قضاوتهاى اميرالمومنين على عليه السلام

آيه الله علامه حاج شيخ محمد تقى تسترى

- ۸ -


2- كودك يتيم

كودك يتيم را مانند فرزند خودت ادب كن و از هر خطايى كه به سبب آن فرزند خود را مى زنى او را بزن (430).

3- تاديب قماربازان

اميرالمومنين عليه السلام از راهى مى گذشت چند نفر را ديد به بازى شطرنج مشغول بودند. امام عليه السلام به آنان فرمود: ما هذه التماثيل التى انتم لها عاكفون ؛ چيستند اين تمثالهائى كه شما بر آنها ايستاده ايد؟
پس آنان را تاديب نموده ، در آفتاب معلق نمود (431).

4- تنبيه

مردى را كه استمناء كرده بود نزد اميرالمومنين عليه السلام آوردند. آن حضرت چنان بر دستش كوفت كه دستش قرمز شده و آنگاه از بيت المال به او زن داد (432).

5- از وظائف امام

اميرالمومنين عليه السلام مى فرمود: بر امام واجب است كه دانشمندان فاسق و پزشكان نادان ، و كرايه دهندگان (433) مفلس را حبس نمايد (434).

6- جوان سفيه

جوان سفيه بايد نگهدارى شود تا عاقل گردد. و نيز فرمود: شخص بدهكارى كه قرض خود را ادا نمى كند بايد حبس ‍ شود، و چنانچه افلاس او ثابت گردد او را آزاد مى كنند تا مالى به دست آورده و ديون خود را ادا نمايد. و كسى كه بدهيهاى خود را نمى دهد و طلبكارانش را سر مى دواند بايد زندانى شود، و آنگاه او را وادار مى كنند كه داراييش را به نسبت ديونش بين طلبكارانش تقسيم كند، و اگر امتناع ورزد امام اين كار را مى كند (435).

7- علاج

پسرى بدون اجازه پدر وليده (كنيزى كه از مولايش فرزند دارد) پدر را به مردى فروخت ، كنيز از مشترى پسر زاييد. در اين هنگام مولاى اول با مشترى به مخاصمت برخاست و گفت : اين كنيز وليده من است و پسرم بدون اجازه ام آن را به تو فروخته است ، مشترى انكار مى كرد، خصومت به نزد حضرت امير عليه السلام بردند.
اميرالمومنين عليه السلام به مولاى اول فرمود: كنيز و پسرت را از مشترى بگير. مشترى حضرت را سوگند داد تا برايش چاره اى كند على عليه السلام به او فرمود: جوان فروشنده (پسر مولاى اول ) را نزد خودت نگهدار تا پدرش ‍ معامله را امضا نمايد؛ مشترى جوان را نگهداشت .
مولاى اول به مشترى گفت : فرزندم را رها كن .
مشترى گفت : به خدا سوگند او را به تو نمى دهم مگر اين كه پسرم را به من رد نمايى .
مولاى اول چون اين بديد تنها معامله پسر مشترى را اجازه داد بدون مادر (436).

8- افسانه گو در مسجد

اميرالمومنين عليه السلام در مسجد مردى را ديد افسانه گويى مى كند، آن حضرت با تازيانه بر بدنش بنواخت و او را از مسجد بيرون كرد (437).

9- تازه مسلمان

مردى نصرانى را كه تازه مسلمان شده و با او خوك بريان شده ديده بودند نزد حضرت على عليه السلام آوردند.
آن حضرت عليه السلام به او فرمود: چرا مرتكب چنين خطائى شدى ؟
گفت : بيمار شدم و به خوردن گوشت نيازمند گرديدم .
على عليه السلام : چرا از گوشت بزغاله استفاده نكردى با اينكه داشتى . و آنگاه به او فرمود: اگر گوشت خوك را خورده بودى به تو حد مى زدم . ولى اكنون تو را تاديب مى كنم . پس به قدرى او را زد كه بولش جارى گرديد (438).

10- فريادرس آمد

در كامل جزرى آمده : على عليه السلام از قبيله همدان بيرون شد، در بين راه دو مرد را ديد زد و خورد مى كردند، آنان را از هم جدا نموده و به راه خود ادامه داد، ناگهان صداى استغاثه اى شنيد. اميرالمومنين عليه السلام به جانب او شتافت و مى فرمود: فريادرس آمد. پس دو مرد را ديد كه يكى از آنان از ديگرى شكايت داشته و گفت : يا اميرالمومنين ! پيراهنى به اين مرد فروخته ام به هفت درهم و با او شرط كرده ام كه درهمهاى سالم و بدون عيب به من تحويل دهد و او اين درهمهاى معيوب را به من داده است ، و من از گرفتن آنها امتناع ورزيده از او مطالبه دراهم سالم نمودم ، پس سيلى به صورتم زد.
اميرالمومنين به زننده فرمود: چه مى گويى ؟
گفت : راست مى گويد.
به او فرمود: به شرط خود وفا كن ، و آنگاه به مضروب فرمود: قصاص بگير! مرد گفت : يا عفو كنم ؟
امام عليه السلام فرمود: اختيار آن با خود توست .
و سپس به همراهان خود فرمود: بگيريد او را. پس مردى او را بر دوش گرفت و آن حضرت پانزده تازيانه به او زد و فرمود: اين سزاى هتك حرمت توست نسبت به آن مرد (439).

فصل سى و هشتم : استناد به كتاب و سنت

1- ديه علقه

مردى ضربه اى بر شكم زنى وارد ساخت ، زن بر اثر آن ضربه علقه اى (مقدارى خون بسته ) سقط كرد. حضرت امير فرمود: آن مرد بايد ديه علقه را در چهل دينار به زن بدهد، و اين آيه شريفه را تلاوت نمود: ولقد خلقنا الانسان من سلاله من طين ... (440).
به تحقيق انسان را از خلاصه گل بيافريديم و سپس آن را در قرارگاهى استوار (رحم ) قرار داديم سپس آن نطفه را پاره خون بسته گردانديم ، پس آن خون بسته را مانند گوشت جويده گردانيديم ، پس آن گوشت را استخوانهاى گردانيديم پس آن استخوانها را گوشت پوشانيديم ، پس آفريديم او را آفرينشى ديگر (او را به صورت انسانى در آورده و در او روح دميديم ). پس بزرگ است خدايى كه بهترين آفرينندگان است .
و آنگاه فرمود: ديه نطفه بيست دينار، و علقه چهل دينار، و مضغه شصت دينار، و استخوان پيش از تمام شدن خلقتش ‍ هشتاد دينار و جنين كامل قبل از دميدم روح صد دينار، و پس ‍ از دميدن روح هزار دينار مى باشد (441).
و پيش از اين گذشت كه آن حضرت عليه السلام در معناى اب و كلاله به آيات قرآن استدلال نمود، در قبال ابوبكر كه از معناى آنها عاجز ماند. و در قبال عمر نيز آن هنگام كه خواست بر زنى كه بطور اجبار تن به زنا داده بود حد جارى كند، آن حضرت به اين آيه شريفه استدلال نمود: فمن اضطر غير باغ ولا عاد فلا اثم عليه (442). و نگذاشت به او حد بزند. و هنگامى كه عثمان خواست زنى را كه پس از شش ماه فرزند زاييده بود حد بزند، آن حضرت عليه السلام به اين دو آيه شريفه استشهاد نمود: و حمله و فصاله ... (443) والوالدات يرضعن ... (444) و نگذاشت به او حد بزند و گذشت استناد آن حضرت به آيات قرآن در معناى جزء و سهم و حين و قديم .

2- عمل مستحب

اميرالمومنين عليه السلام مى فرمود: مستحب است مرد با همسر خود در شب اول ماه رمضان آميزش نمايد؛ زيرا خداى تعالى مى فرمايد: احل لكم ليله الصيام الرفث الى نسائكم ؛ (445) حلال شده است از براى شما در شب ماه رمضان آميزش با همسرانتان (446).

3- بازگشت سه عمل
سيد رضى (ره ) در خصائص آورده : اميرالمومنين عليه السلام فرمود: سه عمل است كه بازگشت آنها به خود انجام دهنده آنها خواهد بود كه در قرآن كريم ذكر شده اند: ستم كردن ، پيمان شكستن ، مكر و تزوير. يا ايها الناس ‍ بغيكم على انفسكم ؛ (447) اى مردم ، سركشى و ستم كردن شما بر خود شماست .
و من نكث فانما ينكث على نفسه ؛ (448) احاطه نمى كند نيرنگ بد، مگر به اهل خودش (449).

4- نعلين زرد

اميرالمومنين عليه السلام فرمود: نعلين زرد اندوه را كم مى كند؛ زيرا خداوند مى فرمايد: انها بقره صفراء فاقع لونها تسر الناظرين ؛ (450) گاوى است زرد كه نظركنندگان را شاد و مسرور مى گرداند (451).

5- آزمايش الهى

اميرالمومنين عليه السلام بيمار شده بود، گروهى از آن حضرت عبادت نموده عرضه داشتند. چگونه صبح نمودى ؟
فرمود: به بدى و شر.
گفتند: سبحان الله ! آيا كسى همانند شما اين گونه سخن مى گويد؟!
آن حضرت عليه السلام فرمود: خداى تعالى مى فرمايد: و نبلوكم بالشر و الخير فتنه والينا ترجعون ؛ (452) يعنى : و ما شما را به بد و نيك مبتلا كرده بيازمائيم (و به هنگام مرگ ) به سوى ما بازگرديد همانا خير تندرستى و بى نيازى ، و شر بيمارى و فقر است ، به جهت امتحان و آزمايش .

6- عثمان برخاست

چند نفر از اهل حل (453) كبكى را صيد نموده و آن را پخته به عثمان كه در حال احرام بود تقديم نمودند، عثمان گفت : اين صيدى است كه ما خود آن را شكار ننموده ايم بلكه افرادى غير محرم آن را صيد نموده براى ما آورده اند بنابر اين خوردن آن براى ما بدون مانع مى باشد. از آن ميان مردى گفت : على عليه السلام خوردن چنين صيدى را جايز نمى شمرد.
عثمان كسى را به نزد آن حضرت فرستاد. على عليه السلام با قيافه اى خشمگين وارد گرديد، عثمان به آن حضرت گفت : تو زياد با ما مخالفت مى كنى ؟
اميرالمومنين عليه السلام فرمود: ياد مى كنم خدا را درباره كسانى از شما كه بخاطر دارند مردى پنج تخم شتر مرغ نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آورد و پيغمبر به وى دوازده نفر از صحابه رسول خدا بر آن گواهى دادند، در اين موقع عثمان برخاست و داخل در خيمه گاه خود گرديد و طعام را براى اهل حل گذاشت (454).

7- سفر حج

فرمود: هرگاه كسى از شما بخواهد حج برود خودش در تهيه مقدمات سفرش اقدام نمايد؛ زيرا خداوند مى فرمايد: ولو ارادوا الخروج لا عدواله عده ؛ (455) اگر آنان اراده خروج داشتند براى آنان ساز و برگى آماده مى كردند (456).

8- آثار گناه

فرمود: بپرهيزيد از ارتكاب گناهان ؛ زيرا هرگونه بلاء و فقرى از گناه برخاسته مى شود، حتى زخم و رنج و مصيبت . و خداوند مى فرمايد: و ما اصابكم من مصيبه فبما كسبت ايديكم و يعفوا عن كثير (457). آنچه برسد شما را از آفات ، پس به سبب گناهانى است كه دستهاى شما فراهم آورده و خداوند از بسيارى از گناهان در مى گذرد (458).

9- احكام ناحق شريح

عبدالرحمن بن حجاج مى گويد: حكم بن عتيبه و سلمه بن كهيل بر ابى جعفر عليه السلام (امام محمد باقر) وارد شده از آن حضرت از حكم شاهد با سوگند پرسش نمودند.
امام عليه السلام فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله به وسيله آن حكم نموده و همچنين على عليه السلام نزد شما در كوفه بدان حكم نموده است ، تا اينكه فرمود على عليه السلام در مسجد كوفه نشسته بود ناگهان عبدالله بن قفل تميمى در حالى كه زرهى به همراه داشت بر آن حضرت گذشت . على عليه السلام به عبدالله گفت : اين زره طلحه است كه در روز بصره (جنگ صفين ) از او ربوده شده است .
عبدالله گفت : به نزد شريح قاضى مى رويم ، رفتند، شريح به قضاوت نشست ، اميرالمومنين فرمود: اين زره طلحه است كه در روز بصره از او ربوده شده است .
شريح : در اين باره شاهد بياور!
على عليه السلام امام حسن را آورده بر آن گواهى داد.
شريح : با گواهى يك نفر حكم نمى كنم مگر اين كه ديگرى با او باشد.
حضرت على قنبر را آورد و او بر آن گواهى داد.
شريح : قنبر برده است و شهادتش نافذ نيست .
على عليه السلام خشمگين شده به قنبر فرمود: بگير زره را كه اين مرد (شريح ) سه بار قضاوت به ناحق نمود. در اين موقع شريح تكانى خورده و به آن حضرت عرضه داشت : من پس از اين ، هيچ وقت بين دو نفر قضاوت نخواهم كرد مگر اين كه علت سه بار قضاوت ناحق مرا به من بگوييد. اميرالمومنين به او فرمود: واى بر تو! هنگامى كه طرح دعوا كردم گفتى : گواه بياور با اين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده مال ربوده شده هر جا كه يافت شود بدون اقامه گواه گرفته مى شود، پس من گفتم : شايد او اين حديث رسول خدا را نشنيده ، آنگاه حسن را آوردم و بر آن گواهى داد، پس ‍ گفتى : او يك شاهد است و من با شهادت يك شاهد حكم نمى كنم ، با اين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله با يك شاهد و سوگند، حكم نموده است . سپس قنبر را آوردم و گواهى داد، پس گفتى : او برده است و من با گواهى برده حكم نمى كنم ، با اين كه گواهى برده اگر عادل باشد پذيرفته است . و آنگاه فرمود: واى بر تو! امام مسلمين بر امور بزرگتر مسلمين مامون و مورد اعتماد است (459).

فصل سى و نهم : استناد به كتب آسمانى

1- نوعى مجازات

روزى حضرت امير عليه السلام در مسجد كوفه نشسته بود، در اين هنگام چند نفر را كه در روز ماه رمضان افطار كرده بودند نزد آن حضرت آوردند.
على عليه السلام از آنان پرسيد: آيا شما در روز ماه رمضان غذا خورده ايد؟
بله .
يهودى هستيد؟
نه .
نصرانى هستيد؟
نه .
پس چه دينى داريد كه مخالف دين اسلام است ؟
مسلمان هستيم .
پس مسافريد؟
نه .
آيا بيمارى داريد كه موجب افطار شما شده و ما از آن اطلاعى نداريم زيرا خداى تعالى مى فرمايد: بل الانسان على نفسه بصيره .
هيچ بيمارى نداريم .
اميرالمومنين عليه السلام تبسم نمود و به آنان فرمود: به يگانگى خداوند و رسالت محمد صلى الله عليه و آله گواهى مى دهيد؟
يگانگى خدا را قبول داريم ولى محمد را نمى شناسيم .
محمد فرستاده خداست .
ما پيامبرى او را قبول نداريم .
اگر بر پيامبرى محمد گواهى ندهيد شما را به قتل خواهم رساند.
هر چه مى خواهى بكن .
در اين موقع اميرالمومنين عليه السلام به مامورين انتظامى دستور داد آنان را به خارج كوفه برده و دو گودال نزديك هم حفر نموده و با روزنه اى آنها را به هم ارتباط دهند، و آنگاه به آن گروه فرمود: شما را به وسيله دود خواهم كشت .
گفتند: هرچه مى خواهى بكن همانا حكم تو تنها در اين دنياست . در اين موقع امام عليه السلام آنان را به آرامى در ميان گودال انداخت و آنگاه دستور داد در گودال ديگر آتش ‍ افروختند و پيوسته بر ايشان بانگ مى زد چه مى گوئيد آيا از عقيده خود برگشته ايد يا نه ؟
مى گفتند: هر چه مى خواهى انجام بده ، تا اين كه به وسيله دود كشته شدند.
اين خبر در گوشه و كنار و در شهرها منتشر گرديد و مردم درباره آن سخن ها مى گفتند. تا اينكه يك روز كه آن حضرت در مسجد تشريف داشت ، مردى يهودى از اهل مدينه كه يهوديان مدينه به بزرگى و دانايى او و پدرانش معتقد بودند با گروهى از بستگانش وارد كوفه شده و مستقيما به طرف مسجد جامع كوفه رهسپار گرديده در بيرون مسجد بار انداختند، و به آن حضرت عليه السلام پيغام دادند كه ما قومى از يهود هستيم كه از حجاز آمده با شما گفتگويى داريم آيا شما به نزد ما مى آييد، يا ما بر شما وارد شويم ؟
اميرالمومنين عليه السلام خود به طرف آنان از مسجد بيرون رفت و مى فرمود: به زودى وارد مسجد خواهند شد (يعنى مسلمان مى شوند). پس به ايشان فرمود: مطلب شما چيست ؟
بزرگشان گفت : اى پسر ابيطالب ! اين چه بدعتى است كه در دين محمد گذارده اى ؟
حضرت فرمود: چه بدعتى ؟
يهودى گفت : شنيده ايم گروهى را كه به يگانگى خداوند اقرار داشته ولى نبوت محمد را منكر بوده اند با دود كشته اى .
اميرالمومنين به وى فرمود: تو را سوگند مى دهم به حق نه آيه اى كه در كوه طور بر موسى عليه السلام نازل گرديده ، و به حق كنائس پنجگانه قدس ... آيا مى دانى كه پس از وفات موسى كسانى را نزد يوشع بن نون آورده كه معترف به يگانگى خداوند بودند ولى نبوت موسى را قبول نداشتند يوشع آنان را به همين ترتيب به قتل رساند؟
يهودى گفت : مى دانم .
در اين هنگام يهودى گفت : گواهى مى دهم كه تو صاحب سر و رازدان موسى هستى . پس يهودى كاغذى از قباى خود بيرون آورد و به دست آن حضرت داد. على عليه السلام كاغذ را باز نموده و آن را نگاه كرد و سپس گريست .
يهودى گفت : چرا گريه مى كنى ؟ اين كاغذ كه به خط سريانى است و تو عرب هستى مگر خط آن را مى دانى ؟
فرمود: آرى ، اسم من در آن نوشته شده .
يهودى گفت : اسمت را به من نشان بده و بگو نام تو به لغت سريانى چيست ؟
آن حضرت اسم خود را به او نشان داد و فرمود: نام من به سريانى اليا مى باشد.
يهودى گفت : گواهى مى دهم كه تو پس از پيغمبر صلى الله عليه و آله اولى هستى به مردم از جهانهايشان . و همگى آنان با آن حضرت بيعت نموده ، وارد مسجد شدند.
على عليه السلام فرمود: سپاس خداى را كه هرگز مرا فراموش نكرده ، و نام مرا در طومار نيكان ، ثبت نموده است .
مؤ لّف :
از اين خبر، دو مطلب استفاده مى شود: يكى عدم جواز دخول اهل كتاب در مساجد، و ديگرى جواز قتل منكر نبوت پيغمبر صلى الله عليه و آله ولو آن كه موحد باشد (460).

2- خبر دادن از كتب اديان ديگر

شيخ مفيد (ره ) در ارشاد آورده : گروهى از علماى يهود نزد ابوبكر آمده تا اين كه آورده و آنگاه به محضر اميرالمومنين عليه السلام شرفياب شدند، آن حضرت به آنان فرمود: آيا نه چنين است كه در بعضى از كتابهايتان آمده كه روزى موسى بن عمران نشسته بود، ناگهان فرشته اى از مشرق به نزد او آمد... تا آخر خبر به تفصيلى كه در خبر 12 از فصل 11 گذشت (461).

فصل چهلم : حكم بر خلاف ديگران

1- گرمابه

حضرت على عليه السلام و عمر داخل در گرمابه شدند، عمر گفت : بدجائى است گرمابه ! رنج و زحمتش زياد، و حيا، و عفتش كم مى باشد.
حضرت امير عليه السلام به او فرمود: بلكه آن خوب جايى است ، چرك و آلودگى بدن را مى زدايد و آتش را به ياد مى آورد (462).

2- لذيذترين گوشت ها

در حضور عمر سخن از گوشت به ميان آمد. عمر گفت : پاكيزه ترين گوشتها گوشت مرغ است .
اميرالمومنين عليه السلام فرمود: مرغ بسان خوك پرندگان است ، پاكيزه ترين گوشتها گوشت جوجه اى است كه به پرواز در آمده يا قريب به آن باشد (463).

3- عثمان مخالفت كرد!

هنگامى كه عمر از دنيا رفت و او را كفن نمودند، حضرت امير عليه السلام براى نماز خواندن بر او محاذى سر او ايستاد و عثمان محاذى پاهايش .
على عليه السلام به عثمان فرمود: اينجا كه من ايستاده ام درست است .
عثمان گفت : بلكه اينجا كه من ايستاده ام ، در اين هنگام عبدالرحمن بن عوف گفت : چقدر زود پس از مرگ عمر اختلاف كرديد، پس به صهيب رو كرده و گفت : خودت بر جنازه عمر نماز بخوان همان گونه كه او تو را به عنوان پيشواى نمازهاى فريضه مسلمين برگزيده بود (464).

4- بخيل از ظالم معذورترست

مردى مى گفت : بخيل از ظالم معذورترست . حضرت امير عليه السلام سخنش را شنيد پس به او فرمود: چنين نيست ؛ زيرا شخص ظالم ، توبه و استغفار مى كند و اموال مردم را به صاحبانشان رد مى نمايد و ذمه اش برى مى شود، ولى بخيل آنگاه كه بخل ورزد نه زكات مى دهد، نه به فقيرى كمك مى كند و نه صله رحم بجا مى آورد، و نه از مهمانى پذيرايى مى نمايد. و حرام است بر بهشت كه بخيل در آن داخل گردد (465).

5- عمل اهل باطل

اصبغ بن نباته مى گويد: هرگاه اميرالمومنين عليه السلام سر از سجده دوم بر مى داشت اندكى مى نشست و آنگاه برمى خاست . عده اى عرضه داشتند: يا اميرالمومنين ! پيش از شما ابوبكر و عمر چنين نمى كردند، بلكه بعد از سجده يكراست بر مى خاستند.
آن حضرت عليه السلام فرمود: اين عمل اهل باطل است ؛ زيرا اين رفتار بر عظمت و توقير نماز مى افزايد (466).

6- قبر هود و يهودا

در صفين نصر آمده : اصبغ بن نباته مى گويد در نخيله قبر بزرگى بود كه يهوديان ، مردگان خود را در اطراف آن به خاك مى سپردند، على عليه السلام پرسيد؛ مردم درباره اين قبر چه مى گويند؟
امام حسن گفت : مى گويند قبر هود پيامبر است ، آنگاه كه قومش از اطاعت او سربرتافتند بدين سرزمين آمده و در اينجا وفات نموده است .
اميرالمومنين عليه السلام فرمود: دروغ مى گويند، حقا كه من نسبت به اين قبر از آنان آگاهترم ، اين قبر يهودا پسر بزرگ يعقوب است ، آنگاه فرمود: آيا در اين نواحى شخص مطلعى پيدا مى شود؟ گفتند: بله .
پيرمرد كهنسالى را به نزد آن حضرت آوردند. امام به او فرمودند: منزل تو كجاست ؟
گفت : در ساحل دريا.
فرمود: فاصله اش با كوه سرخ چقدر است ؟
گفت : به آن نزديك است .
فرمود: قوم تو درباره آن چه مى گويند؟
گفت : مى گويند قبر ساحرى است .
فرمود: خلاف مى گويند، آن قبر هود است و اين قبر يهودا. آنگاه فرمود: در روز قيامت هفتاد هزار نفر از پشت شهر كوفه با چهره هايى تابان همچون مهر و ماه محشور شده بدون حساب داخل در بهشت مى شوند (467).
مولف : در اينجا مناسب است داستان دلالت آن بزرگوار را از قبر دانيال پيغمبر و دو دختر تبع كه براى عمر و ابوبكر بيان فرموده نقل كنيم (اگر چه از موضوع اين فصل خارجند).
در تاريخ اعثم كوفى (468) آمده : هنگامى كه ابوموسى اشعرى شهر شوش را فتح نمود در آنجا اتاقى قفل شده ديد، دستور داد قفل را شكستند، پس در ميان اتاق سنگ بزرگى به شكل قبرى ديد كه در ميان آن جسدى كه باطلا كفن شده بود مشاهده نمود، ابوموسى از بلندى قد آن جسد در شگفت شده از اهل آنجا از هويت آن پرسش نمود؛ گفتند: او مرد درستكارى بوده كه در عراق مى زيسته و عراقيها به وسيله او از خدا طلب باران مى نموده اند، از قضا در سالى ما دچار خشكى و بى بارانى شديدى شده او را از عراقيها درخواست نموديم تا نزد ما بيايد و براى ما طلب باران كند. ولى آنان از فرستادن وى امتناع ورزيدند از ترس اين كه مبادا او را بازنگردانيم و لذا ما پنجاه نفر به عنوان گروگان نزد آنان فرستاديم تا او را بفرستند پس او را فرستادند و براى ما طلب باران نمود و خداوند به وسيله دعاى او براى ما گشايش ‍ نمود، و ما از پنجاه نفر خود صرفنظر كرده او را در همين جا نگهداشتيم تا اين كه نزد ما وفات نمود. ابوموسى جريان را به عمر نوشت ، عمر چگونگى و صحت و سقم اين داستان را از صحابه پرسش نمود، هيچ كس در اين رابطه اطلاعى نداشت بجز اميرالمومنين عليه السلام كه فرمود: اين دانيال است كه از پيامبران الهى بوده و در زمان پادشاهى بخت النصر و شاهانى ديگر مى زيسته ، و شرح زندگانى او را تا زمان مرگش ‍ بيان داشت . و به عمر فرمود: به ابوموسى بنويس جسد را بيرون آورده و در جايى به دور از دسترس اهل شوش دفن نمايد. عمر جريان را به ابوموسى نوشت ابوموسى دستور داد رودخانه را (كه از كنار شهر مى گذشت ) خشك نموده و قبرى در وسط آن حفر و دانيال را در آن دفن كنند و آنگاه آن را با سنگهاى بزرگ ، مستحكم نموده آب را بر روى آن جارى ساخت . و در مناقب از ابوبصير از امام صادق عليه السلام نقل كرده كه فرمود: در زمان خلافت ابوبكر قومى مى خواستند مسجدى در ساحل عدن بنا كنند، و آنگاه كه از ساختمان مسجد فارغ مى شدند بنا فرو ريخت ، آنان به نزد ابوبكر آمده قصه خود را بيان داشته و از او چاره جويى نمودند. ابوبكر براى مردم خطبه خواند و آنان را سوگند داد كه اگر كسى در اين باره مطلبى مى داند بگويد. اميرالمومنين عليه السلام به آنان فرمود: در قسمت راست و چپ آن موضع از سمت قبله زمين را حفر نموده به دو قبر مى رسيد كه بر روى آنها نوشته است : من رضوى هستم و خواهرم حبى كه به خداى عزيز جبار شرك نورزيده ايم . و بدن آنان برهنه است ، پس آنان را غسل داده كفن نموده بر آنان نماز گزارده به خاكشان بسپاريد و سپس ‍ مسجدتان را بنا كنيد كه بر جا خواهد ماند. پس طبق فرموده آن حضرت عليه السلام عمل كرده آن را صادق يافتند.

7- حكم طلاقهاى سابق

عمر درباره زنى كه شوهرش يك بار يا دو بار او را طلاق داده و آنگاه مرد ديگرى با وى ازدواج نموده و او را طلاق داده و يا مرده ، و پس از انقضاى عده اش شوهر اول او را به عقد در آورده ، تعداد طلاقهاى سابقش را به حساب مى آورد (يعنى اگر مثلا در سابق يك بار او را طلاق داده بود، حال مى توانست فقط دو بار او را طلاق دهد نه بيشتر و...).
اميرالمومنين عليه السلام مى فرمود: سبحان الله ! آيا ازدواج با شوهر ديگر (يعنى محلل ) سه دفعه طلاق (شوهر سابق ) را از بين مى برد ولى يك دفعه را از بين نمى برد؟! (469)

فصل چهل و يكم : مدعى بين دو محذور

زنى نزد حضرت امير عليه السلام آمده گفت : شوهرم با كنيز زنا مى كند.
على عليه السلام به وى فرمود: اگر راست مى گويى شوهرت را سنگسار مى كنيم ، و اگر دروغ مى گويى تو را تازيانه مى زنيم ؛ زيرا به شوهرت تهمت زده اى .
زن گفت : مرا به نزد اهلم بازگردانيد كه درونم از غيظ و غيرت ؛ چون آتش مى جوشد (470).

فصل چهل و دوم : اقرار

1- اقرار ضمنى

مردى غلام خود را نزد حضرت امير عليه السلام برد و گفت : اين غلام من بدون اجازه ام ازدواج كرده است .
حضرت به او فرمود: آنان را از هم جدا كن .
مولا به غلام رو كرده و گفت : اى دشمن خدا زنت را طلاق بده !
اميرالمومنين عليه السلام فرمود: تو چه گفتى ؟
مولا: گفتم زنت را طلاق بده .
على عليه السلام به غلام رو كرده و به او فرمود: تو الان اختيار دارى ، مى خواهى زنت را طلاق ده و مى خواهى او را بگذار.
مولا گفت : يا اميرالمومنين ! چگونه حقى را كه متعلق به من بود به ديگرى واگذار نمودى ؟
فرمود: درست است ولى آن به اقتضاى اقرار خودت بود؛ زيرا وقتى كه به غلام گفتى زنت را طلاق بده به ازدواج او اقرار كرده اى (471).

2- استنباط از وصيت

مردى ده هزار درهم به شخصى داد و به او وصيت كرد موقعى كه پسرم بزرگ شد آنچه را كه از آنها دوست دارى به او بده . و چون پسر موصى بزرگ شد، وصى نزد حضرت امير عليه السلام رفت و وصيت موصى را بيان داشت و گفت : حالا چقدر بايد به فرزند موصى بدهم ؟
على عليه السلام مايل هستى چقدر به او بدهى ؟
هزار درهم .
حالا نه هزار درهم كه دوست داشته اى براى خودت بگذارى به او بده و هزار درهم براى خودت بگذار (472).
و گذشت در خبر نهم از فصل هشتم اين كه مرد و زنى را نزد عمر آورده ، مرد به زن گفته بود: اى زناكار! و زن به او گفته بود: تو از من زناكارترى ، و عمر خواست به هر دو حد بزند پس ‍ اميرالمومنين عليه السلام به او فرمود: بر مرد، حدى نيست و زن مستحق دو حد است ؛ حد افتراء و حد زنا به علت اقرار او به زنا؛ زيرا وقتى به مرد گفته تو از من زناكارترى ؛ يعنى من هم زناكارم ولى كمتر از تو.

فصل چهل و سوم : حكم از روى لوازم خفى
1- اين حكم خداست

رسول خدا صلى الله عليه و آله از مردى اعرابى ، ماده شترى به چهار صد درهم خريدارى نموده بود، و هنگامى كه اعرابى پول را تحويل گرفت ، فرياد بر آورد: درهمها و شتر، مال من است . اتفاقا ابوبكر از آنجا عبور مى كرد، پيامبر به ابوبكر فرمود: بين من و اعرابى قضاوت كن !
ابوبكر گفت : اعرابى از شما گواه مى خواهد. عمر نيز از آنجا عبور مى كرد و سخنان ابوبكر را در آن باره تكرار نمود. در اين موقع على عليه السلام از دور نمايان گرديد، پيامبر صلى الله عليه و آله به اعرابى فرمود: قبول دارى اين جوان كه مى آيد بين ما قضاوت كند؟
گفت : بلى .
حضرت على آمد، اعرابى ادعاى خود را مطرح كرد.
اميرالمومنين عليه السلام به اعرابى فرمود: شتر را به پيامبر تسليم كن !
اعرابى اعتنا نكرد تا اين كه آن حضرت سه بار گفتار خود را تكرار نمود ولى نتيجه اى نبخشيد، در اين هنگام على عليه السلام اعرابى را با يك ضربه شمشير، دور كرد. پس ‍ اهل حجاز گفتند: كه با آن ضربه ، سر او را پراند و اهل عراق گفتند: عضوى از او را قطع كرد.
و آنگاه على عليه السلام به پيامبر عرضه داشت : يا رسول الله ! ما شما را در وحى تصديق مى كنيم چگونه در چهار صد درهم تصديق ننمائيم ؟! (473).
و در خبرى آمده : كه پيغمبر صلى الله عليه و آله به ابوبكر و عمر رو كرده و به آنان فرمود: اين حكم خداست نه آنچه كه شما به آن حكم كرديد.
مؤ لّف :
گرچه اميرالمومنين عليه السلام از صنايع حيرت آور خدا و نفس پيغمبر است و محال است كه آن دو و ديگران به مقام و منزلت او برسند همچون ثرى و ثريا الا اين كه آنان به قدر ساير صحابه پيغمبر صلى الله عليه و آله هم توجه نداشته اند. و اين خزيمه بن ثابت است كه در نظير چنين قضيه اى براى پيامبر گواهى ناديده داد، و پيامبر به وى فرمود: چگونه گواهى ناديده مى دهى ؟
عرضه داشت : يا رسول الله ! ما شما را در وحى و اخبار آسمانى تصديق مى كنيم ، چگونه ممكن است در خبرهاى زمين تصديق ننمائيم . پس رسول خدا صلى الله عليه و آله گواهيش را پذيرفت و يك شهادتش را جاى دو شهادت قرار داد و به همين جهت ذوالشهادتين لقب يافت .

2- داستان قدامه

قدامه بن مظعون ، شراب نوشيد، عمر تصميم گرفت بر او حد جارى كند، قدامه به عمر گفت : حد بر من روا نيست . زيرا خداوند در قرآن مجيد مى فرمايد: ليس على الذين آمنوا و عملوا الصالحات جناح فيما طعموا بر آنان كه ايمان آورده اند و كردار شايسته انجام داده اند، گناهى نيست در آنچه خورده اند، هرگاه بپرهيزند و ايمان بياورند و كارهاى شايسته بكنند.
پس عمر از او صرفنظر كرد. اميرالمومنين عليه السلام اين را شنيد نزد عمر رفت و به وى فرمود: چرا به قدامه حد نزدى ؟
عمر: قدامه اين آيه را برايم خواند و خود را از مصاديق آن دانست .
على عليه السلام : قدامه از مصاديق اين آيه نيست ؛ زيرا كسانى كه ايمان آورده و كردار نيك انجام مى دهند هرگز حرامى را حلال نمى شمرند، اينك قدامه را برگردان و او را از آن گفتارش توبه بده و بر او حد جارى كن . و اگر توبه نكرد او را به قتل برسان ؛ زيرا از اسلام خارج شده است .
عمر به خود آمد و قدامه را طلبيد، و چون قدامه از جريان باخبر شد نزد عمر اظهار ندامت و توبه كرد و عمر از حكم قتلش درگذشت و آنگاه كه خواست به او تازيانه بزند مقدارش را نمى دانست ، باز از آن حضرت راهنمايى خواست .
على عليه السلام به او فرمود: حدش هشتاد تازيانه است ؛ زيرا كسى كه شراب نوشد مست مى شود، و در آن هنگام هذيان مى گويد و به مردم تهمت مى زند و حد تهمت ، هشتاد تازيانه است . پس عمر طبق دستور آن حضرت عمل كرد (474).

3- تفصيلى درباره فدا دادن

اصبغ بن نباته مى گويد: اميرالمومنين عليه السلام درباره ياران خود كه در دست كفار اسير شده بودند حكمى دقيق فرمود، كه هر كدام از آنان را كه زخم در پشت سر داشت از او فدا نمى داد و مى فرمود: او از جنگ فرار كرده است . و هر كدام را كه از پيشرو زخم داشت براى او فدا مى داد و آزادش ‍ مى كرد (475)

4- نشانه جهاد كنندگان

حضرت امير عليه السلام در جنگ جمل و صفين و نهروان در ميان ياران كشته خود به دقت نظر مى كرد و بر كسى كه از پشت سر زخم داشت نماز نمى خواند و مى فرمود: او از جهاد در راه خدا فرار كرده و بر كسى كه از پيشرو زخم داشت نماز بجاى مى آورد و او را به خاك مى سپرد (476).

فصل چهل و چهارم : رازهاى پنهان

1- زن بدكار

ام قيان ، زنى پاكدامن بود، او در زمان خلافت امير مومنان على عليه السلام زندگى مى كرد. روزى مردى از اصحاب حضرت على به نزد ام قيان رفته وى را افسرده خاطر ديد، از او سبب پرسيد؛ وى گفت : كنيزى آزاد شده داشته ام از دنيا رفته او را دفن نموده ام و زمين دوبار او را بيرون انداخته است . پس نزد اميرالمومنين عليه السلام رفته و او را از ماجرا خبر دادم . آن حضرت فرمود: زمين يهودى و نصرانى را در خود نگه مى دارد چگونه آن زن را نمى پذيرد. علتى جز اين ندارد كه بندگان خدا را به عقوبت خداوند يعنى آتش عذاب نموده است . سپس فرمود: اما اگر مقدارى از خاك قبر مسلمانى در قبرش ريخته شود، آرام مى گيرد، و چون چنين كردند قرار گرفت . ام قيان مى گويد: من از حال زن پرسش نمودم معلوم شد كه او زنى بدكاره بوده و فرزندانى كه از راه زنا زاييده در تنور آتش انداخته ، سوزانده است (477).

2- اثر وضعى

غلامى را نزد عمر آوردند، غلام ، مولاى خود را كشته بود، عمر دستور داد او را بكشند. اميرالمومنين عليه السلام از قضيه خبردار گرديده غلام را به حضور طلبيد و به او فرمود: آيا مولايت را كشته اى ؟
غلام : آرى .
اميرالمومنين عليه السلام : چرا؟
غلام : با من عمل خلاف نمود.
على عليه السلام از اولياى مقتول پرسيد؛ آيا كشته خود را به خاك سپرده ايد؟
گفتند: آرى .
فرمود: چه وقت ؟
گفتند: همين الان .
حضرت امير به عمر رو كرده و فرمود: غلام را بازداشت كن و او را عقوبت نده و به اولياى مقتول بگو پس از سه روز ديگر بيايند.
چون پس از سه روزه آمدند، على عليه السلام دست عمر را گرفت و به اتفاق اولياى مقتول به جانب گورستان رهسپار شدند، و چون به قبر آن مرد رسيدند، آن حضرت به اولياى مقتول فرمود: اين قبر كشته شماست ؟ گفتند: آرى .
فرمود: آن را حفر كنيد! آن را حفر كردند تا به لحد رسيدند آنگاه به آنان فرمود: ميت خود را بيرون بياوريد، آنها هر چه نگاه كردند جز كفن ميت چيزى نديدند. جريان را به آن حضرت عرضه داشتند.
اميرالمومنين عليه السلام دوبار تكبير گفت و فرمود: به خدا سوگند نه من دروغگو هستم و نه كسى كه به من خبر داده است ، شنيدم از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه فرمود: هر كس از امتم كه كردار قوم لوط را مرتكب شود، پس از مردن سه روز بيشتر در قبر نمى ماند و زمين او را به قوم لوط كه به عذاب الهى هلاك شدند مى رساند، و در روز قيامت با آنان محشور مى گردد (478).

3- تاثير استخوان

جوانى نزد عمر رفت و ميراث پدر را از او طلب كرد و اظهار داشت كه او هنگام فوت پدرش در مدينه كودكى بوده است . عمر بر او فرياد زد و او را دور نمود. جوان از نزد عمر بيرون رفت و از دست او تظلم مى كرد. اتفاقا حضرت امير عليه السلام به جوان رسيد و چون از قضيه آگاه شد به همراهان خود فرمود: جوان را به مسجد جامع بياوريد تا خودم در ماجرايش تحقيق كنم .
جوان را به مسجد بردند. على عليه السلام از او سوالاتى كرد و آنگاه فرمود: چنان درباره شما حكم كنم كه خداوند بزرگ به آن حكم نموده و تنها، برگزيدگان او بدان حكم مى كنند سپس بعضى از اصحاب خود را طلبيده به آنان فرمود: بياييد و بيلى نيز همراه بياوريد، مى خواهيم به طرف قبر پدر اين كودك برويم . چون رفتند، آن حضرت به قبرى اشاره كرد و فرمود: اين قبر را حفر كنيد و ضلعى از اضلاع بدن ميت را برايم بياوريد، و چون آوردند حضرت آن را به دست كودك داد و به وى فرمود: اين استخوان را بو كن . كودك از استخوان بو كشيد، ناگهان خون از دو سوراخ بينى او جارى شد، على عليه السلام به كودك فرمود: تو پسر اين ميت هستى .
عمر گفت : يا على ! با جارى شدن خون ، مال را به او تسليم مى كنى ؟
حضرت فرمود: اين كودك سزاوارترست به اين مال از تو و از ساير مردم و آنگاه به حاضران دستور داد استخوان را بو كنند، و چون بو كشيدند، هيچ گونه تاثيرى در آنها نگذاشت و دوباره كودك از آن بو كشيد و خون زيادى از بينى او خارج شد، پس مال را به كودك تسليم نمود و فرمود: به خدا سوگند نه من دروغگو هستم و نه آن كسى كه اين اسرار را به من آموخته است (479).

4- آب فرات

حضرت امير عليه السلام مى فرمود: اگر اهل كوفه اولين غذاى نوزادان خود را آب فرات قرار مى دادند، فرزندانشان از شيعيان ما مى شدند (480).

فصل چهل و پنجم : مثل
1- اتمام حجت على (ع )

هنگامى كه حضرت امير عليه السلام به جنگ جمل مى رفت ، چون به نزديكى بصره رسيد، بصرى ها كليب جرمى را نزد آن حضرت فرستادند تا معلوم كند كه آيا آن حضرت بر حق است يا نه ؟ تا شك و ترديد از آنان برطرف گردد.
اميرالمومنين عليه السلام كليب را از برنامه ها و هدف خود آگاه ساخت و كليب دانست كه آن حضرت بر حق است . در اين موقع على عليه السلام به او فرمود: با من بيعت كن !
كليب گفت : نمى توانم ؛ زيرا من فرستاده قومى هستم و بدون اجازه آنان نمى شود با شما بيعت كنم .
حضرت امير به او فرمود: حالا به من بگو اگر اين گروه تو را در پى آب و گياه مى فرستادند و تو سرزمين مناسبى پيدا مى كردى و به آنان خبر مى دادى و ايشان با تو مخالفت نموده به محل خشكى مى رفتند باز هم از آنان پيروى مى كردى ؟
كليب : هرگز.
على عليه السلام اكنون دستت را براى بيعت به سوى من دراز كن .
كليب مى گويد: به خدا سوگند پس از آن كه حجت را بر من تمام كرد ديگر نتوانستم امتناع ورزم ، پس با آن حضرت بيعت كرد (481).

2- زيان زدن به خود

اميرالمومنين عليه السلام مردى را ديد كه به منظور زيان رساندن به دشمن خود در كارى مى كوشيد كه ابتدا زيانش به خودش مى رسيد. پس به او فرمود: تو مانند كسى هستى كه نيزه به پهلوى خود مى كند تا رديف خود را بكشد (482).
مؤ لّف :
عداوت و دشمنى گاهى به حدى مى رسد كه مصداق فرمايش آن حضرت مى شود مانند عداوت عبدالله بن زبير با مالك اشتر كه در مبارزه جنگ جمل ، آنگاه كه هر دو بر زمين افتاده و مالك بر روى سينه عبدالله نشست ، عبدالله فرياد برآورد: مرا و مالك را بكشيد!
مالك مى گويد: تنها سبب نجات من اين شد كه عبدالله مرا به مالك معرفى مى نمود و من نزد مردم به اشتر معروف بودم و اگر مرا به اشتر معرفى مى نمود حتما مرا مى كشتند، و سپس ‍ مى گويد: به خدا سوگند من از سادگى او بسى در شگفت بودم كه كشتن من با كشتن خودش چه سودى برايش داشت (483).

فصل چهل و ششم : فلسفه حكم
1- دين ملحد

اميرالمومنين عليه السلام شهادت دو مرد عادل را بر كفر شخص كافر مى پذيرفت و شهادت هزار نفر را بر برائت او رد مى كرد و مى فرمود: دين ملحد، پنهان است و با گواهى دو نفر ثابت مى شود (484).

2- آثار شراب نوشى

از اميرالمومنين عليه السلام پرسيدند، شما معتقديد كه شراب نوشيدن از زنا و دزدى بدترست ؟
آن حضرت فرمود: آرى ، زيرا كسى كه زنا مى كند بسا مرتكب گناه ديگرى نشود، ولى كسى كه شراب نوشيد هم زنا مى كند هم دزدى مى كند، هم مرتكب قتل حرام مى شود، و هم نماز نمى خواند (485).

3- حد شارب الخمر

اميرالمومنين عليه السلام مى فرمود: كسى كه شراب نوشد مست مى شود و در آن حال هذيان مى گويد و به مردم تهمت مى زند، پس شارب الخمر را به اندازه تهمت زننده تازيانه بزنيد (486).

4- عمر اعتراف كرد

چند نفر شامى در حال احرام ، پنج تخم شتر مرغ ، بريان كرده و خوردند پس از آن گفتند: ما محرم بوديم و اين عمل برايمان حرام بود، چون به مدينه آمدند مساءله را از عمر پرسيدند، عمر پاسخش را ندانست و به آنان گفت : چند نفر از اصحاب رسول خدا پيدا نموده و حكم مساءله را از آنها بپرسيد، پس ‍ مساءله را از بعض اصحاب پيامبر پرسش نمودند، ولى پاسخ آنان مختلف بود، شاميان نزد عمر بازگشته و جريان را گفتند. عمر گفت : در اين شهر مردى هست كه ما ماموريم در مواقع اختلاف از او حكم بخواهيم ، پس برخاست و با آن گروه به طرف خانه حضرت امير عليه السلام روانه گرديده آن حضرت را در محلى به نام ينبع يافت ، شامى ها مساءله خود را از آن حضرت پرسيدند.
على عليه السلام فرمود: بايد پنج ماده شتر از فحل بكشند و نتاج آنها را جهت قربانى به خانه خدا بفرستند.
عمر گفت : ماده شتر گاهى بچه مى اندازد.
على عليه السلام فرمود: تخم هم گاهى فاسد مى شود. در اين موقع عمر گفت : براى مثل چنين مشكلاتى مامور شده ايم از شما سوال كنيم (487).
مؤ لّف :
اخبار از عترت طاهرين آن حضرت كه مشتمل بر بيان فلسفه حكم است زياد مى باشد و شيخ صدوق (ره ) در اين باره كتابى به نام علل الشرايع تاليف نموده است . و در اينجا تنها به ذكر يك خبر بسنده مى كنيم .
روزى منصور (خليفه عباسى ) مشغول طواف بود مردى به نام ربيع نزد او آمد و گفت : فلان غلام آزاد شده ات مرده و غلام ديگرت سر از بدن او جدا كرده است . منصور بسيار خشمگين شده اتفاقا ابن شبرمه و ابن ابى ليلى و چند تن از قضات و فقهاى ديگر نزد او بودند، منصور حكم مساءله را از آن جويا شد، ولى هيچكس از آنان به او پاسخ نداد. منصور متردد بود، نمى دانست او را بكشد يا نه ؟ بعضى از حاضران به منصور گفتند: در اين ساعت شخصى آمده كه اگر اين مساءله پاسخى داشته باشد نزد اوست . او امام جعفر صادق عليه السلام است كه الان مشغول سعى شده است . ربيع به دستور منصور نزد امام رفت و موقعى كه آن حضرت در مروه بود مساءله را از آن حضرت سوال نمود.
امام عليه السلام به وى فرمود: مى بينى كه من مشغول سعى هستم برو به منصور بگو فقها و دانشمندان نزد تو بسيارند مساءله را از آنها بپرس ! ربيع جريان عدم پاسخگويى آنان را خدمت امام عرضه داشت ولى دستور امام را اجرا كرده نزد منصور برگشت و پيغام آن حضرت را رساند. منصور مجددا او را خدمت امام فرستاد، ربيع خدمت آن حضرت رسيد، امام به او فرمود: اندكى حوصله كن تا از سعى فارغ شوم . و چون فارغ گرديد در گوشه اى از مسجدالحرام نشست و به ربيع فرمود: نزد منصور برو و به او بگو كسى كه سر ميت را بريده صد دينار بدهكار است ربيع نزد منصور رفت و پاسخ آن حضرت را گفت .
حضار به ربيع گفتند: برو از او بپرس چرا صد دينار؟
ربيع نزد امام برگشت و فلسفه حكم را سوال نمود. حضرت به وى فرمود: زيرا ديه نطفه بيست دينار، و علقه چهل دينار، و مضغه شصت دينار، و استخوان هشتاد دينار، و گوشت صد دينار، مى باشد، و خداوند مى فرمايد: ثم انشاناه خلقا آخر يعنى پس از مرحله گوشت ، او را آفرينشى ديگر پديد آورديم ، و ميت به منزله جنين است كه در رحم مادر گوشت و استخوان شده وليكن روح در او ندميده است كه ديه اش صد دينار مى باشد.
ربيع نزد منصور برگشت و پاسخ آن حضرت را رساند، حضار از اين استنباط بسى در شگفت شده باز به ربيع گفتند: نزد حضرت برو و بپرس اين صد دينار مال چه كسى مى باشد؟
امام عليه السلام در پاسخ فرمود: مال ورثه نيستند، زيرا اين مال را پس از مرگ مستحق شده است ؛ و بايد با اين پول برايش حج بدهند، يا صدقه و يا در راه خير ديگرى صرف نمايند (488).