امير المؤمنين اسوه وحدت

علامه شيخ محمد جواد شرى
مترجم : محمد رضا عطائى

- ۲ -


فصل بيست و نهم

آيا نبرد صفين غير قابل اجتناب بود؟

1

«ارتباط و پيوستگى من نسبت‏به پيامبر خدا (ص) مانند رابطه درخت‏خرمايى با درخت ديگر و مانند ارتباط دست‏به بازو است.سوگند به خدا كه اگر تمام عرب براى نبرد با من،همراه شوند،از ايشان روى برنمى‏گردانم...و بزودى خواهم كوشيد تا اين كه زمين را از اين شخص واژگونه و اين كالبد سرنگون[معاويه]پاك سازم تا اين كه كلوخه از دانه درو شده،جدا شود» (1) .

«به خدا سوگند اگر من با ايشان (معاويه و يارانش) تنها روبرو شوم و از آنها تمام روى زمين پر باشد باكى و هراسى ندارم.و من در باره گمراهى آنان كه گرفتارند و هدايتى كه خود بر آنم، از طرف خود آگاهم و از جانب پروردگارم يقين و باور دارم،و به ملاقات خداوند و پاداش نيكويش مشتاق و اميدوارم.ولى غصه من از اين است كه بر امور اين امت‏بى‏خردان و بدكاران ايشان سرپرستى و حكمرانى كنند،و مال خدا را بين خودشان دست‏به دست كنند و بندگان خدا را غلامان خود سازند.و با نيكان در ستيز و با بدكاران در يك حزب متحد گردند...» (2) . (امام على (ع))

اگر على بن ابى طالب يك سياستمدار حرفه‏اى بود كه مهمترين هدف خود را رسيدن به حكومت و كامروايى به وسيله سلطنت قرار مى‏داد و در مورد آنچه براى‏نسلهاى آينده پيش مى‏آمد،بى‏تفاوت مى‏بود،براى امام آسان بود كه با ابقاى معاويه به حكومت‏شام و با وعده خلافت‏به او پس از خود،وى را راضى نگهدارد.و اين چيزها باعث‏بى‏نيازى على (ع) از رودررويى و مبارزه با معاويه و ضامن جلب دوستى و كمك از جانب وى بود.

و منطقى است كه شيفتگان سلطنت آمادگى آن را دارند كه براى دستيابى به مطلوب خود، بهايى هر چند گزاف بپردازند.چرا كه سلطنت،در نظر آنها ارزشمندتر از هربهايى است كه در راه آن صرف مى‏كنند.بطور قطع و يقين امام ما (ع) از اين قبيل افراد نيست.پس قدرت بخودى خود ارزشى در نظر وى نداشته است و از آن جهت آمادگى نداشت تا چيزى را كه در نظرش پربهاتر از آن بود در راه رسيدن به آن،بذل كند.آنچه بيشتر راجع به موضعگيريهاى امام گذشت دليل روشنى بر آن است.تاريخ در باره على گواهى مى‏دهد كه در روز شورا خلافت‏بر او عرضه شد،و او از پرداخت‏بهايى در مقابل آن خوددارى كرد.و آن روز بهاى خلافت جز يك كلمه نبود كه در آن كلمه به عبد الرحمان بن عوف وعده مى‏داد،در مواردى كه نصى از قرآن و يا سنت نبوى نرسيده است‏به روش شيخين عمل مى‏كند.براستى كه او خوددارى كرد از اين كه براى رسيدن به خلافت همان بهاى اندك را نيز بپردازد،زيرا او معتقد بود از اين دو صحابى برجسته آگاهتر به شريعت است،و براى اين كه او-على رغم مقام ارجمند دينى ايشان-خطاهايى در روش آنها مى‏ديد كه پيروى از آنها را روا نمى‏دانست.كسى كه در راه رسيدن به خلافت از دادن وعده رفتار به روش دو صحابى كه داراى سابقه روشن دينى هستند خوددارى مى‏كند،نبايد از او انتظار داشت كه در راه خلافت چيزى را بدهد كه معاويه از او مى‏خواهد در حالى كه او داراى سابقه دينى تاريك است.

على (ع) يك سياستمدار حرفه‏اى نبود كه هدفش رسيدن به سلطنت‏باشد بلكه دولتمردى در نوع خود بى‏نظير بود.اگر على بن ابى طالب نبود،بعد از پيامبر (ص) الگوى اسلامى در عالم ذهنيت مى‏ماند،بدون اين كه با تمام ابعادش در شخص ديگرى تجسم پيدا كند.صلاح امت و صلاح نسلهاى آينده آن،هدفى بود كه امام (ع) قصد تحقق آن‏را از طريق رسيدن به حكومت داشت،و مقصود از آن،تحقق بخشيدن به هدفهاى زير بود:

1-گسترش عدالت ميان مردم مسلمان و غير مسلمان،و خاتمه دادن به ظلم،جاه طلبى و بهره كشى.

2-تسلط بخشيدن به قوانين اسلامى در جامعه،و رسيدن جامعه با اتكاى به آن قوانين به يك زندگى منسجم و هماهنگ،به طورى كه حركت در مسير رسالت اسلامى جزء طبيعت افراد و توده‏هاى مردم گردد.

3-آسان كردن درك قرآن و سنتهاى پيامبر (ص) براى پيروان رسالت.

4-تامين ادامه زندگى صحيح اسلامى براى نسلهاى آينده.

به عبارت ديگر خواست امام (ع) همان خواست پيامبر (ص) بود،آن روزى كه اراده كرد براى امتش مطلبى را بنويسد كه پس از او هرگز گمراه نشوند.و چون شرايط سياسى امت او را از راه تضمين شده به بيراهه كشاند،اينك همان امام (ع) است كه در نظر پيامبر (ص) به عنوان پشتوانه‏اى براى امت در مقابل گمراهى مجسم مى‏شد،به حكومت رسيده است.و بر عهده اوست كه اين انتظار را تحقق بخشد.و او توان آن را دارد كه اگر امت از او اطاعت كند،آن كار را انجام دهد.زيرا كه او داناترين فرد به كتاب خدا و سنتهاى رسول خداست و هم او علاقه‏مندترين مردم به گسترش تعليمات اسلامى و عمل به آنهاست.و او به شهادت شخص پيامبر (ص) و بزرگان صحابه،شايسته‏ترين فرد مسلمان است كه مى‏تواند مسلمانان را به راه روشن رهنمود شود.و او پس از پيامبر (ص) شجاع‏ترين كسى است كه پا بر صفحه زمين نهاده و از ژرفترين بينش و قوى‏ترين اراده برخوردار است.

و امام (ع) معتقد بود كه ابقاى معاويه و نظاير او در حكومت‏با تمام آنچه به تحقق آن هدف مربوط مى‏شود منافات دارد.زيرا معاويه در ذات خود فرصت طلب،سودجو،شيفته پول و قدرت است.و همو با زيركى‏اش و با نيروى به دست آورده خطرناكترين فرصت طلبهاست.و امام (ع) مى‏ديد كه ابقاى او در حكومت‏شام،موجب رسيدن او درآينده به حكومت تمام جهان اسلام خواهد شد.و اين همه خطر نيست،زيرا در اين جا خطرى بدتر از آن وجود دارد،و آن استقرار حكومت اموى و دست‏بدست‏شدن قدرت،ميان امويان است.

بعدها دوران حكومت‏بنى اميه ثابت كرد كه امام (ع) كاملا درست فكر مى‏كرده است اگر هدف امام (ع) گسترش عدالت در بين مردم و تسلط قوانين اسلامى ميان جامعه و ساده كردن درك قرآن و سنتهاى نبوى و تامين ادامه حيات صحيح اسلامى در نسلهاى آينده بود. سلطنت معاويه و ديگر امويان چيزى جز الگوى جاه طلبى،سود جويى،ستمكارى و ريختن خونهاى پاك،ناديده گرفتن قوانين اسلام،گسترش تعليمات گمراه كننده و دور كردن نسلهاى آينده از روح و حقيقت اسلام نبود.كشتارهاى صفين و شهادت حجر بن عدى و ياران شايسته‏اش،به دليل اين كه از آيين على (ع) دست‏برنداشتند و فاجعه كربلا و ناسزاگويى روى منبرها به على (ع) در طول هفتاد سال،همه اينها نبود مگر جزيى از مظاهر سرشت‏حكومت اموى و زياده روى آن در ستمكارى،جاه طلبى و دور افتادن از شريعت اسلام.

2

مغيره و ابن عباس به امام (ع) پيشنهاد مى‏كنند

تاريخ نقل مى‏كند كه مغيرة بن شعبه ثقفى،پس از اين كه بيعت انجام گرفت نزد امام آمد و به او پيشنهاد ابقاى معاويه را-هر چند بطور موقت-كرد،و امام نظر او را نپذيرفت.دوباره مغيره نزد امام (ع) برگشت،در حالى كه اعتراف داشت در نظر خود اشتباه كرده است،و پيشنهاد عزل معاويه را كرد.ابن عباس او را بيرون خانه امام (ع) در حالى ديد كه خود نيز قصد ورود به منزل امام را داشت.و موقعى كه ابن عباس با امام (ع) ملاقات كرد،از او راجع به حرفهايى كه بين او و بين مغيره رد و بدل شده است پرسيد،و چون امام او را از دو پيشنهاد متناقض مغيره آگاه ساخت،ابن عباس به امام (ع) عرض كرد كه مغيره در نظر اولش نسبت‏به او خير خواهى كرده و در نظر دومش به او خيانت ورزيده است.و او تاكيد كرد كه باقى گذاشتن معاويه در پست‏خودش،بطورموقت،مصلحت است.البته پس از اين كه معاويه بيعت كرد،بركنار ساختنش براى امام (ع) سهل خواهد بود.و ليكن امام (ع) در موضع خود پافشارى كرد،زيرا كه او نمى‏خواست،در دين خود مسامحه كند و هرگز با باقى گذاردن معاويه در مقام خود-حتى يك روز-موافقت نكرد.بر بسيارى از مورخان قديم و معاصر،اين طور ثابت‏شده است كه پيشنهاد ابن عباس و مغيره درست‏بوده است.و اگر امام (ع) به پيشنهاد آنها عمل مى‏كرد نيازى به درگيرى در جنگ صفين نداشت و مى‏توانست‏بعدها معاويه را عزل كند،و دوران خلافت على (ع) به جاى اين كه پر از جنگها و خونريزيهاى فراوان باشد،از ثبات و آرامش برخوردار مى‏شد.

به نظر من كسانى كه چنين اعتقادى دارند،نتوانسته‏اند،بينش ژرف على (ع) و شناخت او نسبت‏به معاويه و خط فكرى بنى اميه را،چنان كه بايد،درك كنند.و در عين حال،زيركى معاويه و بلندپروازى و احتياط كارى او را نسنجيده‏اند.ابن عباس نيز مرتكب دو اشتباه شده است.

امام (ع) با بينش عميق و قدرت نتيجه گيرى خويش،سالها پيش از آن كه به حكومت‏برسد، دريافت كه بنى اميه به حكومت‏خواهند رسيد و آن را ميان خود دست‏به دست‏خواهند گردانيد.امام (ع) اين مطلب را در زمان شورا و پيش از اين كه با عثمان بيعت كنند فرموده بود.آن روز به عمويش عباس گفت:«من مى‏دانم كه ايشان بزودى نزد عثمان مقرب خواهند شد...اگر او كشته شود و يا به اجل خود از دنيا برود بنى اميه حكومت را ميان خود ست‏بدست‏خواهند گرداند...» (3) .

البته روند رويدادها،خود،براى كسانى كه از بينش ژرفى برخوردارند،الهام بخش اين مطلب است.معاويه در زمان عمر،والى مناطق شام و اردن شده بود و در زمان عمر،بحدى نيرومند شده بود،كه خليفه دوم اعضاى شورا را از اختلاف و كينه توزى نسبت‏به يكديگر برحذر مى‏داشت،مبادا در امر خلافت مغلوب معاويه واقع شوند (4) و چون عمرپيش از وفاتش آن را به زبان آورده بود،پس ترديدى نيست كه اين سخن به گوش معاويه رسيده بود.و رسيدن آن خبر به گوش معاويه،خود كافى بود،كه هر چه بيشتر به خلافت چشم طمع بدوزد،و او را به فكر روزى بيندازد كه بتواند خلافت را از دست‏بزرگان صحابه بيرون ببرد.

معاويه مى‏دانست كه از راه طبيعى نمى‏تواند به خلافت‏برسد.زيرا كه خلافت در نظر مسلمانان مخصوص آن عده از بزرگان صحابه بود كه پيش از ديگران اسلام را پذيرفته و نسبت‏به اسلام اخلاص ورزيده،و در روزگار پيامبر (ص) در راه اسلام مدتها جهاد كرده بودند، آن هم در آن هنگامى كه اسلام و دولت اسلامى در نخستين مراحل گسترش و بنيانگذارى بود،و معاويه از اين افراد نبود.ابو سفيان پدر معاويه و خود معاويه و تمام بنى اميه-بجز عثمان و ابو حذيفه-در صف مقدم دشمنان پيامبر (ص) و دين او بودند،و به اميد نابودى اسلام و پيامبر اسلام (ص) بر ضد او جنگهايى ترتيب مى‏دادند.و اسلام نياوردند مگر پس از اين كه مكه با قدرت مسلمانان فتح شد و بعد از اين كه اسلام آوردن آنها تنها وسيله نجات ايشان از مرگ بود.

براى اين كه مسلمانان خلافت را از اصحاب پيشين پيامبر (ص) و زبدگان ايشان به دشمنان پيامبر (ص) منتقل كنند،لازم بود كه انحرافى جنون آميز در روش فكرى خود پيدا كنند،و يا اين كه دشمنان مقام نبوت با زور و قدرت بر سرنوشت اسلام استيلا يابند.در نظر مسلمانان معاويه از پدرش ابو سفيان به خلافت زيبنده‏تر نبود.

بعلاوه،روزگار،فرصتها را از پسر ابو سفيان دريغ نكرد.عثمان به خلافت رسيد و رسيدن او به خلافت آرمان امويها را برآورده كرد و آنها را در چند قدمى رؤياهاى خود قرار داد.پس عثمان (چنان كه در فصل بيست و يكم گفتيم) به حكم شخصيت دوگانه خويش،همانند پلى گرديد كه امكان مى‏داد خلافت‏بر آن از اصحاب قديم پاك،به بنى اميه با پيشينه تاريك عبور كند، زيرا عثمان با اين كه از اصحاب قديم و از پاكان ايشان بود در عين حال خود فردى اموى بود، كه پسر عموهاى خود را بيش از حد دوست مى‏داشت.و به مقتضاى عقل،دلبستگى وى به ايشان،وادار مى‏كرد تا خلافت را به‏ايشان انتقال دهد،و يا پسر عموهايش،يعنى آنها كه به خلافت رسيدند،او را وسيله رسيدن به خلافت قرار دهند.

البته ابو سفيان با زيركى خود موقعى كه با عثمان بيعت كرد آن را دريافته بود.و همو در مجلسى كه بنى اميه جمع بودند گفت:«اى فرزندان اميه!خلافت را چون گويى از چنگ ديگران برباييد.سوگند به آنچه كه ابو سفيان به آن سوگند مى‏خورد،نه بهشتى وجود دارد و نه دوزخى...»و اقتضاى عقل اين است كه خليفه جديد موقعى كه اين سخنان از دهان ابو سفيان در مى‏آمد،در آن مجلس حاضر نبود،و يا اين كه به او پرخاش كرده است،و ليكن اين سخنان حكايت از طرز تفكر مشخصى در ميان بنى اميه مى‏كند،و آن چيزى كه همواره براى دست‏يافتن به آن در تلاش بودند.

خلافت عثمان به معاويه امكان داد تا به نيرويى كه در زمان خليفه دوم داشت،چندين برابر بيفزايد.زيرا قلمرو حكومتش گسترش يافت و فلسطين،حمص و قنسرين را فرا گرفت.در نتيجه او استاندار تمام سرزمينى شد كه امروز به سوريه بزرگ مشهور است.و اگر قدرت معاويه در ايام عمر شروع به گسترش كرده بود،با اين كه پيوسته تحت مراقبت‏شديد عمر بود، اين قدرت در زمان عثمان گسترش يافت،و از هر نوع مراقبتى آزاد شد،و كار معاويه در عهد عثمان بطور ترسناكى بالا گرفت.و از شخص خليفه نيرومندتر شد بحدى كه خليفه براى گوشمالى مخالفان و معترضان به او متوسل مى‏شد،بطورى كه،مخالفان از حجاز و عراق به شام انتقال داده مى‏شدند تا تمام آنها زير نظر دولتمردى قوى و نيرومند،قرار گيرند.

معاويه كسى نبود كه فرصتها را ساده از دست‏بدهد بلكه به چاره انديشى مى‏پرداخت و از فرصتها بيشترين بهره برداريها را مى‏كرد.در حقيقت او نسبت‏به پابرجا كردن كار خود و محكم كردن جاى پاى خود از زمان خلافت عمر،اقدام كرد،او سران قبايل را با بذل و بخششهاى سخاوتمندانه خود،جذب مى‏كرد و هر كس را كه توان خدمت نظامى داشت،چه از لحاظ نظامى و چه از جنبه روانى به خدمت‏خود مى‏گرفت‏بحدى كه در اواخر عهد عثمان، صاحب بزرگترين نيروى ضربتى در جهان اسلام بود.يك صد هزار نفر به همراه فرزندان و بردگانشان مقررى ساليانه خود را بطور مداوم از بيت المال مسلمانان در شام دريافت مى‏كردند.

معاويه در وجود عثمان وسيله خلافت‏خود را مى‏ديد،زيرا او پسر عمو و دوستش بود،بطور جدى قابل درك است كه اگر دوران عثمان امنيت‏خود را حفظ كرده بود،معاويه را به جانشينى خود تعيين مى‏كرد.هنگامى كه كارها سخت‏شد و فضاى سياسى با آشوبى گسترده اعلام خطر مى‏كرد.و فاجعه‏اى مرگبار به خليفه نزديك مى‏شد،معاويه تصميم گرفت از گرفتاريهاى خليفه وسيله‏اى بسازد كه او را زودتر به هدف خود برساند.

البته او مى‏خواست‏خليفه را به راهى بكشاند كه به جانشينى خودش منتهى شود.وقتى خليفه خوددارى كرد از اين كه پاسخ مثبتى به معاويه بدهد،معاويه هم از اين كه از او در برابر گرفتاريهايش دفاع كند،خوددارى كرد،بلكه مشكل او را تشديد و تسريع كرد تا از مطالبه خون خليفه وسيله‏اى براى وصول به خلافت فراهم آورد.

معاويه،موقعى كه خطر عثمان را تهديد مى‏كرد از او دعوت كرد،تا براى حفظ جانش وى را به شام منتقل كند.

هدف معاويه از تصميم انتقال خليفه به شام اين بود كه خليفه را تحت‏حمايت‏خود قرار دهد تا اين كه از خلافت،براى عثمان نامى بماند ولى حقيقت آن،در اختيار معاويه بوده باشد و سرانجام كار به آنجا منتهى شود كه عثمان معاويه را به جانشينى خود تعيين كند.

و ليكن خليفه به نداى معاويه پاسخ مثبت نداد.در صورتى كه براى معاويه امكان داشت‏با اعزام سپاهى به نزديكى مدينه و آماده نگهداشتن آن براى دفاع از خليفه،به هنگام درخواست او،از ورود چنان مصيبتى به خليفه،جلوگيرى كند.اما معاويه-على رغم اين كه خليفه از او كمك خواست-كمك نكرد.و مى‏گويند كه او سپاهى فرستاد و به فرمانده سپاه دستور داد كه لشكر را در بيرون مدينه نگهدارد و حركت ندهد تا وقتى كه-عوض عثمان از معاويه-دستور برسد،البته او مصلحت‏خويش را در آن ديده بود كه عثمان را به دم تيز شمشير انقلاب بسپارد تا خود خون او را مطالبه كند و به مردم‏اعلان كند كه او به خونخواهى خليفه كه مظلوم كشته شده قيام كرده است.و به اين ترتيب توده‏هاى مردم برانگيخته شوند،وى آنها را از راه تفكر طبيعى خود بيرون برد.به اين وسيله تا حد جنون آنها را منحرف ساخت،براى اين كه هدف و خواسته خود را بپايان برساند و تنها خواست او همان بود.

هشدارهاى پيامبر (ص) خود دليل بر آن است

تنها فرصتهاى پيش آمده و آمادگى براى رسيدن به حكومت نبود،كه نزديك شدن معاويه به آرمانش را مورد تاييد قرار مى‏داد.البته تعدادى از اخبار نبوى كه به گوش معاويه رسيده بود، فكر او را استوار كرد،و ديك حرص و آزش را به جوش آورد و آرمان او را در مورد وصول به خلافت قوت و روح حيات بخشيد ابن اثير نقل كرده است،در آن هنگام كه عثمان از حج مراجعت مى‏كرد و معاويه همراه او بود،سوار بر استرى شهبا[سفيد و سياه]بود،ساربان اين آواز را مى‏خواند:

چهار پايان لاغر و آن موجودات لاغراندام كه مانند كمانهاى كج هستند،مى‏دانند كه امير بعد از او (يعنى پس از عثمان) على است،و اگر زبير باشد،جانشينى زبير هم مايه خوشنودى است.

كعب الاحبار به ساربانى كه آواز مى‏خواند گفت:دروغ گفتى،بلكه پس از عثمان،همان كسى كه بر استر شهبا سوار است[يعنى معاويه]خليفه خواهد بود.در نتيجه معاويه از آن روز به طمع خلافت افتاد (5) .

در حقيقت طمع معاويه از آن روز شروع نشد،زيرا معاويه مثل آن سخن را از كسى شنيده بوده است كه از كعب الاحبار راستگوتر بود،و من اعتقاد ندارم كه كعب الاحبار سلطنت معاويه را در كتابهاى يهود-چنان كه خود او وانمود مى‏كرد-يافته باشد،بلكه آن مطلب در رواياتى بيان شده است كه اصحاب از پيامبر (ص) نقل‏كرده‏اند و در ميان آنها كسانى وجود دارند كه پيامبر (ص) به راستگويى ايشان گواهى.داده است.ابو عثمان جاحظ در كتاب‏«السفيانيه‏»از جلام بن جندل غفارى نقل كرده است كه او شاهد مشاجره معاويه و ابوذر (پس از اين كه عثمان ابوذر را به شام تبعيد كرد) بوده است،مطلب زير از جمله آن بحث و مشاجره است:

«...معاويه به ابوذر گفت:اى دشمن خدا و دشمن رسول خدا هر روز نزد ما مى‏آيى و هر كارى كه مى‏خواهى انجام مى‏دهى.بدان و آگاه باش اگر بنا بود مردى از اصحاب محمد را بدون اجازه امير المؤمنين عثمان بكشم،تو را مى‏كشتم.

...پس ابوذر رو به معاويه كرد و گفت:من دشمن خدا و رسول خدا نيستم،بلكه تو و پدرت دشمنان خدا و رسول خداييد،اظهار اسلام كرديد ولى در باطن كافريد.براستى كه رسول خدا تو را نفرين كرده و دعا كرده است كه تو سير نشوى.من از رسول خدا شنيدم كه مى‏فرمود:هر گاه امر اين امت را فراخ چشم پرخورى كه مى‏خورد و سير نمى‏شود،عهده‏دار گردد امت‏بايد نسبت‏به او جانب احتياط و حذر در پيش گيرد.معاويه گفت:من آن شخص نيستم ابوذر در جواب او گفت:تو همان مردى.رسول خدا (ص) مرا از آن خبر داده و من از او شنيدم در حالى كه از كنار او مى‏گذشتم فرمود:بار خدايا او را از رحمت‏خود دور كن و جز با خاك از چيزى سيرش مساز...» (6)

و ابوذر در حضور عثمان نقل كرد كه رسول خدا (ص) فرمود:«هر گاه فرزندان ابى العاص (خاندان مروان از قبيله اموى) به سى مرد برسند،مال خدا را دست‏به دست‏خواهند گرداند و بندگان خدا را غلامان قرار خواهند داد و دين او را بدعت‏خواهند شمرد» (7) .

روزى عمر به مغيرة بن شعبه (كه فاقد يك چشم بود) گفت:«...هان به خدا سوگند كه بنى اميه اسلام را يك چشمى خواهند ديد چنان كه تو داراى يك چشم هستى،و بعد خط اسلام را كور خواهند كرد بحدى كه نداند به كجا مى‏رود و از كجامى‏آيد.»و عمر نقل كرده است،از رسول خدا (ص) شنيد كه مى‏فرمود:«البته كه بنى اميه بر منبر من بالا خواهند رفت.و براستى كه به من در خواب نماياندند كه ايشان روى منبرم همچون ميمون جست و خيز مى‏كنند.»و در باره ايشان نازل شده است:«و ما خوابى را كه به تو نمايانديم،جز آزمونى براى مردم و آن شجره ملعونه در قرآن،قرار نداديم‏» (8) .

فخر الدين رازى در تفسير آيه مباركه: «و ما جعلنا الرؤيا التى اريناك الا فتنة للناس و الشجرة الملعونة فى القرآن...» (9) نقل كرده است كه سعيد بن مسيب گفت:رسول خدا (ص) بنى اميه را ديد كه روى منبرش همانند ميمون جست و خيز مى‏كنند،و از آن ناراحت‏شد.و رازى مى‏گويد كه اين مطابق روايت عطا،قول ابن عباس است.و نيز از ابن عباس نقل كرده است كه او گفت:شجره ملعونه،بنى اميه‏اند،يعنى (فرزندان) حكم بن ابى العاص.ابن عباس گويد:و پيامبر خدا (ص) در خواب ديد كه فرزندان مروان بر منبر او يكى پس از ديگرى بالا مى‏روند پس داستان خوابش را براى ابو بكر و عمر-در حالى كه با آنها در خانه خود خلوت كرده بود-فرمود.و چون متفرق شدند،پيامبر خدا (ص) شنيد كه حكم خواب پيامبر را نقل مى‏كند پس اين مطلب بر پيامبر (ص) گران آمد و عمر متهم به فاش كردن آن راز شد و بعد معلوم شد كه حكم به حرفهاى آنها گوش مى‏داده است پس رسول خدا (ص) او را تبعيد كرد... (10)

و اين مطلب را آن چيزى كه،حاكم از امام حسين بن على (ع) نقل كرده است،تاييد مى‏كند، كه او به مردى از يارانش فرمود:خدا تو را رحمت كند،مرا سرزنش مكن.زيرا كه رسول خدا (ص) بنى اميه را در خواب ديد كه روى منبرش يكى پس از ديگرى سخن مى‏گويند و او از ديدن آن منظره ناراحت‏شد،پس آيه شريفه: «انا انزلناه فى ليلة القدر و ما ادراك ما ليلة القدر، ليلة القدر خير من الف شهر» نازل شد،بنى اميه ملك را صاحب خواهند شد و ما را او بس است زيرا كه نه چيزى بر او افزوده مى‏گردد و نه چيزى از او كاسته مى‏شود (11) .

و از مجموع اينها معناى گفته امام (ع) به عمويش عباس را در روز شورا مى‏فهميم كه فرمود: «البته پس از عثمان آنها به حكومت‏خواهند رسيد...و اگر او بميرد و يا كشته شود حكومت را بنى اميه دست‏به دست‏خواهند گردانيد...»پس ترديدى نيست كه امام (ع) در باره عثمان و ديگر بنى اميه و بويژه در باره معاويه از پيامبر (ص) شنيده بوده است پيش از آن كه عمر و ابوذر و ديگران شنيده باشند.

پس از جنگ بصره وقتى كه مروان بن حكم را نزد او آورده بودند تا با وى بيعت كند فرمود: «بيعت او به چه دردم مى‏خورد؟مگر او در مدينه با من بيعت نكرد؟اگر با دست‏با من بيعت كند باد برش مكر و فريبكارى مى‏كند[كنايه از اين كه در پنهانى بيعت را مى‏شكند]».و چون مروان به فرماندارى رسيد،امام (ع) فرمود:«آگاه باشيد كه او را حكومتى خواهد بود چون ليسيدن سگ بينى خود را[كنايه از كوتاه بودن مدت حكومت مروان است كه حدود چهار ماه و ده روز بوده است]و او پدر چهار رئيس است (12) ،و بزودى مردم از مروان و فرزندان او روزگارى خونين[يعنى قتل و غارت]ببينند» (13) .

معاويه در طول هيجده سال تا اين حد،خود را آماده مى‏كرد و از هر فرصتى كه برايش پيش مى‏آمد كمال استفاده را مى‏كرد.و در باره فرمانروايى خود از عمر شنيد آنچه بايد بشنود و آنچه را كه عمر براى او از قول پيامبر از اخبار مربوط به حكومت‏بنى اميه وفرمانروايى خود، نقل كرده بود.بنابراين از سادگى بود كه ابن عباس و ديگران گمان كنند كه ابقاى معاويه بطور موقت در پست‏خودش،فرصتى خواهد بود براى امام كه در آينده او را به آسانى و بدون جنگى خونين،از كار بر كنار كند.و على (ع) كسى نبود كه بخواهد معاويه را فريب دهد.و اگر قصد فريب او را هم داشت،نمى‏توانست،زيرا كه معاويه زرنگتر از آن بود كه نسبت‏به هدف خود فريب بخورد و اگر امام (ع) مطابق نظر ابن عباس و مغيره-با تمام آگاهى كه نسبت‏به كار معاويه داشت-رفتار مى‏كرد،در حقيقت‏خود را گول زده بود و به همين دليل بود كه مى‏بينيم اين دو مشاور-على رغم همه زيركى و هوشيارى كه داشتند-نتوانستند مقدار آگاهى و دانش و بينش عميق امام (ع) و زيركى و تصميم معاويه را چنان كه بايد،درك كنند.و مورخانى كه نظر ايشان را پسنديده‏اند،مرتكب همين اشتباه شده‏اند.

آرى براى امام (ع) اين امكان بود كه با معاويه بر سر ابقاى وى در پست استاندارى براى تمام عمر سازش كند و با او توافق كند كه پس از وى وليعهد و جانشين او باشد.و ليكن اگر امام (ع) آن كار را كرده بود عمل وى يك دستاورد شخصى بود كه به ضرر تمام اصولى كه به آنها اعتقاد داشت،تمام مى‏شد.در حقيقت او بطور كامل مى‏دانست كه معاويه از آن كسانى نيست كه نسبت‏به دين خدا و امت اسلامى امين شمرده شود.و امام (ع) خود فرمود:«براستى كه من بررسى و زير و رو كردم اين جريان را و راهى نيافتم جز اين كه مطابق آنچه بر محمد (ص) نازل شده است‏يا با او بجنگم و يا راه كفر در پيش گيرم.»

3

آيا حكومت‏بنى اميه امرى اجتناب ناپذير بوده است؟

گاهى گفته مى‏شود:اگر پيامبر (ص) به امت‏خود خبر داده بود كه بنى اميه به كومت‏خواهند رسيد پس چرا على (ع) با علم به اين كه معاويه در آينده پيروز خواهد شد با او مبارزه كرد؟و هر گاه نتيجه‏اى كه امام (ع) مى‏خواست از آن اجتناب كند همان بود كه مى‏دانست،رسيدن به آن مقدر است پس فايده ريختن آن خونها چه بود؟و ليكن حقيقت اين است كه پيامبر (ص) نه به على خبر داده بود و نه به ديگر اصحاب،كه حكومت‏بنى اميه امرى است قطعى و آسمانى و اراده انسان هيچ دخالتى در آن ندارد،بلكه عكس آن درست است. آنچه را كه پيامبر (ص) اراده فرموده بود اين بود كه به امتش خبر دهد كه سهل انگارى امت در پاسدارى از اسلام،امرى است كه بزودى منجر به تسلط بنى اميه بر ايشان خواهد شد.و اين هشدارى بود از جانب پيامبر (ص) به امت،تا براى جلو گيرى از آن احتياطهاى لازم را اتخاذ كند.در حقيقت پيامبر (ص) علاج پيشگيرى از اين خطر و همه خطرهاى گمراهى را براى امت‏بيان كرده است.و راه چاره‏اى كه پيامبر (ص) بيان داشته بود همان چنگ زدن به قرآن و عترت پيامبر (ص) بود.و به امت فرمود كه تمسك به قرآن و حديث تجسم ضمانت از گمراهى است‏براى امت.و اگر امت‏به آن عمل مى‏كرد،بنى اميه به حكومت نمى‏رسيدند و اين امت از هر نوع فتنه‏اى در امان مى‏ماند.

و ليكن جاى تاسف است كه امت،نه تنها به هشدار پيامبر (ص) گوش فرا نداد و راه چاره‏اى را كه آن حضرت معرفى كرده بود پيش نگرفت‏بلكه از بخش دوم راه چاره[تمسك به عترت پيامبر (ص) ]به طور كامل اعراض نمود.و در حقيقت اين امت راه مخالف پيش گرفت،راهى كه او را به سمت آنچه پيامبر (ص) از آن بر حذر مى‏داشت هدايت مى‏كرد.

امام (ع) تنها كسى است كه قصد داشت‏خطر بنى اميه را از اين امت دفع كند.اگر عمر در اين زمينه كارى،گر چه بسيار اندك،انجام مى‏داد خطر از امت رفع مى‏شد.اگر على (ع) براى برطرف كردن خطر معاويه به درگيرى در جنگى سخت،در برابر او نياز داشت،اما خليفه دوم به كارى بيش از تعيين نكردن معاويه به استاندارى و يا هنگام مشاهده رشد قدرت او،عزل كردن وى و يا جانشين قرار دادن على (ع) به جاى عثمان-كه كار شورا به جانشينى او و باز گذاشتن دست امويها در امور مسلمانان منجر شد-نياز نداشت.

و حتى پس از حدوث تمام اينها رهايى از معاويه و سركوبى و بركنارى او امكان‏داشت،در صورتى كه ام المؤمنين عايشه و به همراه وى دو صحابى بزرگ،طلحه و زبير،اقدام به برافروختن آتش شورش بر ضد على (ع) امام هدايت نكرده بودند.پس اگر اين سه رهبر به امام (ع) كمك مى‏كردند و مسلمانان را به جاى شوراندن بر ضد او،وادار به نصرت او مى‏كردند،معاويه با خوارى و ذلت‏سر به فرمان امام (ع) نهاده بود،و چهره تاريخ عوض مى‏شد، و حكومت امام استوار مى‏گشت،و مسلمانها از تمام جنگهاى داخلى كه در دو قرن اول هجرى در گرفت‏بركنار مى‏ماندند.و ليكن رهبران امت در مسيرى وارونه به حركت در آمدند و اين امت را به آن جا رساندند كه پيامبر (ص) از آن برحذر مى‏داشت.

ترديدى نيست كه جنگ بصره رسيدن به راه حل مسالمت آميز با معاويه را براى امام (ع) غير ممكن ساخته بود،و همان جنگ بصره بود كه نبرد با معاويه را قطعى كرد،مگر امام (ع) تمام اصول خود را زير پا مى‏گذاشت.پس جنگ بصره آشكارا بر معاويه ثابت كرد كه در مخالفت‏با امام تنها نيست،و كسانى از مردم خارج شام هستند كه با او همعقيده‏اند و مبارزه با على (ع) را جايز مى‏شمرند،و از خونريزيها در راه مبارزه با او باكى ندارند.و خود آن جنگ براى على (ع) دشمنانى به وجود آورد كه پيروزى امام (ع) بطور موقت آنها را به سكوت وا داشته بود.و حتى آمادگى داشتند در صورتى كه فرصتى برايشان پيش آيد به دشمنان امام (ع) بپيوندند.و بعدها كه چنين فرصتى براى آنها پيش آمد،خيلى زود از فرصت استفاده كردند.

و مى‏خواهم به مطالب قبل بيفزايم كه على رغم حتمى بودن نبرد بين امام (ع) و معاويه،اين امكان وجود داشته است كه همان جنگ نتايج درخشانى براى مصلحت امت داشته باشد،در صورتى كه مردم عراق به سخنان امام (ع) گوش فرا مى‏دادند و تا آخر راه از امام (ع) پيروى مى‏كردند.و اگر آن كار را كرده بودند،ناگزير نمى‏شدند،كه در مقابل سلطنت‏بنى اميه تسليم شوند و نسلهاى بعدى نيز از سيطره شر و مفاسد بر كنار مى‏ماندند.و به اين جهت است كه سلطنت‏بنى اميه-على رغم خبر دادن پيامبر (ص) از آن-يك امر قطعى آسمانى نبود بلكه نتيجه عمل نكردن به راه چاره پيشگيرى بود كه‏پيامبر (ص) به امت معرفى كرده بود و مهمل گذاشتن آن از اول تا آخر.

و اضافه مى‏كنم كه وظيفه امام (ع) بر او حكم مى‏كرد تا راهى را كه انتخاب كرده بود بپيمايد، گر چه سلطنت‏بنى اميه مقدرى حتمى بود.پس مقام امام،مقام ساير پيام آوران و صاحبان رسالتى است كه در راه خدا پيكار كردند و كشته شدند و به مقصود خود يعنى اعلاى كلمة الله، نائل نشدند.

و ما تصور نمى‏كنيم كه پيامبر بزرگ (ص) اگر مى‏دانست كه در جنگهاى خود در مقابل دشمنان پيروز نخواهد شد از جهاد و مبارزه خوددارى مى‏كرد،بلكه اعتقاد داريم كه او در نبرد حق تا پايان كار وارد مى‏شد.و اين همان مطلبى است كه براى عمويش ابو طالب موقعى كه در مكه بود،آشكارا گفت:«اى عمو،به خدا قسم اگر ايشان[مردم قريش]خورشيد را در دست راستم و ماه را در دست چپم قرار دهند تا اين كار را ترك كنم ترك نخواهم كرد تا اين كه خداوند مرا در آن راه پيروز گرداند و يا هلاك شوم.»

پس درگيرى امام در جنگ بر ضد خطر بنى اميه وظيفه مهمى بود كه پس از يافتن يارانى آماده فداكارى براى رسالت‏خود،بر عهده او قرار داشت.و اگر آن كار را نكرده بود،در اداى امانتى كه مقابل دين و امت و نسلهاى آينده بر عهده داشت كوتاهى كرده بود،و در ظلم و گمراهى و گناهان بنى اميه سهيم و شريك بود.

پى‏نوشتها:


1-نهج البلاغه ج 3 ص 73.

2-نهج البلاغه ج 3 ص 120.

3-كامل ابن اثير ج 3 ص 33.و آن را ابن ابى الحديد در شرح منهج ص 64 از طبرى نقل كرده است.

4-شرح نهج البلاغة ج 1 ص 62.

5-كامل ج 3 ص 76.

6-شرح نهج البلاغة ج 2 ص 376.

7-همان مرجع ص 377.

8-شرح نهج البلاغة ج 3 ص 115.اكثر مفسرين بر آنند كه مقصود از شجره ملعونه در آيه مباركه،خاندان بنى اميه است (م) .

9-سوره اسراء آيه 60.

10-تفسير قرآن امام رازى ج 5 ص 413-414.

11-مستدرك ج 3 ص 171.

12-چهار رئيس همان فرزندان مروان يعنى عبد الملك،عبد العزيز والى مصر،بشر والى عراق و محمد والى جزيره است،و بعضى گفته‏اند مقصود از چهار رئيس،پسران عبد الملك بن مروان،يزيد و سليمان،وليد و هشام است كه همه به خلافت رسيدند.م.

13-نهج البلاغه ج 1 ص 124.

 

prev page fehrest page next page