فصل بيست و نهم
آيا نبرد صفين غير قابل اجتناب بود؟
1
«ارتباط و پيوستگى من نسبتبه پيامبر خدا (ص) مانند رابطه درختخرمايى با درخت
ديگر و مانند ارتباط دستبه بازو است.سوگند به خدا كه اگر تمام عرب براى نبرد با
من،همراه شوند،از ايشان روى برنمىگردانم...و بزودى خواهم كوشيد تا اين كه زمين را
از اين شخص واژگونه و اين كالبد سرنگون[معاويه]پاك سازم تا اين كه كلوخه از دانه
درو شده،جدا شود» (1) .
«به خدا سوگند اگر من با ايشان (معاويه و يارانش) تنها روبرو شوم و از آنها
تمام روى زمين پر باشد باكى و هراسى ندارم.و من در باره گمراهى آنان كه گرفتارند و
هدايتى كه خود بر آنم، از طرف خود آگاهم و از جانب پروردگارم يقين و باور دارم،و به
ملاقات خداوند و پاداش نيكويش مشتاق و اميدوارم.ولى غصه من از اين است كه بر امور
اين امتبىخردان و بدكاران ايشان سرپرستى و حكمرانى كنند،و مال خدا را بين خودشان
دستبه دست كنند و بندگان خدا را غلامان خود سازند.و با نيكان در ستيز و با بدكاران
در يك حزب متحد گردند...» (2) . (امام على (ع))
اگر على بن ابى طالب يك سياستمدار حرفهاى بود كه مهمترين هدف خود را رسيدن به
حكومت و كامروايى به وسيله سلطنت قرار مىداد و در مورد آنچه براىنسلهاى آينده پيش
مىآمد،بىتفاوت مىبود،براى امام آسان بود كه با ابقاى معاويه به حكومتشام و با
وعده خلافتبه او پس از خود،وى را راضى نگهدارد.و اين چيزها باعثبىنيازى على (ع)
از رودررويى و مبارزه با معاويه و ضامن جلب دوستى و كمك از جانب وى بود.
و منطقى است كه شيفتگان سلطنت آمادگى آن را دارند كه براى دستيابى به مطلوب
خود، بهايى هر چند گزاف بپردازند.چرا كه سلطنت،در نظر آنها ارزشمندتر از هربهايى
است كه در راه آن صرف مىكنند.بطور قطع و يقين امام ما (ع) از اين قبيل افراد
نيست.پس قدرت بخودى خود ارزشى در نظر وى نداشته است و از آن جهت آمادگى نداشت تا
چيزى را كه در نظرش پربهاتر از آن بود در راه رسيدن به آن،بذل كند.آنچه بيشتر راجع
به موضعگيريهاى امام گذشت دليل روشنى بر آن است.تاريخ در باره على گواهى مىدهد كه
در روز شورا خلافتبر او عرضه شد،و او از پرداختبهايى در مقابل آن خوددارى كرد.و
آن روز بهاى خلافت جز يك كلمه نبود كه در آن كلمه به عبد الرحمان بن عوف وعده
مىداد،در مواردى كه نصى از قرآن و يا سنت نبوى نرسيده استبه روش شيخين عمل
مىكند.براستى كه او خوددارى كرد از اين كه براى رسيدن به خلافت همان بهاى اندك را
نيز بپردازد،زيرا او معتقد بود از اين دو صحابى برجسته آگاهتر به شريعت است،و براى
اين كه او-على رغم مقام ارجمند دينى ايشان-خطاهايى در روش آنها مىديد كه پيروى از
آنها را روا نمىدانست.كسى كه در راه رسيدن به خلافت از دادن وعده رفتار به روش دو
صحابى كه داراى سابقه روشن دينى هستند خوددارى مىكند،نبايد از او انتظار داشت كه
در راه خلافت چيزى را بدهد كه معاويه از او مىخواهد در حالى كه او داراى سابقه
دينى تاريك است.
على (ع) يك سياستمدار حرفهاى نبود كه هدفش رسيدن به سلطنتباشد بلكه دولتمردى
در نوع خود بىنظير بود.اگر على بن ابى طالب نبود،بعد از پيامبر (ص) الگوى اسلامى
در عالم ذهنيت مىماند،بدون اين كه با تمام ابعادش در شخص ديگرى تجسم پيدا كند.صلاح
امت و صلاح نسلهاى آينده آن،هدفى بود كه امام (ع) قصد تحقق آنرا از طريق رسيدن به
حكومت داشت،و مقصود از آن،تحقق بخشيدن به هدفهاى زير بود:
1-گسترش عدالت ميان مردم مسلمان و غير مسلمان،و خاتمه دادن به ظلم،جاه طلبى و
بهره كشى.
2-تسلط بخشيدن به قوانين اسلامى در جامعه،و رسيدن جامعه با اتكاى به آن قوانين
به يك زندگى منسجم و هماهنگ،به طورى كه حركت در مسير رسالت اسلامى جزء طبيعت افراد
و تودههاى مردم گردد.
3-آسان كردن درك قرآن و سنتهاى پيامبر (ص) براى پيروان رسالت.
4-تامين ادامه زندگى صحيح اسلامى براى نسلهاى آينده.
به عبارت ديگر خواست امام (ع) همان خواست پيامبر (ص) بود،آن روزى كه اراده كرد
براى امتش مطلبى را بنويسد كه پس از او هرگز گمراه نشوند.و چون شرايط سياسى امت او
را از راه تضمين شده به بيراهه كشاند،اينك همان امام (ع) است كه در نظر پيامبر (ص)
به عنوان پشتوانهاى براى امت در مقابل گمراهى مجسم مىشد،به حكومت رسيده است.و بر
عهده اوست كه اين انتظار را تحقق بخشد.و او توان آن را دارد كه اگر امت از او اطاعت
كند،آن كار را انجام دهد.زيرا كه او داناترين فرد به كتاب خدا و سنتهاى رسول خداست
و هم او علاقهمندترين مردم به گسترش تعليمات اسلامى و عمل به آنهاست.و او به شهادت
شخص پيامبر (ص) و بزرگان صحابه،شايستهترين فرد مسلمان است كه مىتواند مسلمانان را
به راه روشن رهنمود شود.و او پس از پيامبر (ص) شجاعترين كسى است كه پا بر صفحه
زمين نهاده و از ژرفترين بينش و قوىترين اراده برخوردار است.
و امام (ع) معتقد بود كه ابقاى معاويه و نظاير او در حكومتبا تمام آنچه به
تحقق آن هدف مربوط مىشود منافات دارد.زيرا معاويه در ذات خود فرصت طلب،سودجو،شيفته
پول و قدرت است.و همو با زيركىاش و با نيروى به دست آورده خطرناكترين فرصت
طلبهاست.و امام (ع) مىديد كه ابقاى او در حكومتشام،موجب رسيدن او درآينده به
حكومت تمام جهان اسلام خواهد شد.و اين همه خطر نيست،زيرا در اين جا خطرى بدتر از آن
وجود دارد،و آن استقرار حكومت اموى و دستبدستشدن قدرت،ميان امويان است.
بعدها دوران حكومتبنى اميه ثابت كرد كه امام (ع) كاملا درست فكر مىكرده است
اگر هدف امام (ع) گسترش عدالت در بين مردم و تسلط قوانين اسلامى ميان جامعه و ساده
كردن درك قرآن و سنتهاى نبوى و تامين ادامه حيات صحيح اسلامى در نسلهاى آينده بود.
سلطنت معاويه و ديگر امويان چيزى جز الگوى جاه طلبى،سود جويى،ستمكارى و ريختن
خونهاى پاك،ناديده گرفتن قوانين اسلام،گسترش تعليمات گمراه كننده و دور كردن نسلهاى
آينده از روح و حقيقت اسلام نبود.كشتارهاى صفين و شهادت حجر بن عدى و ياران
شايستهاش،به دليل اين كه از آيين على (ع) دستبرنداشتند و فاجعه كربلا و ناسزاگويى
روى منبرها به على (ع) در طول هفتاد سال،همه اينها نبود مگر جزيى از مظاهر
سرشتحكومت اموى و زياده روى آن در ستمكارى،جاه طلبى و دور افتادن از شريعت اسلام.
2
مغيره و ابن عباس به امام (ع) پيشنهاد
مىكنند
تاريخ نقل مىكند كه مغيرة بن شعبه ثقفى،پس از اين كه بيعت انجام گرفت نزد
امام آمد و به او پيشنهاد ابقاى معاويه را-هر چند بطور موقت-كرد،و امام نظر او را
نپذيرفت.دوباره مغيره نزد امام (ع) برگشت،در حالى كه اعتراف داشت در نظر خود اشتباه
كرده است،و پيشنهاد عزل معاويه را كرد.ابن عباس او را بيرون خانه امام (ع) در حالى
ديد كه خود نيز قصد ورود به منزل امام را داشت.و موقعى كه ابن عباس با امام (ع)
ملاقات كرد،از او راجع به حرفهايى كه بين او و بين مغيره رد و بدل شده است پرسيد،و
چون امام او را از دو پيشنهاد متناقض مغيره آگاه ساخت،ابن عباس به امام (ع) عرض كرد
كه مغيره در نظر اولش نسبتبه او خير خواهى كرده و در نظر دومش به او خيانت ورزيده
است.و او تاكيد كرد كه باقى گذاشتن معاويه در پستخودش،بطورموقت،مصلحت است.البته پس
از اين كه معاويه بيعت كرد،بركنار ساختنش براى امام (ع) سهل خواهد بود.و ليكن امام
(ع) در موضع خود پافشارى كرد،زيرا كه او نمىخواست،در دين خود مسامحه كند و هرگز با
باقى گذاردن معاويه در مقام خود-حتى يك روز-موافقت نكرد.بر بسيارى از مورخان قديم و
معاصر،اين طور ثابتشده است كه پيشنهاد ابن عباس و مغيره درستبوده است.و اگر امام
(ع) به پيشنهاد آنها عمل مىكرد نيازى به درگيرى در جنگ صفين نداشت و
مىتوانستبعدها معاويه را عزل كند،و دوران خلافت على (ع) به جاى اين كه پر از
جنگها و خونريزيهاى فراوان باشد،از ثبات و آرامش برخوردار مىشد.
به نظر من كسانى كه چنين اعتقادى دارند،نتوانستهاند،بينش ژرف على (ع) و شناخت
او نسبتبه معاويه و خط فكرى بنى اميه را،چنان كه بايد،درك كنند.و در عين حال،زيركى
معاويه و بلندپروازى و احتياط كارى او را نسنجيدهاند.ابن عباس نيز مرتكب دو اشتباه
شده است.
امام (ع) با بينش عميق و قدرت نتيجه گيرى خويش،سالها پيش از آن كه به
حكومتبرسد، دريافت كه بنى اميه به حكومتخواهند رسيد و آن را ميان خود دستبه
دستخواهند گردانيد.امام (ع) اين مطلب را در زمان شورا و پيش از اين كه با عثمان
بيعت كنند فرموده بود.آن روز به عمويش عباس گفت:«من مىدانم كه ايشان بزودى نزد
عثمان مقرب خواهند شد...اگر او كشته شود و يا به اجل خود از دنيا برود بنى اميه
حكومت را ميان خود ستبدستخواهند گرداند...» (3) .
البته روند رويدادها،خود،براى كسانى كه از بينش ژرفى برخوردارند،الهام بخش اين
مطلب است.معاويه در زمان عمر،والى مناطق شام و اردن شده بود و در زمان عمر،بحدى
نيرومند شده بود،كه خليفه دوم اعضاى شورا را از اختلاف و كينه توزى نسبتبه يكديگر
برحذر مىداشت،مبادا در امر خلافت مغلوب معاويه واقع شوند (4) و چون
عمرپيش از وفاتش آن را به زبان آورده بود،پس ترديدى نيست كه اين سخن به گوش معاويه
رسيده بود.و رسيدن آن خبر به گوش معاويه،خود كافى بود،كه هر چه بيشتر به خلافت چشم
طمع بدوزد،و او را به فكر روزى بيندازد كه بتواند خلافت را از دستبزرگان صحابه
بيرون ببرد.
معاويه مىدانست كه از راه طبيعى نمىتواند به خلافتبرسد.زيرا كه خلافت در
نظر مسلمانان مخصوص آن عده از بزرگان صحابه بود كه پيش از ديگران اسلام را پذيرفته
و نسبتبه اسلام اخلاص ورزيده،و در روزگار پيامبر (ص) در راه اسلام مدتها جهاد كرده
بودند، آن هم در آن هنگامى كه اسلام و دولت اسلامى در نخستين مراحل گسترش و
بنيانگذارى بود،و معاويه از اين افراد نبود.ابو سفيان پدر معاويه و خود معاويه و
تمام بنى اميه-بجز عثمان و ابو حذيفه-در صف مقدم دشمنان پيامبر (ص) و دين او
بودند،و به اميد نابودى اسلام و پيامبر اسلام (ص) بر ضد او جنگهايى ترتيب
مىدادند.و اسلام نياوردند مگر پس از اين كه مكه با قدرت مسلمانان فتح شد و بعد از
اين كه اسلام آوردن آنها تنها وسيله نجات ايشان از مرگ بود.
براى اين كه مسلمانان خلافت را از اصحاب پيشين پيامبر (ص) و زبدگان ايشان به
دشمنان پيامبر (ص) منتقل كنند،لازم بود كه انحرافى جنون آميز در روش فكرى خود پيدا
كنند،و يا اين كه دشمنان مقام نبوت با زور و قدرت بر سرنوشت اسلام استيلا يابند.در
نظر مسلمانان معاويه از پدرش ابو سفيان به خلافت زيبندهتر نبود.
بعلاوه،روزگار،فرصتها را از پسر ابو سفيان دريغ نكرد.عثمان به خلافت رسيد و
رسيدن او به خلافت آرمان امويها را برآورده كرد و آنها را در چند قدمى رؤياهاى خود
قرار داد.پس عثمان (چنان كه در فصل بيست و يكم گفتيم) به حكم شخصيت دوگانه
خويش،همانند پلى گرديد كه امكان مىداد خلافتبر آن از اصحاب قديم پاك،به بنى اميه
با پيشينه تاريك عبور كند، زيرا عثمان با اين كه از اصحاب قديم و از پاكان ايشان
بود در عين حال خود فردى اموى بود، كه پسر عموهاى خود را بيش از حد دوست مىداشت.و
به مقتضاى عقل،دلبستگى وى به ايشان،وادار مىكرد تا خلافت را بهايشان انتقال دهد،و
يا پسر عموهايش،يعنى آنها كه به خلافت رسيدند،او را وسيله رسيدن به خلافت قرار
دهند.
البته ابو سفيان با زيركى خود موقعى كه با عثمان بيعت كرد آن را دريافته بود.و
همو در مجلسى كه بنى اميه جمع بودند گفت:«اى فرزندان اميه!خلافت را چون گويى از چنگ
ديگران برباييد.سوگند به آنچه كه ابو سفيان به آن سوگند مىخورد،نه بهشتى وجود دارد
و نه دوزخى...»و اقتضاى عقل اين است كه خليفه جديد موقعى كه اين سخنان از دهان ابو
سفيان در مىآمد،در آن مجلس حاضر نبود،و يا اين كه به او پرخاش كرده است،و ليكن اين
سخنان حكايت از طرز تفكر مشخصى در ميان بنى اميه مىكند،و آن چيزى كه همواره براى
دستيافتن به آن در تلاش بودند.
خلافت عثمان به معاويه امكان داد تا به نيرويى كه در زمان خليفه دوم داشت،چندين
برابر بيفزايد.زيرا قلمرو حكومتش گسترش يافت و فلسطين،حمص و قنسرين را فرا گرفت.در
نتيجه او استاندار تمام سرزمينى شد كه امروز به سوريه بزرگ مشهور است.و اگر قدرت
معاويه در ايام عمر شروع به گسترش كرده بود،با اين كه پيوسته تحت مراقبتشديد عمر
بود، اين قدرت در زمان عثمان گسترش يافت،و از هر نوع مراقبتى آزاد شد،و كار معاويه
در عهد عثمان بطور ترسناكى بالا گرفت.و از شخص خليفه نيرومندتر شد بحدى كه خليفه
براى گوشمالى مخالفان و معترضان به او متوسل مىشد،بطورى كه،مخالفان از حجاز و عراق
به شام انتقال داده مىشدند تا تمام آنها زير نظر دولتمردى قوى و نيرومند،قرار
گيرند.
معاويه كسى نبود كه فرصتها را ساده از دستبدهد بلكه به چاره انديشى مىپرداخت
و از فرصتها بيشترين بهره برداريها را مىكرد.در حقيقت او نسبتبه پابرجا كردن كار
خود و محكم كردن جاى پاى خود از زمان خلافت عمر،اقدام كرد،او سران قبايل را با بذل
و بخششهاى سخاوتمندانه خود،جذب مىكرد و هر كس را كه توان خدمت نظامى داشت،چه از
لحاظ نظامى و چه از جنبه روانى به خدمتخود مىگرفتبحدى كه در اواخر عهد عثمان،
صاحب بزرگترين نيروى ضربتى در جهان اسلام بود.يك صد هزار نفر به همراه فرزندان و
بردگانشان مقررى ساليانه خود را بطور مداوم از بيت المال مسلمانان در شام دريافت
مىكردند.
معاويه در وجود عثمان وسيله خلافتخود را مىديد،زيرا او پسر عمو و دوستش
بود،بطور جدى قابل درك است كه اگر دوران عثمان امنيتخود را حفظ كرده بود،معاويه را
به جانشينى خود تعيين مىكرد.هنگامى كه كارها سختشد و فضاى سياسى با آشوبى گسترده
اعلام خطر مىكرد.و فاجعهاى مرگبار به خليفه نزديك مىشد،معاويه تصميم گرفت از
گرفتاريهاى خليفه وسيلهاى بسازد كه او را زودتر به هدف خود برساند.
البته او مىخواستخليفه را به راهى بكشاند كه به جانشينى خودش منتهى شود.وقتى
خليفه خوددارى كرد از اين كه پاسخ مثبتى به معاويه بدهد،معاويه هم از اين كه از او
در برابر گرفتاريهايش دفاع كند،خوددارى كرد،بلكه مشكل او را تشديد و تسريع كرد تا
از مطالبه خون خليفه وسيلهاى براى وصول به خلافت فراهم آورد.
معاويه،موقعى كه خطر عثمان را تهديد مىكرد از او دعوت كرد،تا براى حفظ جانش
وى را به شام منتقل كند.
هدف معاويه از تصميم انتقال خليفه به شام اين بود كه خليفه را تحتحمايتخود
قرار دهد تا اين كه از خلافت،براى عثمان نامى بماند ولى حقيقت آن،در اختيار معاويه
بوده باشد و سرانجام كار به آنجا منتهى شود كه عثمان معاويه را به جانشينى خود
تعيين كند.
و ليكن خليفه به نداى معاويه پاسخ مثبت نداد.در صورتى كه براى معاويه امكان
داشتبا اعزام سپاهى به نزديكى مدينه و آماده نگهداشتن آن براى دفاع از خليفه،به
هنگام درخواست او،از ورود چنان مصيبتى به خليفه،جلوگيرى كند.اما معاويه-على رغم اين
كه خليفه از او كمك خواست-كمك نكرد.و مىگويند كه او سپاهى فرستاد و به فرمانده
سپاه دستور داد كه لشكر را در بيرون مدينه نگهدارد و حركت ندهد تا وقتى كه-عوض
عثمان از معاويه-دستور برسد،البته او مصلحتخويش را در آن ديده بود كه عثمان را به
دم تيز شمشير انقلاب بسپارد تا خود خون او را مطالبه كند و به مردماعلان كند كه او
به خونخواهى خليفه كه مظلوم كشته شده قيام كرده است.و به اين ترتيب تودههاى مردم
برانگيخته شوند،وى آنها را از راه تفكر طبيعى خود بيرون برد.به اين وسيله تا حد
جنون آنها را منحرف ساخت،براى اين كه هدف و خواسته خود را بپايان برساند و تنها
خواست او همان بود.
هشدارهاى پيامبر (ص) خود دليل بر آن است
تنها فرصتهاى پيش آمده و آمادگى براى رسيدن به حكومت نبود،كه نزديك شدن معاويه
به آرمانش را مورد تاييد قرار مىداد.البته تعدادى از اخبار نبوى كه به گوش معاويه
رسيده بود، فكر او را استوار كرد،و ديك حرص و آزش را به جوش آورد و آرمان او را در
مورد وصول به خلافت قوت و روح حيات بخشيد ابن اثير نقل كرده است،در آن هنگام كه
عثمان از حج مراجعت مىكرد و معاويه همراه او بود،سوار بر استرى شهبا[سفيد و
سياه]بود،ساربان اين آواز را مىخواند:
چهار پايان لاغر و آن موجودات لاغراندام كه مانند كمانهاى كج هستند،مىدانند
كه امير بعد از او (يعنى پس از عثمان) على است،و اگر زبير باشد،جانشينى زبير هم
مايه خوشنودى است.
كعب الاحبار به ساربانى كه آواز مىخواند گفت:دروغ گفتى،بلكه پس از عثمان،همان
كسى كه بر استر شهبا سوار است[يعنى معاويه]خليفه خواهد بود.در نتيجه معاويه از آن
روز به طمع خلافت افتاد (5) .
در حقيقت طمع معاويه از آن روز شروع نشد،زيرا معاويه مثل آن سخن را از كسى
شنيده بوده است كه از كعب الاحبار راستگوتر بود،و من اعتقاد ندارم كه كعب الاحبار
سلطنت معاويه را در كتابهاى يهود-چنان كه خود او وانمود مىكرد-يافته باشد،بلكه آن
مطلب در رواياتى بيان شده است كه اصحاب از پيامبر (ص) نقلكردهاند و در ميان آنها
كسانى وجود دارند كه پيامبر (ص) به راستگويى ايشان گواهى.داده است.ابو عثمان جاحظ
در كتاب«السفيانيه»از جلام بن جندل غفارى نقل كرده است كه او شاهد مشاجره معاويه
و ابوذر (پس از اين كه عثمان ابوذر را به شام تبعيد كرد) بوده است،مطلب زير از جمله
آن بحث و مشاجره است:
«...معاويه به ابوذر گفت:اى دشمن خدا و دشمن رسول خدا هر روز نزد ما مىآيى و
هر كارى كه مىخواهى انجام مىدهى.بدان و آگاه باش اگر بنا بود مردى از اصحاب محمد
را بدون اجازه امير المؤمنين عثمان بكشم،تو را مىكشتم.
...پس ابوذر رو به معاويه كرد و گفت:من دشمن خدا و رسول خدا نيستم،بلكه تو و
پدرت دشمنان خدا و رسول خداييد،اظهار اسلام كرديد ولى در باطن كافريد.براستى كه
رسول خدا تو را نفرين كرده و دعا كرده است كه تو سير نشوى.من از رسول خدا شنيدم كه
مىفرمود:هر گاه امر اين امت را فراخ چشم پرخورى كه مىخورد و سير نمىشود،عهدهدار
گردد امتبايد نسبتبه او جانب احتياط و حذر در پيش گيرد.معاويه گفت:من آن شخص
نيستم ابوذر در جواب او گفت:تو همان مردى.رسول خدا (ص) مرا از آن خبر داده و من از
او شنيدم در حالى كه از كنار او مىگذشتم فرمود:بار خدايا او را از رحمتخود دور كن
و جز با خاك از چيزى سيرش مساز...» (6)
و ابوذر در حضور عثمان نقل كرد كه رسول خدا (ص) فرمود:«هر گاه فرزندان ابى
العاص (خاندان مروان از قبيله اموى) به سى مرد برسند،مال خدا را دستبه دستخواهند
گرداند و بندگان خدا را غلامان قرار خواهند داد و دين او را بدعتخواهند شمرد»
(7) .
روزى عمر به مغيرة بن شعبه (كه فاقد يك چشم بود) گفت:«...هان به خدا سوگند كه
بنى اميه اسلام را يك چشمى خواهند ديد چنان كه تو داراى يك چشم هستى،و بعد خط اسلام
را كور خواهند كرد بحدى كه نداند به كجا مىرود و از كجامىآيد.»و عمر نقل كرده
است،از رسول خدا (ص) شنيد كه مىفرمود:«البته كه بنى اميه بر منبر من بالا خواهند
رفت.و براستى كه به من در خواب نماياندند كه ايشان روى منبرم همچون ميمون جست و خيز
مىكنند.»و در باره ايشان نازل شده است:«و ما خوابى را كه به تو نمايانديم،جز
آزمونى براى مردم و آن شجره ملعونه در قرآن،قرار نداديم» (8) .
فخر الدين رازى در تفسير آيه مباركه: «و ما جعلنا الرؤيا التى اريناك الا فتنة
للناس و الشجرة الملعونة فى القرآن...» (9) نقل كرده است كه سعيد بن
مسيب گفت:رسول خدا (ص) بنى اميه را ديد كه روى منبرش همانند ميمون جست و خيز
مىكنند،و از آن ناراحتشد.و رازى مىگويد كه اين مطابق روايت عطا،قول ابن عباس
است.و نيز از ابن عباس نقل كرده است كه او گفت:شجره ملعونه،بنى اميهاند،يعنى
(فرزندان) حكم بن ابى العاص.ابن عباس گويد:و پيامبر خدا (ص) در خواب ديد كه فرزندان
مروان بر منبر او يكى پس از ديگرى بالا مىروند پس داستان خوابش را براى ابو بكر و
عمر-در حالى كه با آنها در خانه خود خلوت كرده بود-فرمود.و چون متفرق شدند،پيامبر
خدا (ص) شنيد كه حكم خواب پيامبر را نقل مىكند پس اين مطلب بر پيامبر (ص) گران آمد
و عمر متهم به فاش كردن آن راز شد و بعد معلوم شد كه حكم به حرفهاى آنها گوش
مىداده است پس رسول خدا (ص) او را تبعيد كرد...
(10)
و اين مطلب را آن چيزى كه،حاكم از امام حسين بن على (ع) نقل كرده است،تاييد
مىكند، كه او به مردى از يارانش فرمود:خدا تو را رحمت كند،مرا سرزنش مكن.زيرا كه
رسول خدا (ص) بنى اميه را در خواب ديد كه روى منبرش يكى پس از ديگرى سخن مىگويند و
او از ديدن آن منظره ناراحتشد،پس آيه شريفه: «انا انزلناه فى ليلة القدر و ما
ادراك ما ليلة القدر، ليلة القدر خير من الف شهر» نازل شد،بنى اميه ملك را صاحب
خواهند شد و ما را او بس است زيرا كه نه چيزى بر او افزوده مىگردد و نه چيزى از او
كاسته مىشود (11) .
و از مجموع اينها معناى گفته امام (ع) به عمويش عباس را در روز شورا مىفهميم
كه فرمود: «البته پس از عثمان آنها به حكومتخواهند رسيد...و اگر او بميرد و يا
كشته شود حكومت را بنى اميه دستبه دستخواهند گردانيد...»پس ترديدى نيست كه امام
(ع) در باره عثمان و ديگر بنى اميه و بويژه در باره معاويه از پيامبر (ص) شنيده
بوده است پيش از آن كه عمر و ابوذر و ديگران شنيده باشند.
پس از جنگ بصره وقتى كه مروان بن حكم را نزد او آورده بودند تا با وى بيعت كند
فرمود: «بيعت او به چه دردم مىخورد؟مگر او در مدينه با من بيعت نكرد؟اگر با دستبا
من بيعت كند باد برش مكر و فريبكارى مىكند[كنايه از اين كه در پنهانى بيعت را
مىشكند]».و چون مروان به فرماندارى رسيد،امام (ع) فرمود:«آگاه باشيد كه او را
حكومتى خواهد بود چون ليسيدن سگ بينى خود را[كنايه از كوتاه بودن مدت حكومت مروان
است كه حدود چهار ماه و ده روز بوده است]و او پدر چهار رئيس است (12) ،و
بزودى مردم از مروان و فرزندان او روزگارى خونين[يعنى قتل و غارت]ببينند» (13)
.
معاويه در طول هيجده سال تا اين حد،خود را آماده مىكرد و از هر فرصتى كه
برايش پيش مىآمد كمال استفاده را مىكرد.و در باره فرمانروايى خود از عمر شنيد
آنچه بايد بشنود و آنچه را كه عمر براى او از قول پيامبر از اخبار مربوط به
حكومتبنى اميه وفرمانروايى خود، نقل كرده بود.بنابراين از سادگى بود كه ابن عباس و
ديگران گمان كنند كه ابقاى معاويه بطور موقت در پستخودش،فرصتى خواهد بود براى امام
كه در آينده او را به آسانى و بدون جنگى خونين،از كار بر كنار كند.و على (ع) كسى
نبود كه بخواهد معاويه را فريب دهد.و اگر قصد فريب او را هم داشت،نمىتوانست،زيرا
كه معاويه زرنگتر از آن بود كه نسبتبه هدف خود فريب بخورد و اگر امام (ع) مطابق
نظر ابن عباس و مغيره-با تمام آگاهى كه نسبتبه كار معاويه داشت-رفتار مىكرد،در
حقيقتخود را گول زده بود و به همين دليل بود كه مىبينيم اين دو مشاور-على رغم همه
زيركى و هوشيارى كه داشتند-نتوانستند مقدار آگاهى و دانش و بينش عميق امام (ع) و
زيركى و تصميم معاويه را چنان كه بايد،درك كنند.و مورخانى كه نظر ايشان را
پسنديدهاند،مرتكب همين اشتباه شدهاند.
آرى براى امام (ع) اين امكان بود كه با معاويه بر سر ابقاى وى در پست
استاندارى براى تمام عمر سازش كند و با او توافق كند كه پس از وى وليعهد و جانشين
او باشد.و ليكن اگر امام (ع) آن كار را كرده بود عمل وى يك دستاورد شخصى بود كه به
ضرر تمام اصولى كه به آنها اعتقاد داشت،تمام مىشد.در حقيقت او بطور كامل مىدانست
كه معاويه از آن كسانى نيست كه نسبتبه دين خدا و امت اسلامى امين شمرده شود.و امام
(ع) خود فرمود:«براستى كه من بررسى و زير و رو كردم اين جريان را و راهى نيافتم جز
اين كه مطابق آنچه بر محمد (ص) نازل شده استيا با او بجنگم و يا راه كفر در پيش
گيرم.»
3
آيا حكومتبنى اميه امرى اجتناب ناپذير
بوده است؟
گاهى گفته مىشود:اگر پيامبر (ص) به امتخود خبر داده بود كه بنى اميه به
كومتخواهند رسيد پس چرا على (ع) با علم به اين كه معاويه در آينده پيروز خواهد شد
با او مبارزه كرد؟و هر گاه نتيجهاى كه امام (ع) مىخواست از آن اجتناب كند همان
بود كه مىدانست،رسيدن به آن مقدر است پس فايده ريختن آن خونها چه بود؟و ليكن حقيقت
اين است كه پيامبر (ص) نه به على خبر داده بود و نه به ديگر اصحاب،كه حكومتبنى
اميه امرى است قطعى و آسمانى و اراده انسان هيچ دخالتى در آن ندارد،بلكه عكس آن
درست است. آنچه را كه پيامبر (ص) اراده فرموده بود اين بود كه به امتش خبر دهد كه
سهل انگارى امت در پاسدارى از اسلام،امرى است كه بزودى منجر به تسلط بنى اميه بر
ايشان خواهد شد.و اين هشدارى بود از جانب پيامبر (ص) به امت،تا براى جلو گيرى از آن
احتياطهاى لازم را اتخاذ كند.در حقيقت پيامبر (ص) علاج پيشگيرى از اين خطر و همه
خطرهاى گمراهى را براى امتبيان كرده است.و راه چارهاى كه پيامبر (ص) بيان داشته
بود همان چنگ زدن به قرآن و عترت پيامبر (ص) بود.و به امت فرمود كه تمسك به قرآن و
حديث تجسم ضمانت از گمراهى استبراى امت.و اگر امتبه آن عمل مىكرد،بنى اميه به
حكومت نمىرسيدند و اين امت از هر نوع فتنهاى در امان مىماند.
و ليكن جاى تاسف است كه امت،نه تنها به هشدار پيامبر (ص) گوش فرا نداد و راه
چارهاى را كه آن حضرت معرفى كرده بود پيش نگرفتبلكه از بخش دوم راه چاره[تمسك به
عترت پيامبر (ص) ]به طور كامل اعراض نمود.و در حقيقت اين امت راه مخالف پيش
گرفت،راهى كه او را به سمت آنچه پيامبر (ص) از آن بر حذر مىداشت هدايت مىكرد.
امام (ع) تنها كسى است كه قصد داشتخطر بنى اميه را از اين امت دفع كند.اگر
عمر در اين زمينه كارى،گر چه بسيار اندك،انجام مىداد خطر از امت رفع مىشد.اگر على
(ع) براى برطرف كردن خطر معاويه به درگيرى در جنگى سخت،در برابر او نياز داشت،اما
خليفه دوم به كارى بيش از تعيين نكردن معاويه به استاندارى و يا هنگام مشاهده رشد
قدرت او،عزل كردن وى و يا جانشين قرار دادن على (ع) به جاى عثمان-كه كار شورا به
جانشينى او و باز گذاشتن دست امويها در امور مسلمانان منجر شد-نياز نداشت.
و حتى پس از حدوث تمام اينها رهايى از معاويه و سركوبى و بركنارى او
امكانداشت،در صورتى كه ام المؤمنين عايشه و به همراه وى دو صحابى بزرگ،طلحه و
زبير،اقدام به برافروختن آتش شورش بر ضد على (ع) امام هدايت نكرده بودند.پس اگر اين
سه رهبر به امام (ع) كمك مىكردند و مسلمانان را به جاى شوراندن بر ضد او،وادار به
نصرت او مىكردند،معاويه با خوارى و ذلتسر به فرمان امام (ع) نهاده بود،و چهره
تاريخ عوض مىشد، و حكومت امام استوار مىگشت،و مسلمانها از تمام جنگهاى داخلى كه
در دو قرن اول هجرى در گرفتبركنار مىماندند.و ليكن رهبران امت در مسيرى وارونه به
حركت در آمدند و اين امت را به آن جا رساندند كه پيامبر (ص) از آن برحذر مىداشت.
ترديدى نيست كه جنگ بصره رسيدن به راه حل مسالمت آميز با معاويه را براى امام
(ع) غير ممكن ساخته بود،و همان جنگ بصره بود كه نبرد با معاويه را قطعى كرد،مگر
امام (ع) تمام اصول خود را زير پا مىگذاشت.پس جنگ بصره آشكارا بر معاويه ثابت كرد
كه در مخالفتبا امام تنها نيست،و كسانى از مردم خارج شام هستند كه با او
همعقيدهاند و مبارزه با على (ع) را جايز مىشمرند،و از خونريزيها در راه مبارزه با
او باكى ندارند.و خود آن جنگ براى على (ع) دشمنانى به وجود آورد كه پيروزى امام (ع)
بطور موقت آنها را به سكوت وا داشته بود.و حتى آمادگى داشتند در صورتى كه فرصتى
برايشان پيش آيد به دشمنان امام (ع) بپيوندند.و بعدها كه چنين فرصتى براى آنها پيش
آمد،خيلى زود از فرصت استفاده كردند.
و مىخواهم به مطالب قبل بيفزايم كه على رغم حتمى بودن نبرد بين امام (ع) و
معاويه،اين امكان وجود داشته است كه همان جنگ نتايج درخشانى براى مصلحت امت داشته
باشد،در صورتى كه مردم عراق به سخنان امام (ع) گوش فرا مىدادند و تا آخر راه از
امام (ع) پيروى مىكردند.و اگر آن كار را كرده بودند،ناگزير نمىشدند،كه در مقابل
سلطنتبنى اميه تسليم شوند و نسلهاى بعدى نيز از سيطره شر و مفاسد بر كنار
مىماندند.و به اين جهت است كه سلطنتبنى اميه-على رغم خبر دادن پيامبر (ص) از
آن-يك امر قطعى آسمانى نبود بلكه نتيجه عمل نكردن به راه چاره پيشگيرى بود
كهپيامبر (ص) به امت معرفى كرده بود و مهمل گذاشتن آن از اول تا آخر.
و اضافه مىكنم كه وظيفه امام (ع) بر او حكم مىكرد تا راهى را كه انتخاب كرده
بود بپيمايد، گر چه سلطنتبنى اميه مقدرى حتمى بود.پس مقام امام،مقام ساير پيام
آوران و صاحبان رسالتى است كه در راه خدا پيكار كردند و كشته شدند و به مقصود خود
يعنى اعلاى كلمة الله، نائل نشدند.
و ما تصور نمىكنيم كه پيامبر بزرگ (ص) اگر مىدانست كه در جنگهاى خود در
مقابل دشمنان پيروز نخواهد شد از جهاد و مبارزه خوددارى مىكرد،بلكه اعتقاد داريم
كه او در نبرد حق تا پايان كار وارد مىشد.و اين همان مطلبى است كه براى عمويش ابو
طالب موقعى كه در مكه بود،آشكارا گفت:«اى عمو،به خدا قسم اگر ايشان[مردم
قريش]خورشيد را در دست راستم و ماه را در دست چپم قرار دهند تا اين كار را ترك كنم
ترك نخواهم كرد تا اين كه خداوند مرا در آن راه پيروز گرداند و يا هلاك شوم.»
پس درگيرى امام در جنگ بر ضد خطر بنى اميه وظيفه مهمى بود كه پس از يافتن
يارانى آماده فداكارى براى رسالتخود،بر عهده او قرار داشت.و اگر آن كار را نكرده
بود،در اداى امانتى كه مقابل دين و امت و نسلهاى آينده بر عهده داشت كوتاهى كرده
بود،و در ظلم و گمراهى و گناهان بنى اميه سهيم و شريك بود.
پىنوشتها:
1-نهج البلاغه ج 3 ص 73.
2-نهج البلاغه ج 3 ص 120.
3-كامل ابن اثير ج 3 ص 33.و آن را ابن ابى الحديد در شرح منهج ص 64 از طبرى
نقل كرده است.
4-شرح نهج البلاغة ج 1 ص 62.
5-كامل ج 3 ص 76.
6-شرح نهج البلاغة ج 2 ص 376.
7-همان مرجع ص 377.
8-شرح نهج البلاغة ج 3 ص 115.اكثر مفسرين بر آنند كه مقصود از شجره ملعونه در
آيه مباركه،خاندان بنى اميه است (م) .
9-سوره اسراء آيه 60.
10-تفسير قرآن امام رازى ج 5 ص 413-414.
11-مستدرك ج 3 ص 171.
12-چهار رئيس همان فرزندان مروان يعنى عبد الملك،عبد العزيز والى مصر،بشر والى
عراق و محمد والى جزيره است،و بعضى گفتهاند مقصود از چهار رئيس،پسران عبد الملك بن
مروان،يزيد و سليمان،وليد و هشام است كه همه به خلافت رسيدند.م.
13-نهج البلاغه ج 1 ص 124.
|