((بار
پروردگارا! بر اين حال من از ناحيه اين بندگان نافرمان تو مى گذرد واقف
هستى ! بار پروردگارا! يكايك آن را بشمار، و آنان را در پراكندگى و
پريشانى هلاك گردان ! يك تن از آنان را بر زمين باقى مگذار و هيچگاه
آنان را ميامرز))
پس از آن با صداى بلند فرمودند: اى امت بد سرشت آگاه باشيد، كه شما بعد
از من كسى را نخواهيد كشت كه از كشتنش نگران شويد، و سوگند به خدا كه
من به خداى خودم اميدوارم كه مرا به شرف شهادت برساند و از شما انتقام
مرا بگيرد، و بدانسان كه خود نمى دانيد.
حصين از حضرت سؤ ال كرد، اى پسر فاطمه به چه چيز خداوند انتقام ترا از
ما مى گيرد؟ حضرت فرمودند: ياءس و شدت را در ميان شما مى افكند، تا آن
كه خونهاى خود را مى ريزد، و سپس چون موج دريا عذاب بر شما خواهد آمد.
فرزند رسول خدا در آن هنگام از كثرت زخمها و جراحات ، دچار ضعف شديد
شدند، كه مردى سنگ بر پيشانيش زد و خون بر صورتش جارى شد، و مرد ديگرى
با تيرى سه شاخه سينه مباركش را هدف ساخت ؛ فرزند پيامبر روى به خدا
نموده و عرض كرد:
بسم
الله و بالله و على مله رسول الله . بنام الله و بياد الله و بر
آيين فرستاده الله (اين شهادت روزى من مى گردد) و سر مبارك را رو بر
آسمان كرد و گفت :
الهى
انك تعلم اءنهم يقتلون رجلا ليس على وجه الارض اءبن نبى غيره
((خداى من تو مى دانى كه اين قوم مردى را مى
كشند، كه در تمامى زمين پسر پيغمبرى جز او نيست )).
سپس حضرت فرمود: اين حادثه كه بر من نازل شده است ، چون در ديدگاه
خداوند است ، بسيار سهل و ناچيز است و دست خود را از خون رنگين و با آن
سر و صورت را، سرخ و خون آلود كرد و فرمود: با همين حال باقى خواهم
بود، تا خدا و جدم رسول خدا را ديدار كنم . در آن حالت كه رمقى در بدنش
نمانده بود، بر روى زمين نشست و با سختى سر خود را بالا نگه مى داشت ؛
زيرا در راه خدا و پايدارى دين خدا و دفاع از حق به شهادت رسيدن سر
بلند بودن را مى طلبد.
مالك بن بشير با بى حترامى به شخصيت آن حضرت شمشيرى بر سر سرور آزادگان
زد، آن چنان كه كلاه خود ايشان پر از خون شد و بنابر روايتى كلاه خود
را برداشته ، و دستمال يا دستارى بر سر خود بست .
زرعه بن شريك ، حصين ، سنان بن انس و صالح بن وهب ، هر يك به گونه اى
ضرباتى بر پيكر مقدس حسين بن على (عليه السلام ) وارد نمودند.
هلال بن نافع مى گويد: من در نزديكى حسين (عليه السلام ) ايستاده بودم
، سوگند به خدا، كه من در تمام دوران هيچ كس را نديدم كه چنين پيكرش به
خون آلوده باشد، و چون حسين (عليه السلام ) نيكو و چهره اش نورانى و
درخشش انوار چهره او، مرا از تفكر در شهادت او باز مى داشت . سرور
شهيدان در آن حالت سخت و طاقت فرسا چشمان خود را به آسمان باز كرد و در
دعا به حضرت احديت عرض كرد:
صبرا
على قضائك يا رب ، لا اله سواك ، يا غياث المستغيثين .
((شكيبا هستم بر مقدرات و بر فرمان جارى تو اى
پروردگار من ! معبودى جز تو نيست ، اى پناه پناه آورندگان
)). از حضرت امام محمد باقر روايت است كه : اسب
آن حضرت با صداى بلند شيهه مى كشيد و پيشانى خود را به خون آلوده مى
نمود(6).
در هنگامى كه فرزند آل عبا سرور شهيدان و شفيع قيامت ، آن امام ولايت و
سالك معراج هدايت و طهارت از بسيارى زخم بر جسم مبارك و جراحت احساسى
بر قلبش توان ايستادگى نداشت ، سر بر زمين مى گذاشت و چون تاراج شدن
خيمه هاى عصمت به خاطرش مى گذشت ، بى تابانه بر مى خاست اما طاقت
نياورده و از فشار ضعف چسم بر زمين تكيه مى داد. سپس هر يك از افراد آن
لشكر كفر و دور از انسانيت و راه حقيقت به قصد قتل آن بزرگوار مى
آمدند، و از بيم شكوه و جلال آن حضرت از روى پيامبر و مادرش حضرت فاطمه
زهرا حيا كرده با تنى لرزان و هراسان برگشته و از آن خيل فاسد مى
گذشتند ناگاه ابن سعد آن منافق از خدا بى خبر كه نه عارف به دين و نه
عارف به مسيح و نه طالب به ولاى دودمان خليل بود، جوانى نصرانى را كه
در صورت ترسا و در معنى پارسا ظاهرش آراسته كيش نصرانى اما درونى به
لباس مسلمانى داشت ، طلبيده و گفت : اى جوانمرد، و اى ناآشناى از دين
بيگانه ! تو را كيش اسلام بهره اى نيست ، و نه از قتل مسلمان باكى !
كشتن اين جوان هاشمى بر مسلمانان ناگوار است ، اما كشنده او را، نزد من
جايزه اى بيشمار است ؛ پس آن مرد شرور جوان نصرانى را به وعده هاى خلاف
و نويدهاى دروغ ، به قصد قتل مسيح ثانى به قتلگاه فرستاد.
آن ترسا، ترسان و لرزان چون به قتلگاه رسيد، چشمش بر فرزند حيدر كرار
افتاد، كه از تير باران حوادث بدنش مجروح گشته ، و فرق مباركش تا ابرو
شكافته ، و از تشنگى گويى به شهادت رسيده . نصرانى متوجه آن جناب شد؛
آدمى ديد غرق خون ، هابيلى به نظر آورد؛ مقتول ستم ، نوحى ديد، كه كشتى
حياتش در درياى طوفان خون ، سليمانى در چنگ اهريمنانى زبون ، ذكريايى
مجروح ، يحيايى مذبوح ، ايوبى تن چون خانه زنبور، يعقوبى از يوسف حيات
مهجور، يونسى در كام نهنگ بلا، يوسفى مبتلاى زندان ، ذبيحى مهياى
قربانى ، كليمى در طور شهادت ؛ گرم مناجات ، مسيحى از دار سعادت ؛ ناظر
بالاترين درجات احمدى ؛ ابوترابى سر بر تراب (خاك ) نهاده .
جوان ترسا محو سيماى سرور آزادگان گشته ؛ در دل مى گفت : الهى اين جوان
گلگون چهره ماهرو كيست ؟ و تقصير او چيست ؟ در آن حال آن برگزيده
پروردگار چشمهاى خونين خود را گشوده ، بر آن جوان نگاه كرد، و با نگاهى
اين نصرانى را از وادى گمگشتگى رهانيد؛ و با جذبه ، آن جوان مسيحا كيش
را به سوى خويش خواند، و شهد هدايت را بر وى چشانيد. مرد ترسا در نهايت
عجز و فروتنى عرض كرد: اى سيد و سرور عالم ، اى چشم حق بين ! اى بهترين
اولاد آدم ! نام گرامى ترا نمى دانم ، اما در جلال و بزرگوارى تو
حيرانم . آن بزرگوار لب گشود، و در جواب نصرانى فرمود:
منم فرزند آن شاهى كه جبرليش بود دربان |
|
به مكتب خانه او انبيا اطفال ابجد خوان |
اگر تورات مى خوانى و گر انجيل مى دانى |
|
شناسى جد و بابم كيستند اى مرد نصرانى |
ز تقصيرم بپرس از ابن سعد از من چه مى پرسى
|
|
ز خونم بيگنه شد دشت كين گلشن چه مى پرسى
|
آن جوان به ظاهر نامسلمان اشك حسرت از چهره پاك كرد، و بر قدم آن
بزرگوار بوسه زد و گفت : اى شاه بيدار دل ! تعبير خواب مى دانى ؟ حضرت
فرمود بلى ! و پيش از آن كه نصرانى ماجراى رؤ ياى خود را نقل كند، امام
جريان رؤ ياى او را چنين بيان فرمود:
شب گذشته در خواب بودى ، ولى چشم دلت باز بود؛ حضرت مسيح با تو سخن گفت
و فرمود:
((اى جوانى كه از مردم و مردمدارى دورى
! خوشحال باش كه به ديدار بهشتيان نايل مى شوى ، اين راهى كه به چشم
عقل زشت مى نمايد، تو مردانه در آن راه گام بردار، كه راه بهشت است
)). در نزد عيسى بن مريم تو از هوش رفتى ، و آن
حضرت به اندام تو لباس مغفرت پوشانيد. آن جوان در همان حال كه بر پاهاى
امام حسين (عليه السلام ) افتاده بود، عرض كرد: هزار جان من فداى تو
بيدار دلى ، كه از خواب ديگرى با خبرى ، و در خدمت آن بزرگوار اسلام
آورد، و از طرف امام اجازه جان نثار يافته ، به نزد عمر سعد برگشته و
گفت : اى مرد از خدا بى خبر! با من چه دشمنى داشتى ؟ مگر مرا مانند
خويش از نسل اشرار و گمشدگان از راه دين ، مى پنداشتى ؟ سپس شمشير از
نيام بر كشيده ، و بر قلب لشكر حمله كرد، و به نحوى در راه جهاد و از
جان گذشتگى كوشيد، كه باعث حيرت دشمن شد و در نهايت در راه جانان ، به
شهادت رسيد.
سپس عمر بن سعد فرياد زد: پياده شويد و حسين را راحت كنيد. شمر مبادرت
كرد كه روى آن حضرت نشيند.
شهادت عبدالله بن حسن
(عليه السلام )
راويان روايت مى كنند: كه در واقعه كربلا عبدالله فرزند امام
حسين (عليه السلام ) كودكى بود، با چهره اى چون آفتاب درخشان . او از
زمان زندگى با پدر چيزى به خاطر نداشت ، و پيوسته دل در گرو مهر عموى
مهربان و دلاور خود داشت ، و در سايه ملاطفت و مهر آن حضرت پرورش يافته
بود. عبدالله بر در خيمه متحير و پريشان عمو ايستاده ، و وقتى عموى خود
را بدان حالت ديد، آغوش جان گشاده بر پرواز در آمد، و شتابان روانه
قتلگاه امام بزرگوار گرديد. امام حسين (عليه السلام ) دقيقه اى از فكر
اهل بيت خويش بيرون نمى رفت ، و لحظه اى چشم از خيمه هاى بر نمى داشت ،
چون سرور شهيدان عبدالله را ديد، از تصميم و ميل او آگاه گشت ، و به
آواز بلند فرمود: اى خواهر او را نگهدار و مگذار، كه او به قتلگاه
بيايد، زينب از خيمه بيرون دويد و با تمام سعى و كوشش نتوانست ،
عبدالله را برگرداند. و فرزند خردسال امام حسن (عليه السلام ) خود را
به امام حسين (عليه السلام ) رسانيده ، و وقتى عموى خود را زير تيغ
جلاد ملاحظه نمود، دستش را سپر بلاى عمو گردانيده و گفت : واى بر تو اى
كافر! مى خواهى امام خود و عموى مرا بكشتى ؟ در همان حال آن مرد شرور
تيغ را پايين آورده و دست عبدلله را قطع كرد، آن كودك خردسال بر زمين
افتاد و از درد فرياد زد و عموى خود را به فرياد طلبيد، امام حسين
(عليه السلام ) عبدالله را در آغوش كشيد و فرمود: هم اكنون پدر خود را
در خود بهشت ملاقات خواهى كرد، و از دست جدت سيراب خواهى شد، و پاداشى
بزرگ خواهى يافت . آن كودك شجاع در حالى كه در فكر عموى خود، گريان و
خون از دستش ريزان ، و همچون كبوترى سبك بال به سوى آشيانه اقبال
راهى ديدار شهدا، در بهشت بود.
زينب دست سكينه را در دست گرفته ، و از خيمه بيرون آمد و مى فرمود: اى
يادگار برادرم حسن ، و اى روشنى چشم حسين خونين كفن ! از جان خود گذشتى
و قربانى عموى خود گشتى ، در خيمه سكينه منتظر و چشم به راه توست ، از
حال او هم خبر گير. در آن لحظات كه بزرگ بانوى اسلام زينب چنين نجوا مى
كرد، عبدالله در آغوش عموى خود از درد ناله مى كرد، كه ناگاه حرمله كه
شخصى از خدا بى خبر و كافر بود، شرارت را تمام كرده ، و با تيرى آن
كودك خردسال را به شهادت رساند.
اوفتاد از پشت مركب زاده حيدر به خاك |
|
يا كه رجعت كرد از معراج ، پيغمبر به خاك
|
مو پريشان كرد حوا، در جنان آدم گريست |
|
عيسى مريم به سر زد در فلك مريم گريست |
در تلاطم عرش اعظم همچون بحر بيكران |
|
در تزلزل فرش همچون كشتى بى بادبان |
بادهاى مخالف وزيدند و زمين كربلا بر خود لرزيد. طيور بر بساط عشرت بال
افشاندند، و وحوش از چرا باز ماندند، و حالتى بر حركت آسمان و زمين رخ
نمود؛ گويى كه قيامت بپا خاسته است .
پس از قتل حسين ، نمرود ثانى شمر ذى الجوشن
|
|
چو زد؛ در درگه آل خليل از ظلم و كين ، آتش
|
عمود از راست ، زوبين از چپ و ناوك ز پيش رو
|
|
ز پشت سر سنان ، از آسمان تيغ ، از زمين آتش
|
به آل مصطفى ، اين ظلم و اين بيداد، از امت
|
|
بدان ماند كه اندازد به خرمن خوشه چين آتش
|
فصل سيزده : غروب در نيمه
روز عاشورا
عشق آغازش غم است ، انجام قتل |
|
زيستن ناكامى او، كام قتل |
گاه اسماعيل را خواند قتيل |
|
گه كند آتش گلستان بر خليل |
عشق با هر بوالهوس كى آشناست |
|
عشق ، كار عاشقان كربلاست |
گفت : آدم من به دعوى صادقم |
|
عاشقم كن ، عاشقم كن ، عاشقم |
نوح گفتا: دفع طغيان مى كنم |
|
ز اشگ چشم خويش ، طوفان مى كنم |
اوليا مردانه در پيش آمدند |
|
بى نياز از رنج و تشويق آمدند |
سيد خونين كفن سبط رسول |
|
كرد هفتاد و دو قربانى قبول |
هر يكى تاج شرف اكليل او |
|
خود خليل و هر يك اسماعيل او |
شهادت سرور شهيدان حسين
بن على (عليه السلام )
در زمانى كه دلير مرد صحراى كربلا در ميان گرداب خون پر پر مى
زد، غير از تيغ و زوبين بيرحم ، كسى به فرياد آن مرد غريب نمى رسيد.
روايت كرده اند كه : سنان بن انس حضرت محمد را خوب مى شناخت و از اين
كه رسول خدا را با خود دشمن سازد، بيم داشت و ز اين رو صدمه اى به حضرت
سيدالشهداء نزد و ترسان از چنين تفكرى بود و مورد اعتراض و شماتت شمر
ذى الجوشن قرار گرفت .
شمر كه از تمرد و سرپيچى سنان بن انس به خشم آمده بود با آن كه اصل و
نسب حضرت حسين (عليه السلام ) را بخوبى مى شناخت ، به بخاطر دريافت
جايزه يزيد مصمم شد كه خود بى حرمتى را به سيدالشهدا و خاندان آل عبا
به انتها برساند و با خشم و غضب و اهريمن صفتى درون خويش ابر مرد تاريخ
اسلام و فرزند رسول خدا (ص) و على (عليه السلام ) و فاطمه (عليها
السلام ) را به شهادت رسانيد و با ضربتى سر مبارك سرور شهيدان صحراى
كربلا و ديار نينوا را از بدن جدا كرده بر سر نيزه براى دريافت جايزه
به نزد يزيد فرستاد.
در اين هنگام باد سختى ورزيدن گرفت . گرد و خاك و غبار سرخ رنگى تمام
فضا را پوشاند، مشرق و مغرب تيره و تار گرديد و قرص آفتاب و خورشيد
عالمتاب در ميان برهاى سياه فرو رفت .
اين واقعه جانسوز در جمعه يا دوشنبه سال شصت و يكم هجرى اتفاق افتاد.
در آن موقع حضرت حسين بن على (عليه السلام ) پنچاه و هفت ساله بود.
فصل چهاردهم : و قايع بعد
از شهادت حسين بن على (عليه السلام )
نوشته اند پس از شهادت حسين بن على (عليه السلام ) ناگهان حضرت
جبرئيل بشكل و با هيكل انسان در ميان لشكر ابن سعد ظاهر گرديد و فرياد
مى كرد، علت فرياد را پرسيدند، فرمود: بخدا قسم پيامبر خدا سيدالشهدا
در ميان شما ايستاده و به اطراف نگاه مى كند، از آن بيم دارم كه نفرين
كند و همه هلاك شوند، و من نيز كه بين شما هستم هلاك شوم .
در آن ساعت كه جهان روشن در نظر اهل بيت اطهار، از شهادت فرزند حيدر
كرار تيره و تار گرديده بود، لشكريان شام و كوفه به عيش و نوش
پرداختند، جسم مبارك فرزند فاطمه بر خاك آن بيابان در كنار شهيدان و
مدافعان از حق افتاده بود.
روايت است كه ذوالجناح با يال و گردن آلوده به خون عنان گسسته و شيهه
كنان به قتلگاه سرور شهيدان آمد، ابن سعد دستور به گرفتن آن مركب داد،
ولى لشكريان كفر توان آن نداشتند، ذوالجناح يك يك شهداى آنروز صحراى
كربلا را مى بوييد، و چون پيكر پاك بى سر صاحب خود را شناخت ، خود را
بر زمين مى زد و ناآرامى مى كرد، و سر به سوى آسمان بلند كرده گويى كه
مظلومانه ، ظالمان را نفرين مى كند، سپس روانه خيمه گاه شد، اهل بيت
دورش حلقه زدند و به نوايى نوحه خوانى مى كردند، كه اى ذوالجناح !
مولاى ما را چه كردى ؟ گريه و زارى و بيتابى يكايك اهل بيت امام شهيد و
نوحه خوانى هر يك بنا بر مقتضاى رابطه خود با يكديگر و امام شهيد ادامه
داشت ، ذوالجناح را مى بوييدند و مى بوسيدند و در جستجوى صاحب خود بودن
را از آن مركب مى خواستند. سكينه دردانه آن سيد مظلوم اشك مى ريخت . به
زبان حال مى گفت :
كاى توسن با وفاى بابم |
|
من طفلم و از عطش كبابم |
بابم به من صغير بيتاب |
|
فرمود: كه مى روم پى آب |
افكند: چرا؟ در اضطرابم |
|
كم لطف به من نبود بابم |
اى اسب ! حسين زار من كو؟ |
|
باباى بزرگوار من كو؟ |
يالت پر خون و خاك از چيست ؟ |
|
اعضاى تو چاك چاك از چيست ؟ |
روايت شده است كه در آن حال خبر رسيد كه دشمن اسبهاى خود را نعل كرده و
مى خواهند، با بر بدن شهيدان بتازند، منقول كه
((فضه
)) شيرى را كه در آن مكان بود براى حراست نعشهاى
شهدا بدانجا آورد.
غارت خيمه ها و به اسارت
گرفتن اهل بيت
چون سوختند، خيمه اجلال اهل بيت |
|
تاراج حادثات شد اموال اهل بيت |
آل نبى به ناقه سوار؛ و نظاره گر |
|
نامحرمان به زيور و خلخال اهل بيت |
هر زخم كين به جسم تو چشمى است اشگبار |
|
وان چشم خون گريسته ، بر حال اهل بيت |
مى گفت : با زبان پر از شكوه در وداع |
|
سردار اهل بيت ، ز دنبال اهل بيت |
جان و شما و سوختگان حزين من |
|
كلثوم من ، سكينه من ، عابدين من |
روايت است : كه در آن هنگام كه همه عزادار از غم شهادت سرور شهيدان به
دور ذوالجناح حلقه زده بودند، بناگاه از چهار جهت لشكر كفار، بقصد
تاراج و غارت حجره ها و بانوان اهل حرم به خيمه گاه اهل بيت تاختند،
زنان و كودكان نالان و شيون كنان ، به خيمه امام زين العابدين كه در آن
هنگام در بستر بيمارى بود، گريختند، در تاراج اموال و گوشواره زنان و
خلخال پاى فاطمه تازه عروس در مورد اهل بيت طهارت و بازماندگان امام
مظلوم بى حرمتى را به حد اعلا رسانيدند. به نقل از فاطمه دختر حضرت
سيدالشهدا، كه در آن لحظه مدهوش و بهت زده بر در خيمه ايستاده بود ديد،
يكى از لشكريان كفار با قرار دادن نيزه بر پشت زنها وسايل آنان را مى
گرفت و غارت مى كرد، و بناگاه چشمش به فاطمه افتاد كه از تاراج دشمنان
گوشواره اى در گوش و خلخالى در ساق پايش بجا مانده بود، و بدنبالش مى
دويد تا بر زمين افتاد و مورد تاراج آن بى خبران و ظالمان قرار گرفت ،
و از هوش برفت . بعد از مدتى كه بهوش آمد، عمه اش زينب را در كنار ديد
كه مى گريست .
لشكريان كوفه و شام بمنظور آزار و اذيت بازماندگان امام مظلوم و تاراج
اموال آنان به چادر امام زين العابدين حمله ور شدند، سر كرده كينه
توزان كوفه و شام عمر سعد نيز، به چادر امام آمد و آن بزرگوار را در
زير تيغ شمر و ديگران ديد، بر شمر بانگ بر آورد:
كه اى ظالم هيچكس حق تعرض به سيدالساجدين و اهل بيت را ندارد، و آنان
را از چادر امام بيرون راند. و دستور داد تمام خيمه ها را به آتش
كشيدند.
عبور اهل بيت از قتلگاه
نقل شده است كه در همان روز اهل بيت و بازماندگان خاندان طهارت
را به كوفه منتقل نمودند. بهنگام حركت آنان از روى دشمنى و كينه اى كه
در دل كفار نسبت به امام شهيد بود، بازماندگان را از كنار نعش شهيدان ،
راهى راه كوفه نمودند، غوغاى وصف ناپذيرى برپا شده بود هر يك بناله و
اشگ ريزان ، و بى خبر از فرداى خود و ديگر اسيران روى نعش عزيزان نوحه
خوانى مى كردند.
زينب در قتلگاه چهار خطبه خواند؛ اول بسوى مدفن پيامبر، دوم بسوى نجف
اشرف ، سوم بسوى قبرستان بقيع ، و چهارم به نعش پاره پاره حسين (عليه
السلام ) مظلوم كربلا. در آن حال زينب خود را روى نعش برادر انداخته ،
و به زبان حال نوحه مى خواند.
برادر خواهرت زينب بميرد، چيست احوالت |
|
چه تقصير از تو سر زد، كاين چنين كردند پا مالت
|
عيالت دستگير ظلم شد، چون از ميان رفتى |
|
زدند آتش به درگاه تو و غارت شد اموالت |
چه شد؟ با خواهرت آن مرحمتهاى شب و روزت
|
|
چه شد؟ با دختران بى پدر لطف مه و سالت |
به آن شيرين زبانيها تسلى ده اسيران را |
|
تكلم كن دمى با خواهر برگشته اقبالت |
و سپس زينب ناله كنان و ماتم زده به ديگر افراد اهل بيت ، كه هر يك
بدنبال نعش شهداى خود بودند، مى گريست و زير لب مصيبت نامه مى خواند:
اى نور چشم و جان و دل روح و پيكرم |
|
اى نازنين برادر با جان برابرم |
آخر من حزينه همان زينبم كه تو |
|
انداختى ز سايه خود سايه بر سرم |
ديدند كوفيان سر پاكت چو بر سنان |
|
بردند از جفا ز سر امروز معجرم |
آنروز كز مدينه سوى كوفه آمدم |
|
همراه بود قاسم و عباس و اكبرم |
امروز از اين زمين به سوى شام مى روم |
|
خوار و غريب بى كس و بى يار و ياورم |
چون ماه بر سنان سر اكبر مقابلم |
|
چون خاك بر زمين تن قاسم برابرم |
اى همسفر زمان سوارى رسيده است |
|
برخيز! و كن سوار تو يك بار ديگرم |
من با تو آمدم ز مدينه به كربلا |
|
اكنون چگونه بى تو روم نزد مادرم |
رفتم اگر وطن چه بگويم به او جواب |
|
پرسد اگر ز حال تو صغراى مضطرم |
امشب در اين زمين تو بمانى و ساربان |
|
من همسفر ز كوى تو با شمر كافرم |
در اين حال ام كلثوم پيكر بى دست عباس را در آغوش گرفته و عرض مى
كرد:
سفر در پيش باشد فرقه محنت نصيبان را |
|
علمدار ضرور است ! اى برادر ما غريبان را
|
تو محفوظى و ما را نيست كس از اشقيا حافظ
|
|
تو را انداختم ، رفتم ، برادر جان خداحافظ
|
ام ليلا مادر على اكبر پيكر فرزند را چون ، جان شيرين در بر گرفته ، و
در غم نبود فرزندش چنين نوحه سرايى مى كرد:
از اين عالم به ناكامى سفر كردى على اكبر
|
|
مرا خاك سيه آخر به سر كردى على اكبر |
نخفتم بر سر گهواره ات شب تا سحر آخر |
|
عجب شام اميدم را سحر كردى على اكبر |
تو خود رفتى به گل گشت جنان و مادر خود را
|
|
اسير فرقه بيداد گر كردى على اكبر |
نو عروس مصيبت ديده خاندان آل نبوت ، كه در شروع شكوفايى زندگى ، با
دنيايى غم از دست دادن عزيزانى چون پدر، برادر، و شوهر خود، تحت ستم و
ظلم كافران كوفه و شام قرار گرفته و ديگر توان تحمل نداشت ، در آن حال
كه پيكر پاره پاره قاسم را در آغوش مادرش ديد، صورت خود را بر آن پيكر
خون آلود مى ماليد و چنين مى گفت :
مهربان يار من آخر شيوه يارى چه شد |
|
بيوفايى كردى اى قاسم ! وفادارى چه شد |
نو عروس همچو من ، كى بيوه شد، در دور عيش
|
|
علت دورى چه شد؟ جرم گرفتارى چه شد |
اى پسر عم گر خطايى رفته و رنجيده اى |
|
شيوه دلدارى و خاطر نگهدارى چه شد |
در گوشه اى ديگر از قتلگاه وادى نينوا، كه بازماندگان شهداى صحراى
كربلا هر يك به گونه اى غم درون خويش را با شهداى خويش به راز و نياز
مى گذاشتند.
سكينه ناز پرورده حسين (عليه السلام ) دستهاى كوچك خود را به گردن پدر
انداخته و لب بر حلقوم بريده آن مظلوم ، زار زار مى گريست و چنين مى
گفت :
بر خيز كه راه شام دور است |
|
زاد سفرى پدر ضرور است |
رخساره ز ما نهفته اى تو |
|
بر بستر خاك خفته اى تو |
من بهر تو با هزار تشويش |
|
دل واپس و راه دور در پيش |
در اخبار آمده است كه شمر شرور از راه رسيد، و سيلى بر صورت آن كودك
خردسال زد، و او را با تعدى از پيكر بدون سر پدر دور كرد.
زينب فرمود: واى بر تو اى شمر! حال كه اين كودك به بوييدن و بوسيدن ،
بدن بى سر پدر قناعت مى كند، ممانعت كردن وى ظلم است ! لشكر دشمن از
اين سخن زينب گريستند، و با خود گفتند: مى كند، كسى در حق ما روانداشت
و ظلم نكرد، بدانسان كه ما به خود كرديم ، و سيد جوانان بهشت را كشتيم
؛ پس جمعى با هم متفق شدند، كه بر ابن زياد خروج كنند. آنان خروج
كردند، اما سودى نداشت . اسيران را بار ديگر بر شتران سوار كردند، و
سرهاى شهدا را بين قبايل عرب تقسيم كردند، و سر مبارك فرزند فاطمه را
به خولى اصبحى دادند.
روايت كرده اند، بعد از روانه كردن اهل بيت امام به كوفه ، ابن سعد آن
شب بدنهاى كشتگان خود را غسل و كفن نمود، و دفن كرد، اما پيكرهاى مطهر
آل رسول سه روز و سه شب در خاك بيابان افتاده ، و روز چهارم طايفه بنى
اسد، پيكرهاى مبارك را به همراه اجساد شهدا به خاك سپردند. حضرت
سيدالساجدين پنهانى پيكر مبارك سرور آزادگان را نماز خوانده و به خاك
سپردند.
سر گذشت جمال كافر
طاغيان و ياغيان صحراى نينوا، بعد از شهادت خاندان نبوت ، هر يك
به بلا و گرفتارى مبتلا گرديدند. شخصى بنام جابر بن زيد، كه بعد از
شهادت حسين بن على (عليه السلام ) دستار آن حضرت را غارت كرده و بر سر
بسته بود، در همان ساعت ديوانه شد، و جعويه بن جويه كه جامه آن حضرت را
غارت كرده و پوشيده بود، به مرض برص مبتلا شد، و يحيى بن عمر كه رداى
آن حضرت را پوشيد، زمين گير شد.
ذكر روايت در باب شهادت
حسين بن على (عليه السلام )
راويان روايت مى كنند: كه حضرت پيامبر (ص) (پيش از وقوع واقعه
كربلا) بارها از شهادت حسين (عليه السلام ) حكايتها گفته و مردم را از
آن حادثه آگاهى داده بود.
مى گويند: چون يكسال از عمر حسين (عليه السلام ) بگذشت ، دوازده فرشته
با اشكال مختلف كه رويهايشان سرخ و بالهايشان گشاده بود، به خدمت مصطفى
(ص) آمدند و عرض كردند: اى محمد بر فرزند تو حسين از امت تو همان رسد،
كه به هابيل از قابيل رسيد، و او را همان ثواب خواهد بود كه هابيل را،
و كشنده او را هم چندان عذاب خواهد بود، كه قابيل را.
مى گويند: كه فرشتگان در هر شب و روز جمعه از آسمان بر زمين آمده و
مرقد او را زيارت مى كنند و از فضل و منزلت او ياد مى كنند و گريان به
آسمان صعود مى كنند. او را در آسمان حسين مذبوح ، و در زمين اباعبدالله
(عليه السلام ) و در درياها فرخ ازهر مى نامند.
از ديگر رواياتى كه درباره شهادت حسين (عليه السلام ) مى گويند، چنين
است : سالى از عمر امام حسين (عليه السلام ) مى گذشت ، كه پيامبر اسلام
را سفرى پيش آمد، رسول خدا بر در منزل ايستاد و گريه كرد، و فرمود:
انا
لله و انا اليه راجعون سبب گريه را از رسول (ص) پرسيدند، و در
جواب ايشان فرمودند: هم اكنون ، جبرئيل مرا شهادت حسين (عليه السلام )
در زمين كربلا و كنار آب فرات خبر داد، كه بدست بدترين فرد از امتم ،
با مظلوميت كشته خواهد شد، خبر داد. حضرت محمد (ص) دلتنگ و مغموم از آن
سفر به مدينه بازگشت ، و خطبه اى بخواند و مردم را پندها بداد، چون از
خواندن خطبه فارغ شد، دست راست را بر سر حسن (عليه السلام ) و دست چپ
خود را بر سر حسين (عليه السلام ) نهاد، و رو به آسمان نهاد و فرمود:
بار خدايا! منم محمد بنده و رسول تو! و حسن (عليه السلام ) و حسين
(عليه السلام ) هر دو فرزندان من و از اصل و نسب منند، من ايشان را در
ميان امت مى گذارم ،
((و جبرئيل خبر داد، كه
فرزندان مرا، امت من بى جرم و خطا خواهند كشت
))
و آن وقت بركاتت را بر ايشان فرست ، و سرور شهدا گردان ، و از عمر
كشندگان ايشان برگير، و آنها را مشمول عنايت خود مكن . سپس فرمودند: اى
امت ! امروز بر اين سخن گريان هستيد، و فردا كه روز واقعه است او را
مدد و معاونت نمى كنيد، و از درگاه احديث خواستار يارى و ياورى براى
ايشان شد، و فرمود: بار خدايا! تو او را يار و معين باش كه تو بر همه
چيز توانا و قادرى .
(7)
شكوائيه حسين بن على
(عليه السلام ) بر سر تربت رسول خدا (ص)
چنين روايت شده است كه شبى از شبها، حضرت سيدالشهدا از سراى
خويش بيرون آمدند، و بر سر تربت مطهر رسول خدا رفته چنين بيان نمودند:
((السلام عليك يا رسول الله
))
من هستم فرزند فاطمه و فرزند شما. آن كسى هستم كه به هنگام رفتن از
دنيا مرا به هدايت امت و ايشان را به رعايت و داشتن حرمت من وصيت نمودى
. ايشان وصيت تو را عمل نكرده و جانب مرا فرو گذاشتند، اين است شكوه من
از امت تو كه بيان نمودم و به هنگامى كه به تو برسم و ملاقات نمايم ،
با تو بگويم و شرح دهم ، آن چه را در دل دارم .
حضرت حسين (عليه السلام ) بعد از بيان اين سخنان به نماز ايستاد و
تمامى شب را در ركوع و سجود بود تا طلوع صبح ، كه به سراى خويش
بازگشت . شب ديگر نيز بدين منوال گذشت و چون فارغ شد، به مناجات با
حضرت احديت پرداخت و بيان نمودند:
بار خدايا! اين تربت رسول تو محمد (ص) است و من پسر دختر او فاطمه زهرا
هستم ، تو آگاهى از آن چه مرا پيش آمده است ، تو عالمى به درونم كه ،
معروف را دوست دارم و منهى را منكر هستم ، يا
((ذوالجلال
و الاكرام
)) ترا بحق اين تربت پاك و بحق آن كسى
كه در آن خفته است سوگند كه هر آن چه رضايتمندى تو و رسول تو در آن است
، مرا ميسر گردان . سپس گريان سر بر تربت پاك پيامبر اسلام نهاد و در
حال راز و نياز با معبود به خواب رفت . در خواب جدش رسول خدا را ديد،
كه با گروهى از ملائك مى آيند، به نزديك حسين (عليه السلام ) رسيد و او
را در آغوش گرفت و بر سينه خود فشرده و بين دو چشم وى بوسه داد و
فرمود:
مى نگرم كه بزودى جماعتى كه دعوى اسلام دارند، تو را در سرزمين كربلا
در حال تشنگى مى كشند، و اميد آن دارند، كه در روز قيامت آنان را شفاعت
كنم ، خداوند ايشان را شفاعت مدهد، و در آن جهان هيچ حظ و بهره اى
نصيبشان نگرداند. حسين ! آگاه باش كه پدر و مادر تو در نزديكى من هستند
و در انتظار لقاى تو، تو را در بهشت درجاتى است كه بدون شهادت بدان
نتوانى رسيد.
حسين بن على (عليه السلام ) در خواب رسول الله را مى گفت : يا جدا! مرا
در نزد خود نگهدار، مرا كه از بازگشت به دنيا حاجتى نيست . رسول خدا
فرمودند:
ترا سعادت شهادت لازم است و بعد به درجات و ثوابى ، كه حضرت حق وعده
داده خواهى رسيد. خداوند مرا و پدر و مادر ترا در يك روز حشر خواهد كرد
و به نعيم بهشت خواهد فرستاد. دل خوش دار كه بزودى پيش ما خواهى آمد.
حسين بن على (عليه السلام ) از خواب بيدار و متحير از آن خواب ، به نزد
اهل بيت آمد و آن چه را در خواب ديده بود تعريف كرد.
سپس حضرت حسين (عليه السلام ) قصد عزيمت به مكه نمود، و به منظور وداع
با جدش رسول خدا نيمه شب بر سر تربت مقدسش آمد، و ركعتى چند نماز
بگزارد. سحرگاه بسراى محمد بن حنفيه حاضر شد و وى را گفت : اى برادر
عزيزتر از جانم ! من هرگز نصيحت از تو باز نگرفته و امروز هم باز
نخواهم گرفت ، به حكم اخوت كه ما هر دو از يك پدريم و تو مرا به منزله
بصرى ، بزرگ اهل بيت امروز تويى و از سادات اهل بهشت خواهى بود، وصيتى
را كه مى كنم از من پذيرا باش ، و فرمودند: حقا حسين بن على (عليه
السلام ) گواهى مى دهد كه نيست معبودى بجز خداوند يكتا، و يگانه است و
شريك نيست او را، و به درستى كه محمد مصطفى (ص) بنده و فرستاده اوست ،
كه به حق از جانب حق آمده است ، و اينكه بهشت و جهنم حق است ، و ساعت
قيامت فرا مى رسد، و در آن شكى نيست و اينكه در روز رستاخيز همه را
خداوند بر مى انگيزد. من خروج نكردم از براى تفريح و تفرج ، و نه از
براى استكبار و بلند منشى ، و نه از براى فساد و خرابى و ظلم و ستم و
بيدادگرى ، بلكه خروج من براى اصلاح امت جدم رسول خدا (ص) مى باشد. من
طالب امر به معروف و نهى از منكر مى باشم كه به سنت جدم و آيين و روش
پدرم على بن ابى طالب (عليه السلام ) رفتار نمايم . پس هر كه مرا
بپذيرد و به قبول حق ، قبول كند پس خداوند سزاوارتر است به حق ، و هر
كه مرا رد كند، من صبر و شكيبايى پيشه كنم ، تا آنكه خداوند بين من و
ايشان حكم به حق فرمايد. هيچ حركت و قوه و قدرتى نيست ، مگر به خواست
خداوند بلند مرتبه و بزرگ .
حقانيت حسين بن على (عليه
السلام ) و اهل بيت
سرور شهيدان حضرت حسين بن على (عليه السلام ) با ورودش به صحراى
گمنام نينوا و دشت سوزان و خشك كربلا، در نبرد نابرابر براى احقاق
حقانيت خود و آل رسول خدا (ص) با سپاه كوفه و شام به شهادت رسيد و درخت
اسلام و شاخسار حقش را با خون خود آبيارى كرد.
حضرت سيدالشهدا در جنگ صفين همراه لشكر در ركاب اميرالمومنين (عليه
السلام ) براى گشايش آب فرات و رفع تشنگى افراد لشكر بر
((ابوايوب
)) پيروز شده ، و پيروزى در آن
جنگ اولين پيروزيى بود، كه بر بركت حضور حضرت حسين (عليه السلام ) بدست
آمده بود. اميرمؤ منان على (عليه السلام ) مى دانست كه فرزندش حسين
(عليه السلام ) كه گشاينده آب فرات به روى لشكريان اميرالمومنين بوده
روزى در صحراى كربلا در نهايت تشنگى به شهادت خواهد رسيد.
حضرت حسين (عليه السلام ) در تمامى دوران زندگى از حق دفاع مى كرد. در
گفتگويى كه با معاويه داشت در زمينه حق فرمود:
((حق
روشن و آشكار است و راه آن مستقيم ، و خردمندان آن را شناسند
)).
اهل بيت عصمت و طهارت هر يك در راه آزاديخواهى و دفاع از حق و حقيقت
همگى تسليم فرمان ، احديت و خداوند منان بوده ، و سكوت در برابر ظلم
كفار، را سرپيچى از فرمان الهى مى دانستند و بدان اعتقاد بودند، كه
بايد در بدست آوردن حقوق ، احقاق حقش ايستادگى نمود، تا بدان رسيد، سپس
(همچون امام حسن (عليه السلام ) در مقابل معاويه براى احقاق حقش
ايستادگى نمود، و پس از احراز آن ) به ميل خويش از حقش گذشت .
بدنبال واقعه كربلا و عاشوراى حسينى و شرحى خلاصه از نبرد نينوا در
صحراى كربلا در بخش دوم به شرح وقايع و چگونگى گذشت زمان براى اهل بيت
عصمت و طهارت حضرت حسين بن على (عليه السلام ) پرداخته ، و از بى وفايى
دوران ، در زندگى اين جهان نسبت به خاندان آل عبا درس عبرتى مى گيريم ،
هر چند هيچ قلمى قدرت ندارد، كه در مورد قيام حسين (عليه السلام ) و
عاشورا حسينى و چگونگى كيفيت اسارت اهل بيت را در حدى كه اداى مطلب شده
باشد، برشته تحرير در آورد، زيرا قيام حسين يك قيام الهى بود.
در اين بخش چگونگى رفتار يزيديان را با اهل بيت حسين بن على (عليه
السلام ) كه گوياى رفتار بيرحمانه يزيديان ، و عدم توجه آنان به دين و
آيين محمدى بوده است ، خواهيم ديد. آنان سخن از اسلام و صداقت به ميان
مى آوردند، ولى هدفى جز سودجويى ، عيش و عشرت و دنياطلبى نداشتند، آنان
در مقابل شنيدن سخنان حق و ايستادگى مردم ، توان پايدارى در خود نمى
ديدند، و از اينرو متوسل به حيله و نيرنگ ، و به تطميع سران لشگر
پرداخته ، و با سخنانى فريبنده ، و برگزارى جشنها و ميهمانيهاى پر عيش
و نوش و خوشگذرانى ، گروهى را مطيع خود نموده ، و آنان را بر اداره
منطقه اى مى گمارند، و بدان سان گروهى از افراد را كه ميل خدمت به
يزيديان در آنان نبود، بر اثر تبليغ فريبنده ، و فشار و زور و قدرت ،
تحت سلطه در آورده ، آنگاه خود را صاحب حق و پيروز در نبرد مى
انگاشتند.
مردم آنزمان تا به بعد از واقعه كربلا و انتقال اسرا به مدينه و شام و
نهايتا حضور اسرا، در دربار ابن زياد، و يزيد، نمى دانستند، كه در محل
ابن زياد و دربار يزيد، هم مى شود در عين اسارت از آزادى سخن به ميان
آورد. مردم آن زمان حق را دادنى تصور مى نمودند، و آگاهى به گفتار امير
مومنان على بن ابى طالب (عليه السلام ) نداشتند، كه فرموده اند:
((بياد داشته باشيد، كه حق گرفتنى است نه ،
دادنى
)).
در مجالس ابن زياد و يزيد خطبه هايى كه توسط هر يك از افراد اهل بيت
قرائت شد، گوياى هزاران نكته و سخن بود، در هر كلامى از آن خطبه ها،
دنيايى معنى نهفته ، و درسى نو براى مردم بود. حضرت زينب در يكى از
خطبه هاى خويش ، در دربار يزيد چنين فرمودند: كه اى يزيد! اكنون كه
دنيا به خيالت به كام توست ، خوشحالى و در اين انديشه كه امورت به نظام
است . اما نه چنين است ، اين شادى ترا عزاست و اين انديشه بر تو بلاست
. و اين گفته خداوند است ، كه :
((آنان كه كافر
شدند، مى پندارند، كه مهلتى بدآنها مى دهيم بر ايشان خوب است ، همانا
مهلتشان مى دهيم ، تا برگناهاان خويش بيافزايند، و بر ايشان عذابى
دردناك است
)).