فصل بيستم
شورا
خليفه دوم هنگام نماز و نيايش پروردگارش در مسجد پيامبر اكرم (ص) ترور شد
(1) ،و با قتل او،زندگى يكى از برجستگان تاريخ پايان گرفت.با اين كه ايام
حكومت عمر از ده سال تجاوز نمىكرد،پر از حوادثى بود كه مسير تاريخ را عوض
كرد.زندگى او پايان يافتبدون اين كه نفوذ وى پايان پذيرد.او از دنيا نرفت،مگر اين
كه اين امت تحتحكومتخود را،به آيندهاى سپرد كه آبستن حوادث بزرگى بود و كليد آن
حوادث همان شورايى بود كه وى در بستر مرگ راجع به آن وصيت كرد.
مسلم در صحيح خود روايت كرده است كه عبد الله بن عمر به پدرش گفت:«...مردم
گمان دارند كه تو جانشين تعيين نكردهاى.براستى اگر شتر چرانى و يا گوسفند چرانى
داشتى كه نزد تو مىآمد در حالى كه شتران و گوسفندان را به حال خود جا گذاشته
بود،نظر مىدادى و مىگفتى او اهمال كرده است و تبهكار مىباشد،زيرا شبانى و
مسؤوليت مردم مهمتر است.». عبد الله مىگويد:سخنم مورد توجه او قرار گرفت،لحظهاى
سرش را پايين انداخت و بعد رو به من كرد و گفت:اگر جانشين تعيين نكنم پيامبر (ص) هم
جانشين تعيين نكرد.و اگر جانشين تعيين كنم به اين دليل است كه ابو بكر جانشين تعيين
كرد... (2) البته خليفه،در آغاز كار از تعيين شخص معينى خوددارى كرد.ابن
اثير در الكامل،و طبرى در تاريخ خود نقل كردهاند كه به عمر گفتند:يا امير
المؤمنين!اگر جانشينى تعيين مىكردى خوب بود و او در جواب گفت:«اگر ابو عبيده زنده
بود به جانشينى تعيين مىكردم،و اگر پروردگارم از من سؤال مىكرد[مىگفتم]از
پيغمبرت شنيدم كه او امين اين امت است.»اگر سالم غلام ابو حذيفه زنده بود،جانشين
قرار مىدادم و در جواب مؤاخذه پروردگارم جواب مىدادم:از پيامبرت شنيدم كه
مىفرمود:«همانا سالم،خداوند بزرگ را به سختى دوست مىدارد».او از جانشين قرار دادن
پسرش عبد الله به شدت سر باز زد،و گفت:چگونه مردى را خليفه قرار دهم كه از طلاق زنش
عاجز است؟و يا گفت:«طلاق همسرش را صحيح نمىداند؟...»
بار دوم به او گفتند:اگر وصيتى كرده بودى خوب بود،در جواب گفت:«پس از گفت و گوى
با شما حواسم را جمع كردم تا فكر كنم و مردى را به صاحب اختيارى شما تعيين كنم كه
شايستهترين فرد به راندن شما به سوى حق باشد (و به طرف على اشاره كرد) التبىهوشى
مرا گرفت.پس،در آن حال مردى را ديدم كه وارد بهشتشد و هر نوع ميوه تازه و رسيده را
مىچيند و به خود مىچسباند و زير خودش مىنهد،دانستم كه خداوند بر فرمان خود مسلط
است.پس،من نخواستم كه نه در زندگى و نه پس از مرگم خليفهاى را تحميل كنم. بر شما
باد توجه به اين گروهى كه پيامبر خدا (ص) درباره ايشان فرموده است:آنانند اهل
بهشت،و ايشان عبارتند از:على،عثمان،عبد الرحمان،سعد،زبير بن عوام و طلحة بن عبيد
الله. پس،بايد از ميان ايشان مردى را انتخاب كنند و هنگامى سرپرستى انتخاب كردند
بايد كارگزارى او را نيكو بدانند و به خوبى ياريش دهند».چون از نزد وى بيرون
شدند،عباس به على (ع) اشاره كرد تا با ايشان داخل شورا نشود.على (ع) در جواب او
گفت:من نمىخواهم مخالفت كنم.عباس گفت:در اين صورت،آن خواهى ديد كه نمىخواهى
ببينى.اين بود داستان! خليفه براى ايشان راه و روشى تعيين نكرد تا بدان وسيله فردى
از خود را براى منصبى كه پس از مرگ او،احراز مىكند،برگزينند.در روز دوم،خليفه روشى
را معين كرد كه با آن،خليفه پس از او،انتخاب مىشد!به افراد حاضر از آن شش نفر،خطاب
كرد و گفت:«وقتى كه از دنيا رفتم،سه روز با هم مشورت كنيد،و بايد خبر خوش به مردم
برسد،و روز چهارم نيايد،مگر اين كه اميرى داشته باشيد.عبد الله بن عمر براى مشورت
در جلسه حاضر مىشود ولى او هيچ گونه حق راى ندارد.ولى طلحه (آن روز غايب بود) در
راى دادن شريك شماست.پس،اگر در اين سه روز آمد در جريان كار قرارش دهيد و اگر نه
كار مشورت را برگزار كنيد...ولى تصور نمىكنم كسى جز يكى از اين دو مرد-على يا
عثمان-به مقام ولايتبرسد.اگر عثمان رپرستشود او مردى نرمخو و اگر على به
ولايتبرسد،او شوخ طبع است ولى او شايستهتر استبه اين كه ايشان را به راه درست وا
دارد...»
عمر،به ابو طلحه انصارى دستور داد تا پنجاه مرد از انصار انتخاب كند تا با
سلاح آخته،روى سر اعضاى شورا آماده بايستند تا،پس از دفن خليفه،ايشان را وادار به
گزينش فردى از ميان خود كنند.خليفه به او گفت:«پس،اگر پنج نفر،يك راى دادند و يك
نفر موافقت نكرد،سرش را با شمشير بزن،و اگر چهار نفر،همراى شدند و دو تن مخالفت
كردند،سر هر دو را قطع كن و اگر هر دسته سه نفرى به يكى راى دادند،بايستى به داورى
عبد الله بن عمر رفتار كنند.اگر به حكم عبد الله بن عمر تن ندادند،شما با گروهى كه
عبد الرحمان بن عوف است همراه باشيد و بقيه را-اگر از راى مردم درباره آن كس رو
گرداندند-گردن بزنيد».
به روايتى ديگر،او گفت:«اگر سه روز پايان گرفت و به توافق نرسيدند گردن هر شش
نفر را بزن و مسلمانان را به حال خودشان بگذار تا خود خليفهاى انتخاب كنند».پس از
دفن خليفه، اعضاى شورا اجتماع كردند و مشاجره و نزاع در گرفت.نقل مىكنند كه
طلحه،به نفع عثمان كنار رفت و زبير به نفع على (ع) و سعد بن ابى وقاص به نفع عبد
الرحمان از حق خود گذشت. چه اين روايت درستباشد و يا نادرست،بديهى است كه عبد
الرحمان تصميم داشته است،تا خود را از جريان خارج كند،به اين ترتيب كه حق انتخاب را
به يكى از دو نفر،على يا عثمان بدهد و او بدون هيچ ترديدى بهعثمان واگذار كرد.اما
به على واگذار نمىكرد،مگر پس از اين كه از او تعهدى بگيرد.چرا كه عبد الرحمان
داماد عثمان و شوهر خواهر مادريش-ام كلثوم دختر عقبة بن ابو معيط-بود.پيمان
پيشنهاديش به وى اين بود:كه پيرو حق باشد و از هواى نفس پيروى نكند و خويشاوند را
به ديگرى ترجيح ندهد و امت را خيرخواهانه سرپرستى كند.
سعد به عبد الرحمان (كه هر دو از قبيله بنى زهره بودند) پيشنهاد كرد تا به نفع
خود يعتبگيرد.عبد الرحمان به او گفت:«من خلافت را دوست ندارم و در صورت قبول
هم،كنار خواهم رفت،زيرا شبى در خواب ديدم،باغى استسر سبز،پر از گياه،شتر نرى وارد
آن باغ شد كه تا آن روز زيباتر از او را نديده بودم،از كنارم همچون تيرى گذشتبه
هيچ چيز از آن گياهان توجهى نكرد تا از باغ گذشت ولى هنوز بيرون نرفته بود كه شترى
به دنبال او وارد شد و پى او را گرفت تا از باغ خارج شد.آن گاه،شتر بسيار بزرگى
وارد شد در حالى كه مهارش به زمين كشيده مىشد و در پى دو شتر اول مىرفت.سپس،شتر
چهارمى وارد باغ شد و در باغ شروع به چريدن و جويدن كرد.نه،بخدا سوگند من آن چهارمى
نمىشوم!براستى كسى نمىتواند جانشين عمر و ابو بكر شود كه مردم از او راضى باشند».
عبد الرحمان با دوستانش درباره كسى كه بايد عهدهدار خلافتشود،مشورت كرد و
طبيعى است كه ميل عموم قبيله قريش به عثمان و ديگر مردم از بزرگان صحابى متمايل به
على (ع) بود.يك بار به على (ع) و بار ديگر به عثمان پيشنهاد كرد،روز سوم كه فرا
رسيد عبد الرحمان تصميم گرفته بود تا كار را يكسره كند.مردم بامدادان در مسجد
اجتماع كردند تا جايى كه مسجد پر شد،عبد الرحمان رو به مردم كرد و گفت:«اى مردم!همه
اتفاق نظر دارند كه مردم شهرها به شهرشان برگردند،نظرتان را به من بگوييد».عمار بن
ياسر گفت:اگر مىخواهى كه مسلمانان اختلاف نداشته باشند با على (ع) بيعت كن.مقداد
بن اسود هم دوباره همان حرف را زد و گفت:«عمار راست مىگويد،اگر تو با على بيعت كنى
همه ما مىگوييم:شنيديم و اطاعت كرديم».دو تناز قريش حرف اين دو صحابى بزرگ را رد
كردند.عبد الله بن ابى سرح گفت:«اگر تو مىخواهى قريش اختلافى نداشته باشند با
عثمان بيعت كن».و عبد الله بن ابى ربيعه مخزومى نيز حرف او را تكرار كرد و
گفت:«راست گفتى،اگر با عثمان بيعت كنى خواهيم گفت:به جان و دل شنيديم»آن گاه،ابن
ابى سرح لبخندى زد.عمار به او گفت:«تو از كى مسلمانان را نصيحت مىكنى؟».ابن ابى
سرح در زمان پيامبر (ص) اسلام آورده بود و بعد مرتد شد و پيامبر خون او را مباح
شمرد.هاشميان با امويان به گفتگو پرداختند.عمار در حالى كه همگان را مخاطب قرار
داد،گفت:«اى مردم!خداوند ما را به وسيله پيامبرش گرامى داشت و با دين خود ارجمندمان
فرمود پس،چرا خلافت را از اهل بيت پيامبر (ص) خود باز مىگردانيد؟»مردى از قبيله
بنى مخزوم در جواب او گفت:«اى پسر سميه!پا را از ليمتبيرون نهادى.ترا به قريش چه
كار كه مىخواهد براى خويش زمامدارى برگزيند؟
سعد بن ابى وقاص به پسر عمويش عبد الرحمان گفت:«اى عبد الرحمان!پيش از اين كه
مردم بشورند،كار را يكسره كن!».
در اين جا بود كه عبد الرحمان،على (ع) را طلبيد و در حالى كه خلافت را بر او
عرضه داشت و شرط تازهاى پيش پاى او نهاد و گفت:«بر تو باد عهد و ميثاق خدا آيا به
كتاب خدا و سنت رسول خدا و روش شيخين رفتار مىكنى؟»على (ع) در جواب او گفت:كه
برابر كتاب خدا و سنت پيامبرش عمل مىكند،ولى او حاضر نشد تا بر مبناى رفتار و شيوه
شيخين پيمان ببندد.على (ع) گفت:«ولى من برابر نظر خودم اجتهاد مىكنم».و در روايت
ديگرى:«اميدوارم كه به علم خود و در حد توانم رفتار كنم».
و چون على (ع) شرط عبد الرحمان را نپذيرفت،عبد الرحمان،عثمان را صدا زد آنچه
را كه به على (ع) گفته بود،به او باز گفت.عثمان گفت:«آرى!»و در روايت ديگرى آمده
است كه عبد الرحمان سه بار آن پيمان را بر آن دو (على و عثمان) عرضه كرد.هر سه بار
على (ع) رد مىكرد ولى عثمان پاسخ مىداد«آرى»آن گاه،عبد الرحمان سرشرا به طرف
سقف مسجد بلند كرد و گفت:«بار خدايا!بشنو و گواه باش!بار خدايا!من آن وظيفهاى را
كه بر عهده داشتم به عهده عثمان گذاشتم،و با عثمان بيعت كرد.
على (ع) بر آنچه روى داد،با اين گفته خود اعتراض كرد:
«اين نخستين روزى نيست كه شما عليه ما (اهل بيت) متحد شديد.پس،من صبر مىكنم
كه صبر پسنديده است و از خدا در آنچه پيش مىآيد،يارى مىطلبم».به خدا قسم تو
عثمان را بر مسند خلافت ننشاندى مگر به اين اميد كه آن را به تو باز پس دهد.ولى
خداوند هر روز اراده جديدى دارد».و سپس به عبد الرحمان و عثمان فرمود:«خداوند ميان
شما دو نفر عطر منشم بسايد» (3) .عبد الرحمان به او گفت:«راهى به زيان
جان خود مگزين» (4) در حالى كه با اين گفتار به او يادآورى مىكرد كه
خليفه درگذشته،دستور قتل مخالف شورا را صادر كرده است و على (ع) ،پس از بيعت در
حالى كه مىگفت:«اين نامه به پايان خواهد رسيد»،از مسجد بيرون رفت.
اما عمار رو به عبد الرحمان كرد و گفت:«هان اى عبد الرحمان!به خدا قسم تو او
را واگذاشتى در صورتى كه او از كسانى است كه به حق داورى مىكنند و به حقيقت
دادگرند».مقداد رشته سخن عمار را گرفت و گفت:«به خدا قسم به مانند آنچه با افراد
اين خاندان پس از پيامبر (ص) انجام شد،هرگز نديدهام،شگفتا از قريش براستى چه مردى
را واگذاشتند.چه بگويم؟كسى را به هنگام داورى،دادگرتر،داناتر و پرهيزگارتر از او
نديدهام.اى كاش ياورانى پيدا مىكردم! »عبد الرحمان رو به او كرد و گفت:«اى
مقداد!از خدا بترس!من از اين مىترسم كه مردم بر تو بشورند.»مقداد،به او چنين پاسخ
داد:كسى كه مردم را به آشوب وا مىدارد فردى است كه هواى نفسش را بر حقيقت ترجيح
دهد (5) .اكنون كه به اختصار با رويدادهاى شورا آشنا شديم، شايسته است
تا آنها را مورد دقت قرار دهيم و بكوشيم هدفها،آرمانها و نتايجى را كه از آن به دست
آمد دريابيم.خواننده گرامى،مقدارى از مطالب جالب را كه در صفحات آينده ثبتشده
استخواهد ديد.
ابو عبيده و سالم نسبتبه على (ع) چه موضعى
داشتند؟
(1) خليفه از اين مطلب كه اگر ابو عبيدة بن جراح و يا سالم غلام ابو حذيفه
زنده بودند بىترديد يكى از اين دو نفر را تعيين مىكرد،پرده برداشت،زيرا كه او از
پيامبر (ص) شنيده بود كه مىگفت:«ابو عبيده امين اين امت است».نيز از پيامبر شنيده
بود كه مىفرمود:«سالم علاقهمندترين فرد به خداست»با آن كه عمر،دهها بار آشكارا
از پيامبر خدا (ص) درباره على (ع) مطالبى شنيده بود،كه درباره هيچ صحابى ديگرى
مانند آن را نشنيده بود،از تعيين او به خلافتسر باز زد.
اگر پيامبر (ص) درباره ابو عبيده فرموده بود كه او امين اين امت است،همان
پيامبر (ص) گفته بود:«على از من است و من از عليم و از سوى من كسى جز على (ع) اداى
دين نكند».و پيامبر (ص) ابو عبيده و هيچ صحابى ديگر را موظف نكرد تا پس از هجرت آن
بزرگوار امانتها را به اهل مكه رد كند،فقط على را امين بر اين كار دانست و موظف به
اداى امانتها فرمود.على (ع) در چنان روزى كه بزرگترين خطرها را احساس مىكرد،در عين
حال بر بستر پيامبر خوابيد،و جانش را فديه آن حضرت كرد.با اين وصف،پيامبر (ص) كسى
را به جاى خود شايسته نمىديد.اگر پيامبر (ص) فرموده است:«براستى كه سالم
علاقهمندترين فرد به خداست».ولى او نفرموده است كه خداوند سالم را دوست
مىدارد.اما آن بزرگوار فرمود:كه خداوند مرا به دوستى چهار تن مامور كرده است و به
من خبر داده است كه آنان را دوست مىدارد.و يادآور شد كهعلى يكى از آن چهار تن
است.او اين حرف را سه بار تكرار كرد.اگر خليفه دوم اين مطلب را از پيامبر نشنيده
بود ولى از آن بزرگوار مطلبى بالاتر از اين را شنيده بود كه روز خيبر-در حالى كه
لشكر اسلام با سپهسالارى ابو بكر و بعد عمر از فتح دژهاى
«فردا پرچم را به دست مردى خواهم داد كه خدا و رسولش را دوست مىدارد،و خدا و رسول
خدا نيز او را دوست مىدارند.خداوند به دست او فتح را بهره مسلمانان خواهد كرد».عمر،خود
مىگفت:كاش به امارت نمىرسيد ولى آن روز اين سخنان پيامبر درباره او مىبود.ناگهان
فرداى آن روز پيامبر (ص) پرچم را به على بن ابى طالب مرحمت مىكند و درد چشم او را با
داروى اعجاز شفا مىبخشد و در همان روز خداوند به دست آن بزرگوار پيروزى را نصيب
مسلمانان مىسازد.
پيامبر (ص) درباره على (ع) سخنى بالاتر از آن را فرموده است.«اى على!آيا تو
نمىخواهى كه نسبتبه من به منزله هارون نسبتبه موسى باشى،با اين تفاوت كه پس از
من پيامبرى نخواهد آمد؟»پيامبر (ص) روز غدير در برابر هزاران نفر فرمود:«هر كس را
من صاحب اختيار بودم،اين على صاحب اختيار اوست.بار خدايا!دوستبدار هر كه او را
دوست دارد و دشمن بدار، هر كه او را دشمن دارد!»با وجود اين همه گواهيهاى پيامبر
(ص) درباره على (ع) ،خليفه از اين كه او را جانشين قرار دهد،خوددارى كرد و آرزو
داشت كه اى كاش ابو عبيده و يا سالم زنده بودند تا نسبتبه يكى از آن دو نفر وصيت
مىكرد.چرا؟براى اين كه درباره هر كدام جملهاى از پيامبر (ص) شنيده بود.
از اين گذشته چنان كه از خود گواهى درك مىشود،منطق،ما را در صدور چنين گواهى
از پيامبر (ص) درباره ابو عبيده،به شك وا مىدارد.زيرا بسى دشوار است كه معتقد شويم
پيامبر (ص) فرموده باشد ابو عبيده امين اين امت است،چون ابو عبيده امينتر از على
(ع) و ابو بكر و يا عمر نبود.چه بسا پيامبر (ص) چنين عبارتى را از روى شوخى گفته
باشد.و يا پيامبر (ص) فرموده است:ابو عبيده از جمله افراد امين اين امت است (و چه
افراد امينى كه در ميان صحابه پيامبر (ص) بودند) .پس،عمر در شنيدن عبارت اشتباه
كرده است،چنان كه عمر روزى بد شنيده بود و روايت كرد كه پيامبر فرموده است ميتبه
علت گريه خاندانش عذاب مىشود.پس عايشه-مطابق نقل مسلم در صحيح خود-بر او اعتراض
كرد و گفت كه پيامبر (ص) فرموده است:«خداوند عذاب كافر را به سبب گريه خانوادهاش
زياد مىكند»،و به آيه شريفه«هيچ كسى بار گناه ديگرى را به دوش نمىكشد»استشهاد
كرد.هنگامى كه به عايشه گفتند كه عمر و پسرش عبد الله آن را نقل كردهاند او
گفتشما از من نقل كنيد تا نه دروغگو و نه تكذيب شده باشيد،و ليكن گاهى شنوايى خطا
مىكند (6) .
آيا خلافتبراى غير قرشى است؟
(2) در سخنان خليفه دوم مطلب ديگرى است كه ما را به شگفتى وا مىدارد،زيرا به
نظر او منصب خلافت مخصوص قريش است.اين سخن چه بسا در عهد خود او،و در دوران خلافت
ابو بكر اظهار مىشد.با اين همه عمر،آمادگى خود را براى تعيين زمامدارى سالم،غلام
ابو حذيفه، نيز ابراز داشت،در حالى كه سالم از قريش نبود،و نسبتى با عرب نداشت،سالم
را در كودكى از استخر فارس آورده بودند و به دست زنى از انصار كه مالك او شده
بود،آزاد شد و آن گاه او خدمت ابو حذيفه را به عهده گرفت.چون نام پدرش را
نمىدانستبه نام سالم مولاى ابو حذيفه شهرت يافت (7) .على رغم همه
اينها،خليفه آمادگى خود را براى تعيين وى به زمامدارى مسلمانان ابراز داشت ولى از
اين كه على را به سرپرستى تعيين كند خوددارى ورزيد در حالى كه على (ع) پسر عموى
پيامبر (ص) بود،و كسى كه پيامبر او را از ميان همه مسلمانان به برادرى انتخاب
فرمود.
او انصار را از حق انتخاب محروم داشت
(3) خليفه دوم شش نفر از قريش را انتخاب كرد،و تنها به ايشان حق رسيدن به
خلافت و هم چنين حق انتخاب خليفه را داد.و بقيه امت را مجبور ساخت تا گرد آنان
بگردند و آنچه ايشان دستور مىدهند انجام دهند،به سخن ديگر،امتحق مخالفت اعضاى
شورا را نداشت.او شخص هفتمى را با عنوان مشاور وارد آن جمع كرد،عبد الله عمر،كه او
هم يكى از قريش بود.
عمر هيچ يك از انصار را به عنوان انتخاب كننده و يا-حداقل-به عنوان مشاور وارد
شورا نكرد. و اگر مىبايستى خليفه از قريش باشد،بدين گونه،او خليفه همه مسلمانان
است نه تنها خليفه مردم قريش،و اگر براى انصار حقى در خلافت نبوده است،پس چرا اسلام
آنان را با ديگر مسلمانان-دست كم-در انتخاب كردن شريك دانسته است؟با همه
اينها،انصار بر خلاف قريش متمايل به على (ع) بودند،و اگر به كسانى از آنان دسترسى
پيدا مىشد كفه على مىچربيد;و اين همان چيزى بود كه خليفه هرگز نمىخواست.
تمايلات اعضاى شورا
(4) كيفيتى را كه خليفه در آستانه مرگ،براى گزينش اعضاى شوراى خلافت جديد
اختيار كرده بود از جهتى مخالف جهت على (ع) الهام مىگرفت.او شورا را منحصر به شش
عضو كرد. آن اعضا تمايلاتى داشتند كه خليفه،خوب بدان آگاه بود.و پيدا بود كه هرگز
على (ع) خليفه نمىشود.عثمان خواهان خلافتبود و عبد الرحمان داماد وى و شوهر
خواهرش بود.سعد پسر عموى عبد الرحمان و طلحة بن عبيد الله با على (ع) قرابتى
نداشت،چون ميان بنى هاشم و قبيله تيم از زمانى كه با ابو بكر بيعت كردند رابطه گرمى
وجود نداشت.بدين گونه اكثريت مخالف على بودند.
على (ع) هنگامى كه شنيد،خليفه در آستانه مرگ،به آن شش نفر آموزشهاى لازم را
براى چگونگى گزينش خليفه،مىدهد،بىدرنگ مطلب را دريافت.او به كسانى ازبنى هاشم كه
همراهش بودند-پس از خروج از خانه عمر-فرمود:«اگر من در ميان شما فرمانبر قبيله شما
(قريش) باشم،شما هرگز به امارت نخواهيد رسيد.»،و به عمويش عباس گفت:«خلافت از ما
برگشت... (عمر) عثمان را همتاى من ساخت و گفتبا اكثريتباشيد.اگر دو نفر به فردى و
دو تن ديگر به شخص ديگرى راضى شدند،پس با كسانى باشيد كه عبد الرحمان با آنان است،
سعد كه با پسر عمويش (عبد الرحمان) مخالفت نمىكند،از طرفى عبد الرحمان داماد عثمان
است و با هم اختلاف نظرى ندارند.در نتيجه،يكى از آن دو نفر،ديگرى را به خلافت
مىگمارد،و اگر دو نفر ديگر هم با من باشند سودى به حال من ندارد» (8) .
امام از اين موضوع بارها در ايام خلافتخود،سخن گفته است او در خطبه خود
(معروف به شقشقيه) فرموده است:
«...تا اين كه عمر هم راه خود را پيمود،امر خلافت را ميان جماعتى قرار داد كه
مرا يكى از آنان پنداشت،پس،خدايا پناه مىبرم به تو از اين شورايى كه تشكيل
شد،چگونه مرا با خليفه اول مساوى دانستند و نسبتبه من ترديد روا داشتند تا جايى كه
امروز در كنار اين افراد قرار گرفتهام!و ليكن من در فراز و نشيب از آنان پيروى
كردم،تا اين كه مردى از روى حسد،و ديگرى به دليل دامادى و خويشاوندى با عثمان از من
اعراض كردند،و همچنين دو نفر ديگر... » (9) اگر خليفه،شمار اعضاى شورا
را گسترش مىداد و به آن شش تن،دو يا سه نفر از كسانى كه به على (ع) تمايل
داشتند،مىافزود،هر آينه راه براى رسيدن على (ع) به خلافتباز مىبود.
چرا خليفه به اعضاى شورا دستور نداد تا با
گروه برادر پيامبر (ص) همراه باشند ؟
خليفه،بارها-صميمانه-پرده از روى اين عقيده خود برداشت و گفت:علىشايستهترين
فردى است كه مىتواند مردم را به جانب حق سوق دهد.اقتضاى عقل و خرد اين بود كه در
صورت اختلاف،اعضاى شورا را مامور سازد تا با گروهى همراه باشند كه على با آنهاست،چه
به شهادت پيامبر (ص) ،على با حق است و از قرآن هرگز جدا نمىشود.پيامبر (ص) فرموده
است كه كتاب خدا و عترت آن بزرگوار،هرگز از هم جدا نشوند تا در كنار حوض سوى او باز
گردند.على (ع) بزرگ خاندان پيامبر (ص) است.و ليكن خليفه اعضاى شورا را مامور كرد-در
صورت اختلاف و تساوى آرا و نغمهها-با گروهى كه عبد الرحمان در ميان آنهاست همراه
باشند،آن هم اگر به داورى عبد الله بن عمر در رفع اختلاف خود،تن ندادند.
عبد الله بن عمر
(5) همين عبد الله بن عمر با تقواى پرهيزكار را مىبينيم كه در مورد وارد
كردنش به شورا نوعى تناقض وجود دارد.پدرش درباره او-چنان كه پيشتر گفتيم-گفته
است:«چگونه مردى را خليفه قرار دهد كه از طلاق زنش ناتوان است»و يا گفته است:«از
عهده طلاق همسرش بخوبى برنمىآيد.»كسى كه اين چنين ناتوان استشايسته نيست تا در
امر خلافتى كه سرنوشت مسلمانان بدان وابسته است،طرف مشورت قرار گيرد ولى با همه
اينها،پدرش عمر او را به عنوان مشاور و داور وارد شورا مىكند.
پس از سالها،ضعف نظر عبد الله و فاصله او از على (ع) آشكار شد.البته او پس از
اين كه عثمان به قتل رسيد و تمام جهان اسلام-به جز مردم شام-با على (ع) بيعت كردند
از بيعتبا على (ع) خوددارى كرد.او با آن كه مىدانست على كيست و پيامبر (ص)
دربارهاش چه گفته است-در تمام مدت خلافت على (ع) كه حدود پنجسال ادامه داشت-موضع
خود را حفظ كرد. ولى همين مرد راضى شد تا با يزيد بن معاويه بيعت كند!مسلم در صحيح
خود مطلب زير را آورده است:«در زمان يزيد بن معاويه (هنگامى كه لشگر يزيد مدينة
الرسول را-به تمام معنى-مباح دانسته بود) آن گاه كهداستان حره (10)
اتفاق افتاد،عبد الله بن عمر نزد عبد الله بن مطيع آمد.عبد الله بن مطيع گفت:براى
ابو عبد الرحمان (عبد الله بن عمر) متكايى بگذاريد. او گفت:نزد تو براى نشستن
نيامدهام،آمدهام تا براى تو حديثى نقل كنم.از پيامبر خدا (ص) شنيدم كه
مىفرمود:كسى كه مانع خدمت و طاعت كسى شود،روز قيامت،در حالى كه حجتى در برابر خدا
ندارد،او را ملاقات خواهد كرد و هر كس-در حالى كه بيعتى در گردنش نباشد-بميرد،چون
مرگ جاهليت مرده است» (11) .
بدين گونه،عبد الله مىترسيد تا در گردنش بيعتيزيد (قاتل امام حسين (ع) و كسى
كه همه چيز مدينه را مباح شمرد و ويرانگر كعبه،است) نباشد،و به مرگ جاهليت
نميرد،ولى او نترسيد كه اگر از بيعتبا برادر و برگزيده پيامبر (ص) خوددارى كند،به
مرگ جاهليتبميرد.
جاى تعجب است،كه اين صحابى تا آن جا در درك سخنان پيامبر سطحى باشد كه كلمه
بيعت را-بىقيد و شرط-بگيرد،ولى گفته خداى تعالى را فراموش كند.كه فرموده است:
«هرگز قومى را نخواهى ديد كه به خدا و روز جزا مؤمن باشد و با اين حال كسى را كه با
خدا و رسولش در ستيز است دوستبدارد...» (12) .
به هر حال،در حقيقت،وارد ساختن عبد الله بن عمر،در شورا،خدمتى بود به عثمان،و
باعث مشكلاتى بود براى على (ع) .
تهديد مخالف،به قتل
(6) شايد من باور نكنم،عمر،صحابى بزرگ كه اطاعتش از خدا و رسولخدا (ص) زبانزد
است،دستور قتل مخالف و يا مخالفان با اكثريت را صادر كرده باشد.و آن گاه امر به قتل
كسى كند كه هنگام تساوى آرا،با گروه عبد الرحمان مخالفت ورزد!براستى كه اين كارى
بسيار وحشتناك است.البته عمر گفته بود كه پيامبر (ص) شهادت داده است كه اعضاى شش
نفرى از اهل بهشتند.او با اين حال نظر داد كه كشتن مخالف به دليل خودداريش از
بيعتبا كسى كه گروه ديگر انتخاب مىكند،جايز است،هر چند كه آن شخص مخالف،مردم را
به قيام و يا به سرپيچى از آن حكم،هم دعوت نكند!حتى دستور قتل همه كسانى را كه در
فاصله سه روز بر امرى اتفاق نظر پيدا نكنند،صادر كرد.اين نظر خليفه است در حالى كه
قرآن مىگويد:
«و هر كس مؤمنى را به عمد بكشد،كيفرش جاودانه بودن در جهنم است،خداوند بر او
خشم گيرد و از رحمتش،بدور دارد،عذابى بزرگ برايش مهيا سازد» (13) .
لازمه آموزشهاى شورا اين بود كه اگر على (ع) با اكثريت مخالفت كند و از
بيعتخوددارى ورزد،كشته شود،هر چند كه صاحب اختيار هر مؤمنى است و اگر چه پيامبر
(ص) درباره او فرموده است:«خدايا!دوستبدار هر كه او را دوست دارد و دشمن بدار هر
كه او را دشمن بدارد! ».وقتى پيامبر چنين مىفرمايد كه هر كس با على (ع) دشمنى كند
دشمن خداست،پس، وضع كسى كه او را بكشد چگونه خواهد بود؟
چگونه عمر به خود اجازه مىدهد تا بزرگان صحابه و بزرگ خاندان پيامبر (ص)
را-در صورت مخالفتبا او و يا مخالفتبا عبد الرحمان-بكشد؟در صورتى كه مسلمانان با
پيامبر بزرگوار (ص) مخالفت مىكردند و او آنان را نكشت.عمر خود روزى كه پيامبر
خواست نوشتهاى براى امتخود بنويسد تا پس از او گمراه نشوند،با پيامبر مخالفت
كرد،ولى پيامبر (ص) دستور كشتن و يا مجازات او را نداد.آيا امر عمر و راى عبد
الرحمان بزرگتر و مقدستر از امر پيامبر (ص) بوده است؟!شايد نظر عمر اين بود كه بيعت
مسلمانان با او در آغاز خلافتش اختيارات مطلق به او داده است تا هر كارى را كه صلاح
مىداند انجام دهد.
بر فرض كه بيعت مسلمانان به خليفه اين حق را بدهد كه از طرف ايشان انتخاب كند و
آزاديهاى آنان را محدود كند و آنان را از حقوق خود محروم سازد،ولى به خليفه حق كشتن
بزرگان صحابى را كه بشارت به بهشت داده شدهاند-به مجرد مخالفت فكرى با وى-نمىدهد
چگونه ممكن است مسلمانان به خليفه امرى را واگذارند كه نه حق اوست و نه از حقوق
ايشان محسوب مىشود؟
پس مسلمانان،چه بتنهايى و چه دسته جمعى حق ندارند،فردى را كه خداوند قتل او را
حرام دانسته استبه قتل برسانند.بيعتخلافت،بىقيد و شرط نيست،بلكه مشروط استبه
رفتار به كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) .كتاب خدا و سنت پيامبرش كشتن افراد مؤمن را
حرام مىدانند.
رؤياهاى خليفه و عبد الرحمان
(7) براستى كه اين رويدادى شگفت انگيز است كه عمر-در حال بيهوشى-در رؤيا
مىبيند كه مردى وارد باغى شده است و شروع به چيدن هر ميوه تازه و رسيده مىكند و
آنها را نزد خود گرد مىآورد و در زير خود قرار مىدهد.عبد الرحمان-در حالى كه قصد
بيتسرنوشتخلافت را دارد-در خواب باغ سر سبز پر علفى را مشاهده مىكند.شتر نرى
وارد آن مىشود كه زيباتر از آن نديده است و از كنار او چون تيرى عبور مىكند بدون
اين كه به چيزى متمايل شود و پشتسر او دو شتر حركت مىكنند بدون اين كه چيزى از
باغ بخورند و به دنبال آن دو،شتر چهارمى وارد مىشود كه ميان باغ به چريدن و نشخوار
كردن مشغول مىشود.
هر يك از دو بيننده رؤيا از خواب خود دانستند كه خليفه آينده،از اسراف در
اموال مسلمانان خوددارى نخواهد كرد،و وى هر ميوه تر و تازه و رسيده را خواهد چيد،و
در آن (بيت المال) فرو خواهد افتاد و خواهد چريد و نشخوار خواهد كرد.پس،سزاواربود
كه آن بينندگان رؤيا در رؤياى خود،هشدارى هم نسبتبه پيشامد مسامحه و سهل انگارى
نسبتبه اين جريان مشاهده كنند،و ببينند كه وظيفه آنان است تا احتياطهاى لازم را به
كار برند تا كسى كه گمان مىرود از اسراف در اموال مسلمانان خوددارى نكند،به منصب
خلافت دست نيابد،و منطق اقتضا مىكرد،هر كدام از بينندگان رؤيا شخصى را براى
خلافتبرگزيند كه مىداند آن كس در اموال مسلمانان اسراف نمىكند و در مسائل مادى
پارساست.گزينش فردى از اين دست،بالاترين احتياطى بود كه مىتوانست جلو به خلافت
رسيدن كسى را كه ميوه تازه و رسيده را مىچيند و تمام باغ را مىبلعد،بگيرد.و ليكن
بينندگان رؤيا جريانى را پيش گرفتند كه باعث دور كردن شخص پارساى خوددار از اسراف
شد،و موجب شد تا كسى به لافتبرسد كه انتظار مىرفت ميوه چين و پر خور است.
البته عمر،نظر خود را درباره على اظهار داشت و بارها گفت:كه اگر على زمام امور
مسلمانان را عهدهدار شود،ايشان را به جانب حق سوق خواهد داد و يا به راه راست
هدايتخواهد كرد.و تاريخ حكايت مىكند كه عمر به عثمان گفت«گويا مىبينم كه من تو
را بر قريش به خاطر علاقه آنان امير و فرمانروا كردم و تو امويان و بنى ابى معيط را
به گردن عرب سوار كردهاى و دست ايشان را در اموال و اراضى مسلمانان باز
گذاردهاى،در نتيجه،دستهاى از گرگان عرب به تو حمله كرده،تو را در بسترت بسختى
خواهند دريد...»
روش على (ع) در روزگار پيامبر و در دوران شيخين براى هر كسى كه او را
مىشناخت،اثبات مىكرد كه فردى پارسا و عابد است كه براى امور مادى ارزشى قايل
نيست،در حالى كه برخى از بزرگان صحابه به كسب مال و كاميابى پرداخته بودند،و ثروت
بعضى از آنان به صدها هزار و يا به ميليونها رسيده بود.يكى از آنان عبد الرحمان بن
عوف بود.اما على (ع) همان گونه كه پيش از فتوحات زندگى مىكرد،پس از فتوحات اسلام
نيز همان زندگى را داشت كه بسختى و ضيق معيشت نزديكتر بود تا رفاه و آسايش.او نه
سوداگرى كرد و نه گشاده دستى.او تنها به مقررى بيت المال اكتفاكرده،زندگى مىكرد و
خانوادهاش را مىچرخاند و از مازاد آن زمينى در«ينبع»خريدارى كرد،و ديگر چيزى بر
آن نيفزود (14) .
اگر نظر خليفه در آستانه مرگ درباره آن دو مرد،چنين است (دو مردى كه صادقانه
مىپنداشت هرگز پس از وى كسى-جز يكى از آن دو نفر-به خلافت نخواهد رسيد) سزاوار بود
كه رؤياى خود را بنابر احتياط بر جانشين قرار دادن على (ع) حمل مىكرد،و يا حداقل
شورا را به صورتى تشكيل مىداد كه كفه على (ع) بطور قطع،بر كسى كه نسبتبه او
احتمال سهل انگارى در اموال مسلمانان مىرفت،بچربد.عبد الرحمان بن عوف،در مورد
سختگيرى على نسبتبه خويشتن و اجتناب وى از اسراف در اموال مسلمانان،بىاطلاع
نبود.صاحبان رؤياها،هشدار را درك نكردند و تصميماتى گرفتند كه خلافت را از فرد
پرهيزگار دور ساخت و دستيابى آن را براى فردى سهل انگار تضمين كرد.پس به جاى اين كه
آن هشدار انگيزه كوشش بينندگان رؤياها به دورى از خطر شود،دستيابى به خطر را آسان
ساخت.
شرط عبد الرحمان
(8) شرطى كه عبد الرحمان در بيعتخود به على و عثمان عرضه كرد كه خليفه جديد
مطابق روش شيخين عمل كند،شرطى زايد بود و هيچ گونه دليل موجهى نداشت.بر هر خليفهاى
لازم بود كه برابر كتاب خدا و سنت پيامبرش رفتار كند.هر گاه خليفه جديد به قوانين
اسلام داناتر از كسى باشد كه پيش از او بوده است و در روش خليفه پيش از خود خطايى
مشاهده كند،پيروى از او برايش حرام خواهد بود.اگر رفتار شيخين را در برابر كتاب خدا
و سنت پيامبرش قرار دهد خطاى بزرگى مرتكب شده است.البته كتاب خدا خطا پذير نيست و
رسول خدا (ص) در تبليغ خطا نمىكند و بنابراين پيروى از كتاب خدا و تعليمات پيامبر
(ص) واجب و لازم است.اما شيخين مانند سايرمسلمانان زبده در معرض ارتكاب خطا
هستند،پس نه تنها قرار دادن روش ايشان در كنار كتاب و سنت كارى موجه و پذيرفتنى
نيستبلكه شايد بدعتگذارى در دين باشد.
در فصل شانزدهم يادآور شديم كه اگر خلافتبر مبناى پيمانى از جانب رسول خدا بر
مبناى وحى نازل شده برابر نمىبود و به دست انتخاب توده مردم و يا با گزينش
اقليتبا فضيلتى مانند صحابه قرار مىگرفت،ممكن بود قانونى و مشروع باشد.با همه
اينها،على رغم مشروعيتش خالى از بعضى جنبههاى منفى نيست از آن جمله:
البته رفتار و گفتار خليفه انتخاب شده،به صورت قوانين شرعى،مقدس نمىگردد
زيرا،او پيش از انتخاب شدن مانند ديگر مسلمانان پاك،گفتار و رفتارش در معرض لغزش و
خطا بوده است و پس از انتخاب نيز به همان وضع باقى است،زيرا انتخاب،شخصيت او را عوض
نمىكند و اگر ناآگاه باشد،او را عالم و دانا نمىسازد و اگر از بينش محدودى
برخوردار باشد، علم او را كامل نمىكند و نهايت چيزى كه براى چنين خليفهاى انتظار
مىرود اين است كه مجتهدى چون ديگر مجتهدان باشد.پس لازم نيست كه مجتهد ديگرى با وى
موافقت كند. براى نامجتهدان نيز جايز است تا از مجتهد ديگرى غير از او تقليد كنند.
در اين فصل يادآور شديم خلافتى كه با تعيين خدا و رسول خدا فراهم آيد از اين
جنبه منفى بر كنار است،توضيح اين كه وقتى پيامبر نسبتبه خلافتشخص معينى،به استناد
وحى، سفارش مىكند بر تمام مسلمانان واجب است تا از آن شخص مورد سفارش،در گفتار و
رفتار، پيروى كنند،زيرا مخالفت ايشان با وى مخالفتبا شخص پيامبر (ص) خواهد بود.
شيخين با توصيه و پيمانى از جانب خدا و پيامبرش به خلافت نرسيدند،زيرا
خلافتخليفه اول با انتخاب اصحاب،و خلافتخليفه دوم با تعيين خليفه اول كه خود
انتخابى بوده و نيز با بيعت مردم،انجام شد.پس،آن دو خليفه فراتر از اين نمىباشند
كه مجتهدند كه هم امكان صواب و هم خطا در نظر آنان راه دارد.بنابراين،بر خليفه پس
از آن دو واجب نيست تا از روش ايشان پيروى كند،بخصوص اگر فردى مانند علىبن ابى
طالب باشد كه داناتر از آنان است.از اين گذشته خود خليفه دوم با خليفه اول در همه
مسايل اتفاق نظر نداشت و در تمام روش و رفتارش از او پيروى نكرد و در مواردى از
جمله در نظام تقسيم اموال مسلمانان با او مخالف بود،زيرا ابو بكر به پيروى از
پيامبر آن اموال را يكسان تقسيم مىكرد،و عمر،بر مبناى سابقه و جهاد ايشان ميان
آنان امتياز قائل مىشد.پس در حالى كه روش آن دو خليفه با هم تناقض و اختلاف
داشت،براى خليفه پس از ايشان-اگر هم مىخواست-محال بود،برابر روش آن دو رفتار كند.
پس،اين كه عبد الرحمان از خليفه جديد مىخواهد تا به روش شيخين رفتار
كند،زياده طلبى در شريعت و وارد ساختن چيزى در دين است كه از دين نبوده است.با اين
همه،اين درخواستى غير ممكن بود.شگفتا كه عبد الرحمان كاسه از آش داغتر بود.براستى
كه خليفه اول به خليفه دوم توصيه كرد ولى يادآور نشد تا به روش او رفتار كند و با
او بيش از عمل به كتاب خدا و سنت پيامبرش شرطى نكرد.هنگامى كه خليفه دوم امر شورا
را ترتيب داد به خليفه بعدى شرط نكرد تا به روش او و يا روش ابو بكر رفتار كند.
آن شرط ابزارى بود براى رهايى از على (ع)
با اين كه معتقد نيستم پسر عوف كه از اصحاب برجسته بود،تا اين اندازه ساده باشد
كه نداند شرطى كه مىكند از شروط مجاز نيست،اگر او تا اين حد ساده بود خليفه در
آستانه مرگ چنين صلاحيت مهمى براى او قايل نمىشد.در حقيقت،او اين شرط غير مجاز را
براى رهايى از على (ع) مطرح كرد،زيرا براى او دشوار بود تا بدون هيچ بهانهاى عثمان
را بر على مقدم بدارد.على (ع) داراى سابقه،دانش،جهاد و خويشاوندى با پيامبر (ص) بود
در حالى كه نه عثمان واجد آنها بود و نه احدى از اصحاب.پس،اين كه،عثمان را بر على
(ع) مقدم داشت،او را در برابر اصحاب و هم تاريخ،بدون دليلى موجه،در موضع ضد على (ع)
قرار مىداد.بدين گونه عبد الرحمان چاره انديشيد،و پيش از عثمان،آن شرط را به على
(ع) عرضه داشت،با آن كه مىدانستعلى (ع) اين شرط را نخواهد پذيرفت ولى عثمان قبول
خواهد كرد.و،بدان وسيله، عثمان را به خلافت رساند در حالى كه براى اين كارش دليلى و
بهانهاى در اختيار داشت كه هدف خود را با آن پنهان مىكرد.ولى آن پرده بسيار نازك
بود.خيلى زود على (ع) عبد الرحمان را متهم كرد و گفت:«به خدا سوگند!او را زمامدار
نكردى مگر به اين اميد كه آن را به
پسر ابو طالب كسى نبود كه گزافه گويد.
چيزى كه به سود عبد الرحمان بدان استدلال
مىشود كرد
چه بسا براى شرطى كه عبد الرحمان بن عوف در بيعتبكار برد،به دو حديثى كه از
پيامبر (ص) نقل شده است استدلال شود.
(1) يكى از آن دو حديث اين است كه پيامبر (ص) فرمود:«به كسانى كه پس از
منند-ابو بكر و عمر-اقتدا كنيد!»با چشم پوشى از خرده گيرى در سند اين حديث،به چند
دليل،به درستى اين حديث معتقد نيستم،يكى،اين كه حديث،دلالتبر جانشين قرار گرفتن
شيخين (ابو بكر و عمر) به وسيله پيامبر (ص) ،دارد.در صورتى كه روايتى را كه
دانشمندان بزرگ،بخارى و مسلم،در صحيح از عمر نقل كردهاند آورديم برابر آن روايت
عمر،گفت:«اگر من جانشين تعيين نكنم به آن جهت است كه پيامبر (ص) جانشين تعيين
نكرد.»از زمان ابو بكر و عمر همه مسلمانان هماهنگند كه پيامبر (ص) هيچ كدام از اين
دو را به خلافت تعيين نكرد.
اگر پيامبر (ص) آنچه را در حديث آمده است،بيان كرده بود،عمر در روز
سقيفه،هنگام دعوت مسلمانان به بيعتبا ابو بكر،بدان استدلال مىكرد.اگر پيامبر (ص)
آنچه در اين حديث است گفته بود،عمر براى اثبات شايستگى ابو بكر به خلافت،نيازى
نداشت تا به اين استدلال كند كه ابو بكر همراه پيامبر (ص) در غار بوده است،و يا اين
كه پيامبر او را مامور كرده استبا مسلمانان نماز بخواند،زيرا سالم خادم ابو حذيفه
و ابوذر و ديگران نيز در نبودن پيامبر (ص) با مسلمانان نماز مىخواندند.اگر آن حديث
درستبود شخص ابو بكر به جاى اين كه بگويد عرب جز به اين تيره از قريش ايمان ندارد
و يا اين كه پيامبر (ص) فرموده است:«قريش صاحبان اختيار اين امرند»،روز سقيفه در
برابر انصار بدان حديث استدلال مىكرد.اگر اين حديث صحيح بود،ابو بكر در روز سقيفه
مسلمانان را دعوت به بيعتبا ابو عبيده و يا عمر نمىكرد،بلكه مىبايستبه بيعتبا
خود و يا بيعتبا عمر دعوت كند،زيرا كه نام هر دوى آنان به تنهايى در حديث آمده
است.
اگر آنچه در اين حديث آمده است گفته پيامبر (ص) مىبود،بىگمان عبد الرحمان بن
عوف به هنگام عرضه شرط خود در بيعتبا على (ع) براى نشان دادن درستى آن شرط (رفتار
به روش شيخين) بدان حديث استدلال مىكرد.
اگر اين حديث صحيح بود،بىشك على (ع) از قبول آن شرط خوددارى نمىكرد و رفتار
برابر شيوه شيخين به دستور پيامبر (ص) واجب مىبود،و على مطيعترين فرد نسبتبه خدا
و رسول خدا و داناترين مردم به گفتهها و سنن پيامبر (ص) بوده است.
اگر اين حديث درست مىبود،على از بيعتبا ابو بكر خوددارى نمىكرد و بىگمان
مدعى نمىشد كه خلافتحق او و حق خاندان پيامبر (ص) است.اگر آن حديث صحيح مىبود،هر
آينه ابو بكر-روزى كه على از بيعتبا وى سرپيچى كرد-بدان حديث استدلال مىجست و
نيازى پيدا نمىشد تا او و دوستش.على (ع) را مجبور به بيعت كنند.و ليكن ابو بكر به
على (ع) گفت كه مردم او را انتخاب كردهاند.اگر پيامبر (ص) محتواى حديث را بيان
كرده بود،ابو بكر مىبايستيادآور شود كه پيامبر (ص) او را انتخاب كرده است.
از اين گذشته،اين حديث مسلمانان را به انجام اعمال ضد و نقيض امر مىكند،زيرا
شيخين در همه چيز اتفاق نظر نداشتند تا يك فرد مسلمان بتواند از آن دو پيروى
كند.ابو بكر در حج تمتع و عقد متعه پيروى از پيامبر (ص) كرد در حالى كه عمر هر دوى
آنها را ممنوع ساخت. در فصل پيش روايتى را كه مسلم در صحيح خود از عمر نقل كرده بود
آورديم كه گفته بود: «خداوند،براى پيامبرش آنچه را مىخواست و به هر ترتيبى كه
مىخواستحلال مىشمرد. البته قرآن در جايگاههاى مناسب خود نازل شده است.پس،حج و
عمره را براى خداى-چنان كه خداوند به شما امر كرده است-تمام كنيد.و قطعى كنيد
ازدواج اين زنان را.پس،هرگز مردى نكاح با زنى را تا مدت معين انجام نخواهد داد،مگر
اين كه با سنگ او را سنگسار خواهم كرد» (15) .
علاوه بر آن،اگر اين حديث صحيح باشد،بىشك دليل بر اين است كه شيخين در گفتار
و رفتار از خطا معصومند،در صورتى كه نه تنها بديهى است چنان نبودهاند،بلكه مانند
ديگر اصحاب شايسته پيامبر (ص) ،آن دو نيز خطا مىكردند.
اما حديث ديگر حديثى است كه از پيامبر روايتشده است كه فرمود:«خداوند حق را
بر زبان و قلب عمر قرار داده است».هر گاه خداوند حق را-به گواهى پيامبر (ص) -بر
زبان عمر قرار داده بود،پس،سزاوار مىبود كه خلفاى پس از او به وى اقتدا كنند،و در
اين صورت،هيچ دليل موجهى وجود ندارد تا عبد الرحمان بن عوف با خليفه سوم-هر كس
باشد-شرط كند كه بايستى به روش خليفه دوم رفتار كند.
اى بسا كه پيامبر (ص) اين سخن را در رويدادى فرموده است كه عمر در آن مورد نظر
صائبى ابراز داشته بوده است.پس،پيامبر (ص) فرموده است كه خداوند حق را بر زبان و
قلب عمر-در اظهار اين نظر در آن رويداد ويژه-رانده است.منطقى نيست كه بگوييم پيامبر
(ص) خواسته استبه مسلمانان بگويد كه هر چه عمر بگويد حق است.
اگر اين كلمه منسوب به پيامبر (ص) مطابق ظاهر لفظ معنى شود،هر آينه گواهى از
سوى رسول خدا (ص) بر عصمت عمر از خطا خواهد بود،در هر سخنى كه بگويد و هر نظرى كه
اظهار بدارد چه در امور دينى باشد و چه در امور دنيايى،در صورتى كه همه مسلمانان
حتى در مورد شخص پيامبر (ص) چنين عقيده و برداشتى ندارند و معتقدند كه پيامبر (ص)
فقط در تبليغ امور دينى معصوم از خطاست (16) .براستى اين از بديهيات
تاريخى است كه عمر در چند مورد سخنى ناسازگار با حق گفته است،از آن جمله:عمر،مردن
پيامبر (ص) را-به هنگام بدرود جهان-انكار كرد.ابن هشام در سيره خود نقل كرده است كه
آن روز عمر گفت:«گروهى از منافقان گمان مىكنند كه پيامبر خدا (ص) مرده است.به خدا
سوگند كه پيامبر برمىگردد،چنان كه موسى برگشت،در آن صورت بايد.دست و پاى كسانى كه
گمان مىبرند رسول خدا (ص) مرده استبريده شود (17) .
بخارى در جلد ششم از صحيح خود نقل كرده است كه«ابو بكر آن روز از خانه بيرون
شد،ديد عمر مشغول سخن گفتن با مردم است،گفت:عمر،بنشين!عمر از نشستن خوددارى كرد.پس،
مردم عمر را ترك كردند و به طرف او آمدند،ابو بكر رو به مردم كرد و گفت:«اما بعد،هر
كس از شما محمد (ص) را مىپرستيد،پس محمد بدرود حيات گفته است و هر كه خدا را
مىپرستد،خداوند زنده است و نمىميرد.خداوند در قرآن مجيد فرموده است:محمد،كسى نيست
جز رسول خدا كه پيش از او پيامبرانى درگذشتهاند».عمر،پس از آن،گفت:به خدا قسم آن
را نمىدانستم،مگر اين كه از ابو بكر شنيدم.آيه را تلاوت كرد،آن گاه،ايستادم چنان
كه پاهايم تاب نياورد،تا اين كه،به هنگام شنيدن تلاوت آيه شريفه كه پيامبر از دنيا
رفته است، روى زمين افتادم».
از جمله موارد ديگرى كه گفتار عمر بر خلاف حق بوده است آن جا بود كه با پيامبر
(ص) مخالفت كرد.آن بزرگوار مىخواست نوشتهاى را براى امتش بنويسد تا پس از رحلتش
گمراه نگردند عمر با آن كار،پيامبر (ص) را به خشم آورد و با مخالفتخود،امت را از
رسيدن به آن ابزار مطمئن كه پيامبر (ص) مىخواست تا بدان وسيله راه آينده امت را
روشن سازد،محروم كرد.اين مخالفت را دو عالم بزرگ:مسلم و بخارى درصحاح خود نقل
كردهاند:
بخارى از ابن عباس روايت زير را نقل كرده است:
«چون بيمارى پيامبر (ص) شدت يافت،فرمود:كاغذى براى من بياوريد تا براى شما
چيزى بنويسم كه پس از آن گمراه نشويد.عمر گفت:درد بر پيامبر غلبه كرده است
(نمىداند چه مىگويد!) ،كتاب خدا را داريم كه ما را بس است آن گاه،ميان اطرافيان
اختلاف افتاد و سر و صدا زياد شد،پيامبر (ص) گفت:از كنار من برخيزيد و سزاوار نيست
پيش من نزاع كنيد. سپس،ابن عباس از خانه پيامبر (ص) بيرون شد در حالى كه
مىگفت:براستى كه بزرگترين مصيبت آن بود كه ميان رسول خدا (ص) و نوشتهاش مانع و
فاصله ايجاد شد» (18) .
ترديدى نيست كه عمر در اين حادثه خطا كرده و از حقيقتبسيار دور افتاده
است،زيرا پيامبر (ص) را از نوشتن وصيتش مانع شد و با او مخالفت كرد و انديشه آن
بزرگوار را متهم كرد.در حالى كه خداوند مىفرمايد:«اى كسانى كه ايمان آوردهايد!از
پيامبر (ص) اطاعت كنيد...»او در حضور پيامبر (ص) صدايش را بلند كرد،در صورتى كه
خداوند مىفرمايد:«اى كسانى كه ايمان آوردهايد!صدايتان را بلندتر از صداى پيامبر
(ص) بر نياوريد...» (19) دليل بر اين كه وى پيامبر (ص) را خشمگين
ساخت،همين بس كه پيامبر به او و هر كه با او بود دستور داد تا از خانهاش بيرون
روند.از جمله مواردى كه عمر از حق دور افتاد،روز صلح حديبيه بود،مورخان اجماع دارند
بر اين كه عمر با پيامبر به جدال پرداخت و به معاهده صلح ميان او و مشركان قريش
اعتراض كرد.عمر،پس از آن رويداد،مىگفت:«همواره من صدقه مىدادم و روزه مىگرفتم و
نماز مىخواندم و برده آزاد مىكردم براى كارى كه آن روز كردم و از ترس حرفى كه آن
روز زدم» (20) .
از جمله موارد،اين كه وى در جريان شورا كه هم اكنون آن را مورد بررسى
قرارمىدهيم،از حق دور افتاد.او خودداريش را نسبتبه تعيين خلافت على (ع) و خط دادن
به شورا براى رسيدن عثمان به خلافت،ابراز داشت،در صورتى كه عمر بخوبى علاقه شديد
عثمان را سبتبه امويان و بنى ابى معيط،مىدانست.عمر خود پيش از مرگ ابراز
داشت،بلكه پيش بينى مىكرد،كه مىترسد عثمان اينان را به گردن مردم عرب سوار
كند.دستيافتن عثمان به خلافت منجر به حوادثى شد كه به گرفتاريهاى زيادى براى
مسلمانان انجاميد.
بدين گونه،ما هيچ دليل موجهى نيز براى شرط پيشنهادى عبد الرحمان بن عوف به على
(ع) به هنگام طرح بيعتبه وى نداريم.از ديد ما،آن شرط،تنها وسيلهاى براى كنار زدن
على (ع) بوده است.
نمونه بودن على (ع) در مساله شورا
(9) اما برخورد على (ع) در خلال تنگناى شورا در حقيقت نمونه نمونههاست او از
جهت عظمت و صحت اراده و ايمان به مبدا،در تاريخ انسانيتبىنظير است.وى در حكومتبر
جهان اسلام كه بر او عرضه مىشد،آن ارزش را نمىديد تا بهرهاى باشد به سود
مسلمانان و به زيان خود.
على (ع) آن متاع فريبنده را نپذيرفت،زيرا اقتضاى اين پذيرش آن بود كه به
اندازه مويى از حق تعالى دور شود.
چرا على (ع) از مبدا خود حتى به آن مقدار ناچيز دور شود،در حالى كه خلافت در
نظر او نه هدف،كه وسيلهاى بود براى بر پا داشتن حق و اجراى اصولى كه دهها سال از
زمان شنيدن نداى محمد (ص) زندگى خويش را براى آن صرف كرده بود.
براستى برايش رنج آور بود كه با همه پيشتازى در اسلام و پيكارش در راه خدا با
دانش بىپايانش،با فرد ديگرى از اصحاب يكسان و يكسو نگريسته شود.آزردگى او از اين
امر،به خاطر آن نبود كه جلال و بزرگى او را خدشهدار كرده بود،بلكه از آن بود كه
يكسان دانستن او با اين اصحاب پاك،نقطه آغازين حوادثى مىشد كه به مصلحتجهان اسلام
نبود.پيامبر بزرگوار (ص) امتش را از آن حوادث بر حذر داشته بود.تاريخ يادآور آن است
كه على (ع) دو بار در كشاكش تصميم گيريهاى شورا راجع به آن رويدادها سخن گفت،گويى
كه او از روى نوشتهاى مىخواند.طبرى نقل كرده است كه على (ع) ،پس از اين كه خليفه
در آستانه مرگ، راهى را كه مىخواستخليفه جديد با آن انتخاب شود روشن ساخت،به
عمويش عباس فرمود: «هان مىدانم بزودى عثمان زمامدار خواهد شد و بدعتها و پيشامدهاى
ناگوارى به وجود خواهد آمد،اگر زنده بماند به يادت خواهم آورد و اگر كشته شود و يا
بميرد،امويان حكومت را ميان خود دستبه دستخواهند كرد.اگر من زنده باشم مرا در
موضع ناراضيان خواهند پنداشت.او به اعضاى شورا-كه مشغول شور بودند-فرمود:
«سپاس بر خداوندى كه محمد (ص) را از ميان ما به پيامبرى برگزيد و به عنوان
رسالتبه سوى ما مبعوث كرد ما اهل بيت آن پيامبر و كان حكمت و وسيله ايمنى براى اهل
زمين و انگيزه رهايى هر طالب نجاتيم،«ما صاحب حقى هستيم كه اگر به ما داده شود،آن
را مىگيريم و اگر از ما باز دارند،سختيها را تحمل مىكنيم هر چند براى مدتى دراز
باشد.اگر پيامبر خدا (ص) پيمانى با ما بسته است ما آن را اجرا مىكنيم،و اگر به ما
دستورى داده است تا زندهايم،بر آن پاى مىفشاريم هرگز كسى پيش از من به دعوت حق و
پيوند رحم نشتافته است.هيچ نيرو و توانى-جز نيرو و توان الهى-وجود ندارد.سخنم را
بشنويد و به حجت و برهانم گوش فرا دهيد!ممكن استبعد از اين انجمن،خلافت را در حالى
ببينيد كه شمشيرها درباره آن از غلاف كشيده،و عهد و پيمانها شكسته شود بحدى كه
اجتماعى براى شما نماند و بعضى از شما پيشوايان گمراهى و پيرو مردم نادان شويد».
بعدها تمام آنچه را كه در اين دو گفتار،آشكارا بيان داشته بود به وقوع
پيوست.عثمان حوادثى را به وجود آورد كه مسلمانان سخت ناراضى بودند و بنى اميه
سلطنتبر مردم را ميان خود دستبه دست كردند.اينان همان افرادى بودند كه پيامبر (ص)
امتش را از ايشان بر حذر داشته بود زيرا در عالم رؤيا ديده بود كه آنان مانند
بوزينگان بر منبرشبالا مىروند.اگر خويشاوند صالح امويان-عثمان-به خلافت نرسيده
بود،ممكن نبود ايشان به آن مقام برسند. دومين گفتار او نيز تحقق يافت.بعدها شمشيرها
از غلاف كشيده شد و روزگار امنيت داخلى در ميان مسلمانان پايان گرفت.عثمان كشته شد
و قتل او به جنگهاى نابود كنندهاى منجر شد،و عهد و پيمانها شكسته شد.بدين
گونه،بيعتبا على (ع) و،پيش از آن بيعتبا عثمان را شكستند،و برخى از اعضاى حاضر در
شورا[مانند طلحه و زبير]رهبران آشوب و پيروان مردم نادان گرديدند.
البته توجه آن بزرگوار به اين فتنههاى گسترده عاملى بود كه آن حضرت را به
وارد شدن به اين شورا و نشستن با اعضاى آن واداشت.او به پيشنهاد عمويش عباس كه او
را نصيحت مىكرد تا با ايشان وارد شورا نشود،عمل نكرد،در صورتى كه حق با على (ع)
بود و مىبايست، با آن كه،يكسان نگريسته شدنش با ديگر اعضا،به معنى چشم پوشى از
مقام و جايگاه والايش بود،بدان تن ندهد.
البته على (ع) ،رفتن با آنان را به شورا نوعى فداكارى در راه خدا مىديد كه از
آن ناگزير بود، زيرا اگر با ايشان وارد شورا نشده بود،هر آينه در مورد انتخاب
نكردنش به خلافتبهانهاى به دست ايشان داده بود.بدين گونه،اگر على (ع) از حضور با
ايشان در شورا خوددارى مىكرد، اعضاى شورا اين حق را داشتند تا امتناع او را،عدم
تمايلش به خليفه شدن تلقى كنند،و تاريخ اين حق را داشت كه بگويد اگر على (ع) حاضر
مىشد،از خلافت محروم نمىگرديد.براى تاريخ اين امكان بود كه بگويد على (ع) در تحمل
مسؤوليتخود كوتاهى كرده است و اگر حضور مىيافت،بىشك خليفه مىشد،و مسلمانان از
شر پيامدهايى كه سالهاى پس از شورا بدان مبتلا شدند،مصون مىماندند.از اين گذشته
اگر على در شورا حضور نمىيافت،در حقيقت،به ديگر اعضا،در كارى كه كردند،كمك كرده
بود و با ايشان در قبول مسؤوليت عملى كه انجام دادند شركت داشت،زيرا حاضر نشدن وى
به منزله تشجيع ايشان به انتخاب فردى ديگر بود.آرى،در حقيقتبراى آن حضرت،يك فريضه
دينى بود تا در شورا حاضر شود و حق خود را نسبتبه خلافتبه ايشان يادآورى كند ديگر
اين كه اهل بيت (ع) كان حكمتاند ووسيله امان براى مردم زمين و براى هر كسى كه
خواستار نجات است،انگيزه نجاتند.اينها مضامين سخنان پيامبرى است كه به مسلمانان
اعلام كرد،پيروى كتاب خدا و عترت پيامبر (ص) وسيله ايمنى امت از گمراهى است و هم
اين كه اهل بيت او بسان كشتى نوحند،هر كس سوار آن كشتى شد نجات يافت و هر كه از آن
رو گرداند غرق شد.على (ع) مىبايستبه ايشان يادآور شود كه خلافتحق اهل بيت است و
ايشان نبايد هرگز شمشير بكشند و به خاطر او بجنگند.پيامبر (ص) به امت وصيت كرده است
تا رهبرى را به اهل بيت او بسپارند اما به اهل بيتش وصيت نكرده است تا به دليل
سپردن اين رهبرى به ايشان،به دست امت،به زور و جبر متوسل شوند.
تاريخ متذكر است كه على (ع) به اعضاى شورا بيش از اينها گفت،او به ايشان
يادآورى كرد: «شما را به خدا آيا پيامبر خدا،در ميان شما كسى را جز من،برادر خود
قرار داد؟»گفتند: خير-آيا در ميان شما كسى جز من بوده است كه پيامبر (ص) درباره او
فرمود:هر كس را من صاحب اختيارم،پس اين على صاحب اختيار اوست؟آنان گفتند:خير.آيا در
ميان شما كسى جز من است كه پيامبر خدا (ص) دربارهاش فرمود:تو نسبتبه من به منزله
هارون هستى نسبتبه موسى جز اين كه پس از من پيامبرى وجود ندارد؟گفتند:خير.آيا در
ميان شما كسى هست كه سوره برائتبر او سپرده شد و پيامبر خدا (ص) فرمود كسى از جانب
من اداى امانت نمىكند جز خودم و يا مردى غير من اما به منزله خودم؟گفتند:خير.آيا
نمىدانيد كه اصحاب پيامبر خدا (ص) در تنگناى رزم،در چندين مورد،از پيامبر فرار
كردند و من هرگز فرار نكردم؟ ...گفتند:بلى» (21) .
اينها و بيش از اينها گفت و آنان نيز همه را مىدانستند و ليكن عواطفشان با آن
چه مىدانستند هماهنگى نداشت.
(9) تا حدى امام (ع) كوشش كرد تا اهل شورا را از مواجه شدن در طريقى كه او
بابصيرت خود مىديد (يا صحيحتر بگوييم به وسيله آگاهى كه از طريق پيامبر (ص) داشت)
كه مسلمانان را به جانب آشوب سوق خواهد داد،باز دارد.او آمد تا بر آينده مسلمانان
براى مدتى دراز حكومت كند.و ليكن شنوندگان را امكان اوج گرفتن تا آن سطح كه چنان
موقع خطيرى را درك كنند نبود.هر كدام از آنان عقيده داشت كه تسليم خلافتبه على (ع)
با تمايلات قريش و با تمايلات خاص ايشان سازگار نيست،زيرا رسيدن على (ع) به
خلافتبه معنى نابودى آرمانهاى ايشان در دستيابى به خلافت در آينده
بود.بازگشتخلافتبه اهل بيت پيامبر (ص) به معنى بقاى آن در ميان ايشان بود به دليل
بزرگوارى بىمانند و طهارتى كه قرآن براى ايشان گواهى داده است.از طرفى،عبد الرحمان
مىديد كه با دادن خلافتبه عثمان، پس از مرگ او،دستيابى به آن را آسان مىكند.او
خود انتظار ماندن پس از عثمان را داشت زيرا عثمان در آن روز كهنسال بود.و ليكن عبد
الرحمان پيش از عثمان مرد،و اگر هم زنده بود به خلافت نمىرسيد.راستى اين صحابى
مشهور از حقيقتى ناپنهان بىخبر بود و آن حقيقت اين بود كه خلافت عثمان،زمينه
مناسبى بود تا معاويه،پيش از هر كس ديگرى به آن دسترسى پيدا كند.
حقيقت مطلب اين است كه اعضاى شورا-على رغم تمام آنچه كه پيامبر (ص) در شان على
(ع) فرموده است-از ارتكاب هيچ خلافى در فاصله انداختن بين على (ع) و خلافتخوددارى
نمىكردند.
چرا در آن مورد از ارتكاب گناه اجتناب كنند،در حالى كه ابو بكر و عمر را ديده
بودند،كه با همه جلالت قدر و مقام بلند در ديانت و تقوا،بر على پيشى گرفته،در آن
مورد اجتناب از خلاف نكردند طبيعى بود كه بقيه صحابه از گروه قريش بر همان راه و
روش حركت كنند.اگر باز گرداندن خلافت پس از وفات پيامبر (ص) از على (ع) يك امر غير
منتظره بود،پس باز گرداندن آن به على (ع) بعد از دو خليفه نيز دور از انتظار به
شمار مىرفت.صحابى بزرگ،عمر، در رساندن عثمان به خلافت،عمل شگفت آورى نمىديد.و چه
بسا در آن عمل وفادارى و باز پس دادن احسانى را مىديد كه از عثماننزد خود
داشت.البته خواننده به خاطر دارد كه عثمان نويسنده وصيتنامه ابو بكر درباره تعيين
عمر به خلافتبود.هنگامى كه ابو بكر-پيش از ذكر نام عمر-بىهوش شد و عثمان ترسيد كه
خليفه از حالتبىهوشى برنگردد،براى طرفدارى،نام عمر را اضافه كرد.
طبقه جديد
(10) اگر رويدادهاى پيش از شورا بر رشد طبقات جديدى از جمله اشرافيت قريش و
اشرافيت طبقهاى كه در مقررى از بيت المال برترى داده شد و پيدايى اشرافيتبنى
اميه، كمك كرد،شورا نيز طبقه جديدى اضافه كرد كه همان طبقه اعضاى شورا باشد.براستى
كه اعضاى شورا،برجستهترين اصحاب شدند و هر كدام از ايشان شايستگيهاى فراوانى براى
خلافت در خود مىديدند.و چرا نبينند؟عمر،با نفوذترين و مؤثرترين خليفه،آنان را
نامزد چنين شايستگيهايى كرده بود.در دل بعضى از اين اعضاى شورا آتش مطامع دنيا چنان
شعلهور شده بود كه بعدها خطر مهم و تاثير منفى آن بر آينده جهان اسلامى سايه
انداخت.
از دست رفتن آخرين فرصت
(11) در حقيقتشورا،فرصت زمانى را كه براى مسلمانان و خليفه فقيد وجود داشت،از
بين برد فرصتى كه مىشد با آن هر چه از اوضاع كه شايسته بهبود است،اصلاح شود و جهان
اسلام را از آن بدبختيها و گرفتاريهاى بىشمار،دور سازد،و در را به روى فتنههايى
كه آماده تهاجم بود و مىرفت تا صدها هزار قربانى از مسلمانان بگيرد،ببندد.
البته خليفه درگذشته براى امت و هم براى خود كارهايى كرد كه از برجستهترين
صفحات تاريخ به شمار مىآيد و خلافت در زمان او،و در دوران خليفه اول،در حالى كه به
جانب ناموس قرآن و سنت پيامبر (ص) بزرگوار مىشتافت،در مسير ترقى خود حركت كرد.و
ليكن هدف رسالت اسلامى تنها اين نبود كه حكومتى مقتدر دوازده سال ادامه يابد و آن
گاه به انحراف كشيده شود تا آن جا كه مسلمانان دور شوند از آن عدالت،برادرى حقيقى و
دمكراسى واقعى كه نه قوى از آن آزادى سوء استفاده كند;نه ناتوان،به خاطر ناتوانيش
كنار زده شود و نه خويشى به دليل خويشاونديش از امتياز بيشترى برخوردار شود.
در حقيقت،خلافتيك بار از على (ع) به ابو بكر و بار ديگر به عمر،تغيير جهت داد
و هر دو نفر اين خلفا راه و روشى برجسته داشتند و اعمال شايسته زيادى داشتند.اگر
خلافت پس از عمر هم به على (ع) سپرده شده بود،باز هم دير نشده بود.زيرا هنوز امنيت
و برادرى امت اسلام بر مبناى دين خدا برقرار بود،و هنوز دينش پيشاپيش دنيايش قرار
داشت.على با شايستگيها و ويژگيهاى مهم خود اين امكان را داشت كه امت را در راه صحيح
خود نگهدارد و به صفحات تاريخ با عظمتش برگهاى درخشان بيشترى بيفزايد.براى على (ع)
اين امكان بود تا درهاى فتنه و آشوب را ببندد و آنها را در نطفه خفه كند.
نفوذ امويان در ايام خلافت عمر شروع به رشد كرد،و ليكن آنان آن اندازه نيرو و
توان نگرفته بودند تا خطرى جدى براى خلافت محسوب شوند.معاويه هنوز دولت در دولت
نشده بود. ترديدى نيست كه اگر پس از عمر،على (ع) به خلافت رسيده بود،پيش از آن كه
نفوذ امويان به سراسر سرزمين شام گسترش يابد،به خوبى مىتوانست ريشه،اين دودمان را
از آن جا بركند.
اين طبقه كه در عهد خليفه دوم-در نتيجه امتياز در مقررى از بيت المال-به وجود
آمده بود در آن زمان خطرى تهديد كننده نبود.آزمندى طلحه و زبير به خلافت تا به اين
حد رشد نيافته بود،زيرا پيش از شورا،اين دو نفر هم مانند ديگر مهاجران پيشين بودند
كه تعدادشان به دهها تن مىرسيد.آتش طمع ايشان پس از امتياز دادن عمر به آنان و
رساندنشان به مقام عضويتشورا شعلهور شد.پس،اگر شورا نبود اين دو همدم ياراى آن را
نداشتند كه با عثمان در ايام خلافتش مبارزه كنند و بعد از او آتش جنگى را در مقابل
على (ع) بر افروزند كه هزاران قربانى از مسلمانان گرفت.
آرى،اگر عمر،خلافت را به على (ع) سپرده بود،هر آينه حق اهل بيت پيامبر (ص) را
به خودشان بازگردانده بود و قلب پيامبر را شاد كرده بود و براى خلافتمترقى اسلامى
عمر طولانى و براى مسلمانان اتحادى آرام و اخوتى فراگير و با دوام و همچنين براى
خاندان پيامبر (ص) زندگى سالم و بىخطرى را تامين كرده بود.درايت عمر موجب آن بود
كه مسلمانان از او چنين توقعى داشته باشند.اما متاسفانه تعصب قبيلهاى-قرشى
بودن-اين صحابى بزرگ بر درايت وى غلبه كرد و در نتيجه،آن شوراى غمبار به وجود آمد.