از مدينه تا نينوا

دكتر عباس علاقه بنديان

- ۶ -


مادر! انس و جن را آتش بر جان مزن ، و چون آتش بر دلها زدى ، آن را دامن مزن . على اكبر آن جنگاور تنومند ميدان نبرد، بر مركب عقاب ، رو به مقابله با دشمنان سرور آزادگان و شفيع روز قيامت حضرت حسين (عليه السلام ) در برابر لشكر كفر آمد. سپاه مخالف با ملاحظه نوجوانى و آراستگى و كمال و فصاحت على اكبر، ناخواسته به ذكر فتبارك الله احسن الخالقين پرداختند و از عمر سعد پرسيدند: كيست اين جوان هاشمى ؟ كه شباهت زيادى به پيامبر دارد. ابن سعد گفت على اكبر حسين است .
آن يادگار حيدر كرار ذوالفقار بر كشيد، و خود را به قلب لشكر مخالف زده و قلب لشكر را شكافته و شجاعتش را در، به هلاكت رسانيدن دهها نفر از لشكر مخالف به آنان نشان داد، و به خدمت پدر برگشت و از تشنگى اظهار نگرانى داشت .
حسين (عليه السلام ) فرزند غيور خود را در آغوش گرفتند و فرمود:
بخدا قسم بر جد و پدرت دشوار است كه ترا در اين حال ببيند، و به روايتى خاتم رسول خدا را در دهان او نهاد، و به زبان حال فرمود: برو، جد بزرگوارت چشم براه توست ، و فاطمه (عليها السلام ) مشتاق ديدارت ، و رفع تشنگى از دست ساقى كوثر مى اطهر بنوش .
على اكبر بوسه زنان بر دست پدر راهى ميدان نبرد گرديد و ضمن ابراز دليرى و شهامت ، با بر هم زدن قلب سپاه دشمن ، موجب خشم لشكريان گرديد، و ناگاه شخصى بنام ((منفد بن مره عبدى )) و به روايتى ((هانى )) ناجوانمردانه ضربتى بر فرق همايونش وارد نمود، و على اكبر بر مركب عقاب افتاد، و پدر را صدا كرد.
امام ذوالجناح را سوار شد، و به دنبال فرزند خويش لشكر دشمن را بر هم زد، و ناگاه نگاهش بر مركب عقاب افتاد و فرزند خود را سوار بر اسب نديد، و عقاب را ديد كه رو به باديه مى رود، و كنار پيكر مبارك على اكبر رسيد و ايستاد، امام بزرگوار بر بالين فرزند آمد، و دست ملاطفت بر سر و گيسوان على اكبر كشيد و فرمود:
اى روشنى چشم بيناى حسين ! اى مونس شبهاى زينب و كلثوم ، اى يادگار و شبيه رسول خدا! اى عزيز فاطمه زهرا، اى ماه سان مكه و مدينه ! و اى دلنواز فاطمه و سكينه و اى قوت و پشتبانى سيد سجاد! و اى ميوه قلب ليلاى نامراد! و مايه اميدوارى آل پيغمبر، خورشيد حيات پدرت رو به افول است ، و مطيع مقدارت و تسليم و رضا به رضايتمندى خداوند هستم .
على اكبر، با چشم اشكبار از سخنان پدر، در پاسخ پدر بزرگوارش عرض ‍ كردند:
اى خليل آتشكده نمرود، و اى مسيح گرفتار فرقه يهود! اى كشتى شكسته طوفان كربلا، و اى وارث ميراث نبوت ، و اى عزيز مريم امت ! رفيقان به منزل رسيده و همراهان از زحمت راه آرميده ... و با تبسمى بر لب مرغ روحش ، به تقدير قلم زده شده ، به شاخسار فردوس پرواز نمود.
على اصغر

بر خاكيان اگر چه قضا، كم ستم نكرد   بر آل احمد، آنچه توانست ، كم نكرد
نگذاشت تيشه ستم ، از دست روزگار   تا نخلهاى گلشن دين را قلم نكرد
آه از دمى ، كه ديد سليمان كربلا   ديو زمانه ، يارى او يك قدم نكرد
شد چون سوار، غير على اصغر صغير   كس همرهى به آن ملك بى حشم نكرد
گفتا به ابن سعد تراگر چه كلك صنع   بر لوح سينه آيه رحمت رقم نكرد
جرم حسين چيست اگر همچو بت پرست   رو، از صمد نيافت سجود صنم نكرد
آبى بده به اصغر من ، از خدا بترس   كس ظلم ، بر كبوتر بام حرم نكرد
جز تير ظلم حرمله زان قوم هيچكس   زان طفل رفع تشنگى و درد و غم نكرد
نشنيده كس ، چنين ستم ، و هيچ ظالمى   نسبت به دودمان يهود، آن ستم نكرد
بر دوش باب كيست بجز اصغر صغير   صيدى كه تير خورد و ز صياد رم نكرد
در برابرش ؛ عباس برادر، با دستهاى بريده ، و على اكبر به شهادت رسيده ، و حسرت جوانى را به شهادت رسانده ؛ مظلوم آل عبا، گلشنش را از نخلهاى سرفراز تهى ديد، و به آواز بلند ندا در داد: آيا مرد مبارز ميدانى هست كه اولاد احمد مختار را يارى كند، و آيا پرهيزكارى هست كه اميدوار به شفاعت جد و پدر و مادر من ، و فرياد رسى روز قيامت ، كه ما را يارى كند. از هيچ طرف آوازى بر نيامد مگر از خيمه هاى اهل حرم ، و از آن داغ ديدگان يكباره فرياد ((واحسينا)) بلند به گوش رسيد. در آن حال حضرت سجاد (عليه السلام ) با جسمى از آتش تب سوزان ، و چشمى چون ابر بهاران اشك ريزان ، افتان و خيزان ، از خيمه گاه بيرون آمد، ام كلثوم او را ديد و با او همراه شد، و فرمود:
اى برادرزاده رنجور به كجا مى روى ؟
حضرت سجاد فرمود: اى عمه ! مگر نمى بينى فرزند رسول خدا، غمگين است و طلب يارى مى نمايد، اما كس به ياريش نمى رود، بگذار كه نيمه جانم را فداى پدر بزرگوارنمايم .
ام كلثوم و حضرت سجاد در حال گفتگو بودند، كه ناگاه امام بر حق فرمود:
فرمود كاى عزيز پدر، زين عابدين   اى طلعت تو، شمع شب تار كربلا
چشم از خزان مرگ بپوش اى پسر تويى   يك گل كه باز مانده ز گلزار كربلا
در كربلا چو قافله بندند، بار شام   غير از تو كيست ؟ قافله سالار كربلا
اى بى كس پدر، پدرى كن به اهل بيت   بعد از پدر،به وادى خونخوار كربلا
پس ام كلثوم بنا بفرمايش امام مبين ، حضرت سيدالساجدين را به خيمه بر گردانيد.
امام حسين (عليه السلام ) فرزند، دلبند خود را كه بيمار بود، در بر كشيد و فرمود:
اى نور ديده ! بعد از من اهل حرم ، محرمى جز تو ندارند، مرا داغ على اكبر و عباس كافيست ، مصلحت در شهادت تو نيست ، نسل امامت از تو باقى خواهد ماند، بازماندگان من به محبتهاى تو، نياز دارند و تو به صبر؛ شكيباى را پيشه خود كن .
در آن هنگام كه هر يك از اهل حرم ، به دور مولاى خويش حلقه زده ، و درد دل خود را عرض مى كردند، ناگاه خروش و غوغا از خيمه مادر على اصغر بلند شد. سرور شهيدان از ماجرا پرسيد؟ عرض كردند:
از بى آبى شير در سينه هاى مادر على اكبر خشكيده ، و على اصغر در حال هلاكت است .
امام فرمود: طفل معصوم مرا بياوريد، بلكه قطره آبى براى او بدست بياورم .
مادر على اصغر نوزاد را بر روى دست به خدمت پدر آورد، و سيدالشهدا بر ذوالجناح سوار شده ، و طفل معصوم خود را بر دست گرفته مقابل لشكر دشمن آمد و فرمود:
اى دشمنان خدا و رسول او! اگر به گمان شما من گنهكارم و طاعت يزيد نمى كنم ، اين طفل صغير و بى گناه است ، فردى از قبيله بنى اسد كه او را حرمله بن كامل مى ناميدند، تيرى به جانب حضرت انداخت ، كه مهر خاموشى بر لب آن طفل تشنه ، نهاد و زخمى دگر بر دل پدر.
امام دست پر خون خود را كه زير گلوى فرزندش بود، به جانب آسمان افشاند، و بسوى خيمه گاه برگشت و فرمود:
بيا بستان كه برد اصغر بروى دست من خوابش   بيا بستان كه جدش ز آب كوثر كرد سيرابش
بيا بستان كه غير از من نكرده ، هيچ پيغمبر   بيك ساعت ، دو قربانى يكى اكبر يكى اصغر
با شنيدن صداى امام اهل بيت عصمت و طهارت از خيمه ها بيرون دويدند، و على اصغر را گرفته ، و براى از دست دادن گلى ديگر، به فغان در آمدند. مادر على اصغر فرزند شير خوارش را در آغوش گرفت ، و گفت :
((اى اصغر اى فرزند دلبندم ! از آغوشم گريختى ، و در مهد حوريان بهشتى جاى گرفتى ، آيا از آغوش مادر ملول گشتى يا اينكه هواى ديدار برادر بر سر داشتى ، كه اين چنين افتاده ، به سويش شتافتى )).
فصل يازده : آماده شده امام حسين (عليه السلام ) براى كارزار
خورشيد مضطرب چو ز خاور كشيد سر   بگرفت دست طاقت و تا باختر دريد
يعنى ، دميكه دختر زهرا ز خيمه گاه   بيرون دويد و معجر نيلى به سر دريد
آن دم كه مشك آب بدوش برادرش   از نوك تير فرقه بيداد گر دريد
آندم كه سينه على اكبر ز تيغ و تير   چون برگ گل برابر چشم پدر دريد
آندم كه شمر ثانى كفار، حرمله   حلق على اصغر والا گهر دريد
بيرحم ظالمى كه در آغوش باب او   شرم از پدر نكرد و گلوى پسر دريد
تيغ دو سر كشيد و صفوف مخالفين   از حمله ، همچو صاحب تيغ دو سر دريد
امام به جسم نازكش از بس نشست تير   جسمش بسان مرغ بر آورده پر دريد
در آن صحراى خون آشام ، عاشقان شهادت و طالبان زيارت مطلوب ، يكى بعد از ديگرى ، به شهادت رسيدند، و جان در راه جانان نثار كردند.
سرور شهيدان فرمود:
اى زينب ، ام كلثوم و ام ليلا، اى فاطمه ، سكينه و رقيه ! و اى بانوان سرا پرده نبوت ، و اى پرورش يافتگان بارگاه طهارت و عصمت ، شما را وداع مى كنم ، هنگامى كه با يارانم ملحق شدم ، هرگز مانند گل ، جامه به تن پاره پاره نكنيد، و با مرگ من شيون و زارى نكنيد و اگر هزاران زخم بر من رسيد، بدانيد كه آن بهتر از شماتت دشمن است ، تنها برايم ندبه كنيد، سپس درهاى رحمت را بر هر يك گشاده ، و ايشان را به ثوابهاى عظيم تسلى داد.
سپس آن سرور آزادگان زينب را طلبيده ، بعد از محبت بسيار و دلدارى وى فرمودند:
اى يادگار بتول عذرا، و اى بانوى سراپرده عصمت و حيا! زمان فراق ، بجاى رسيده ، و دير زمانى از زندگى اين جهانم باقى نمانده ، در پيش چشمم جوانان رعنا هر يك در خاك خفتند، اكنون نوبت من رسيده كه خون خود را، در راه مبارزه حق بر باطل نثار سازم . و بعد از من اى زينب اهل بيت و فرزندانم نگهدار و حامى ندارند، اى خواهر من وقت فراغ نزديك است ، وجدايى چهره خود را نمايان نموده . اى خواهر بعد از من اطفال يتيم را خواهر باش ، مبادا! كه فاطمه ام را كسى برنجاند، و يا سكينه ام را به اندك خشمى بگرياند، در شام و كوفه صغيرانم را نگهدار باش ، و در هر بلا و گرفتارى تو اسيران را غمخوارى كن ، زين العابدين را پرستارى كن ، و اگر سكينه سراغ پدر را گرفت ، بگو در سفرست .
حضرت سيدالشهد لباسى كهنه بر تن كرد حضرت زينب علت امر را سؤ ال نمود، آن حضرت علت پوشيدن لباس كهنه را چنين فرمودند:
اى خواهر! كسى كه نام او شمر است به من جفا خواهد كرد، و سرم را از تن جدا و بر سر نيزه پيش آهنگ سرهاى شهدا، خواهد نمود، و لباسهايم را به عنوان غنيمت جنگى بر خواهد داشت ، ولى از بيرون آوردن اين لباسهاى كهنه خجل خواهد شد.
سپس آن بزرگوار اسلحه كارزار برگرفت ، ابتدا به خلعت كفن پيكر را براى شهادت مهيا ساخت ، و سپس مردانه از جاى برخاست و آماده كارزار گرديد.
حضرت زينب با آن كه توان نظاره اين صحنه را نداشت ، سعى نمود حضرت را از رفتن به ميدان نبرد منصرف سازد.
آن حضرت كه ناله و زارى خواهر ستمديده خود را ديد، فرمود:
اى خواهر! مرا گمان چنان بود، كه گر به پيرى رسم ، عباس جوان دستگيرم باشد، و على اكبر عصاى پيريم ، و پس از شهادت آنان و ديگر عزيزان ، كه نظاره گر جانبازى آنان در اين وادى بلاخيز بودم ، تنها خلعت كفن را براى خود مناسب مى دانم .
در آن هنگام ، اهل بيت و طفلان يتيم را وداع گفت و پا بر ركاب ذوالجناح انداخت و راهى راه مقدر گرديد.
زينب از پى برادر به راه افتاد و فرمود:
برادر جان ز هجران كار ما را ساختى رفتى   به ميدان شهادت رخش همت تاختى رفتى
تو را خدمت بجان كردم به اميد وفادارى   لواى بى وفاى عاقبت افراختى رفتى
ز آه آتش افروز يتيمان اندرين وادى   چو شمع ماتمم سر تا پا بگداختى رفتى
حسين (عليه السلام ) با شنيدن آه يتيمان و افغان خون جگران عنان ذوالجناح نگاه داشته ، براى تنها ماندن اهل بيت گريست . پس رو به خيمه گاه نمود و فرمود:
راضى شدم كه محاسن به خون غرقه كنم ، از همه چيز گذشتم ، از بهر رضاى داورم ، از دختر از پسر، از خواهر و از برادر گذشتم ، تا بهر امت در روز حشر شفاعت دهنده آنان باشم .
سپس آن يادگار حيدر كرار، ذوالجناح را به جولان دراورده ، و در مقابل سپاه كفار آمد.
فصل دوازدهم : آفتاب در ميدان
شد وقت آن كه غرقه جن بر لب فرات   ريزند خون به جاى سرشك از بصر همه
شد وقت آن كه بهر عزادارى ، انبيا   گردند گرد روضه خير البشر همه
شد وقت آن كه فاطمه با حوريان خلد   آيند در زمين بلا نوحه گر همه
شد وقت آن كه از تف گرماى كربلا   ريزند طايران حرم بال و پر همه
شد وقت آن اهل سرا پرده حسين   نيلى كنند رخت مصيبت به بر همه
شد وقت آن كه لشكر بى دين ز راه ظلم   بندند بهر قتل شه دين كمر همه
شد آن وقت كه از ستم بى حساب شمر   گردند دختران حسين در بدر همه
حضرت سيدالشهدا راهى ميدان نبرد بود، كه شخصى غريب سياه پوشى با شكلى پر هيبت به خدمت امام آمد (روايت است كه جوانى بود زيبا روى ، كه ظاهرا از نسل اجانين بود، اما در باطن انسانى كامل و در سلك وفاداران به امام ، بنام زعفر) و عرض كرد:
السلام عليك يابن رسول الله روحى و جسمى فداك يا ابا عبدالله سلام بر تو اى فرزند رسول خدا، جسم و جانم فداى تو اى اباعبدالله و عرض كرد اكنون جهاد با فرقه اشرار نوبت ماست ، ما را بيكديگر، واگذاريد تا با شمشيرهاى آتش بار، دمار از لشكر كفار بر آوريم .
حضرت سيدالشهدا فرمودند:
زعفر دلم از زندگى دنيا به تنگ آمده است ، خداوند در دو جهان ترا خير بدهد.
زعفر گريست و عرض كرد:
فداى مروت و جوانمرديت شوم ، رخصت فرما تا به لباس نبرد به راهت جهاد كنيم .
حضرت فرمودند:
زعفر از زندگى آزرده ام و مشتاق لقاى پروردگارم ، در عالم خواب نيز چنين ديدم ، كه امروز به فيض شهادت نايل مى شوم .
در آن موقع منصور ملك با هزاران ملك به پايبوس آن حضرت مشرف گرديد، و عرض كرد:
از جانب حضرت احديت به يارى تو ماءموريم .
حضرت فرمود:
اگر اين قوم را قتل عام كنم ، صبر جدايى عباس را چگونه توانم ؟ و اگر يزيد هم به من خط بندگى دهد، بعد از شهادت پنج برادرم چگونه زندگى توانم كرد؟ آيا قاسم و اكبرم دوباره زنده خواهند شد؟
سپس امام ذوالجناح را دوباره به گردش در آورد، در مقابل لشكر ابن سعد قرار گرفت و فرمود:
اى ابن سعد! اى كافرى كه از حق و حقيقت بدورى و خارج از دين محمدى ، من وارث رتبه و مقام حيدرم ، من حامى دين پيغمبرم ، من آن كسم ، كه جدم رسول خدا، مرا بر دوش نورانى خود سوار كرده ، من آن كسم ، كه از فيض پروردگار بزرگ ، جبرئيل گهواره جنبانم بود. اى دشمنان خدا و رسول خدا! از سه خواست من يكى را قبول كنيد؛
اول - به من كار را تنگ نگريد، تا به سوى كشورم روم ، از عراق عجم تا عراق عرب از آن شما باد، و اگر جلودار رفتنم شويد، با پايمردى در برابر شما مى ايستم ، و با شهادت به فيض لقاى پروردگارم مى رسم .
دوم - اگر دست بردار از من نيستيد، اطفال و خانواده ام را آزاد بگذاريد، و آب را به آنان نبنديد، آيا در روز محشر جوابى به پروردگار داريد كه بدهيد؟
سوم - از آنجا كه در هيچ مرام و مذهب و مسلكى روا نيست ، كه چند ده هزار دشمن در مقابل يكنفر بايستند، اكنون اگر عزم و اراده شما در كشتن من است ، يك يك به ميدان كارزار بياييد. آنگاه شمر ملعون فرياد كرد، كه مطلب سوم را قبول داريم ، اما مصلحت در آشتى است اى حسين ، دست از خلافت بردار و چنانكه برادرت با معاويه صلح كرد، تو هم با يزيد بيعت كن .
حضرت فرمود:
مبينى ، آن روزى كه من با فاسقى چون يزيد بيعت كنم ، و سپس مبارز طلبيد.
يك يك از لشكريان كفر به ميدان نبرد مى آمدند، و طعمه شمشير آن بزرگوار مى شدند، حضرت مى فرمودند:
در راه خدا از اين جهان رفتن و به شهادت رسيدن ، بهتر از پذيرش ننگ و داخل شدن در آتش دوزخ است .
پس از نبرد با دشمنان دين ، و كشتن تعداد زيادى از آنان در ميدان مبارزه ، براى آگاهى سپاه كفر، از ظلم و ستم نسبت به اهل بيت عصمت و طهارت ، امام رو به لشكر كفار نموده ، و پس از حمد و ثناى خداوند، و درود بر پيامبر مطالب خود را، بطورى كه قابل درك آنان باشد، چنين بيان فرمودند:
اى اهل كوفه و شام ، اصل و نسب مرا بياد آوريد، به فكر خود مراجعه كنيد آن را مورد عتاب و سرزنش قرار دهيد، و ببينيد، كه آيا جنگ با من و هتك حرمت من بر شما جايز است ؟ مگر من پسر دختر پيغمبر شما نيستم ، مگر من پسر وصى و پسر عموى پيامبر و اولين شخصى ، كه به او و به آن چه كه از جانب خدا، نازل شده بود، گرويد، نيستم ؟
آيا حمزه سيدالشهدا عموى پدر من و جعفر، كه اكنون هم نشين با بهشتيان هستند، عموى من نيست ؟ آيا شما گفتار رسول خدا را نشنيده ايد؟ كه درباره من و برادرم فرموده :
هذان سيدا شباب اهل الجنه . (اين دو نفر سيد و آقاى جوانان بهشتند) مى دانيد كه من راست مى گويم ، و خداوند دروغ گو را دشمن مبغوض ‍ شمرده است ، و اين را هم مى دانيد، كه در تاءييد گفتار من در بين شما افرادى هستند، كه من نام بعضى از آنها را مى برم ، جابر بن عبدالله انصارى ، ابو سعد خدرى ، سهل بن سعد ساعدى ، زيد بن ارقم و اءنس بن مالك اگر به گفته هاى پيامبر خدا اعتقاد داريد، پس گفتار من را هم تصديق مى كنيد.
آيا شخصى از كسان شما را كشته ام ، و يا مالى را از تملك شما در آورده ام ، و يا به فردى زخم و جراحتى وارد آورده ام ؟ كه براى تلافى و قصاص گرد آمده ايد. سپس آن امام بزرگوار در ادامه گفتار خود فرمودند: اى شيث بن ربعى و اى حجار بن ابجر و اى قيس بن اشعث و اى يزيد بن حارث !
آيا شما به من نامه ننوشتيد، كه ((ميوه هاى درختان رسيده اند و زمين سر سبز گرديده ؛ اگر به يارى ما بيايى ، با لشكرى آماده خدمت به تو، و همراه با تو آماده نبرد بر عليه ظلم مى باشيم )). قيس بن اشعث ، نوشتن نامه و طلب يارى از امام حسين (عليه السلام ) را تكذيب كرد و چنين گفت : ما نمى دانيم ، كه تو چه مى گويى ، با يزيد بيعت كن ، او هم با توجه به شئونات تو، مقامى برايت در نظر مى گيرد.
حضرت سيدالشهدا (عليه السلام ) بعد از شنيدن سخنان او فرمودند: نه ! به خدا سوگند چون ذليلان ، دست ذلت به شما ندهم و مانند بردگان بار ظلم و ستم شما را به دوش نمى كشم . به پروردگار يگانه پناه مى برم ، از هر متكبرى كه به روز پاداش و حساب ايمان ندارد، كه زيان و ضرر و نكبت و اندوه از آن اوست . شما از من در خواست يارى كرديد و من نيز با شتاب براى دادخواهى و فريادرسى و كمك به شما آمدم ، و همان شمشيرى را كه براى طلب حق در دست شما نهادم ، برهنه كرديد و بر سر ما كشيديد، و با همان آتشى ، كه براى دشمنان شما افروخته بوديم ، بر ما افروختيد و با دشمن همدست و هماهنگ شديد، با توجه به اين كه دشمنان در بين شما دادگرى نكردند و عدلى را رواج ندادند، و نه حتى اميد به يارى ، و انجام كار خيرى به آنان مى توانيد داشت . اى بندگان و اى امتهاى ناخلف ! و اى دور شدگان از كتاب خدا، و اى تحريف كنندگان كلمات پروردگار! اى خاموش كنندگان سنتهاى الهى ! آيا شما دست يارى به افراد دور شده از راه خدا و رهروان راه شيطان مى دهيد؟ و عهد خود را كه با رسول خدا بسته ايد، فراموش كرده و فرزند او را تنها مى گذاريد؟ اگر من از شما يارى خواستم ، نه براى خلافت است ، بلكه براى زنده نگهدارى سنت پيامبر و اجراى عدالت است .
سوگند به خدا كه اين مكر و حيله شما، سابقه ديرينه دارد، و ريشه هايتان با اين مكرها پيوسته و آميخته شده ، و شاخه هاى شما بر اساس آن پرورش ‍ يافته و نيرو گرفته ، و شما پليدترين ثمره اين درخت هستيد، كه در كام صاحبش چون خارى در گلو، و در كام غاصبان و متعديان لقمه اى گوارا مى باشد. آگاه باشيد، كه ((عبيدالله بن زياد)) از خدا بى خبر، براى من يكى از اين دو راه را انتخاب كرده است ، زندگى با ذلت و خوارى ، و يا جنگ با شمشير و افتخار شهادت . خداوند ذلت و خوارى را براى مردان راه خود نمى پسندد، رسول خدا و مومنين ، دامنهاى پاك و با شرافتى كه ما را در خود پرورش داده اند، و سرهاى پر حميت و نفسهاى استوارى كه زير بار ظلم نمى روند، ما را براى از راه خدا دور بودن ، و زندگى در مذلت پرورش ‍ نداده اند. اى اهل كوفه و شام ! اگر به رسول خدا و روز قيامت و معاد اعتقاد داريد، بيداد روا مداريد و از ستمكارى بپرهيزيد.(4)
از سخنان آن بزرگوار فرياد از لشكر كفار بر آمد، گروهى خروش از دل كشيدند دسته اى دست به دندان گزيدند، و عده اى پشيمان و در شرف دست يارى بريدن از يزيديان ، اما جمعى از آنان در راه شيطان .
((شمر ذى الجوشن )) و ((شيث بن ربعى )) از قلب سپاه فرياد كشيدند: كه اى پسر ابوتراب ، سخن كم گو، بيا تا ترا براى بيعت به نزد عبيد پسر زياد ببريم ، با او بيعت كن تا از اين مهلكه نجات يابى .
ابن سعد بر لشكر بانگ زد: كه مگذاريد فرزند فاطمه سخن ديگرى گويد، او را تير باران كنيد. هزاران ناجوانمرد يك مرتبه به سوى آن بزرگوار تير پرتاب كردند، ولى يك تير هم به او اصابت نكرد.
به فرق سرور دين ،اين ظلم بارش تير   چو بى مضايقه باريك بلكه بى تقصير
سپر نمود ملك پر به پيش بارش تير   كه بر كشد ز ميان شاه تشنه لب شمشير
ملايك از پى نظاره پرده پاره كنند   دوباره طنطنه حيدرى ، نظاره كنند
بصولت اسداللهى آن امام كبار   كشيد تيغ دو دم از نيام حيدروار
ترس از شكوه و جلال و عظمت و شهامت على گونه حسين بن على (عليه السلام ) و هراس از شمشير دشمن كش آن امام بزرگوار؛ سد راه مبارزان كوفه و شام گرديد، هر چند سراداران لشكر را ترغيب و تشويق مى نمودند، كسى جراءت مبارزه با آن حضرت را نداشت . در آن حال يزيد ابطحى كه در شجاعت مشهور آفاق و سر آمد دلاوران شام و عراق بود، و شجاعت او را با هزار سوار برابر مى دانستند، بانگ بر سپاه زد: كه حسين يك تن بيش ‍ نيست ، اين همه ترس و واهمه از براى چيست ؟ وقتى كه آن كافر در برابر امام بر حق آمد، آن حضرت بر وى بانگ زد: كه اى برگشته اقبال مرا نمى شناسى ، كه چنين گستاخانه به نزد من مى آيى ؟ آن نمرود زمان خاموش ‍ شد و با شمشير به جانب آن امام بزرگوار حمله كرد. سرور شهيدان پيشدستى نموده ، و با يك ضربت تيغ او را از پا در آورد. از مرگ آن كافر، سپاهيان دشمن وحشت كرده ، و از ترس شمشير امام فرياد و ناله از سپاه كوفه و شام برخاست ، و هواى مبارزه با فرزند اسدالله از سر آن گروه بيرون رفت ، و ديگر مبارزى از ترس قدم به ميدان نبرد، با امام نگذاشت .
شعله غيرت نور خدايى ، و درياى مردانگى اسداللهى به تلاطم در آمده ، با همان شمشير خونريز، به عزم نبرد، به قلب سپاه حركت نمودند، و ولوله عظيمى در سپاه مخالف انداخته ، و با ضربت شمشير عده زيادى را از پا در آوردند، و سپاه كفر از جلوى ضربات هولناك شمشير آن شاهباز قدرت مى گريختند. سرور آزادگان با هر حمله به جناح مختلف سپاه دشمن ، با آوازى بلند مى فرمودند: ((من رسول خدا هستم )) و هرگاه عطش بر ايشان غالب مى شد لحظه اى توقف مى كرد و مى فرمود: لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم .
به ميدان رفتن امام حسين (عليه السلام ) و گفتگو با ابن سعد
اگر نويسندگان عربى و فارسى زبان را توان نگارش شرح جنگ و ستيز حسين بن على (عليه السلام ) بود، به هر زبانى بايد ساليان دراز شرح اين واقعه را مى نگاشتند، تا بتوانند شمه اى شجاعت آن بزرگوار را به زبان قلم بازگو نمايند، و هنوز هم نخواهند توانست دلاورى و شجاعت و آوازه جنگ آورى و نبرد شهداى كربلا را به معناى اصلى و واقعى آن برشته تحرير در آوردند.
روايت شده است كه هنگامى كه آن حضرت در حال نبرد دليرانه خود به از ميان برداشتن افراد لشكر مخالف مشغول بودند، طايفه اى از گروه اجانين رسيدند، و عرض كردند: اى فرزند رسول خدا! ما در سلك بندگان و جان نثاران هستيم ، اجازه فرما كه در اندك زمانى اين گروه ناپاك را به خاك هلاكت افكنيم . آن حضرت فرمودند: اى حسين ! پروردگار شهادت تو را مى خواهد، و پيكر و محاسن ترا به خون رنگين ، و سر ترا بريده از بدن ، و زنان و اهل بيت ترا اسير و بر شتران برهنه سوار شده ، كه شهر به شهر آنان را بگردانند.
اى اجانين من صبر مى كنم تا ((حضرت دوست )) ميان من و آل ابوسفيان حكم كند. در آن لحظه با چشم گريان و دلى آزرده از وضعيت دوران ، امام را وداع كردند و رفتند.
ابن سعد چون عملا شهامت رشيد مرد تاريخ اسلام ، حسين بن على را ديد، و فهميد كه توان پايدارى در نبرد تن به تن با آن حضرت را ندارد، عهدى را كه با ايشان بسته بود شكست و فرياد كرد: اى لشكر شما يك يك به فرزند اسدالله پيروز نخواهيد شد سپس هزاران نفر از لشكريان كوفه آن بزرگوار را در ميان گرفتند و راه آن حضرت را بر خيمه هاى حرم مسدود نمودند، و گروهى از آن كافران رو به خيمه هاى عصمت و طهارت نهادند، در اين حال حضرت حسين به آنان فرمود:
اى گروه اشرار و اى ناخلف امتان احمد مختار، و اى بى توجهان به موازين شرع اسلام ، دشمنى شما با من است و كارتان با من ، چرا به سوى خيمه هاى حرم مى رويد. آن گاه شمر خطاب به لشكر كفار ندا داد كه ، حسين زنده است به نزديك خيمه هاى حرم نرويد و از هر سو دليرانه بر حسين بتازيد و كار او را يكسره كنيد. عبدالله بن عمار بن يغوث ، مى گويد: من هيچ كسى را كه مورد تهاجم افراد بسيارى قرار گرفته باشد و تمام اولاد و اهل بيت و ياران او كشته شده باشند را نديده ام كه قلبش محكم ، دلش ‍ مطمئن ، و گامش استوارتر از حسين بن على بوده باشد، در حالى كه بر لشكر دشمن حمله مى نمود تمام سپاهيان از مقابلش مى گريخت و كسى باقى نمى ماند(5)
عمر سعد رو به طرف لشكر فرياد زد: اين شخص فرزند اءنزع بطين (على بن ابيطالب ) است ، و او فرزند كشنده عرب است ! او را در ميان گيريد و از هر جانب به او حمله ور شويد. هزاران تيرانداز او را احاطه كردند، و بين او و خيمه هاى حرمش جدايى انداختند. حضرت سيدالشهدا فرياد زندند: يا شيعه آل اءبى سفيان ! ان لم يكن لكم دين ؛ و كنتم لا تخافون المعاد؛ فكونوا اءحرارا فى دنيا كم ! و ارجعو الى اءحسابكم ان كنتم عربا كما تزعمون !
((اى شيعيان و پيروان آل ابوسفيان ! اگر براى شما دينى نيست ؛ و از معاد نيز نمى ترسيد! پس در زندگى دنيايى خود از آزادگان باشيد! و اگر همچنان كه مى پنداريد، از طايفه و قوم عرب هستيد به اصل و نسب خود برگرديد، و از اعمال ناجوانمردانه دورى جوييد)). حضرت امام حسين (عليه السلام ) در ادامه گفتار خود چنين فرمودند: اى متجاوزين و ياغيان ! شما با من در جنگ هستيد، و تا وقتى كه من زنده ام ، از تجاوز و دستبرد به حرم من خوددارى كنيد، اهل حرم را آزار ندهيد.
قال اءقصقونى بنفسى و اءتركوا حرمى ، قدحان حينى و قدلاحت لوائحه .
((حضرت فرمود حرم را رها كنيد و سراغ من به شخصه بياييد، و اينك زمان شهادت من نزديك شده و آثار و علايم آن پديدار گشته ))
شمر گفت : اين سخن را مى پذيزم ! و آن جماعت همگى به طرف حضرت روى آوردند، و جنگ شدت گرفت ، و تشنگى و عطش آن حضرت شدت يافت و به علت تشنگى ، سرور شهيدان متوجه رود فرات شد، و شمر دريافت ، كه اگر امام حسين (عليه السلام ) قطره آبى نوشد، قدرت مقابله با آن حضرت را ندارد، و بنابراين فرياد كشيد: كه مگذاريد پسر ابوتراب ، خود را به آب برساند، كه در اين صورت همه ما را شربت ناگوار مرگ مى چشاند. هزاران نفر از افراد پياده و سواره لشكر مخالف ، راه را بر وى مسدود كردند، و ايشان با شمشير آتشبار خود، كه كسى ياراى مقاومت در برابر آن را نداشت ، به آنها حمله كرد، و عده اى از آنان را هلاك كرد، و اسب را در ميان آب فرات راند، و فرمود: اى ذوالجناح ! تو تشنه اى و من نيز تشنه ام ، بخدا قسم تا آبى ننوشى ، آب ننوشم ، آن براق سپهر سعادت ، و آن رفرف آسمان شهادت ؛ سر از آب بالا گرفته ، و با حيرت به مولا و صاحب خويش نظر كرد، و گريست ؛ از آنجا كه آن حيوان نجيب توسن خاصه رسول خدا، و مركب سوارى على مرتضى (عليه السلام ) بود گويا پرتو مهر منير فيض رسالت پناهى ، و تجلى كمالات باطنى اسداللهى ددر قلب آن حيوان منعكس شده ، و آيينه ضمير آن حيوان ، را از نگار حجب مصفا ساخته ، كه واقعيت آن عرصه محشر خيز را قبل از وقوع باطنا مى فهميد؛ و شهادت مولاى خود را كه گوهرى در مخزن سعادت بود، آشكار مى ديد، سرور شهيدان مشتى از آب فرات پر كرده ، و بياد تشنگى اهل حرم مى گريست ، كه ناگاه ظالمى تيرى ، رها كرده و تير بر دهان آن حضرت فرود آمد، و خون از دهانش جارى شد، و صورت آن حضرت را رنگين كرد.
آن حضرت با لبى تشنه و دهانى خشك : نگاهى خيره به رود فرات و چشم دلى به خيمه هاى حرم داشت ، و در فكر آن بود كه اى كاش ! مى توانست مقدارى آب براى اهل بيت با خود ببرد، در آن حال يكى از كفار لشكر كوفه و شام فرياد بر آورد: اى پسر ابوتراب ! تو در فكر رسانيدن آب به اهل بيت هستى ، غافل از آن كه خيمه هاى حرم در حال غارت است . آن حضرت آبى را كه در دست داشت ، بر زمين ريخت و به سوى خيمه گاه روانه شد، در سر راه تعداد زيادى از افراد دشمن را زخمى كرد و به هلاكت رسانيد، و موقعى كه به خيمه گاه رسيد، ديد كه آن خبر صحت نداشته ، و آن مزور بدان تدبير آن حضرت را از رود فرات دور كرده ، تا نتواند رفع تشنگى نمايد. در آن گاه حسين بن على (عليه السلام ) مى دانست ، كه رفع تشنگى در آن روز از ساغر وصال محبوب لايزال خواهد بود. او مجددا با اهل بيت وداع كرد و آن وداع ، وداع واپسين مى نمود. بر ذوالجناح سوار شد و رو به معركه كارزار نهاد.
در منابع معتبر چنين ذكر شده است : كه روز عاشورا، بهنگامى كه جوانان جان نثار آل عبا و نهالهاى برومند از پا افتاده فاطمه زهرا در نظر همايون آن نوح بيابان درد و رنج ؛ و آن كشتى شكسته طوفان ظلم و ستم ؛ پيمانه شهادت از جام سعادت نوشيدند، چون ذكرياى خاندان احمد، يعقوب كنعان ، يوسف مصر، يكه تاز معركه سرافرازى آن ناحيه محشر خيز را محل تاراج هستى نوجوانان ديد، و آن بيابان بلاخيز را از شكفتن گلهاى خون رخسار سرو قدان گلستان سعادت يافت ، در همان ساعت كه با چنين حالت سرگرم مقاومت در برابر آن لشكر گمراه بود، سلطان قيس با لشكر بيشمار كه به عزم شكار بيرون رفته بود و در شكارگاه مشغول شكار بود، كه آهويى سر از كمند اطاعت سلطان كشيده و پا به گريز نهاده بود چشم سلطان بدنبال آهو و نهايتا بر مركب سوار و به منظور گرفتنش ، مى تاخت و گويا حادثه جانسوز كربلا در دل آهو اثر كرده ، گريزان و گريان گاهگاهى با حسرت به سوى سلطان مى نگريست . بدنبال آهو رفتن و در نهايت داخل دره كوهى رسيدن ، و در جستجوى آهو بودن ، قيس را مشغول به خود كرده و از تقدير زمان غافل شد، كه ناگاه شيرى چون بلاى آسمانى بر وى ظاهر گرديد، سلطان با اضطراب فراوان راه گريز را از هر سو مسدود ديد و رو به سوى مدينه طيبه كرد، و دست دعا به آسمان بلند نموده و دعا كنان گفت : اى فرزند رسول خدا و اى پاره جگر فاطمه زهرا، اى مهر سپهر امامت ! سالهاست كه سر به آستان تو دارم و بجز محبت تو به كارى نپرداخته ، اكنون مرا درياب كه بجاى آهو، شير درنده نصيبم شده است . سلطان قيس در حال التماس و مدد خواهى بود، كه با آوازى بلند چنين شنيد:
كاى پريشان شده از خوف مريز اشك به خاك   پسر شير خدا مى رسد از شير چه باك
سلطان قيس چون نظر كرد، شهريارى ديد كه مركب بادپايش دامن دشت و دمن را از قطرات گلهاى خونين ، رشگ بهشت برين نموده و شمشير ذوالفقار در دست داشت . آن دلاور بانگ بر آورد: كه اى زبان بسته مگر نمى دانى ، كه گوشت و پوست دوستان ما بر شما درندگان حرام است ، آن شير در نهايت عجز و ناتوانى صورت خود را به پاى ذوالجناح ماليدن و به دنبال كار خود رفت . . قيس خود را از مركب به زير افكنده و بوسه زنان بر ركاب آن حضرت ، علت آشفته حاليشان را سؤ ال نمود و جوابى گرفت ، و از علت زخمهاى آن حضرت جويا شد، آن حضرت فرمودند: از نيزه و شمشير و خنجر و تير است ، و حضرت در ادامه سخنان خود فرمودند: سرخ رو رفتن به نزد دوست . سلطان قيس مجددا سؤ ال كرد مدعى اين شهادت چه كسى است ؟ و جواب گرفت ، كه شهادت براى عاشقان در ره عشق ، خواهان مدعا نيست . سلطان قيس سؤ ال كرد، آيا فريادرس و كمكى نداشتيد؟ حضرت جواب فرمود: پشت كردن بر دشمن نيكو نيست . سلطان پس از سؤ الهايى بسيار و دريافت پاسخ مربوطه ، و در انتهاى گفتگوى طولانى با آن حضرت سؤ ال كرد، آيا فريادرس و كمكى نداشتيد؟ حضرت جواب فرمود: فريادرس جز خدا براى من نيست ، سلطان كه تا آن لحظه حسين بن على (عليه السلام ) را نشناخته بود سؤ ال كرد اى نور چشمم تو كيستى ؟ حضرت فرمود: من حسين بى معينم . سلطان قيس چون سرور آزادگان را شناخت ، خود را بر خاكپاى آن حضرت انداخت و تاج از سر به خاك افكنده ، عرض كرد: اى دلير دليران و اى شهريار شهرياران ! شما همان حسينى هستى ، كه نور هدايت و شاه ولايتى ، شما در شهر مدينه كامران بوديد، و از جور و ستم روزگار و از چشم تنگ دشمنان در امان ، شما را چه مى شود؟ ديده هاى بر حق بين امام ، مملو از اشك گرديد و فرمود: اى قيس ‍ خبر ندارى كه منافقان امت ، به ياريم چه سوگندها خوردند و چه نامه ها نوشتند، تا مرا بدان عهد و پيمان خود به كربلا كشيدند، چون ديگر يارى برايم نمانده بود، خودم يكه و تنها متوجه جهاد بودم كه صداى كمك خواهى ترا شنيدم و خود را به يارى تو رساندم . قيس با حالتى اندوهبار عرض كرد: اى مولاى من ! لشكرى در اين دشت به همراه دارم ، اگر امر كنى در ركاب و با دشمنانت پيكار كنند. حضرت فرمودند: امروز روز شهادت من است و تو هرگاه به ديار خود بازگشتى ، ماتم مرا بر پاكن ؛ و ناگاه حضرت از نظر قيس ناپديد گرديدند.
حسين بن على (عليه السلام ) پس از نجات سلطان قيس وارد ميدان كارزار با كافران گرديد، آن سيدالكونين (آقاى دو جهان ) و سرور و سادات و اولاد رشيد فاطمه زهرا، به قدرت و قوت بر قلب سپاه تاخته ، و حمله شجاعانه او زخم بسيار و جراحت بيشمار بر بدن آن بزرگوار و هلاكت تعداد زيادى از سپاه دشمن را نتيجه داشت . اما به جز جراحات جسمانى ، هفتاد و دو زخم نهانى كه كنايه از داغ هفتاد و دو تن از اصحاب و انصار اقوام و نزديكان بود در وجود خود احساس مى كرد. كثرت جراحات و انبوه نفرات لشكر مخالف ، پروايى در آن حضرت ايجاد نكرده و بار ديگر، به سوى خيمه هاى عصمت و طهارت به حسرت نگاه نموده و بر حال پريشان آن غريبان ، و متاءثر از اسارت و در رنج قرار گرفتنشان ، با خشم و غضب و با شمشير آتشبار، بر قلب سپاه كفر حمله كرده و با آواز بلند مى فرمودند: من فرزند رسول خدا هستم ؛ و آن گاه ابر اجل بر سر آن قوم بدعمل ، چادر افكنده و تگرگ مرگ باريدن گرفت .
آفتاب در نيمروز قرار گرفت . آن بزرگوار در سه حمله ، تعداد انبوهى از لشكريان كوفه و شام را به هلاكت رسانيده ، و مابقى را چون برگ خزان گمشده و پريشان صحراى كربلا ساخت .
آن حضرت با شكوه و جلالى كه برازنده خاندان آل عبا بود، يك تنه گرم جهد در راه زنده نگهداشتن اسلام و رضايت حق تعالى بود، كه هاتفى ندا داد: كه اى رسول خدا، و اى نبيره محمد مصطفى (ص)! از قتل و كشتار شاميان بگذر، بنام خداوند وقت وفا به عهد است ، چون آن نداى غيب به آن حضرت رسيد، و معنى وفا به عهد را فهميد، آماده جان نثارى شد، در آن هنگام ابو الحنوف جعفى ، تيرى به پيشانى مباركش زد، امام تير را بيرون كشيد، خون بر چهره اش جارى شد و فرمود:
الهم انك ترى ما اءنا فيه من عبادك هؤ لاء العصاه ! اللهم اءحصهم عددا! و اءقتلهم بددا! و لاتذر على الارض منهم ! و لا يغفرلهم ابدا.