عصر معاويه ، اوج گيرى انفعال سياسى ،
جبرگرايى و رعب و خشونت
پژوهشگران تاريخ اسلام ، دوره خلفاى اوليه (عصر راشدين ) را از منظر تحولات سياسى ،
تطور و ماهيت حاكميت ، گسترش اسلام و دگرگونيهايى كه در ساخت اجتماعى و طبقاتى
جامعه عربى پديد آمد ، به دقت تحت بررسى قرار داده اند ، اما آنان عنايت كمترى به
شالوده ها و علل و عوامل افول نشاط و شادابى مسلمانان در عصر نبوى و انفعال سياسى
مردم در دوره خلافت خلفاى راشدين نشان داده اند؛ به عبارت ديگر: عمده بررسيهاى
موجود در آثار تحقيقى مربوط به آن دوران ، به تحولات قدرت و عناصر موثر در
دگرگونيهاى سياسى و تبيين ساخت و مبانى حاكميت معطوف شده اند ، بى آنكه عنايتى
شايسته به علل دگرگونى انديشه اعتقادى و اجتماعى و سير آن از نشاط به خمود و از
پويايى با انفعال و انزوا نشان دهند ، حال آنكه تبيين ماهيت و مبانى آن دگرگونى ،
در قياس با تبيين ساخت و چگونگى تطور و تحول قدرت ، از اهميت افزون ترى برخوادار
است. افزونى اهميت نيز نه از منظر ارزش نظرى و تئوريك ، و يا از منظر سليقه ها و
پسندهاى فردى و شخصى ، بلكه از منظر ارزش آنها در فهم تحولات بعدى و وصول به مبانى
دگرگونيهاى بعدى است. بنابراين اعتقاد به اهميت موضوع ، اعتقادى است روش شناسانه و
متدولوژيك در پژوهشهاى تاريخى نه باورى از موضع نگرش محض تاريخى.
مرجئه و انديشه ارجاء ، بارزترين نمود خمود فكرى و سياسى و آشكارترين علامت انفعال
و انزواى مسلمانان در آستانه سلطنت اموى است. متكلمان و حتى مورخان در آثار و
پژهشهاى خويش ، گرچه به گفتگو درباره انديشه ارجاء و مرجئه پرداخته اند ، اما
زواياى بررسى خود را كمتر به ريشه هاى تكوين و گسترش شگفت آور اين انديشه معطوف
داشته و عمدتا به توصيف ماهيت آن پرداخته اند.
اگر توجه كنيم كه انديشه ارجاء ، به موجب تصريح تمام مورخان ، از آغاز عصر اموى ،
مبانى رفتار سياسى و اجتماعى (( سواد اعظم ))
يا عامه مردم بود نه گروههاى اجتماعى معدود و محدودى ، طبعا جاى اين تامل و وارسى
وجود دارد كه چرا مجموعه مسلمانانى كه در سالهاى نسبتا كوتاه فتوح ، در فروپاشى
امپراتورى ساسانى و برانداختن سلطه بيزانس از شامات و گشودن مصر توفيق يافتند و بر
اين باور بودند كه در پيش روى خويش رسالتى به نام مجاهدات در راه ايمان را دارند ،
اندك زمانى بعد ، در تعريف ايمان مصداق مومن و كافر و فاسق چنان گرفتار شبهه و
ترديد گشتند كه لاجرم به انديشه ارجاء تمسك جستند و به زاويه انزوا خزيدند؛ آن هم
تا به حدى كه مدعى گشتند كه حتى قدرت تشخيص خطا كار از مصيب و راه يافته از گمراه
را ندارند و نمى توانند كه آيا به راستى معاويه و يزيد به راه هدايت بوده اند يا
ضلالت. فضل بن شاذان نيشابورى درباره عقايد مرجئه گزارش دقيقى آورده مى نويسد:
اصلى كه مرجئه بدان عقيده دارند اين است كه اگر يكى از آنان ، پدر ، يا مادر ، پسر
يا دختر و خواهر و برادرش را ذبح كند ، ايشان را در آتش بسوزاند ، يا آنكه مرتكب
زنا و سرقت و قتل نفسى شود كه خداوند حرام كرده ، يا آنكه قبر آنها را بسوزاند ، يا
كعبه را خراب كند ، يا نبش قبر نمايد و يا مرتكب كبيره اى گردد كه خداوند از آن نهى
كرده است ، اين اعمال ايمان وى را فاسد نمى كند و او را از ايمان خارج نمى گرداند.
چنين فردى مادام كه به زبان اقرار بر شهادتين دارد ، ايمانش مانند ايمان جبرئيل و
ميكائيل كامل است ، حتى اگر آنچه مى خواهد انجام دهد و مرتكب كارهايى گردد كه خدا
از آنان نهى كرده است
(130)
اگر اين باور صواب باشد كه ريشه بخشى از گرايش وسيع اجتماعى به ارجاء با تمايلات
عافيت طلبى و سلامت جويى و هراس از مجازات به دست اصحاب شقاوت پيوند داشته ، اما بى
گمان بايد بنياد و بخش ديگرى از اين گرايش وسيع به انزواطلبى سواد اعظم را در تاثير
رفتار و كنش سابقون صحابه و زائيده مواجه شدن مسلمان با افول ايمان و باور در ميان
نامورترين اصحاب و تابعين رسول خدا و تحول و تغييرهاى شگفت انگيز در شخصيت و سلوك
پيشين آنان جستجو كرد.
واقعيت اين است كه كوتاه زمانى پس از رحلت پيامبر خدا ، نزديكترين صحابه آن حضرت كه
مى بايد الگوهاى رفتار و اسوه هاى تابعين و تابعين تابعين مى بودند ، آنان كه به
موجب روايات اهل سنت ، پيامبر ايشان را به عنوان صدرنشينان جنت جاويد توصيف كرده
بود و در باور بسيارى از مسلمانان كنونى ، هنوز هم در اجتهادات خويش مصيب شمرده مى
شوند ، نه تنها براى كسب قدرت به جان هم افتادند؛ بلكه براى افزايش ثروت و مكنت و
افزودن بر شمار خانه ها و قصرها و باغها و رمه هاى گوسفند و شتر و انباشتن انبانها
از درهم و دينار و سكه هاى طلا و نقره ، به ميادين رقابتهاى شگفت آورى غلطيدند.
هنوز چيزى از رحلت پيامبر و پايان حيات خلافت ابوبكر و عمر نگذشته بود كه سواد اعظم
با شگفتى تمام ملاحظه كردند كه كسانى كه آيات انفاق و ايثار و نكوهش كنز و بلعيدن
ماعون را تعليم مى دادند ، خود بر سر خوان گسترده بيت المال نشسته و براى توجيه
غارت اموال مردم ، در پوشش ديندارى و مراقبت و از شريعت نبوى ، عليه يكديگر شمشير
كشيده و مخالفان را هادم اساس دين و خويشتن را عصاره ايمان و حافظ ناموس الهى
شمردند.
اگر در نخستين ايام دعواى ثروت و قدرت و ستيز با حق و حقيقت ، تحت عنوان رسالت در
حفظ دين و شريعت ، سواد اعظم گرفتار ترديد هايى مى شدند و در شبهه مى افتادند ، اما
به مرور ايام به معاينه دريافتند كه دلسوزى هاى بسيارى از صحابه كبار براى بدره هاى
زر و مسندهاى قدرت است ، نه حفظ ميراث الهى پيامبر. به همين جهت هم ، بخشى از ايشان
به وادى حيرت غلطيدند و بخشى ديگر كه همچنان از آن همه دگرگونى و دوگانگى رفتار و
گفتار ، مات و مبهوت شده بودند ، به راستى و بدون آنكه هراس از واكنش حاكمان و ترس
از مجازات ايشان را مبناى انزوا و تمسك به ارجاء قرار دهند ، با ايمان و اعتقاد
به اينكه توان قضاوت در باب چنين دگرگونيهاى سريع صحابه كبار را ندارند ، در شمار
مرجئه در آمدند و از سر اعتقاد عنوان كردند كه ما توان و قدرت تشخيص حق و باطل را
نداريم و داورى درباره اين همه دگرگونى صحابه بزرگ رسول خدا را به روز داورى و
قضاوت خداوندى مى گذاريم
(131).
شايد براى مورخان و محققان ادوار بعدى دشوار نبود تا به تبيينى راهگشا از مبانى
تغيير شخصيت عثمان ، طلحه و زبير و حتى ام المومنين و ديگر نزديكان رسول خدا نايل
آيند ، اما بى گمان براى كثيرى از نو مسلمانان شهرهاى فتح شده در ايران و مصر و
شامات بسيار دشوار بود كه بتوانند دريابند كه مردى كه از سوى پيامبر اكرم ،
ذوالنورين لقب يافته و افتحار همسرى با دو دختر رسول خدا را يافته بود ، صرفا از سر
دغدغه هاى دنيوى بود كه راستگوترين صحابه پيامبر يعنى ابوذر را به تعبيد ربذه فرستد
و يا عبدالله بن مسعود را شكنجه كند
(132) و با همان دغدغه هاى دنيا طلبانه معاويه را در حكومت شامات
مبسوطاليد سازد. همچنين لااقل براى بسيارى از مردمى كه سالها نام مجاهدان بدر را به
بزرگى و احترام تكرار مى كردند و آنان را مظهر شجاعت و ايثار براى حفظ ايمان مى
شناختند ، بسى صعب بود كه بتوانند به راحتى تشخيص دهند كه طلحه و زبير خونخواهى
عثمان را بهانه حفظ شاءن و شوكت و ثروتهاى انباشته شده خود قرار داده اند ، يا خونى
را مى جويند كه خود ريخته اند
(133) ؛ چنان كه سهل و آسان نبود ادراك اين معنا براى نو مسلمانان
(و نه صحابه پيامبر) كه همسر پيامبر از سر خصومت شخصى با على (عليه السلام ) ، از
حجاز راه بصره را پيش گرفته و دغدغه اى جز خونخواهى عثمان را داشته باشد.
تا وقتى كه پيامبر در ميان مسلمانان حضور داشت و تا آن هنگام كه فهم ابتر و نفس
لوامه ، عرصه قواعد دينى را جولانگاه خود نساخته بود ، طبعا مسلمانان اوليه ، لااقل
در پهنه رهيافتهاى اعتقادى با يكديگر منازعه اى نداشتند و مبانى وحدت و به هم
پيوستگى دينى آنان از اين زاويه مخدوش نمى شد ، ولى چون دوره بازى با دين و استخدام
آن در خدمت آمال و هواهاى نفسانى
(134) در دوره افزايش تعداد نو مسلمانان در رسيد ، آنان از اين
زاويه نيز آسيب ديدند و هر چه بيشتر گرفتار حيرت و بى خبرى و سرگردانى گشتند
(135). اين نو مسلمانان نه نمادهاى مجاهدان در بدر از چنان مى
يافتند كه شنيده بودند و نه به وحدت اجتهادى در باب دين از سوى اهل فتوا مواجه
بودند تا لااقل در پناه دسترس به شريعت و آيين آسمانى به تضاد شنيده ها با ديده ها
، با ديده اغماض بنگرند و خويشتن را آرامش بخشند و آنگاه به انتظار ديدن شنيده ها
بنشينند.
علاوه بر انفعال و سرخوردگى وسيع در ميان نو مسلمانان ، در همين دوره مورد بحث ،
دگرگونى تاريخ ساز ديگر و شايد مهمتر ديگرى كه در ميان جامعه اسلامى چهره نمود ،
قشرى گرايى و فرصت طلبى اعتقادى بود. خوارج نماد قشريت و ساده لوحى مانده ناكثين و
قاسطين را بر بلندى تخت معاويه در دمشق بنشانند و به نام دين عدالت را به سود سرير
سلطنت قربانى كنند و فرصت طلبان و عافيت جويان ، عمدتا عراقيان ، خاصه كوفيانى
بودند كه ابتدا على (ع) ، سپس امام حسن (ع) را تنها گذاردند و سپس قاتلان اصلى امام
حسين (ع) و شهداى نينوا شدند. اينان پس از واقعه كربلا نيز تا ديرگاهى از تاريخ
اسلام ، هم بازيچه بودند و هم بازيگر صحنه هاى دورنگى. فرصت طلبان و عافيت جويان ،
كه خود پرورده رفتار و پرداخته كنش دوگانه همان صحابه كبار و مدعيان مجالست با
پيامبر و ميراث دار آن حضرت بودند ، وقتى با ملاحظه صحابه اى كه اخيرا تمام ايمان
خود را به معركه قدرت و ثروت برده و به ثمن بخس فروخته بودند ، قليل معرفت خود از
دين و اندك پايبندى خويش به ايمان را به تاءسى از صحابه مذكور ، وانهادند و طبعا
تبديل به عناصر وانهاده و رها شده اى گشتند كه فقط مردان فرصت بودند و بازيچه قدرت.
اينان كه نه عهدى مى شناختند و نه پايبند به عهدى بودند ، سريعا آموختند كه در
شرايط مناسب هم بايد عهد بست و هم به گاه اقتضاى منفعت بايد عهد شكست. توفيق معاويه
در تحميل صلح به امام حسن (ع) و موفقيت عبيدالله بن زياد در كشاندن سپاه عظيمى از
همين عناصر به كربلا را بايد در بنيان شخصيت اينان جست و پيمان شكنى كوفيان را بايد
از اين منظر تحليل كرد. اينان رام شدنى نيز بودند ، اما فقط با گناه. توصيف اين
خصلت آنان را از زبان كسى بشنويم كه ايشان را از نزديك ديده و سالهايى با آنان
زيسته است :
تا چند با شما راه مدارا سپارم ! آنسان كه با شتر بچه هايى مدارا كنند - كه
كوهانشان از دورن ريش است و از برون بى گزند مى نمايد ، لاجرم سوارى را نمى شايد -
يا جامه فرسوده اى كه چون شكاف آن را از سويى به هم آرند ، از سويى ديگر گشايد. هر
گاه دسته اى از سپاهيان شام عنان گشايد و بر سرتان آيد به خانه مى رويد و در به روى
خود مى بنديد و چون سوسمار در سوراخ مى خزيد و يا چون كفتار در لانه مى آرميد! به
خدا آن كس را كه شما يارى دهيد خوار است و آن را كه شما بر او حمله آريد نشانه تير
شكسته سوفار. به خدا سوگند كه در مجلس بزم بسياريد و فراهم و زير پرچم رزم ناچيز و
كم. من مى دانم چگونه مى توان شما را درست كرد و از كجى به راستى آورد ، اما نه به
بهاى ارتكاب گناه - كه شما اصلاح شويد و من تباه. خدايتان خوار گرداند! و بهره تان
را اندك و بى مقدار. به شناختن باطل بيش از شناخت حق آگهى داريد و چنان كه حق را
پايمال مى كنيد گامى در راه نابودى باطل نمى گذاريد.
(136)
به همان اندازه كه گسترش سرخوردگى و انفعال و حتى ترديد در باورها و آمادگى براى
ملعبه شدن در دست مدعيان قدرت و خلافت ، ريشه درون اجتماعى داشت و محصول نظاره
رفتار و آلوده شدن كبار صحابه پيامبر بود ، تفسير رخدادها و سرنوشت با تقدير و قضاى
الهى و در يك كلام بر بنياد نظريه جبر و باورهاى اشاعره ، محصول تعامل فرهنگى
اجتناب ناپذير مسلمانان با فرهنگهاى سرزمينهاى مجاور و ممالك مفتوحه بود.
پس از فروكش كردن دوره فتوح و استيلاى معاويه بر سرنوشت مسلمانان كه دوره منازعات
داخلى نيز خاتمه يافت و آرامشى نظامى در شهرهاى مختلف پديد آمد ، طبعا فرصتهايى
قابل توجه براى فراهم آمدن مسلمانان در مساجد و ديگر محلهاى اجتماع نيز پديد آمد و
زمينه هاى تعامل فكرى و اعتقادى با غير مسلمانان صاحب انديشه و فرهنگ نيز فراهم
گرديد. بنابراين بخشى از مسلمانان امكان و فرصت تدبر و تاءمل جدى در باب برخى از
آيات قرآنى ، مسائل هستى شناسى و معرفت شناسى پيدا كردند و به تدريج بازار گفتگوها
، مجادلات و مباحثات كلامى را رونق دادند. پرسش از ذات و صفات بارى ، رابطه آنها با
يكديگر ، جايگاه مرتكب گناه كبيره در نزد مسلمانان ، قلمرو تقدير و قضاى الهى و
حيطه اراده انسانى ، تعريف عدل و جور و حدوث و قدم قرآن و كلامى الهى و دهها موضوع
كلامى ديگر يا پرسشها و مباحث حوزه ها و اجتماعات مسلمانان بودند كه گرچه شراره هاى
آن در اوايل عصر عباسى آشكار شد ، اما هيمه هاى آن در دوره اموى ، خاصه عصر بيست
ساله حكومت معاويه افروخته گشت.
معاويه چنان كه على (ع) پيش بينى كرده بود ، در دوره استيلاى خويش قساوت با مخالفان
، و تعقيب قليل ناراضيان را به حد اعلاى خود رساند.
امام با توصيف حكومت اموى به باطلى كه خود از به صورت حق خواه آراست ، گفته بود كه
:
همانا فتنه ها چون روى آرد باطل را به صورت حق آرايد و چون پشت كند ، حقيقت چنان كه
هست نمايد و فتنه ها چون روى آرد نشناسندش و چون بازگردد ، دانندش. چون بادهاى گرد
گردانند به شهرى برسند و شهرى را واگذارند. همانا ترسناك ترين فتنه ها در ديده من
فتنه فرزندان اميه است كه فتنه اى است سر در گم و تار. حكومت آن بر همگان و آزارش
دامنگير خاص از مردم دين دار. آن كه فتنه را نيك بيند و بشناسد ، آزار آن بدو رسد و
آن كه نبيند از بلاى آن رهد. به خدا سوگند پس از من فرزندان اميه را براى خود
اربابان بدى خواهند يافت. چون ماده شتر كلانسال بد خوى كه به دست به زمين كوبد و به
پا لگد زند و به دهان گاز گيرد و دوشيدن شيرش را نپذيرد. پيوسته با شما چنين كنند
تا از شما كسى را به جاى نگذارند ، جز آن كه به آنان سودى رساند يا زيانى به ايشان
باز نگرداند. و بلاى آنان چندان ماند كه يارى خواستن شما از ايشان ، چون يارى
خواستن بنده باشد از خداوندى كه او را پرورده يا همراهى آن كه همراهى او را
پذيرفته. بلاى آنان بر سرتان آيد با چهره اى زشت و ترس آور و ظلمتى با تاريك عصر
جاهليت برابر...
(137).
شكنجه و آزار شيعيان عراق از طريق حكامى چون مغيره بن شعبه و زياد بن ابيه ، افزايش
تحقير مسلمانان ايرانى ، صدور فرمان سب ولعن على (ع) در منابر شهرها ، خصوصا قتل
حجر بن عدى و يارانش در مرج عذرا
(138) كه حتى سبب اعتراض عايشه به معاويه گرديد
(139) ، همچنين قتل فجيع عمرو بن حمق خزاعى و افكندن سر بريده او به
دامن همسر زندانى شده وى
(140) نمونه هايى از سياسست رعب و وحشتى بود كه در عصر معاويه پديد
آمد.
پناه بردن به انديشه ارجاء تنها يكى از شيوه هاى توجيه انزوا و نجات از آثار حاكميت
جور و ستم اموى بود. در همين زمان و با عنايت به بستر مناسبى كه در عصر افزايش
تعاملات فكرى با حوزه هاى فرهنگى مجاور ، براى توسل به انديشه تقدير و جبر پديد
آمده بود ، شمار قابل توجهى از همان سواد اعظم ، افزون بر تكيه به انديشه ارجاء
تفسير ستم بر بنياد جبر و تقدير و قضاى الهى را نيز ابزار مناسبى يافتند براى عافيت
جويى و آرام كردن درون ملتهب و طوفانى و احيانا آميخته به احساس گناه در برابر سكوت
خويش بر جفاهاى معاويه. وجود آيات عديده الهى در قرآن
(141) و برخى سخنان حضرت رسول
(142) كه جايگاه و معنايى روشن در جهان شناسى و انسان شناسى قرآنى
داشتند و تنها نگاه و نگرش و تفسير منفرد و نه مجموعه اى از آنها ، قابل تطبيق با
باورهاى جبرگرايانه و قضا و قدرى بودند ، مستمسك هاى تئوريك مناسبى براى اتكاى
بيشتر به احاله امور به قضا الهى و نفى اراده هاى انسانى به شمار مى رفتند. با
افزايش انديشه توجيه بيدادگريها با قضاى الهى و سرنوشت محتوم ، طبعا معاويه نيز بر
اين باور دامن زد و آن را چنان گسترش بخشيد كه بعدها شهادت امام حسين (عليه السلام
) به دست يزيد نيز در انديشه برخى ، بر همين اساس تفسير گرديد.
گفتيم كه كوفيان علاوه بر شخصيت فرو پاشيده و دوگانگى نهادشان كه طى بيست سال كينه
توزى و آزار و شكنجه و قتل آنان توسط نظام اموى تعميق بيشترى مى يافت ، در آستانه
ظهور امويان ، تمايلات دنيا گرايانه ، منفعت طلبانه و فرصت طلبانه نيز پيدا كرده
بودند. اگر اين همه را كه خود براى سقوط يك جامعه كافى است به تركيب نامتجانس و
متضاد قبيله اى و اجتماعى كوفه بيفزاييم ، آنگاه بهتر در خواهيم يافت كه چگونه شد
كه اين مردم پس از شنيدن خبر مرگ معاويه ، نامه هاى ملتمسانه اى به امام حسين (ع)
نوشتند و با ورود مسلم حداقل دوازده هزار نفر با او بيعت كردند ، ولى درست در لحظه
عمل ، نماينده امام را چنان تنها گذاشتند كه حتى خانه اى براى اختفا پيدا نكرد و به
پيرزنى در كوفه پناه برد.
كوفه ، تمركز بى اعتمادى و افول عصبيتهاى عشيره اى در عصر
معاويه و يزيد
براى درك تاثير مضاعف تركيب ناهمگون و سست سياسى و اجتماعى كوفه ، بر رفتار و كنش
سياسى مردم كوفه و تشديد و تعميق دوگانگى شخصيتى كوفيان ، نگاهى به تركيب سياسى و
اجتماعى و بافت بى دوام تركيب قبيله اى و عشيره اى جامعه كوفه مى اندازيم تا ببينيم
چگونه اين شكل بندى خاص قبيله اى در مهمترين شهر سواد مانع از آن شد تا ترديدها و
تزلزلها ، حتى در شرايط رؤ يت تنهايى غريبانه امام حسين (ع) و يارانش ، به سود امام
و به زيان ابن زياد تغيير كند. حتى در پرتو آگاهى بر تاثير همه جانبه و فهم تعامل
چند جانبه عوامل عديده در همان بافت و ساخت است كه مى توان دريافت كه چرا شخصيتهايى
چون سران توابين ، در شرايطى كه امام حسين (ع) در كناره شهر از آنان يارى مى طلبيد
، با احساسى آميخته از كينه به يزيد و عشق به امام حسين (ع ) ، عملا نظاره گر شهادت
امام و يارنش در مقابل ديدگان خود ماندند و اقدامى مطابق باور و ايمان خويش به عمل
نياوردند.
ساخت شهر كوفه در سال 17 هجرى ، به دستور خليفه دوم توسط سعد بن ابى وقاص فرمانده
قواى مسلمانان ، به قصد ايجاد مسلحه يا پادگانى نظامى جهت استقرار موقت و استراحت
جنگجويان آغاز شد
(143). ساكنان اوليه اين قرارگاه نظامى را در همين سال و چند سال پس
از آن و پيش از نبرد نهاوند ، عمدتا دو شاخه از اعراب ، يعنى نزارى ها و يمانى ها
تشكيل مى دادند كه به قصد جنگ با ساكنان منطقه بين النهرين و ستيز با قواى ساسانى
در اين شهر فراهم شده بودند. شمار اينان در آغاز و با اتكا به متوسط و ميانگين
حداكثر و حداقل گزارشها حدود 25 هزار نفر مى شد كه از اين تعداد 12 هزار نفر از
اعراب جنوبى و 8 هزار نفر نيز شمالى يا نزارى بودند
(144).
در آستانه نبرد قادسيه ، 4 هزار نفر از سواران ديلمى كه از سپاه ساسانى جدا شده به
مسلمانان پيوستند ، در شمار ساكنان غير عرب كوفه در آمدند. به عكس شاخه ها و تيره
هاى تشكيل دهنده نزاريان كه در طول اقامت خويش در كوفه ، عمدتا به يكديگر نزديك
بودند و در رفتار سياسى ، غالبا هماهنگ عمل مى كردند ، يمانى ها هم از شاخه هاى
متعددترى فراهم آمده بودند و هم تجانس عشيره اى و طايفه اى دورترى با يكديگر
داشتند.
گويا اقدام خليفه دوم در نصب عمار ياسر و عبدالله بن مسعود به حكومت كوفه و آموزش
مردم آنجا ، يعنى نصب دو تن از اصحابى كه هيچ كدام از آنان از امتيازات قبيله اى
برجسته اى برخوردار نبودند ، به آن سبب بوده است كه وى مى خواست تا پس از تبديل
كوفه به شهرى وسيع و پرجمعيت روابط حاكم ميان ساكنان آن را بر بنياد ايمان مشترك و
نه عصبيتهاى قبيله اى قرار دهد. با اين حال تسليم نهايى خليفه دوم به تقسيم بندى و
تركيب قبايلى و عشيره اى سعد بن ابى وقاص ، حكايت از آن دارد كه چه بسا عمر پس از
ملاحظه پيچيدگى بافت قومى در كوفه ، ناگزير شده بود تا نظام ترتيب و تنظيم جامعه
كوفه را بر همان بنياد نسبى و قومى بپذيرد و تسليم آن گردد.
از بحث دوباره عشيره هاى تشكيل دهنده هر كدام از دو شاخه بزرگ عرب كوفه يعنى نزارى
ها و يمانى ها در مى گذريم ، چرا كه با بحث اصلى ما پيوند مستقيمى ندارد. تنها به
ذكر اين نكته مى پردازيم كه على رغم كثرت شمار يمانى هاى كوفه بر نزارى هاى اين شهر
، انسجام كلى نزارى ها در اين شهر بسى افزون تر از يمانى ها بود. جز اين نقيصه حدى
كه در طى دوره خلافت عمر ، حتى بدون در نظر گرفتن ديده عنايت دستگاه خلافت ، به
برترى موقعيت و نفوذ نزارى ها و هم پيمانان ايشان چون احابيش و جديله ، كه طبعا به
استحكام دعوى برترى ايشان نسبت به رقباى يمانى مى انجاميد ، سابقه استوارى اعتقادى
نزاريان در وقايع رده و آشفتگى احوال ايمانى يمانى ها در اين دوره و حتى پيوستن
آنان به عصيانهاى ارتداد ، موقعيت نزارى ها را استوارتر مى ساخت
(145).
در سال 20 هجرى و در آستانه برنامه ريزى براى نبرد با يزدگرد سوم در نهاوند ، شمار
كثيرى از اعرابى كه نبردهاى شام را به پايان برده و اينك مشتاق شركت در جنك با
ساسانيان براى بهره گرفتن از غنايم جنگى بودند ، به كوفه سرازير شدند. اينان كه
(( روادف )) نام گرفتند ، با ورود به
كوفه نه تنها موجب به هم خوردن كثرت تعداد يمانى ها نسبت به نزارى هاى كوفه شدند ،
بلكه خود تبديل به عناصرى ديگر در پيچيده كردن بافت ناهمگون و پر از رقابت و تعارض
كوفه گشتند.
كمى پس از استقرار اين دسته از اعراب كه خود از عشيره هاى پراكنده و غيرمنسجم تركيب
يافته بودند ، چون در نبرد با قواى ساسانى شجاعت و عصبيت چشمگيرى نشان دادند ،
بنابراين از عنايت خليفه دوم نيز برخوردار گشته توانستند تا ميزان مقررى خويش از
ديوان را مطايق مقررى جنگجويان مهاجر اوليه اى كه در جنگ قادسيه حضور داشتند ،
دريافت دارند.
عنايت مالى خليفه به روادف ، طبعا به استحكام موقعيت سياسى و اجتماعى آنان در كوفه
نيز منتهى شد و ايشان را به حلقه رقابت قبيله اى در كوفه افزود. با شكست سپاه
يزدگرد در نبرد نهاوند و سقوط شهرهاى غربى و مركزى ايران ، تعداد قابل توجهى از
ايرانيان با انگيزه هاى متفاوت وارد كوفه شدند كه بر جمعيت 4 هزار نفرى حمراء
(ديلميان ) يا ايرانيان مقيم كوفه افزودند. اگر چه در عصر خليفه دوم و سوم ، اين
دسته از ساكنان كوفه ، محل اعتناى جدى نبودند و با عنوان موالى ، شهروند درجه دوم
محسوب مى شدند ، اما در عصر خلافت على (ع) مورد عنايت قرار گرفتند و به همين دليل
نيز محسود اعراب ، خاصه اشراف القبايل واقع شدند.
از آغاز پايه گذارى تقسم بندى هفت گانه ساكنان كوفه توسط سعد بن ابى وقاص تا سال 36
هجرى كه على (ع) وارد كوفه شد و در عناصر تشكيل دهنده آن تقسيم بندى تغييراتى داد
تا تعديلى در جايگاه نزارى ها و يمانى ها فراهم سازد ، اجزاء درونى هر كدام از شاخه
ها خاصه يمانى ها ، كه همچنان نگران موقعيت سياسى و مالى خود در برابر تزارى ها
بودند ، بر آن بودند تا با تشويق عناصر عشيره اى براى مهاجرت به كوفه و استقرار در
اين شهر ، بر جمعيت و اقتدار خود بيفزايند. همين تلاش ، كه براى كاستن از آسيبهاى
سياسى و نظامى در شرايط بروز بحران و منازعه انجام مى شد ، موجب رقابتى جدى ميان
تمام ساكنان كوفه براى افزايش در خواست (( جبايه
)) يا زمينهاى بيشتر براى چراگاه احشام در عشيره و قبيله مى
گشت . تحصيل جبايه به عشيره هاى هر كدام از دو تيره بزرگ عربى كوفه ، يعنى همان
يمانى ها و نزارى ها امكان مى داد تا زمينهاى مورد نظر براى استفاده و استقرار
مهاجران جديد از وابستگان قبيله اى خود را نيز تدارك ديده موانع مهاجرت را كاهش
دهند.
از آنجا كه در طول دوره خلافت دوم و سوم ، هيچ كدام از عشيره ها و شاخه هاى دو گروه
اصلى اعراب شمالى و جنوبى و حتى روادف ، نتواستند چنان استحكام و اقتدارى در ميان
خويش فراهم سازند كه در پرتو آن امكان اقتدار چشمگير يكى از آنان بر ديگران فراهم
آيد ، در عصر خلافت على (ع) نيز همين گسستگى تركيب و تعارضهاى درونى قبايل كوفه با
يكديگر باعث شد تا امام امكان بهره بردارى سياسى و نظامى لازم از ساكنان شهرى كه
جمعيت آن با رسيدن حدود يك صد هزار نفر چندين برابر جمعيت اوليه آن شده بود ، پيدا
كند. به نظر مى رسد ، كه افزون بر تمام عوامل انفعال و تذبذب كوفيان ، نگرانى از
تحولات مبهم بعدى و آسيب پذيريهاى هر كدام از اين شاخه ها و تيره ها از يكديگر در
شرايط اتفاق و اتحاد چند عشيره عليه ديگرى ، عامل ديگرى بودند براى سرگردانى و
انفعال آنان در اين ايام.
در سال 36 هجرى وقتى على (ع) وارد كوفه شد ، با ملاحظه از ميان رفتن تعادل جمعيت در
ميان برخى از شاخه هاى هفتگانه ، تغييرانى در تركيب درونى و بيرونى اين دسته ها
پديد آورد. در تقسيم بندى جديد على (ع) ، گرچه اساس هفتگانه باقى ماند ، اما شمار
يمنى ها كه على رغم كثرت جمعيت ، سعد آنها را به سه گروه محدود كرده بود و شمار
نزارى ها به رغم قلت جمعيت به چهار گروه ، بر پايه چهار گروه يمانى و سه گروه نزارى
استوار شد.
در دوره كوتاه حضور على (ع) ، تعدادى از تيره هاى عرب يمانى كه طى دوره خلفاى پيشين
، شاهد حمايتهاى مستقيم و غير مستقيم دستگاه خلافت مدينه از نزارى ها بودند ، بى
آنكه بتوانند هماهنگى بسنده اى در گرويدن به تشيع پيدا كنند ، به گونه اى پراكنده
به جمع شيعيان خالص على (ع) ملحق شدند. تزلزل موقعيت سياسى ، مناقع مالى و اجتماعى
در اين زمان جوهر اتصال و همبستگى عشيره اى را به شدت متزلزل ساخته و مانع از آن
بود كه شاخه هاى مختلف قبايل بتوانند ، همانند سنن پيشين جامعه عربى ، گرايشها ، يا
واكنشهاى يكدستى در مسائل سياسى يا اعتقادى نشان دهند.
در ميان عرب يمانى ، قبيله طى ء ، در مجموع يكپارچه ترين شاخه عرب جنوبى بود كه پس
از ورود على (ع) به كوفه ، به حمايت همه جانبه از آن حضرت مبادرت ورزيد. سوابق
ارادت عدى بن حاتم ، به على (ع) و استحكام موقعيت او در ميان قبيله خويش ، عمده
ترين عامل اجتناب طى ء از تزلزل و ترديد در همراهى همه جانبه با امام بود. جز طى ء
عشيره ها و بزرگان ديگرى از اعراب جنوبى نيز در اين زمان به على (ع) متمايل شدند و
در رديف شيعيان - و نه صرفا سپاهيان - او در آمدند ، اما حيات مستعجل امام در كوفه
، مانع از آن شد كه يكپارچگى اعتقادى شمار بيشترى از يمانى ها متحقق شود و موقعيت
آنان را كه بسى كمتر از نزارى ها گرفتار تشتت در اقدام سياسى و اطاعت از شيخ و
پيشوايى مطاع بودند ، در مقابل رقبا استحكام يابد.
پس از شهادت على (ع) و صلح امام حسين و استيلاى امويان بر عراق ، در حالى كه تذبذب
و خيانت عناصرى از عرب جنوبى ، چون اشعث بن قيس كندى موقعيت يمانى ها را در عراق
متزلزل ساخته بود ، واليان معاويه در شهرهاى بصره و كوفه ، تمام همت خويش را براى
تضعيف هر چه بيشتر شيوخ و بزرگان يمانى كه در اين زمان يا سياست طرفدارى از آل على
و يا حداقل سياست ضد اموى داشتند ، به كار گرفتند. واقعه مرج عذرا در دوره ولايت
مغيره بن شعبه و ديگر اقدامات او عليه شيعيان و يمانى هاى ضد اموى نمونه اى از
سياست تضعيف عشيره هاى مخالف يا مستعد سركشى عليه امويان بود.
در سال 51 هجرى مغيره درگذشت ، معاويه زياد بن ابيه را كه والى بصره بود به حكومت
كوفه نيز گماشت و او والى عراقين گشت ، زياد چون در كوفه استقرار يافت ، تركيب
هفتگانه گروه هاى كوفه را به نفع نزارى ها تغيير داد تا موقعيت يمانى هايى را كه
همچنان به گونه اى عاطفى به على (ع) و خاندان آن حضرت تمايل داشتند ، هر چه بيشتر
تضعيف كند. در اين زمان ، على رغم حضور عشيره هاى هم نسبت و يا هم پيمان در درون
اين گروههاى هفتگانه ، تعلقات نسبى ريشه دار عربى در ميان دو شاخه عربى كوفه ، خاصه
يمانى ها رنگ باخته و جاى خود را به باورهاى همگون ، اما عمدتا عاطفى و بعضا ريشه
دار و مصلحت جوييها و محافظه كاريهاى سياسى داده بود. كثيرى از دعوت كنندگان امام
حسين (ع) به كوفه در شمار مردان عاطفه ها بودند و قليل ياران خالص امام در دشت
نينوا ، مردان عقيده و ايمان استوار بودند. بقاياى يمانى ها نيز كه عمده ساكنان
كوفه بودند ، همچنان در انفعال ، عافيت انديشى و سرگردانى ، يا مطيع قدرت برتر.
اقدام هوشيارانه زياد بن ابيه ، پدر عبيدالله والى كوفه براى دگرگون كردن اساس
پيوستگى اجزاء گروههاى هفتگانه ، يعنى همان همبستگى و قرابت نسبى و مخلوط كردن
نزارى ها و يمانى ها در تركيب چهارگانه جديد خود و حفظ عناصر تركيب دهنده اولين
گروه ، يعنى العاليه (عشيره هاى مكى و قريشى ) ، باعث شد تا با از ميان رفتن آخرين
رشته هاى تعلق يمانى ها با يكديگر ، آنان بقاياى عصبيت خود را نسبت به عناصر هم نسب
خويش از دست داده و امكان وحدتى عملى را كه در كنار يكديگر مى يافتند ، از دست
بدهند.
در سال 60 هجرى وقتى امام حسين (ع) عازم كربلا شد ، كوفه ، گرچه در ميان شهرهاى آن
روز سرزمينهاى اسلامى ، از جمعيتى زياد بر خوردار بود ، اما ساكنانى داشت كه كمتر
از نيمى از آنان ، با ماهيت قبيله اى تزارى ، يا با امويان هماهنگ و همراه بودند ،
يا خاموش و بى طرف در هر گونه اقدامى عليه آنان. كثيرى از ساكنان اين شهر را هم ،
اعراب يمانى با شمارى شيعه يمانى تشيل مى داد كه از قليل شيعيان يمانى هم مردمى
بودند متزلزل و بى ثبات. بقاياى يمانى نيز در سرگردانى اعتقادى و سياسى ، سر مى
كردند و سخت متمايل به عافيت جويى و فرصت طلبى و اسير انفعال.
فرو ريختن همبستگى اوليه كوفيان هوادار امام حسين (ع) و بيعت كنندگان با مسلم بن
عقيل ، در نخستين روزهاى ورود عبيدالله بن زياد به كوفه و ناتوانى آنان از هر گونه
واكنش در برابر فردى كه با همراهان اندكى وارد كوفه شد و بى درنگ بر كرسى حكومت
آنجا نشست ، همچنين توانايى او در قتل هانى بن عروه با عدم نگرانى از واكنش عشيره
اى و سكوت آنان با شنيدن خبر قتل شيخ خويش و بسيارى از شگفتيها و غرايب امورى كه در
جامعه كوفه سال 61 هجرى و حتى و پس از آن ديده شد ، در پرتو همين واقعيات و تشتت
بافت قبيله اى ، اعتقادى و اجتماعى كوفه قابل تبيين است و در كوفه مردانى فراهم شده
بودند:
اى مردمى كه به تن فراهميد و در خواهشها مخالف هميد ، سخنانتان تيز ، چنان كه سنگ
خاره را گدازد ، و كردارتان كند ، چنان كه دشمن را درباره شما به طمع اندازد. در
بزم ، جوينده مرد ستيزيد و در رزم ، پوينده راه گريز. آن كه از شما يارى خواهد خوار
است و از دل تيمار خوارتان ، از آسايش به كنار
(146).
امام حسين (ع) در عصر معاويه
با شهادت امام حسن (ع)
(147) در 28 صفر سال 50 هجرى ،
(148) امام حسين (ع) ، درمدينه تحت مراقبت آشكار و پنهان عوامل اموى
، خاصه مروان بن حكم قرار گرفت.
درست در همين زمان ، شمارى از كوفيان كه خبر شهادت امام حسن (ع) را دريافت كرده
بودند ، با نگاشتن نامه هايى به امام حسين (ع) ، اعلام كردند كه آماده اطاعت از آن
حضرت و شكستن بيعت خود با معاويه و مهياى شورش عليه پسر ابوسفيانند. امام پس از
ملاحظه اين نامه ها ، پاسخ داد كه به معاهده صلح امام حسن (ع) با معاويه التزام
دارد و حاضر نيست مادام كه معاويه زنده است عليه او دست به اقدامى بزند ، اما پس از
معاويه درباره خواسته كوفيان خواهد انديشيد
(149).
قدر مسلم آن است كه معاويه پس از نصب يزيد به وليعهدى خويش مفاد پيمان صلح را نقض
كرده بود. امام حسين (ع) نيز بر اين معنا وقوف و اعتقاد داشت ؛ بنابراين طبعا بايد
پاسخ امام به كوفيان و استناد به پيمان صلح را صرفا پاسخى سياسى و نه اعتقادى تلقى
كرد.
واقعيت آن است كه در زمان شهادت امام حسن (ع) و طى ده سال باقيمانده از سلطنت
معاويه ، زمينه هاى عينى قيام عليه امويان ، بيش از هر زمان ديگر مفقود بود. نه
عراق چنان كه ادعا مى كرد ، مهياى عصيان عليه معاويه بود و نه شمار شيعيان خالص به
اندازه اى بود كه امام حسين (ع) ابزار نظامى لازم براى قيام عليه معاويه داشته
باشد. سكوت مطلق مسلمانان در برابر اقدام پسر ابوسفيان جهت نصب يزيد به جانشينى
خويش و تبديل آشكار خلافت به سلطنت ، حكايت از آن داشت كه هر گونه اقدامى عليه
معاويه با ناكامى حتمى مواجه خواهد شد.
چه بسا معاويه نيز علاقه داشت تا سرسخت ترين مخالف امويان ، خاصه در همان ايام حيات
خودش دست به اقدامى زند تا با خيالى آسوده و با استفاده از نفسهاى بريده شده در
گلوها ، با بهره گيرى از انفعال و دورنگى عراقيان و آمادگى كامل شاميان براى سركوب
هر حركتى عليه معاويه و بالاخره با استناد به مفاد صلحنامه امام حسن (ع) با خويش ،
صلحنامه اى كه على رغم نقض صريح آن توسط معاويه ، هنوز مورد استناد واقع مى شد ، از
ميان بر دارد. پس از كوفه و شيعيان عراق كه مدعى ترين منطقه از سرزمينهاى اسلامى در
دشمنى با امويان بودند و زبون ترين آنان در عمل ، در مدينه نيز كه زادگاه امام حسين
(ع) و شهر پيامبر و بنى هاشم محسوب مى شد ، هيچ زمينه اى عينى براى اقدام امام حسين
(ع) عليه امويان وجود نداشت. انصار پيامبر كه صاحبان اصلى اين شهر بودند ، طى
سالهاى گذشته چنان به انزواكشانده شده بودند و قليل امويان ساكن و مراقب مدينه
النبى چنان سيطره اى بر اين شهر داشتند كه انصار امكان زندگى آرام در موطن خود را
از دست داده بودند ، تا چه رسد به آنكه بتوانند انديشه اى مستعد همراهى با امام
حسين (ع) را داشته باشند. سكوت يكپارچه مدينه در ماجراى ممانعت از دفن امام حسن در
جوار پيامبر
(150) كه با حمايت كامل عايشه انجام شد
(151) ، دلالتى آشكار است كه از ناتوانى مسلمانان مدينه در مقابل
قليل امويان مسلط بر اين شهر. امام حسن (ع) كه شناخت دقيقى از شرايط عينى مدينه و
مسلمانان زمانه خويش داشت ، درست به همين دليل بود كه در وصيتنامه خويش خطاب به
برادرش امام حسين (ع) ، تاكيد كرد كه نبايد براى دفن او به دام خونريزى بيفتد و با
امويان وارد پيكار شود
(152).
پس از فاش شدن مكاتبه كوفيان با امام ،
(153) مروان كه بيش از همه امويان از امام حسين (ع) بيمناك بود. چه
بسا كه تمايل داشت ، به حيات آن حضرت در عصر معاويه خاتمه داده شود ، بى درنگ نامه
اى به دمشق فرستاد و على رغم آگاهى از پاسخ منفى امام حسين (ع) به درخاست كوفيان ،
به معاويه هشدار داد كه حسين بن على با مردمى از حجاز و عراق رفت و آمد دارد و بر
آن است تا عليه معاويه قيام كند
(154). مروان در نامه خويش ، از نگرانى امويان مدينه و عدم امنيت
آنان نيز سخن گفته و از وى خواسته بود تا تكليف او را روشن كند.
معاويه پس از دريافت نامه پسر حكم به او پاسخ داد كه :
نامه ات را دريافت كردم. از آنجه درباره حسين بن على نوشته بودى آگاه شدم. تو را
سفارش مى كنم كه مبادا متعرض وى شوى و عليه او اقدامى كنى. تو نبايد تا آن هنگام كه
حسين بن على اقدامى عليه تو نكرده است ، دست به اقدامى عليه او بزنى ، زيرا من بر
آن نيستم كه تا زمانى كه او بر بيعت باقى است ، موجبات رنجش وى را فراهم سازيم. پس
در حالى كه در كمين او هستى و از وى مراقبت مى كنى ، سعى كن تا با او منازعه نكنى
(155).
اگر چه در سالهاى حيات امام حسن (ع) ، معاويه با نقض عمده ترين بند عهدنامه صلح ،
پسرش يزيد را با تدبير و حليه مغيره بن شعبه
(156) برگزيده بود ، اما هوشيارترين فرزند ابوسفيان نيك مى دانست كه
مشروعيت سلطنت يزيد ، بدون بيعت جانشين امام حسن (ع) و برجسته ترين شخصيت خاندان
بنى هاشم تحقق نخواهد يافت و نيازمند بيعت و همراهى امام حسين (ع) است. پس چه بسا
بر آن بود تا به گمان خويش با اتخاذ سياست مدارا با امام ، آن حضرت را بر بيعت با
يزيد و يا حداقل سكوت در برابر آن وا دارد. به همين دليل نيز ، با نگاشتن نامه اى
به امام حسين (ع ) كوشيد تا ضمن تهديدى ملايم با تاكيد به مراتب شرف و علو جايگاه
امام ، آن حضرت را از اجتناب از هر گونه اقدامى عليه خويش دلالت كند. معاويه نوشته
بود:
درباره تو اخبارى دريافت كرده ام كه اگر راست باشد ، سزاوار تو نيست. من تو را از
چنين كارهاى بر حذر مى دادم. سوگند به خدا كه شايسته است آن كه پيمانى مى بندد ، بر
عهد خويش باقى بماند. اكنون در ميان مردم ، چه كسى است كه از تو به عهد و پيمان
سزاوار باشد. مقام و شرف تو اقتضا مى كند كه بر پيمانها ثابت قدم و استوار باشى .
اين را بدان كه اگر تو قصد نيرنگ با من را داشته باشى ، من نيز چنان خواهم كرد. اگر
تو حق مرا انكار كنى ، من نيز جايگاه و مقام تو را ناديده خواهم گرفت ؛ بنابراين از
آسيب زدن به بنياد امت پرهيز كن و اجازه نده تا اين مردم به دست تو به گرفتارى
افتند. تو اين مردم را شناخته و ايشان را آزموده اى ؛ بنابراين قدرى در باب خودت ،
دين و امت پيامبر انديشه كن و از همراهى با كم خردان اجتناب ورز
(157).
امام حسين (ع) پس از دريافت نامه معاويه ، بى درنگ پاسخى مشروح نگاشت و كوشيد تا در
قالب آن نامه ، ضمن سرزنش معاويه و ترديد در مشروعيت سلطنت وى و بى آنكه بر صحت
گزارش مروان اشاره كند پسر حرب را از هر گونه اميد به همراهى و سكوت در برابر حكومت
وى نااميد سازد. از آنجا كه نامه امام ، مبانى تحليل آن حضرت از سلطنت معاويه و
شالوده عدم مشروعيت حكومت پسر ابوسفيان را به وضوح باز مى نمايد ، متن كامل آن را
مى آوريم :