امام با ناله گفت : پدر تشنه
جگرت فداى قامت دلجويت شود، هاتفى در خواب به من چنين گفت : چرا با
شتاب به قتلگاه خود مى رويد؟ عزيزم من به فكر مرگ خود نيستم ، بلكه از
قتل تازه جوان خويش مضطرب و پريشان خاطرم . مخصوصا براى تو على اكبر
نوجوانم كه ، حجله شادى برايت نبسته ام و لباس دامادى دربرت نكرده ام .
على اكبر گفت : اى پدر بزرگوارم مگر بندگى ما در برابر خداوند حق نيست
؟ و ما مگر خاك پاى قدمهاى تو نيستيم ؟
امام جواب داد: تو آگاه نيستى و پروردگار يكتا گواه و شاهد است ، كه
خصم ناحق است و ما بر حقيم و حق از آن ماست .
على اكبر در جواب پدر گفت : اى پدر حق با ماست ، از مرگ چه باك داريم .
حضرت فرمود: اى فرزند سعادتمند، خدا ترا از من جزاى خير دهد
جزاك
الله منى خيرا.
امام از آن منزلگاه گذشته ، در محلى به زهير بن قين ، بر خورد كه از
مكه مراجعت نموده و با ياران در ناحيه اى چادر زده و مشغول چاشت خوردن
بود، كه پيك حضرت امام حسين (عليه السلام ) در رسيد و بدو گفت : اى
زهير فرزند رسول خدا ترا خواسته ، زهير دست از طعام كشيد و لحظه اى
درنگ نمود ديلم زوجه او گفت : امام ترا خواسته ، چرا تاءمل مى نمايى ؟
آن مرد پاك طينت به نزد امام آمد زهير به چادر خود بازگشت ، زوجه خود
را طلاق داد و ياران خود را مرخص كرد و همراه امام روانه ملاقات سرنوشت
گرديد.
آن حضرت با سپاه قليل خود بهمراهى اهل بيت از آن منزل حركت نموده و
چندين فرسنگ راه پيمود تا به ناحيه سوقه فرود آمد و در مكانى تنها نشست
، كه ناگاه چشمش به مرد عربى افتاد كه از كوفه مى آمد، و هر عضوى از
اعضاى او زبان به شكايت گشوده و با حال غمگين و چشم اشكبار چنين مى گفت
:
ديده سكان عرش از گريه شد جيحون ، دريغ |
|
بى گنه شد شهريارى غرق خاك و خون ، دريغ
|
كاش ! پيش از وى شدى ، جسمم به خنجر چاك چاك
|
|
بود وارون طالعم ، زين طالع وارون ، دريغ
|
آه ، از آن ساعت ، كه شد آرايش دار بلا |
|
قامت موزون او، زان ، قامت موزون ، دريغ
|
بى خبر باشد، پسر عمش حسين كز قتل او |
|
دشمنان گشتند، شاد و دوستان محزون ، دريغ
|
بى پسر عم شد حسين ، اى روزگار سفله داد
|
|
كوفه شد ماتم سراى مسلم ، اى گردون دريغ
|
امام اعرابى را پيش خواند و از احوال كوفه را پرسيد، اعرابى گفت : به
خدا سوگند از كوفه بيرون نيامدم ، تا ديدم مسلم ابن عقيل و هانى ابن
عروه را كشتند و سر هر دو را به شام فرستادند.
امام از شنيدن خبر شهادت مسلم نامدار زار زار گريست و فرمود:
انالله
و انا اليه راجعون . و سپس به خيمه خويش رفت .
مسلم را دخترى بود يازده ساله ، او را به نزد خود خواند و در پهلوى
خويش نشانيد و دست بر سر و روى او كشيد و او را نوازش كرد. دختر از
اين دلجويى مشكوك شد و به امام عرض كرد: اى مولاى من مرا نوازش يتيمانه
نمودى ، و امام شهادت پدر آنها را آشكار كرد كه ناگهان همراهان و
خانواده مسلم فرياد
((وامسلما
))
كشيدند و به سوگ نشستند. بعد از گريه بسيار، آن حضرت با ايشان در مورد
بازگشت آنان ، مشورت نمودند. فرزندان عقيل از بزرگ و كوچك گفتند: به
خدا قسم ما باز نمى گرديم ، تا خون مسلم را از دشمنان باز ستانيم ، و
يا مانند او شهيد شويم .
رسيدن امام حسين به كربلا
آن بلا، كز انبيا و اوليا نزديك شد |
|
باز بر فرزند شاه اوليا نزديك شد |
تافتد، تنها ميان دجله خون چاك چاك |
|
تا رود سرها، به نوك نيزه ها نزديك شد |
تا شود، بى جرم در جنب فرات ، از تيغ كين
|
|
دست عباس على ، از تن جدا نزديك شد |
تا على اكبر شود، صد پاره در نزد پدر |
|
تا ز خون ، قاسم به كف بندد حنا نزديك شد
|
تا كند در كربلا، از قتل فرزندان خويش |
|
مصطفى پيراهن طاقت ، قبا نزديك شد |
تا كند، گيسو پريشان ، در بهشت جاودان |
|
دختر خيرالبشر، خيرالنسا، نزديك شد |
تا بيفتد از هزار و نهصد و پنجاه زخم |
|
بر زمين ، جسم شهيد كربلا، نزديك شد |
تا شود از تيغ و خنجر، شاه مظلومان حسين
|
|
باگلوى تشنه مذبوح از قفا، نزديك شد |
تا ز غل افكندن ، اندر گردن زين العبا |
|
غلغل افتد در حريم مصطفى ، نزديك شد |
تا مه برج حيا، زينب ميان قتلگاه |
|
همزمان گردد، به شمر بى حيا نزديك شد |
تا شود، كلثوم بر جمازه عريان سوار |
|
شر برهنه ، در ميان اشقيا نزديك شد |
تا به بزم ماتم سلطان مظلوم شوند |
|
مصطفى گريان ، خدا صاحب عزا نزديك شد |
هاتفى گفت : اى ذبيح الله ثانى ، جهد كن
|
|
وعده قربانى راه خدا نزديك شد |
اتمام حجت امام با
اطرافيان
چون حضرت امام حسين (عليه السلام ) فرزند فاطمه زهرا بعد از طى
فرسنگها راه و تحمل رنج و مشقت بسيار به سرزمينى كه از آن سرزمين
ابديتى ساخته شد يعنى سرزمين كربلا وارد شد، آن بزرگ سردار مقدس
تاريخ يارانش را به نزد خويش فرا خواند و فرمود: اى مردم ، قصد و نيت
من در اين سفر شهادت در راه خداست ، و هر كه جز اين هوايى در سر، و بجز
شهادت تمنا و آرزويى در سر دارد من بيعت خويش را از وى برداشتم ، به هر
جايى كه مى خواهيد برويد و آگاه باشيد كه ، كوفيان بى وفايى كردند و
پسر عمم مسلم ابن عقيل را شهيد كردند و از يارى ما دست كشيدند. عده اى
از همراهان امام كه در پى طلب دنيا و يا شايد در طلب مقامى بودند، چون
سخنان آن حضرت را شنيدند رويگردان شدند و پرچم بى وفايى بر افراشته و
پيشوا و امام خويش را بى كس و تنها، در آن سرزمين ظلم در برابر لشكر
انبوه دشمن يكه و تنها گذاشته ، از امام و يارانش دور شدند، و به خانه
هاى خود بازگشتند، و آن حضرت با نگاه حسرت بار نه براى از دست دادن
ياران و سپاهيان بلكه ، نداشتن سعادت كشته شدن در راه خدا و تولدى
دوباره در كنار سرور آزادگان ، آه سردى از دل پر درد كشيدند.
امام حسين (عليه السلام ) از آن محل نيز بار سفر بست و به حركت خود
ادامه داد. در راه فرزدق شاعر به پابوس حضرت شرفياب شد و عرض كرد: يا
ابن رسول الله چگونه به سوى كوفه مى روى ؟ در حالى كه مردمش از بيعت تو
برگشتند، و پسر عم ترا به شهادت رسانيد امام فرمود: خدا رحمت كند مسلم
را. اى فرزدق ! آن چه مى گويى بر من مخفى نيست و دنيا اگر گرانبها و
پرارزش باشد پس ثواب و پاداش الهى و سراى جاودان از آن گرانبهاتر است ،
و اگر بدنها براى مردن است ، كشته شدن مرد به شمشير در راه خدا نيكوتر،
و اگر رزقها قسمت شده است ، پس كم حرص بودن مرد در تحصيل رزق بهتر است
، و اگر جمع كردن مال دنيا براى گذاشتن است ، پس چرا بايد مرد به جهت
باقى گذاشتن مال و ثروت ، خود را بخيل و حريص كند.
چون امام از بطن عقبه با اصحاب و يارانش عبور نمود و در ناحيه اشرف بار
گشودند، آن بزرگوار در هنگام سحر لشكر را فرمود، آب بسيارى برداشتند و
روانه راه شدند.
چون عبيداله بن زياد از حركت امام حسين (عليه السلام ) مطلع گرديد، از
روى مخاصمت از كوفه بر سپاه فرمان داد تا راه امام را از چهار سمت
ببندند، و يكى از ياران امام از روى حيرت و تعجب تكبير گفت ، امام حسين
سبب تكبير گفتن آن مرد را پرسيد، يار تكبير گو عرض كرد: نخلستانى به
نظر مى آيد، چون امام نيك نظر كرد بى اختيار گريست .
همين كه پرچم سواران دشمن نمودار شد امام از اسب پياده شد و فرمود:
خيمه ها را برپا كنند، در آن هنگام حربن يزيد رياحى با هزار سوار از
راه رسيد و بر فرزند رسول خدا سلام كرد. حضرت فرمود: اى بنده خدا كيستى
؟ حر جواب داد: مرا حر بن يزيد مى نامند و از ملازمان پسر زيادم امام
فرمود: اى حر به يارى ما آمده اى يا به جنگ ما؟ حر گفت براى مبارزه با
شما آمده ام . حضرت فرمود:
انا
لله و انا اليه راجعون . چون فرزند ساقى كوثر، آثار تشنگى از آن
لشكر مشاهده نمود، ياران را فرمود: كه آن لشكريان و چهار پايان ايشان
را سيراب كنند.
چون هنگام نماز فرار رسيد، امام فرمود: كه فرزندش اذان نماز را بگويد.
آن بزرگوار شيرين گفتار زبان به ذكر توحيد ذوالجلال و درود بر پيامبر و
آل او بلند كرد. امام مظلوم بعد از اتمام اذان فرمود اى حر اگر خواهى
با لشكر خود نماز به جاى آور. حر عرض كرد، اى فرزند پيامبر:
در اينكه سبط رسولى و مقتداى انامى |
|
در اينكه بر همه مخلوق جن و انس امامى |
برابرى به تو امروز، هر خسى نتواند |
|
خليفه اى تو و انكار حق ، كسى نتواند |
پس دوست و دشمن به آن برگزيده پروردگار اقتدا كرده ، و به نماز
ايستادند. امام بعد از نماز روى به ايشان آورد و گفت : اى مردم ، من
نيامدم به اين كشور، مگر بعد از آنكه نامه هاى بسيار فرستاديد و مرا
طلبيديد... اكنون اگر راءى شما با نوشته مخالف است ، بر مى گردم . مردم
كوفه كه از لشكر حر بودند گفتند: ما از اين نامه هايى كه مى فرمايى
باخبر نيستيم ، و ما از نزد ابن زياد ماءموريم كه دست از شما بر نداريم
و تا دروازه كوفه همراه شما باشيم . حضرت فرمود مرگ به شما نزديكتر است
از اين اراده . سپس به ياران خويش فرمود، كه سوار شويد، و خود به قدرى
كه اهل بيت را بر كجاوه ها نشانيدند، ايستاد و سپس سوار شد و اصحاب را
دستور داد كه برگرديد، چون اراده بازگشت نمود لشكر حر برسر راه او آمده
و از بازگشت ايشان ممانعت كرد.
از محمل اهل بيت افگار |
|
بر خاست فغان ز بيم اشرار |
چون اهل حريم بى پناهش |
|
اطفال صغير بى گناهش |
از قيد غم ، آرميده بودند |
|
هرگز، دشمن نديده بودند |
پرورده همه ، به عزت و ناز |
|
نشنيده زكس ، بلند آواز |
آنروز، ز بى حيايى ، خصم |
|
ديدند، چو ترك تازى خصم |
بيچاره زنان ، اشك ريزان |
|
اطفال حزين ، ز خوف لرزان |
مى گفت سكينه ستم كش |
|
كاى عمه به بين مرا مشوش |
اى روز تو هم ، چون روز من شب |
|
اى عمه مستند، زينب |
اعدا، سر قيل و قال دارند |
|
در دل هوس قتال دارند |
من طفلم و بى قرار و نوميد |
|
زين قوم بسى هراس دارم |
امام فرمود: اى حر، اراده تو چيست ؟ حر عرض كرد، كه اجازه جنگيدن با
ترا ندارم ، اما ماءمورم كه ترا نزد عبيداله فرزند زياد ببرم . حضرت
فرمود: به خدا قسم كه از تو پيروى نخواهم كرد حر گفت به خدا قسم ، كه
من نيز از تو دست بر نمى دارم .
حر عرض كرد: اى فرزند رسول خدا، به راهى برو كه ترا به مدينه برساند و
نه به كوفه ، تا باشد، انصاف ميان من و تو، و من چگونگى را به امير
عبيداله بن زياد مى نويسم ، شايد كار طورى واقع گردد كه من با شما كه
فرزند رسول خدايى گرفتار جنگ نشوم .
بدين سان آن دو سپاه برابر يكديگر به راه افتادند، كه ناگاه اسب امام
از رفتن باز ايستاد، و حضرت هر چند سعى نمود كه اسب را به حركت در
آورد، نتوانست لذا امام اسب ديگرى را سوار شد و بعد از كوشش بسيار آن
اسب هم گام از گام بر نداشت گويى بر زمين ميخكوب شده بود.
ورود به نينوا
چون به زمين بلا، قافله غافل رسيد |
|
موج سرشك فرات ، تا لب محمل رسيد |
كرد شه انس و جان در لب آن شط مكان |
|
بسكه رسل شد روان ، بسكه رسائل رسيد |
ناقه ز رفتار ماند به يار به منزل رساند
|
|
قطع منازل گذشت ، طى مراحل رسيد |
باد نفاق عراق ، تارك حيدر شكست |
|
بهر شهيدان دين ، مژده قاتل رسيد |
گيسوى زينب ز خون ، در هم و آشفته شد |
|
بازوى كلثوم را قيد سلاسل رسيد |
آن حضرت در تاريخ دوم ماه محرم سال شصت و يكم هجرى به سرزمين كربلا
وارد شد. چون آن امام بزرگوار وارد صحراى هولناك گرديد، پرسيد اين
سرزمين را چه نام است ؟ گفتند: نينوا، فرمود نامى غير از اين دارد؟
گفتند بلى
((شاطى الفرات
))
خوانندش . حضرت فرمود: شايد نام ديگرى هم داشته باشد، گفتند بلى كربلا
گويند، حضرت همينكه نام كربلا را شنيد آهى كشيد كه سرزمين كربلا بر خود
لرزيد پس رو به آسمان كرد آه كشيد و از اسب پياده شد، همينكه پاى فرزند
فاطمه زهرا (عليها السلام ) به خاك كربلا رسيد، غبار زردى از آن خاك
هولناك برخاست و به رخسار آن حضرت نشست و موهاى سر و صورت ايشان گرد
آلود شد.
هنگامى كه ابن زياد از ورود آن جناب به سرزمين
((ماريه
)) مطلع شد، نامه اى به خدمت امام نوشت كه يزيد
به من نوشته است ، كه بيعت از تو بگيرم ، يا با تو محاربه كنم ، امام
نامه را خواند و بر زمين انداخت ، نامه رسان جواب نامه را خواستار شد
حضرت فرمود نامه او را نزد من جوابى نيست و عذابى الهى بر وى لازم
گرديده است .
فرزند فاطمه حضرت حسين بن على (عليه السلام ) در سرزمين كربلا خيمه هاى
اهل بيت طهارت را بر پا نمودند و از آن خاك ، خاك معطر مقدسى ساختند.
سپاهيان كافر كوفى در چند روز پى در پى براى جنگ با فرزند رسول خدا مى
آمدند تا به روايتى در حدود صد هزار نفر به سركردگى عمر بن سعد تا روز
ششم ماه محرم همان سال در آن صحرا جمع شدند، و اولين حيله مكارانه اى
كه به كار بردند آب رود فرات را بر روى وى بسستند.
در روايتى آمده كه آن حضرت ، اهل قادسيه و ساير اعرابى را كه مالك زمين
كربلا بودند، به نزد خود طلبيده ، و آن زمين را به مبلغ گزافى خريدند،
و براى دفن شيعيان در آن خاك و مجاور آن حرم مطهر، وقف نمود. امام حضرت
عباس آن پرچم دار سپاه خود در كربلا را طلبيد و فرمود: برادر جان ، اهل
بيت تشنه اند و اين صحراى خونخوار و بى رحم بسيار گرم است
هوا گرم است چون صحراى محشر، خوف لشكر هم
|
|
كبابند از عطش ، اصحاب من ، آل پيمبر هم
|
خروش العطش بشنو، برادر گوش دل واكن |
|
تو سقاى سپاه تشنه كامى ، آب پيدا كن |
حضرت عباس است اطاعت بر ديده ، نهاد و با سى سوار و بيست پياده روانه
فرات شدند. عمر و بن حجاح كه با پانصد نفر ماءمور آب فرات بودند، مغلوب
آن جوان شجاع گرديد، و آن تشنه سقاى سپاه تشنگان ، بيست مشك پر از آب
كرده به خدمت امام آورد. اما بعد از مدتى مجددا تشنگى بر آن غالب شده و
لب به شكايت از تشنگى به نزد امام گشودند، ايشان از خيمه به طرف قبله
حركت كرد و فرمود: اين زمين را بكند، زمين را كندند چشمه اى گوارا
نمودار شد. امام فرمود: اى ياران وفادار من هر قدر آب مى خواهيد
برداريد و چهار پايان را نيز سيراب كنيد، كه توشه آخرت شماست و لباسهاى
خود را بشوييد كه كفنهاى شما خواهد بود. پس از استفاده از آن آب ،
ناگهان چشمه ناپديد شد و ديگرى اثرى از آن ديده نشد.
چون روز هشتم محرم رسيد امام لشكر دشمن را مصمم به بى حرمتى در باب
مخالفت ديد، پس ابن سعد را طلبيد و با على اكبر، ابن سعد، با حفص خود
و غلامى در ميان دو لشكر خلوت نمودند حضرت فرمود: اى ابن سعد آيا با من
جنگ مى كنى و مى دانى من كيستم و جد و پدر من كيستند؟
منم ، كه جد كبارم ، محمد عربى است |
|
به من ستم ز عرب ، منتهاى بى ادبى است |
منم ، كه تكيه گهم ، دوش مصطفى بوده ست |
|
حسين منى ، انا من حسين فرموده است |
مرا على پدر است و حسين برادر من |
|
بتول دختر پيغمر تو، مادر من |
از اين چه سود، كه گويد: امير لشكر باش |
|
بيا به من ، در دو كون شرور باش |
عمر بن سعد عرض كرد:يا ابا عبدلله ، مى ترسم خانه مرا خراب كنند و
مزرعه مرا بگيرند.
حضرت فرمود: من از مال خود براى تو خانه اى بنا مى كنم ، به جاى مزرعه
ات بهترين مزرعه را در سرزمين حجاز به تو مى دهم . ابن سعد كه مطرود
درگاه پروردگار بود، سر به زير انداخت و گفت از عيال خود مى ترسم .
حضرت روى مبارك را از او گردانيد و فرمود: خدا ترا در لباس خوابت
بكشد، و اميدوارم كه بهره اى از مال دنيا نبرى و از گندم عراق سير
نخورى . آن منافق از روى تمسخر گفت : اگر گندم نباشد، جو هم مى توان
خورد.
روايت شده كه روز پنجشنبه نهم محرم ، شمر ذى الجوشن با چهار هزار سرباز
به لشكر ابن سعد ملحق شد و نامه اى از ابن زياد كه خود آورده بود به
ابن سعد داد.
مضمون نامه چنين بود: اى ابن سعد، شنيده ام كه حسين در صحرا چاه مى
كند، ترا به چاه نافرمانى من نيفكند، و تو نيز با وى مصاحبت دارى . اگر
همين امروز اقدام به جنگ با وى كنى كه بسيار خوب ، والا سردارى لشكر را
به شمر واگذار.
شمر چون پاى در آن وادى خونخوار نهاد |
|
تازه داغى به دل احمد مختار نهاد |
باب شد، شيوه مظلوم كشى در عالم |
|
اين بنايى است كه آن كافر غدار نهاد |
ابن سعد عذاب ابدى و عقاب سرمدى را بر گزيد و گفت : اى شمر خدا ترا
نيامرزد، نگذاشتى ميان يزيد و فرزند فاطمه به صلح انجامد. سپس آن ملعون
طرف راست (ميمنه ) و سمت چپ (ميسره ) و قلب و جناح و كمينگاه لشكر
نامسعود را بياراست و شمر را سر كرده پيادگان كرد.
چون مادر حضرت عباس و عثمان فرزندان اميرالمؤ منين با شمر از يك قبيله
بودند، شمر نزد لشكرگاه سيدالشهدا آمد و فرياد كرد: كجائيد خواهر
زادگان من ؟ پس عباس با دو برادر خويش جواب دادند آن ظالم عباس را عباس
را مخاطب قرار داده ، عرض كرد:
كه اى ز تيغ تو ابطال را به سينه هراس |
|
نهنگ صولت درياى پر دلى ، عباس |
تو شير بيشه ايجادى اى سعادتمند |
|
كجا رواست كه باشى اسير رو به چند |
فتادن قد سرو بر زمين حيف است |
|
به خون طپيدن اين جسم نازنين حيف است |
مرا به مادرت اى شاهزاده اعظم |
|
قرابتى است كه هستيم هم قبيله هم |
اگر تو كشته شوى تا به حشر من خجلم |
|
ز مادر تو و ز اهل قبيله منفعلم |
تو در امان يزيدى ز غصه دل مخراش |
|
بيا به لشكر ما پشت لشكر ما باش |
پرچمدار سپاه دين حضرت عباس چون امان يزيد را از شمر از خدا بى خبر
شنيد، فرمود: اى بى خبر لعنت خدا بر تو، و امان نامه ات باد، تو تظاهر
به شرمسارى از مادر من مى كنى و چنان عمل مى كنى كه انگار از فاطمه
زهرا شرم ندارى .
مگو! برادر نام آور حسين منم |
|
غلام حلقه به گوش حسين منم |
كسى دخيل تو بيدادگر نمى گردد |
|
غلام بى سبب از خواجه بر نمى گردد |
مگو ز كشته شدن كاين عمل سعادت ماست |
|
مرا ز قتل مترسان كه عادت ماست |
مزن بهرزه دم از بى وفايى عباس |
|
ز گفته لال شو اى كافر خدانشناس |
اگر حسين شود كشته ، اى لعين غيور |
|
بهمره جسدش زنده مى روم در گور |
مده فريب كه عباس صيد هر خس نيست |
|
زبان ببند كه شاهين شكار كركس نيست |
بعد از شنيدن جواب مخالف ميل ، از عباس و ماءيوس شدن از همگامى او با
شمر، لشكر مخالف از جا حركت كرد و رو به لشكر امام غريب نهاد. حضرت
عباس از ايشان سبب شورش و حركت را پرسيد، گفتند ماءموريم كه امروز شما
را به نزد عبيدالله بن زياد ببريم ، يا با شما جنگ كنيم . حضرت عباس
فرمود: صبر كنيد، تا پيغام شما را به امام خود برسانم ، پس آن جناب رو
به چادر خلوت فرزند ابو تراب حسين بن على (عليه السلام ) نهاد. در آن
لحظه امام سر به زانو گذاشته و در خواب بود و حضرت زينب بر بالين او مى
گريست چون صداى شورش خصم را شنيد ناچار آن بزرگوار را از خواب بيدار
كرده و چنين عرض كرد: اى برادر، لشكر شورش كرده با امام در حال گفتگو
بود كه عباس وارد خيمه برادر شد و آن چه را كه از لشكر دشمن شنيده بود
براى برادرش امام حسين بازگو كرد. امام حسين به عباس فرمود: برو به ابن
سعد خبر بده امشب را كه شب جمعه است ، از جنگ خوددارى كند تا فرايض شب
جمعه را به جا آوريم و فردا ما آماده جنگ هستيم . ابن سعد از ميان سپاه
فرياد كرد: كه امشب حسين و يارانش را مهلت داديم ، چون فرزند فاطمه
زهرا آن شب را براى عبادت پروردگار مهلت يافت ، فرمود: تا خيمه هاى اهل
بيت را متصل و نزديك به هم برافراشتند و طناب خيمه هاى عصمت و طهارت را
در ميان يكديگر كشيدند و راه رفت و آمد را از ميان خيمه ها مسدود كردند
و خندقى اطراف چادرها حفر نمودند كه راه جنگ و جدال از يك طرف باشد.
فصل دوم : شب عاشورا، شب
وداع
شب قتلست و امشب عرش را بنياد مى لرزد |
|
دو ملك و نه فلك وامانده از اوراد مى لرزد
|
شب قتلست و امشب تا سحر ز انديشه فردا |
|
دل زينب چو صيد اندر كف صياد مى لرزد |
شب قتلست بادا باد مى گويند جانبازان |
|
غريبان را دل از تشويق باداباد مى لرزد |
شب قتلست و مشكل باشد امشب راز دل گفتن |
|
كه طفلان را ز خوف اندر گلو فرياد مى لرزد
|
شب قتلست و داند جبرئيل اين ظلم از امت |
|
بعيد، اما چو بيد از فرط استبعاد مى لرزد
|
شب قتلست در پاى پدر زين العبالرزان |
|
بلى چون سايه كز شاخى به خاك افتاد مى لرزد
|
شب قتلست كلثوم از يزيد و شمر مى نالد |
|
از آن نمرود مى ترسد از آن شداد مى لرزد
|
شب قتلست مى گويد سكينه با پدر هر دم |
|
كه سر تا پايم از انديشه بيداد مى لرزد |
شب قتلست و امشب نو عروس از حجله قاسم |
|
گرفته دامن داماد و چون داماد مى لرزد |
شب قتلست و زين العابدين از ضعف بيمارى |
|
چو مظلومى به زير خنجر جلاد مى لرزد |
شب قتلست خواهد خون چكاند ((جوهرى
)) از دل |
|
وليكن خامه اش چون نشتر فصاد مى لرزد |
در شب عاشورا نه تنها انسانهاى متعهد بلكه پرندگان نيز كه گويا بر
واقعه روز عاشورا پيش آگاهى داشتند نگران از اتفاقى ناگوار، زانوى غم
به بغل گرفته و مى گريستند. آن عاشقان شاهد محبت چنان از جام شهد شهادت
وارادت به پروردگار سرمست بودند، كه به شوق نويد وصال ، آن شب خواب به
چشم ايشان نيامد و حتى بعضى از ياران لطيفه مى گفتند و خوشحال و سرمست
و شادمان به اميد رسيدن فردا بودند.
فرزند زهراى مرضيه در آن شب برادران و عموزاده ها و ساير اقوام و اصحاب
جان نثار وفادار خويش را دور خود جمع نمود و فرمود: به راستى كه من
يارانى از ياران خود وفادارتر نديدم . همانطور كه مى بينيد بلا بر من
نازل شده است ، بيعت خود را از شما بر مى دارم و شما را مرخص مى كنم ،
اكنون كه سياهى شب روشنايى روز را فرا گرفته است ، به هر كجا كه مى
خواهيد برويد، اين قوم چون مرا بيابند با ديگرى كارى ندادند.
عباس و اولاد مسلم بن عقيل و بعضى ديگر از اقوام و ياران برخاسته و
وفادارى خود را اعلام كردند و چنين گفتند:
((اى
عزيز روح و روان پيامبر، بر زندگانى دنيا بعد از تو لعنت باد
))
برادران همه يكباره گريه سر دادند و زبان به عجز و لابه گشودند و با
گريه و زارى گفتند: اگر قبول كنى ما بر درگاه تو بنده و خدمتگزاريم و
ديگرى ملتمسانه گفت : من پسر عموى تو نيستم ، بلكه تو سرور من هستى و
من خادم خانه زاد توام . هر كدام از ياران و نزديكانش به طريقى در
برابر آن بزرگوار اظهار بندگى و خاكسارى و جان نثارى كردند و نيز اصحاب
وفادار و ياران جان نثار، هر يك از جا بر خاسته اظهار اخلاص و جانفشانى
نمودند. از آن جمله مسلم ابن عوسجه عرض كردند: كه اى سيد و مولاى من
، به خدا قسم اگر بدانم كه هزار مرتبه كشته مى شوم و پس از كشته شدن
مرا مى سوزانند و خاكستر مرا بر باد مى دهند، از تو مفارقت نمى كنم .
زهير بن قيس عرض كرد: اى فرزند رسول الله ، اگر دنيا هميشه براى ما
باقى مى ماند هر آينه شهادت در ركاب ترا بقاى ابدى دنيا بر مى گزيدم ،
در حاليكه زندگانى دنيا چند روزى بيش نيست . برير بن خضير گفت : فداى
تو شوم ، خداوند بر ما منت نهاده كه در حضور تو جهاد كنيم و اعضاى ما
پاره پاره شود، و جد تو شفيع ما باشد.
هر يك از آن جوانمردان از اين گونه سخنها بسيار گفتند.
يكى گريست كه جان را چه قدرى و چه وجودى
|
|
ز جان عزيزترى گر بدى نثار تو بودى |
يكى از يارانش به پاى وى افتاد، بوسه داد و فغان كرد كه بى تو زندگى
نتوان كرد.
جمعى ديگر از همراهان ضعيف الايمان كه زندگى دنيوى را بر سعادت ابدى
اختيار كردند، بر مركبان خويش سوار شده رفتند. آن حضرت بى وفايى ايشان
را ملاحظه نمود و فرمود: اى دنيا پرستان و بندگان دنيا دين شما تنها بر
زبانهاى شماست ، نه بر قلبهايتان ، شماييد كه آخرت را به نفع زندگى
دنيا مى فروشيد، برويد! كه زندگى دنيا بر شما ارزانى باد.
چون آن امام بزرگوار، خاصه ياران خود را در وفادارى ثابت قدم يافت ،
فرمود: اكنون كه شما در محبت و وفادارى نسبت به من ثابت قدم هستيد! پس
نگاه كنيد منازل و قصرهاى خود را در بهشت . امام با دست مبارك خود
اشاره فرمود:
برداشت پرده را ز پس پرده حجاب |
|
حور و قصور خلد عيان شد چو آفتاب |
بر هر يكى نمود كه اين قصر جاى تو است |
|
اين حور و اين قصور كمين خونبهاى تو است
|
ياران از مشاهده اين حال چنان به شوق وصال بهشتيان ، آغوش جان گشودند و
به نحوى دل از دست دادند، كه آن شب ، كه نمونه اى از صبح محشر بود، آن
عاشقان را شب دراز هجران مى نمود؛ هر يك به منزل خويش رفتند، تا خويشان
را وداع و پروردگار را عبادت نمايد. آن حضرت نيز به خيمه خلوت خويش در
آمد تا بعد از اداى نماز شب ، اسلحه و آلات جنگى خويش را آماده و در
صورت نياز اصلاح نمايد.
امام زين العابدين فرمايد: من در آنشب بسيار بيمار بودم و عمه ام زينب
به پرستارى من مشغول بود. پدرم در خيمه ديگر نشسته و جون (آزاد كرده
ابوذر غفارى ) به خدمت آن بزرگوار سر گرم بود كه شنيدم پدرم مى فرمايد:
يا
دهر اف من خليل
كم
لك با لاشراف و الاصيل
من
طالب و صاحب قتيل
و
الهر لا يقنع بالبديل
و كل
حى سالك سبيل
و
منتهى الامر الى الجليل
(اى دنيا دون ، اف بر تو و آيين تو، كشتن بزرگان شيوه ديرين توست .
صاحبان حقيقى رفتند در حاليكه از جهان بهره اى نبردند و هرگز براى كسى
به قتل و مرگ ديگرى راضى نمى شوى از طى كردن اين راه هيچكس بى نياز
نيست و بازگشت كارها به جانب خداوند است و بس )
چون اين اشعار را از پدرم شنيدم ، دانستم كه بلا نازل شده مرض بر من
غالب گرديد و حالت من تغيير كرد، اما بواسطه پريشان حالى خانمها و رقيق
القلب بودن آنان صبر كردم . عمه ام زينب طاقت نياورده ، معجر از سر
كشيد و پاى برهنه به خيمه آن حضرت دويد و عرض كرد:
برادر جان : سخنانى كه امشب بر زبان آوردى ، زبان حال كسى است كه از
خود ماءيوس باشد. آن حضرت فرمود: چه كنم ! اگر مرا به حال خود مى
گذاشتند، خويشتن را به مهلكه نمى افكندم . زينب عرض كرد: مادرم فاطمه و
پدرم على و برادرم حسن از دنيا رفته اند، اى يادگار از دنيا رفتگان و
پناه بازماندگان ، ما را از خود نااميد مى گردانى ؟
امام با سخنان شفا دهنده اى خواهر دردپرورده خود را تسكين و تسلى داد،
اطفال و زنان را دور خود جمع نمود، يك يك را وداع گفت و دست مرحمتى كه
همه ايام بر سر يتيمان و بى كسان مى كشيد، بر سر و روى فرزندان خود
كشيد و با توجه به موقعيت زمان و مكان فرمود:
ز هر سو بسته تا باشد به سوى دوست راه من
|
|
اميد من ز عالم قطع كرد اميدگاه من |
شما را در طفوليت به غربت در چنين جايى |
|
پريشان مى گذارم طفلهاى بى گناه من |
يتيمى زود از بهر طفلانم نمى دانم |
|
پس از من چون كنند طفلان بى پشت و پناه من
|
از وداع كردن آن حضرت با اهل بيت اطهار، خروش و فغان از زمين آسمان
بلند شد. آن بزرگوار بعد از خداحافظى از اهل حرم ، روى نياز به درگاه
بى نياز آورده ، غرق در درياى عبوديت گرديد
شد در شب قتل ، شاه شهيدان |
|
گرم عبادت ، با چشم گريان |
كه خم به تعظيم در خدمت دوست |
|
گه راست چون سرو در باغ ايمان |
هم در نوافل مشغول زارى |
|
هم در تهجد سرگرم افغان |
گه در قيامى با عرش همدوش |
|
گه در سجودى با خاك يكسان |
گه بر تظلم بر حضرت دوست |
|
گه در تضرع در نزد جانان |
مى گفت يا رب با تو ز اول |
|
در عالم ذر بستيم پيمان |
گر بر سر من شمشير بارد |
|
از دست اعداء از جنگ عدوان |
اما كبابم بر عترت خويش |
|
چون بى پناهند در اين بيابان |
درد يتيمى ، رنج اسيرى |
|
اندوه غربت بيداد عدوان |
با كثرت غم مشغول ماتم |
|
فرياد رس كم محنت فراوان |
يا رب چو فردا ريزند اعداء |
|
در خيمه يكسر با تيغ بران |
تاراج گشتن صعب است و مشكل |
|
از جان گذشتن سهل است و آسان |
پس آن بزرگوار، در آن شب ساعتى را به عبادت و لحظاتى را به وداع اهل
بيت رسالت و زمانى را به اصلاح اسلحه حرب و دمى را به گريه و زارى به
سر برد و سفارش اطفال كوچك را به بزرگتران مى نمود.
چون صبح ناميمون آن روز دميد، هاتفى ندا داد كه : يا خيل الله اركبوا.
((اى لشكر خدا سوار شويد.
))
از شنيدن اين كلام ، ام كلثوم سراسيمه به نزد امام آمد و عرض كرد:
برادر، شنيدى نداى هاتف را امام فرمود: آرى شنيدم و عجيب تر از اين ،
هم ديدم . ساعتى قبل از اين مرا خواب در ربود در واقعه اى ديدم كه چند
سگ بر من حمله كردند، در آن ميان سگ ابلقى بيشتر از سگان ديگر مرا مى
دريد، گمان مى كنم كه قاتل من به مرض برص گرفتار باشد.
سپس آن بزرگوار در نهايت سوز و گداز، اذان نماز گفت ، اصحاب جمع شده از
قحطى آب براى عبادت پروردگار، تيمم كردند.
ز قحط آب تيمم به خاك مقدم تو |
|
تيممى است كه بر صد وضو شرف دارد |
فرات نيست به از چشم ما كه مى گريد |
|
به چشم آب گل آلود جو شرف دارد؟ |
آن حضرت بعد از به جا آوردن نماز و عبادت معبود يگانه ، هنوز مشغول دعا
بود كه صداى طبل جنگ از لشكر مخالف بلند شد. امام اصحاب را فرمود سوار
شوند و خود براى اتمام حجت عمامه رسول خدا بر سر و عباى آن سرور را بر
دوش افكند و بر اسب مخصوص وى سوار شد، در مقابل آن سپاه كفر رفت و
فرمود: اى مردم ، آيا نمى دانيد كه من پسر دختر پيامبر آخر زمانم ، و
پدر من حيدر كرار است كه دين را كامل گردانيد؟ آيا من تغيير سنت يا
شريعت ، يا تبديل دين خدا كرده ام ؟ اى مردم ، حلال پيغمبر را حرام ،
يا حرام او را حلال نموده ام ؟ اى اهل كوفه و شام ! منم آن حسينى كه
رسول شما مكرر مرا مى بوسيد و مى فرمود:
حسين
منى و انا من حسين اگر باور نداريد و نشنيده ايد از جابر انصارى
و ابو سعيد خدرى و سهل ساعدى و زيدبن ارقم و ديگر صحابه كه در حياتند،
بپرسيد...
آن سپاه كفر يك صدا فرياد كشيدند: راست مى گويى و ترا تكذيب مى كنيم .
به روايتى ديگر آن امام بزرگوار فرمود: اى شيث بن ربعى و اى يزيد بن
حارث شما به من ننوشتيد ؟
كه صحراهاست سبز و ميوه در بار |
|
جهان گرديده اينك رشك گلزار |
گذر كن سوى اين كشور خدا را |
|
كه اكنون مقتدايى نيست ما را |
لواى نصرت اسلام بر پاست |
|
موالى مستعد لشكر مهيا است |
پشيمانيد گر از اين تمنا |
|
گذاريدم كه برگردم به بطحا |
قيس بن اشعث فرياد كرد: كه اى پسر ابوتراب ، اكنون اين سخنان سودمند
نيست دست از محاربه بردار و كمند بيعت عموزادگان خويش در گردن نه كه
ايشان اراده بدى نسبت بدان جناب ندارد. آن حضرت فرمود:
((معاذالله
)) مبادا آن روز كه خويش را
به دست منافقان دهم و كمند بيعت فاسقان بر گردن نهم . لذا آن حضرت عنان
اسب برگردانيد و فرمود: حجت را بر شما تمام كردم ، و بجز جهاد با
دشمنان چاره ندارم و با عده كمى از بزرگواران آماده كارزارم . در همان
لحظه عمر سعد تيرى بر كمان نهاد و گفت : اى لشكر، گواه باشيد، كه اول
تير به سوى فرزند فاطمه زهرا را من انداختم از بى شرمى آن مرد شرور
بقيه افراد لشكر نيز جرى گرديده ، امام مظلوم و يارانش را تير باران
كردند.
يكى زد آتش كين بر در سراى رسول |
|
يكى نكرد ترحم به دختران بتول |
يكى ز كشتن محسن شرار كين افروخت |
|
يكى سرادق عصمت ز آل احمد سوخت |
يكى لگد به در خانه پيغمبر زد |
|
يكى به سينه اصحاب تير تا پر زد |
امام در اين هنگام فرمود: خندقى كه بر اطراف خيمه هاى اهل بيت كنده
بودند، پر از هيزم كرده آتش زدند، تا راه جنگ و جدال از يك جهت باشد و
بتواند خيمه ها را از هجوم لشكر كفار محافظت كنند.
فصل سوم : شهادت حر رياحى
و جمعى از ياران امام
چون خداوند از دو حرف ((كن
))صلايى آفريد |
|
از صلايى در خور قدرت بنايى آفريد |
قلب را گنجينه خواند و نفس را بر وى گماشت
|
|
بر سر گنج محبت اژدهايى آفريد |
چون بلا را از براى امتحان ايجاد كرد |
|
انبيايى خلق كرد و اوليايى آفريد |
انبيا هر يك به دردى مبتلا گشتند ليك |
|
ذات بى چون بهر هر دردى دوايى آريد |
گلشنى در قعر آتش بهر ابراهيم ساخت |
|
اژدهايى بهر موسى از عصايى آفريد |
تا شود بر خلق ظاهر رفعت و شاءن حسين |
|
شمر بى شرم و يزيد بى حيايى آفريد |
در عزاى شاه دين گرديد خود صاحب عزا |
|
آنكه اندر هر عزا صاحب عزايى آفريد |
طلوع عاشورا، طلوع حر
خورشيد صبح عاشورا، سر برهنه و گريبان چاك و گلگون چهره از مشرق
ماتم اندوهناك طلوع كرد و درهاى صلح ميان لشكر اسلام و نفاق بسته شد،
هر دو سپاه عزم ستيز صف آرايى كردند لعنت خدا بر بى رحمى لشكر ظلم و
ستم كه در مقابل سپاه قليل حضرت سيدالشهدا، انبوهى از بى خبران و رانده
شدگان درگاه الهى طبل جنگ را به نوازش در آوردند، و ياران فرزند برومند
رسول خدا كه عده قليلى بودند، در مقابل آن سپاه بى حساب مژگان وار در
پيش چشم آن بزرگوار در صف به عزم جان نثارى كمر همت بستند و در نبرد هر
يك بر ديگرى سبقت مى گرفتند.
در آن هنگام حر رياحى از صف لشكر مخالف اسب تازان در مقابل عمر سعد آمد
و گفت : يا ابن سعد بنظر مى رسد كه درهاى صلح را بسته مى انگارى ، و
كمر به جنگ بسته اى و امت پيامبر را دشمن مى شمارى و با فرزندش خيال
ستيز و جدال دارى ؟
حسين ، زاده زهراست ، اين چه بى ادبى است .
مگر نه اختر برج هدايت است حسين |
|
مگر نه زاده شاه ولايت است حسين |
مگر نه فاطمه را زينب كنار نبود |
|
مگر به دوش رسول خدا سوار نبو |
ابن سعد با خشم فرياد كرد: قرابت حسين را با رسول خدا مى دانم و در
نجابت او حرفى به جز نيك نمى دانم ، اما چه بايد كرد، كه امير تو به
صلح رضا نمى دهد، من هم چون نظر به فرمان ايالت وى دارم ناچار به جنگ
هستم .