اى آسمان حتى يك صباح هم چون
غنچه گل خندان نسيم ، و شبى نيست كه از درد و غم همچون شمع سوزان گريان
نباشم ، و از براى قربانى شدن در اين معركه ، اگر چه چون صيدى ضعيف و
ناتوان مضطرب و پريشانم ، اما در غم جان نمى باشم ، نوجوانان شهد شهادت
مى نوشند، اما من در اين راه حماسه آفرين ، قابليت ندارم . آن نوجوان
شكسته دل زانوى غم دل در بر گرفته ، و در جستجوى راهى با افكار خود
مشغول ، كه ناگاه چشمش به دعايى افتاد كه ، پدر بزرگوارش به بازوى او
بسته بود، و وصيت كرده بود:
((اى فرزند سعادتمند! چون راه چاره از هر طرف بر
تو بسته شد، و لشكر غم از همه جهت بر تو هجوم آورد، اين دعا را بگشا و
به موجب وصيت من عمل كن )).
قاسم وقتى كه دعا را گشود چنين ديد!
((اى قاسم ! آشوب قيامت در هر گوشه از سرزمين
نينوا آماده است ، اگر در ركاب عمويت راهت به كربلا افتاد، در آن
سرزمين خونخوار، كه مردان حق بى يار و ياور گرديدند، عمويت را بى يار و
ياور مگذار، اگر قبول نكرد در مقابلش به زمين بيفت ، زارى كن و بوسه بر
پاهايش بزن ، تا آنجا كه جانت را فدايش كنى )).
پس قاسم با شوق فراوانى و دلى اميدوار به نزد عموى خود آمد، و وصيت
نامه پدر را به مولاى خويش داد، و عرض كرد:
اى عموى بزرگوار! شرح وصيت نامه را نگاه كن ، مرا شاد گردان و ياريم كن
، به فريادم گوش كن ، در گلستان تو من بلبلى بى بال و پرم ، كه شوق
پرواز و آرزوى جان نثارى در راه تو، در دل دارم ، پدرم مرا به شهيد شدن
اميد وافر داده است ، به من مرحمت فرماى و مرا آزاد كن .
سرور شهيدان چون وصيت نامه برادر بزرگوار خود را ديد، مرواريد اشك از
صدف ديگانش باريدن گرفت ، و فرمودند:
اى نور ديده اين وصيتى است كه پدرت فرموده :((كه
در يارى من بكوشى )) مرا نيز وصيت فرموده ، كه
امروز درباره تو بجا آورم . آن وصيت ((درباره
فاطمه نامزد تو است كه بايد او را به دست تو بسپارم ))
و همراه قاسم به طرف خيمه ها رفتند.
بگريه گفت كه اى دختران مير عرب |
|
كجاست مادر اطفال بى پدر زينب |
كجاست خواهر محنت رسيده ام كلثوم |
|
كجاست مادر دل ريش قاسم مظلوم |
دمى به قاسم محنت رسيده يار شويد |
|
به گرد شمع چون پروانه جان نثار شويد |
اهل حرم براى شنيدن سخنان امان و پيشواى خود، از زن و مرد به دور ايشان
حلقه زدند. حضرت زينب به خدمت آن سرور بزرگوار، عرض كرد:
اى برادر جان ! تو در دل شب تاريك ، و روزهايى كه به سياهى شب هستند،
پشت و پناه اهل بيتى ! چرا ديده ات را گريان مى بينم ؟
امام در آن فضاى انباشته از غم و در آن سرزمين بيگانه مى دانستند، كه
خلقتشان براى آفرينش حماسه در صحراى بى نام و نشان كربلا است ، از
اينرو به خواهر خود زينب فرمودند:
اى زينب ! در اين سرزمين ، با آنكه وجودم مملو از غم و اندوه است ، در
انديشه آنم ، كه غم و اندوه را، از دل بيرون نموده ، و از حناى عشق و
محبت ، دست و پا را رنگين سازيد، و براى عروسى قاسم بساط سور و شادى
مهيا نماييد. در برقرارى شادى و جشن عروسى كوشا باش ، و نوجوان غمگين
حسن را لباس دامادى بپوشان .
اى كلثوم ! تو نيز گيسوان قاسم را به مشگ و گلاب بشوى و معطر كن ، و به
مادر قاسم مبارك باد بگوى .
ام ليلا! حجله قاسم را بياراى و فاطمه را زينت نما.
اى مادر قاسم ! بر خيز عود و عنبر به آتش بريز.
اى عباس ! لواى (پرچم ) عشرت بر پاكن .
اى عون ! قاسم يتيم را پدرى كن ، و با خوش سخنى عقده دلش را بگشا.
آن راهيان راه حق قاسم را در ميان گرفتند، و هر يك با توجه به شرايط و
قرابت و نزديكى سخنى گفته ، و به فراهم آوردن وسايل عروسى و اجراى
دستورات امام بزرگوار، مشغول شدند.
زينب آن بانوى سخنور اسلام ، قاسم را چون جان شيرين در بر گرفته ، و
چنين زمزمه مى كرد: قاسم يتيمى غمگين است و از مرگ پدر اندوهگين ، و
زينب غريب ، بياييد من و قاسم را براى بر پايى مجلسى سرور يارى كنيد.
اهل بيت نبوت در آن وادى اندوهبار با چشمى اشگبار و لبى خندان مشغول
آماده سازى قاسم گرديدند. يكى آيينه و قرآن در مقابل صورتش مى گرفت و
يكى بوسه بر گونه اش مى زد، آن ديگرى گلاب به تاب و شكن گيسوانش مى
پاشيد، و سومى با فرو كردن دندانه هاى شانه ، در موهايش زخم دلهاى
مجروح را مى خراشيد، آن ديگرى ، به كارى دل مشغول داشته ، در دنياى
افكار در حال سير و سفر، از سرمه چشمش خط بر روزگار سياه مى كشيد.
فرزند مولاى متقيان مادر قاسم را طلبيد و فرمود:
براى قاسم قباى تازه هست ؟
مادر گفت : نه !
سيد الشهدا فرمود:
اى زينب قباى برادرم امام حسن را بياور.
سرور شهيدان ، آن قباى مبارك را با دست خود بر تن قاسم پوشانيد و دراعه
(جامعه بلند) برادرش را به دوش او انداخت ، و عمامه پدرش امام حسن را
بر سر قاسم پيچيد سپس با هر دو برادرش عون و عباس در ميان حجله قاسم
نشستند، و با مهريه اى به عظمت ارادت به خداوند و شيربهاى شهادت ،
پيوند ميان خورشيد و ماه بستند، و دست فاطمه را گرفته به دست قاسم
دادند، و برادران با چشم گريان و دل سوخته از خيمه بيرون رفتند و قاسم
آن نوجوان تازه داماد را با دنيايى از افكار با عروس خود تنها گذاشته
قاسم گاه به چهره عروس خود مى نگريست ، و گاه سر به پيش افكنده ، و با
چشم اشگبار در آرزوى شهادت بود. ناگاه از لشكر دشمن آواى
هلا
من مبارز من جند الحسين ؟به گوش رسيد.
لواى غيرتش ، شد ز آن صدا راست |
|
به كام دل دمى ننشسته ، برخاست |
فاطمه نو عروس ، دامان قاسم را بر دست پيچيد و گفت :
اى پسر عموى رشيد من ، چه خيال در سر دارى ؟ عروس خود را به كه مى
سپارى ؟ قاسم سر به زير انداخته ، متحير بود كه جواب عروس ماءيوس را چه
گويد
اين چه شادى بود و دامادى كه تا افلاك رفت
|
|
ناله كلثوم و زينب ، دختران فاطمه |
اين چه عشرت بود و عيش اى شيعه كز يادش گداخت
|
|
جسم حيدر، جان پيغمبر، روان فاطمه |
كاش بودى مرتضى ، تا بوسه دادى روز عيش |
|
جبهه داماد و چشم خون فشان فاطمه |
چون قاسم گلعذار با دلى پريشان در حجله نامرادى و ناكامى قرار گرفت ،
گاهى با عروس به راز و نياز و گاهى با ضمير خود در گفتگو بود. عروس به
داماد مى نگريست و چون گيسوى داماد پريشان ، داماد چو بخت عروس گريان
، تاب و توان داماد چون صبر و شكيبايى عروس از هم پاشيده ، عروس رنگ
نگاهش مهربان و در آينه خيال خود، مى نگاشت آينده اى سرشار از آرزو
بود، و اما داماد، مى دانست كه راهش ، راه شهادت است ، و راه عروسش ،
راه اسارت ، آنان خوشبختى و سعادت و همدمى را در كنار جد بزرگوارشان در
بهشت مى يافتند، و با نگاه به يكديگر نويد زندگى ابدى را مى دادند،
عروس و داماد با نگاه دل در راز و نياز بودند، كه ناگاه آواز طبل جنگ
نبرد از لشكر دشمن برخاست و افكارشان را متوجه تقدير مقدس الهى كه در
پيش داشتند كرد.
قاسم پريشان حال ، عروس بر گشته اقبال را وداع كرد، به خدمت عموى
بزرگوارش آمد و عرض كرد: اى عموى گرامى امان از سرزنش دشمنان !
ز سر به شوق شهادت پريد طاير هوشم |
|
عمو فداى تو گردنم غلام حلقه به گوشم |
نشانده بر سر آتش ، مرا شماتت اعدا |
|
چگونه بر سر آتش نشينم و نخروشم |
رضا مشو كه رود كارون خلد و بمانم |
|
جمال حور نبينم ، مى طهور ننوشم |
چشمان سرور شهيدان از اشك و آه قاسم ، باريدن گرفت ، ديد كه آن دلير
مرد را هواى شهادت بر سر افتاده است و در جان نثارى بى اختيار است صورت
او را بوسيده و لباس او را چاك زده ، به شكل كفن دروى پوشانيد و شمشير
خود را به دست او داد، بر مركب سوار كرده و فرمود:
نور ديده برو كه راهيان راه حق نيز به دنبال تو مى آيند.
قاسم به عقب خيمه ها برگشت و فرياد كرد:
((اى خاندان رسول خدا! اين سر براى من بارى
سنگين بر دوش و خسته كننده است ، و بايد كه در راه دوست نثار شود
)).
قاسم اهل حرم را وداع گفته و از مادرش خداحافظى كرد و رو به ميدان
كارزار نهاد.
روايت است كه ، اشك شوق از چشمش بر رخساره اش جارى بود، و آن بزرگزاده
دلير صدا را به
هل
من مبارز بلند كرد و حريف به ميدان مبارزه طلبيد. از آن فرقه
كفر كيش كسى پاى جراءت به پيش ننهاد. قاسم رو به ابن سعد كرده گفت :
اى از خدا بى خبر آيا رعايت قرابت با رسول خدا را نمى كنى ؟
آن سنگدل گفت :
آيا از يزيد اطاعت نمى كنيد و گردنكشى مى كنيد؟
يادگار حيدر كرار به خشم در آمد و با تيغ بران بى باك و چالاك خويش را
به قلب سپاه دشمن زد، و به يك حمله دهها نفر از كفار را به هلاكت
رسانيد.
عمر سعد ازرق شامى را كه سردار فوجى از سپاه بود، طلبيد و گفت :
ازرق ! تو مردى شجاع و دلاورى مشهور هستى ، نظر من اين است كه قدم به
ميدان نبرد با اين جوان هاشمى گذارى و سر او را نزد من آورى .
ارزق خنديد و گفت : لشكر كوفه و شام مرا با هزار سوار مقابل مى دانند،
آنگاه تو مرا به ميدان مبارزه با نوجوانى مى فرستى ، كه وقت نى سوارى
اوست ، مى خواهى مرا رسوا كنى ؟
عمر سعد با حيرت بدو نگريست و گفت اى ازرق ! به اين نوجوان ، به چشم يك
طفل نگاه نكن ، اين قوم همگى از زن و مرد و دختر و پسر نام آورند و
شجاع و چون حيدر صفدر، مرد ميدان مبارزه با شجاعان و دليران ، بيهوده
به خود غره شده اى . در تعجبم كه نشنيده اى ، كه جد اين جوان على است ،
كه در كودكى سر آمد شجاعان و دليران بود. اى ازرق به ذات و صفاى الهى ،
و به روح رسالت پناه قسم ، كه نبايد نوجوان اين طايفه را طفل خوانى .
يك نفر از سپاه حسين اگر تشنه نباشد مبارز با صد هزار نفر از سپاه ما
هستند.
ارزق گفت : چون مرا ترغيب و تشويق مى نمايى و بر مبالغه مى افزايى ،
ناچارم كه يكى از چهار پسر رشيد و برومند خود را به ميدان مبارزه با
اين جوان بفرستم . پس فرزند بزرگ خود را به ميدان نبرد با قاسم فرستاد.
زاده ازرق تيره نهاد، چند نيزه پى در پى به طرف وى انداخت و قاسم با
سپر خود حمله را دفع كرد، چون نوبت حمله به قاسم رسيد، تيرى از تركش
بيرون آورده در چله كمان نهاد، نشانه گرفت و تير را رها كرد، بر سينه
دشمن نشت حريف از اسب غلطيد و يال اسب به دور دست او پيچيد، و اين عمل
باعث شد، كه اسب در ميدان نبرد به حركت در آمد و جسد او را به گرد
ميدان گردانيد و بر زمين افكند، و از روى بدن او عبور كرد. ازرق آه از
سر دل بر كشيد، و پسران خود را يكى يكى به ميدان مبارزه با آن بزرگ مرد
نوجوان فرستاد، تا چهار فرزند گمراه او، از تير و تيغ آن دلاور، در
حضور هر دو سپاه ، راه دوزخ در پيش گرفتند. و آه از نهاد ارزق بر آمد و
ناچار خود راهى ميدان كارزار گرديد، و فرياد كرد:
اى جوان هاشمى ! جوانان مرا كه هر يك دلاورى بى همتا بودند، به قتل
رسانيدى . قاسم ، آن نوجوانى كه ازرق او را بچه خطاب كرد، و مبارزه با
او را براى خود ننگ مى دانست ، در جواب ارزق چنين گفت :
از كشتن چهار فرزندت اشكبارى و نوحه سرايى مى كنى ، غمگين مباش ! خودت
را هم آماده سفر كن . ارزق ! افسوس كه از مرگ خودت خبر ندارى ! پس چقدر
نادان و بى خبرى و نمى دانى ، كه دمى ديگر در خون خود، غوطه ورى !
از طرف ديگر مايه افتخار سرزمين كربلا، امام حسين (عليه السلام ) چون
ديد ارزق مبرزى شجاع و دلير حريفى كار آزموده و قاسم نوجوانى دلير ولى
بدون تجربه جنگى است رو به آسمان كرد و عرض نمود:
الهى ! قاسم را بر شامى پيروز گردان ، قاسم نوجوانى بى باك و كم تجريه
، و ارزق دليرى سالخورده و دوران ديده است . پروردگارا! قاسم در راه حق
مى جنگد، و ارزق در راه ظلم و ستم ستيز مى كند.
ميان قاسم و ارزق دوازده تير رد و بدل شد، ارزق از ناتوانى خود در
برابر اين جوان كه او را شيرخواره اى بيش نمى دانست خشمگين شد، و نيزه
اى بر شكم اسب قاسم زد و حيوان را از پاى در آورد.
سرور شهيدان ، دستور دادند تا مركب ديگرى را به قاسم برسانند، چون مركب
را به وى رسانيدند، زاده ابوتراب بدون استفاده از ركاب جست و بر مركب
سوار شد. ارزق تيغ خود را به طرف قاسم نشانه گرفت ، قاسم با ضد حمله اى
آن را دفع كرد و شمشير حيدر كردار را بر كمر ارزق فرو آورد، و او را از
پاى در آورد، غريو و فرياد احسنت از سپاه بلند شد. قاسم به سوى خيمه ها
برگشت ، و به نزد عموى خود آمد و چنين عرض كرد:
عمو ز شدت گرما نمانده تاب و توانم |
|
برس به داد دلم تا به لب نيامده جانم |
ز بى حسابى چرخ و ز بى شمارى اعدا |
|
مرا چه باك به آبى اگر لبى برسانم |
و از تشنگى شكايتى كرد. حضرت با چشمان مرطوب ، خاتم خود را در دهان وى
گذاشت . قاسم اضهار داشت :
گويا چشمه اى بود پر از آب گوارا، سيراب شدم .
قاسم به پشت جبهه آمد. اهل بيت صداى قاسم را شنيدند و بيرون دويدند،
مادر دست در گردن وى انداخته ، و مى گفت :
اى سرو خرامان من ! با رفتن تو به ميدان كارزار آتش در جانم افتاد، اى
مونس جان و اى همدم عزيز! شكر پروردگار بزرگوار را كه از ميدان نبرد،
با افتخار و پيروزى برگشتى .
فاطمه ! نو عروس صحراى كربلا گفت :
اى پسر عمو و اى مونس دل پر غم ! با رفتنت به ميدان جنگ آتش بر جانم
زدى ، و با بازگشت افتخار آميزت ، بر آتش دلم دامن زدى .
بار ديگر با وداع قاسم ، در خيمه ها دست دعا به سوى آسمان بلند شد، و
دلاور ميدان نبرد بر قلب لشكر كفار زده ، و از طرف راست و چپ لشكر
مخالف شكست سختى بر آنها وارد آورد.
يكى از افراد دشمن مى گويد:
((در لشكر عمر سعد بودم ، ديدم آن نوجوان دستارى
پوسيده بر سر و بند نعلين چپش گسيخته بود. عمر سعد ازدى گفت : به خدا
سوگند بر وى حمله خواهم كرد. گفتم اى سنگدل ! به خداى كعبه سوگند، كه
اگر اين جوان ماهرو مرا با شمشير زند، من دست به سوى وى نگشايم . اين
جماعت كه دور او را گرفته اند، براى از پا در آوردن او كفايت مى كنند،
او سخن مرا نشنيد، و از كمينگاه ضربت شمشيرى بر مبارز راه حق زد و شبه
بن سعد شامى نيزه اى بر پشت او زد، كه سر نيزه از سينه او بيرون آمد، و
از اسب در غلطيد
)).
چون آواز فرياد خواهى قاسم به گوش عموى بزرگوارش رسيد، امام صفوف دشمن
را از هم شكافت و خود را بر پيكر قاسم رسانيد، و با ديدن عمر سعد ازدى
به ضربت شمشيرى وى را از پا در آورد.
پس از شهادت قاسم آن حضرت نعش وى را، در ميان شهدا خوابانيد و بى قاسم
به خيمه گاه بازگشت .
ابوبكر بن حسن
راويان گويند: كه بعد از شهادت قاسم ابوبكر بن حسن پا به ميدان
كارزار گذاشت ، و بعد از جنگ و گريز سختى كه با كفار نمود، تعداد زيادى
از آنها را به خاك هلاكت افكنده و سپس به ضربت عبدالله غنوى به شهادت
رسيد، و روحش به ملكوت اعلا پرواز كرد.
فصل نهم : وداع و شهادت
برادران سيد الشهداء
ماه درخشان خاندان هاشم
شكست پشت حسين آن زمانى كه قرعه رزم |
|
به نام نامى عباس نوجوان افتاد |
چو شد نگون علم او لواى يوسف مهر |
|
به چاه باختر از بام كهكشان افتاد |
لشكر ستم پيشه ابن زياد، با حمله هايى از كمينگاه اجساد نازنين اصحاب و
انصار سرور شهيدان را چون كشتيهاى شكسته ، غرقه در خون نمودند، موسم آن
رسيد كه پرچمدار صحراى كربلا پا به ميدان مبارزه نهاد، و ساقى دوران ،
پيمانه شهادت را به نام آن قدح نوش ميخانه محبت ، و آن سرمست سوداى
شهادت و صاحب منظر و برارزنده تر از همه ، عباس پر نمود. او مبارزى نام
آور، قدرت و جراءت او در اوج شهرت ، در بسيارى از جنگها پرچم پيروزى بر
افراشته ، و دلاوران و شجاعان عرب را از نام و نشان بر انداخته بود.
ابوالفضل العباس را به دليل زيبايى جمال ، قمر بنى هاشم مى خواندند. آن
دلاور بى همتا، عباس علمدار چون سرور آزادگان ، برادر خويش را تنها
ديد، به نزد امام بر حق آمد و علم را بر بالاى سر آن بزرگوار نصب نمود
و به زبان حال عرض كرد: اى برادر:
گر شوم خاك به خاك قدمت چون نرگس |
|
صبح محشر به جمالت نگران بر خيزم |
نشوم گر به سر كوى تو قربان در حشر |
|
به چه اميد از آن خواب گران بر خيزم |
گر عقب مانده ز خونين كفنانم خواهم |
|
پيشتر از همه خونين كفنان بر خيزم |
بر نخيزم ز سر كوى تو تا جان دارم |
|
گر رسد كار به جان از سر جان بر خيزم |
چون حسين بن على (عليه السلام ) دانست كه عباس اراده يارى او و نبرد با
كافران را دارد، عباس را در آغوش گرفت و فرمود:
برادر جان ! اى كسى كه از رفتن تو پشت حسين و دل اهل حرم مى شكند. چون
پرچم سپاه قليل ما سرنگون شود، اين قوم از خدا بى خبر و حيله گر قوى دل
مى شوند، و در نبرد جسور مى گردند.
عباس عرض كرد:
اى برادر! امروز، روزى است كه ، به وصيت پدرم عمل مى كنم كه فرمود:
((سرخ رويى ، قربان شدن در كوى حسين است
)). حسين (عليه السلام ) چون آن محرم اسرار
پنهان و آشكار را به راه شهادت در عين خوشحالى و خوشدلى ديد، آيينه دلش
را به محبت محبوب صيقلى داد، و با دلى گريان سر به سوى آسمان بلند كرد
و عرض كرد:
اى پروردگار! شاهد و گواه باش كه ايمانم تباه نگشته و نوجوانانم در راه
تو شهيد شدند. تو آگاه و دانايى ، به وعده ايكه به درگاه تو آفريدگار
يكتا با دل و جان داده بودم ، وفا نمودم . الهى ! تو حاضر و شاهدى كه
با تشويش و نگرانى بسيار، از جان عزيزترينم ، برادرم گذشتم . هنگامى كه
به عباس رشيد و زيبا روى كه غرقه به خون است ، نگاه كنم در مصيبت آن
يگانه عزيزم ، پيكر خميده ام چگونه فراق چنين دلاور ماهرخى را تحمل
تواند كرد؟ پروردگارا! خود از قلب كلثوم و زينب آگاهى .
سپس امام بزرگوار به عباس چنين فرمود:
اى برادر براى اتمام حجت به سوى آن گروه بى سعادت و گمراه برو، و به
آنان بگو:
((برادرم حسين مى گويد: كه اى ناخلف
امتان حضرت خيرالبشر! و اى طايفه بى خبر و دور از خدا! به دليل سرپيچى
از دستورات يزيد كه شايستگى رهبرى مسلمانان را ندارد، شما مرا مجرم و
گنهكار مى دانيد، ولى آب را بر اهل بيت عصمت و طهارت و طفل رشيد خاندان
رسالت مى بنديد، براى شما مصلحت مى دانم ، كه به ياد تشنه كام بودن خود
در صحراى محشر بينديشيد، و آب را بر روى خاندان نبوت نبنديد
)).
عباس نامدار به فرموده برادر بزرگوار بر مركب خود
((دلدل
رفتار
)) سوار شده ، در مقابل لشكر كفار آمد و
چنين گفتار آغاز كرد:
منم آن كه عباس من است |
|
كمان پشت چرخ از حسام من است |
اگر قصد گردون شكست من است |
|
لواى شهادت به دست من است |
منم آنكه بابم على ولى است |
|
كه شير افكن عرصه پر دلى است |
نمى ترسم از بخت وارون شدن |
|
بود فخر من غرقه در خون شدن |
چون گفتار عباس وفادار به اتمام رسيد، جمعى خاموش و متفكر، و گروهى در
خروش و گريان . اما بى خبران از خدا، زبان به سخنان ناروا گشودند، كه
اى پسر ابوتراب ! اگر درياهاى عالم در تصرف ما باشد، شما را در خواست
آب ، خيال محال است مگر برادرت در بيعت يزيد بكوشد.
عباس دلير به خدمت برادر خود شتافت ، و كيفيت و چگونگى مصاحبه با اهل
كفر را به عرض امام رسانيد. آن بزرگوار فرمود:
اى عباس ! اگر اين دو روزه دنيا به كام و مراد آل زياد است ، غمگين
مباش كه ما بر حقيم و حق و حقيقت با ما است . اگر هزاران هزار بار زير
تيغ كينه دشمن كشته شويم ، هرگز گمان مبر كه بيعت با يزيد كافر را
پذيرا باشم ، و راضى و خوشنودم كه قتلگاه بالينم باشد، تا اين كه زير
دست يزيد بنشينم ، و اگر زينب و كلثوم به اسارت به شام برده شوند، و
دخترم از شمر و ناكسان سيلى خورد، و اگر على اكبرم با شمشير هزار پاره
شود، در نزد من نيكوتر است ، از بيعت با يزيد شرابخوار و مفسد.
در هنگامى كه آن بزرگوار با برادر خود عباس علمدار در حال گفتگو بود،
از سوى خيمه هاى اهل بيت صداى
((العطش العطش
)) بلند بود، و از طرف كفار صداى طلبيدن مبارز.
عباس ، آن ماه تابان خاندان طهارت ، چون شرارت اشرار و بى تابى اهل بيت
اطهار را مشاهده نمود، بى تابانه به برادر عرض كرد:
برادر جان ! براى رفتن به ميدان جنگ طاقت از دست رفته ، توقع دارم كه
مرا اجازه نبرد بدهيد.
حضرت فرمود:
اى عباس ! اكنون كه ذوق و اشتياق و جانفشانى در راه خدا را دارى ، از
نظر من آرام جانم مى برى ، به خيمه برو، و با ديدار از اهل بيت ، مرحمى
بر زخم زينب و كلثوم بگذار، و تسلى خاطرشان باش .
وداع
عباس به فرموده برادر، با چهره اى درخشان ، بسان ماه ، بر در
خيمه گاه آمد و فرمود: اى اهل بيت رسول خدا، و اى دختران فاطمه زهرا،
دمى چند از يكديگر جدا مى شويم .
چون فرزندان بزرگ بانوى اسلام ، صداى قمر بنى هاشم را شنيدند، به فرياد
و فغان برخاستند و سرو قامت عباس را در ميان گرفتند.
يكى از غربت حرفى براى گفتن داشت ، ديگرى با عموى خود گفتگو از آب مى
كرد، و خواهر از فراق برادر دل چاك بود. با تسليم به رضايت خداوند، و
با نگرش به هدف مقدسى كه در پيش داشتن ، با دلى پر درد با يكديگر وداع
كردند.
چو بيرق از كف عباس نوجوان افتاد |
|
شرر به خرمن سلطان انس و جان افتاد |
به عقل گفتم : از اولاد آدم اول كيست |
|
كه ريخت خونش و مقبول و ارمغان افتاد |
جواب داد كه اول حسين تشنه جگر |
|
كه هم عنان به بلاهاى ناگهان افتاد |
دلاورى نه چو فرزند بوتراب دلير |
|
برادر نه چو عباس مهربان افتاد |
كه اى برادر با جان برابرم عباس |
|
قسم به جان تو كاتش مرا به جان افتاد |
ز پيش چشم برادر براى آب حيات |
|
جدا چو خضر ز اسكندر زمان افتاد |
چو اشك سرخ سمندش به خاك هامون ريخت |
|
ستاره خون شد و از چشم آسمان افتاد |
هنگامى كه عباس علمدار با اهل بيت اطهار گرم وداع بود، زينب سراسيمه از
خيمه بيرون دويد و سرو قامت عباس را در بر كشيد، و گفت :
اى برادر! تويى روشنايى دل و نور ديده زينب ، جنگ مرو كه اين جنگ دل
زينب را خونين كرده ، به اين سفر مرو، كه دل زينب از اين سفر هولناك
است .
عباس چون خواهر خود را نگران ديد گفت :
اى خواهر! اگر مرد را مردانگى نباشد مردن از زندگى بهتر است . از بى
آبى و ناراحتى شما سر به زير افكنده و خجلم ، و تا روز قيامت در پيش
كودكان حسين شرمنده ، هنوز گفتار عباس با زينب به اتمام نرسيده بود، كه
آواز سكينه طفل كوچك حسين بلند شد كه اظهار تشنگى مى كرد و تقاضاى آب ،
سخنان و زارى سكنيه ، آتش در خرمن وجود عباس افكند. صورت سكينه را
بوسيد او را نوازش كرد، و مشك آب را برداشت و بر دوش كشيد و به منظور
آوردن آب راهى رود فرات شد.
همين كه سقاى تشنه كامان از خيمه بيرون آمد زينب ناگهان فرياد برآورد:
كه اى عباس !
حسين تشنه لب تنهاست از وى در چنين وقتى
|
|
جدايى كردن عباس ! كى شرط وفا باشد |
ازين آب آوردن اى روى روان بگذر |
|
كه ترك مدعاى آب ، عين مدعاباشد |
پس از اين كه عباس علمدار اجازه نبرد با كفار را از برادرش حسين بن على
(عليه السلام ) دريافت كرد، آن حضرت ، عباس را در بر كشيد، و مكنونات
قلبى خود را چنين بيان كرد:
خون از دل و ديده ام فشاندى ، رفتى |
|
در آتش فرقتم نشاندى ، رفتى |
كردى به كمند غم ، گرفتار مرا |
|
خود را از كمند غم رهاندى رفتى |
سپس آن حضرت قامت عباس را بزيور اسلحه جنگ بياراست و كفن در وى
پوشانيد. آن علمدار رشيد، دست برادر را بوسيد و مشك آب را بر دوش
انداخت ، سوار شد و حركت نمود، چون چند قدم رفت ، روى برگردانيد، تا
يكبار ديگر چشمش بر جمال والامقام برادرش روشن شود، ديد كه نگاه آن
يعقوب بيت الاحزان ، غمگين به دنبال يوسف خورشيد سان خويش به صورت
مشايعت مى آيد، و به زبان حال مى گفت : چه سريع از برابرم اى مهپاره مى
گذرى ! در حالى كه درد مرا چاره نكردى ! اى با وفا، من فداى وفاداريت
شوم كه با يك اشاره از جان مى گذرى !
عباس برگشت و بى تابانه خود را از مركب به زير انداخت ، دست در گردن
برادر انداخته ، محب و محبوب ، يوسف و يعقوب ، يكديگر را در بر كشيدند.
دو برادر، از جداييشان براى زمانى كوتاه ، آگاهى داشتند، چرا! كه هدف
از خلقت خود را مى دانستند. عباس راهى ميدان نبرد، و سرور شهيدان نظاره
گر نبرد دليرانه برادر شد.
به دستور ابن سعد هزاران سوار، كه نگهبان و پاسدار آب فرات بودند بر
فرزند حيدر كرار حمله نمود.
آن فرزند برومند مولاى متقيان ابوالفضل العباس فرمود:
اى قوم ! آيا كافريد يا مسلمان ؟ آيا در مذهب شما رواست ، كه عترت رسول
خدا را از نوشيدن آب منع كنيد، آيا تشنه كامى خود را در روز قيامت چه
خواهيد كرد؟ راويان چنين روايت مى كنند:
كه نصايح و گفتگوى آن بزرگوار بر آن كافران اثر نكرد، و صدها نفر از
لشكر كفار پسر اميرالمومنين را تيرباران كردند. يادگار حيدر كرار شمشير
آتشبار از نيام بركشيده ، و بر آن روبه صفتان حمله نمود و دهها نفر از
آنان را به هلاكت رسانيد، و آن كافران از ترس حمله ، و از ضربت شمشير
او به هر سو مى گريختند. عباس مركب را در ميان آب فرات راند، و مشتى از
آب برداشت كه بياشامد، اما آب را به رودخانه ريخت ، و با لبى خشك برگشت
در حاليكه سر بر آسمان داشت ، به حال استغاثه مى گفت :
((پروردگارا! چگونه مى توانم از اين آب سيراب
شوم ، هنگامى كه خاندان پيامبر و كودكان اهل بيت تشنه اند؟ و براى
مرطوب كردن لبهاى خود به يك قطره آب نيازمند، الهى ! چگونه مى توانم از
آب بياشامم ، زمانى كه زنان شيرده اهل بيت از تشنگى ، شير در سينه
ندارند، پروردگارا! چگونه قادرم ؟ از اين آب سيراب شوم ، در حالى كه
ياران حسين و جوانان اهل بيت ، با لبى تشنه به ديدار خالق يكتايشان
شتافتند. خدايا! مرا يارى ده تا، بتوانم مشكى از آب پر كرده ، به خيمه
ها ببرم
)).
پس مشك را پر از آب كرده و بر دوش انداخت و بر دشمنان حمله نمود، و
راهى خيمه ها شد. اما همين كه ، آن علمدار پيروز و سقاى سپاه با چشم
تر، از شط فرات بيرون آمد و مهميز بر مركب زد، تا بلكه آبى به آن اطفال
تشنه كام برساند. ناگاه ابن سعد فرياد كرد:
به خدا سوگند، كه اگر عباس يك قطره آب به لب خشك برادرش برساند، به قوت
و قدرت و شجاعت آنان ، زندگانى بر ما حرام گردد.
عباس دلاور و رشيد، آن از خدا بى خبران را منهدم و منهزم مى ساخت ، و
هر يك از آنان فرار كرده ، يا از او امان مى خواستند و يا ديگران را از
ضرب او آگاه مى كردند. عباس راهى شد و با مقابله و حمله كفار مواجه
گرديد. آن حضرت توجهى به كثرت تعداد اعداء نداشت و گرم جنگ و جدال بود،
كه ناگاه نوفل بن ارزق ناپاك ضربتى بر دست آن دلير نام آور زد و دست
راست او را قطع نمود. عباس بدون توجه به قطع شدن دست راست ، مشك آب را
به دست چپ گرفته و فرمود:
((دستهاى من در گرو
بيعت با حسين مى باشد، اگر دست راست نيست دست چپ هست
))
سپس آن دلير مرد تاريخ اسلام ، شمشير كشيده و بر آن افراد گمراه حمله
نمود، و اجساد را چون برگهاى خزان يكى بعد از ديگرى به زمين مى انداخت
، و آنان را متفرق ساخته در آن انديشه بود كه خود را با مشك آب به خيمه
گاه برساند، و اطفال تشنه كام را از شدت عطش برهاند، ناگاه حكيم بن
طفيل كه مانند ديگران از ترس جنگجويى اولاد پيغمبر در كمين گاه بود، از
نهان گاه خود بيرون آمد دست ستم بلند كرده ، و با تيغ دست چپ عباس را
قطع نمود. بزرگ مرد صحراى كربلا وقتى دست چپ خود را از بدن جدا شده
ديد، مشك آب را به دندان گرفته ، و به مركبش گفت : اى غزال حرم ! اكنون
كارزار نوبت تو است ؛ و مرا هر دو دست قطع گرديده و تو بايد همت كنى و
مرا به خدمت مظلوم كربلا برسانى ، قبل از اين كه جان به سينه ام برسد.
عباس پرچمدار سپاه شهيدان ، چشم به خيمه هاى عصمت و طهارت داشت ، و
در انديشه رساندن آب به خاندان نبوت كه ناگاه تيرى از شست ظالمى ، شمر
صفت رها شد و به مشك آب اصابت كرد و آبش به زمين ريخت . چون مشك آب
خالى شد عباس در حالى كه هر دو دست از بدنش جدا شده بود، به فكر اهل
بيت تشنه لب بود كه مورد حمله قوم ستمكار قرار گرفت و از شدت جراحات و
زخمهاى كه در بدن داشت ، تاب پايدارى و استقامت نياورده و از اسب بر
زمين افتاد و صداى فرياد او به گوش برادرش رسيد، حضرت حسين بن على
(عليه السلام ) بى تابانه خود را به نزد برادر رسانيد، اما در آن لحظه
طاير روحش به سوى جدش در پرواز بود.
آن بزرگوار فرمود:
((اكنون پشت من شكست
)) و
آن چنان گريست ، كه ديگران را هم به گريه در آورد. آن حضرت بدن پاره
پاره عباس را نتوانست به قتلگاه برساند، او را در همان مكان گذاشته و
با چشم گريان به خيمه گاه بازگشت .
عون بن على
بعد از شهادت عباس ، برادرش عون پا در راه برادر نهاد، و پس از
رشادتهاى بسيار و كشتار جمعى از لشكر كفار خود نيز شربت شهادت نوشيد.
فصل دهم : شهادت فرزندان
سيدالشهدا
على اكبر
از نفاق فلك و گردش اختر زينب |
|
هدف تير بلا گشت مكرر زينب |
ديد چون عازم ميدان شده اكبر مى گفت |
|
سوخت از اين ستم اى چرخ ستمگر زينب |
گاه مى كرد شكايت به سوى قبر رسول |
|
گاه مى كرد فغان بر در داور زينب |
كاى خدا گر به اسيرى رود از كوفه به شام
|
|
دستگير ستم فرقه كافر زينب |
به از آنست كه بيند بدن اكبر را |
|
پاره پاره به دم نيزه و خنجر زينب |
حسين بن على چون على اكبر را آماده نبرد، ديد فرمود:
((اى پروردگار يكتا! مگر اين جهان آغاز جهان
آخرت نيست ، و اين اعمال جز آزمايشى بس كوچك نيست ، كه ما را به آنها
مى آزمايى پس تو را به آن ذات اقدس يگانه ات سوگند مى دهم كه اعمال ما
را نيك بدان و ما را ببخش و بيامرز، كه قادر نبوديم آنطور كه بايد و
شايد، از عهده شكر نعم تو در آييم . پروردگارا! خواست تو خواسته ماست و
هر چه تو بخواهى آن خوب است ، نه هر چه ما بخواهيم . خدايا رضاييم به
رضاى تو، من بنده حقير به درگاهت آمده ام كه هر چه دارم در راه عشق تو
ايثار نمايم ، تنها تو براى من كافى هستى و لاغير... .
)).
براى فرزند پيامبر بسى سخت و ناگوار است ، يك طرف شماتت دشمن ، يك سو
قتل برادران به تير جفا، از سوى ديگر لشكر دشمن در كينه توزى و قساوت
قلب ، و اين بار نوجوانى ديگر چون على اكبر! آماده جانبازى . آن نوجوان
سعادتمند، با گيسوان چون كمند خويش ، به پاى پدر بزرگوارش افتاده و
استدعاى رفتن به ميدان كارزار را مى نمايد.
سرور شهيدان فرزند خويش را در آغوش كشيد و فرمود:
((اى فرزند من اى على اكبر! حجله عيش براى تو
نبستم و براى پيوند زناشويى تو در كنارت ننشستم ، فرزندم ! مى خواستم
براى داماديت شهر را چراغانى كنم و مادرم فاطمه زهرا براى جشن عروسيت
لباس خلعت دامادى بياورد، و مادرت ام ليلا حجله داماديت را آرايش كند و
عمه ات زينب به تماشايت آيد
)).
على اكبر پاسخ داد:
اى پدر بزرگوار! صبرم به سر رسيده است ، صحبت از شادى مكن ، صحبت از
شهادت است . عباس عموى با وفايم شهيد شده ؛ اكنون ديگر چه زمان شادى
است ، بعد از شهادت قاسم چگونه توانم به شادى انديشم ؟
چون آن يعقوب بيت الاحزان ، يوسف خورشيد سان را مهيا و مصمم معركه
كارزار ديد، فرمود: به خيمه هاى اهل بيت براى ديدار آخر برو، لحظه اى
مونس عمه هايت باش و به آغوش مادرت برو.
على اكبر با دلى گريان ، به سوى خيمه هاى عترت طهارت آمد و گفت :
اى اهل پيامبر! اكنون نوبت كارزار على اكبر رسيده است ، و در آن آرزويم
كه سر در خاكپاى پدرم حسين (عليه السلام ) نهم ، و در خون خود غوطه ور
در كوى حسين گردم . اى مادر و اى عزيزانم ! اراده سفر به كوى شهادت
دارم .
اهل بيت چون صداى روح افزاى على اكبر را شنيدند، همچنون ستارگان شب ،
بمانند درخشش دانه هاى الماس ، در آسمان ياران امام ، سر از خيمه ها
بيرون آوردند، و پروانه وار به دور شمع رخسار على اكبر گرديدند.
ام ليلا دست در گردن على اكبر گفت :
اين بيابان بلاخيز است و اين وادى خطرناك ، و صياد قضا و قدر در كمين ،
و اين سفرى است كه بازگشتى در آن نيست ، از اين سفر حذر كن .
على اكبر مادرش را چنين جواب گفت :
مرا از اين نوجوانى چه حاصل ؟ كه امروز پدر بى يار و ياور، در برابر
دشمن بيداد ستمگر، اگر كه در راه پدر خود را قربانى نكنم .
سكينه آن طفل ناز پرورده و داغ و هجر برادر، و طعم تلخ اسارت نچشيده ،
با لبانى پژمرده از تشنگى ، و چهره اى مهتابى ، از بى آبى ، خود را در
دامان برادر انداخت ، و گويى كه فراق و شهادت برادر را احساس كرده ، به
برادرش چنين مى گفت :
بگفتا: مى رود روح از تنم اى جان فداى تو
|
|
بگفتا: مى روم تا آورم آب از براى تو |
بگفتا: اضطرابى دارى و من ، ديده بر دارم
|
|
بگفتا:اضطراب از بى كسى پدر دارم |
بگفتا: ترسم از ميدان نيايى ، زان فغان دارم
|
|
بگفت :ار صبر خواهى كرد منهم اين گمان دارم
|
گفتگوى على اكبر و سكينه ، دل دردمند ياران حسين بن على (عليه السلام )
را در آزمون ايمان خداوندى ، قرار داد، و مشيتشان را كه بر شهادت و
اسارت قرار گرفته بود، به يادشان آورد، و سرور شهيدان بى تابانه ، بر
در خيمه گاه آمد و اهل بيت را به صبر و شكيبايى امر فرمود. فرزند
ارجمند خود را چون جان شيرين ، در بر كشيده ، و دستار رسول خدا را بر
سر وى پيچيد، و قامت چون سرو او را به جوشن داود، و سپر حمزه ، و
ذوالفقار حيدر كرار آراست ، و زينب با قامتى خميده در دستى سلاح جنگ و
كفن در دستى دگر، به خدمت امام آمد. آن ابر مرد چون خورشيد، در اوج شرف
و افتخار، بر مركب عقاب سوار گرديد، و راهى ميدان كارزار با كفار شد.
اى خدا شد بر جوانم كار تنگ |
|
دشمنان خونخوار و اكبر تازه جنگ |
گر به خون غلطد ز رمح و تير و تيغ |
|
زين جوانى حيف ، زين عارض دريغ |
نور عينم ، از نظر مفقود شد |
|
يارب ! آن گيسو غبار آلود شد |
جسم او را تاب تيغ و تير نيست |
|
آن بدن شايسته شمشير نيست |
ام ليلا از اين جهان سير شده است ، خدايا! نور چشمم از نظرم ناپديد شده
، و دست روزگار او را به ميان لشكر دشمن برده ، آيا از حيطه خونخوار
آنان چگونه رهايى خواهد يافت ؟ زندگيم بدون ديدار على اكبر ممكن نيست ،
و صبح وصالم بمانند شبى تيره و تار گشته ، خداوند! خودت آگاهى كه سرو
بوستان ، در برابر قامتش شرمسار است ، و خوف آن دارم كه اين قامت رعنا،
سايه گونه بر زمين افتد، و چهره اش از گرماى سوزنده اين وادى ، برنگ
مهتاب شود، و آن سرخى لبهايش كه از شيره جان بود، از بى تابى ، در بى
آبى و عطش كبود گردد، و جسمش كه از صد جان پاكتر است ، و از تيغ ستم
دشمن ، چاك چاك گردد، و تنش كه از برگ گل نازكتر است ، كجا سزاوار نيزه
و خنجر دشمن است ؟
اين سپهر! عنان اختيار از كفم ربوده ، بسببى ناشناخته بر من فتنه ها و
نيرنگها برانگيخته گرديد، و خون فرزندان پيامبر را بريخت .
بناگاه ندايى از عالم غيب به گوش ليلا رسيد كه مى گفت :