فصل بيست و هفتم
شهادت
1
وقتى خوارج در جنگ نهروان به هلاكت رسيدند،به امام (ع) گفتند يا امير المؤمنين
تمام اين قوم هلاك شدند.امام (ع) فرمود:«هرگز،به خدا سوگند كه آنها نطفههايى در
پشت مردان و در رحم زنانند،هر زمان شاخهاى از آنها برويد،شكسته شود تا اين كه
آخرين آنها دزدان چپاولگر شوند.» (1)
امام (ع) پيروزى خود را بر خوارج پوشيده نگذاشت،در صورتى كه معتقد نبود هلاكت
ايشان، به معنى ريشه كن شدن آنها و حل نهايى مشكل ايشان است.در حقيقت او مىدانست
كه اصول و انديشهها با نابودى بدعت گذاران و به وجود آورندگان آنها از بين
نمىروند.و مبارزه با ايشان چيزى جز يك چارهجويى موقت نبود،و هدف از آن متوقف
ساختن حركتسريع و تخفيف خطر روزافزون ايشان بود و مبارزه امام با ايشان ماموريتى
بود كه پيامبر (ص) به وى داده بود كه شرح آن را بيان داشته و تمام اوصاف و
نشانىهاى آن را بيست و نه سال پيش از فرا رسيدن وقت آن بوضوح گفته بود.
چرا پيامبر (ص) مبارزه با خوارج را به امام
(ع) توصيه كرد؟
پيامبر (ص) اين ماموريت را به على (ع) محول نكرد مگر به اين دليل كهدر
آن،ضرورت مقدس دفاع از آزادى انديشه و خون مردمى نهفته بود كه خوارج بدون هيچ
دليلى-جز خوددارى قربانيانشان از ايمان آوردن به عقايد باطل آنان-قصد داشتند بر
زمين بريزند،در انجام آن ماموريت نهفته بود.و امام (ع) به خود اجازه نمىداد-در
حالى كه پيامبر (ص) درباره او گواهى داده بود كه او با حق و حق با اوست-كه مسلمانان
را مجبور كند تا همراى او باشند و از طريق هدايتبه اجبار پيروى كنند،بلكه او
مخالفان خود را معذور مىداشت و براى آنها آزادى در انديشه قايل بود.و او كسى بود
كه مىفرمود:«...پس از من خوارج را نكشيد (يا با ايشان مبارزه نكنيد) ،زيرا كسى كه
حق را بجويد ولى اشتباه كند،غير از كسى است كه طالب باطل بوده است و همان را
دريافته است».
و اگر خوارج به قوانين نادرستخود ايمان داشتند اما تصميم نمىگرفتند كه آن را
با زور به ديگر مسلمانان تحميل كنند،امام (ع) ايشان را به حال خودشان واگذاشته بود
و اين آرزو و خواسته امام بود.و ليكن آن گروه،مانع مىشدند كه مسلمانان سخن حق را
بگويند،و ايشان را ملزم مىكردند كه به باطل معتقد شوند و آن را به عنوان يك دين
بپذيرند.و هر كس را كه ايمان به بدعت آنها نداشت و دستشان مىرسيد،مىكشتند.
نتايج اين جنگ چه بود؟
البته جنگ نهروان در جهت متوقف ساختن رشد حركتسريع خوارج و خطر روزافزون آن
گروه براى مسلمانان،موفق شد.و ليكن-همان طورى كه خود امام (ع) انتظار داشت-در ريشه
كن كردن آن خطر،توفيق نيافت.همچنين در باز فرستادن سپاه على (ع) به پيكار با قاسطين
پيمان شكن ايجاد مانع كرد.توضيح آن كه امام (ع) مىخواستبلافاصله بعد از جنگ
نهروان،سپاه خود را براى جنگى سرنوشتساز به مصاف معاويه اعزام كند،و ليكن سپاه و
سران آن،اظهار علاقه كردند كه براى استراحتى كوتاه،در محل نخيله-نزديك كوفه-اردو
بزنند تا تجديد قوا كنند،سلاحهاى خود را آماده سازند،و مركبهاى سواريشان خستگى
بگيرند.و ليكن پس از اين كه درآن جا اردو زدند،دسته دسته و يا فرد فرد مخفيانه به
كوفه رفتند و ديگر بازنگشتند.و امام (ع) ناچار شد،خود براى ترغيب آنها روز بروز
بتدريج هتحركتبه سمت دشمن وارد كوفه شود،و ليكن آن مردم حاضر به رفتن نشدند و در
خانههايشان ماندند.
آگاهى بر علل خوددارى آن مردم از انجام واجبشان براى ما دشوار نيست.زيرا مردان
شايستهاى كه مغزهاى متفكر نهضتبودند مانند،عمار بن ياسر،مالك اشتر،خزيمة بن ثابت
ذو الشهادتين،عبد الله بن بديل و هاشم مرقال،در جنگ صفين و يا خارج از جنگ،بدرود
زندگى گفته بودند.و اينان بودند آن بيدار دلانى كه نسبتبه آينده اسلام علاقه شديد
به خرج مىدادند و در راه اعلاى حق از مال و جانشان مىگذشتند.و هم ايشان حلقههاى
پيوند امام (ع) با تودهها بودند،و مردم را عارف به حق امام نموده و ترغيب به اطاعت
از او مىكردند،و با اعمال خود،اسوههايى زنده براى فرمانبردارى و صميميتبا قوانين
امام (ع) را عرضه مىكردند.آنان همواره نخستين لبيك گويان به نداى امام (ع) بودند
در وجود امام (ع) و گفتار و رفتارش تجسم عينى پيامبر بزرگوار را مشاهده مىكردند.
اين نيكمردان به لقاى پروردگارشان پيوستند و به جاى آنها در پشت رهبرى تودهها
افرادى امثال اشعث قرار گرفتند كه ايمان وارد دلهايشان نشده بود،و مردان ديگرى
همچون حجر بن عدى،و عدى بن حاتم،نيز كه هر چند كمبود ايمان و اخلاص نداشتند،و ليكن
كمبود ايشان در نداشتن نفوذ گسترده و نيروى تاثير،بر تودهها بود.
و تودههاى مردمى كه در هر سه جنگ همراه امام (ع) مىجنگيدند از خون فرزندان
خود به مقدار زيادى داده بودند،در نتيجه از نبرد دلگير و مايل به نرمش و ترك جنگ
بودند بدون اين كه از بينش صاحبان بصيرت برخوردار باشند،كه به سرانجام كار اهميت
مىدهند و باكى از ضرر و زيان ندارند.
فتنه پر جنجال خوارج شكافهايى در صفوف به وجود آورده و وحدت اردوى امام (ع) را
بر هم زد.البته خوارج در جنگ نهروان نابود شدند،و ليكن هلاكت ايشان روحيه سپاهى را
كه آنها را نابود ساخته بود،بالا نبرد،زيرا كه ايشان فرزندان،برادرانو دوستان آنها
بودند كه تا ديروز همرزم و يار و ياور امام بر ضد دشمن او،بودند.قتل كوفى به
دستبرادر كوفى و بصرى به دستبصرى در درون وى احساس پيروزى را زنده نمىكرد،بلكه
حاكى از اندوه و احساس ضرر و زيان بود.علاوه بر آن جنگ نهروان به تلاش تبليغاتى
خوارج و به اعمال خونين آنها خاتمه نداد.زيرا كه ايشان ميان مردم پراكنده شدند و
آنها را بر ضد امام (ع) مىشوراندند.و هر گاه دستهاى از آنها مقدارى نيرو
مىگرفت،با شمشيرهاى آويخته بر گردنهايشان خروج مىكردند، و ميان اهالى بىگناه ترس
و مرگ را مىگستردند.
اشرس بن عوف شيبانى با جمعى خروج كرد،و بعد به دنبال او هلال بن علقمه بن تيم
الرباب و بعد اشهب بن بشر،و بعد از آنها سعيد بن نفيل تيمى،و خريتبن راشد در ميان
قبيله بنى ناجيه و ديگران.و در هر نوبتى امام (ع) ناگزير بود گروهى يا گروههايى از
جنگجويان خود را براى مبارزه با آنها بفرستد.تمام اينها موجب از بين رفتن روحيه
اردوى امام على (ع) و وحدت ايشان شد،و تصميم ايشان را نسبتبه مبارزه[با قاسطين]بر
هم زد.و به اين ترتيب زمام ابتكار عمل نظامى و سياسى از دست امام (ع) به دست معاويه
انتقال يافت.
معاويه از به هم خوردن وحدت در جبهه امام (ع) اطلاع يافت،پس عازم يورش به مصر
و اشغال آن جا گرديد،با علم به اين كه مردم عراق به نداى امام (ع) -در صورتى كه از
آنها دعوت به عمل آورد تا سپاهى براى دفاع از مصر بفرستند-لبيك نخواهند گفت،معاويه
به آنچه مىخواست دستيافت.مردم عراق خبر اشغال مصر و كشتن استاندار آن شهر-محمد بن
ابى بكر-و سوزاندن پيكر او را شنيدند،چنان كه گويى هيچ ارتباطى به آنها ندارد.
پيروزى پيروزى مىآورد و شكست،شكست را در پى دارد.در حقيقت پيروزى در مصر
معاويه را به طمع انداخت تا براى بيرون آوردن بصره از دست امام اقدام كند،چون او
مىدانست كه اكثريت مردم آن شهر به خاطر آنچه در جنگ جمل از طرف امام (ع) به ايشان
رسيده بود، كينه وى را در دل دارند.معاويه،عبد الله حضرمى را بهبصره فرستاد تا
مردم آن جا را بر امام بشوراند،عبد الله به مقصود خود نرسيد،و كشته شد.اما پيش از
اين كه هلاك شود توانست ميان مردم بصره اختلاف ايجاد كند.
معاويه،نعمان بن بشير را با هزار تن فرستاد و بعد از آن سفيان بن عوف را با شش
هزار و به دنبال آنها ضحاك بن قيس را با سه هزار نفر به سمت نواحى مختلف عراق
فرستاد،تا در ضمن يورشها ويرانى و مرگ را در آن نواحى گسترش بدهند.آن گاه
برمىگشتند بدون اين كه از طرف مردم عراق در اكثر اوقات،بجز مقاومتى ناچيز،عكس
العملى ببينند.معاويه گروهى رزمنده ديگر به يمن و حجاز فرستاد و آنها نسبتبه
مسلمانان كارهايى كردند كه افراد كافر از انجام آنها پرهيز داشتند و آن جنگجويان از
راه غارتگريهاى خود بدون اين كه اذيتى ببينند،با دست پر باز گشتند.
امام (ع) بارها مردم را جمع كرد در حالى كه ايشان را تشويق بر جهاد
مىفرمود،گاهى با نرمى و ملايمت و گاهى با درشتى و خشونت،و ليكن آن مردم تن به ذلت
داده و اظهار ضعف كردند.يك بار به ايشان فرمود:
«از كدام خانه پس از خانه خودتان دشمن را باز مىداريد؟و شما كنار كدام امام
بعد از من مبارزه مىكنيد؟به خدا سوگند كه فريب خورده است آن كسى را كه شما فريب
داديد،و هر كس به همراه شما پيروزى به دست آورده است،با تير نوميدى پيروز شده
است.در وضعى قرار گرفتهام كه طمعى به يارى شما ندارم و سخن شما را باور
نمىكنم.خداوند بين من و شما جدايى اندازد،عوض شما كسانى را نصيب من كند كه براى من
بهتر از شما باشد.
بدانيد كه شما پس از اين با خوارى و ذلتى گسترده و شمشيرى برنده و خودبينى و
خودخواهيى كه ستمگران آن را در بين شما رسم كنند،روبرو خواهيد شد،در نتيجه اجتماع
شما از هم بپاشد و چشمانتان گريان شود،و تنگدستى به خانههايتان راه يابد،و پس از
اندك زمانى آرزو كنيد كه مرا ببينيد تا ياريم كنيد.آن گاه حقيقتسخن مرا خواهيد
فهميد،و خداوند از رحمتخود دور نمىسازد مگر ستمكار را.» (2) امام (ع)
معاويه را براى اعمال ويران كننده اسلام و تعليمات اسلاميش و گسترش فساد و اختلاف
افكنى،ستمكارى و خريدن وجدانهاى مردم،ملامت نمىكرد.زيرا كه او مىدانست معاويه و
خاندانش همواره دشمنان حق و مقام رسالتبوده و هستند.معاويه در پى دنيا و باطل
استبا تمام امكانات خود به دنبال آنها مىرود و او مىداند كه چه چيز را هدفگيرى
مىكند.على رغم اين كه او ريشه همه دردهاست،امام (ع) او را ملامت نكرد،زيرا كه
انتظار نداشت او كارى غير از آنچه انجام مىدهد،انجام دهد.
آرى در نظر امام (ع) پيروان خودش در خور ملامتبودند،زيرا آنها بودند كسانى كه
امام (ع) از ايشان انتظار داشت تا داروى اين درد و وسيلهاى براى اداره امور اين
امت و بازگرداندن جهتحركت امتبه سمت آيندهاى باشند كه اسلام روشنى بخش تر شده و
همه جاى آباد دنيا را روشن سازد و همه ملتها به وسيله آن هدايتشوند.و ليكن ايشان
به جاى آن كه دارويى براى اين امتباشند،دردى افزون بر دردهاى اين امتشدند.
براستى كه امام (ع) رودرروى آنها فرمود:«من مىخواستم كه وسيله شما دردها را
معالجه كنم در صورتى كه شما براى من دردى هستيد;مانند كسى كه مىخواهد با خارى،از
پاى خود خار بيرون كند و حال اين كه مىداند خار مايل به خار است (3)
.بار خدايا!طبيبان معالج اين درد بىدرمان ملول گشتند و آب كشان از اين چاه،با
ريسمان،از كار ماندند...» (4)
آرى،باطل به سبب خوار داشتن طرفداران امام يكديگر را و عصيان و
پراكندگىشان،پيروز شد و پيشرفت كرد.و ايشان نه تنها در دينشان زيان كردند بلكه
دنيا و تمامى آينده درخشان خود را در روى اين كره خاكى از دست دادند.زيرا دشمن
ايشان كه در آغاز كار،با تمام قوا با او، جنگيدند،و با خشم و كينه،با او برخورد
كردند،و براى نابودى او دستبه كار شدند و بعد از آن از مبارزه با او باز
ايستادند،در حالى كه دشمن در آينده به ايشان رحم نكرد.اكنون امام (ع) را مىبينى كه
به ايشان مىگويد:
«آگاه باشيد كه شما بعد از اين با ذلتى فراگير و شمشيرى برنده و آن خودبينى كه
ستمگران در ميان شما رسم كنند مواجه خواهيد شد،در نتيجه اجتماع شما بر هم ريزد،و
چشمهايتان گريان شود و تهيدستى وارد خانههاى شما گردد...»
و ليكن اين سخنان كه حتى ترسوها را به قيام وامىدارد و غافلترين غافلان را از
خواب فلتبيدار مىسازد،آن مردم را تكان نداد و در بيدارى ايشان توفيق نيافت،بار
ديگر به ايشان فرمود:«چقدر جاى تعجب است!شگفتا اجتماع ايشان بر باطل خود و تفرقه
شما در حق خويش،دل را مىميراند و باعث غم و اندوه مىشود.تا آن جا كه آماج تير
آنها قرار گرفتيد.شما را هدف تير خود قرار مىدهند و شما اقدام به تيراندازى
نمىكنيد،بر شما هجوم مىبرند و شما هجوم نمىبريد.و معصيتخدا را مىكنند و شما
جلوگيرى نمىكنيد و راضى هستيد. وقتى كه در ايام زمستان به شما امر كردم به جنگ
ايشان برويد،گفتيد اكنون هوا بسيار سرد است.اگر به شما گفتم در روزهاى تابستان با
آنها پيكار كنيد گفتيد اين روزها هوا گرم است مهلتبده شدت گرما شكسته شود.وقتى اين
همه براى فرار از سرما و گرما بهانهجويى مىكنيد،به خدا سوگند از شمشير بيشتر فرار
خواهيد كرد.
«اى مرد نمايان نامرد!و اى فرومايگانى كه عقل شما مانند عقل بچه نابالغ و
زنهاى تازه به حجله رفته است،به خدا قسم كه شما با نافرمانى خود تصميم مرا بر هم
زديد،براستى كه دلم را پر از خشم و غضب كرديد،تا اين كه مردم قريش گفتند،پسر ابو
طالب مرد دليرى است و ليكن علم جنگ كردن ندارد،قدر و ارزش سخن آنها با خداست،چه كسى
به فنون جنگ از من داناتر است،و ايستادگيش از من بيشتر است؟به خدا قسم هنوز به سن
بيستسالگى نرسيده بودم كه مهياى جنگ شدم و اكنون زياده از شصتسال از عمرم
مىگذرد.و ليكن راى و تصميم ندارد كسى كه فرمانش،مطاع نيست;راى و تصميم ندارد كسى
كه فرمانش مطاع نيست;راى و تصميم ندارد كسىكه فرمانش مطاع نيست.» (5)
على رغم تمام اين گرفتاريها و غم و غصههايى كه به امام (ع) رو آورده بود،و
على رغم اين كه پيروانش او را در حالت دفاعى،آنهم حالت دفاعى ناموفق نگهداشتند و با
نافرمانى خود ابتكار عمل را از او سلب كردند،او،پيوسته معتقد بود كه مىتواند
دوباره ابتكار عمل را به دست گيرد و تمام دستاوردهاى دشمن را از وى بازگيرد و اگر
پيروانش يك بار ديگر از او اطاعت كنند-در صورتى كه معاويه و سپاهش در جنگ
سرنوشتساز با او روبرو شوند-ضربت نهايى را بر او وارد سازد.و پس از آن ديگر
استيلاى سپاه معاويه بر مصر،هر چند كه در برخوردهاى كوچك پيش از نبرد
سرنوشتساز،پيروز شود،سودى به حال او نخواهد داشت.
امام (ع) پيروان خود را در برابر
مسؤوليتشان قرار مىدهد
سرانجام امام عليه السلام-پس از اين كه از همكارى داوطلبانه ايشان نسبتبه خود
نااميد شد-تصميم گرفت پيروان سركش خود را وادار به پذيرش طرح جنگ كند.و انجام آن
كار ممكن نبود مگر اين كه آنها را در تنگنايى شديد قرار دهد و تمام آنچه از
غيرت،شخصيت، شرف و دين دارند همه را در كفه ترازو قرار دهد.در نتيجه ايشان يا از
تمامى آنها دفاع خواهند كرد و يا اين كه لكه ننگى بر دامن ايشان بچسبد كه با گذشت
زمان هم پاك نگردد.
امام (ع) نمىتوانست چشم آنها را بر واقعيتبگشايد مگر اين كه به ايشان تصميم
فوق العاده خود را كه قادر بر اجراى آن بود،اعلان مىكرد،زيرا آن كار،مربوط به شخص
او بود،و آنها نيز بخوبى او را مىشناختند و مىدانستند چيزى را كه بگويد انجام
مىدهد.زيرا كه او قهرمان قهرمانهايى است كه از فداكارى هر چند بزرگ هراسى
ندارد.امام آنها را جمع كرد و به ايشان فرمود:«اما بعد،اى مردم شما مرا به اين بيعت
دعوت كرديد و من دست رد به سينه شما نزدم و بعد با اين كه من از شما نخواسته
بودم،شما به عنوان امارت با من بيعت كرديد.آن گاه شورشيانى بر من شوريدند اما
خداوند شر آنها را دفع كرد،دماغ آنها را به خاك ماليد، تلاشهاى ايشان را بىنتيجه و
بىاثر كرد و گرفتاريهايى ناگوار بر آنها مقرر فرمود.گروهى در اسلام باقى ماندند كه
بدعتگذارى در دين كردند،مطابق هواى نفس عمل مىكردند و بناحق قضاوت مىكردند،و بر
مدعاى خود،شايستگى نداشتند.و ايشان كسانى بودند كه اگر گفته مىشد يك قدم جلو برويد
مىرفتند.و هر گاه به طرفى رو مىآوردند،آنطور كه باطل را مىشناختند حق را
نمىشناختند و بطورى كه حق را باطل مىشمردند،بر باطل،خط بطلان نمىكشيدند.اما
براستى كه من از سرزنش و پرخاش شما به ستوه آمدهام،به من بگوييد كه شما مىخواهيد
چه كنيد.اگر مىخواهيد دشمن مرا هدف گيرى كنيد آن همان چيزى است كه من در پى آنم و
آن را دوست دارم،و اگر نمىخواهيد اين كار را بكنيد،روش خودتان را براى من روشن
كنيد تا من تصميم خودم را بگيرم،به خدا سوگند،اگر هيچ يك از شما،همراه من براى
مقابله با دشمن بيرون نيامده بوديد،و با آنها نمىجنگيديد تا خداوند ميان ما و
ايشان حكم كند كه او بهترين حاكمان است،شما را نفرين مىكردم و بعد به جانب دشمنان
حركت مىكردم،هر چند كه همراهان من بيش از ده تن نمىبودند.آيا ستمكاران و فريب
خوردگان مردم شام براى كمك و يارى ضلالت صبورتر و در اجتماع خود بر محور باطل از
شما در راه هدايت و حق خويش،سرسختتر هستند؟ترس شما و داروى درد شما چيست؟مردمى
همانند شما اگر كشته شوند پيش از قيامت زنده نمىشوند.» (6)
با اين اعلان خطر،امام (ع) آنان را در برابر مسؤوليتخود قرار داد و يقين پيدا
كردند كه تصميم خود را اجرا مىكند و به جانب دشمن حركتخواهد كرد،هر چند كه بيش از
ده تن هم او را همراهى نكنند.در صورتى كه ايشان مىدانستند او بيشتر از اين تعداد
يار و ياور خواهد داشت،و دانستند كه او اين كار را انجام خواهد داد و در
آيندهنزديك كشته خواهد شد و خذلان و خواريى نصيب آنها خواهد شد كه تاب تحملش را
نخواهند داشت.و شايد گروه زيادى از آنها مىترسيدند كه امام (ع) بر آنها نفرين كند
تا خداوند عذابى كشنده بر آنها فرو فرستد.
شنوندگان تامل كردند و سخن او را نيكو تلقى كردند و از نزد او بيرون آمدند در
حالى كه اظهار مىداشتند كه تصميم دارند او را يارى كنند.و ميان قبايل خود رفتند تا
آنها را وادار به جهاد كنند،و حرفشان يكى شد و پس از اين كه نفر و وسايل فراوان
براى رودررويى با سپاه باطل در جنگى سرنوشتساز آماده كردند،عازم حركتشدند.
و ليكن آيا اين سپاه همان طور كه به نظر مىرسيد صميمى بود؟و آيا دلهاى رهبران
سپاه بر محور حق دور مىزد؟و آيا امثال اشعث از مرض نفاق و دورويى بر كنار بودند؟و
آيا اين اطمينان وجود داشت كه بعضى از اينها به خاطر دستيافتن به پولهايى كه دشمن
برايشان مىفرستاد و يا به آرزوى وعدههايى كه مىداد،در خفا با او همفكرى و همكارى
نكنند،به نحوى كه از روى عمد در ميدان جنگ شكست و فرار اختيار كنند و امير المؤمنين
را در جنگى مايوس كننده درگير كنند،تا به شهادت برسد؟و آيا امير المؤمنين بدرستى
گفتار ايشان اعتقاد داشت؟تاريخ به اين سؤالها پاسخ روشنى نمىدهد،زيرا كه سپاه هنوز
چنين آزمايشى نشده بود.امام پيش از اين كه سپاه از اردوگاه خود حركت كند به لقاى
پروردگارش پيوست و ليكن تاريخ،اشعث را كه از جمله سران رهبران آن سپاه سركش بود
متهم به شركت در توطئهاى مىكند كه براى قتل ناگهانى امام (ع) ،شكل گرفت.
دليل منطقى ما را به اين اعتقاد دعوت مىكند كه رويدادهاى پيش از گردآمدن اين
سپاه همه اعتماد امام (ع) را از پيروانش سلب كرد.و خود او بر اين مطلب تصريح فرموده
است آن جا كه مىگويد:«...به خدا سوگند،من تصور مىكنم كه اگر جنگ شدت يابد و آتش
زد و خورد بر افروخته شود مانند جدا شدن زن از جنين خود از پسر ابو طالب جدا خواهيد
شد...» (7)
امام (ع) كسى نبود كه سخن به گزاف گويد،زيرا وى همان مردى است كه پيوسته سخنانش
بيانگر حقايقى است كه با نور خدا بروشنى سپيده صبح مشاهده مىكند.و امام كسى نبوده
است كه فريب اجتماع پيكرهاى مردم كوفه را بخورد در صورتى كه مىدانست ميان آنها
كسانى هستند كه در عقيده متمايل به خوارجند،و كسانى هستند كه به دليل كوتاهبينى
معتقدند كه پيروزى بر معاويه غير ممكن است و دولت امام (ع) راه نيستى را
مىپيمايد.و بدان جهت آنها آماده همكارى با دشمن امام بودند.و طبيعى است كه ميان
پيروان امام (ع) مردانى صميمى در نهايت اخلاص نيز پيدا مىشدند.و ليكن عده ايشان
كمتر از آن بود كه بتواند امام را به هدف خود برساند.و نمىتوانست،جلو كسانى كه
شكست را پذيرفته بودند بگيرد تا سپاه امام (ع) را دچار يك فاجعه نكنند.
چقدر در ميان اين امت گرفتارى و اندوه امام بزرگ بود!براستى كه او حق را در
مقابل خود آشكارا و روشن مىديد،و از طرفى مىديد بيعتى را كه از روى بىميلى
پذيرفته است مسؤوليتسنگين بازگرداندن جهان اسلام را به راه هدايت و زنده داشتن
آنچه قرآن زنده داشته و از بين بردن آنچه باطل شمرده است،بر دوش او سنگينى
مىكند.او معتقد بود-و در اين اعتقاد كاملا محق بود-كه پس از پيامبر شايستهترين
فرد است كه از او پيروى كنند.زيرا او از همه مردم به پيامبر (ص) نزديكتر است و هم
او نسبتبه پيامبر (ص) به منزله هارون است نسبتبه موسى (ع) .
وانگهى مىديد كه امتحق او را نشناخته است و على رغم اين كه پيش از خلافت وى
زير پرچم افرادى رفته است كه نه در جهاد به پاى او مىرسيدند،نه در علم و نه در
نزديكى به پيامبر خدا (ص) ،حق او را ميان وى و ديگرى تقسيم كرده است.
و بالاخره مىديد كسانى كه از او پيروى و به همراهى او قيام كردهاند،اكنون
مخالف او شدهاند گروهى از آنها مبارزه با او را جايز شمردهاند و تمام نيرو و قدرت
خودرا در راه بىاثر ساختن تلاشهاى او مبذول مىدارند.و گروه ديگرى كه با او باقى
ماندهاند اكنون تنها با وعدههاى دروغين و بهانه جوييهاى پست،از او اطاعت مىكنند.
و دشمنى كه امام (ع) در جنگ صفين گلوى او را فشرده بود و شكست او را بسيار
نزديك كرده بود و قدرت باطلش نزديك به پايان بود تا اين كه به برافراشتن قرآنها
پناه برد،تا خود را از خطر نابودى برهاند،هم اكنون از موضع برترى برخوردار است،حمله
مىكند و مورد حمله واقع نمىشود و شهرهايى را در اختيار گرفته است كه جزو قلمرو او
بودند،و همه اين كارها را با همه پستى،دشمن انجام مىدهد نه از آن رو كه پيروانش
زياد است و يا امكانات بيشترى دارد،بلكه براى اين است كه اكثريت پيروان امام اراده
خود را از دست داده و وحدت كلمه ندارند.و حق داشت كه پيروان خود را بدتر از دشمن
ببيند،زيرا كه آنها كسانى بودند كه با خوار كردن يكديگر به باطل دشمن امكان برترى
دادند تا جبهه او پيروز شد.پس جاى تعجب نيست اگر آرزو مىكند،با مرگ و يا كشته شدن
از آنها جدا شود،و به ايشان مىگويد:خداوند ميان من و شما جدايى افكند،و به جاى شما
كسانى را كه بهتر از شماستبه من مرحمت فرمايد.در حالى كه مىدانستخداوند،هرگز به
جاى آنها كسانى را كه بهتر از ايشان است جايگزين نخواهد كرد.در حالتى كه او زنده
است و روى زمين راه مىرود،هرگز نمىتواند با كسانى باشد كه از ايشان براى او
بهترند،مگر وقتى كه از اين عالم به عالم ديگر منتقل شود كه خداوند او را با
دوستانش،رسول خدا (ص) و برگزيدگان خاندان و اصحابش،كنار هم قرار دهد.
البته امام (ع) بارها،جدايى از آنها را آرزو كرد و از خداوند خواست تا بهتر از
ايشان را جايگزين آنها كند.و شگفتا كه او-اندكى پيش از قتل ناگهانى خود،و بعد از
اين كه باقيمانده سپاه،براى ورود به صحنه جنگ دور او جمع شدند-هنگامى كه پيامبر (ص)
را در خواب ديد، همان جدايى و فراق از قوم خود را درخواست كرد.و من جز اين دليلى در
آن درخواست نمىبينم كه امام (ع) مىدانست آن سپاه هرگز،وظيفه خود را انجام
نمىدهد.براستى كه گروهى از آن سپاه و سرانشان،نيتخير ندارند و درحقيقتبا دشمن او
همراهند و با او نيستند.
ابن سعد در طبقات (8) خود و ابن عبد البر در استيعابش (9)
،از امام حسن،و ابن اثير در اسد الغابه (10) از حسن و حسين روايت
كردهاند كه امير المؤمنين به آن دو فرمود كه پيامبر (ص) را در خواب ديد و عرض كرد
يا رسول الله از امت تو چيزى جز رنج و عداوت نديدم!!!پيامبر (ص) به او فرمود:آنها
را نفرين كن پس امام (ع) نفرين كرد و گفت:بار خدايا به جاى آنها بهتر از ايشان را
براى من برگزين و عوض من بدتر از مرا نصيب ايشان نما.
و براستى كه دعاى او مستجاب شد.
2
و اگر امام (عليه السلام) به حمله نظامى كه براى رودررويى با معاويه تدارك
ديده بود اميد خير به پايدارى ارتش فراهم آمده و صحت عقيده سران آنها اطمينان
داشت،از خداوند درخواست نمىكرد تا به جاى آنها بهتر از ايشان را براى او برگزيند و
او را دور از ايشان از اين جهان به سراى ديگر منتقل كند.
براى امام (ع) هيچ چيز دوست داشتنىتر و محبوبتر از اين نبود كه مفاسد امور
مسلمانان را اصلاح كند و جهان اسلام را از تهديد سلطه بنى اميه و حاكمان پس از
ايشان نجات دهد و راه را براى نسلهاى آينده روشن سازد.
آرى اگر امام (ع) به نيرويى كه در نزد وى فراهم آمده بود اعتماد داشت،آرمان
خود را در وجود ايشان مىيافت و از خداوند-به منظور تحقق هدفش-براى خود درخواست طول
عمر مىكرد.به حسب ظاهر،امام (ع) يقين داشت كه افراد پيرامون او گروهى بودند،كه
اراده بر فداكارى را از دست داده و سستشده بودند،در نتيجه آنهابه سمت مرگ و نيستى
حركت مىكردند،و به انتظار مردن به سر مىبردند و گويا امام (ع) احساس كرده بود كه
شمارى از سران سپاه آمادگى دارند تا در لحظه سرنوشتساز و در مقابل هزاران سرباز
منسجم ارتش معاويه امام (ع) را در وسط ميدان تنها بگذارند تا شهيد شود،در حالى كه
سپاه وى از پيرامون او متفرق شده بودند براستى كه زشتتر از آن را در جنگ صفين-آن
روز كه از ارادهاى برتر و درستتر برخوردار بودند-انجام دادند،و اگر چنان اتفاقى
افتاده بود،هر آينه در جنگى كه از آن انتظار شكست و ذلت مىرفت،به زندگى امام (ع)
خاتمه داده شده بود،و ليكن خداوند اراده كرده بود كه ولى خود،على بن ابى طالب،تلخى
شكست و ذلت را نچشد.زيرا كه او شمشير خداست كه در هيچ جنگى هرگز شكست نخورده
است.البته خداوند اراده فرموده است تا او با عزت و احترام،نيرومند و پرياور از اين
دنيا رختبربندد.پيش از شهادت سپاهى بزرگ كه اظهار اطاعت از فرمان او مىكردند در
نزد او فراهم آمده بود.موقعى شربتشهادت نوشيد كه نيرومند و عزيز مىنمود.
البته پس از سر و كار داشتن با سختترين تجربهها،براى امام (ع) روشن شد،آن
كسانى كه در صدد صدمه زدن به اين امت هستند،نهايت كوشش را در راه باطل خود دارند و
از طرفى آن كسانى كه خير و عدالت و برترى حق و قانون الهى را طالبند،به سستى
گراييده و فريب خوردهاند.در نتيجه روزنه اميدى كه الهام بخش وصول به هدفى استوار
باشد،وجود ندارد. آرى همه دلايل،هشدار مىدادند كه بزودى جبهه باطل برترى مىيابد و
حق مواجه با نابودى خواهد شد.اين بود كه امام (ع) پيش از اين كه شاهد نابودى حق شود
آرزوى لقاى شهادت خود را كرد.
و چه طولانى بود انتظار شهادت،و چه فراوان بود اشتياق امام بدان!همچون بهترين
آرزوهاى زندگيش.از آن جا كه بىنصيب ماندن از شهادت در جنگ احد،بر امام گران آمد،
پيامبر (ص) را از اين احساس ياس آلود خود،آگاه ساخت.پيامبر (ص) به او فرمود:«بشارت
باد تو را كه شهادت در پى توست.»
و هنگامى كه اين آيه شريفه نازل شد:«آيا مردم تصور مىكنند،به صرف آن
كهبگويند ما ايمان آوردهايم،واگذارده مىشوند و مورد آزمايش قرار
نمىگيرند!براستى كه ما پيشينيان آنها را آزموديم،تا آن كسانى كه راست گفتند و هم
آن كسانى كه دروغ گويند،آگاه شوند.» (11) امام (ع) آن بشارت را به
پيامبر (ص) خاطرنشان مىكند و مىگويد:يا رسول الله آيا شما روز جنگ احد به من-آن
گاه كه مسلمانانى كه بايد شهيد مىشدند،شهيد شدند و شهادت نصيب من نشد و آن بر من
دشوار آمد-نفرمودى:بشارت باد تو را كه شهادت در پى توست؟پيامبر (ص) به وى گفت:البته
كه همين طور است،در اين صورت استقامت تو چگونه است؟در جواب عرض كرد:يا رسول الله
اين از موارد صبر نيستبلكه از موارد بشارت و سپاسگزارى است.» (12) و
روزى پيامبر (ص) به امام (ع) فرمود:«براستى كه بعد از من امت،تو را فريب خواهد
داد.در حالى كه تو مطابق سنت من رفتار مىكنى.هر كس تو را دوستبدارد مرا دوست
داشته است و هر كس تو را دشمن دارد،مرا دشمن داشته است،و البته اين (در حالى كه به
محاسن امام (ع) اشاره مىفرمود) به زودى از اين (در حالى كه اشاره به سر امام (ع)
مىكرد) رنگين خواهد شد.» (13)
و روزى پيامبر (ص) به امام (ع) و به عمار بن ياسر فرمود:«آيا مىخواهيد تا
راجع به بدترين مردم با شما صحبت كنم؟عرض كردند آرى يا رسول الله.آنگاه فرمود:احيمر
ثمود (14) پى كننده ناقه صالح آن كسى كه يا على،به اين سرت ضربتى وارد
مىكند كه محاسنت را به خونت رنگين مىسازد.» (15) و آن خبر در صبحگاهى
از ماه رمضان سال چهل هجرى به ثبوت رسيد.آن شقاوتى كه حد و حصر نداشت!مردى گمنام و
پست تبار از خوارج (به نام عبد الرحمان بن ملجم) را واداشت-درحالى كه شهادتين (لا
اله الا الله و محمد رسول الله) بر زبانش جارى بود-تا امام على (ع) برادر محمد رسول
خدا (ص) و وزير و جانشين او را ناگهانى از پاى در آورد،هنگامى او را غافلگير كرد كه
وى در خانهاى از خانههاى خدا مشغول نماز گزاردن بر پروردگار خود بود.و هيچ كس-اگر
در دلش شرارهاى از ايمان برافروخته باشد-نمىتواند از اين نقطه تاريخ گذر كند مگر
اينكه قطرههاى اشكش براى آن شهيدى فرو ريزد كه تمام فضيلت را در نهايتبه جانش كسب
كرده و در راه دين خود و امت و پيروانش نهايت فداكاريها را مبذول داشته بود بطورى
كه هيچ كس پس از پيامبر بزرگوار چنان فداكاريها را نكرده است.و بعد امت نسبتبه او
كه تمام اين فداكاريها را در راه همين امت مبذول داشته بود،موضعى گرفت كه نسبتبه
دشمنترين دشمنانش از چنان موضعگيرى شرم مىكند.
و براى مسلمانى كه به سرانجام كارها توجه دارد،دشوار است كه از اين فراز
تاريخمان بگذرد و به خاطر آسيبى كه با شهادت اين رهبر بىهمانند-پيش از رسيدن به
هدفهاى خود و اتمام رسالتش نسبتبه جهانى كه پيوسته نيازمند چنين رسالتى بوده
است-بر اسلام و مسلمين وارد آمده است،اشكى ديگر نريزد!
چقدر بزرگ استخسارتى كه به مسلمانان رسيده است،زيرا كه آنها رهبر خود و
جانشين پيامبرشان را از دست دادند.براستى كه آن خسارتى است كه پس از فقدان پيامبر
(ص) هيچ خسارتى به عظمت آن بر مسلمانان وارد نشده است.زيانى كه مسلمانان حاضر در
زمان آن رويداد،نمىتوانستند،ابعاد آن و عظمت نتايج و پيآمدهاى آن را تصور كنند.و
شايسته است كه ما دو پيآمد فورى را كه در لحظه شهادت امام (ع) اتفاق افتاد،يادآور
شويم:
(1) با شهادت امام (ع) ،چشمه سار و آبشخور زلال و اصيلى كه مسلمانان براى
سيراب شدن از علوم قرآنى و سنتهاى راستين پيامبر (ص) از آن آب
برمىگرفتند،خشكيد.پيامبر (ص) شهر دانش بوده است و على (ع) دروازه آن.و هنگامى كه
خداوند پيامبر (ص) خود را از اين جهان برگرفت،على (ع) دروازه آن شهر دانش،و
امانتدار رازها و وارثحكمت آن باقى ماند تا صداى پيامبر (ص) را به گوش مسلمانان
برساند.و حق را آن جا كه مورد اختلاف استبه آنها بشناساند،و اكنون با رحلت امام
(ع) از اين عالم،اين دروازه بسته شد.
البته امامان،يعنى فرزندان على (ع) كه وارثان علم او بودند،مىتوانستند به
مسلمانان آنچه را كه از علم به كتاب و سنت نيازمند بودند،برسانند،اما اصحاب و
تابعان كه به برترى امام (ع) اعتراف داشتند،آنچه را كه در مورد امام (ع) باور
داشتند،در مورد فرزندان او باور نداشتند (16) . زمانى كه جهان اسلام حق
امام را از او سلب كند،و از درياى علمش به قدرى كه براى رفع اختلاف لازم است
ننوشد،و به او مهلت كافى و فرصت نفس كشيدن ندهد تا از معارف خود به او افاضه كند،پس
از چنان جهانى انتظار نمىرود كه به امامان از فرزندان على (ع) امكان آن چنان
تحقيقى را بدهد كه به على (ع) نداده بوده است.آرى امامان از فرزندان على (ع) در
سطحى وسيع كشته و پراكنده شدند.
و اين چنين بود كه جهان اسلام ناگزير شد در مسائل تفصيلى فقه،مذاهب مختلفى را
بپذيرد در حالى كه اگر مدت كافى زمام امر در دست امام (ع) بود تا آنها را براى
ايشان تدوين كند،و معارف موجود و مورد نياز آنها در كتاب خدا و سنتهاى پيامبر (ص)
را براى ايشان بازگو كند، از مذاهب مختلف بىنياز مىشدند.
(2) اما دومين نتيجه فورى كه اسلام و مسلمانان را با فقدان امام (ع)
فراگرفت،براى هميشه پايان گرفتن دوران خلافتخلفاى راشدين بود.البته ابو بكر از
دنيا رفت و عمر كشته شد و بعد از او عثمان به قتل رسيد ولى با مردن هيچ يك از آنها
خلافت راشده اسلامى پايان نگرفت،و ليكن،مرگ امام (ع) ناگهان جهان اسلام را از حكومت
عادل روشنگرى كه بر روش كتاب و سنت قرار داشتبه سلطنتى بسيار خشن،خودراىو
ستمگر،تبديل كرد،كه حقوق مورد احترام را بيهوده مىدانست و خونهاى پاك را مباح
مىشمرد و روى حدس و گمان زندانى مىكرد،و بر پايه اتهامى افراد را مىكشت و احكام
كتاب خدا و سنتهاى رسول خدا را به مبارزه مىطلبيد و باطل را گسترش مىداد و آواى
حق را خاموش مىساخت.
براستى كه وجود امام تنها حايل بين طلقاء (17) و فرزندانشان،و بين
گسترش سلطنت ظالمانه آنها بر قسمتهاى مختلف جهان اسلام بود،و چون امام (ع) به شهادت
رسيد دستيابى آنها به آنچه كه مىجستند امرى ناگزير شد.
و اگر جهان اسلام فرصتى به رهبر هدايت داده بود تا اركان حكومتخود را به مدت
لازم تثبيت كند،هر آينه خلافت راشده،نسل بعد از نسل ادامه مىيافت،و نسلهاى مسلمان
در سايه حكومت عدالت گستر،روشنگر و با فضيلتى زندگى مىكردند كه تا امروز نسلهاى
بشرى به چنان حكومتى نرسيدهاند.
امام (ع) ،بى گفتگو،از همه پيروان پيامبر (ص) به كتاب خدا و سنتهاى
پيامبر،داناتر و به سخنان حكيمانه گوياتر بوده است،و نزديكترين فرد به پيامبر (ص) و
شبيهترين مردم در فداكارى به وى و استوارترين همه در اطاعت از خدا و رسولش،و
آشناتر از همه به قضاوت، گوياتر به حق و مجاهدترين همه،در راه خدا و بالاخره
علاقهمندتر از همه به اجراى حدود الهى و گسترش شريعتخداوندى بود.و ليكن اين امت
على رغم همه بزرگيها كه در او جمع آمده بود،از رهبرى او اطاعت نكردند،و در نتيجه او
نتوانست اركان خلافتش را استوار كند،و به هدفهاى خود برسد.در صورتى كه مردم پيوسته
چشم به نتايج كار داشتهاند و دارند بدون نگرش به امورى كه منجر به آن نتايج
مىگردد.و به آن دليل،نرسيدن امام (ع) به هدفهاى خود باعثبحث و درگيرى مداوم
پيرامون سياست او شد.و بسيارى از مردم معتقد بودند كه امام (ع) در سياست گرايش به
ايده آليسم دارد،و در يك اجتماع دور از ايدهآل سياستش امكان موفقيتندارد.و اگر او
كمتر ايده آليست و بيشتر واقعگرا بود،قادر به رسيدن به حكومت آرام پايدار مىشد.
براستى بعضى از اينان امام (ع) را به خاطر سياست ماليش ملامت مىكردند،زيرا كه
او پافشارى در باز گرداندن مسلمانها به نظام برابرى در مقررى بيت المال داشت،آن هم
بعد از اين كه آنها با سياستبرتر شمردن افراد نسبتبه يكديگر خو گرفته بودند كه
روال كار دو خليفه،يعنى عمر و عثمان بر آن منوال بود.
و گروه ديگر در پافشارى امام (ع) نسبتبه عزل معاويه ايراد داشتند و معتقد
بودند كه اگر معاويه را بر كنار نكرده بود،مىتوانست دوستى او را جلب كند،و اگر اين
كار را انجام داده بود جنگ صفين اتفاق نمىافتاد،و معاويه در حكومت او سر به
مخالفتبرنمىداشت!و عدهاى ديگر به او اعتراض مىكردند كه چرا با مخالفان خود با
سهل انگارى برخورد مىكند و هنگامى كه مخالفتخود را اعلان مىكنند،با سرعت دست
آنها را قطع نمىكند.و اين گروه امام (ع) را متهم مىكردند كه قصد دارد همچون يك
واعظ حكومت كند نه چون يك حاكم!
و به اين ترتيب سزاوار است كه ما اين نكات را مورد بحث قرار دهيم،و سپس به آن
عوامل اساسى كه سبب عدم دستيابى امام (ع) به هدفهاى خود شد،مىپردازيم.