فصل نوزدهم
در عهد عمر
خليفه دوم در جهت دادن،سياست جهان اسلام و رويدادهاى آن،مؤثرترين فرد از خلفاست.
ايام خلافت او پر است از كارهاى مهم و حوادث بزرگ.هر گاه بخواهيم راجع به
موفقيتهاى او چيزى بنويسيم به كتابى قطور نياز داريم.و چون مايليم به اختصار برگزار
كنيم،همين اندازه مىتوان گفت كه اگر سياستيك دولتمرد-طبق معمول-به سياست داخلى و
خارجى تقسيم گردد،سياست عمر،جامع اين دو بوده است،علاوه بر اين كه به گذشته و حال و
آينده نيز قابل تقسيم است،به اين معنى كه اثر سياست عمر منحصر به زمان خلافتش نبوده
بلكه نسبتبه گذشته نفوذ داشته و در ما بعد هم اثرى گسترده نهاده است.
سياستخارجى
خليفه دوم در سياستخارجى تا حد زيادى موفق بوده است و پيروزيهايش در اين
زمينه، چشم مورخان مسلمان و غير مسلمان را خيره كرده است،انبوه ارتشهاى اسلامى در
ايام خلافت عمر با ايرانيها جنگيدند و تمام آباديها و كوهستانهاى عراق را فتح كردند
و ايران را با تمام قسمتهاى اهواز و آذربايجان تسخير كردند.ارتشهاى ديگر اسلام با
دولت روم به پيكار برخاستند.و سوريه و مصر را فتح كردند.
ارتش اسلامى همچنين،به رهبرى عمر،توانستبزرگترين امپراطوريهاى موجود درآن عصر
را شكست دهد.
نيازى به گفتن نيست كه پيروزى روحى به دنبال پيروزى مادى بسى مهمتر بود.سياست
عمر نسبتبه ساكنان غير مسلمان اراضى فتح شده،وضع ماليات براى زمين و جزيه براى
افراد بود.و در حكومتبه هيچ يك از پيروان اديان ديگر ستم روا نداشتبلكه حقوق و
آزاديهايشان را حفظ كرد.تاريخ گفته او را به عمرو بن عاص-استاندارش در مصر-كه پسرش
يك فرد قبطى را كتك زده بود،نقل مىكند:«از چه وقت مردم را برده خود ساختهايد،در
حالى كه مادرانشان آنان را آزاد زاييدهاند؟»
سياست داخلى
در سياست داخلى نيز موفقيتخليفه در بيشتر صحنهها كمتر از سياستخارجىاش
نبوده است.اگر بخواهيم به طور اختصار به سياست داخلى او اشاره كنيم،بايد از جمله به
سياست او، در مورد خواص و بستگان خود،همچنين نسبتبه توده مسلمانان،و مداراى او با
ياران پيامبر (ص) و نيز علاقه به خاندان پيامبر (ص) ياد كنيم.
سياست عمر در مورد خانواده خود
سياست عمر،در مورد خود و خانوادهاش تا حد زيادى سياستى نمونه بود.براستى صدها
ميليون درهم به خزانه دولتسرازير مىشد و او فرمانرواى مطلق بود با اين حال خود و
عايلهاش همچون فقرا زندگى مىكردند و اين گفتارش حكايت از آن دارد:«من خود را
نسبتبه مال خدا چون ولى مال يتيم مىدانم.اگر بىنياز بودم،خوددارى كردم و اگر
نيازمند بودم به مقدار لازم استفاده كردم.».
سياست عمر در مورد توده مسلمانان
اما نسبتبه توده مسلمانان،سياستش با صفت عدالت،سختگيرى،ايجاد رفاه براى مردم
و انفاق كافى به سربازان و خانوادهايشان و ساكنان مدينه و ديگران همراه بود.
سياست عمر در مورد اصحاب
اما نسبتبه اصحاب،او جايگاه هر يك از اصحاب را بر مبناى سابقه آنان در اسلام
و شركت در جهاد مشخص كرد،و با اين حال بخشى از آزادى اصحاب مهاجر را محدود ساخت و
به ايشان اجازه نداد تا در غير مدينه اقامت گزينند،از بيم آن كه مبادا فريفته ثروت
شوند،و يا از گذشته ارزشمند خود بهرهبردارى كنند و به شمار يارانشان بيفزايند و
نفوذ خود را گسترش دهند و، در نتيجه،خطرى شوند در برابر وحدت دولتى كه از هر طرف
بىدفاع است.اين گفتار نشانه آن بيم و هراس است.
«من در برابر ملتى آزاد،ايستادم و گلوى مردم قريش را فشردم و جلو حبس اموال را
گرفتم تا در آتش جهنم سقوط نكنند.»
بدين گونه،اصحاب عاليقدر در مدت خلافتش زير نظر وى در مدينه ماندند.
سياست عمر نسبتبه خاندان پيامبر (ص)
اما سياستش نسبتبه اهل بيت تركيبى بود از محبت،بزرگداشت و ترس و احتياط.او
هيچ فردى از هاشميان را به عنوان استاندار و فرماندار تعيين نكرد،ولى بىمهرى موجود
ميان على (ع) و او كه پس از رحلت پيامبر (ص) شروع شده در طول دوران خلافت ابو بكر
ادامه يافته بود،به دوستى مبدل شد و در طول ساليان خلافت عمر دلايل اين دوستى به
ثبوت رسيد.عمر پيوسته در مشكلات و گرفتاريها به على مراجعه مىكرد و از على (ع) راى
استوار و حل مشكلات را به دست مىآورد.به عمر،خبر رسيد كه ايرانيان چندين برابر
ارتش مسلمانان را بسيج كردهاند.او تصميم گرفت تا شخصا به منظور تقويت روحيه ارتش
اسلامى در جنگ با ايرانيان شركت كند هنگامى كه عمر با امام در آن باره مشورت
كرد،امام او را نهى فرمود و صميمانه وى را طى بياناتى نصيحت فرمود كه ما-به خاطر
جاودانگى محتوا و صداقت آن در همه زمانها-به طور كامل در زير نقل مىكنيم.
على (ع) به او گفت (1) :«يارى كردن و خوار گذاشتن اين دين به
انبوهى و كمىلشكر نبوده است.اين دين،دين خداست و خدا آن را پشتيبانى فرموده
است،لشكر خداست كه او آن را آماده و بسيج كرده است،تا اين كه به مرتبهاى رسيده است
كه بايد مىرسيد و درخشيده است آن طور كه بايد مىدرخشيد و ما منتظر وعده الهى
هستيم (2) ،و خداوند وفا كننده وعده خود و يارى كننده سپاه خويش
است.[سپس نظر خود را در مورد نهى خليفه از رفتن به جنگ چنين ابراز فرمود.]وضع
زمامدار دينى و رهبر مملكت مانند رشته مهرههاست كه آنها را جمع كرده،به هم
مىپيوندد،پس اگر رشته پاره شود مهرهها از هم بپاشند،و هرگز همه آنها گرد
نيايند،اگر چه امروز عرب اندك است و ليكن به خاطر ايمان به اسلام زياد است و به جهت
اجتماع و اتحاد خود پيروز.پس،تو چون قطب آسيا ثابتبمان و سنگ آسياى جنگ را به
وسيله مردم عرب بگردان و آنان را وارد شعله جنگ كن و از رفتن خوددارى ورز،زيرا اگر
تو از اين سرزمين بيرون شوى عرب از اطراف،عهد و پيمان با تو را مىشكند فساد و
شرارت بپا مىكند و كار به جايى مىرسد كه حفظ و حراست مرزهايى كه پشتسر گذاشتهاى
نزد تو از رفتن به جنگ مهمتر مىگردد.
[و آن گاه افزود]اگر ايرانيان تو را ببينند خواهند گفت:اين پيشواى عرب است در
صورتى كه او را از ميان برداريد آسوده خواهيد شد اين تفكر حرص ايشان را بر تو و
علاقهشان را به نابودى تو شديدتر و بيشتر خواهد ساخت.اما آنچه راجع به آمدن
ايرانيان به جنگ با مسلمانان يادآور شدى،پس خداوند بزرگ از آمدن ايشان بيشتر از تو
كراهتدارد و او تواناتر استبه دفع آنچه نمىپسندد.راجع به زيادى نفرات آنان ما
پيش از اين[زمان پيامبر (ص) ]با كثرت لشكر جنگ نمىكرديم بلكه به كمك و يارى خداوند
دستبه نبرد مىزديم» (3) .
اعجاب عمر نسبتبه دانش على (ع)
عمر سخت از فقاهت و دانش على (ع) در اعجاب بود،و اين سخن وى دليل بر آن
است:«با حضور على در مسجد،نبايستى كسى فتوا بدهد.»همواره خليفه در مسائل فقهى دچار
اشتباههايى مىشد كه على (ع) او را به راه صواب برمىگرداند.او چندين بار گفت:«اگر
على نبود،عمر هلاك مىشد.»عمر خود از نياز مبرمش به علم على (ع) در مواردى از
مشكلات كه پيش آمده با اين عبارت پرده برداشته است:«مشكلى برايم نماند كه ابو الحسن
(على ع) آن را نگشايد.»
از جمله مطالبى كه نقل مىشود اين است كه زنى را نزد عمر آوردند،با اين كه او
همسر داشت مردم وى را-به دليل اين كه فرزند ششماهه زاييده بود-متهم به زنا كرده
بودند.
عمر دستور داد او را سنگسار كنند و على (ع) به او فرمود:«اى امير مؤمنان!اگر
آن زن با كتاب خدا با تو بحث كند،تو را محكوم خواهد كرد،زيرا خداى متعال
مىفرمايد:«...مدت باردارى و شير دادن او سى ماه است» (4) و نيز خداى
بزرگ فرموده است:«مادران فرزندانشان را دو سال كامل شير مىدهند،براى كسى كه بخواهد
شير كامل دهد...» (5) دوره باردارى شش ماه است.آن گاه،عمر آن زن را آزاد
كرد.
از جمله مسائلى كه بر شدت اعجاب خليفه نسبتبه على (ع) دلالت دارد اين است كه
يك بار على (ع) با وى در مسجد نشسته بود و نزد او افرادى از مردم بودند،و چون على
(ع) از جا برخاست،شخصى شروع به صحبت درباره او كرد و به او نسبتتكبر و خودپسندى
داد،سپس عمر به آن مرد گفت:«مانند على كسى حق دارد كه تكبر ورزد،به خدا سوگند اگر
شمشير او نبود هر آينه عمود اسلام بپا نمىشد و علاوه بر آن او داناترين فرد اين
امت در امر قضاستبا سابقهترين و شريفترين آنان است.»آن گاه آن مرد به عمر گفت:پس
چرا اى امير مؤمنان او را مانع شدى (از حق خلافتش) ؟عمر گفت:«چون جوان و كم سن و
سال بود و فرزندان عبد المطلب را خيلى دوست مىداشت،او را خوش نداشتيم».
مقصود اين نيست كه عمر هميشه در تمام كارها با حضرت على (ع) به مشورت
مىپرداخت و يا از كليه نظرات او در فقه پيروى مىكرد،زيرا عمر سخت در عقيده خود
مستقل بود.گاهى اتفاق مىافتاد كه او نظرى بر خلاف نظر پيامبر بزرگوار (ص)
داشت.پيامبر (ص) به كسى كه در حجخود قربانى نكرده است و از مردم بومى مكه هم
نيست،واجب شمرده است تا حج تمتع انجام دهد،به اين ترتيب كه پس از طواف خانه خدا و
سعى ميان صفا و مروه از احرام خود بيرون آيد.سپس زن به او حلال مىشود تا اين كه
دوباره پيش از رفتن به عرفات براى حج محرم گردد.
پيامبر (ص) متعه زنان را به مدت معينى حلال شمرد،و ليكن عمر رايش بر اين تعلق
گرفت كه مانع هر دو متعه[حج تمتع و متعه زنان]شود و مردى را كه براى مدتى محدود،زنى
را متعه كرده استبه سختترين نوع مجازات (رجم-سنگسار) كند و مسلم در صحيح خود از
ابو نضره روايت زير را نقل كرده است:
ابن عباس امر به متعه مىكرد و ابن زبير از آن نهى مىكرد،جريان را براى جابر
بن عبد الله (انصارى) نقل كردم،او گفت:همين موضوع براى من پيش آمد و با پيامبر خدا
متعه كرديم چون عمر به خلافت رسيد گفت:خداوند براى پيامبرش آنچه خواست،حلال قرار
دهد،حلال مىكرد،به دليل آن كه مشيت او تعلق گرفته بود.
براستى كه قرآن به جايگاه مناسب خود نازل شده است.پس،حج و عمره را براى خدا-آن
چنان كه شما را امر كرده است-به پايان برسانيد (بدون بيرون آمدن از احرام پيش از
رفتن به عرفه) و از نكاح زنان خوددارى كنيد.پس،«هرگز مردى را كه با زنى تامدت معينى
نكاح كرده باشد نياورند،مگر او را با سنگ سنگباران كنم» (6) .
اين سخن خليفه:كه خداوند،آنچه را كه پيامبرش (ص) مىخواست،حلال مىكرد.دلالت
دارد بر اين كه پيامبر نكاح زنان به مدت معين (متعه) را حلال شمرده است و بعد هم آن
را حرام نكرده است.اگر پيامبر (ص) پس از حلال شمردن متعه،آن را حرام مىكرد،خليفه
تحريم آن را به اصحاب يادآور مىشد.اين گفته او:«از نكاح اين زنان خوددارى
كنيد»،دليل اين است كه در عهد عمر،اصحاب و مسلمانان پيوسته متعه مىكردهاند و گرنه
دستور نمىداد كه ايشان از متعه خوددارى كنند.اگر پيامبر (ص) بعد از حلال دانستن
آن،دوباره تحريم مىكرد،هر آينه اصحاب سر و كار با آن نمىداشتند بلكه در زمان
پيامبر از آن خوددارى كرده بودند و نيازى نداشت عمر در زمان خود به آنان دستور
خوددارى دهد و يا مرتكب متعه را تهديد به رجم-كشتن با پرتاب سنگ-كند.و درباره حج
تمتع پيامبر خدا (ص) در حجة الوداع اعلان فرمود:
«اگر من جريان كار را پيش بينى مىكردم آنچه را كه در پايان كار ديدم،قربانى
نمىكردم و آن را عمره قرار مىدادم.پس،اكنون هر كدام از شما قربانى به همراه ندارد
بايد از احرام خود بيرون بيايد و آن را عمره قرار دهد.پس سراقة بن مالك بن جشم از
جا برخاست و عرض كرد يا رسول الله فقط امسال يا هميشه؟پيامبر خدا (ص) انگشتانش را
در يكديگر كرد،و فرمود: عمره،اين چنين داخل در حج است (دوبار اين عبارت را تكرار
كرد) .نه بلكه براى همه زمانها» (7) .
بدين گونه استبداد راى خليفه و تندروى در اجتهادش بر خلاف دستور پيامبر (ص) به
حج تمتع و جواز ازدواج به مدت محدود (متعه) ،او را به نهى از حج تمتع،و جواز قتل
مرتكب متعه زنان به مدت معين،كشاند.از كسى با چنين استبداد راى،هرگز انتظار نمىرفت
كه در تمام مشكلات با على مشورت كند و يا همه نظرات او را بپذيرد.با همه اينها،در
هر حال،عمر، براى مشورت و حل مشكلات خود،على را دانشمندترينو لايقترين صحابه
مىديد.
على رغم روابط خوب ميان امام (ع) و خليفه دوم تا آن جا كه منجر به وصلت ميان
آن دو شد (عمر با ام كلثوم،دختر على ازدواج كرد) ،تاريخ از هيچ مشاجرهاى بدان
اندازه كه ميان اين دو شخص،در روزگار خلافت ابو بكر روى داده است،سخن
نمىگويد.آرى،عمر در اين مورد چندين بار با ابن عباس صحبت مىكند.و خليفه در بيشتر
اين گفتگوها آنچه را اتفاق افتاده بود مقرون به صواب مىبيند!
مشاجره عمر با ابن عباس
روزى به ابن عباس گفت: (ما اين مطلب و آنچه را مىآيد،در فصل پانزدهم
آوردهايم) «چون قريش نمىخواست كه نبوت و خلافت هر دو در شما جمع باشد،مردم را به
سمتخود كشاند و به افراد قبيله خود نظر كرد و از ميان آنان برگزيد و در انتخاب خود
ثابت ماند و كار درستى كرد.»ابن عباس در جواب او گفت:«اما اين كه گفتى قريش نخواست
(نبوت با خلافت جمع گردد) ،خداوند قومى را كه ناخوش دارد توصيف كرده و فرموده است:
«چون ايشان دستورى را كه خداوند مقرر فرموده بود خوش نداشتند،اعمالشان تباه
شد».اما اين كه گفتى:قريش براى خود خليفه برگزيد و كارى درست و بجا كرد،و موفق
شد.اگر هنگامى كه خداوند براى قريش خليفه برگزيد،قريش نيز براى خود همان خليفه را
انتخاب مىكرد البته،بىچون و چرا و حسادت،حق با آنان مىبود...» (8) .
در مشاجره ديگرى عمر به ابن عباس گفت:
«براستى كه پيامبر خدا (ص) سخنان بلندى (مدايح عالى در شان على) دارد كه هيچ
دليلى ياراى مقابله با آن را ندارد و هيچ بهانهاى را پذيرا نيست...او در بستر
بيماريش خواست تا به نام بيان كند،ولى من به دليل محبت و علاقه به اسلام مانع
آنشدم!نه،سوگند به پروردگار اين بنا (كعبه) هرگز قريش گرد او نمىآمد.و اگر آن را
(خلافت را) بر عهده مىگرفت،از تمام اطراف،عرب بر او مىشوريدند...» (9)
.
از ابو جعفر محمد بن حبيب نقل شده است كه ابن عباس روايت كرده است،كه عمر به
او گفت:«اى پسر عباس!براستى اين مرد خود را در راه عبادت به زحمت انداخته استبحدى
كه خود را از روى ريا رنجور كرده است.ابن عباس گفت:آن مرد كيست؟عمر جواب داد:اين
پسر عمويت (يعنى على (ع) ) گفتم اى امير مؤمنان!هدف او از ريا كارى چيست؟عمر
گفت.براى خلافتخويشتن را ميان مردم مطرح مىكند.گفتم:اين مطرح كردن به چه درد او
مىخورد؟ در صورتى كه پيامبر خدا (ص) او را براى خلافت مطرح كرده بود و او كنار زده
شد.گفت:او جوان بود و مردم عرب از نظر سنى او را كوچك دانستند و اكنون كامل مردى
شده است آيا ندانستهاى كه خداوند هيچ پيامبرى را مبعوث نكرده است مگر پس از چهل
سالگى؟گفتم: اى امير مؤمنان،اما اهل عقل و درايت هميشه،از نخستين روزى كه خداوند
پرتو اسلام را افكنده است او را كامل و در عين حال محروم،بريده و ممنوع از حق خود
مىدانستند.آن گاه گفت:بدان و آگاه باش كه او پس از كشمكش و رفت و آمد به
خلافتخواهد رسيد.و بعد پايش خواهد لرزيد و به آرزويش دست نخواهد يافت.و تو اى پسر
عباس،البته شاهد آن خواهى بود. سپس چون بامدادان براى شخص بينا روشن مىگردد،و به
درستى نظر مهاجران نخستين كه او را از خلافت منع كردند،خواهى رسيد...» (10)
.
آن گاه،در گفت و گوى ديگرى-كه گويى از عمق دل خبر مىدهد-در حالى كه داخل
نخلستانى از نخلستانهاى مدينه با هم قدم مىزدند،به ابن عباس گفت:«رفيقت (على) را
مظلوم مىبينم.»ابن عباس جواب داد:يا امير المؤمنين!بنابراين،حقش را به او
برگردانيد.پس دستش را از دست او كند و لحظهاى در حال همهمه جلو رفت و بعد
ايستاد.ابن عباس مىگويد:به عمر رسيدم،او رو به من كرد و گفت:پسر عباس!تصورنمىكنم
مردم جز به دليل كم سن و سال دانستنش او را از حق خويش منع كرده باشند.گفتم به خدا
قسم،خدا و رسولش،هنگامى كه به او دستور دادند تا سوره برائت را از رفيق تو (ابو
بكر،هنگامى كه آن را به همراه مىبرد تا در حج اعلام كند) بگيرد،او را كم سن و سال
ندانستند.عمر،آن گاه، صورتش را از من برگرداند و با سرعت رفت و من هم برگشتم
(11) .
عمر در گفتگوى ديگرى با ابن عباس،درباره خلافت ترس بيشترى نشان داده است،و به
او چنين گفته است:«...شايد شما مىگوييد كه ابو بكر اولين كسى است كه شما را پس
زد.بدانيد كه او چنان هدفى نداشت و ليكن كارى پيش آمد كه در پيشگاه وى از آنچه
انجام داد عاقلانهتر نبود.اگر ابو بكر به من نظر نمىداشت،براى شما از امر
خلافتبهرهاى مىگذاشت. اگر او اين كار را كرده بود شما با قوم خود (قريش) در آشتى
نبوديد زيرا ايشان به شما همانگونه مىنگرند كه گاو نر به قصاب مىنگرد» (12)
.
در تمام اين گفتگوها خليفه دوم را مىبينم كه بطور ضمنى و يا بصراحت اقرار
مىكند كه على انتخابى پيامبر يا مورد نظر او بوده است.او بر اين سخن ابن عباس
اعتراض نمىكند كه گفت:«اگر هنگامى كه خداوند خلافت را براى قريش بر مىگزيد،قريش
براى خود انتخاب كرده بودند،البته،بىچون و چرا و حسادت،حق در دست قريش مىبود.»و
نيز اين گفته ابن عباس را كه گفت:«رسول خدا او را نامزد خلافت كرد،ولى آن را از او
گرفتند.»عمر خود گفت: «رفيق تو را مظلوم مىبينم.»
در تمام اين گفتگوها مىبينم كه خليفه مىگويد;آنچه مانع از آن شد تا صحابه
على (ع) را به خلافتبرنگزينند،موضع غير دوستانه قريش نسبتبه على بود.در همان حال
بوضوح معلوم مىشود كه خود عمر،متمايل به عقيده قريش درباره على بوده و آن را مقرون
به صواب مىدانسته است.و معتقد بوده است كه قريش براى خود خليفه انتخاب كرد و به
اين انتخاب پايبند بود و كار درستى انجام داد.
ابعاد مختلف سياست عمر
البته موضع خليفه دوم از نظر روشها و دستاوردها،از نحوه تفكر و بينش قريش دور
و جدا بود.قبلا يادآور شديم كه خط سياسى عمر از سياستبسيارى از سران دولتها متمايز
است،زيرا تاثير سياست وى به ايام حكومت او محدود نمىشود بلكه به پيش از خلافت،و پس
از آن نيز كشيده مىشود،تا آن جا كه سياست او تا دير هنگام با آينده سياست جهان
اسلامى گره مىخورد.
نفوذ عمر در زمان ابو بكر
تاثير سياست عمر تا پيش از دوران زمامدارى او امتداد مىيابد.او قانونگذار
بيعتبا ابو بكر و بيشترين تلاشگر و عامل فعال در به ثمر رسيدن آن به شمار
است.رويداد زير،بخوبى دامنه نفوذ عمر را در گردش كارها به روزگار خلافت ابو بكر
نشان مىدهد.عيينة بن حصن و اقرع بن حابس نزد ابو بكر آمدند و گفتند:
«اى جانشين پيامبر خدا!زمين شوره زارى داريم،نه علفى دارد و نه سودى،اجازه
مىفرماييد كه تقسيم كنيم؟شايد شخم كنيم و بكاريم،اميد استبعد از اين خداوند
منفعتى از آن عايد ما كند.ابو بكر به مسلمانانى كه در اطرافش بودند گفت:نظر شما
چيست؟آنان گفتند:اشكالى ندارد.پس،خليفه سند آن زمين را برايشان نوشت و افرادى را
نيز شاهد گرفت.
عمر در آن جا حاضر نبود،آن دو نفر نزد وى رفتند تا او نيز نوشته را گواهى
كند.آنان ديدند كه عمر دارد شترى را روغن قطران مىمالد،به او گفتند:خليفه رسول خدا
اين كاغذ را براى ما نوشته است و آمدهايم تا تو نيز آن را گواهى كنى.آيا تو خود آن
را مىخوانى يا براى تو بخوانيم؟او گفت:آيا با اين حال كه مرا مىبينيد؟اگر
مىخواهيد آن را بخوانيد و اگر مايليد بايستيد تا فارغ شوم.گفتند:پس مىخوانيم.عمر
چون محتواى آن را شنيد،كاغذ را از ايشان گرفت و آن را مچاله كرد و از بين برد.آن
دوخشمگين شدند و به او ناسزا گفتند.عمر به ايشان گفت:براستى كه رسول خدا (ص) از شما
دلجويى مىكرد و اسلام آنروز خوار بوده است،در حالى كه خداوند اسلام را عزيز داشته
است.برويد و هر تلاشى داريد انجام دهيد.اگر بكاريد، خدا به شما محصولى نخواهد
داد.پس آن دو نفر خشمگين نزد ابو بكر رفتند.رو به وى كردند و گفتند:به خدا قسم
نمىدانيم آيا تو زمامدارى يا عمر؟ابو بكر پاسخ داد:البته او اگر مىخواست،عمر
خشمگين رسيد و در مقابل ابو بكر ايستاد و گفت:به من بگو!اين زمينى را كه ميان اين
دو مرد تقسيم كردهاى،تنها از آن تو استيا از آن همه مسلمانان؟ابو بكر جواب
داد:البته از آن همه مسلمانان است.عمر گفت:پس،چه شد كه آن را به اين دو نفرى
دادى،نه به همه مسلمانان؟ابو بكر گفت:با افرادى كه كنارم بودند مشورت كردم آنان
چنان مصلحت ديدند.عمر گفت:آيا همه مسلمانان يا اكثريت،طرف مشورت قرار گرفتند و راضى
شدند؟ابو بكر گفت:«من كه به تو گفته بودم،تو بر اين كار (خلافت) از من نيرومندترى و
ليكن تو مرا مجبور كردى».براى ما دشوار است كه درك كنيم چرا عمر از ابو بكر
مىخواست تا براى تقسيم زمينى شورهزار كه هيچ چيز در آن نمىرويد با همه مسلمانان
مشورت كند،ولى در موضوع بيعتبا ابو بكر،نه از او درخواست مشورت با همه مسلمانان
كرد،و نه از خودش،در صورتى كه خلافت مهمترين مساله مسلمانان است؟!به هر حال اين
داستان دليل بر نفوذ حيرت آور عمر در ايام خلافت ابو بكر است (13) .
در دوران پيامبر (ص)
تاثير خط سياسى عمر محدود به دوران خلافت ابو بكر نبود،بلكه تا ايام رسول اكرم
(ص) كشيده مىشد.خوانندگان صحاح[كتب صحاح ست]مىدانند كه چگونه پيامبر (ص) به هنگام
بيمارى خواست وصيتنامهاى بنويسد تا هرگز امت پس از آنبزرگوار گمراه نشود،اما عمر
بشدت مخالفت كرد و گفتبيمارى بر پيامبر غلبه كرده است،و با اين كار مسلمانان را از
وسيله اطمينان بخشى از جانب پيامبر (ص) كه مسير طولانى آينده آنان را روشن مىكرد و
ابزار ايمنى آنان از گمراهى بود محروم ساخت.
تاثير سياست عمر در آينده سياسى اسلام
تاثير خط سياسى عمر را در توجيه آينده سياسى اسلام پس از خلافت وى،مىتوان
بروشنى در تصميمهاى بىسابقهاى كه اتخاذ كرد،به چشم ديد.به نظر او اين تصميمها
براى امت مصالحى در بر داشت و جدا در جريان حوادث پس از او نتايجبزرگى نيز به بار
آورد.
برترى دادن در پرداخت مقررى
از جمله،سياستهاى عمر اين بود كه بر خلاف پيامبر (ص) كه مقررى را يكسان ميان
مسلمانان تقسيم مىكرد دستور داد بعضى از مسلمانان بر برخى ديگر در دريافت مقررى
برترى يابند.ابو بكر نيز همان گونه عمل كرد.اما عمر،مردم را در پرداخت مقررى از بيت
المال به چند طبقه تقسيم كرد،و هنگامى كه علت آن را پرسيدند،سخن معروف خود را گفت:
«من كسى را كه به جنگ پيامبر رفته است مانند آن كسى قرار نمىدهم كه همراه
پيامبر (ص) خدا به نبرد پرداخته است.»پس،از مهاجران و انصارى كه در جنگ بدر شركت
كرده بودند،شروع كرد،و براى هر فرد از ايشان ساليانه پنج هزار درهم مقرر داشت.او
براى كسانى كه در جنگ احد،حاضر بودند،چهار هزار،و براى فرزندان مبارزان جنگ بدر دو
هزار مقرر ساخت،بجز حسن و حسين (ع) كه ايشان را به خاطر خويشاوندى با پيامبر (ص) در
مقررى به پدرشان ملحق كرد،و نيز براى عباس عموى پيامبر مقررى برقرار ساخت.و براى هر
كدام از همسران پيامبر (ص) دوازده هزار درهم تعيين كرد.
براى مهاجران پيش از فتح مكه سه هزار،و براى اسلام آورندگان زمان فتح مكه
دوهزار،دو هزار،مقررى تعيين كرد.آن گاه،براى ديگر مردم نسبتبه وضع و كيفيت قرائت
قرآن و جهادشان مبلغى تعيين كرد.او سپس،براى باقيمانده مردم نيز نوعى مقررى تعيين
كرد:براى مسلمانانى كه همراه آنان به مدينه آمده بودند،هر كدام بيست و پنج
دينار،اضافه كرد و براى اهل يمن و قيس (14) در شام و عراق مقرريهايى
معين ساخت كه ميان دو تا سيصد درهم،دور مىزد،و كسى را از سيصد درهم كمتر نمىداد
(15) .
خليفه در ترجيح دادن مجاهدان و پيشتازان در اسلام هدفى جز خير نداشت.از نظر
او،براى پرداخت مقررى به خويشان پيامبر،بيش از سهم ديگران،دليل موجهى وجود داشته
است و شايسته بوده است تا به آنان بيش از آنچه مىداد،بدهد زيرا آنان
خويشاوندانىاند كه خداوند صدقات را برايشان حرام ساخته و در قرآن حداقل يك ششم خمس
غنايم را برايشان واجب كرده است.
«و بدانيد كه خمس اموالى كه به غنيمت گرفتهايد از آن خدا و پيامبر و براى
خويشاوندان، يتيمان،درماندگان و در راه ماندگان است،اگر به خدا و آنچه بر
بندهمان«يوم الفرقان»در روزى كه آن دو گروه به هم رسيدند،نازل كرديم،ايمان
داريد.و خداوند بر هر چيزى تواناست» (16) .
اما توجيه شرعى برترى دادن مجاهدان بدر بر مجاهدان احد و مجاهدان احد،بر كسانى
كه پيش از فتح مكه اسلام آوردند و مسلمانان پيش از فتح مكه،بر كسانى كه روز فتح آن
شهر، مسلمان شدند و رجحان دادن كسانى كه روز فتح مكه اسلام آوردند بر كسانى كه پس
از فتح مسلمان شدند،كارى استبس دشوار;بويژه اين كه رسول خدا (ص) مقررى را ميان
مسلمانان يكسان تقسيم مىكرده است.
براستى اين گفتار خليفه كه«من كسانى را كه با پيامبر جنگيدند همچون كسانى كه
دوشادوش پيامبر خدا به نبرد پرداختند،يكسان قرار نمىدهم»،هنگامى كهمنظور از
برترى، امتياز در مقام و منزلتباشد،جملهاى خطابى و شاعرانه و گيرا و درستخواهد
بود.حتى اگر خليفه از دارايى خود ميان اصحاب برترى مىداد،بىترديد اين ترجيح،عمل
صحيحى بود،اما هنگامى كه اين امتياز ميان آنان از مالى است كه همه مسلمانان يكسان
مالك آنند (و اين چيزى است كه تقسيم يكنواخت پيامبر (ص) گواه بر آن است) ،اين برترى
دادن،در قيقتبخشيدن از دارايى ديگران به نخستين مجاهدان است.اگر ايشان شايستگى اين
فزونى را داشتند،رسول خدا آنان را محروم نمىساخت،زيرا اگر چنين حقى داشتند پيامبر
مىبايستبه خود آنان مرحمت مىكرد،نه آن كه آن را به ديگر مسلمانان بپردازد،چرا كه
پيامبر مقدار اضافى را كه حق مجاهدان پيشين بوده است ميان توده مسلمانان تقسيم
مىكرده است.در اين صورت،يا بايد بگوييم كه پيامبر (ص) نخستين مجاهدان را از آن
مقدار زياده كه حق آنان بوده است محروم داشته است و يا بگوييم كه عمر توده مسلمانان
را از حقشان در آن مالى كه به مجاهدان پيشين زيادى مىداد محروم كرده است.كدام گفته
را اختيار كنيم؟!!
طبقه ممتاز
اگر از ديدگاه قانونى،از شرعى بودن امتياز پرداخت مقررى،چشم بپوشيم،بىشك اين
امتيازها منجر به پيدايش اختلاف طبقاتى تازهاى در ميان مسلمانان خواهد شد،زيرا
اقليتى از مسلمانان از آن امتياز برخوردار شدند در نتيجه چندين برابر نيازمندى
مخارج خانوادهشان را دارا شدند و آن افزونى پرداخت مقررى را در سوداگرى و خريد
املاك به كار بردند و سود جستند و در طول زمان صاحب ثروتهايى كلان شدند.اما بيشتر
مسلمانان فقط به اندازه رفع نياز و يا كمتر از آن عايدشان مىشد و امكان ثروتمند
شدن نداشتند.جامعه اسلامى،در نتيجه اين امتيازها تقسيم شد به طبقهاى پولدار و
ثروتمند و طبقهاى ديگر كه بدون برخوردارى از رفاه،تنها آنچه داشت صرف نيازمنديهايش
مىشد سرانجام طبقه محرومى گرديد كه اميدى به رسيدن به همان مقدار ضرورى خوراك و
پوشاك خويش نداشت.با اين كه نتيجه اين نحوه توزيع در ايام خليفه دوم پديدار شد،ولى
تضادطبقاتى در عهد خلافت عثمان با تمام نيرو چهره خود را نشان داد.
البته خليفه دوم گوشههايى از مفاسد اين تقسيم طبقاتى را با چشمان خويش ديد.او
در اواخر ايام خلافتش گفت:
«اگر جريان كار آينده را در گذشته پيش بينى مىكردم هر آينه زيادى ثروتهاى
ثروتمندان،را مىگرفتم و به نيازمندان پس مىدادم.» (17) ولى،روزگار،عمر
را مهلت نداد تا آن كار را انجام دهد.
از اينها همه مهمتر آن كه،طبقه ممتاز به برخوردارى از اين امتيازها ادامه داد
و معتقد بود كه بايد آن برترى در دريافت مقررى ادامه داشته باشد.هنگامى كه على (ع)
به حكومت رسيد و خواست تا حقوق محرومان را به آنان برگرداند و مانند همان وضع ايام
نبوت به مردم نصيبى و سهمى برابر دهد،همين طبقه ممتاز در برابر او به مخالفتبرخاست
و براى حفظ امتيازهاى خويش به هر وسيلهاى جهت كشتن او متوسل شد،و چرا كه متوسل
نشود؟آنان بيش از بيستسال بود كه از اين امتيازها برخوردار مىشدند و آن را حقى از
حقوق طبيعى خود مىدانستند.چرا پسر ابو طالب مىخواست اين امتيازها را از دست آنان
بيرون آورد؟
عمر كانونهاى قدرت را به دست آزمندان
مىسپارد
از كارهاى اجرايى كه خليفه دوم بدان اقدام كرد كه پس از سپرى شدن دوران خلافت
او،آثار خطرناكى بر جاى گذاشت.گماردن افرادى از قريش به كارها بود كه به آزمندى
سياسى و ضعف ديانت معروف بودند.
خليفه عمرو بن عاص را والى مصر كرد.عمرو پيش از مسلمان شدن در دشمنى و آزار
نسبتبه پيامبر (ص) از بدترين مردم مكه بود كه پس از همه اسلام آورد.او مسلمان
نشد،مگر اين كه با زيركى دريافت كه كفه پيامبر (ص) و پيروانش مىچربد.همو پيش از
اسلام آوردنش با هفتاد بيتشعر پيامبر (ص) را هجو كرده بود.پيامبر (ص) هم از
پروردگارش خواست تا به شمار حروف ابيات شعرهاى عمرو عاص،براى او نفرين فرستد.نيرنگ
عمرو نسبتبه اسلام بعدها ظاهر شد،زيرا او از جمله سران آشوب دوران عثمان و از
تندترين شورشگران عليه او بود.آن گاه،پس از قتل عثمان،دومين مرد از گروه ستمگرانى
بود كه با امام هدايت على (ع) ،در جنگ صفين رو در رو به مبارزه برخاست.
گماردن بنى اميه
خليفه دوم،يزيد پسر ابو سفيان را بر شام و حوالى آن گمارد و چون يزيد
درگذشتبرادرش معاويه پسر ابو سفيان را به جاى او تعيين كرد.پس از آن،منطقه اردن
نيز به قلمرو فرمانروايى معاويه افزوده شد.آن گاه،معاويه استاندار شام و اردن شد
(18) .به اين ترتيب،قدرت معاويه از نظر سياسى و نظامى شروع به رشد كرد.در
ايام عمر،اقتدار معاويه به اندازهاى رسيده بود،كه عمر به هنگام ضربتخوردن،به
روايت ابن عباس،چنين گفت:«...اگر نسبتبه هم حسادت كنيد و از هم فاصله بگيريد و به
هم پشت كنيد و با يكديگر به ستيز برخيزيد،معاوية بن ابى سفيان در اين امر بر شما
چيره خواهد شد» (19) .
خليفه هيچ كدام از هاشميان را بر هيچ يك از سرزمينهاى اسلامى نگماشتبا اين كه
در ميان ايشان افرادى لايق و كاردان مانند ابن عباس وجود داشتند.روزى از عمر
پرسيدند چرا ابن عباس را با وجود علم و توانائيش والى جايى قرار نمىدهد.عمر،از ترس
خود در مورد والى قرار دادن ابن عباس پرده برداشت.و اظهار كرد كه مىترسد مبادا ابن
عباس براى خود يا خويشاوندانش مباح بداند تا از بيت المال-مقدارى و يا تمامى آنچه
را خداوند در قرآن براى خويشان پيامبر (ص) از خمس غنايم واجب كردهاست-بردارد.مفهوم
مطلب آن است كه خليفه مىترسيده است هاشميان را فرماندار يا استاندار پارهاى از
شهرهاى اسلامى كند.عمر همچنين از اقامت نخستين مهاجران در بيرون مدينه بيمناك بود و
از آن رو جلو ولايت آنان را گرفت تا يار و ياورشان زياد نشود و نفوذ ايشان پا
نگيرد.اگر مردم در شهرها بنى هاشم را بشناسند،به سبب خويشاوندى آنان با پيامبر (ص)
،به سوى آنان خواهند شتافت.
عمر،هاشميان را استاندار يا فرماندار نكرد و از او توقع مىرفت كه امويان را
نيز والى جايى قرار ندهد،چون او از ضعف ديانت ايشان و گذشته تاريكشان در مقابل
پيامبر (ص) و رسالت آن حضرت آگاه بود.
ظهور معاويه در روزگار عمر
معاويه را عمر والى شام كرد و با همه آگاهى از آزمندى و دلبستگيهاى مادى و
افزايش قدرت روز افزونش او را بر كنار نساخت.به نظر مىرسد كه توانمندى معاويه در
دگرگونى امور و حفظ مرزهاى همسايه سرزمين روم،خليفه را به اعجاب واداشته بود.با همه
اينها،شخص عمر در همان زمان اعتقاد داشت كه تا مسلمانان قدرت و توان دارند،پيروزى
مسلمانان و پيشرفت آنان بستگى به شخص و يا اشخاصى ندارد.البته خداوند مسلمانان را
با نيروى اسلام يارى مىدهد نه با نيروى اشخاص.به همين دليل،عمر،خالد بن وليد را از
فرماندهى لشكر در جبهه سوريه-با آن كه آوازهاش همه جا را گرفته بود-بركنار ساخت،و
ابو عبيدة بن جراح،را به جاى او گماشت تا مسلمانان بدانند كه خدا-بدون نياز به
فرماندهى پسر وليد-آنان را يارى خواهد داد.
گويا خليفه به اطاعتهاى معاويه از خود،اطمينان داشت،بنابراين خواست تا از
زيركى و تدبير او استفاده كند.در عين حال از خطر وى در امان است،زيرا معاويه
بىدرنگ فرمانهايش را اجرا مىكند.خليفه شخصيتبا ابهت و ترسناكى داشت.و هيچ يك از
مسلمانان را جرات مخالفتبا او نبود.شايد خليفه،با ديدن فرمانبريهاى معاويه،خطر بنى
اميه را براى آينده مسلمانان فراموش كرده بود.در حالى كه عمر ازپيامبر (ص) درباره
بر حذر ماندن از اين دودمان شنيده بود.روزى عمر به ابن عباس گفت كه از رسول خدا (ص)
شنيده است كه مىفرمود:
«بنى اميه بر منبر من بالا خواهند رفت،و من آنان را در عالم رؤيا ديدم كه بر
فراز آن، مىجستند مانند جستن ميمونها.و درباره آنان نازل شده است:«و خوابى را كه
به تو نمايانديم جز آزمونى براى مردم و شجرهاى ملعونه،در قرآن قرار نداديم...»
(20) .
روزى عمر به مغيرة بن شعبه گفت:اى مغيره!آيا با اين چشم كجبينت ديدى كه چه
فاجعهاى روى داد؟مغيره جواب منفى داد.آن گاه،عمر گفت:هان!به خدا سوگند،بنى
اميه،اسلام را كج و منحرف مىكنند چنان كه اين چشم تو كج است،سپس آن را تا آنجا
نابينا سازند كه نداند به كجا مىرود و از كجا مىآيد...» (21) .
حكومتبنى اميه،سرنوشت محتوم نبود
شايد آنچه خليفه درباره بنى اميه از پيامبر شنيده بود،موجب شده بود كه وى معتقد
گردد به اين كه رسيدن امويان به حكومتسرنوشتى غير قابل برگشت است.پس،بايد در اين
مسير حركت كند.و آنان بايستى حكومتبرانند،زيرا ايشان به هر حال به حكومتخواهند
رسيد،و او، در حقيقت،تن به قضا داده است!
شايد ايمان وى به اين كه رسيدن بنى اميه به حكومت،سرنوشتى غير قابل برگشت است
تنها عاملى بوده است كه او را وادار به گفتن اين سخن به ابن عباس كرده بوده است كه
بيشتر در ضمن گفت و گوى اين دو آورديم:«بدان كه او (على (ع) ) پس از تحولاتى به
خلافت ستخواهد يافت.سپس قدمش در آن مىلغزد و به هدف خود نخواهد رسيد.و تو اى عبد
الله ناظر و شاهد خواهى بود.و بعد،حقيقتبراى شخص آگاه روشن مىشود،و تو به درستى
عقيده نخستين مهاجران،كه على را از خلافتبازداشتند،خواهى رسيد.»
آرى،رسيدن بنى اميه به حكومت-پس از اين كه جزء مهمى از اركان دولتشده و
زيركترين فرد آنان فرمانرواى منطقهاى پر اهميتشده بود-امرى قابل قبول و مورد
انتظار بود.انتظار مىرفت كه وجود معاويه و امثال او يكى از بزرگترين مشكلاتى باشد
كه ممكن است على (ع) در صورتى كه به حكومتبرسد،با آن روبرو شود.در واقع،موانع روز
افزون و مشكلات بر سر راه آن بزرگوار متراكم بود.همان مشكلات و موانع روز افزون پس
از خلافت عمر تا آن جا ادامه يافت،كه پيروزى على (ع) را در رسيدن به يك حكومت آرام
غير ممكن ساخت.
با همه اينها،علت آن ناآرامى،ضعف على (ع) نبود،بلكه به رويدادهاى پيش از رسيدن
آن بزرگوار به حكومت ارتباط داشت،اما پديد آمدن آن رويدادها سرنوشتى حتمى نبود،بلكه
حوادثى بود،كه جلوگيرى از آنها در اختيار انسان و به اراده او بود نه مربوط به قضاى
آسمانى غير قابل تغيير.پس،اگر عمر،معاويه را استاندار نمىكرد و او را ابقا
نمىساخت،معاويه نمىتوانستبصورت مشكلى بر سر راه حكومت على (ع) در آيد.
معنى سخنان پيامبر (ص) درباره بنى اميه
از سخن پيامبر كه گفته بود:امويان را در خواب ديده كه چون بوزينگان بر فراز
منبرش در جست و خيزند،بد و نادرستبرداشتشد.مقصود آن بزرگوار اين بود كه امت را از
افتادن به چنين ورطه و رسيدن امويان به اين مقام،هشدار داده و برحذر دارد،تا اين كه
امت راهى را پيش گيرد كه دستبنى اميه به منبر پيامبر (ص) نرسد.ولى،امت راهى را پيش
گرفت كه ايشان را به منبر پيامبر (ص) رساند.
پيامبر (ص) خبر داده بود كه فرزندش حسين (ع) كشته خواهد شد.او خبر داد كه على
(ع) با ناكثين،قاسطين و مارقين پيكار خواهد كرد.پيامبر (ص) به على (ع) اطلاع داد كه
اين امتبه او نيرنگ خواهد زد.به زبير خبر داد كه او با على (ع) خواهد جنگيدو در آن
حال او ظالم است و خبر داد كه سگان حواب (22) به ام المؤمنين عايشه،كه
از راه راست منحرف شده است،پارس خواهند كرد.او به اطلاع مسلمانان رساند كه گروهى
ستمكار از امتش،عمار ياسر را خواهند كشت.
پيامبر (ص) هيچ يك از اين خبرها را براى آن نداد،تا به مسلمانان بگويد كه اين
حكم آسمانى غير قابل برگشت است و اراده انسانى نمىتواند در جلب يا دفع آن هيچ گونه
دخالتى بكند،و گرنه هيچ كدام از گنهكاران،قاتلان،آشوبگران و ناكثين و قاسطين و
مارقين جاى ملامت نداشتند.البته مقصود پيامبر (ص) اين بود كه بگويد اين رويدادهاى
مهمى-كه انتظار وقوعش او را اندوهگين ساخته است-در نتيجه گزينش نادرست اشخاص و يا
گروهى از امتش پيش خواهد آمد.
موضع پيامبر (ص) در اطلاع دادن به امت از آن رويدادهاى ناگوارى كه انتظار
وقوعش مىرفت،موضع طبيبى بود كه شخص كم بنيهاى را بيم و پرهيز مىدهد كه اگر وسيله
پيشگيرى را كه پزشك براى او تعيين مىكند،فراهم نياورد،به بيماريهايى دچار خواهد
شد. پس،اگر مريض از آن وسيله پيشگيرى استفاده نكرده باشد و بدان سبب مريض شود
بيمارى او حكم قطعى و قضاى حتمى نبوده است،بلكه در نتيجه عمل و گزينش بد خود اوست.
باز مىبينيم كه پيامبر (ص) امتش را از آن رويدادهاى در حال گسترش و مورد
انتظار آگاه ساخته است و براى ايشان وسيله پيشگيرى را-كه همان پيروى از كتاب خدا و
عترت رسول باشد-معرفى كرده است و به ايشان فرموده است پيروى از قرآن و عترت نه تنها
وسيله ايمنى از آن رويدادها و آشوبها،بلكه موجب نگهدارى امت از انواع گمراهيهاست.و
ليكن امتبه آن سخنان جدى و ابعاد آن توجه نكرد و آن را پشت گوش انداخت و راه ديگرى
در پيش گرفت كه او را (هر چند كه مقصد راهنما آن نبوده است) به برخورد با آن
رويدادها و مفاسد گستردهاش كشاند.
بدين گونه،مىبينيم كه خليفه دوم ضمن گفتگويش با ابن عباس كه بدان اشاره شد،به
خطا افتاده است،آن جا كه مىگويد:«براستى كه على پس از آن كشمكشها زمام خلافت را به
ستخواهد گرفت و آن گاه،گامهايش خواهد لغزيد و به هدف خود نخواهد رسيد...وانگهى همه
چيز روشن مىشود و تو به صحت نظر نخستين مهاجرانى كه وى را از خلافت منع
كردند،خواهى رسيد».پس،در حقيقت،آنچه براى على اتفاق افتاد نه كاشف از صحت نظر
مهاجران نخستين،بلكه حاكى از خطاى آنان بود،زيرا اگر ايشان خلافت را از على (ع)
برنمىگرداندند،انبوه ابرها در افق خلافت آن حضرت متراكم نمىشد و انبوهى از
دشواريها و دردها راهش را سد نمىكرد.
البته ممكن بود-حتى پس از اين كه دو نوبت،خلافت را از او برگرداندند-در صورتى
كه خليفه دوم،نفوذ فراوان و هيبت فوق العاده خود را در تشويق و توجيه قريش به سمت
على و دوستى با او به كار مىبرد،امر خلافتبا على سازگار شود.
آرى،ممكن بود خلافتبا على سازگار شود،اگر آن سه طبقه از مردم كه در نتيجه
امتياز بخشيدن در دريافت مقررى به وجود آمده بود;و وارد ساختن بنى اميه در حكومت و
نيز زياده روى در برترى دادن قريش بر ديگر مردم،به وجود نيامده بود.
حتى پس از همه اين رويدادها،اگر عمر به هنگام درگذشتخود به نفع على (ع) در
زمينه خلافت،وصيت مىكرد و شورايى در كار نبود و يا شورايى بود ولى،نه به شكلى كه
ترتيب داده شده بود،باز هم ممكن بود كه امر خلافتبا على (ع) سازگار آيد و اگر
خلافتبا على سازگار مىشد،كار مسلمانان اصلاح شده بود و از همه فتنهها و آشوبهايى
كه كشته شدن عثمان مسلمانان را به جانب آنها سوق داد،بر كنار مانده بودند.