حر چون معنى كلام ابن سعد را
فهميد، به جاى خود برگشته ، قره بن قيس را گفت : اسب خود را آب داده اى
؟ گفت : نه ، نداده ام و حال هم نمى دهم . چون حر خود تشنه زلال جاويد
بود، تشنگى آب را بهانه كرده با على پسر خود و قره غلام سعادتمند خويش
مركب بر انگيخت و آهسته آهسته رو به لشكر مظلوم كربلا كرد. در آن حال
مهاجرين اوس از مقابل حر گذشتند، آن جوانمرد را لرزان و هراسان ديدند
اوس گفت : اى حر من ترا شجاعترين مرد عرب و عجم مى دانم ، و در هيچ
معركه اى ترا ترسان و خائف نديده ام ؟ ترا اين چه حال است ؟ حر گفت :
اى مهاجر، نه هراسان از ميدان جنگم ، بلكه خود را در انتخاب دو ميدان
جحيم و جنت مردد مى بينم ! اين بگفت و مردانه اسب تاخت و گفت :
((جنت را اختيار كردم ))
پس به نزد سرور شهيدان آمده ، دستهاى خود را بالا گرفت و گفت : اى
پروردگار توبه نمودم ، توبه مرا قبول كن كه دلهاى دوستان تو و اولاد
پيغمبر ترا ترسانيدم ! سپس گفت ((السلام عليك
يا ابن رسول الله ))
حضرت فرمود: عليك السلام اى آزاد مرد، خوش آمدى . اما حر از خجالت سر
به زير افكند. امام فرمود: اى حر سر خود را بالا گير.
حر عرض كرد: پدر و مادرم فداى تو باد، از روى تو و دختران فاطمه
شرمسارم ، اى امام فداى تو شوم ، چون از خانه بيرون آمدم ، هاتفى مرا
به بهشت بشارت داد. گفتم : مادر حر به عزاى حر بنشيند به حرب امام مى
روم و نويد بهشت مى شنوم ! اكنون اى مولاى من پشيمانم چون اول من سر
راه بر تو گرفتم و ترا به اين مكان آوردم . اما نمى دانستم كه اينان با
تو جنگ خواهند كرد آيا توبه من قبول است ؟
حضرت فرمود: لطف خداوند و كرم ما بيشتر از گناه تو است .
در آن حال مصعب برادر حر مركب تاخته به نزد امام مظلوم از راه رسيد آمد
و اصرار نمود، كه مبارزه ميدان جان نثارى با ماست . امام دستى از روى
كرم و بخشش بر سرو روى او كشيد و فرمود: خدا ترا پاداش خير دهد.
حر از امام اجازه مبارزه گرفته و على پسر خود را به ميدان فرستاد و گفت
: نور ديده ، در حضور فرزند رسول خدا جهاد كن تا كشته شوى ! على در
حالى كه با صداى بلند مبارز به ميدان جنگ مى طلبيد، پا به ميدان كارزار
گذاشت و چنان با قدرت و شجاعت جهاد مى كرد كه هر دو لشكر صولت و قدرت
وى آفرين گفتند. آن جوان دلير تعداد زيادى (به روايتى بيست و چهار نفر)
از افراد كافر را به هلاكت رسانيد، و آنقدر جنگيد تا به شرف شهادت نايل
شد. حر چون نظرش به كشته پسر افتاد گفت : سپاس خداوندى را، كه من را
شاد گردانيد، از براى شهادت فرزندم در حضور مولايم حسين (عليه السلام )
پس خود به ميدان جنگ قدم نهاد و در مقابل لشكر كوفه و شام زبان بگشود و
سخن دل چنين گفت :
منم مرد با فر فرهنگ حر |
|
منم فارس عرصه جنگ حر |
منم چاكر سرور تشنه كام |
|
منم آنكه حر مادرم كرده نام |
منم حر كه شمشير جانكاه من |
|
بود تشنه خون بد خواه من |
منم آن كه از فيض رب جليل |
|
مرا، شد سوى دين ، عنايت دليل |
نهاد چو پاى سعادت به پيش |
|
نيم ذره اى خائف از قتل خويش |
زهى سر خرويى كه روز حساب |
|
نمايند حر شهيدم خطاب |
چو شيطان پرستان سست اعتقاد |
|
نخوردم فريب عبيد زياد |
خم آورد دست و سنان كرد راست |
|
زاعداى امت هماور خواست |
عمر سعد، چشمش به حر افتاد كه مبارز مى طلبيد، هراسان صفوان بن حنظله
را طلبيده و گفت حر سوارى است دلير و مبارزى بى نظير، سعى كن او را با
نصيحت بر گردانى ، در غير اين صورت او را شربت مرگ بچشان . صفوان در
مقابل حر آمده و گفت : اى جوان مرد فرزانه ، اين عمل جاهلانه از عاقلى
چون تو بعيد است ! كه به جهت حسين بن على (عليه السلام ) دست از يارى
يزيد بردارى حر بر آشفت و گفت : اى غافل بى ايمان ، تو مى دانى حب
دنيا، ديده بصيرت تو را پوشانده است ؟ صفوان به خشم آمد و نيزه حواله
حر نمود، حر نيز او را رد كرده ، خداى را ياد نمود و با نيزه او را از
بالاى زين چنان بلند كرد و بر زمين زد كه استخوانهاى او خرد شد.
صفوان را سه برادر بود، كه يكباره بر حر حمله كردند، حر دلير آن
منافقان را در اندك زمانى به نزد صفوان به هلاكت رسانيد.
كشيد از ميان تيغ كين بى دريغ |
|
بر آن ناكسان حمله ور شد بتيغ |
چو شيرى كه بر هم درد سلسله |
|
چو گرگى افتد ميان گله |
به هر سو كه با تيغ كين كرد ميل |
|
روان كرد از خون بد خواه سيل |
چو شمشير و بازو بر افراختى |
|
ز بس كشته ها پشته ها ساختى |
زدى راكبى را چو بر فرق سر |
|
سبك كردى از تنگ مركب گذر |
ز چوگان رمحش
(2) سر سركشان |
|
سراسيمه چون گو به هر سو روان |
ز آشوب گرزش تن پردلان |
|
چو انبان پوسيده پر استخوان |
چو ديدند كفار تاب تبش |
|
زدند از كمين بر پى مركبش |
چو دشمنان اسب حر را پى كردند (دست و پاى اسب را قطع كردند) آن جوانمرد
پياده شمشير كشيد و بر خيل سواران حمله نمود. در اين حال امام حسين
دستور داد تا براى آن جنگاور دلير اسبى بردند، حر سوار شد و بار ديگر
بر ستمكاران حمله نموده و لشگريان از پيش روى او مى گريختند. حر اراده
كرد كه برگردد، تا به ديدار امام مشرف شود، هاتفى ندا داد. كه اى حر به
كجا مى رود تعجيل كن ؟ كه بهشتيان منتظر قدوم تو هستند! حر فرياد كرد
يا ابن رسول الله به خدمت جدت مى روم ، اگر پيغامى دارى بفرما حضرت
فرمود: اى حر تو خوش باش ، كه ما نيز رسيديم .
حر بار ديگر (سوار شده ) خود را به قلب لشكر كفار زده و آواز مردانگى
سر داد، و بيش از چهل منافق را از پا در آورد. در اين گيرو دار يكى از
افراد لشكر از كمينگاه نيزه اى به سوى حر افكند بر پشتش نشست و او را
از اسب بر زمين افكند در يك لحظه سپاه دشمن با خنجر و تيغ و تير و نيزه
او را احاطه و به سويش حمله كردند و به خاك شهادت افكندند، در همين
هنگام اصحاب هم به طرف دشمن هجوم آورده و جنگ مغلوبه گرديد و جمعى از
ياران جان نثار به درجه شهادت رسيدند. سپس اصحاب پيكر حر را از ميدان
جنگ بيرون برده و به خدمت امامشان آوردند، آن آزاده مرد كه نامش خبر
از آزادگى او مى داد، هنوز رمقى در بدن داشت ، چشم باز كرد و گفت اى
فرزند رسول خدا از من راضى شدى ؟ امام دست بر سر روى او كشيد و فرمود
بلى ، راضيم از تو، در دنيا و آخرت ، همچنانكه مادرت تو را حر ناميد،
آزادى .
شهادت وهب و جمعى از
ياران
بعد از شهادت حر، مصعب برادر حر، غلام مصعب ، عبدالله و عمر يك
به يك به ميدان مبارزه رفتند و شربت شهادت را از جام محبوب لايزال
نوشيدند و در راه بهشت جاويد گام برداشتند.
تا اين قرعه گوى سعادت و نوشيدن شهد شهادت به نام نامى سردار دلاور و
سر آمد شجاعت ، وهب نو داماد افتاد.
وهب نوجوانى نصرانى بود، كه مادرش در خدمت امام حسين به دين اسلام مشرف
گرديده و در سفر كربلا به همراه مادر و نو عروس خود در خدمت مولاى خويش
بود. چون مادر وهب ، بى كسى ، تشنه لبى و بى باكى ياران حسين بن على
(عليه السلام ) را مشاهده نمود، به فرزند خويش سفارش كرد كه همراه
ديگر اصحاب سيدالشهداء جان خويش را فداى مولا و امام خويش نمايد. از
سخنان آن مادر پير، وهب نوجوان گريان شد از جا برخاست و گفت : اى مادر،
به خداى كعبه كه جز اين هوايى در سر، و تمنايى در دل داشته باشم .
پس وهب خود را به زيور اسلحه جنگ آراسته و بر اسب تازى نژاد سوار شد، و
به خدمت فرزند حيدر كرار آمد. و عرض كرد: اى پسر رسول خدا، سلام بر تو
به خدمت جدت مى ورم ، اگر پيامى دارى بفرماى . حضرت فرمود: اى ناصر دين
و اى جوان تازه به اسلام روى آورده ! برو، خداوند يار و ياور تو باد،
دل خوش دار كه ما اينك رسيديم . وهب با شوق تمام در مقابل سپاه كوفه و
شام آمده زبان به سخن گشوده و مى گفت : اى قوم ، منم ، وهب بى باك زود
است كه ببينيد مرا و ضرب شست دست مرا، كه بازيچه نيست جهاد من در روز
جنگ .
منم چاكر شاه بدر و حنين |
|
منم خادم آستان حسين |
منم آنكه مردى شعار من است |
|
گذشتن ز جان اعتبار من است |
نترسم جوى گر ز ابر مطير |
|
ببارد اجل بارش تيغ و تير |
در اين قوم گر يك نفر هست مرد |
|
نهد پاى مردى به دشت نبرد |
در آن هنگام مبارزى از لشكر كفار بيرون نيامد، وهب شمشير آتشبار را
كشيد و به قلب لشكر كفار حمله كرد، هر كه را تا بر فرق سر مى زد ضربه
شمشيرش تا به كمر مى رسيد. ولوله عظيمى در آن سپاه بى ايمان افكند و
جمع كثيرى را به هلاكت رسانيد، و با شمشير خون چكان به سوى مادر حيران
و زوجه گريان خويش مراجعت كرد و گفت : اى مادر پير شكسته بال و برگشته
اقبال ، از من راضى باش مادر وهب آغوش جان گشاده ، فرزند عزيز خود را
در بر كشيد، گرد و غبار كارزار از رخسار وى پاك نمود و گفت ، اى نوجوان
رشيد من :
دمى با ديده عبرت در اين صحرا تماشا كن |
|
نظر بر خوارى و بى يارى فرزند زهرا كن |
خروش العطش از خيمه شاه زمن بشنو |
|
تو هم گر تشنه فيضى ز جان بگذر ز من بشنو
|
رضاى من اگر شرط است چون من داده ام شيرت
|
|
نگردم از تو راضى تا ببينم زير شمشيرت |
وهب گفت : اى مادر، لحظه اى بيش نمانده كه جسمم به خون رنگين ، و شهيد
ركاب فرزند ابوتراب شود. اكنون مرا اجازه فرما كه عروس دليرش خود را
وداع گويم كه در اين بيابان غريب و خان و مان آواره است .
مادر وهب گفت : اى فرزند سعادتمند برو، اما مى ترسم كه از ناله بارى بر
دوش همت گذارد و از اين افتخار عظيم ترا باز دارد.
وهب با توجه به شور و حال مادر خود چنين گفت : مادر چنان عشق حسين در
رگ و پوستم جايگزين شده ، كه با دوست داشتن حسين و شنيدن نام او لحظه
ها را مى گذرانم ، يار من شمع ، و من پروانه اى بى پروا، كه از بى
پروايى بجز نام از من نيست ، باقى همه اوست ، عشق به شهادت و شهادتى در
راه مولا، چنان در وجودم ريشه دوانيده و در اعماق وجودم جاى گرفته ، كه
نمى توانم به خاطر عروست از آن چشم بپوشم .
وهب به نزد عروس غمگين آمده گفت : اى محنت كش ايام ، روزگار وصال گذشت
و نوبت دورى رسيد، ستاره بخت قرين رنج و زحمت ، آفتاب زندگى مشترك رو
به زوال و نيستى است . مولا و امامم كم سپاه ، و دختران رسول خدا بى
پناه ، حسين غمگين ، زينب مشوش عباس و ناراحت ام كلثوم و در غم على
اكبر، و چون افكار خويش ، پريشان سكينه و گريان از بهر قاسم ، و دلجويى
از مادر پير فاطمه نو عروس ... مرا دفع شر از آل رسول و رفع اذيت از
دختران بتول مقدور نيست ، ولى دلى دارم در گرو كمند محبت و جانى دارم
در طبق اخلاص ، براى هديه به اهل بيت رسالت .
عروس جوان وهب بعد از گريه بسيار چنين گفت : اى يار با وفاى من ، اكنون
كه شور جان نثارى در راه جانان و فرزند رسول را در سر دارى و ما را در
اين بيابان هولناك غريب و تنها مى گذارى رضايت من از تو، قبول دو
خواسته است .
اول آن كه به يقين مى دانم ، كه چون در مركب فرزند مولاى متقيان شهيد
مى شوى ، سوار بر اسب شهادت به بهشت مى روى و همنشين با بهشتيان مى شوى
، از تو مى خواهم كه در آن حال من غريب را فراموش نكنى ، و بى من پاى
بر بهشت نگذارى .
خواسته دوم من از تو اين است كه مرا به رسم كنيزى به خواهران حسين
بسپارى كه در سلك خدمتگزاران آنان باشم ، زيرا كه بعد از شهادت شما، در
هنگام اسيرى به جهت حرمت دختران فاطمه ، دست خيانت نامحرم به دامن عصمت
من نخواهد رسيد.
وهب پس از قبول خواسته همسر خويش ، او را پيشكش خدمتگزارى اهل بيت
گذاشت ، و بى تابانه قدم به ميدان جنگ نهاد و چون اسيرى كه از زنجير و
بند اسارت رها شود، مى جوشيد و دلاورانه مى جنگيد، تا اين كه تعداد
زيادى از افراد سواره و پياده دشمن را به خاك هلاكت افكند. مادر وهب
چون فرزند خود را گرم قتال و نبرد ديد، عمود خيمه را بر داشت و متوجه
ميدان جنگ شد، و دو نفر از كفار را بضرب عمود، به خاك مذلت افكند و به
آواز بلند فرزند خود را به جهاد عليه دشمنان آل رسول ترغيب و تشويق مى
نمود.
آن پير زن خجسته منظر |
|
مى گفت : كه اى عزيز مادر |
دنيا به كس وفا نكرده |
|
بيدل نشوى خدا نكرده |
اولاد رسول بى معين اند |
|
افتاده دشمنان دينند |
ز آل نبى مكن فراموش |
|
مردانه به رزم دشمنان كوش |
اى طاير پر گشاده من |
|
فرزند حلال زاده من |
از كثرت دشمنان مينديش |
|
و ز دادن جان مدار تشويق |
چون قصد تو يارى حسين است |
|
خونخواه تو فخر عالمين است |
گر مرد رهى و اهل دردى |
|
زنهار كه زنده بر نگردى |
در كوى حسين جان فشانى |
|
خوشتر ز بهشت جاودانى |
افسوس كه دسترس به جان نيست |
|
تكليف جهاد بر زنان نيست |
از غيرت و حميت آن زن ، خروش از خيمه هاى عصمت و طهارت بلند شد. سرور
شهيدان فرياد كرد: كه اى زن صالحه پرهيزگار برگرد، جهاد بر زنان واجب
نيست ! خدا ترا جزاى خير دهد و رنج و زحمت ترا بى قدر نگذارد. مادر وهب
با چشم گريان از ميدان جنگ به سوى خيمه هاى اهل بيت بازگشت . وهب آن
سردار دلاور كوشيد و خروشيد تا آنجا كه دستهاى او را قطع كردند. بنا بر
روايتى آن يل ميدان نبرد را دستگير كرده به نزد عمر سعد بردند، عمر سعد
حكم داد كه او را گردن بزنند و سر او را به لشكرگاه مظلوم كربلا
بيندازند، حكم در مورد او انجام شد و سر وهب را به لشكرگاه امام
انداختند، مادر وهب دويد و سر فرزند خود را برداشت و بوسيد و بسوى لشكر
مخالف افكند.
معنى افكندن سر، يعنى اى گمراه چند |
|
پس نگيرد دوست ، چون سر مى دهد در راه دوست
|
نقل شده است كه همسر ستمديده و داغدار وهب دويد و خود را بر روى نعش
شوهر خويش انداخته ، مشغول نوحه خوانى و زارى بود، كه شمر ملعون غلام
خويش را فرستاد و آن غلام خدا بى خبر با زدن گرز بر سرش او را به شهادت
رسانيد، خروش و فغان از ياران امام بلند شد.
بعد از شهادت وهب ، بريربن خضير همدانى گفت : السلام عليك يا بن رسول
الله . حضرت فرمود: عليك السلام ، اى سر حلقه زاهدان و فخر بندگان ،
برو كه ما نيز از دنبال تو رسيديم . برير قدم به ميدان مبارزه گذاشت و
ضمن طلب مبارز حمله بر آن لشكر نمود و مى گفت بياييد به نزد من ، اى
كشندگان مؤ منان ، بياييد به نزد من اى قاتلان اولاد پيامبر! آن راد
مرد، در جهاد كوشيد و ده ها نفر از آنان را هلاك كرد، تا اين كه از خدا
بى خبر ديگرى بنام يزيد بن معقل به ميدان برير آمد و گفت : گواهى مى
دهم كه تو از جمله گمراهانى . برير گفت : به سوى خداى عزوجل مباهله
(نفرين كردن ) مى كنم با تو كه محق مبطل را بكشد. پس برير و آن كافر به
يكديگر در آويختند. يزيد به يك ضربت برير به سوى جايگاه ابدى و دوزخى
كه از نتيجه اعمال خود براى خود خريده بود شتافت .
آن جوانمرد فرزانه پس از كوشش بسيار در راه كم كردن سپاه دشمن به ضربت
برير بن اوس ، جان نثار احمد مختار گرديد. مقام و مرتبه او نزد
پروردگارش رفيع باد.
بعد از شهادت برير، يكى ديگر از اصحاب امام به نام عمرو بن خالد ازدى
مبادرت به رزم كرد! و با قدم يقين پاى به ميدان مبارزه با اهل كين نهاد
و حريف مبارز به ميدان جنگ طلبيد، و پس از مدتى جنگيدن و به خاك افكندن
عده اى از دشمنان ، از جام شهد شهادت جرعه اى نوشيد.
بعد از او فرزند ارجمندش خالدبن عمرو، قدم به معركه جهاد نهاد و مرد
ميدان طلبيد و او هم مانند پدرش شجاعانه تا آخرين نفس مبارزه كرد و پس
از فرستادن عده اى از كفار به سراى ديگر جام شهادت بر سر كشيد.
از پس آن پدر و اين پسر سعدبن تميمى و عميربن عبدالله هر يك بى باكانه
مبارز عرصه كارزار گرديده ، و به يارى فرزند حيدر كرار، جان نثار
كردند.
از جهان يك باره پوشيدن نظر |
|
در دم شمشير جان كردن سپر |
كوه ، كوه آسان كشيدن بار درد |
|
كار مرد است اى برادر كار مرد |
آرى آرى مرد ره در راه دوست |
|
خواهد آن مطلب كه خاطر خواه اوست |
مرد يعنى افتخار عالمين |
|
قبله عشاق ؛ شاه دين حسين |
فصل چهارم : شهادت مسلم
بن عوسجه و حبيب بن مظاهر
يا رسول الله سيل فتنه و طغيان ببين |
|
فتنه هاى خفته را بيدار در دوران ببين |
تكيه زن بر مسند موسى نگر فرعون را |
|
آل عمران را ذليل آل بوسفيان ببين |
يا رسول الله سر بر دار از خاك حجاز |
|
خانه اسلاميان بعد از تو شد ويران ببين |
يا رسول الله بر فرزند دلبندت حسين |
|
كربلاى پر بلا را تنگ چون زندان ببين |
آن كه فرمودى ((حسين منى
)) اندر شاءن او |
|
در ميان امتان سر گشته و حيران ببين |
يا رسول در قربانگه كوى حسين |
|
هم چو اسماعيل چندين نوجوان قربان ببين |
يك طرف اخوان او آماده جان ياختن |
|
يك طرف اصحاب او در خاك و خون غلطان ببين
|
كشتى نوح نبى ، گر يافت از طوفان نجات |
|
كشتى ما غرق شد دريا نگر طوفان ببين |
اى پدر چندان مسافت از نجف تا كوفه نيست
|
|
سر برار از خاك و ما را بى سر و سامان ببين
|
ما در اين صحرا غريب و بت پرستان مى كشند
|
|
انتقام نهروان از شاه مظلومان ببين |
سينه پيران ، فكار از خنجر پران نگر |
|
خنجر طفلان ، نشان ناوك پران ببين |
مسلم ، سر كرده زاهدان
نوجوانان با شور و حال جوانى بشوق شهادت در راه مبارزه حق بر
باطل و دفاع از قيام حسينى مشتاق راهى ميدان نبرد شدند و جنگيدند و از
شهادت استقبال نمودند و سالخوردگان براى رسيدن به بهشت جاودان و ديدار
بهشتيان در انتظار ياران حسين لحظه ها را شمردند. چون آتش محبت شعله
كشد؛ نه جوان شناسد و نه پير. پس نوبت كارزار به دنيا ديدگان و يادگار
گذشتگان امام رسيد، در اين هنگام حبيب بن مظاهر اسدى و مسلم بن عوسجه
سعادت ابدى اختيار كرده اسلحه نبرد خويش را آماده كرده ، آماده جان
نثارى گرديدند.
مسلم بر حبيب بن مظاهر سبقت گرفته ، به خدمت امام غريبش آمد و عرض
كرد: اى فرزند رسول خدا، اى بزرگزاده عالى نسب و اى پاره جگر احمد
مختار! همت پيران سالخورده از جوانان از راه رسيده كمتر نتوان بود
اجازه فرما كه محاسن سفيد خويش را به يارى عترت رسول خدا رنگين نمايم .
آن امام مظلوم ، مسلم را در كنار گرفت و فرمود: اى يادگار گذشتگان ، تو
مرا به منزله عموى بزرگوارى هستى ، چرا كه پرد بزرگوارم ترا هميشه
برادر خود مى ناميد و پيوسته در مجلس خاص او به عنوان برادر بر كنارش
بودى .
مسلم چندان عجز و لابه كرد كه رخصت نبرد گرفت ، و قدم به ميدان جهاد
گذاشت .
مسلم آن فرزانه مرد پاكزاد |
|
چون به ميدان محبت پا نهاد |
رو نهد چون شير در ميدان دلير |
|
روبهى چند از كجا و رزم شير |
تير مى آمد اگر بر سينه اش |
|
تازه تر مى شد غم ديرينه اش |
چون ز تيغ مسلم پاك اعتقاد |
|
نخل كافر كيش چند از پافتاد |
دشمنان را شعله در خرمن فكند |
|
شورشى بر لشكر دشمن فكند |
ليك شد آخر ز رمح تيغ و تير |
|
پاره پاره پيكر آن مرد پير |
با چنين احوال باز آن شير مرد |
|
بود با اعداى دين گرم نبرد |
چون فتاد از پا شد، از آن مستمند |
|
ناله ((اى دوست ادركنى
)) بلند |
چون صداى ناله فريادرس خواه مسلم به سمع مظلوم كربلا رسيد، امام غريب
به همراه حبيب بن مظاهر به بالين مسلم آمد. گرد و غبار از چهره وى پاك
نمود و فرمود: خدا ترا پاداش خير دهد آنچه بايدت به جا آوردى و دين
پيامبر را يارى كردى ! حبيب گفت : اى مسلم ترا مژده باد به بهشت مسلم
به آواز حزين گفت : خدا ترا به بهشت برين بشارت دهد. حبيب گفت : اى
رفيق ديرين من ، اگر مى دانستم كه بعد از تو زندگى خواهم كرد، مى گفتم
: وصيت كن به من . مسلم گفت : اى حبيب وصيت من آن است كه ، دست از يارى
اين بزرگوار برندارى ؛ و اشاره به سوى امام حسين (عليه السلام ) كرد.
حبيب گفت : به خداى كعبه قسم كه غير اين نخواهم و در خدمت امام و در
راه خدمتگزاريش تا آخرين نفس خواهم بود. پس مسلم ديده حق بين خود را
گشود، و توشه راه از رخسار مولاى خويش برگرفت و تبسمى نمود و به شاخسار
جنت كه منزل اصلى آن شاهباز بود پرواز كرد. در همين حال ناله و فغان
خانواده مسلم به نوحه سرايى بلند شد، لشكر مخالف از شنيدن ناله اهل بيت
و خانواده مسلم ، صداى طبل شادى را به راه انداختند.
شيت بن ربعى گفت : اى بى حميت مردم ! بزرگان خود را مى كشيد و
خوشنوديد؟ همين بزرگوار كه به قتل او مسروريد، سر كرده زهاد و افتخار
عابدان بود و حقى عظيم بر مسلمانان دارد.
حبيب بن مظاهر
سپس حبيب بن مظاهر عرض كرد: اى فرزند رسول خدا پدر و مادرم و
خودم فدايت باد.
دارم هوس جدال با قوم ضلال |
|
تا اذان دهى مى گذرى وقت جدال |
رفتند رفيقان همه و ز همراهان |
|
من با قد منحنى فتادم دنبال |
سرور شهيدان ، حبيب را به نزد خود طلبيد و فرمود: اين همنشين پيشين و
دوست ديرين ، اى ياور وفادار و اى يارى دهنده اهل بيت اطهار، تو يادگار
جد و آباء منى و تسلى بخش غمهاى من ! بر من گران است ، كه ترا كشته جور
و ستم دشمنان دين ، و محاسن ترا به خون رنگين ببينم .
حبيب بن مظاهر در بى طاقتى با عجز و التماس بسيار از آن امام بزرگوار
اجازه جهاد گرفت ، و بى خوف و هراس رو به سوى آن فرقه ضاله نهاد، و
فرياد كنان مبارز طلبيد، با آن گروه از دين بيگانه ، كينه توازانه جهاد
كرد و دلاورانه جنگيد تا بيش از شصت منافق را، هلاك نمود. ناگاه نامردى
از قبيله بنى تميم از كمينگاه نيزه اى بر پهلوى وى زد، كه از مركب بر
زمين غلطيد زمانى كه مى خواست از زمين بلند شود، حصين بن نمير شمشيرى
بر فرق آن بزرگوار زد كه بر رو افتاد. از شهادت آن بزرگوار بار ديگر غم
سنگينى بر رخسار فرزند ارجمند احمد مختار ظاهر شد، آرى چگونه چنين
نباشد؟ حبيب والاهمت از ايام طفوليت با مظلوم كربلا، چنان الفت داشت ،
كه در هر كجا حضرت قدم مى نهاد خاك قدمش بر ديده منت مى گذاشت .
حبيب شهيد شد، صداى تكبير از ياران امام بلند شد، سرور دليران گريست !
و سپس فرمود: خدا ترا رحمت كند اى حبيب ، كه مرد فاضلى بودى و در يك شب
ختم كلام الله مى نمودى ...
بعد از شهادت سردار نامدار اسلام و پير و مريد امام غريب ، نافع بن
هلال بجلى قدم به ميدان جهاد نهاد و گفت : من نافع بجلى هستم ، دين من
، دين على و گروه شما پيرو شيطان است . از طرف لشكر مخالف ، مزاحم بن
حريث به ميدان مبارزه با وى آمد و گفت : من بر دين عثمانم و تو اى نافع
در ره شيطانى ! كه نافع با حمله اى سريع آن دور گشته از راه دين را به
هلاكت رسانيد. سپس آن جوانمرد، جنگ سختى را آغاز كرد و مردانه عده
كثيرى را از پاى در آورد، و در اين راه به شهادت رسيد.
در اين حال عمرو بن حجاج به لشكر امام آمد و فرياد كشيد: اى مردمان
ضعيف العقل و اى اهل كوفه ! برگرديد از پيروى كسى كه از دين بيرون رفته
است و اشاره به سوى آن حضرت نمود، و چنين ادامه داد: اى مردم آگاه
باشيد كه همه كشته خواهيد شد.
امام حسين فرمود: اى كسيكه از راه خدا دور شده اى ، مردمان را بر من
تحريك مى كنى ؟ آيا من از دين بيرون رفته ام ؟ زود است كه ديندار و بى
دين را از هم تشخيص دهى .
سپس آن از خدا بى خبر رو به لشكر كوفه و شام نمود و گفت : اى احمقان !
مبارزه مردى بعد از مردى با اين قوم خالى از حماقت و نادانى نيست ، چرا
كه ايشان از شجاعان عرب و جان بر كف نهادگان در راه امام خويش و
خواستاران شهادتند. عمر سعد راءى او را پسنديده ، يك مرتبه آن لشكر بى
ايمان كه بيش از صد هزار سنگدل بودند، رو به سربازان برگزيده معبود
نهاده در حالتى كه آنان بيش از چهل سوار نبودند.
كسى كى شنيده است در روزگار |
|
كه بنده چهل تن ره صد هزار |
از آنجا كه لشكر مخالف بعلت بستن خيمه هاى لشكر امام حسين به يكديگر از
هر طرفى قادر به حمله نبودند، پيادگان دشمن به خيمه ها هجوم آورده ، و
دلاوران سپاه حسين آنها را از ميان چادرها دور مى كردند. ابن سعد چون
ديد كه جنگ بيشتر از يك طرف امكان پذير نيست دستور داد كه خيمه ها را
آتش بزنند، شمر ستمكار آتش طلبيده گفت : من خانه هاى ظالمان را مى
سوزانم . اصحاب امام بر وى حمله كردند و گفتند: اى كافر بى خبر از خدا،
مى خواهى حرم رسول خدا را بسوزانى ؟
سلطان كربلا فرمود: آنها را بگذاريد تا خيمه ها را بسوزانند، كه بعد از
اين عمل اين يك راه هم بسته خواهد شد و ديگر كسى نمى تواند از سوى شما
حمله كند، چون خيمه ها را آتش زدند چنان شد كه حضرت فرمود: يكى فرزندش
را سراغ مى كرد و ديگرى احوال برادر مى پرسيد.
ام ليلا مى گفت : على اكبر جوانم كو؟
مادر قاسم مى گفت : فرزند شيرين زبانم كجاست ؟
زينب در فكر امام امت بود و كلثوم نگران از قبل عباس .
لشكر كفار اصحاب آن حضرت را تير باران نمودند و بعضى به شهادت رسيدند و
برخى ديگر مجروح گرديدند، كه ناگهان صداى فرياد و شيون اهل بيت بلند
شد.
شيث بن ربعى كافر به نزد عمر سعد آمد و گفت : به محاربه زنان و كودكان
ماءموريم ؟ آن كافر خجالت كشيد و دستور داد كه لشكر دست از جنگ
بردارند، و جنگ و جدال تن به تن ادامه يافت .
ابو تمام صيداوى (رضى الله عنه ) به خدمت امام آمد و عرض كرد: اى نوه
احمد مختار، و اى يادگار حيدر كرار، اى قوت ايمان زاهدان ، و اى كعبه
مقصود عابدان ، اى آن كه محبت و اطاعت تو چون اطاعت پروردگار يكتا بر
ما واجب است ! خواهشى از تو دارم ، هنگام ظهر است و آرزويم اينست ، كه
به مقتدايى چون تو، يكبار ديگر اقتدا نموده ، و فيض عظماى نماز جماعت
را دريابم آن بزرگوار گريست و فرمود: اى صاحب ايمان ، نماز را بياد ما
آوردى ! اميدوارم كه از نمازگزاران محسوب شوى . پس آن حضرت با آواز
بلند فرمود: كه اى ابن سعد! آيا شرايع اسلام را فراموش كردى ؟ آيا لحظه
اى دست از جنگ بر نمى دارى ؟ تا نماز بجا آورده و بعد به جنگ بپردازيم
؟ شمر سنگدل چنين جواب داد: كه اى دختر زاده رسول خدا! چون بر امام
زمان يزيد خروج كرده اى نماز تو قبول نيست .
با توجه به گفته هاى شمر دو تن از ياران پاك باخته امام به نامهاى زهير
بن قين البجلى و سعيد بن عبدالله حنفى سينه هاى بيگناه و قلب مملو از
عشق به معبود را در راه نزديكى به خالق يكتا، سپر تير و شمشير بلا
نموده و درجلوى آن بزرگوار ايستاده ، زخمهاى ناشى از حمله دشمن را به
جان خريدند، تا آن حضرت با بقيه اصحاب و ياران ، به نجوا با پروردگار
خويش پرداخته ، و نماز جماعت را به جا آوردند.
چون فرزند پيامبر خدا از نماز فارغ شد، زهير و سعيد از كثرت زخم تير و
نيزه جان نثار آن بزرگوار گرديدند. در بدن سعيد به غير از نيزه ، سيزده
چوبه تير فرو رفته و باعث شهادت او شد. اما شهادت زهير به وجه ديگر بود
او، در ميدان نبرد و با حمله و هجوم به دشمن و كشتن بيش از بيست نفر،
خود نيز ساغر وصال را مردانه نوشيد.
فصل پنجم : شهادت عابس و
شوذب و عده اى از اصحاب
اى فلك شد خانه ايمان خراب از دست تو |
|
داد از دست تو اى بى رحم داد از دست تو |
باغبانى هر نهالى را كه در بستان دهر |
|
پرورش داد اى سپهر از پا فتاد از دست تو
|
بعد حيدر نزد دونان خواجه عالم حسن |
|
كرد در گردن كمند انقياد از دست تو |
كردى افسادى بعهد مجتبى اصلاح نام |
|
آرى اى مفسد نيايد جز فساد از دست تو |
گشت غالب بر حسن فرزند بوسفيان به ظلم |
|
شد مسلط بر حسين ابن زياد از دست تو |
آل احمد شد ذليل فرقه بى اعتماد |
|
آل مروان شد، محل اعتماد از دست تو |
كاكل اكبر پريشان قامت عباس خم |
|
حلق اصغر خشك و قاسم نامراد از دست تو |
عابس
اين بار قرعه جنگ و قتال و نوبت جدال از ياران فرزند ابوتراب به
نام نامى عابس بن شبيب شاكرى افتاد. او جوانمردى شجاع و دلير، مبارزى
بى همتا و بى نظير، مردى غيرتمند و عاقل و فرزانه ، با دوست آشنا و از
غير بيگانه بود.
او شوذب ، غلام خود را طلبيده و گفت : اى شوذب ! كار بر حسين ، اين سيد
عرب تنگ است چه نظر مى دهى ؟
شوذب گفت : به خدا قسم ، در حضور فرزند رسول خدا جنگ خواهم كرد تا كشته
شوم .
عابس گفت : آفرين ! اى غلام نيك فرجام من غير از اين انتظار ديگرى
نداشتم .
جز كوى بلا اهل وفا را گذرى نيست |
|
آرى سفرى نيست كه دروى خطرى نيست |
دنيا كه بود مزرعه آخرت ما |
|
تا تخم نپاشيم اميد ثمرى نيست |
من خود بدعا خواستم اين فيض رسيده است |
|
تا خلق نكويند دعا را اثرى نيست |
امروز روزى است كه بايد بازوى همت گشاييم و پاداش عظيم شهادت را به دست
آوريم . به خدا قسم كه امروز عزيزتر و محبوبتر از تو، در همه عالم در
نزد من كسى نيست .
عابس آن جوانمرد بى باك در حضور مولا و سرور خود چنين گفت : اى فرزند
سيد ابرار، گواه باش ، كه من در دين تو و اجداد تو به اعتقاد كامل و در
كمال خلوص ، جان شيرين بر كف آماده جهادم .
آن بزرگوار فرمود: اى جوانمرد فرزانه در اين بيابان ، از اين طشت
واژگون چه بلايى كه به اولاد پيامبر نرسيده . در اين واقعه اسفناك ،
كسى دلش مى سوزد، كه عشق به ولاى على در سينه داشته باشد.
شور و حال ولاى على و ياران از جان گذشته حسين چنين است . پس اى دلاور!
نه از جان بترس ، و نه از دشمن بيم و تشويش به دل راه بده ، همه ما به
دنبال يكديگر و پى در پى و پس و پيش مى آييم ، و پس از يك لحظه چشمانت
روشن خواهد شد.
يگانه امام تشنه لب و سرور از جان گذشتگان ، عابس را چون پدرى مهربان
نوازش نمود، سپس عابس دلير به همراه شوذب از جان گذشته ، شمشير آتشبار
آماده نبرد به طرف لشكر كفار روى نهاد و مكرر فرياد مى كرد: كه اى فرقه
بى اعتقاد، آيا مرد نبرد در بين شما نيست ؟ اى دشمنان خدا! بياييد، اى
شيطان پرستان بى خبر از خدا، كيست كه قدم به ميدان نبرد با من نهد؟ تا
از بلاى شمشير من از ننگ زندگانى رهد.
آن راد مرد شجاع باشور و هيجان مبارز مى طلبيد، در همين هنگام ربيع بن
تميم ، عابس را شناخت و فرياد كرد: كه اهل كوفه و شام ، هر كس از عمر
خويش سير شده ، قدم به ميدان گذارد. مبادا! با عابس بن شبيب مبارزه
كنيد، تميم با فرياد به مردم كوفه و شام فهمانيد، كه من در جنگها رزم
كردن عابس را ديده ام ، زنهار به مقابله با وى برنياييد، كه او يكى از
شجاعترين شجاعان است .
چون عمر سعد ديد كه كسى ميل جنگيدن و نبرد با او را ندارد، فرمان داد
كه لشكر بى شمار آن نوجوان را در ميان گرفته ، سنگباران كنند.
يكى از راويان چنين حكايت مى كند: به خدا قسم ، ديدم عابس را در رزمگاه
كه عرصه كارزار را بر بيش از دويست نفر تنگ كرده ، و آنها را منهزم و
بى هدف به هر سو مى دوانيد، در حالى كه از چهار طرف لشكر كفر بر وى سنگ
مى افكندند. چندان سنگ و تير بر بدن آن مرد دلير پرتاب كردند تا از
حركت بازماند. عابس با غلام خود شوذب شهد شيرين شهادت را مانند تمام
رادمردان ميدان نبرد حق و حقيقت عليه كفار زمان نوشيدند.
ربيع بن تميم مى گويد: كشته آن بزرگوار را در دست جمع كثيرى ديدم ، كه
با يكديگر جدال و نزاع مى كردند و شهادت وى را به خود نسبت مى دادند.
ابن سعد گفت : با هم نزاع نكنيد، كه يك نفر نمى توانست عابس را بكشد،
بلكه به وسيله تمامى لشكر زخمى و شهيد شد.
هاشم بن عتبه
در آن حال گردى پيچان و خروشان از سمت بيابان برخاست .
نمود از دامن هامون غبارى |
|
ز حب الله جوشن در بر او |
سوارى غرق آهن پاى تا سر |
|
نشسته بر سمند كوه پيكر |
به همت خسرو عالى جنابى |
|
بعارض ، هم چو رخشان آفتابى |
سپر چون قرص مه رخشان به پشتش |
|
سنانى هيجده زرعى به مشتش |
آن سوار دلير بى همتا به نزد امام مظلوم آمد و عرض كرد:
((السلام عليك يابن رسول الله
))
پدر و مادرم به فدايت . منم هاشم بن عتبه بن ابى وقاص ، اگر پسر عمويم
سعد بيعت جد و پدر ترا شكسته است و آب بر روى اهل و حريم تو بسته ، من
بر خلاف وى دست از جان شسته ام ، استدعا دارم كه اجازه رفتن به ميدان
جنگ دهى ، تا مرا در روز محشر، نزد جد خويش شفاعت فرمايى .
پس هاشم اجازه نبرد گرفته ، ركاب آن حضرت را بوسيد و قدم جراءت به
ميدان نبرد عليه ستمكاران و از خدا بى خبران نهاد و فرياد كرد: اى سپاه
كوفه و شام ! و اى دشمنان اهل اسلام آيا مرا مى شناسيد؟ منم هاشم بن
عتبه پسر عموى سعد مبارزى نمى خواهم ، مگر پسر عمويم را، پس به آواز
بلند ندا كرد: كه عمر سعد بد انديش ! آيا غير از تو نامسلمان كافر،
كدام ظالم بر ولى نعمت خويش شمشير كشيده ؟ اى ابن سعد! كارت به جايى
رسيده كه به دستور يزيد پست ، كمر به قتل پيشواى دين بسته اى ؟ پيشوايى
كه فرزند پيامبر است ، در حالى كه به ميهمانى شما آمده است ، در روز
محشر روى شما سياه باد. اى عمر سعد: آب فرات بر همه مباح است به جز
خاندان سرور كاينات ؟
ترا سعد وقاص باشد پدر |
|
كه بود از غلامان خيرالبشر |
پدر در ركاب پدر جان فشان |
|
پسر با پسر خصم در قصد جام |
ز ما و تو حيرت بود اى لعين |
|
پدر آن چنان و پسر اين چنين |
ز هم رزميت گرچه تنگ ست و عار |
|
نخواهم به غير از تو در روزگار |
عمر سعد چون از دليرى هاشم با خبر بود، لرزه بر اندامش افتاد و گفت :
اى سپاه كوفه و شام ، هاشم پسر عموى من است و رفتن من به ميدان مبارزه
با وى مصلحت نيست . كيست كه به ميدان مبارزه با هاشم برود و سر او را
بياورد؟ شمعان بن مقاتل ، كه از امراى حلب بود و به همراهى هزار سوار
به يارى عمر سعد آمده بود، و در شجاعت مشهور آفاق و سر آمد گردنكشان
شام و عراق بود گفت : ميدان مبارزه با هاشم كار من است ، پس بر مركب
كوه پيكر سوار شده و در مقابل هاشم آمده و گفت : اى بزرگ عرب ، اين عمل
از عقل به دور است ، كه به جهت خوشنودى حسين چشم بر مقام دنيا ببندى و
دست از يارى يزيد بردارى .
هاشم بانگ بر وى زد كه برگشته اقبال ! از مرد ديندارى مثل تو بعيد است
، كه به خاطره يزيد فاسق و شراب خوار دست از يارى و جانفشانى در راه
فرزند حيدر كرار بردارى ، قبل از اين كه شمعان لب به سخن باز كند، هاشم
مركب را به حركت در آورد و به او حمله كرد، شمعان نيز نيزه اى به طرف
هاشم پرتاب كرد، كه او با سپر خود آنرا دفع و از خود دفاع كرد.
تيغ از ميان كشيد و به دشمن چو دست يافت
|
|
بنواختش بفرق كه تا پشت زرين شكافت |
تكبير شد ز خيل امام زمان بلند |
|
گرديد احسن احسن كر و بيان بلند |
چو شمعان رخت به دوزخ كشيد، برادرش نعمان بهمراهى هزار سوار، هاشم
دلاور ميدان را در ميان گرفتند. او ذره اى به كثرت دشمنان نينديشيد و
به آنان حمله كرد.