قضاوتهاى اميرالمومنين على عليه السلام

آيه الله علامه حاج شيخ محمد تقى تسترى

- ۹ -


فصل چهل و هفتم : تدارك
1- جلوگيرى از دو دفعه قصاص

مردى مرد ديگرى را كشت ، برادر مقتول قاتل را نزد عمر برد، عمر به وى دستور داد قاتل را بكشد، برادر مقتول قاتل را به قدرى زد كه يقين كرد او را كشته است .
اولياى قاتل او را برداشته به خانه بردند و چون رمقى در بدن داشت به معالجه اش پرداختند و پس از مدتى حالش خوب شد. برادر مقتول چون قاتل را ديد دوباره او را گرفت و گفت : تو قاتل برادر من هستى بايد تو را بكشم ، مرد فرياد برآورد تو يك بار مرا كشته اى و حقى بر من ندارى .
مجددا نزاع را به نزد عمر بردند، عمر دستور داد قاتل را بكشند، ولى نزاع ادامه يافت تا اين كه به نزد حضرت امير عليه السلام رفته و از او داورى خواستند. على عليه السلام به قاتل فرمود: شتاب مكن ، و خود آن حضرت به نزد عمر رفت و به وى فرمود: حكمى كه درباره آنان گفته اى صحيح نيست .
عمر گفت : پس حكمشان چيست ؟
على عليه السلام : ابتدا قاتل شكنجه هايى را كه برادر مقتول بر او وارد ساخته از او قصاص مى گيرد و آنگاه برادر مقتول مى تواند او را بكشد.
برادر مقتول با خود فكرى كرد كه در اين صورت جانش در معرض خطر است پس از كشتن او صرفنظر كرد (489).
و همين خبر را ابن شهر آشوب در مناقب با اندك اختلافى نقل كرده و در آخر آن مى گويد: عمر دست به دعا برداشت و گفت : سپاس خداى را، يا اباالحسن ! شما خاندان رحمتيد، و آنگاه گفت : اگر على نبود عمر هلاك مى شد.

2- اتهام به قتل

مردى را در خرابه اى ديدند كه كارى خون آلود در دست داشت ، و در همان نزديكى نيز كشته اى بود كه در خون خود مى غلتيد، مرد را دستگير كرده و نزد حضرت امير عليه السلام بردند.
آن حضرت به متهم فرمود: چه مى گويى ؟
متهم گفت : من آن مرد را كشته ام ، على عليه السلام طبق اقرارش دستور داد از او قصاص بگيرند.
ناگهان مردى شتابزده نزد آن حضرت آمده و گفت : من آن شخص را كشته ام .
اميرالمومنين به مرد اول فرمود: چطور شد بر عليه خودت اقرار كردى ؟
متهم : زيرا توانايى انكار نداشتم ، بدان جهت كه افرادى مرا در خرابه اى با كاردى خون آلود بر بالين كشته اى ديده بودند، و بيم آن داشتم كه اگر اقرار نكنم مرا بزنند.
حقيقت مطلب اين است كه من در نزديكى آن خرابه گوسفندى را ذبح كرده ، پس در حالى كه كارد خون آلودى در دست داشتم به منظور قضاى حاجت داخل در خرابه شدم ناگهان كشته اى را ديدم كه در خون خود مى غلتيد، بالين او رفته حيرت زده به او نگاه مى كردم كه ناگهان اين گروه وارد خرابه شده مرا به آن حال ديده دستگيرم نمودند.
اميرالمومنين عليه السلام به حاضران فرمود: اينها را به نزد فرزندم حسن ببريد و از او حكم مساءله را بپرسيد. حضرت امام حسن عليه السلام در پاسخ آنان فرمود: به اميرالمومنين بگوييد اگر اين مرد مسلمانى را كشته ، ولى جان ديگرى را از مرگ نجات داده است ، و خداوند مى فرمايد: و من احياها فكانما احيا الناس جميعا ؛ هر كس جانى را احيا كند مثل اين است كه همه مردم را احيا كرده است .
هر دو آزاد مى شوند. و خونبهاى مقتول از بيت المال پرداخت مى گردد. (490)

3- جبران

گفتار خلافى از بشر بن عطارد به اميرالمومنين عليه السلام گزارش شد. امام شخصى را مامور دستگيرى او نمود، مامور آن حضرت ، بشر را در طايفه بنى اسد يافت ، در اين موقع نعيم بن دجاجه ، بشر را فرارى داد، اميرالمومنين عليه السلام دستور داد نعيم را دستگير كرده نزد آن حضرت ببرند، پس ‍ هنگامى كه نعيم را نزد امام آوردند به آن حضرت چنين گفت : همانا به خدا سوگند كه بودن با تو ذلت ، و جدايى از تو موجب كفر است !
امام عليه السلام چون اين را شنيد به او فرمود: تو را بخشيدم ؛ همانا خداى تعالى مى فرمايد: ادفع بالتى هى احسن السيئه (491)؛ بديها را به آنچه كه بهتر است دفع كن .
اما اين كه گفتى بودن با تو ذلت است گناهى است كه مرتكب شده اى ، و اين كه گفتى جدايى از تو موجب كفر است حسنه اى است كه انجام داده اى و سبب جبران آن گناهت شد، پس او را آزاد نمود (492).

فصل چهل و هشتم : نكته ها

1- دانش كسبى و غريزى

حضرت امير عليه السلام فرمود: دانش بر دو گونه است : غريزى و اكتسابى ، و اكتسابى نفع نمى دهد اگر غريزى نباشد (493).

2- ماهرترين شعراء

از اميرالمومنين عليه السلام از ماهرترين شعراء پرسش ‍ نمودند؛ فرمود: شعرا با اسبان مسابقه در ميدانى نتاخته اند تا آن كس كه نى گرو را ربوده شناخته شود، و اگر ناگزير بايد بگويم پادشاه گمراه از همه برتر است (مقصود آن حضرت امرو القيس بوده و گمراهيش از اين است كه كافر و فاسق بوده است ) (494).

3- اخلاق و كردار قريش

از حضرت امير عليه السلام از اخلاق و كردار قريش سوال نمودند، فرمود: اما قبيله بنى مخزوم آنان ريحانه قريش ‍ هستند، دوست دارى با مردانشان سخن بگويى و با زنانشان ازدواج كنى . و اما قبيله بنى عبد شمس (بنى اميه ) مردانى سياستمدار و دور انديشمند، و خاندان ما از دگران بخشنده تر، و به هنگام مرگ دليرترند، و عده آنان زيادتر، و مكر و تزويرشان بيشتر و اندامشان ناموزون ترست . و زبان ما فصيح تر، و به پند و اندرز گوياتر و انداممان زيباترست (495).

4- بهار و پاييز

اميرالمومنين عليه السلام فرمود: بدن خود را در اول فصل سرما (پائيز) بپوشانيد و در آخر آن (بهار) از هوا استفاده نماييد؛ زيرا همان تاثيرى را كه هوا در آن دو فصل در درختان دارد در بدن آدمى نيز دارد (496).

5- راه بحث كردن

هنگامى كه حضرت امير عليه السلام خواست ابن عباس را براى احتجاج با خوارج بفرستد به او فرمود: از روى قرآن با آنان بحث نكن ؛ زيرا قرآن معانى بسيار دارد، تو مى گويى و آنان مى گويند، وليكن از سنت رسول خدا صلى الله عليه و آله با ايشان احتجاج كن كه از آن گريزى ندارند (497).

6- قبيله باهله

در صفين نصر آمده : قبيله باهله از شركت نمودن در جنگ صفين به همراه اميرالمومنين عليه السلام اكراه داشتند. امام عليه السلام به آنان فرمود: خدا را شاهد مى گيرم كه هم شما با من دشمنيد هم من با شما، اينك هداياى خود را برداريد و به سوى ديلم خارج شويد (498).

فصل چهل و نهم : سياست

1- راهنمايى امير مومنان (ع )

ايرانيان از اهل همدان و رى و اصفهان و نهاوند و قومس با هم مكاتبه نموده ، نوشتند كه محمد پادشاه عرب و آورنده كتاب و آيين تازه از دنيا درگذشته و پس از او ابوبكر بر آنان سلطنت نموده و او پس از اندك زمانى به هلاكت رسيده و پس از او عمر خليفه شده و خلافتش به درازا كشيده و بر شهرهاى شما دست يافته و سپاهيانش با شما در ستيزند، و دست از شما بر نمى دارند مگر اين كه با او از در جنگ وارد شده ، لشكريانش ‍ را از خانه و كاشانه خود بيرون نموده و به طرف او لشكر كشى كنيد.
آنان همه بر اين انديشه ، عهد و پيمان محكم بستند. اين خبر به اهل كوفه رسيد. آنان عمر را در مدينه از ماجرا مطلع ساختند. عمر از شنيدن اين خبر هراسان گرديده به مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد شد و به منبر رفت و پس از ثناى الهى چنين گفت : اى گروه مهاجر و انصار! همانا شيطان ، جمعيتهاى فراوانى را گرد آورده تا بر عليه شما قيام كند و چراغ فروزان حق را خاموش نمايد، اينك اهل همدان و اصفهان و... با آن كه نژاد و آيين مختلف دارند ولى با هم پيمان بسته اند كه برادران مسلمانتان را از شهرهاى خود بيرون كرده و با شما بجنگند. اكنون هر چه زودتر تدبير و علاج خود را در اين باره بگوييد و درنگ مكنيد كه از پس امروز روزهاى دگر هست .
طلحه بن عبدالله كه سخنورى از قريش بود برخاست و پس از حمد و ثناى الهى گفت : اى خليفه ! حوادث و پيشامدهاى روزگار تو را آزموده و مجرب ساخته و اتفاقات دوران و سختيهاى زندگى محكم و استوارت نموده ، تو مردى پاك سرشتى ، كارها و انديشه هايت همه نيكو و خجسته است ، اينك خودت در اين زمينه فكر بكن و به انديشه ات عمل نما.
طلحه نشست . عمر به مردم خطاب كرد: سخن بگوييد.
عثمان برخاست و سپاس خداى را به جا آورد و گفت : اى خليفه ! به نظر من خودت به همراه تمام سپاهيان شام و يمن و مدينه و مكه و كوفه و بصره به سوى مشركين حركت مى كنيد، اين تدبير كه گفتم بخاطر داشته باش و درباره آن فكر كن . عثمان نشست اميرالمومنين عليه السلام برخاست و ثناى پروردگار به جاى آورد و آنگاه به عمر گفت : اگر بخواهى تمام لشكريان شام را از كشورشان خارج كنى از آن سو روميان بدان سرزمين هجوم برده زنان و كودكان شامى را به اسارت خواهند گرفت ؛ و اگر لشكر يمن را از يمن خارج كنى حبشيان زنان و كودكان يمنى را اسير خواهند كرد؛ و اگر لشكر مكه و مدينه را با خود ببرى عرب از گوشه و كنار با تو پيمان شكنى نموده ، بطورى كه سركوبى و مبارزه با آنان به مراتب از جنگ با دشمن خارجيت دشوارتر خواهد بود، پس اين نظريه عثمان راى صواب نيست . اما از جهت انبوهى و كثرت دشمن و هم پيمان شدن آنان با هم ، باك نداشته باش ، كه خداوند بيش از تو اين پيشامد را كراهت مى دارد و او به تغيير دادن اين اتحاديه شوم سزاوارترست . گذشته مگر يادت نيست كه ما در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله به اتكاى زيادى لشكر جهاد نمى كرديم ، بلكه تنها به اميد نصرت و يارى خداوند، و اما اين كه خودت به طرف دشمن بروى آن هم صلاح نيست ؛ زيرا آن هنگام كه دشمن بفهمد خودت با لشكر هستى ، كمر قتل تو را خواهد بست و بسا دشمنان ديگرت نيز به يارى آنان برخيزند و تو با دست خودت اسباب و مقدمات كشتنت را فراهم نموده اى ، به عقيده من سپاهيان نامبرده را در جاهاى خود بگذار و تنها به لشكر بصره بنويس آنان به سه دسته تقسيم شوند؛ يك دسته براى تمشيت امور و انتظامات داخلى در جاى خود باشند، و دسته ديگر نيز به منظور نگهبانى و پاسدارى از مرزها و مراقبت دشمنانى كه با مسلمانان معاهده بسته اند در همان جا بمانند، و دسته سوم براى كمك و يارى رساند به برادران مسلمان خود به طرف دشمنان ايرانى حركت كنند.
عمر گفت : كاملا صحيح است و دوست دارم از اين انديشه پيروى كنم ، و چند بار با اعجاب ، گفتار آن حضرت عليه السلام را تكرار نموده ، بسى شاد و مسرور گرديد (499).

2- جنگ روميان

عمر درباره جنگ با روميان از حضرت اميرالمومنين عليه السلام نظريه خواست . آن حضرت به او فرمود: خداوند ضامن شده حوزه و حدود مسلمانان را نگهدارى كند، و عيوب آنان را بپوشاند، و آن خدايى كه مسلمانان را زمانى كه اندك بوده اند يارى نموده ، زنده است ، و هرگز نمى ميرد. تو اگر خودت به جانب دشمن حركت كنى و در جنگ مغلوب گردى ، براى شهرهاى دوردست مسلمانان پناهى نمى ماند (براى جلوگيرى از فتنه و فساد). صلاح اين است كه مردى دلير و آزموده به طرف دشمن بفرستى و سپاهيانش را نيز از رزمندگان صبور و با استقامت و شكيبا و موعظه پذير انتخاب كنى ، پس اگر به يارى خداوند بر دشمن پيروز شدند و آرزوى تو برآورده شده و اگر شكست خوردند باز هم اهميتى ندارد؛ زيرا خودت به عنوان پناهگاه و پشتيبان مسلمانان زنده خواهى بود (500).

3- اسيران عراقى

عمر تصميم گرفته بود اسيران عراقى را بفروشد. حضرت امير عليه السلام به وى فرمود: اينها براى شما مال و ثروتى هستند كه ديگر بمانند آن نخواهند يافت ، اگر آنان را بفروشيد افرادى كه پس از اين مسلمان مى شوند از آنها بهره اى نخواهند داشت .
عمر گفت : پس چه كنم ؟
على عليه السلام فرمود: آنها را بگذار تا براى مسلمانان شوكتى باشند. عمر از تصميم خود برگشت . و آنگاه آن حضرت به عمر فرمود: هر اسيرى از اين اسيران كه مسلمان شود سهم من از او آزاد است (501).

4- ابتداى تاريخ

عمر درباره نوشتن تاريخ با مردم مشورت كرد، اميرالمومنين عليه السلام به او فرمود: مبدا تاريخ را روز هجرت رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار دهيد و مانند زمان آن حضرت ، تاريخ بزنيد؛ زيرا هنگامى كه پيامبر در ماه ربيع الاول وارد مدينه گرديد دستور نوشتن تاريخ را داد و مردم تاريخ را از روز ورود آن حضرت مشخص مى كردند و به همين نحو ادامه پيدا كرد (502).

5- مصرف از بيت المال

هنگامى كه خبر فتح قادسيه و دمشق به عمر رسيد، عمر مردم را گرد آورده و به آنان گفت : من پيش از آن كه خليفه شوم ، تاجر بوده ام و اكنون كه مرا خليفه كرده ايد نمى دانم براى مصرف ماهيانه خود، چه مقدار از بيت المال تصرف كنم .
هر كدام از حاضران مبلغى گفت ، و حضرت امير عليه السلام در آنجا ساكت نشسته بود، عمر عرض كرد يا على نظر شما چيست ؟
آن حضرت فرمود: جز به مقدارى كه زندگى خود و عائله ات را به نحو شايسته تامين كنى بر تو روا نيست .
حضار همه گفتند: راى راى على بن ابيطالب است (503).

6- تقسيم ميراث

طلحه مى گويد مالى نزد عمر آوردند تا آن را بر مستحقينش ‍ قسمت كند، عمر مال را تقسيم نموده اندكى از آن باقى ماند، عمر با گروهى از اصحاب پيغمبر صلى الله عليه و آله در اين باره مشورت كرد. آنان همه گفتند: خودت آن را تصرف كن ؛ زيرا اگر بخواهى آن را بر صاحبانش تقسيم كنى به هر كدام مبلغ ناچيزى مى رسد.
حضرت امير به عمر فرمود: اين مقدار را نيز بايد بر صاحبانش ‍ تقسيم كنى ، كم و زيادش تفاوتى ندارد.
عمر گفت : اين راهنمايى شما نعمتى بود بر من به ضميمه ديگر نعمتهايتان كه هيچ كدام را پاداش نداده ام (504).

7- بهار كسرى

از جمله غنائم ارزنده اى كه در جنگ ايرانيان نصيب مسلمانان شده بود، فرشى بود به نام بهار كسرى و موقعى كه سعد بن ابى وقاص خواست يك پنجم غنائم را براى عمر بفرستد از مسلمانان خواست تا از سهم خود از بهار كسرى صرفنظر كنند پس آن را براى عمر فرستاد، و آن فرشى بود كه تمام مظاهر تفريح و تفرج در آن تعبيه شده ، مخصوص پادشاهان ايرانى بود تا در فصل زمستان كه درختان و گلها و رياحين خشكيده مى شد بر روى آن مى نشستند و بساط عيش و طرب بر آن مى گستراندند، و هر يك از طول و عرض آن شصت ذراع بود، و با انواع زيور آلات و طلاجات مزين شده بود. عمر نمى دانست آن را چكار كند، با چند نفر مشورت نموده ، بعضى به او گفتند: براى خودت باشد، و كسانى هم اختيارش ‍ را به خود او واگذار كردند. حضرت امير عليه السلام به عمر فرمود: چرا يقينت را به شك مبدل مى سازى و خود را به جهالت مى زنى ، بايد آن را بين مسلمانان تقسيم كنى ؛ زيرا اگر آن را به همين حال بگذارى آيندگان آن را تصرف خواهند كرد با اين كه مسلمانان كنونى بدان سزاوارترند. عمر گفتار آن حضرت را تصديق كرد و آن را بين مسلمانان قسمت نمود. (505)
و نيز حضرت امير عليه السلام صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله را در باره كيفيت نماز خواندن بر جنازه آن وجود مبارك و محل دفن آن حضرت ، ارشاد و راهنمايى نمود و اختلافشان را برطرف ساخت ؛ چنانچه شيخ مفيد (ره ) در ارشاد آورده : مسلمانان در مورد اين كه چه كسى به عنوان امام جماعت بر پيكر مطهر رسول خدا نماز بخواند، و نيز در مدفن آن بزرگوار سخنها مى گفتند، تا اين كه اميرالمومنين به نزد آنان آمد و فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله در هر حال امام و پيشواى ما مى باشد چه در زمان حيات و چه پس از وفات و نيازى به امام نيست و مسلمانان دسته دسته وارد شده بر جنازه مقدس آن حضرت نماز خوانده باز گردند، و اما مدفن آن حضرت نيز، خداوند هيچ پيامبرى را در هيچ مكانى قبض روح نمى كند جز اين كه آن محل را به عنوان مدفن او برگزيده است ، و من آن بزرگوار را در حجره اى كه در آن وفات نموده دفن مى كنم ، پس ‍ مسلمانان ، همه نظر آن حضرت را پذيرفته و راضى شدند(506).

فصل پنجاهم : بيان منشا اشتباه

1- پرچم سياه !

پيرمردى از بكر بن وائل نقل مى كند: در جنگ صفين با حضرت على عليه السلام بودم عمروبن عاص را ديدم كه از ميان لشكر دشمن پارچه سياهى بر سر نيزه اى كرده و آن را بلند نمود. گروهى از مردم گفتند: اين پرچمى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله براى عمرو بسته (يعنى او بر حق است )، اين گفتار بين مردم پيچيد تا به گوش حضرت على عليه السلام رسيد. آن حضرت به مردم فرمود: مى دانيد داستان اين پرچم چيست ؟ داستانش اين است كه رسول خدا آن را براى عمرو بست ، و آنگاه فرمود: كيست كه اين پرچم را بگيرد و به شرايطش عمل نمايد. عمرو پرسيد؛ شرايطش ‍ چيست ؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: يك شرطش ‍ اين است كه با آن به جنگ مسلمانان نروى ، و ديگر آن كه از جهاد با كفار فرار نكنى . عمرو آن را گرفت و به هيچ كدام از آن دو شرط عمل نكرد به خدا سوگند هم با آن از جنگ مشركين گريخت ، وهم امروز به جنگ مسلمانان آمد، قسم به خدائى كه مردم را آفريده ، و دانه را شكافته ، اين گروه هرگز اسلام نياورده اند، وليكن بناچار اسلام را بر زبان جارى نموده و كفر را پنهان كرده اند و هر وقت كه يارانى براى خود بيابند باز همان دشمنى كه با ما داشته اند اظهار خواهند نمود الا اينكه آنان در صورت ظاهر، نماز را ترك نكرده اند (507)

2- فريبكارى

در تاريخ طبرى آمده : مغيره بن شعبه ادعا مى كرد كه او تازه عهدترين مردم به رسول خدا صلى الله عليه و آله است و به مردم مى گفت : من انگشتر خود را در ميان قبر پيغمبر صلى الله عليه و آله انداختم تا با اين بهانه داخل در قبر شده بدن رسول خدا صلى الله عليه و آله را مس نمايم تا من آخرين كسى باشم كه از رسول خدا جدا گشته است . طبرى از عبدالله بن حرث نقل كرده كه مى گويد: من در زمان خلافت عمر يا عثمان به همراه على عليه السلام براى انجام عمره وارد مكه شديم و آن حضرت در منزل خواهر خود (ام هانى ) اقامت گزيد و آنگاه كه از اعمال عمره فارغ گرديد به خانه بازگشت و غسل نمود در اين موقع گروهى از عراقى ها به نزد آن حضرت آمده عرضه داشتند: از شما سوالى داريم امام عليه السلام به آنان فرمود: گمانم مى خواهيد از مطلبى كه مغيره به شما گفته از اين كه او تازه عهدترين مردم به رسول خداست بپرسيد؟
گفتند: آرى .
آن حضرت فرمود: دروغ گفته است ، تازه عهدترين مردم نسبت به مردم رسول خدا قثم بن عباس مى باشد و او آخرين نفر ما بوده كه از ميان قبر پيغمبر صلى الله عليه و آله خارج گشته است (508).

3- مسح بر كفش

امام باقر عليه السلام فرمود: روزى عمر اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله را در حالى كه اميرالمومنين عليه السلام نيز در ميان آنان بود گرد آورده از آنان درباره حكم مسح بر كفش ها پرسش نمود.
مغيره بن شعبه گفت : من رسول خدا صلى الله عليه و آله را ديده ام بر كفشها مسح كرده است (509)
اميرالمومنين عليه السلام فرمود: آيا پيش از نزول سوره مائده يا پس از آن ؟
مغيره : نمى دانم .
على عليه السلام قرآن حكم مسح را بيان نموده كه لازم است بر روى پا باشد، و سوره مائده كه متضمن اين حكم است حدود دو يا سه ماه قبل از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله نازل شده است (510).

فصل پنجاه و يكم : حد غلات و خوارج

1- كيفر غلات

هفتاد نفر از اهل زط (نژادى از اهل سودان و هند) پس از جنگ صفين نزد اميرالمومنين عليه السلام آمده و پس از سلام ، سخنانى به زبان خودشان به آن حضرت گفته و آن حضرت نيز به همان لغت به آنان پاسخ داد. و در ضمن گفتارشان به آن حضرت نسبت خدايى دادند.
اميرالمومنين عليه السلام به آنان فرمود: من خدا نيستم بلكه بنده اى از بندگان خدا هستم ولى آنان نپذيرفته ، همچنان بر مطلب خويش اصرار مى ورزيدند، تا اين كه حضرت امير به آنان فرمود: اگر از اين عقيده تان دست بر نداريد و به درگاه خدا توبه نكنيد، شما را خواهم كشت ، ولى آن همه موعظه و اندرز در آنان اثر ننموده و توبه نكردند.
پس آن حضرت دستور داد، گودالهايى حفر نموده و بين گودالها روزنه قرار دادند، و آنان را ميان گودالها انداخت ، و سر آنها را پوشاند و ميان يكى از گودالها كه كسى در آن نبود آتشى افروخت و با دود همه را هلاك كرد(511).

2- پروردگار من و شما خداست

حضرت امير عليه السلام در خانه ام عمرو از طائفه عنزه (يكى از همسران آن حضرت ) تشريف داشت ، قنبر به نزد آن حضرت آمد و گفت : ده نفر بر در خانه آمده و شما را به خدايى مى خوانند.
اميرالمومنين به قنبر فرمود: آنان را بياور، پس بر آن حضرت وارد شدند.
على عليه السلام چه مى گوييد؟
غلات : تو پروردگار و آفريدگار و روزى رسان ما هستى ؟
على عليه السلام : واى بر شما! چنين نگوييد من هم مانند شما مخلوق خدايم . ولى آنان نپذيرفتند.
على عليه السلام واى بر شما! پروردگار من و شما خداست ، توبه كنيد و از اين عقيده برگرديد.
غلات : تو پروردگار و روزى دهنده و خالق ما هستى .
على عليه السلام به قنبر فرمود: برو چند كارگر بياور، قنبر ده كارگر با ابزار حفارى حاضر كرد، على عليه السلام به كارگران دستور داد گودالى در زمين حفر كنند و آنگاه در ميان گودال ، هيزم افكنده آتشى بزرگ افروختند و در اين موقع كه آتش زبانه مى كشيد به آنان فرمود: واى بر شما! توبه كنيد و از عقيده خود دست برداريد.
گفتند: هرگز.
پس على عليه السلام همه آنان را به تدريج در ميان آتش ‍ انداخت و آنگاه فرمود: هر زمان كه چنين امر منكرى ببينم ، آتشم را مى افروزم و قنبر را مى خوانم (512).

3- من هم بنده خدايم

حضرت امير عليه السلام در روز ماه رمضان بر جماعتى مى گذشت كه به خوردن غذا مشغول بودند.
على عليه السلام : مسافريد يا بيمار؟
نه مسافريم و نه بيمار.
اهل كتاب هستيد؟
نه .
پس چرا در روز ماه رمضان غذا مى خوريد؟
آنان پاسخى گفتند كه معنايش اين بود كه تو خدا هستى .
اميرالمومنين عليه السلام چون مقصود آنان را فهميد از اسب پياده شد و به سجده افتاد و گونه هاى صورت را بر خاك گذاشت و سپس به آنان فرمود: واى بر شما! من هم بنده اى از بندگان خدا هستم . ولى آنان گوش نكرده و بر پندار خود ثابت بودند.
در اين هنگام على عليه السلام دستور داد تا دو چاه در كنار هم حفر كنند، يكى باز و ديگرى سربسته ، و روزنه اى بين آنها قرار دهند و سپس آن گروه را در گودال سربسته قرار داد و درميان گودال ديگر آتشى افروخت و با دود، آنان را عقوبت مى داد و در آن حال پيوسته ايشان را به اسلام دعوت مى نمود ولى نمى پذيرفتند، تا اين كه دستور داد آنان را با آتش ‍ سوزاندند (513).

4- پيدايش غلات

ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه (514) آورده : نخستين كسى كه در زمان اميرالمومنين عليه السلام به آن حضرت غلو ورزيد و او را خدا خواند، عبدالله به سبا بود، هنگامى كه حضرت خطبه مى خواند عبدالله برخاست و چند بار به وى خطاب كرد تو خدا هستى ، پس گروهى از اصحاب آن حضرت كه از جمله آنها عبدالله بن عباس بود براى او نزد آن حضرت شفاعت كردند و گفتند: توبه نموده و از عقيده خود بازگشته است ، پس على عليه السلام او را بخشيد ولى مشروط به اين كه از كوفه خارج شود. و هنگامى كه خبر شهادت على عليه السلام به عبدالله بن سبا رسيد گفت : به خدا سوگند اگر مغز سرش را در هفتاد هميان برايم بياوريد باز هم مى گويم نمرده و نخواهد مرد تا زمامدار تمام عرب شود. گروهى به عبدالله بن سبا گرويده و با او هم عقيده شدند، از جمله عبدالله بن صبره همدانى و عبدالله بن عمرو كندى و چند تن ديگر. و عده اى از اين افراد به شبهاتى بى اساس ‍ تمسك جسته اند. از جمله به گفتار عمر كه ، هنگامى كه آن حضرت به موجب حدى چشم مردى را كور كرد، گفت : ما اقول فى يدالله فقات عينا فى حرم الله ؛ چه گويم درباره دست خدا كه چشمى را در حرم خدا كور كرد.
مؤ لّف :
اصل اين قضيه داستانى است كه ابن اثير در نهايه آورده : كه مردى در حال طواف به زنهاى مسلمين نگاه مى كرد، پس ‍ اميرالمومنين عليه السلام سيلى به صورتش زد آن مرد به نزد عمر شكايت برد، عمر به او گفت : او بحق تو را زده است چشمى از چشمان خدا تو را رسيده (مقصودش اميرالمومنين بود) (515). و مانند گفتار خود آن حضرت كه مى فرمايد: بخدا سوگند من در خيبر را با نيروى بشرى بيرون نياوردم بلكه با تاييد و نيروى الهى بيرون آوردم .
و مانند گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله در: لا اله الا الله وحده وحده صدق وعده و نصر عبده كه فرمود: كسى كه تمام احزاب را مغلوب ساخت على بن ابيطالب بود؛ زيرا وقتى كه بزرگ و سردار آنان عمرو بن عبدود را به قتل رساند، ترس و رعب شديدى در ميان آنان پديد آمده همگى پا به فرار گذاشتند. و اما كيفيت جهاد با خوارج را نيز آن حضرت مبتكر بوده ؛ زيرا اين گروه در زمان پيغمبر صلى الله عليه و آله نبودند تا آن حضرت حكمشان را روشن سازد.
و امام صادق عليه السلام فرموده : نبرد على عليه السلام با اهل قبله (گروههاى منحرف به ظاهر مسلمان ) داراى بركت بوده و اگر با آنان نمى جنگيد، پس از او كسى نمى دانست با اين گروهها چه بايد كرد.
و در مناقب ابن طلحه آمده : شافعى مى گويد مسلمانان روش مقابله با مشركين را از رسول خدا صلى الله عليه و آله فرا گرفتند، و روش مقاتله با باغيان را از على عليه السلام .

5- دو رويه مختلف

هنگامى كه اميرالمومنين عليه السلام در جنگ جمل بر دشمن پيروز گرديد به ياران خود فرمود: دشمنى را كه از جنگ گريخته تعقيب نكنيد، مجروحان را نكشيد، و كسانى كه در خانه ها پناهنده شده اند در امان هستند، ولى در جنگ صفين ، دشمنان را بدون استثنا مى كشت .
ابان بن تغلب به ابن شريك گفت : چرا اميرالمومنين در دو جنگ جمل و صفين ، دو رويه مختلف معمول داشت ؟
ابن شريك گفت : زيرا در جنگ جمل فرماندهان لشكر كه طلحه و زبير بودند در همان ابتداى جنگ كشته شدند ولى در جنگ صفين ، فرمانده لشكر، معاويه زنده بود و لشكريان را جمع نموده به جنگ وا مى داشت (516).

6- اسيران شامى

در جنگ جمل هرگاه دشمنى از شاميها به دست على عليه السلام اسير مى شد، اگر كسى از ياران آن حضرت را نكشته بود او را آزاد مى كرد و گرنه او را مى كشت ، و اگر دوباره به جنگ مى آمد و اسير مى شد او را به قتل مى رساند (517).

7- آزادى اسراى شامى

و نيز آن حضرت عليه السلام در جنگ با شاميها هر دشمنى را كه اسير مى كرد اسلحه و حيوان سوارى او را مى گرفت و او را سوگند مى داد كه ديگر به دشمن كمك ننموده ، سپس ‍ آزادش مى كرد (518).

8- فدا از بيت المال

اميرالمومنين عليه السلام مى فرمود: هرگاه مسلمانى به دست كفار اسير شود و زخم كارى به دشمن نزده باشد از بيت المال فدا داده نمى شود، ولى بستگانش اگر بخواهند، او را از مال خودش فدا داده و آزادش مى كنند (519).

فصل پنجاه و دوم : توضيح

1- در سقيفه چه گذشت ؟

هنگامى كه پس از وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله براى تعيين خليفه سقيفه اى تشكيل دادند چند نفر از كسانى كه در سقيفه حضور داشتند نزد اميرالمومنين عليه السلام آمده و از ماجرا گزارش دادند.
على عليه السلام : انصار درباره خلافت چه گفتند؟
به قريش گفتند: خليفه اى از ما و خليفه اى از شما.
چرا در پاسخ آنان نگفتيد رسول خدا درباره انصار سفارش ‍ نموده به نيكانشان احسان كنند و از گنهكارانشان درگذرند.
چگونه اين مطلب پاسخ انصار مى شود؟
زيرا اگر خلافت در بين انصار مى بود پيامبر صلى الله عليه و آله سفارش آنان را به ديگران نمى نمود.
قريش چه گفتند:
آنان گفتند: شجره رسول خدا هستند، و براى تصدى اين منصب از ديگران سزاوارترند.
آرى ، آنان احتجاج كردند به شجره و ضايع نمودند ثمره را (520).

2- عوام الناس

سيد رضى در نهج البلاغه آورده : اميرالمومنين عليه السلام درباره عوام الناس فرمود: آنان كسانى هستند كه اجتماعشان مضر، و پراكندگيشان نافع است . كسانى عرضه داشتند: زيان اجتماع ايشان معلوم ، ولى منفعت پراكندگى آنان چيست ؟ فرمود: زيرا پيشه وران و صنعتگران به كار خود مشغول شده و مردم از آنان بهره مند مى گردند (521).

3- فاصله حق و باطل

اميرالمومنين عليه السلام فرمود: آگاه باشيد كه بين حق و باطل جز چهار انگشت فاصله نيست ، معناى آن را از آن حضرت پرسش نمودند؛ امام عليه السلام چهار انگشت دست مبارك را جمع نموده ميان گوش و چشم خود قرار داده و آنگاه فرمود: باطل آن است كه بگويى شنيدم ، و حق اين كه بگويى ديدم (522).

4- سرزمين كربلا

ابوجحيفه ، مى گويد: عروه بارقى نزد سعيد بن وهب آمد و از او جريانى را كه ديده بود سوال نمود و من گفتارشان را مى شنيدم ، سعيد گفت : مخنف بن سليم مرا به نزد على عليه السلام فرستاد و من در كربلا خدمت آن حضرت رسيدم پس ديدم با دست به زمين كربلا اشاره نموده و مى فرمايد: اينجاست ، اينجاست .
مردى به آن حضرت گفت : يا اميرالمومنين اينجا چه مى شود؟
فرمود: اينجا بارهاى آل محمد صلى الله عليه و آله فرود مى آيد، پس واى به حال ايشان از شما! و واى به حال شما از ايشان ! مردى پرسيد مقصودتان چيست يا اميرالمومنين ؟!
فرمود: واى به حال ايشان از شما كه آنان را مى كشيد، و واى بر شما از ايشان كه خداوند شما را به سبب كشتن آنان به دوزخ مى برد (523).

5- پرهيز از فتنه

در كتاب غيبت نعمانى از امام صادق عليه السلام نقل كرده كه فرمود: اميرالمومنين عليه السلام بر منبر كوفه مى فرمود: در پيشروى شما فتنه هايى ظلمانى ، كور و مبهم خواهد بود كه نجات نمى يابد از آن فتنه ها بجز نومه (گمنام ) بعضى پرسيدند؛ يا اميرالمومنين ! نومه چيست ؟
فرمود: كسى كه مردم را مى شناسد و مردم او را نمى شناسند (524).

فصل پنجاه و سوم : معجزات و كرامات

1- زنى كه خواست با پسر خود ازدواج كند

اميرالمومنين عليه السلام به وشاء فرمود: به محلتان برو! زن و مردى را بر در مسجد مى بينى با هم نزاع مى كنند آنان را به نزد من بياور، وشاء مى گويد بر در مسجد رفتم ديدم زن و مردى با هم مخاصمه مى كنند، نزديك رفتم و به آنان گفتم اميرالمومنين شما را مى طلبد، پس همگى به نزد آن حضرت رفتيم .
على عليه السلام به جوان فرمود: با اين زن چكار دارى ؟
جوان : يا اميرالمومنين ! من اين زن را با پرداخت مهريه اى به عقد خود در آوردم و چون خواستم به او نزديك شوم ، خون ديد و من در كار خود حيران شدم . اميرالمومنين عليه السلام به جوان فرمود: اين زن بر تو حرام است و تو هرگز شوهر او نخواهى شد.
مردم از شنيدن اين سخن در اضطراب و تعجب شدند.
على عليه السلام به زن فرمود: مرا مى شناسى ؟
زن : نامتان را شنيده ، ولى تاكنون شما را نديده بودم .
على عليه السلام تو فلان زن دختر فلان و از نوادگان فلان نيستى ؟
زن : آرى ، بخدا سوگند.
حضرت امير: آيا به فلان مرد، فرزند فلان در پنهانى بطور عقد غير دائم ، ازدواج نكردى و پس از چندى پسر زاييدى و چون از عشيره و بستگانت بيم داشتى طفل را در آغوش كشيده و شبانه از منزل بيرون شدى و در محل خلوتى فرزند را بر زمين گذارده و در برابرش ايستاده و عشق و علاقه ات نسبت به او در هيجان بود،دوباره برگشتى و فرزند را بغل كردى و باز به زمين گذاردى و طفل ، گريه مى كرد و تو ترس رسوايى داشتى ، سگهاى ولگرد اطرافت را گرفته و تو با تشويش و ناراحتى مى رفتى و بر مى گشتى ، تا اين كه سگى بالاى سر پسرت آمد و او را گاز گرفت و تو بخاطر شدت علاقه اى كه به فرزند داشتى سنگى به طرف سگ انداخته سر فرزندت را شكستى ، كودك صيحه زد و تو مى ترسيدى صبح شود و رازت فاش گردد، پس برگشتى و اضطراب خاطر و تشويش فراوان داشتى ، در اين هنگام دست به دعا برداشته و گفتى : بار خدايا! اى نگهدارنده وديعه ها.
زن گفت : بله ، بخدا سوگند همين بود تمام سرگذشت من و من از گفتار شما بسى در شگفتم .
پس اميرالمومنين عليه السلام رو به جوان كرد و فرمود: پيشانيت را باز كن ، و چون باز كرد آن حضرت جاى شكستگى پيشانى جوان را به زن نشان داد و به او فرمود: اين جوان پسر توست و خداوند با نشان دادن آن علامت به او نگذاشت به تو نزديك گردد؛ و همان گونه از خدا خواسته بودى فرزندت را حفظ كند، او را برايت نگهداشت ، پس شكر و سپاس ‍ خداى را به جاى بياور (525).

2- ماجرايى شگفت آور

ابن عباس مى گويد: روزى عمر در زمان خلافتش براى اداى فريضه صبح به مسجد آمد ديد كسى در محراب خوابيده است ، عمر به غلام خود گفت : او را براى نماز خواندن بيدار كن ، غلام پيش رفت ، ديد لباس زنانه به تن دارد، تصور كرد زنى از انصار است او را حركت داد، ولى حركت نكرد، معلوم شد مردى است در لباس زنان كه سرش بريده شده است .
عمر دستور داد كشته را در گوشه اى از مسجد قرار دهند و نماز صبح به جاى آورد، پس از نماز به حضرت امير عليه السلام عرضه داشت : نظرتان در اين قضيه چيست ؟
آن حضرت فرمود: بگو كشته را دفن كنند و منتظر باش تا كودكى را در همين محراب ببينى .
عمر گفت : از كجا مى گويى ؟
على عليه السلام : برادر و حبيبم رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا از اين ماجرا خبر داده است . و چون نه ماه گذشت روزى عمر براى نماز صبح وارد مسجد شد، ناگهان صداى گريه طفلى به گوشش رسيد. گفت : راست گفته خدا و رسول خدا و پسر عم رسول خدا، و آنگاه به غلام خود گفت : نوزاد را از ميان محراب بردارد و پس از اداى نماز، طفل را آورد و در پيش روى حضرت على عليه السلام گذاشت . اميرالمومنين فرمود: دايه اى از انصار پيدا كنند تا از طفل نگهدارى نمايند. تولد كودك در ماه محرم بود و به غلام عمر فرمود: دايه طفل را پس از نه ماه در روز عيد فطر بياوريد.
دايه طفل را در موقع مقرر، دايه طفل را در موقع مقرر، نزد حضرت امير عليه السلام آورد، حضرت به او فرمود: كودك را در محل نماز عيد ببر و بنگر هر زنى را كه كودك را از تو گرفت و صورتش را بوسيد و به وى گفت : اى ستمديده ، فرزند زن ستمديده ! و اى فرزند مرد ستمگر! او را بگير و به نزد من بياور!
دايه ، طفل را در آن جا برد، ديد زنى از پشت سر او را صدا مى زند و مى گويد: تو را به حق محمد بن عبدالله صلى الله عليه و آله اندكى توقف كن ! دايه ايستاد آن زن رسيد و طفل را از او گرفت و صورتش را بوسيد و به او گفت : اى مظلوم ، فرزند مظلومه ! و اى فرزند مرد ظالم ! چقدر به كودك مرده من شباهت دارى ، و آن زن بسيار زيبا بود، و هنگامى كه طفل را به دايه رد كرد و خواست برود، دايه دامنش را چسبيد.
زن گفت : مرا رها كن !
دايه گفت : تو را رها نمى كنم تا به نزد على بن ابيطالب ببرم ، زن مضطرب شد و گفت : على مرا در ميان مردم رسوا مى كند و اگر چنين كنى در روز قيامت با تو مخاصمه خواهم كرد، دايه حرفش را گوش نكرد و خواست او را ببرد در اين موقع زن به دايه گفت : مرا رها كن تو را به خانه مى برم و دو برد يمنى و يك حله صنعايى و سيصد درهم هجرى به تو مى دهم ، دايه قبول كرد و با زن به خانه رفت ، و اموال را گرفت ، آنگاه به دايه گفت : اگر طفل را در روز عيد قربان بازآورى همين هدايا را به تو خواهم داد. و چون مردم از نماز عيد برگشتند اميرالمومنين عليه السلام دايه را طلبيده به وى فرمود: اى دشمن خدا! سفارش مرا چه كردى ؟
دايه گفت : كسى را نديدم .
آن حضرت به وى فرمود: به حق صاحب اين قبر (اشاره به قبر پيغمبر) دروغ مى گويى . آن زن آمد و طفل را از تو گرفت و بر صورتش بوسه زد و به تو رشوه اى داد و گفت : اگر در روز عيد قربان او را بياورى همين هدايا را نيز به تو خواهم داد. دايه بر خود لرزيد و گفت : اى پسر عم رسول خدا! مگر غيب مى دانى ؟!
على عليه السلام فرمود: جز خدا كسى غيب نمى داند وليكن رسول خدا صلى الله عليه و آله اين قضيه را به من خبر داده است .
زن گفت : بهترين گفتار، گفتار راست است . و ماجرا همان بود كه فرموديد، اكنون اگر دستور دهيد زن را حاضر كنم .
على عليه السلام فرمود: هنگامى كه آن زن تو را به خانه برد از آن منزل به منزل ديگرى منتقل شد، حال بايد صبر كنى تا روز عيد قربان او را بياورى تا خداوند از سر تقصير تو درگذرد. زن گفت : اطاعت مى كنم . و چون روز عيد قربان شد دايه به آن محل رفت و زن نيز آمد و طفل را گرفت و صورتش را بوسيد و آنگاه به دايه گفت : با من بيا تا آنچه به تو وعده داده ام به تو بدهم .
دايه گفت : هرگز تو را رها نمى كنم ، در اين موقع زن سر به سوى آسمان بلند كرده به درگاه الهى عرضه داشت : اى فريادرس درماندگان ! و اى پناه دردمندان !.
و آنگاه با دايه به مسجد رفت . و چون بر حضرت على عليه السلام وارد گرديد، آن حضرت به وى فرمود: تو مى گويى يا من بگويم ؟!
زن : خودم مى گويم .
على عليه السلام پس بگو!
زن : من دختر مردى از انصارم ، پدرم عامر بن سعد خزرجى در يكى از غزوات رسول خدا صلى الله عليه و آله در ركاب آن حضرت كشته شد. مادرم نيز در عهد خلافت ابوبكر از دنيا درگذشت و من خود تنها مانده با زنان همسايه انس مى گرفتم ، و يك روز كه با چند تن از زنان مهاجر و انصار نشسته بودم ، پيرزنى فرتوت كه تسبيحى در دست داشت ، عصا زنان به نزد ما آمد و از نام همه زنان پرسش نمود. تا اين كه به من رسيد گفت : اسم تو چيست ؟
گفتم : جميله .
دختر كيستى ؟
دختر عامر انصارى .
پدر دارى ؟
خير.
ازدواج كرده اى ؟
نه .
پس به حال من ترحم نموده گريه كرد و گفت : مايل نيستى زنى نزد تو آمده به تو كمك كند و انيس و مونس تو باشد.
دختر: بله مايلم .
پيرزن : من حاضرم براى تو مادرى مهربان باشم ، من خوشحال شده گفتم : بفرما خانه خانه توست و امر امر تو، آنگاه آبى از من خواست وضو گرفت و من در موقع غذا نان و شير و خرما برايش مهيا كردم و چون آنها را ديد گريه كرد، گفتم : چرا گريه مى كنى ؟
پيرزن : دخترم ! خوراك من عبارت است از يك نان جو يا اندكى نمك و باز هم گريه كرد و گفت : حالا هم وقت غذا خوردنم نيست ، و من پس از خواندن نماز عشاء غذا مى خورم پس برخاست و به نماز مشغول شد تا اين كه از نماز عشاء فارغ گرديد، من يك قرص نان جو و مقدارى نمك برايش آوردم آنگاه به من گفت مقدارى خاكستر برايم بياور، چون آوردم خاكسترها را با نمك مخلوط نموده با سه لقمه نان افطار كرد و باز به نماز ايستاد و تا سپيده دم نماز خواند و من چون اين رفتار را از او ديدم به وى نزديك شده بر سرش بوسه زدم و گفتم : برايم دعا كن ، خداوند مرا بيامرزد؛ زيرا دعاى تو مستجاب است . در اين موقع به من گفت : تو دخترى زيبا هستى و من هنگامى كه از خانه خارج مى شوم بر تو مى ترسم تنها بمانى ، بايد زنى در كنار تو باشد، و من دخترى عابده و خردمند دارم كه از تو بزرگتر است ، اگر بخواهى او را نزد تو بياورم تا يار و همراز تو باشد.
گفتم : چرا نخواهم ؟
پس برخاست و از خانه بيرون رفت ولى پس از زمانى خود تنها برگشت .
گفتم : چرا خواهرم را به همراه نياوردى ؟
گفت : دختر من با كسى انس نمى گيرد و زنان مهاجر و انصار به خانه تو زياد رفت و آمد مى كنند و مزاحم انجام عباداتش ‍ مى شوند.
گفتم : تا موقعى كه دختر تو در خانه من است نمى گذارم كسى به خانه بيايد، پيرزن رفت و پس از ساعتى برگشت و زنى با او بود كه تمام بدن را در لباسش پيچانده بود و فقط چشمانش ‍ پيدا بود، و بر در اتاق ايستاد، گفتم : چرا داخل نمى شوى ؟
عجوزه گفت : از ديدار تو چنان خوشحال شده كه از خود بيخود گشته است .
گفتم : الان مى روم در خانه را مى بندم تا كسى وارد نشود، رفتم در را بستم و به دختر چسبيده و گفتم صورتت را باز كن ، ولى قبول نكرد، پس رويش را از سرش برداشتم ناگهان ديدم جوانى است با ريش سياه و دست و پا خضاب بسته با لباس ‍ زنان ، پس من زارى و فزع نموده به او گفتم : چرا مرتكب چنين جنايتى شدى ؟! برخيز و از خانه بيرون شو! مگر از سطوت عمر نمى ترسى ؟ و خواستم از او دور شوم كه بناگاه به من چسبيد و من در دستش مانند گنجشكى بودم در چنگال عقابى پس با من مباشرت نمود و از شدت مستى كه داشت بر زمين افتاد و بيهوش گرديد، و من با كاردى كه بر كمرش بسته بود سر از بدنش جدا كردم و به درگاه خدا عرضه داشتم :
خدايا! تو مى دانى كه اين مرد به من ستم نموده و مرا رسوا كرده است و من بر تو توكل مى كنم ، اى خدايى كه هرگاه بنده اى بر او توكل كند او را كفايت نمايد! اى خدايى كه نيكو پرده پوشى . و چون شب شد جسدش را برداشته و در محراب مسجد انداختم ، و از او آبستن شدم . و چون فرزند را زاييدم ، خواستم او را بكشم ولى گفتم خطاست او را قنداق نموده در محراب مسجد افكندم . اين ماجراى من بود اى پسر عم رسول خدا!
عمر گفت : گواهى مى دهم كه از رسول خدا شنيدم كه فرمود: من شهر علمم و على در آن است .
و نيز فرمود: برادرم على بحق سخن مى گويد.
و آنگاه گفت : يا اباالحسن ! حكم آنان چيست ؟
اميرالمومنين عليه السلام فرمود: مقتول ديه اى ندارد؛ زيرا مرتكب گناهى بزرگ شده است و بر زن حدى نيست ؛ زيرا بدين عمل مجبور شده ، و سپس به زن فرمود: عجوزه را بياور تا حق خدا را از او بگيرم .
زن گفت : سه روز به من مهلت بدهيد، اميرالمومنين به دايه فرمود: فرزند را به مادرش رد كن ! زن فرزند را به خانه برد و فردا در جستجوى پيرزن از خانه بيرون رفت و ناگهان او را در كوچه اى ديد، پس او را بگرفت و كشان كشان به نزد على عليه السلام آورد، چون به نزد حضرت رسيدند، حضرت على عليه السلام به پيرزن فرمود: اى دشمن خدا! مى دانى كه من على بن ابيطالب هستم و علم من علم پيامبر صلى الله عليه و آله است اكنون حقيقت حال را بگو!
پيرزن گفت : من اين زن را نمى شناسم و از قضيه اطلاعى ندارم !
اميرالمومنين به وى فرمود: قسم مى خورى ؟
پيرزن : آرى .
حضرت به او فرمود: دستت را روى قبر رسول خدا بگذار و سوگند ياد كن ، و چون پيرزن سوگند ياد كرد ناگهان صورتش ‍ سياه شد. اميرالمومنين عليه السلام دستور داد آيينه اى آوردند، و چون پيرزن در آيينه نگاه كرد و صورت خود را سياه ديد از روى ندامت صيحه زد، على عليه السلام به درگاه خدا عرض كرد: بار خدايا! اگر اين زن راستگوست صورتش را سفيد گردان ، ولى آن سياهى برطرف نشد، حضرت به وى فرمود: چگونه توبه كرده اى با آن كه خداوند از سر تقصير تو نگذشته است ؟!
آنگاه عمر دستور داد پيرزن را از مدينه خارج كرده سنگسارش ‍ نمايند (526).
ابن ابى الحديد اين قضيه را بطور اختصار نقل كرده و مى گويد: اين ماجرا در زمان عمر اتفاق افتاده است .