اما بعد : نامه ات را دريافت كردم. نوشته بودى كه درباره من
مطالبى شنيده اى كه برايت ناگوار بوده و كارى ناشايست از سوى من. كارى كه انجام آن
از نيكان سزاوار نيست و تنها خداوند است كه درباره آن داورى خواهد كرد؛ اما درباره
گزارشهايى كه براى تو نوشته اند ، بايد بگويم كه اين اخبار را سخن چينان ساخته و
پرداخته اند. آنانى كه تلاش و كوشش مى كنند تا ميان هم پيمانان و مردم جدايى
افكنند. بى گمان گمراهان همواره دروغ مى گويند. من هيچ گاه در انديشه جنگ با تو
نبوده و عليه تو پرچم مخالفت نيفراشته ام. قصدم از نگاشتن اين سخنان ، صرفا اتمام
حجت با توست و بس. من از عذاب الهى بيمناكم و مسئووليت دارم ، واقعيت را بيان كنم
كه تو و هم پيمانان ستم پيشه ات ، عذرى نداشته باشيد. هم پيمانان تو از دوستان
شيطانند.
اى معاويه مگر تو همان نيستى كه حجر بن عدى را به ناروا كشتى و يارانش را به شهادت
رساندى ؟ همان نماز گزارانى كه به ستيز با بيداد برخاسته بودند ، بدعتها را ناروا
مى شمردند ، امر به معروف و نهى از منكر مى كردند و از سرزنش كنندگان بيمى نداشتند.
تو چنين افرادى را به ناروا و ستم كشتى ، آن هم در حالى كه به آنان امان داده و عهد
بسته بودى. اين كار تو عصيان بر خدا و سست شمردن پيمان خداوندى بود.
اى معاويه مگر تو عمرو بن حمق خزاعى ، از بزرگ ترين اصحاب رسول خدا را نكشتى ؟ همان
صحابى نيكوكارى كه رنج عبادت چهره اش را فرسوده و اندامش را لاغر كرده بود. تو با
او نيز پيمان بسته و او را امان داده بودى. چنان امانى كه اگر به آهوهاى صحرا داده
بودى با اطمينان از كوه فرود آمده و نزد تو مى شتافتند.
اى معاويه مگر تو نبودى كه زياد را به پدرت نسبت دادى ، در حالى كه او در خانه برده
اى از ثقيف متولد شده بود. تو زياد را پسر ابوسفيان و برادر خويش خواندى و سخن
پيامبر را متروك داشتى كه فرموده بود:
(( فرزند به بستر تعلق دارد و نصيب زناكار سنگ است
)).
تو استلحاق زياد به ابوسفيان را بر اساس هواپرستى انجام دادى و سپس وى را بر
مسلمانان مسلط داشتى و اجازه دادى تا ايشان را بكشد ، دستها و پاهاى آنان را قطع و
چشمانشان را كور كند و بر شاخه هاى نخلها بياويزد. گويا تو خويشتن را در شمار
مسلمانان نمى دانى و بر آنى كه آنان با تو پيوندى ندارند.
اى معاويه ، مگر تو نبودى كه به زياد دستور دادى همه محبان و پيروان على را بكشد و
او نيز چنين كرد. در حالى كه على به دين پسر عموى خويش ايمن داشت و با تو و پدر تو
به فرمان رسول خدا نبرد كرده بود. بدان كه اكنون ، و پس از انتشار همان دين به اين
مقام و اين جايگاه نشسته اى. مگر نه اين است كه پيش از اين تو و پدرت جز سفرهاى
زمستانى و تابستانى هيچ كارى نداشتيد؟
اى معاويه به من نوشته اى كه (( از آسيب زدن به بنياد امت
پرهيز كن و اجازه نده تا اين مردم به دست تو به گرفتارى افتند))؛
اما من به تو متذكر مى شوم كه فتنه اى برتر از حكومت تو بر امت سراغ ندارم و
بزرگترين انديشه ام براى خود و امت جدم ستيز با توست. اگر چنين كردم به خدا تقرب
جسته ام و اگر از اين كار تن زدم بايد به پيشگاه الهى استغفار كنم. از خداوند
خواستارم تا راه روشن را به من باز نمايد و بر انجام آن توفيق دهد.
اى معاويه در قسمتى ديگر از نامه ات نوشته اى : (( اگر تو
قصد نيرنگ با من داشته باشى ، من نيز جايگاه و مقام تو را ناديده خواهم گرفت
))؛ اما من به تو مى گويم كه حيله خويش را به كارگيرى و
نيرنگ خود را آغاز كنى ، زيرا من اميد آن دارم كه از مكر و حيله تو گزندى نبينم و
زيان آن به تو بازگردد ، چرا كه اين تويى كه بر مركب جهالت نشسته و اين سو و آن سو
مى روى. اين تويى كه پيمان شكنى كردى. سوگند به جانم كه تو به هيچ كدام از شرايط
عهدنامه عمل نكردى. تو با كشتن اين مردم ، پس از انجام صلح نشان دادى كه بر عهد
خودت پايبند نيستى. آنان نه به جنگ با تو برخاسته بودند و نه كسى را كشته بودند.
جرم آنان اين بود كه ياد ما را زنده و حق را بزرگ مى داشتند. آنان را به اين جهت
كشتى كه مى ترسيدى كه پيش از مرگ آنان بميرى ، يا قبل از دستگيرى بميرند و تو
نتوانى بر آنان دست يابى.
اى معاويه بدان كه قصاص خواهى شد و به كارهايت رسيدگى خواهند كرد. بدان كه خدا را
مكتوبى است كه در آن همه كارهاى كوچك و بزرگ را مى نگارد و همه اعمال را محاسبه
ميكند و بدان كه خداوند كارهايى را كه كرده اى فراموش نخواهد كرد. تو مردم را با
اندك گمان و تهمت مى كشى. دوستان خدا را به شهرهاى دور تبعيد مى كنى و پسرى
شرابخوار و سگ باز را بر مسلمانان حكومت مى بخشى.
اى معاويه مى بينم كه خويشتن را هلاك و دينت را تباه ساخته و امت را به بيچارگى
افكنده اى. تو امانتى را بر دوش دارى كه به سامان نمى برى. تو از نادانان پند مى
گيرى و از پروا پيشگان گريزانى. والسلام
(158)
على رغم تمايل يزيد به واكنش معاويه عليه نامه امام حسين (ع) ، پسر ابوسفيان كه مى
دانست هر اقدامى عليه امام ، به واكنش آن حضرت و علنى تر شدن مخالفت او با حكومت
معاويه و بحرانى تر شدن شرايط براى وليعهدى يزيد خواهد انجاميد ، مصلحت را در سكوت
ديد و بر آن شد تا در فرصتى مناسب عازم مدينه گشته و در آنجا تلاش ديگرى را براى
همراه كردن حسين بن على (ع) با سلطنت يزيد آغاز كند. گمان معاويه آن بود كه اين
شرايط در سال 56 مهيا شده است ، پس چون وارد مدينه شد ، تمام همت خود را بر گفتگو
با امام حسين (ع) و راضى كردن آن حضرت براى رضايت به سلطنت يزيد به كار گرفت ، اما
از تلاش خويش نتيجه اى به دست نياورد. با مشاهده مقاومت امام حسين (ع) در برابر
معاويه ، عبدالله بن زبير ، عبدالله بن عمر و عبدالرحمان بن ابوبكر نيز حاضر به
بيعت با پسر ابوسفيان براى جانشينى يزيد نشدند
(159).
معاويه كه همچنان مصلحت سلطنت پسرش را در نشان دادن واكنش در مقابل امام حسين (ع)
نمى يافت ، چون از مدينه ناكام به دمشق بازگشت ، در حالى كه مى دانست به سامان بردن
آنچه او از عهده اش نيز نيامده از عهده يزيد خارج است و هر اقدام او براى اخذ بيعت
از امام حسين (ع) ، به زيان يزيد خاتمه خواهد يافت ، به پسرش چنين سفارش كرد:
پسرم !من همه چيز را براى رسيدن به قدرت ، براى تو مهيا و آماده ساخته ام ، من
تمامى اعراب را واداشته ام كه از تو اطاعت كنند ، بدان كه هيچ كس در مساله خلافت با
تو مخالفت نخواهد كرد ، اما من در عين حال ، از (( حسين بن
على )) ، (( عبدالله بن عمر))
، (( عبدالرحمن بن ابى بكر)) و
(( عبدالله بن زبير)) بر تو
انديشناكم. در ميان اين افراد ، حسين بن على در ميان مردم ، از احترام و محبوبيت
زيادى برخودار است ، زيرا او حق خويشاوندى و نزديكى با پيامبر خدا را دارد. گمان من
اين است كه مردم عراق او را رها نخواهند كرد و عليه حكومت تو ، دست به قيام خواهند
زد. اى يزيد تا جايى كه مى توانى با حسين مدارا كن ؛ اما با عبدالله بن زبير ، او
مردى است كه همچون شيرى كه بر شكار حمله مى كند ، با تمام نيروى خويش بر تو حمله
خواهد آورد. او چون روباهى است كه براى حمله ور شدن به شكار ، دنبال فرصت مناسب مى
گردد. هر گاه عليه تو دست به قيام زد ، او را قطعه قطعه كن و هرگز مجالش نده
(160).
بخش دوم : سلطنت يزيد و نهضت امام حسين (ع)
پس از بحث و گفتگو در كلى ترين ريشه هاى شكل گيرى
اشرافيت اموى و كاوش در ريشه يابى زمينه هاى انحطاط سياسى ، اعتقادى و اخلاقى امت
اسلامى و شيعيان عراق ، اكنون مى توانيم در پرتو بررسى حوادث تاريخ نهضت كربلا ،
ضمن بيان محورهاى كلى نهضت از آغاز سلطنت يزيد تا شهادت امام حسين (ع ) ، و اثر و
تاثير عوامل مذكر را در آينه نهضت امام حسين (ع) مورد ملاحظه قرار دهيم و آنگاه
ببينيم كه انقلاب كربلا ، چگونه توانست عامل دگرگونى سازى در شخصيت امت اسلامى و
احيا كننده ارزشها و اصول اجتماعى اسلام گردد.
معاويه بن ابى سفيان ، پس از آنكه مدت 20 سال در دمشق بر اريكه سلطنت اموى تكيه زد
و پايه هاى حكومتى سلطنت را بنا گذاشت ، سرانجام نيمه رجب سال 60 هجرى در گذشت
(161). وى در دوره حيات خويش و على رغم تعهدى كه در معاهده صلح با
امام حسن (ع) سپرده بود ، پسرش يزيد را به عنوان جانشين خويش معرفى كرد
(162) و در غالب وصيتنامه اى كه براى وى به جاى گذاشت ، از وليعهد
خويش خواست تا ضمن رعايت جانب قريش ، بنى اميه و آل عبد شمس را بر بنى هاشم مقدم
دارد و متن اين عهدنامه با همه آنچه پيامبر آموخته بود مباينت داشت. معاويه على رغم
آگاهى بر اين آيه الهى كه : خداوند انسانها را از آن جهت به صورت قبيله ها و شعوب
قرار داده است تا يكديگر را بشناسند
(163) ، نه آنكه برخى از آنان بر برخى ديگر تفاخر ورزند ، آمده بود
تا سرورى قريش را تجديد كن و آرزوهاى پدرش را جامه عمل پوشاند. اگر قيام كربلا آغاز
نمى شد و آل سفيان را رسوا نمى كرد ، بى گمان تمام آرزوهاى ابوسفيان در قالب وصاياى
معاويه به يزيد به بار كامل مى رسيد. معاويه به يزيد نوشته بود كه :
بسم الله الرحمن الرحيم. اين عهدى است كه معاويه بن ابى سفيان ، امير المومنين با
پسرش يزيد بسته و با او بيعت مى كند و خلافت را به وى مى سپارد تا جانب مردم را
نگاه دارد و به رسيدگى بر امور آنان و احسان بر ايشان قيام كند. مجرمان را مجازات و
به نيكوكاران نيكويى كند. او موظف است تا جانب عرب ، خاصه قريش را نگه دارد و
كشندگان دوستان را از خود دور سازد. بنى اميه و فرزندان عبد شمس را بر بنى هاشم
مقدم دارد. فرزندان مظلوم مقتول ، امير المومنين ، عثمان را بر فرزندان ابى تراب
برترى دهد. پس بر هر كس كه اين عهد نامه بر او خوانده شود و او آن را چنان كه
شايسته پذيرفتن آن است ، بپذيرد و از در اطاعت امير خويش ، يزيد در آيد ، پس اهلا و
سهلا ، اما آن كس كه از امارت يزيد امتناع ورزد و سر باز زند ، وى وظيفه دارد تا او
را گردن زند تا آن هنگام كه حق به جايگاه خود باز گردد. سلام بر آن كسانى كه اين
نوشته من به آنان رسد و بر آن گردن نهند
(164).
درست است كه معاويه در اين عهد يا وصيتنامه خويش ، دست يزيد را براى گردن زدن
مخالفان سلطنت خويش بازگذاشته بود ، اما سفارش قبلى و مؤ كد وى به يزيد ، او را از
دست زدن به هر اقدامى عليه حسين بن على باز داشته بود. در واقع از نظر معاويه گرچه
امام حسين (ع) خطرناك ترين دشمن يزيد بود ، اما در صورتى كه پسر معاويه دست به
اقدامى عليه او مى زد ، به شكلى جدى تر مشروعيت سلطنت خويش را مخدوش مى كرد ، پس به
همين دليل نيز لازم بود تا يزيد به جاى هر گونه برخورد با آن حضرت ، سياست سكوت و
مدارا را پيش مى گرفت
(165). يزيد كه آشكارا مال انديشى پدر را نداشت و در همان زمان حيات
معاويه نيز خواستار اتخاذ روشهاى تند در مقابل امام حسين (ع) بود ، چون مانعى مانند
معاويه را در برابر خويش نديد ، بر آن شد تا وصيتنامه كلى و بى قيد و شرط پدرش را
عليه مخالفان سلطنت خويش به اجرا گذارد و سفارش خاص معاويه درباره امام حسين (ع) را
ناديده بگيرد
(166). به همين دليل هم پس از نشستن بر تخت سلطنت اموى ، بى درنگ
نامه اى
(167) به وليد بن عتبه بن ابى سفيان حاكم مدينه
(168) نوشت و ضمن اعلام خبر در گذشت معاويه ، و در ضمن همان نامه ،
از او خواست تا پس از خواندن نامه اش براى حسين بن على (عليه السلام ) بى درنگ از
او و عبدالله بن زبير بيعت گيرد
(169). وليد بلافاصله پس از دريافت نامه يزيد ، در همان شب پيكى به
خانه امام حسين (عليه السلام ) فرستاد و آن حضرت را براى مذاكره ، به دارالاماره
خواند. امام كه اين احضار شبانه را عادى نمى ديد ، به فراست دريافت كه معاويه به
راستى
(170) درگذشته و احضار آن حضرت ، با جانشينى يزيد و بيعت ، با او
ارتباط دارد؛ بنابراين ضمن عزيمت به سوى دارالاماره ، تدابير نظامى خاصى نيز
انديشيد و تعدادى از ياران مسلح را با خود همراه كرد تا در صورت لزوم و كوشش وليد
براى مجبور ساختن امام براى بيعت ، از آنان استفاده كند. امام اين همراهان را در
بيرون دارالاماره متوقف داشت و خود به ديدار حاكم مدينه رفت
(171).
پس از رسيدن امام به دار الاماره ، وليد رسما خبر درگذشت معاويه را با امام در ميان
گذاشت و افزود كه موظف شده است تا از حسين بن على ، براى يزيد ، بيعت بگيرد. امام
كه مصلحت خويش را در پاسخ سريع به اين خواسته نمى دانست به حاكم مدينه پاسخ داد اگر
به فرض ، در دل شب با يزيد بيعت كند ، حتما ضرورت خواهد داشت تا اين بيعت در روز
نيز در مسجد و در ميان مردم تكرار شود. پس بهتر است تا وليد امر بيعت را به فردا
موكول كند. پس عتبه اين پيشنهاد را پذيرفت
(172) و امام دارالاماره را ترك كرد. مروان بن حكم كه در آن جا حاضر
بود و براى خويش خيالاتى را در سر مى پروريد ، بى درنگ دستور يزيد را به وليد ياد
آور شد و به پسر عتبه تاكيد كرد كه لازم است تا در همان مجلس از حسين بن على بيعت
بگيرد و بدون بيعت ، اجازه خروج به وى را ندهد ، چرا كه ممكن است فردا به او دست
نيابد. برخى نوشته اند كه مروان حتى از وليد خواست تا در صورت امتناع امام حسين
(عليه السلام ) از بيعت ، آن حضرت را در همان دار الاماره به قتل رساند
(173) اما اين خواسته با مخالفت وليد و واكنش تند امام روبرو شد و
مروان از اصرار در اين مورد دست برداشت
(174).
يعقوبى يكى از قديمى ترين مورخان ، در اين باب طى گزارشى كوتاه مى نويسد:
(( شب بود كه نامه به وليد رسيد ، پس نزد حسين و عبدالله بن
زبير فرستاد و پيشامد را به آنان خبر داد)) گفتند ، چون
بامداد شود (با) مردم نزد تو آييم ، مروان به او گفت : به خدا سوگند كه اينان اگر
بيرون روند ، ديگر ايشان را نبينى ، پس بگيرشان تا بيعت كنند و گرنه آن دو را گردن
بزن. گفت كه به خدا قسم با ايشان قطع رحم نكنم. پس از نزد وى برفتند و همان شب (از
مدينه ) كناره گرفتند
(175).
تفاوت مواضع دو نماينده برجسته حكومت اموى در دمشق ، يعنى وليد بن عتبه و مروان بن
حكم در برابر دستوز يزيد ، براى اخذ بيعت از امام حسين (عليه السلام ) ، طبعا به
معنى تعارضى است كه در اين زمان در باب مشروعيت حكومت پسر معاويه ، در ميان اين
عناصر اموى پديد آمده بود. وليد چنانكه خودش مدعى شده و به مروان گفت ، حاضر نبود
تا براى دنياى يزيد ، آخرت خويش را از دست بدهد و دست به خون امام بيالايد. اين سخن
طبيعى ترين و موجه ترين استدلالى بود كه وليد مى توانست براى امتناع از قتل امام
حسين (عليه السلام ) ارائه دهد ، اما صرف نظر از باور حاكم مدينه به ادعاى خويش ، و
يا عنوان كردن اين سخن با آگاهى وى از حضور ياران هاشمى ياران امام كنار دارالاماره
قدر مسلم آن است كه در پهنه واقعيت نيز وى توانايى دست زدن به اقدامى كه يزيد از وى
خواسته بود را نداشت ؛ چرا كه نيروهاى اموى در مدينه در قياس با مخالفان ايشان ، از
بنى هاشم و زبيريان و جز اينها چنان قليل و ناتوان بودند كه همان نيروهاى همراه
امام حسين (عليه السلام ) نيز توانايى مقابله با وليد را داشتند
(176). افزون بر اين به نظر مى رسد كه وليد با آگاهى از تعارضهاى
درونى قدرت امويان در اين زمان و وقوف بر نيات مروان و آگاهى وى از نقشه ها و آمال
پسر حكم براى تصدى منصب سلطنت اموى مى دانست كه مروان بر آن است تا جدى ترين مخالف
حكومت آينده خويش ، يعنى امام حسين (عليه السلام ) را به دست او و تحت عنوان فرمان
يزيد از ميان بردارد؛ بنابراين در شرايطى كه بر تزلزل قدرت پسر معاويه پى برده بود
نمى خواست تا با دست زدن به اقدامى عليه امام حسين (عليه السلام ) ، هم آلت دست
مروان گردد و هم خود را براى مخالفان مدنى قرار داده بالاخره به قاتل فرزند رسول
خدا اشتهار يابد.
درست است كه مروان بن حكم به حكم سابقه كينه توزى با على (ع) و خاندان آن حضرت و به
رغم شفاعت امام حسين (ع) از او ، پس از اسارت در جنگ جمل ، كمترين تغييرى در اين
كينه توزى خود با آل على ، نداده بود ، اما بعيد است كه بتوان سر سختى او در حضور
وليد و پافشارى وى بر ضرورت اخذ بيعت از امام حسين (ع) يا قتل او در همان
دارالاماره را صرفا بر بنياد همان كينه توزى ريشه دار گذاشت. مسعودى و ابن قتيبه ،
تلويحا متذكر شده اند كه مروان در عصر معاويه مدعى ترين عنصر اموى براى تصدى مقام
خلافت پس از معاويه بود.
(177) حضرت على (ع) نيز در جايى از نهج البلاغه ، بر نبياد همين
تمايلات مروان و ماهيت متزلزل خاندان سفيانى در مقابل خاندان مروانى ، پيش بينى
كرده بود كه وارث قدرت امويان مروان بن حكم خواهد بود.
(178) مروان كه پس از به كار گرفتن تمام توانايى خويش براى كندن
ريشه خليفه سوم و تحريك اصحاب جمل و حتى محمد پيامبر (ص ) موثرترين نقش را براى
تضعيف حكومت على (ع) و جدى ترين بسترها را براى صعود معاويه به قدرت فراهم كرده بود
، طبعا نمى توانست به حكومت مدينه بسنده كند و در آخرين سالهاى حيات پسر ابوسفيان ،
شاهد وليعهدى يزيد گردد.
پس به همين دليل نيز چون از هر جهت خود را شايسته جانشينى معاويه مى دانست ، چون با
خبر وليعهدى يزيد رو به رو شد ، و نامه به معاويه را دريافت داشت كه در آن نامه پسر
ابوسفيان ، از مروان خواسته بود تا از مردم مدينه براى يزيد بيعت بگيرند ، چنان
افروخته شد كه بى درنگ به معاويه نوشت كه مردم مدينه از بيعت با يزيد امتناع دارند.
معاويه پس از دريافت نامه مروان او را از حكومت مدينه عزل كرد و سعيد بن عاص را
به جاى او نشاند.
(179) مروان چون چنين ديد ، با شتاب تمام حاميان مروانى خويش را
فراهم ساخت ، آنگاه به سراغ دايه هاى خود از بنى كنانه رفت و به اتفاق صاحب
نفوذترين عناصر طرفدار خويش در درون خاندان اموى و هم پيمانان مروانيان ، يعنى
كسانى كه خود را تيرهاى در دست مروان معرفى مى كردند ، از مدينه رهسپار شام شد تا
نسبت به انتخاب يزيد و وليعهدى اعتراض كند.
اگر برخى گزارشهاى موجود در اين باب ، كاملا واقعيت داشته و عارى از چاشنى مبالغه
باشد ، مى توان گفت كه مروان با اتكا به جايگاه مستحكم خويش بود كه توانست پس از
نزديك شدن به معاويه او را آشكارا مورد سرزنش قرار دهد. اين دسته گزارشها ادعا كرده
اند كه چون مروان با اقوام و خانواده و همراهانش به كاخ معاويه رسيد ، دربان كاخ به
دليل كثرت همراهان پسر حكم از ورود ايشان جلوگيرى كرد. پس مروان و همراهانش نيز
دربان را كتك زده ، وارد قصر شدند.
(180) در اين حال چشم مروان به معاويه افتاد ، گرچه وى را خليفه
خطاب كرد ، اما پس از ستايش خدا و ستودن بزرگان دين ، افزود كه :
اى پسر ابوسفيان ، كار تو به جايى رسيده است كه كودكان را بر جاى خود مى نشانى .
بدان كه براى تو از سوى قوم تو حمايتى وجود داشته و بر تو در رعايت نوبت آنان
مسئوليتى وجود دارد.
(181)
مروان اين سخنان را در بيان شايستگى و جايگاه خود براى تصديق خلافت بعد از معاويه
در شرايطى به زبان راند كه خوب مى دانست كه كار از كار گذشته و كنار گذاشتن يزيد و
رعايت نوبت براى حكومت از ميان رفته است. به همين دليل هم بود كه چون معاويه خشم
خود را پنهان ساخت و با دلجويى از مروان ، او را وليعهد يزيد معرفى كرد ،
(182) پسر حكم خاموش شد و با وعده پسر ابوسفيان و افزايش مقررى خود
و همراهانش
(183) به مدينه بازگشت و در انتظار نوبت حكومت خود نشست.
پس از بازگشت مروان به مدينه ، معاويه كه مترصد فراهم شدن شرايط براى تحقير پسر حكم
بن ابى العاص بود ، در سال 54 كوشيد تا از طريق سعيد بن العاص قدمى آشكار براى
تحقير مروان بردارد. پس به همين منظور به سعيد نوشت تا خانه مروان را ويران كرده
تمام اموال او را در شمار صافيه منظور داشته و فدك را نيز از وى پس بگيرد.
(184) از آنجا كه سعيد بن العاص حاضر نشد فرمان معاويه را به كار
بندد ،
(185) بنابراين پسر ابوسفيان ، بار ديگر مروان را به حكومت مدينه
نصب كرد و باز هم منتظر فرا رسيدن روز انتقام از مروان نشست. در ذيقعده سال 58
سرانجام فرصت لازم و شرايط مطلوب براى عزل پسر حكم بن ابى العاص را از حكومت مدينه
صادر كرد و افزون بر نصب وليد بن عتبه بن ابى سفيان به جاى وى ،
(186) وعده قبلى خويش به مروان را مبنى بر تعيين او به وليعهد يزيد
ناديده گرفت.
(187)
بر بنياد چنين سوابقى از تعارض ميان مروان و معاويه بر سر وليعهدى و فرومانراويى
يزيد و تضعيف موقعيت پسر حكم در دستگاه قدرت اموى ، مروان طبعا در آغاز خلافت يزيد
بايد براى بازسازى موقعيت متزلزل شده خويش اقدام مى كرد. به همين جهت نيز چون از
مضمون نامه يزيد و وليد بن عتبه آگاه شد ، در دارالاماره سياستى شديدتر از حاكم
مدينه عليه امام حسين (ع) در پيش گرفت تا به يزيد نشان داده باشد؟ به خلافت گذشته ،
او اكنون حامى سلطنت يزيد است اين سياست جديد ، به فرض آنكه به بازسازى موقعيت
بيشتر او در دستگاه حكومت جديد. از سوى ديگر ، مروان خوب مى دانست كه حسين بن على
(ع) موجه ترين و شايسته ترين فرد براى قيام عليه امويان است ، بنابراين با اصرار در
قتل آن حضرت ، هم يزيد را خشنود مى كرد و هم مقتدرترين مانع در برابر آمال خويش به
دست يزيد از ميان مى برد و رسوايى شهادت امام حسين (ع) را به نام پسر ابوسفيان ثبت
مى كرد.
تاءملاتى در باب زمان و چگونگى بيرون رفتن امام حسين (ع) از
مدينه
روايت ابومخنف كه تقريبا تمام مورخان ، همان روايت را اساس قرار داده و به آن
اعتماد كرده اند ، حكايت از آن دارد كه دعوت امام حسين (ع) به دارالاماره مدينه در
شب يكشنبه ، سه روز قبل از پايان ماه رجب سال 60 اتفاق افتاد. اگر چه برخى از
راويان نوشته اند كه امام حسين (ع) پس از امتناع از بيعت ، در همان شب مدينه را به
سوى مكه ترك كرد
(188) و همين سخن در ميان عامه نيز اشتهار يافته است ، امام بنياد
چنين روايتى ، چه از نظر مباينت با ديگر روايات و چه از نظر عقل و شواهد و قراين ،
سست و نا استوار است.
درست است كه امام حسين (ع) پس از خروج از نزد وليد بن عتبه ، انديشه ترك مدينه را
به اجرا گذاشت ، اما آن حضرت همانند عبدالله بن زبير ، آن چنان در مدينه ، عارى از
حمايت نبود تا چون پسر زبير سياست فرار شبانه از مدينه و از مسيرى غير متعارف را
پيش گيرد. گزارش ابى مخنف صراحت دارد كه عبدالله بن زبير ، همراه بردارش در حالى كه
نفر سومى آنان را همراهى نمى كرد ، از مسيرى فرعى راه مكه را در پيش گرفتند و در
واقع به حالت فرار مدينه را ترك كردند ،
(189) اما به عكس پسر زبير ، امام حسين (ع) در شب روز بعد ،
(190) يعنى يكشنبه 28 رجب ، پس از همراه كردن تمام بنى هاشم به
استثناى محمد بن حنفيه ، در مقابل ديدگان مردم مدينه و طبعا با وقوف حاكم اموى شهر
، رهسپار مكه شد ،
(191) اگر چه شواهدى نظير گزارش آخرين گفتگوى وليد با امام حسين
(عليه السلام ) در يكى از كوچه هاى مدينه و حضور زنان بنى عبدالمطلب در مراسم بدرقه
امام ، همراه با گريه و زارى كه از طريق امام محمد باقر (عليه السلام ) نقل شده است
، همچنين روايت قطب راوندى مبنى بر گفتگوى ام سلمه ، همسر دلسوز پيامبر با امام
حسين (عليه السلام ) و نهى آن حضرت از عزيمت به سوى عراق ،
(192) با روايت خروج شبانه امام ، خاصه خروج پنهانى مباينت دارد ،
اما به فرض صحت چنين سخنى ، چه بسا بتوان آن را همانند غالب سفرهاى آن روزگار كه به
دليل ايمنى از شدت گرما ، در شب صورت مى پذيرفت ، حمل كرد ، نه بر خروج پنهانى
امام.
از منظرى ديگر اگر گزارشهاى موجود درست باشد كه امام تمام بنى هاشم را همراه خويش
از مدينه به سوى مكه حركت داد ، كدام عقل سليم مى تواند بپذيرد كه حاكم مدينه از
حركت جمعيتى قابل توجه مطلع نشده باشد.
به نظر مى رسد ، كه بر خلاف شهرت بى اساس خروج مخفيانه و خوفناك امام از مدينه ، آن
حضرت با اتكا به نيروهاى هاشمى محافظ و مدافع خويش و با عنايت به ضعف نيروهاى اموى
و حمايت مردم از وى و چه بسا با استفاده از سكوت و همراهى وليد بن عتبه كه نه تمايل
به مقابل با امام را داشت و نه توانايى آن را ، با تعيين خط مشى خويش در برابر
سلطنت يزيد ، سياست روشن طراحى شده اى را در ترك مدينه به سوى مكه به اجرا در آورد
و مدينه را به سوى خانه خدا ترك كرد. نوشته اند
(193) كه امام هنگام ترك مدينه آيه زير را تلاوت مى كرد:
فخرج منها خائفا يترقب قال رب نجنى من القوم الظلمين
(194) ، درست است كه تلاوت اين آيه نشان از نگرانى امام است ، اما
به كدام دليل نمى توان آن را نشانه نگرانى طبيعى از حوادث بعدى شمرده و دليل نگرانى
امام در حركت از مدينه محسوب داشت ؟ آخرين سخن در اين زمينه اينكه : مخالفت امام
حسين (ع) با پذيرفتن نصيحت برخى از ناصحان
(195) كه آن حضرت را همانند عبدالله بن زبير به حركت بيراهه دلالت
مى كردند ، آشكارا نشانه عزيمت علنى و آشكار امام در مدينه و آسودگى خيالش از سياست
تعقيب وى توسط حاكم مدينه است.
(196)
اگر چه در ميان گزارشهاى موجود ، سخنى از نامه هاى شيعيان عراق را به امام در
آستانه ترك مدينه به سوى مكه در ميان نيست ، اما صرف نظر از روايات مربوط به پيش
بينى شهادت امام در كربلا ، چه بسا بتوان از منظر وارسيهاى تاريخى نيز نتيجه گرفت
كه قصد نهايى امام در ترك مدينه در اين زمان ، با عزيمت نهايى به سوى عراق خط مشى
خويش را در مقابله با يزيد و بر بنياد ستيز براى امر به معروف و نهى از منكر تا
شهادت معين كرده بود. سخنان عبدالله بن مطيع با امام در ميان راه مدينه به مكه نيز
نشانه اى ديگر است بر اينكه مقصد نهايى امام كوفه بوده است. نوشته اند كه : چون
امام حسين (ع) و همراهانش چند فرسنگ از مدينه دور شدند ، عبدالله بن مطيع العدوى به
آنان رسيد
(197) و به امام گفت :
جانم فدايت اى فرزند رسول خدا ، كجا مى روى و عزم كجا دارى ؟ امام پاسخ داد كه در
حال حاضر ، قصد مكه را دارم ؛ چون به آنجا رسيدم ، در كار خويش انديشه كرده و آنچه
صلاح و صواب باشد ، آن كنم. عبدالله گفت : بر انديشه و عزيمت تو خير و صلاح و سلامت
مقرون باد. پس اگر به مكه رفتى ، هرگز قصد كوفه نكن و سخنان مردم كوفه را اعتبارى
نده ، زيرا كوفه شهرى شوم است. در آنجا پدرت را كشتند و برادرت را وانهادند و او را
زخمى زدند كه نزديك بود با آن زخم در گذرد. بهتر است كه در مكه بمانى ، چرا كه تو
سيد عربى. مردم حجاز كسى را بر تو برترى نمى دهند و برابر نمى دانند. در مكه مردم
از هر سو به جانب تو خواهند آمد. از حرم دور نشو. عم و خال من فداى تو باد به خدا
سوگند اگر هلاك شوى ، ما پس از تو خوار و ذليل خواهيم شد.
(198)
سخنان امام در آخرين وداع خويش با پيامر خدا در كنار قبر آن حضرت آشكارا دلالت دارد
بر اينكه امام به وضوح بر رخدادهاى بعدى وقوف داشت.
(199)
محمد بن حنفيه كه از سوى امام جانشين آن حضرت در مدينه گشت و هنگام دريافت وصيتنامه
امام ،
(200) ماءمور گرديد تا چشم و گوش امام در اين شهر باشد ،
(201) على القاعده از نيات نهايى امام آگاه بود. به همين دليل نيز
با شناختى كه از تذبذب عراقيان داشت ، به برادر خويش نصيحت كرد كه :
اى برادر تو در نزد من از همه كس دوست داشتنى تر و عزيزترى. من اگر از نصيحت ديگران
خود دارى كنم. چگونه مى توانم از نصيحت تو در گذرم ، در حالى كه تو را شايسته نصايح
خويش مى يابم. نصيحت من به تو آن است كه از بيعت با يزيد اجتناب كنى و از تمام
شهرهاى تحت فرمان يزيد دورى كنى و رهسپار باديه گردى. آنگاه رسولانى نزد مردم گسيل
دارى و آنان را به بيعت با خويشتن فراخوانى ، اگر آن مردم با تو بيعت كردند ، اين
بيعت از دين و عقل تو نكاهد و به مروت و فضل تو آسيبى نرساند. من مى ترسم كه تو به
شهرى از اين شهرها در آيى و مردم آن شهر گرفتار اختلاف گشته ، گروهى با تو همراهى
كنند و گروهى در مقابل تو قرار گرفته به مخالفت برخيزند و به پيكار با يكديگر
بپردازند. آنگاه تو در اين ميان هدف و نشانه تير اختلاف ايشان شوى و بهترين مردم از
اين امت ، از نظر نفس و جان و پدر و مادر ، كشته شود و خونش هدر رود و خاندان شريفت
خوار و ذليل گردند.
امام حسين (ع) چون سخنان برادرش را شنيد ، پرسيد. به كجا روم ؟ ابن حنيفه پاسخ داد
كه به مكه برو. اگر در مكه با تو بى وفايى كردند به سوى ريگستانها و قله هاى كوه
روانه شو و از شهرى به شهر ديگر برو تا دريابى كه كار مردم به كجا خواهد انجاميد.
(202)
ورود امام به مكه و رسيدن نامه هاى كوفيان
كاروان امام در سوم شعبان سال 60 وارد مكه شد. پيش از امام عبدالله بن زبير وارد
مكه شده و مردمانى را در اطراف خويش فراهم ساخته بود. با رسيدن امام به مكه ، على
رغم احترامى كه پسر زبير در حجاز داشت ، درخشش شخصيت امام باعث شد تا چنان كه ابن
كثير دمشقى تصريح كرده است ، مردم در اطراف حسين بن على كه ((
او را سيد كبير و پسر دختر رسول خدا مى دانستند و در آن زمان در روى زمين كسى با او
همتا و برابر نبود
(203) )) گرد آيند.
رسيدن فرستادگان عراق به مكه و ديدار با امام حسين (ع) ، آخرين اميدهاى ابن زبير را
براى تحقيق آمال خويش در ستادن بيعت از مردم ، از ميان برد. گزارش ابو مخنف حاكى
است كه نخستين فرستادگان كوفيان به حضورامام حسين (ع) ، عبارت بودند از: عبدالله بن
سبيع الهمدانى و عبدالله بن وال كه در دهمين روز رمضان سال 60 وارد مكه شدند و
دعوتنامه كوفيان را به امام تقديم كردند.
(204) كمى بعد ، قيس بن مسهر و عبدالرحمان بن عبدالله الكوا
(205) الارحبى و عبدالله السلولى ، به همراه يكصد و پنجاه نامه براى
امام حسين (ع) وارد مكه شدند مدتى بعد هانى بن هانى السبيعى و سعيد بن عبدالله
الحنفى در رسيدند. آنان نامه هاى ديگرى آورده بر حركت سريع امام به سوى كوفه تاكيد
كردند.
(206)
بنا به روايت ابو مخنف ماجراى نگاشتن نامه هاى متعدد به امام حسين (ع) ، با پيشگامى
سليمان بن صرد خزاعى آغاز شد؛
(207) همان شيعه وارسته ، اما مشتبه در امور و متزلزل در مواضع كه
پس از شنيدن خبر امضاى عهدنامه صلح امام حسن با معاويه ، حسن بن على را خوار كننده
مسلمانان خواند ،
(208) و پس از رسيدن امام حسين (ع) و يارانش به كربلا ، در دشت
نينوا حاضر نشد و سپس براى جبران اين گناه خويش قيام توابين را پايه گذارى كرد. ابو
مخنف نوشته است كه چون خبر در گذشت معاويه به كوفه رسيد سليمان بن صرد ، تعدادى از
شيعيان را در منزل خويش فراهم آورد و به آنان گفت :
شما شيعيان حسين بن على و شيعيان پدرش هستيد. اگر مى دانيد كه او را يارى مى كنيد و
با دشمنانش پيكار خواهيد كرد براى او نامه بنويسيد و اگر هم در اين راه طريق
استوارى نخواهيد پيمود و به راه وهن و سستى خواهيد افتاد ، امام را با وعده هاى
خويش مطمئن نكنيد و فريب ندهيد حاضران پاسخ دادند كه : با دشمنان او خواهيم جنگيد و
در راهش جان خواهيم داد پس سليمان گفت : اينك براى او نامه بنويسيد و آنان نامه
اى به امام نگاشتند.
(209)
ابو مخنف متن نامه سليمان و ديگر شيعيان حاضر شده در منزل او را كه با اندك
تفاوتهايى در متاب تاريخى و مقاتل انعكاس يافته است ، به شرح زير آورده است :
بسم الله الرحمن الرحيم. به حسين بن على از سليمان بن صرد و مسيب بن نجبه و رفاعه
بن شداد و حبيب بن مظاهر و شيعيان مومن و مسلمان او از اهل كوفه :
سلام عليك. ستايش مى كنيم خداوندى را كه خدايى جز او نيست اما بعد: حمد و سپاس
خدايى را كه دشمن ستمگر تو را برانداخت. همان دشمنى كه بدون رضايت مسلمانان بر آنان
امارت مى كرد بهترين آنان را مى كشت و بدترين ايشان را زنده مى گذاشت. اموال الهى
را در ميان ثروتمندان و ستمكاران تقسيم مى كرد. خداوند او را همانند ثمود ، از رحمت
خود دور گرداند.
اى حسين بدان كه : ما را امامى نيست به سوى ما بشتاب شايد كه خداوند ما را به واسطه
تو بر حق گرد آورد. نعمان بن بشير در قصر امارت استقرار دارد. ما همراه او در نماز
جمعه فراهم نمى شويم و با او در اعياد حاضر نمى گرديم اگر به ما خبر رسد كه تو به
سوى ما عزيمت كرده اى ، او را از كوفه خواهيم راند تا به شام رود. انشا الله و
السلام و رحمه الله عليك.
(210)
نامه سليمان و ياران او در دهم ماه رمضان در مكه به دست امام داده شد
(211) هنوز دو روز نگذشته بود كه نامه هاى ديگرى كه بدانها اشاره
كرديم در رسيد.
(212) نامه شبث بن ربعى اليربوعى و حجازبن ابجر العجلى و يزيد بن
رويم الشيبانى و عزره بن قيس الاحمسى و عمرو بن الحجاج الزبيدى و محمد بن عمير بن
عبيد آخرين نامه اى بود كه در پى نامه هاى قبلى رسيد. در نامه اخير خطاب به امام
آمده بود كه :
ميوه ها رسيده و باغستانها سرسبز است و چاهها پر آب. پيش آهنگان سپاه مهيا گشته ؛
پس اگر آهنگ ما دارى روانه شو؟
(213)
امام كوفه را بسى بهتر از عبدالله بن مطيع مى شناخت. بر تذبذب و تزلزل كوفيان
آگاهتر از ديگران بود ، امام ، چه اين حجتهاى صورى و چه انتظار همه كسانى كه درباره
كوفيان گمانى جز امام داشتند ، حكم مى كرد كه براى وارسى شرايط كوفه و آشكار كردن
واقعيات آنجا دست به اقدام زند؛ بنابراين چون آخرين نامه هاى كوفيان را كه توسط
هانى بن هانى و سعيد بن عبدالله آخرين پيكهاى كوفيان در رسيده بود ، ملاحظه كرد ،
نامه زير را براى مردم كوفه نگاشت و توسط همين فرستادگان اخير ارسال داشت :
از حسين بن على به گروه مومنان و مسلمانان. اما بعد: هانى و سعيد ، همراه نامه هاى
شما در رسيدند. اينان آخرين كسانى بودند كه شما به سوى من فرستاده بوديد. نامه هاى
شما را خواندم و بر آنچه مقصود شما بود آگاه شدم. مضمون تمام نامه ها شما آن است كه
ما امامى نداريم. به سوى ما بيا تا تحت پيشوايى تو بر حق مجتمع شويم. اكنون برادر و
پسر و عمو و مطئن ترين فرد از اهل بيعت خويش را به سوى شما روانه مى كنم. چون او به
ميان شما در آمد و به من نوشت كه همگى شما بنظرى واحديد و خردمندان و صاحبان فضل
شما بر همان عقيده و بر همان باورند كه شما در نامه هاى خويش نگاشته ايد ، نامه
هايى كه يكايك آنها را با تامل خوانده و وارسى كرده ام ، به زودى به سوى شما رهسپار
خواهم شد. به جان خويش سوگند كه امام كسى نيست به جز آنكه عامل به كتاب خدا و مجرى
قسط و پايبند به حق و مراقب نفس خويش براى خدمت و اطاعت خدا باشد.
(214)
اگر چه شيعيان بصره در اين زمان ، براى دعوت امام حسين (ع) به سوى خويش ، هيجان
كوفيان را نشان نمى دادند ، چرا كه تمايلات شيعى در اين شهر كمرنگ تر از كوفه بود ،
اما شمارى از آنان نيز نامه هايى با همان مضمون نوشته هاى مردم كوفه براى امام
نوشته بودند امام پس از نگاشتن پاسخ نامه هاى كوفيان ، نامه اى نيز براى شيعيان
بصره نوشت و آن را توسط يكى از موالى خويش به نام سلمان يا سليمان ، به بصره
فرستاد.
پيش از اين از بافت و تركيب قومى كوفه سخن گفتيم. در اين زمان در بصره نيز پنج شاخه
قومى وجود داشت كه امام نامه خويش را خطاب به اين روساى شاخه هاى قومى بصرى نوشت.
(215) شناخت دقيق تر كوفيان از امام و جايگاه آن حضرت در امامت
اسلامى باعث مى شد تا امام به تبيين حقوق خود على (ع) در جانشينى پيامبر نيازى
نداشته باشد و ذكرى از غصب خلافت به ميان نياورد ، اما بصريان از چنين شناختى كم
بهره بودند. به همين دليل نيز امام در نامه خويش به كوفيان بر ضرورت وارسى دعاوى
كوفيان تاكيد كرد و در نامه بصريان به تبيين جايگاه خويش در رهبرى امت پرداخت و
نوشت :
اما بعد: خداوند محمد (ص ) را بر همه مردم به پيامبرى برگزيده و او را به نبوت
كرامت و براى رساندن رسالت خويش ماموريت داد. سپس او را به سوى خويش برد ، در حالى
كه مردم را نصيحت كرده و پيام خداوند را به مردم رسانده بود. ما اهل بيت و اوليا و
اوصيا و وارث پيامبريم و شايسته ترين مردم به داشتن مقام او در ميان ايشان. پس قوم
ما ديگران را در جانشينى پيامبر بر ما ترجيح دادند و ما براى اجتناب از تفرقه و
رعايت مصالح امت و عافيت آنان به آن تن در داديم. اين در حالى بود كه مى دانستيم كه
ما سزاوارترين افراد براى جانشينى رسول خدا بوديم از كسانى كه بر اين منصب برقرار
شدند. پس خداوند بر آنان رحمت آرد و ما را و آنان را در پناه غفران خويش در آورد.
من فرستاده خويش را با اين نوشته به سوى شما فرستادم ، شما را به كتاب خدا و سنت
پيامبرش (ص ) فرا مى خوانم. سنتى كه مرده است و بدعتى كه احيا گشته است. اگر سخنم
را بشنويد و فرمان مرا اطاعت كنيد ، شما را به راههاى رشد رهنمون خواهم شد ، و
السلام عليكم و رحمه الله.
(216)