فضل بن على
زاده ارجمند رسول الله ، فرزند غيرتمند اسدالله ، نتوانست هاشم
را كه ميهمان نور سيده اش بود، يكه و تنها در ميان لشكر كفار و دشمنان
دين و عترت رسول الله مشاهده نمايد، پس فضل برادر نامى خود را طلبيد و
با نه نفر ديگر به يارى هاشم فرستاد، عمر سعد بد بنياد چون از امداد
فرستان آن حضرت با خبر شد هزار سوار ديگر فرستاد و دستور داد نگذاريد
فضل بن على خود را به هاشم برساند، پس جنگ آن هزار مرد و آن سپاه
نابرابر با فرزند حيدر كرار آغاز شد.
هر تن بجنگ صد هزار اين ظلم و اين طغيان به بين
|
|
بى باكى گردون نگر بى رحمى دوران به بين
|
فضل نامدار با شمشير آتشبار، حيدروار گرم جنگ و ستيز با كفار بود، و به
هر حمله شور و فغانى به پا مى كرد، ناگاه ظالمى كه از ترس در پناهگاه
بود، تيرى از كمينگاه بينداخت ، و همان تير كار دلاور ميدان نبرد را
ساخت ، و آن بزرگوار شجاع را از اسب بر زمين انداخت و به اجداد خويش
ملحق شد و آن نه نفر ديگر هم در ركاب فضل يكى پس از ديگرى به سوى بهشت
شتافتند. اين چنين بود سر گذشت ياران به فرياد رسيده هاشم ، اما هاشم
خود را به نعمان رسانيد و با ضربتى او را به سرنوشت برادرش دچار كرد و
مردانه در آن ميدان نابرابر جنگيد و خود نيز، در كوى محبت حسين كشته
تيغ و سنان گرديد.
فضل بن على اولين بزرگوارى بود از برادران سيدالشهدا كه در آن صحرا به
درجه رفيع شهادت رسيد.
عبدالرحمان يزنى
سپس عبدالرحمان بن عبدالله يزنى قدم جراءت به ميدان شهادت
گذاشته مبارز مى طلبيد و مى گفت من عبدالله از آل يزن مى باشم . دينم ،
دين حسن و حسين است شما را ضربتى مى زنم ، مانند ضربت زدن جوانان اهل
يمن ، اميدوارم كه در نزد سرور بزرگوارم رستگار باشم . و به مبارزه
پرداخت و در ضمن نبرد سخت ، به شهادت رسيد.
عمرو بن قرطه
سپس عمروبن قرطه انصارى اجازه جهاد خواست و مبارز ميدان جهاد با
ستمكاران گرديد و خويش را بر قلب سپاه كفار زد، كه ناگاه فرياد امان
خواهى از لشكر دشمن بلند شد پس از نبرد دليرانه و كشتن تعداد بيشمارى
از دشمنان ، شهيد راه ايمان و محبت به فرزند حيدر كرار گرديد.
عمرو بن خالد
مردى پس از مردى و دلاورى بعد از ديگرى وارد ميدان مبارزه شدند
تا نوبت به مبارز ديگرى رسيد به نام ، عمرو بن خالد انصارى صيداوى .
خالد عرض كرد: اى مولاى من قصد آن دارم ، كه به برادران خويش ملحق شوم
و نمى خواهم كه لحظه ديگر زنده بمانم و ترا تنها و شهيد ببينم .
آن حضرت فرمود: آفرين بر شما، اى سعادتمندان ، دل خوش داريد، كه بعد از
امروز ذلتى بر شما نخواهد بود، بعد از لحظه اى چشمان شما روشن خواهد
شد، برويد كه اينك ما هم از عقب رسيديم .
آن فرزانه مرد پا به ميدان نبرد نهاد و جهاد كرد تا به درجه رفيع شهادت
نايل گرديد.
فرزند مسلم
بعد از شهادت آن مرد رشيد، مرد ديگرى كه در ايام شباب جوانى بود
و بعضى از مولفين او را فرزند مسلم بن عوسجه دانسته اند، به حضور سرور
شهيد آمد و اجازه مبارزه خواست .
آن حضرت فرمود: اى جوان نيكوكار، برگرد شايد كه مادرت راضى نباشد، زيرا
كه در اين صحرا غريب و تنهاست .
آن جوان عرض كرد:
ياابن رسول الله ، به خدا قسم مرا، مادرم تشويق به جهاد كرده است ، سپس
با اجازه مولاى خويش پا به ميدان كارزار نهاد و با صداى بلند اين
اشعار را مى خواند:
اميرى حسين و نعم الامير |
|
سرور فواءدالبشير النذير |
على و فاطمه و الده |
|
فهل تعلمون له من نظير |
له طلعه مثل الشمس الضحى |
|
له عزه مثل بدرالمنير |
(سرور من حسين است و چه نيكو سرورى است ، خوشحال كننده دلها و بشارت
دهنده و آگاه كننده على و فاطمه پدر و مادر او هستند، پس آيا همانندى
براى او هست ؟ چهره زيباى او همانند خورشيد درخشان است ، و بزرگواريش
همانند ماه نورانى و پرتو افكن است ) آن جوان دلير در ميدان مبارزه
دليرانه اعلام نبرد مى نمود و هماورد مى خواست و از كشته پشته مى ساخت
، تا آخرالامر در ميدان نبرد حق بر باطل شربت شهادت نوشيد.
يحيى بن كثير
پس از او دلاور ديگرى از سپاه اندك حسين بنام ، يحيى بن كثير
انصارى ميدان نبرد را به قدوم خود مزين ساخت و با فرياد دليرانه اش ،
هم نبرد مى طلبيد آنقدر مبارزه كرد تا چهل منافق را به خاك هلاكت
افكند، و خود نيز با چهره اى خندان و اخلاص تام ، جان نثار شهيد وادى
نينوا گرديد.
معلى بن معلى
جانباز شجاع ديگرى به نام معلى بن معلى از اندك باقيمانده سپاه
حسين مظلوم وارد ميدان نبرد گرديد و چنين گفته اند: كه اين دلاور بيش
از بيست تن از كفار را شربت مرگ چشانيد، تا اين كه او را ناجوانمردانه
و با حيله و نيرنگ اسير كردند و به نزد عمر سعد بردند، آن ظالم ستمكار
حكم كرد تا آن مؤ من پاك سرشت را مظلومانه گردن زدند و بدين طريق با
نثار جان ، روحش به ملكوت اعلا پرواز كرد.
طر ماح و معلى
دلير مردان ديگرى به نامهاى طر ماح بن عدى و معلى بن حنظله ،
مبارزان ميدان نبرد گرديدند و شجاعانه جنگيدند و خروشيدند، تا شربت
شهادت نوشيدند.
جابر بن عروه
ديگر از ياران حسين (عليه السلام ) جابر بن عروه غفارى ، كه
شيخى بود كهنسال و در بسيارى از وقايع ، در صف لشكريان احمد مختار (ص)
بود. در، دو غزوه بدر و حنين در كنار مولايش جنگيده و اكنون براى بار
ديگر، عمامه خود را محكم بر كمر پيچيده و عصابه طلبيد و بر سر بست ،
امام (عليه السلام ) بر او مى نگريست و براى او دعاى خير مى كرد. جابر
قدم به عرصه كارزار نهاد، و در حضور فرزند رسول خدا جهاد كرد و از آن
فرقه كفر، حدود شصت از خدا بى خبر را به خاك مذلت افكند، و خود نيز
شهيد شد و روحش به ارواح قدسى پيوست .
مالك
رهرو بعدى كوى سعادت
((مالك
)) نام داشت . او با شمشير كشيده بسوى دشمن هجوم
برد و ده ها نفر از دشمنان امام را، هلاك نمود، بعد از آن همه مبارزه ،
دلاورى و شجاعت خود نيز، به سراى باقى شتافت .
سيف و مالك
يارى پس از يار دگر، وارد ميدان مبارزه شدند تا اين كه نوبت به
سيف بن ابى الحارث و مالك بن عبدالله شريع رسيد، و آن دو دلاور كمر همت
به مبارزه بسته و در راه جانان ، قدم به عرصه نبرد گذاشتند و با دشمنان
سخت جنگيدند و بعد از جهاد سختى در برابر كثرت كفار تاب مقاومت نياورده
و به شهادت رسيدند و به سوى جنت شتافتند.
حنظله
از راويان اخبار نقل شده ، كه حنظله بن شامى پيش آمد و در برابر
امام ايستاد، و هر تير و نيزه و شمشير كه از طرف مخالف به سوى امام رها
مى شد، به جان مى خريد، و رو به لشكر كوفه و شام كرده ، و فرمود:
يا
قوم انى اءخاف عليكم ، مثل يوم الاحزاب ، مثل داب قوم نوح و عاد و ثمود
و الذين من بعد هم و ما الله يريد ظلما للعباد، و يا قوم انى اخاف
عليكم يوم التناد، يوم تولون مدبرين مالكم من الله من عاصم ، يا قوم
لاتقتلوا حسينا فيسحتكم الله بعذاب ، و قد خاب من اءفترى .
(اى قوم من بر شما مى ترسم ، مانند روز احزاب ، مانند عادت زشت قوم نوح
و عاد و ثمود و كسانى كه بعد از آنان بودند، و خداوند براى بندگان ظلم
و ستم اراده نمى كند و اى قوم من مى ترسم براى شما از روزى كه ندا مى
دهند شما را و از روزى كه از شما روى برمى گردانند مدبران براى شما از
جانب پروردگار پشت و پناهى نيست . اى قوم حسين را نكشيد كه خداوند با
عذاب شما را بيچاره و نابود مى گرداند. و هر كس كه به خدا دروغ بست
نااميد شد).
(3)
لشكر ستمكار كوفه و شام زبان به دشنام گشودند. امام فرمودند:
اى پسر سعد، خدا ترا رحمت كند ايشان مستحق عذاب شدند كه نصيحت ترا
نشنيدند، چگونه سزاوار عذاب نباشند، در حالى بزرگان دين را به شهادت
رسانيدند؟
حنظله عرض كرد: فدايت شوم ، آيا ما سوى پروردگار نمى رويم و به برادران
خود ملحق نمى شويم .
حضرت فرمود: برو سوى آن چيز كه برايت بهتر است از دنيا و ما فيها.
حنظله عرض كرد: السلام عليك يابن رسول الله و على اهل بيتك (اى فرزند
رسول خدا سلام بر تو و خاندانت باد) خداوند عالم و آدم ما را با تو در
بهشت گرد آورد.
حضرت فرمود: آمين ، آمين .
سپس حنظله بر كفار هجوم آورد و با آنان دليرانه جنگيد و پس از هلاك
كردن عده كثيرى از كفار به درجه رفيع شهادت نايل شد.
سويد
چون حنظله بزرگوار شهيد شد، سويد بن عمر ابى المطاع كه مردى با
اصالت و شريف و كثيرالصلوه بود، آماده نبرد با كافران گرديد و به سختى
جنگيد، و بر اثر خونريزى شديدى كه از زخمهايى كه در ميدان مبارزه
برداشته بود، سست و بى حالى گرديد؛ مخالفين او را كشته پنداشتند و دست
از وى كشيدند. زمانى كه مظلوم كربلا شهيد شد، آوازى به گوش سويد رسيد
كه حسين شهيد شد، پس از جاى برخاست و كاردى از ميان چكمه خود در آورد و
بر كفار حمله نمود، و با آن حالت نزار و زخمهاى بسيار تعداد بيشمارى از
دشمنان را هلاك نمود، و در حالى كه خون سر تا پايش را رنگين كرده بود،
با فرياد واحسينا واعليا به چپ راست هجوم مى برد و هر يك از كفار را كه
به دستش مى رسيد، با خنجر از پاى در مى آورد تا اين كه در آخر گروهى به
او حمله ور شدند او را به شهادت رسانيدند.
يحيى مازنى
پس از سويد، يحيى بن سليم مازنى قدم به معركه جهاد و قتال نهاد
و براى مبارزه با خود حريف به ميدان مى طلبيد، او هم مانند تمام ياران
از جان گذشته و آماده شهادت در راه برقرارى دين راستين خدا، با كفار به
سختى مبارزه كرد و با دلاورى جهاد و عده اى از آنان را هلاك نمود، و
خود راهى بهشت برين و همنشين با بهشتيان شد.
قره
قره بن اءبى قره غفارى يكى ديگر از ياران از جان گذشته و آماده
شهادت امام بود، كه در انتظار شهادت و فدايى امام شدن ، گذشت زمان را
در آن موقعيت و در آن صحراى داغ و بدون آب به سختى تحمل مى كرد تا زمان
ورود او به ميدان نبرد با ستمكاران و از خدا بى خبران رسيد. اين دلاور
همچون ديگر دليران و شهدا در محاربه سخت كوشيد و عده اى از كفار را به
خاك افكند و خود نيز ناجوانمردانه بدست دشمنان آل رسول الله شربت شهادت
نوشيد و به خيل شهدا پيوست .
مالك بن انس
بعد از شهادت اين رادمرد كربلا و صحابه بزرگ امام حسين (عليه
السلام )، اين بار مرد ميدان كارزار و جنگ با يزيديان و لشكريان كوفه و
شام مالك بن انس مالكى گرديد، او با كفار يك تنه به جنگ و ستيز پرداخت
و بعد از كشتن گروهى از ستمكاران سپاه كوفه و شام به دست آنها
ناجوانمردانه شهيد شد.
عمرو بن مطاع
سپس عمر بن مطاع جعفى قدم به ميدان نبرد نهاد و او هم مانند
تمام ياران امام از جان گذشته و خود باخته ، با شجاعت و بى باكى كه به
آنان لياقت در كنار امام حسين (عليه السلام ) بودن ، و در راه مولاى
خود جان فدا كردن ، را داده بود، دلاورانه با دشمنان آل محمد و اسلامى
كه محمد آورده بود، جنگيد و بعد از كشتار جمعيى از كافران به افتخار
شهادت در راه مرادش حسين بن على (عليه السلام ) نائل آمد.
حجاج بن مسروق
ديگر از ياران امام حسين (عليه السلام ) مؤ ذن امام بزرگوار است
كه براى نبرد با سپاه كوفه و شام وارد ميدان شد و در عرصه كارزار
بزرگوارى را تا سر حد شهادت رسانيد، و آخرالامر پس از نابود كردن عده
اى از كفار، ناجوانمردانه به دست گروهى از منحرفان از راه حق به خيل
شهدا پيوست .
هلال بن نافع بجلى
هلال بن نافع بجلى جوانى بود كه زير نظر مولاى متقيان على بن
ابى طالب (عليه السلام ) تربيت شده بود، او جوانى شجاع ، بى باك ، و
سوارى چابك و دلير و در مبارزه يگانه اى بى نظير بود و همچنين
تيراندازى بى همتا و در تيرهاى خود، اسم پدر و خودش را مى نوشت . اين
دلاور آنقدر كه تير داشت در كمال گذاشت و به طرف دشمنان فرزند پيشوا و
معلم خود انداخت و سپس دست به قبضه شمشير برد، و دهها نفر را با شمشير
به سزاى خيانت به مولاى خود رسانيد، دشمنان يكباره بدو حمله كرده و او
را در محاصره خود گرفته ، و بازوهاى او را شكستند و دستگيرش نموده ، به
نزد ابن سعد برده ، شمر شرير بلادرنگ آن جوان نازنين را به شهادت
رسانيد. هلال با شهادتش در راه مولاى خود ثابت كرد كه درسهاى معلمش
را خوب آموخته و عملا از عهده آزمون بر آمده است .
جناده بن حارث
بعد از شهادت هلال ، جناده بن حارث انصارى در حمايت از حق پا به
ميدان مبارزه نهاد و به كفار حمله برد و بعد از كشتن تعدادى از دشمنان
به شهادت رسيد.
عمرو بن جناده
از ديگر ياران و دلاوران همراه امام در آن صحرا، عمرو بن جناده
بود، كه پس از شهادت حارث انصارى آماده مبارزه گرديد و پا به ميدان جنگ
نهاد و بعد از كشتن تعداد زيادى از كافران خود نيز شهيد شد.
عبدالرحمن بن عروه
عبدالرحمن بن عروه يكى ديگر از ياران دلاور و بى باك امام بود،
كه عازم ميدان نبرد حق بر باطل گرديد و جان شيرين خود را نثار دين رسول
خدا و فرزند او كرد.
عبدالله و عبدالرحمن
غفارى
دلاوران يكى بعد از ديگرى و يارى بعد از يار ديگر مشتاقانه به
خدمت مولاى خود مى رسيدند و اجازه نبرد مى گرفتند تا بالاخره نوبه به
برادران غفارى عبدالله و عبدالرحمن رسيد، در حاليكه هر دو مى گريستند،
عرض كردند: يا مولا براى جان نثارى در راه تو آماده ايم .
آن حضرت فرمود: آفرين بر شما اى فرزندان ! چرا گريه مى كنيد؟ اميدوارم
كه يك ساعت ديگر چشمان شما روشن شود.
آن برادران عرض كردند: ما از كشته شدن باكى نداريم ، گريه ما به دليل
اين است كه ما لياقت و شايستگى خدمت به بزرگوار و اهل بيت او را، در
خود نمى بينيم . حضرت براى آنان دعاى خير كرد و آنان راهى ميدان نبرد
گشتند، تا آخرين نفس در راه پيروزى حق بر باطل جنگيدند و خود نيز به
درجه رفيع شهادت نائل آمدند.
يزيد بن شعشا
يزيد بن شعشا تيراندازى كم نظير و دليرى نام آور بود، كه قدم به
پيش گذاشت و راهى ميدان كارزار شد و با هر تيرى كه او بسوى دشمن مى
انداخت ، امام حسين (عليه السلام ) براى او دعاى خير مى فرمودند، او هم
با هر تير كه مى انداخت ، حريفى را از پاى در مى آورد و چندان جهاد كرد
و شجاعانه جنگيد تا به درجه شهادت نائل آمد.
ابو عمرو
مولاى بنى كاهل يكى از كسانى است كه در واقعه صحراى كربلا حاضر
بود، چنين نقل مى كند: ديدم مردى را از لشكر سيدالشهدا كه بر گروه
بسيارى از سپاه ابن سعد حمله مى نمود و آنها را شكست مى داد و متفرق مى
كرد، سپس به خدمت امام مراجعت مى نمود و پس از لحظه اى دوباره بر مى
گشت و به قلب سپاه كفر مى زد و عده زيادى از دشمن را به خاك هلاكت مى
افكند.
پرسيدم : اين مبارز نامدار كيست ؟
گفتند:
ابو عمرو خثعمى است ، آن دلاور چابك و رزم آور و بى نظير آنقدر نبرد
كرد تا آخر به ضربت عامربن فهشلى شربت شهادت نوشيد.
يزيد بن مهاجر
بعد از شهادت ابو عمرو، يزيد بن مهاجر پا به عرصه نبرد با لشكر
كفار نهاد و با رشادت و دلاورى بى نظير با دشمنان آل رسول پيكار كرد و
در نبرد سختى بيش از هفتاد تن از منافقين را بضرب شمشير از ميان برداشت
و چون عمر سعد ديد كه در جنگ تن به تن نمى تواند يزيد را به شهادت
برساند به لشكر فرمان داد كه يكباره با هم بر روى هجوم آوردند و بدين
طريق آن بزرگوار را شهيد كردند.
فصل ششم : بندگان آزادى
چو دعوا از دو صف ، بى دين و ديندار |
|
ترازو شد در آن صحراى خونخوار |
عدو، در فكر از ايمان گذشتن |
|
محب ، آماده از جان گذشتن |
امام تشنه لب ، از بردبارى |
|
جوانانش ، به فكر جان نثارى |
مزين شد به مهر آن فرد كامل |
|
ز هفتاد و دو شاهد، جمله عادل |
جوانان هر يكى ، با روى ماهى |
|
به مظلومى آن سرور گواهى |
به كف بهر نثار سرور دين |
|
محقر تحفه ها از جان شيرين |
چو شد هنگام رحلت از چپ و راست |
|
ز ياران بانگ كوچا كوچ بر خاست |
فتاده هر يكى فارغ ز تشويق |
|
به چندين التماس از ديگرى پيش |
غلام از بهر سبقت فارغ البال |
|
فكندى خواجه خود را به دنبال |
پسر پيش از پدر جام بلا كش |
|
برادر با برادر در كشاكش |
ز قيد ما و من وارسته بودند |
|
به زنجير وفا دل بسته بودند |
محبت چون به عاشق كرد تاءثير |
|
نه زخم تير مى فهمد نه شمشير |
جون ،غلام ابوذر
چون نوبت از جان گذشتن و قرعه فدا شدن در راه حق و جان نثارى در
راه دوست ، به نام غلامان افتاد جوان شيردلى ، كه غلام سيه چهره و آزاد
كرده ابوذر غفارى بود به خدمت فرزند اسماعيل ذبيح الله آمد، و اذن حرب
با آن سپاه كافر را استدعا نمود. آن كليم طور سعادت و مسيح دار شهادت ،
با مهربانى به آن جوان سيه چهره چنين فرمود:
لباس كعبه دربر دارى اما غيرت بدرى |
|
شبيه ليله المعراج و رشك ليله القدرى |
به ظاهر ظلمتى اما به باطن لمعه نورى |
|
مدار دفتر رحمت سواد طره حورى |
به من چون بندگيها كرده و از بندگى شادى
|
|
نمى گويم غلامى ، خواجه اى ، و ز دوزخ آزادى
|
پس از خدمت ، چرا در دجله خون غوطه ور گردى ؟
|
|
نيم راضى به قتلت ، مى دهم رخصت كه برگردى
|
جون (غلام آزاده كرده ابوذر) از آن همه محبت و بزرگوارى كه خود را لايق
آن نمى ديد گريان شد و عرض كرد:
مبادا! روزى كه دست از يارى ولى نعمت خويش بردارم ، چرا!كه در هنگام
نعمت ريزه خوار خوان اجداد شما بودم و اكنون كه هنگام شهادت در راه حق
است ، چه سان دورى از خدمت ، من توانم كرد؟
و اين چنين به بيان عواطف خود پرداخت :
من كه با بوى بد و روى سياه |
|
نيستم قابل قربانى تو |
چو به پايت ندهم جان ، گويند |
|
ناتمام است مسلمانى تو |
گر سياهم ننهم رو به گريز |
|
از درت ، روز پريشانى تو |
گر فدايت نشوم مى كشدم |
|
غصه بى سر و سامانى تو |
دست از دامن همت و قدم از راه جهاد نكشم ، تا خون خود را با خونهاى طيب
و طاهر شما مخلوط ننمايم . پس با اين صفات ذميمه بر من منت گذار به
داخل شدن در بهشت .
آن غلام سعادت فرجام ، اجازه مبارزه از امام را دريافت كرد و بر در
خيمه ها آمد و عرض كرد:
مسافران ديار بلا خداحافظ |
|
حرم سراى رسول خدا خداحافظ |
منم غلام سياه شكسته بال شما |
|
كه بود بر سر من لطف لايزال شما |
ز شرم خدمت خود مى برم به قتل پناه |
|
كه خون سرخ بود اعتبار روى سياه |
او پس از طلب بخشش راهى ميدان مبارزه شد.
اهل بيت رسول خدا در جواب غلام خويش چنين فرمودند:
اى كسى كه وفادارى ! دعاى پيامبران پشت و پناه تو است و چهره دشمنانت ،
چون رنگ رخسار تو سياه ، اى جوان ! در اين روزگار كسى همچون تو غلامى
وفادار نديده ، و معناى بندگيت تا ابد باعث سفيدى روى تو است ، و نمك
سفره حسين بن على (عليه السلام ) بر تو حلال باد، برو كه جمال تو آرايش
چمنهاى بهشت باشد.
آن غلام سعادت بخت در مقابل سپاه كوفه و شام آمد و دلاورانه با كفار
جنگيد، تا شربت شهادت نوشيد و به جانان پيوست .
مظلوم كربلا بر بالين وى كه در ميدان رزم ، آلوده به خون آرميده بود،
آمد و فرمود: خداوند! روى او را سفيد و بوى او را خوش فرما، و در ميان
او و آل محمد جدايى ميفكن . از حضرت سيدالساجدين (عليه السلام ) منقول
است كه : چون قوم بنى اسد جسدهاى مطهر شهدا را دفن مى كردند، جسد آن
غلام را يافتند كه بوى مشك و عبير از آن بر مى خاست .
غلام زين العابدين
غلام تركى در خدمت حضرت حسين بن على (عليه السلام ) سالها به سر
برده و مظلوم كربلا او را به عنوان بندگى به خواجه دو جهان ، امام زين
العابدين بخشيده بود. آن غلام ترك وفادار به خدمت مولاى خويش حضرت
سجاد آمد و عرض كرد:
اى فخر زاهدان ، و اى پيشواى عابدان ، و اى گرفتار به بيمارى و اى به
درد و غم گرفتار! به جهت اجازه حرب با دشمنان دين به خدمت امام مبين
رفتم ، فرمود:
كه من ترا به فرزند نازنين خود بخشيده ام ، اختيار تو با امام زين
العابدين است . اى مولاى من ! غوغاى الرحيل ، الرحيل (كوچ ) چاوشان قضا
و قدر را بشنو، و هياهوى كوچاكوچ كارون شهيدان ببين ، مرا رخصت جنگ با
دشمنان دين بده .
حضرت سجاد (عليه السلام ) گريست و فرمود:
اى غلام سعادت فرجام ! آنچه خواهى انجام بده كه بكار خويشتن آزادى . آن
غلام ترك وفادار بوسه بر پاى ولينعمت خود داد، و به پشت خيمه ها آمد و
چنين گفت :
اى اهل بيت رسول خدا! و اى دختران فاطمه زهرا! اگر كوتاهى و گناهى از
من سر زده باشد، بنده ديرينه خود را عفو فرماييد، كه راهى ميدان
كارزارم ؛ و شما را به خدا مى سپارم . و چنين گفت :
پشتم خميده از غم بى يارى حسين |
|
پيرم نموده درد گرفتارى حسين |
از بيانات آن غلام وفادار، خروش از اهل بيت اطهار بلند شد و بار ديگر
به خدمت سرور شهيدان آمده و ركاب آن حضرت را بوسيد و روانه ميدان نبرد
با مخالفين گرديد.
امام زين العابدين كه در بستر بيمارى بودند فرمودند:
- دامان خيمه را بالا زنيد تا طريق مبارزه اين غلام را ببينيم ، و نبرد
دليرانه اين مبارز را كه عاشقانه آرزوى همرهى راهيان حقانيت را داشت
تماشا كنيم . مى گويند: كه آن سعادتمند گاهى با زبان عربى و گاه به
زبان تركى تكلم مى كرد، و گرم محاربه با دشمنان آل محمد بود. مى جوشيد
و مى خروشيد و يكه تاز ميدان نبرد بود و سواره و پياده دشمن را از پا
در مى آورد، و با رشادتهايى كه از خود نشان داد، ولوله و گفتگوى عجيبى
در قلب سپاه كوفه و شام افكند، تا بالاخره از چهار طرف آن دلاور از جان
گذشته را در ميان گرفتند، يكى بر وى سنگ و تير مى انداخت و ديگرى
پهلويش را نشانه نيزه مى ساخت . ظالمى به كمند ظلم دست همتش را مى
پيچيد، و مغلوبى با عمود (گرز) ستم فرق مباركش را مى شكافت ، و از خدا
بى خبر به خنجر رشته طاقتش را مى بريد، و جاهلى با شمشير پيراهن حياتش
را چاك چاك مى كرد. هنگامى كه آن غلام سعادتمند بعد از نبرد سختى به
حالت موت بر زمين افتاد، حسين بن على (عليه السلام ) خويش را بر بالين
وى رسانيده ، روى مبارك بر روى وى نهاد و فرمود:
الهى ! ميان آل محمد و اين غلام جدايى ميفكن ، آن غلام وفادار ديده
گشود و بر روى مولاى خويش لبخندى زد و طاير روحش به شاخسار جنان پر
گشود.
فصل هفقم : شهادت 28 نفر
از خانواده امام حسين (عليه السلام )
بر جويندگان راه و عاشقان راستى و حقيقت پوشيده نيست كه طالبان
بلاى كربلا و عاشقان مظلوم آل عبا با سيد و مولاى خويش تا چه مرتبه در
مقام يارى و جان نثارى بودند، و از آن دلاوران سعادتمند تا يك تن باقى
بود، راضى نشدند كه از فرزندان و برادران و برادرزادگان و عموذادگان آن
حضرت احدى پا به ميدان جنگ گذارد.
اما چون از ياران ديگر كسى براى جانفشانى باقى نماند، و همگى رو به
سراى جاودان نهادند و همنشين بهشتيان گرديدند، نوبت به نبرد دليرانه
دلاوران و شجاعان آل نبوت رسيد.
احمد بن محمد هاشم
ابتدا احمد بن محمد هاشم قدم به ميدان مبارزه نهاد و بيش از
بيست منافق را از پاى در آورد، و خود نيز به درجه شهادت نائل شد.
اولاد عقيل
روايت است كه در آن روز هشت نفر از جوانان ماهر و دلير كه از
اولاد عقيل بودند به شهادت رسيدند. كه در اينجا اجمالا به ذكر اسامى هر
يك اكتفا مى شود.
عبدالله بن مسلم بن عقيل اولين جوان دلير اهل بيت عصمت و طهارت ، به
ميدان رفت و در سه حمله مردانه به روايتى بيش از نود نفر از كفار را
هلاك كرد، و خود به ضربت شمشير ناجوانمردانه عمرو بن صيداوى جام شهادت
نوشيد.
سپس موسى بن عقيل آماده نبرد با ستمكاران و دشمنان آل رسول گرديد، و در
جنگ سختى دهها تن از سپاه كفر را از پاى در آورد، و خود هم به شهادت
رسيد.
سپس محمد بن مسلم بن عقيل وارد ميدان جنگ شد و پس از نبرد دليرانه و به
هلاكت رسانيدن تعدادى از كافران به ضرب ابو جرهم ازدى كه ، خود را
مشمول لعنت خداوند گردانيد، به شهادت رسيدد.
سپس جعفر بن عقيل به ميدان نبرد رفت و در نبرد سختى بيش از ده نفر از
كفار را به هلاكت رسانيد و به دست بشربن سوطه همدانى ، روى به جنت
شتافت .
سپس عبدالرحمن بن عقيل با شجاعت فراوان به سپاه دشمن حمله كرد و دهها
نفر از آنان را به هلاكت رسانيد، و به دست عثمان بن خالد جهنى كافر
شهيد شد.
سپس عبدالله بن على عبدالله عازم ميدان مبارزه شد و در جنگ سختى به ضرب
شمشير خالد بن جهنى شهد شيرين شهادت را به سر كشيد.
سپس جعفر بن محمد بن عقيل و على بن عقيل آن دو به ميدان مبارزه با
دشمنان دين و آل محمد رفتند، و بعد از رشادتهاى بسيار، هر دو به شهادت
رسيدند.
اولاد جعفر طيار
از اولاد جعفر طيار سه نفر جوان رشيد و شجاع براى جهاد راهى
ميدان نبرد شدند. ابتدا محمد بن عبدالله بن جعفر طيار در مقابل لشكر
كفار به جنگ پرداخت ، و بيش از ده نفر از منافقين را از پاى در آورد، و
به ضربت عامر بن نهشل جام شهادت را نوشيد.
سپس عون بن عبدالله بن جعفر طيار، آن مرد شجاع تعدادى از سواره و پياده
لشكر مخالف را هلاك نمود، و به دست عبدالله بن بطه طائى به شهادت رسيد.
سپس عبيدالله بن عبدالله بن جعفر شجاعانه قدم به ميدان نبرد با اشرار
نهاد و پس از جنگ سختى با كفار و دشمنان خاندان نبوت به درجه رفيع
شهادت نائل آمد.
اولاد على (عليه السلام )
وقتى كه نوبت جنگ و جان نثارى برادر در راه برادر رسيد، اولين
بردارى كه پاى به ميدان نبرد، براى دفاع از حق گذاشت ، ابوبكر بن على
بود، او پيوسته جنگيد تا به ضربت زجربن نخعى كافر، به فيض شهادت نائل
گرديد.
سپس عمربن على به ميدان نبرد رفت و با يك حمله رجر قاتل برادر خود را
از پاى در آورد، و او را هلاك كرد و در ادامه نبرد با لشكر مخالف ، با
شمشير دلاورانه جنگيد وپس از جانفشانيهاى بسيار به شرف شهادت رسيد.
سپس محمد اصغر بن على قدم شهامت به ميدان مبارزه با ستمكاران نهاد،
مردانه كوشيد و بسيارى از منافقان را به هلاكت رسانيد و به ضربت بنى
ابان جام شهادت به سر كشيد.
عباس بن اميرالمومنين ، سه برادر را كه از مادر با وى يكى بودند، و به
اسامى ؛ عبدالله بن اميرالمومنين و جعفر بن اميرالمومنين و عثمان ،
طلبيد و چنين فرمود:
اى برادران بزرگوار من براى جهاد كردن در راه رسول خدا پيش قدم شويد، و
فرزند رسول خدا را يارى نماييد، كه شما را از جمله مجاهدين در راه خدا
محسوب مى دارد.
عثمان بن على كه برادر سوم بود، بر ديگر برادران سبقت گرفت و پا به
معركه جهاد نهاد، و نبرد شديدى را با كفار آغاز كرد، و تعداد زيادى از
كفار را به خاك هلاك افكند و نهايتا به ضربت خولى بن يزيد اصبحى از
طايفه بنى ابان از پاى در آمد، و روح شريف و پاكش به ارواح بهشتيان
پيوست .
بعد از شهادت عثمان برادر دوم جعفر بن على كه نوزده ساله بود، در مقابل
سپاهيان كفر ايستادگى كرد و در نبرد با دوزخيان كوشيد، و عده بسيارى را
به هلاكت رساند، تا عاقبت به دست كافرى به نام هانى به شهداى از پيش
رفته پيوست .
پس از شهادت دو برادر جوانتر عبدالله بن اميرالمومنين كه جوانى بيست و
پنج ساله بود مبارز ميدان كارزار گرديد، و پس از كشتار بسيار از
لشكريان دشمن ، خود نيز در پس برادران ، راهى راه آنان شد.
از برادران تنها عون و عباس باقى ماندند، كه شرح دلاوريهاى آنان در
فصلهاى بعد از نظر خوانندگان خواهد گذشت .
بعد از شهادت برادران امام حسين (عليه السلام ) نوبت به دلاوريهاى
برادرزادگان و فرزندان رشيد و شجاع امام حسن (عليه السلام ) شش جوان
شجاع و دلير به نامهاى ، عبدالله اكبر، عبدالله اصغر، احمد، ابوالقاسم
، ابوبكر و قاسم بودند، كه ذكر نبرد دليرانه آنها در فصل بعدى خواهد
آمد.
فصل هشتم : شهادت فرزندان
امام حسين (عليه السلام )
براى كيست ؟ كه در انس و جان عزاست هنوز
|
|
عزاى كيست ؟ كه صاحب عزا خداست هنوز |
گذشت واقعه كربلا ولى جبريل |
|
سياه در برو در فكر كربلاست هنوز |
كدام سرو چمان زين چمن فتاد به خاك |
|
كه پشت پير فلك از غمش دوتاست هنوز |
هزار سال فزون تر گذشت ، زين ماتم |
|
هزار پاره دل ختم انبياست هنوز |
اگر نگشته ، شهيد ستم ، جوانانش |
|
قباى سبز حسن ، نيلگون چراست هنوز |
اگر به ماتم يك اكبر است و يك اصغر |
|
كه شاه تشنه ، قدش ، چون كمان دوتاست هنوز
|
جهاد اكبر و اصغر شد از حسن مقبول |
|
كه بهر هر يك از آن چار در عزاست هنوز |
دو اصغر آمده ، عبدالله دگر قاسم |
|
كه دست و پاى عروسش ز خون حناست هنوز |
دو اكبرش يكى احمد يكى ابوالقاسم |
|
كه بهر هر دو سينه رخت مجتبى است هنوز |
دو سرو باغ شهادت ، كه از غم هر يك |
|
چو لاله ، داغ به دلهاى اقرباست هنوز |
دو نوجوان ، كه ز داغ جوانى ايشان |
|
فرات ، غيرت سيلاب ديده هاست هنوز |
ابوالقاسم بن حسن
چون ميدان مبارزه و جهاد امام از مبارزه ياران و انصار و هفت
برادر و عموزادگان و نزديكان جان نثار خالى مانده ، نوبت به فرزندان
برومند امام حسن رسيد.
در آن حال امام مظلوم به آواز بلند فرمود:
آيا يارى كننده اى هست ما را يارى كند؟ و آيا پناه دهنده اى هست كه ما
را پناه دهد؟
چون سرور شهيدان ، دو برازنده سرو گلشن جلال و جمال را آماده شهادت ،
آراسته و پيراسته ديد. فرمود:
اى نور ديده هاى برادر و با جانم برابر، و اى قوت روان من غريب دور از
وطن ! يارى كنيد حرم محترم جد خود را، تا خداوند عالم شما را بركت و
نصرت دهد.
پس آن دو جوانمرد بعد از خواهش و تمناى بسيار، از عموى خود رخصت
يافتند، و پيكر خود را با آلات جنگ آراستند، سپس آن دو جوان اهل حرم را
وداع كردند و ابوالقاسم ابتدا قدم به ميدان كارزار نهاد و خويش را به
قلب لشكر كفار، رسانيده و انبوهى از آنان را به هلاكت رسانيد، نداى
احسن و آفرين از دوست و دشمن بلند شد.
هر حمله تنش بدون تقصير |
|
مى شد، سپر هزار شمشير |
آن لشكر بى حياى بى شرم |
|
از روى نبى نكرده آزرم |
شمشير به كف به قصد جانش |
|
بگرفته چو صيد در ميانش |
نه دوست شنيده اين نه دشمن |
|
يك لشكر و خصم جان يك تن |
كوشيد و نديد كس شكستش |
|
تا از حركت ، فتاد دستش |
افتاد ز صدر زين به هامون |
|
زد غوطه ميان دجله خون |
افتاد چو آن جوان ناشاد |
|
بر خاست سيه كشيد فرياد |
كاى عم بزرگوار بشتاب |
|
درياب مرا ز لطف ، فرياد |
با خصم تو كارزار كردم |
|
تا جان به رهت نثار كردم |
چون ناله يارى خواستن ابوالقاسم به سمع سرور شهيدان رسيد، ذوالجناح را
تاخته ، صفوف مخالف را از هم دريده ، خود را بر سر نعش برادرزاده
رسانيد. همزمان با رسيدن امام حسين (عليه السلام ) ابوالقاسم چشمانش را
باز كرد و با تبسمى بر لب عموى خود را وداع گفت ، تا به خدمت جد
بزرگوارش برود.
آن حضرت به شدت بگريست و فرمود:
به خدا قسم كه بر عموى تو سخت گران است ، او را به يارى خويش بخواهى
و او ناتوان از يارى تو باشد، از خدا مى خواهم شهادت ترا پاداشى بزرگ
عطا فرمايد.
احمد بن حسن
احمد برادر ابوالقاسم براى مبارزه با دشمن ، و از طرفى به خون
خواهى از برادر، تقاضاى ورود به ميدان جنگ كرد. اين جوان بيست ساله
دلير و شجاع ، بر آن بى دينان حمله نمود و ده ها نفر از لشكر مقابل را
به هلاكت رسانيد و به نزد عموى خود مراجعت كرد، در حالى كه چهره اش
نشانگر تشنگى او بود، لب به سخن گشود.
گر بيابم آبى ! آتش در جهان خواهم فكند |
|
حال دشمن را به باد الامان خواهم فكند |
انتقام دوستان ، از دشمنان ، خواهم گرفت
|
|
دشمنان را پيش چشم دوستان خواهم فكند |
آن حضرت فرمود:
اى فرزند برادر! در همين لحظه از دست جدت سيراب خواهى شد.
احمد بار ديگر بر آن قوم شرير حمله نمود، آنقدر نبرد كرد، تا جام شهادت
نوشيد.
عبدالله اكبر بن حسن
بعد از شهادت احمد، فرزند ديگر امام حسن (عليه السلام ) عبدالله
اكبر، مبارز ميدان جنگ گرديد. آن بزرگوار بيش از ده نفر از كفار و
دشمنان آل رسول را به دوزخ فرستاد، و خود به ضربت شمشير هانى بن شيث
خضرمى به شهادت رسيد.
اى دل به نه سپهر بساط عزا ببين |
|
بگذر به دشت جنت و ماتم سرا ببين |
مرغان شاخسار گلستان خويش را |
|
از شست ظلم غرقه به خون بالها ببين |
بر دختران غمزده در بدر نگر |
|
بر كودكان خشك لب بى نوا ببين |
اى دختر رسول خدا مادر حسين |
|
بيداد امتان رسول خدا ببين |
اى پيك صبح با حسن مجتبى بگو |
|
در كربلا عروسى قاسم بپا ببين |
در بزم عشرت پسر نوجوان خويش |
|
از خون به دست و پاى جوانان حنا ببين |
زينب ملول مادر قاسم به فكر سور |
|
يكجا نشاط بنگر و يكجا عزا ببين |
چون گيسوان فاطمه نو عروس او |
|
آشفته حال قاسم نو كد خدا ببين |
نوازندگان ترانه غم و اندوه و سرود خوانان محنت و درد بازخمه چنگ
جستجوگر زخم چركين پرده دل مصيبت ديدگان گرديدند، و خانواده مطهر حسين
(عليه السلام ) يك يك از بزرگ و كوچك ، با دست حنا بسته از خون ، پا از
دايره حيات بيرون كشيدند و در راه دفاع از حق در مقابل لشكر ظلم و كفر
تا آخرين لحظه و توان خود، امام خويش حسين بن على (عليه السلام ) را
همراهى كردند، و در راه حق به شهادت رسيدند. اينان هر يك ستاره اى
درخشان در افق اسلام بودند، و خونهايشان بارانى حيات بخش لاله هاى
صحراى كربلا گرديد.
زان نو شكفته گلها شد گلستان چو خالى |
|
گشتند عندليبان گرم ضعيف نالى |
از طول عمر دلگير پيران سالخورده |
|
و ز تشنگى ز جان سير طفلان به خردسالى |
قاسم بن حسن
چون ياران و برادران سرور شهيدان يكايك از شراب محبت محبوب بى
نشان سرمست شدند، دست از جان شستند، و قرعه گل گشت به نام نامى قاسم بن
حسن (عليه السلام ) افتاد. آن جان نثار موكب همايون مولاى كربلا، آن
لاله نو خيز حسن مجتبى (عليه السلام ) طفلى بود، كه بر دور گلبرگ چهره
اش ، هنوز خطى نروييده ، و به سن تكليف نرسيده بود، و بيش از يازده
سال نداشت . با وجود كمى سن ، شجاعت را از حيدر كرار به ميراث داشت .
با چهره اى روشن چون آفتاب درخشان ، به نزد عمودى بزرگوار آمد، و
مكنونات قبلى خويش را چنين به عرض رساند:
نمى آيد ز گلزارت صداى مرغ ناشادى |
|
كه مرغان حرم را در كمين بنشسته صيادى |
نهالى نيست كه آسايش توان در سايه اش كردن
|
|
ز پا افتاد اگر سروى به گلشن بود و شمشادى
|
تمناى شهادت برده از دستم عنان رحمى |
|
هواى جان نثارى بر سرم افتاد امدادى |
چون آن سرور شهيدان ، قاسم گلعذار خويش را مصمم رفتن به معركه كارزار
ديد، سيلاب اشك از ديدگانش رها شد و چنين فرمود:
اى برادر زاده رشيد من ! تو شمع روشن چشم برادر منى ، مونس زينب و
كلثوم ، و عزيز جان منى ، به خيمه برگردد.
عاقبت كه قاسم از اصرار و پافشارى براى اجازه نبرد گرفتن از عموى خود
ماءيوس شد، به سوى خيمه بازگشت ، و اقوام و نزديكان را در حال آماده
كردن وسايل نبرد و وداع ديد، كه با شوق سرشار چون ذبيح الله ، به ميدان
مبارزه مى روند، با غمى سنگين و دلى افسرده ، از آن صحنه دور شد و با
دستهاى بلند شده به سوى آسمان گفت :