه بـه لعـنـت خـدا گـرفـتـار مـى شـونـد و از آسمان خاكستر و خون فرو مى بارد و همه چيز، حتّى حيوانات بيابان و ماهيان دريا بر تو مى گريند.)(95). همچنين به گزارش مسعودى (96) و ديگران .(97) :

امـام حـسـيـن (ع) پـس از نـامـه نـگـارى هـاى اهـل كـوفـه و پـيـشـاپـيـش فـرسـتـادن ابـن عـقـيل و منتهى شدن كارش به آن جا كه مى دانيم ، تصميم گرفت ، به عراق برود و هنگامى كه عـازم حـركـت شد امّسلمه به آن حضرت چنين پيغام داد: (سرورم به خاطر خدا از تو مى خواهم كه نـروى .) حـضـرت پـرسـيد: (چرا نروم ؟) گفت : (چون از پيامبر خدا شنيدم كه فرمود: (فرزندم حـسين در عراق كشته خواهد شد و شيشه اى خاك به من داد و از من خواست كه آن را نگهدارى كنم .) امـام (ع) فـرمود: (اى مادر! به خدا سوگند! كه من ناگزير كشته خواهم شد. از سرنوشت حتمى خدا كجا مى توان گريخت ؟ از مرگ هيچ چاره اى نيست ! و من حتّى روز، ساعت و جايى را كه در آن كـشـته خواهم شد، مى دانم ؛ و قتلگاه و زمينى را كه در آن به خاك سپرده خواهم شد، مى شناسم بلى آن ها را همان طورى مى شناسم كه تو را! و اگر بخواهى آرامگاه خود و كسانى را كه با من كشته خواهند شد، نشانت بدهم ، اين كار را مى كنم .) گفتم : (البتّه كه مى خواهم .) من آماده شدم . امـام (ع) اسـم اعـظـم خداى ـ عزّ و جلّ ـ را بر زبان آورد و زمين ، فرو افتاد، چنان كه آرامگاه او و يـارانـش ‍ را ديـدم . مـقـدارى از خـاك آن جـا را نـيز به من داد تا با خاكى كه از پيش داشتم در هم بـيـاميزم . سپس فرمود: (به يقين من در روز دهم محرّم پس از نماز ظهر كشته خواهم شد. درود بر تو باد اى مادر! ما از تو خشنوديم . خدا از تو خشنود باد.)

هـمـچـنـيـن نـقـل كـرده انـد كـه امـام حـسـيـن (ع) در مـسـيـر كـوفـه شـبـى را در مـنـزل (ثـعـلبـيـّه ) مـانـد. بـامـدادان چـشـمـش بـه مـردى از اهل كوفه افتاد كه كنيه اش ابوهِرّه (اَزْدى ) بود. او نزد حضرت آمد و بر وى سلام كرد و گفت : (اى پـسـر پـيـامـبـر خـدا(ص) چه شد كه از حرم خدا و حرم جدّت پيامبر خدا(ص) بيرون آمدى ؟) فـرمـود: (واى بـر تـو اى ابـوهـِرّه ! بـنـى امـيـّه اموالم را گرفتند، شكيبايى پيشه كردم . به نـامـوسم ناسزا گفتند، باز هم شكيبايى پيشه كردم . سرانجام قصد ريختن خونم را كردند كه گـريـخـتـم . بـه خـدا قـسم كه گروه ستم پيشه مرا خواهند كشت ، البتّه خدا جامه خوارى را بر ايشان خواهد پوشانيد و شمشير برنده را بر آنان مسلّط خواهد كرد و كسانى را بر ايشان چيره خـواهـد كـرد كـه آنـان را از قـوم سـبـاء، كـه زنـى بـر آنـان پـادشـاهـى و بـر مال و خون شان حكومت مى كرد، خوارتر كنند.)(98)

نيز نقل كرده اند كه عمر سعد به امام حسين (ع) گفت : (گروهى نابخرد مى پندارند كه من شما را خواهم كشت .) حضرت فرمود: (به خدا سوگند! چشمم به اين روشن است كه تو از گندم عراق جز اندكى نخواهى خورد.)(99)

حارث بن جارود تميمى گويد:

در سـفـرى بـه مـديـنـه ، چـشـمم به زين العابدين ، على بن حسين (ع) افتاد كه با گروهى از خاندانش حلقه وار نشسته بودند. نزد ايشان رفتم و گفتم : (درود بر شما اى خاندان مهربانى و پيامبرى و اى جايگاه آمد و شد فرشتگان ! خدا شما را رحمت كند! چگونه ايد؟) امام (ع) رو به مـن كـرد و فـرمـود: (آيـا نـمى دانى كه ما چگونه شب ها را به صبح مى بريم ؟ ما ميان قوم خود هـمانند بنى اسرائيل ميان فرعونيان هستيم كه پسران را مى كشتند و زنان را زنده مى گذاشتند! بـه بـهترين فرد اين امّت بر فراز منبرها ناسزا مى گويند و به آنان كه نسبت به ما دشمنى مى ورزند، مال مى بخشند و حقّ دوستان ما را پايمال مى كنند. قريش به قريشى بودن محمّد(ص)بـر عـرب مـى بـالد و عـرب بـه عـرب بـودنـش نـزد ديـگـران بـه خـود مـى نـازد. ايـنـان از قـِبـَل مـا بـه جـايـى رسـيـده انـد، ولى بـراى خـود مـا هـيـچ حـقـّى قائل نيستند! اى ابوعمران ! بنشين كه بامداد و شامگاه ما اين چنين است .)(100)

وَرْد به نقل از پدرش كميت گويد:

خـدمت سرورم ، امام محمّد باقر(ع)، رسيدم و گفتم : (اى فرزند پيامبر خدا(ص)! من درباره شما اشعارى سروده ام ، آيا اجازه مى دهيد كه بخوانم ؟) فرمود: (روزهاى برات (101)چه وقت شعر خواندن است ؟) گفتم : (شعر در خصوص شماست .) فرمود: (بخوان ) و من چنين خواندم :

(اَضْحَكَنِى الدَّهْرُ وَ اءَبْكانى

وَ الدَّهْرُ ذُو صَرْفٍ وَ اءَلْوانِ

لِتِسْعَةٍ بِالطَّفِّ قَدْ غُودِرُوا

صارُوا جَميعا رَهْنَ اءكْفانٍ)

روزگار مرا خندانيد و گريانيد، روزگار پيوسته دگرگون و رنگارنگ مى شود.

مرا بر نه تن شهيدى گريانيد كه در طفّ به شهادت رسيدند و در كفن پيچيده شدند.

آن گـاه امـام گـريست . امام صادق (ع) نيز گريست و مى شنيدم كه بانويى هم در پس پرده مى گريد.

و چون به اين ابيات رسيدم :

(وَسِتَّةٌ لايُتَجارى بِهِمْ

بَنُو عَقيلٍ، خَيْرُ فُرْسانٍ

ثُمَّ عَلِىُّ الخَيْرِ، مَوْلاهُمُ

ذِكْرُهُمُ هَيَّجَ اءحْزانى)

و شـش تـن شـهـيـدى كـه كـس بـه گـرد آنـان نـمـى رسـيـد؛ يـعـنـى فـرزنـدان عقيل ، آن بهترين سواركاران

سپس سرور آنان على نيكومنش كه يادشان اندوهم را برانگيخته است .

حضرت گريه كرد و سپس فرمود: (هيچ كس ، از ما ياد نمى كند و نزد او از ما ياد نمى شود كه بـه انـدازه بـال پـشه اى اشك بريزد، مگر اين كه خدا برايش در بهشت خانه اى مى سازد و آن اشك را ميان او و آتش حايل مى كند.) كميت گويد: چون بدين بيت هارسيدم :

(مَنْ كانَ مَسْرورا بِما مَسَّكُمْ

اءَوْ شامِتا يَوْما مِنْ الْاءنِ

فَقَدْ ذُلِلْتُمْ بَعْدَ عِزٍّ فَما

اءَدْفَعُ ضَيْما حينَ يَغْشانِى)

آن كيست كه در مصيبتى كه به شما رسيده شادمان باشد و يا روزى از روزها شما را شماتت كند.

شما عزيزانى هستيد كه اينك خوار شده ايد، و من هم در برابر ستمى كه بر من شود، دفاع نمى كنم .

پـس حـضـرت دسـتـم را گـرفـت و فـرمـود: (بـار خـدايـا! هـمـه گـنـاهـان گـذشـتـه و حال كميت را بيامرز) و چون اين بيت را خواندم :

(مَتى يَقُومُ الحَقُّ فيكُمْ مَتى

يَقُومُ مَهْدِيُّكُمُ الثّانى ؟)

كى حقّ ميان شما برپا مى شود و كى مهدى دوم شما قيام خواهد كرد؟

امام باقر(ع) فرمود: (به زودى به خواست خدا قيام خواهد كرد.) سپس فرمود: (اى ابومُسْتَهِلّ! قـيـام كـنـنـده مـان نهمين نفر از نسل امام حسين (ع) است ؛ زيرا امامان پس از پيامبر خدا(ص) دوازده نـفـرنـد كـه دوازدهـمـيـن شـان حـضرت قائم است .) گفتم : (اى سرورم ، اين دوازده امام (ع) كيان هـسـتـنـد؟) فرمود: (نخست ايشان على فرزند ابوطالب (ع) است . پس از او حسن و حسين (ع)اند و پس از حسين (ع)، على بن الحسين (ع) است و پس از او من هستم و پس از من اين هست و دستش را بر شـانـه امـام جـعـفر صادق (ع) نهاد.) گفتم : (پس از او كيست ؟) فرمود: (فرزندش موسى (ع) و پـس از مـوسـى (ع) فـرزنـدش عـلى (ع) و پـس از على (ع)فرزندش محمّد(ع) و پس از محمد(ع)فرزندش على (ع) و پس از على (ع) فرزندش حسن (ع) و پس ‍ از او فرزندش محمّد(ع)خواهد بـود. او ابـوالقـاسـم اسـت كـه ظـهـور خـواهـد كـرد و دنـيـا را از عـدل و داد پـر خـواهـد سـاخـت ، هـمـان گـونـه كـه از جـور و سـتـم پـر شـده بـاشـد و او دل شـيـعيان را آرام خواهد كرد.) گفتم : (اى پسر پيامبر خدا(ص)! او كى ظهور مى كند؟) فرمود: (ايـن سـؤ ال از پـيـامـبـر(ص) نـيـز پـرسـيـده شـد و او پـاسـخ داد: (هـمـانـا مثال وى بسان قيامت است كه ناگهان فرا مى رسد.)(102)

زيـد شَحّام گويد:با گروهى از كوفيان نزد ابوعبداللّه ، امام صادق (ع) بوديم كه جعفر بن عـفـّان وارد گـرديـد. حـضـرت او را نـزديـك و نزديك تر ساخت و سپس فرمود: (اى جعفر!) گفت : (بلى ! خدا مرا فدايت گرداند.) فرمود: (شنيده ام كه تو درباره امام حسين (ع) شعر مى گويى ، آيا درست است ؟) گفت : (بلى ، درست است . خدا مرا فدايت گرداند!) فرمود: (شعرى بخوان .) جـعـفـر شـعـرى خواند و حضرت شروع به گريستن كرد. اطرافيان امام نيز گريستند؛ چنان كه سـيـلاب اشك بر چهره شان جارى گشت . آن گاه فرمود: (اى جعفر! به خدا سوگند! فرشتگان مقرّب خدا هم اينك در اين جا تو را مى ديدند و گفتارت را درباره امام حسين (ع) مى شنيدند و آنان نـيـز به اندازه ما بلكه بيش تر از ما گريستند. اى جعفر! هم اينك خداوند بهشت را بر تو واجب سـاخـت و تـو را آمـرزيـد.) سـپس فرمود: (آيا باز هم بگويم ؟) گفتم : (آرى بفرماييد!) فرمود: (هـيـچ كـس درباره حسين (ع) شعر نمى گويد و با آن نمى گريد و نمى گرياند؛ مگر اين كه خدا بهشت را بر او واجب مى گرداند و او را مى بخشايد.)(103)

عبداللّه بن فضل هاشمى گويد: به امام صادق (ع) گفتم : (اى فرزند پيامبر خدا! چگونه است كه روز عاشورا روز مصيبت و اندوه و ناله و گريه شده است ؛ ولى روز وفات پيامبر خدا و روز درگـذشـت فـاطمه و روز شهادت امير مؤ منان و روزى كه امام حسن با زهر به شهادت رسيد چنين نـشـده اسـت ؟) امـام صـادق (ع) فـرمـود: (روز حـسين (ع) مصيبت بارتر از همه روزها است ؛ زيرا روزى كـه پـيـامـبـر خـدا از مـيـان بهترين آفريدگان خدا، يعنى اصحاب كسا، به سراى باقى شـتـافـت ؛ عـلى ، فـاطـمـه ، حسن و حسين (ع) زنده بودند و مردم را دلدارى مى دادند و دعوت به صـبـر مـى كـردند. هنگامى كه فاطمه در گذشت مردم به امير مؤ منان و حسن و حسين (ع) دلخوش بودند و هنگامى كه امير مؤ منان به شهادت رسيد، به امام حسن و امام حسين (ع) دلخوش بودند و چون امام حسن (ع) به شهادت رسيد، دلخوشى مردم تنها به حسين (ع) بود. امّا هنگامى كه حسين (ع) شـهـيـد شـد، ديـگـر از اهل كسا هيچ كس نماند كه مردم بدو دلخوش باشند و از ميان رفتن او مـثـل از ميان رفتن همه ايشان بود. چنان كه تا او زنده بود، گويى همه آنان زنده بودند. از اين رو، روز وى مصيبت بارترين روزها گرديده است .) گفتم : (اى فرزند پيامبر خدا! پس چرا مردم در عـلى بـن الحـسـيـن (ع) فـرزند آن حضرت آن دلخوشى كه در پدرانش مى يافتند، نيافتند؟)فـرمود: (اگر چه على بن الحسين (ع) زينت عبادت كنندگان ، پس از نياكان خويش و امام و حجّت بـر مـردم بـود، ولى او نـه پـيـامـبر خدا را ديده و نه از وى سخنى شنيده بود و دانش خود را از طريق پدر و جدّش از پيامبر به ارث برده بود؛ امّا مردم امير مؤ منان و فاطمه و حسن و حسين (ع)را بارها و در اوضاع و احوال مختلف ديده بودند و هرگاه يكى از آن ها را مى ديدند، خاطره ديدن آنـان در كنار رسول خدا(ص) در يادشان زنده مى شد و سخن گفتن پيامبر خدا با آنان و درباره آنان را به ياد مى آوردند؛ امّا هنگامى كه على ، فاطمه و حسن (ع) از ميان مردم رفتند، تنها حسين(ع) مانده بود و از دست دادن هيچ كدام از آن ها براى مردم به مثابه از دست دادن همگى نبود. مگر از دسـت دادن حـسين (ع) كه فقدانش ، فقدان آخرين يادگارهاى پيامبر(ص) بود. از اين رو، روز شهادت آن حضرت مصيبت بارترين روزها به شمار مى آيد.) گفتم : (اى فرزند پيامبر خدا! پس چـطـور عـامـّه (اهـل سـنـّت و طـرفـداران حـكـومت ) عاشورا را روز بركت ناميده اند؟) حضرت لختى گريست و سپس فرمود: (پس از شهادت امام حسين (ع) مردم به يزيد در شام نزديك شدند و به نفع او به جعل خبر پرداختند و جايزه دريافت كردند. از جمله آن جعليّات همين روز بود كه گفتند روز بـركـت اسـت ؛ تـا مـردم را از نـاله و گريه و مصيبت و:Nكـفـر ورزيـدنـد و گـمـراه شـدنـد و گـمـراه كـردنـد، تـا از انـجـام واجـب و اداى حـقـّ بگريزند.)(104)

امام رضا(ع) ضمن حديثى فرموده اند:

(گـريـه كنندگان ، بايد بر مثل حسين (ع) بگريند، زيرا گريه بر او گناهان بزرگ را مى شويد.)

نيز آن حضرت فرموده است :

(هـرگـاه مـاه مـحـرم فـرا مـى رسـيـد، پـدرم موسى بن جعفر(ع)، خندان ديده نمى شد و پيوسته انـدوهناك بود، تا ده روز سپرى مى گشت و روز دهم ، روز مصيبت و اندوه و گريه اش بود و مى گفت : (عاشورا روز شهادت حسين (ع) است .)(105)

همچنين آن حضرت فرموده است :

(مـحـرم مـاهـى اسـت كه مردم دوران جاهليّت هم جنگ را در آن حرام مى شمردند، ولى (برخى از) اين امـّت ، در ايـن ماه ، ريختن خون ما را حلال شمردند و احترام ما را هتك كردند و زن و فرزندان ما را بـه اسـارت بـردنـد و چـادرهـامـان را آتـش زدنـد و اشياى قيمتى ما را به غارت بردند و احترام پيامبر خدا(ص) را درباره ما نديده گرفتند. روز شهادت حسين (ع)، پلك هامان را خست و اشك ما را روان سـاخـت و عـزّت مـان را در سـرزمـيـن كـرب و بـلا(انـدوه و گـرفـتـارى ) بـه خـوارى مبدّل ساخت و براى هميشه ، روزگار اندوه و گرفتارى را براى ما به ارث گذارد؛ بنا بر اين گـريـه كـنـنـدگـان ، بـايـد بـر مـثل حسين (ع) بگريند؛ زيرا گريستن بر آن حضرت گناهان بزرگ را مى شويد).(106)

چرا امام حسين (ع) مدينه را به سوى مكّه ترك گفت ؟

 بـه گـواهـى مـورّخان (107)چون سال شصتم هجرى فرا رسيد، معاوية بن ابوسفيان بـيـمـار شـدو در شـب نـيـمه رجب همان سال مرد. پس از مرگ وى ، پسرش يزيد طبق نقشه اى كه پدرش طرّاحى كرده بود، شاميان را به بيعت با خود فرا خواند و آنان نيز پذيرفتند.

بـلاذرى بـه نقل از ابومخنف (108)و عوانة بن حكم (109)و ديگران گويد: چـون يـزيد بن معاوية حكومت يافت فرمانداران وى همان فرمانداران پايان عمر پدرش ‍ بودند. مثل : نعمان بن بشير انصارى ، حاكم كوفه ؛ عبيداللّه بن زياد، والى بصره ؛ وليد بن عتبة بن ابوسفيان ، حاكم مدينه و عمرو بن سعيد اَشْدَق ، حاكم مكّه . برخى ديگر گفته اند كه حاكم مكّه حـارث بـن خالد و حاكم مدينه عمرو بن سعيد اَشْدَق بوده است ، ولى بلاذرى روايت نخست را به واقع نزديك تر مى داند.(110)

هنگامى كه يزيد به حكومت رسيد، طىّ نامه اى به وليد بن عتبه ، والى مدينه چنين نوشت :

(امّا بعد، معاويه بنده اى از بندگان خدا بود كه او را گرامى ساخت و به خلافت گمارد و او را ثروت و قدرت داد. پس به اندازه اى كه مقدور بود زندگى كرد و به مرگ طبيعى مرد. خدايش بيامرزد كه خوب زيست و خوب مرد ؛ و پرهيزگارانه درگذشت . والسّلام .)

همچنين در نامه اى به اندازه دو بند انگشت به وليد نوشت :

(امـّا بـعـد، از حـسـين و عبداللّه بن عمر و عبداللّه بن زبير، به اجبار و بدون هيچ گذشتى بيعت بگير و تا بيعت نكنند، آنان را به هيچ وجه رها مكن . والسّلام .)

وقـتى نامه به وليد رسيد، از مرگ معاويه هراسان شد و تكبير گفت . پيش از وليد، مروان بن حكم والى مدينه بود كه پس از روى كار آمدنش جز با تنفّر و كراهت نزد وى نمى آمد و پس از آن كـه وليـد او را در مـجـلس خود ناسزا گفت ، رابطه اش را با او قطع كرد. ولى هنگامى كه خبر مـرگ مـعـاويـه بـه وليـد رسـيـد، فـرمان به احضار مروان داد و چون آمد، نامه يزيد را برايش خـوانـد و از او نـظـر خـواسـت . مـروان گـفـت : (نـظـر مـن ايـن اسـت كـه هـمـيـن لحـظـه دنـبـال ايـن چـنـد كـس بـفـرسـتـى و آنان را به بيعت فرا بخوانى . اگر بيعت كردند، از ايشان بـپـذير و اگر خوددارى كردند، آنان را به جلاّدان بسپار تا پيش از آگاه شدن از مرگ معاويه آنان را گردن بزنند. زيرا اگر از مرگ معاويه با خبر شوند، هر يك در منطقه اى قيام و اظهار مخالفت و نافرمانى كرده ، مردم را به سوى خود خواهد خواند.)(111)

وليد، عبداللّه بن عمر بن عثمان بن عفّان را كه در آن هنگام نوجوان بود، در پى امام حسين (ع) و عـبـداللّه زبير فرستاد تا ايشان را فرا بخواند. عبداللّه آنان را در مسجد يافت و اين در حالى بـود كـه وليـد در چـنـين ساعتى به مجلس نمى نشست . گفت : (والى شما را نزد خود فراخوانده اسـت ؛ اطاعتش كنيد.) گفتند: (تو برو، ما بعد مى آييم .)(112) جوان نزد وليد رفت و ابـن زبـيـر بـه امـام حـسـيـن (ع) گفت : (به نظر شما چنين لحظه اى كه وليد به مجلسى نمى نشيند، چرا دنبال ما فرستاده است ؟) امام (ع) فرمود: (گمان مى كنم معاويه مرده و او براى بيعت دنـبـال مـا فـرسـتاده است .) ابن زبير گفت : (من هم جز اين گمان نمى كنم .) و پرسيد: (حالا مى خـواهـى چه بكنى ؟) حضرت فرمود: (جوانان خاندانم را گرد مى آورم و همراه ايشان نزد وى مى روم . چـون بـه دار الا ماره رسيدم ، آنان را پشت در مى گمارم و خود بر وى وارد مى شوم .) ابن زبير گفت : (من از رفتن تو نزد وى بيمناكم .) حضرت فرمود: (تنها در صورتى نزد او خواهم رفـت كـه بتوانم خود را محافظت كنم .) سپس برخاستند و به خانه هاشان رفتند. امام حسين (ع) همراه شمارى از جوانان و غلامان و نوجوانان خاندانش به دار الا ماره رفت و به آنان فرمود كه پـشـت در بـاشـنـد؛ اگـر صـداى او را شـنـيـدنـد، بـه كـاخ درآيـند و اگر نه همچنان بمانند تا بـازگـردد. حـضـرت نـزد وليد رفت . مروان نيز آن جا بود. سلام كرد و كنار وليد نشست . وى نامه يزيد را براى امام خواند و خواستار بيعت حضرت شد. امام حسين (ع) فرمود: (كسى چون من پـنـهانى و بدون حضور مردم بيعت نمى كند.) وليد گفت : (درست است .) امام افزود: (هنگام رفتن نزد مردم مرا نيز خبر كن ، تا هماهنگ باشيم .) وليد كه شخصى محافظه كار و عافيت طلب بود گفت : (اكنون برو، تا هنگامى كه با مردم نزد ما باشى !) ولى مروان گفت : (به خدا سوگند! اگـر اكـنـون بـيـعـت نكرده از تو جدا شود، ديگر هرگز به چنين فرصتى دست نخواهى يافت ! مگر اين كه ميان تو و او كشت و كشتارى سخت درگيرد. او را زندانى كن ، تا بيعت كند، يا گردن بزن !!) امام حسين (ع) در اين هنگام از جا برخاست و فرمود: (اى پسر زن چشم آبى ! آيا تو مرا مى كشى يا او؟ به خدا سوگند! دروغ گفتى و خطا كردى !) سپس بيرون آمد و همراه يارانش به منزل رفت .(113)مروان به وليد گفت : (از من فرمان نبردى ؛ به خدا سوگند! ديگر هـرگـز بـه چـنين فرصتى دست نخواهى يافت !) وليد گفت : (واى بر تو! آيا راه كشتن حسين ، پـسـر فـاطمه دختر پيامبر خدا(ص) را به من نشان مى دهى ؟ به خدا سوگند! كسى كه در روز رستاخيز با خون حسين حساب پس ‍ دهد، كفّه عملش نزد خدا سبك خواهد بود.)

امـّا ابـن زبير كه بر فراخوانى وى پافشارى مى شد، به وليد پيغام فرستاد كه درباره او شـتـاب نـكـنـند، زيرا او خود نزد آنان خواهد رفت .(114)وليد چند تن از ماءمورانش را نزد وى فرستاد كه به او ناسزا گفتند و افزودند: (اى پسر زن كاهلى ! اگر نزد امير بيايى كـه هـيـچ و گـرنـه تـو را مـى كـشـيـم .) ابـن زبـيـر مـى گـفـت : (هـم اكـنـون ، هـم اكنون مى آيم !)(115)سپس جعفر پسر زبير نزد وليد آمد و گفت : (خدايت رحمت كند؛ از عبداللّه دست بـردار! زيـرا پـيك هاى فراوان تو وى را به وحشت افكنده است ! و البتّه - إ ن شاءاللّه - فردا نزد تو خواهد آمد.) وليد ديگر نزد وى پيكى نفرستاد و ابن زبير همان شب يعنى سه روز مانده از رجـب سال شصت ، همراه برادرش جعفر از راه (فُرْع )(116)و نه از راه اصلى سوى مـكـّه راه افـتاد. وليد بامدادان كسى پى او فرستاد ولى او را نيافت . مروان گفت : (بى شك راه مـكّه را در پيش گرفته است !) وليد، حبيب بن كُرّه را همراه سى سوار از موالى بنى اميّه در پى او فـرسـتـاد، ولى بـدو نـرسـيـدنـد. آن روز وليـد بـه خـاطر تعقيب ابن زبير از امام حسين (ع) غـافـل شـد. شـامـگـاهان كسانى را در پى حضرت فرستاد. امام (ع) به آنان فرمود: (بگذاريد صبح شود، آن گاه ما و شما خواهيم ديد كه چه بايد كرد.) ماءموران آن شب از وى دست برداشتند و خـيـلى پـاپـيـچـش نـشـدنـد. حـضـرت در هـمـان شـب يـعـنـى يـك شـنـبه ، دو روز مانده از ماه رجب سال شصت هجرى ، با برادران و برادرزادگان و عمده اعضاى خاندانش به جز محمّد بن حنفيه از مـديـنـه بـه سـوى مـكّه حركت كرد.(117) امام (ع) هنگام حركت از مدينه به مكّه اين آيه شريفه را مى خواند:

(فَخَرَجَ مِنْها خائِفا يَتَرَقَّبُ، قالَ رَبِّ نَجِّنى مِنَ الْقَوْمِ الظّالِمينَ)(118)

پـس (مـوسـى ) از آن جـا (مـصـر) بـيـرون شـد و در حـالى كـه تـرسـان و مـواظـب بـود، گـفـت : پروردگارا! مرا از دست گروه ستمگران برهان !

بلاذرى گويد