فصل بيست و يكم
در عهد عثمان
شورا به همان نتيجهاى كه انتظار مىرفتيعنى به خلافت عثمان،منتهى شد.عثمان از
نظر صحابى بودن و پيشينه اسلامى كمتر از شيخين يعنى ابو بكر و عمر نبود،او از اولين
مسلمانان،و از جمله ده نفر دسته چهارم از نخستين اسلام آورندگان بود.پيداست كه او
پيش از عمر اسلام آورده بود،و به اندازه عمر،پيش از اسلام آوردنش،در برابر رسالتسر
سخت نبود. او بر شيخين امتيازى داشت;دو بار داماد پيامبر (ص) شد.با رقيه دختر
پيامبر (ص) ازدواج كرد،و از او برايش فرزندى به دنيا آمد به نام عبد الله كه در شش
سالگى از دنيا رفت.مادرش نيز پيش از وفات او درگذشته بود.پيامبر (ص) دومين دخترش،ام
كلثوم را به همسرى وى در آورد،ام كلثوم مدت زيادى با او به سر نبرد و در روزگار
پدرش،ديده از جهان فروبست.
عثمان در جنگ بدر حضور نداشت و كنار همسر بيمارش رقيه در مدينه مانده بود.رقيه
پيش از مراجعت پيامبر (ص) از جنگ در گذشت.عثمان در جنگ احد و ديگر جنگهاى اسلام
حضور داشت.او در ميدانهاى رزم كفايت چندانى نداشت.در جنگ احد با اكثريت اصحاب
پيامبر (ص) فرار كرد و تا پايان جنگ به پشتسر برنگشت.او از جمله كسانى بود كه
خداوند آنان را مورد عفو قرار داد و قرآن چنين مىفرمايد:«همانا كسانى از شما كه
روز برخورد دو لشكر پشتبه جمعيت مسلمانان كردند،تنها به دليل بعضى از اعمالشان بود
كه شيطان آنان را لغزاند،البته خداوند ايشان را مورد عفو قرارداد.براستى كه خداوند
آمرزنده و بردبار است» (1) .
عثمان از جنگجويان سرسخت نبود،و ليكن از مال بخشان در راه خدا و از كسانى بود
كه بسيار صدقه مىدادند.او شركت فعالى در آماده سازى جيش العسرة (ارتش تبوك) داشت.
نقل مىكنند كه وى هزار دينار خدمت پيامبر (ص) آورد تا در راه تجهيز آن لشكر صرف
كند. و صدقات فراوان ديگرى غير از اين داشته است.
عثمان،در اواخر سال 23 هجرى (644 م.) در هفتاد سالگى به خلافت رسيد،و نزديك
دوازده سال خليفه بود.
در خلال نيمه اول از دوران خلافت عثمان همه كارها به سهولت گذشت و جهاد اسلامى
با همان شدت خود ادامه يافت،زيرا مسلمانان همواره با دو امپراطورى ايران و روم شرقى
در حال جنگ بودند.و بقاياى كار امپراطورى ايران در روزگار عثمان يكسره شد.مساحت
كشور اسلامى از طرف غرب گسترش يافت و شمال افريقا تسليم قدرت اسلام شد.خليفه سوم به
خطرى كه عمر در مقابل جنگ دريايى احساس كرده بود پايان داد.او يك رشته سفينه دريايى
در مديترانه به وجود آورد كه بر ارتش دريايى رومىها برترى داشت.و در نتيجه سيادت
در مديترانه را به خود اختصاص داد.
اما در نيمه دوم از دوران خلافت عثمان حوادث زيادى اتفاق افتاد و كشمكش طبقاتى
تا آن جا شدت يافت كه به انفجارى كشنده و تباه كننده انجاميد و خليفه خود نخستين
قربانى آن شد.با همه اينها،رويدادهاى نيمه دوم از دوران خلافتخليفه سوم،مولود همان
زمان نبود،زيرا وجود ريشههاى آن به آغاز خلافت وى يا به پيش از آن مربوط مىشود.
عثمان،از درايت،تصميم و پارسايى شيخين برخوردار نبوده است.حقيقت اين است كه
شخصيت عثمان داراى دو بعد مخالف و متناقض بود.از جهتى مقام پيشتازى در اسلام آورى
را داشت و مدت درازى صحابى پيامبر (ص) بود.نيز افتخار دامادىپيامبر (ص) را داشت و
در راه خدا بسيار كارهاى نيكو كرده بود،و،از طرف ديگر،همو،با امويان خويشاوندى داشت
و اعضاى قبيله خود را-على رغم گذشته سياه ايشان در مقابل اسلام و پيامبر (ص) -بشدت
دوست مىداشت.
به سبب آميختگى اين دو بعد،در شخصيت وى،اهل بينش آمادگى پنهانى در او ديدند كه
مىتوانست پلى باشد براى عبور خلافت از دوران مترقى خود با زمامدارى نخستين افراد
از اصحاب محمد (ص) ،به دوران استبداد و ستمبارگى كه بردگان آزاد شده بنى اميه و
فرزندانشان فرمان برانند.
خواننده فرمايش امام على (ع) را به عمويش عباس،به خاطر دارد،هنگامى كه على (ع)
از خانه عمر-پس از اين كه خليفه فقيد آموزشهاى لازم را درباره شورا داده بود-بيرون
آمد،به عباس فرمود:«بدان!من بخوبى مىدانم كه ايشان بزودى زمام خلافت را به عثمان
خواهند سپرد...و اگر او كشته شود و يا به اجل خود بميرد،بنى اميه خلافت را ميان خود
دستبه ستخواهند گرداند و اگر من زنده باشم،مرا در موضعى خواهند يافت كه
نمىپسندند.»
شگفتا!آن قريش كه نمىپسنديد خلافت در دست اهل بيت پيامبر (ص) ،اين پاكان بر
كنار از پليدى،باشد آن هم از ترس آن كه مبادا خلافت در ميان آنان-به علت فضيلت و
رافتبىنظيرشان-برقرار بماند،ناآگاهانه خلافت را به راهى كشاندند،تا در قبيلهاى
از قريش تثبيت گردد،كه ايشان به عداوت نسبتبه پيامبر (ص) و دين پيامبر شهرت
داشتند.
پيشدستى در مخالفت
شايد اين يكى از عواملى بود كه عمار بن ياسر،و مقداد بن اسود را كه هر دو از
بزرگان صحابه بودند،با آن كه به شايستگى و پرهيزگارى عثمان آگاه بودند،به پيشدستى
در مخالفتبا او و ابراز تنفر از خلافت وى واداشت.
تاريخ مىگويد هنگامى كه با عثمان بيعتشد،عمار از خانه بيرون آمد در حالى
كهفرياد مىزد: «اى كسى كه خبر نابودى اسلام را آوردهاى!برخيز و نابودى اسلام را
خبر ده!براستى كه معروف مرد،و منكر پديدار شد.هان به خدا قسم اگر يارانى داشتم با
ايشان مىجنگيدم.به خدا سوگند اگر يك نفر با ايشان مبارزه كند بىشك دومين كس من
خواهم بود».امام على (ع) به او فرمود:اى ابو اليقظان[كنيه عمار]به خدا قسم من در
برابر آنان يارانى نمىبينم. نمىخواهم به شما چيزى نشان دهم كه در حد توانتان
نيست.مقداد فرداى آن روز از خانه بيرون آمد و عبد الرحمان بن عوف،تنظيم كننده بيعت
عثمان را،ملاقات كرد و به او گفت: اگر عملى كه انجام دادى براى خاطر خدا بود
پس،خداوند اجر دنيا و آخرت به تو خواهد داد، و اگر قصد دنيا را داشتى،خداوند به
ثروتتخواهد افزود.عبد الرحمان به وى گفت:گوش فرا ده خدايتبيامرزد!گوش فراده!مقداد
در جواب گفت:نه!به خدا قسم گوش نمىدهم و دستش را از دست او كشيد و رفت.
بار ديگر آن دو با هم سخنانى رد و بدل كردند،مقداد به او گفت:«به خدا قسم تا
كنون همانند آنچه بر سر اهل اين خانه آمد،نديدهام.».عبد الرحمان در جواب گفت:«تو
را با آنان چه كار اى مقداد؟»مقداد گفت:«به خدا سوگند كه من ايشان را به خاطر دوستى
پيامبر خدا (ص) دوست مىدارم.براستى كه من از قريش و تفاخر آنان نسبتبه مردم به
اعتبار شرافت پيامبر خدا (ص) و سپس گرفتن قدرت پيامبر (ص) از خاندان او سخت در
شگفتم!».عبد الرحمان گفت:به خدا قسم من تا پاى جان براى شما كوشيدم.مقداد گفت:«به
خدا سوگند تو مردى را كه از جمله مردان آمر به معروف بود و بحق عدالت مىورزيد،كنار
گذاشتى.هان به خدا قسم اگر در مقابل قريش ياورانى داشتم با ايشان مانند جنگ بدر و
احد مىجنگيدم».عبد الرحمان در جواب او گفت:مادرت به عزايتبنشيند!مبادا مردم اين
حرف را بشنوند زيرا من مىترسم فتنه و آشوب و تفرقه برانگيزى.مقداد گفت:«كسى كه به
حق و اهل حق و واليان امر دعوت كند فتنه انگيز نيست.آن كس فتنه انگيز و تفرقه افكن
است كه مردم را در باطل فرو برد و هواى نفس را بر حق و حقيقت مقدم بدارد...»
(2) هيچ كدام از اين دو صحابى بزرگ غرض سياسى نداشتند.و در آنچه مىگفتند و
انجام مىدادند،در پى هدفى مادى نبودند.
هر دو نفر را-عمار بن ياسر و مقداد بن اسود-پيامبر (ص) به پاكى ستوده است.
ابن ماجه در سنن خود نقل كرده است كه پيامبر (ص) فرمود:«خداوند مرا مامور به
دوستى چهار تن فرموده است و به من خبر داده است كه ايشان را دوست مىدارد.»گفتند:يا
رسول الله! اينان چه كسانند؟فرمود:«على (ع) از ايشان است (سه مرتبه اين عبارت را
تكرار كرد) ،ابوذر سلمان و مقداد» (3) .ترمذى در سنن خود از پيامبر (ص)
روايت كرده است كه آن بزرگوار فرمود:به هر پيامبرى هفت همدم زبده داده شده است و به
من چهارده تن.از جمله عمار و مقداد را بر شمرد» (4) .
پيامبر (ص) موقعى كه عمار بن ياسر اجازه ورود مىخواست،فرمود:«به او اجازه
دهيد.خوش آمدى اى پاك پاكيزه» (5) .عايشه روايت كرده است كه پيامبر (ص)
فرمود:«عمار ميان دو كار مخير نشد،مگر اين كه بهترين آنها را انتخاب كرد» (6)
.
آوردهاند كه پيامبر (ص) به عمار فرمود:«اى عمار!بشارت مىدهم كه تو را گروه
ستمكار خواهد كشت» (7) .و بخارى نقل كرده است كه ابو دردا به مردى از
اهل كوفه (مقصودش از آن مرد عمار است) گفت:«آيا نيست در ميان شما كسى كه خداوند بر
زبان پيامبرش او را از شر شيطان مصون داشته باشد»؟ (8) البته عمار بن
ياسر و مقداد بن اسود به جمعيتى اندك پيوند داشتند كه داراى سابقه اسلامى ناب
بودند،و درباره دلبستگى ايشان به پيامبر (ص) و صميميت آنها نسبتبه دين اسلام هيچ
گونه ترديدى راه نداشت.آنان به زهد و پارسايى و پرهيز از آزمنديهاى اين جهان معروف
بودند.اين تعداد كم از اصحاب مىديدند كه قريش مدعى چيزى است كه حق او نيست.از نظر
ايشان خلافتحق خاندان پيامبر (ص) بود،زيرا پيامبر (ص) خلافت را ميان ايشان قرار
داده و پيروان ايشان و پيروان قرآن را از گمراهى در امان شمرده بود.ايشان خلافت را
حق على بن ابى طالب (ع) مىدانستند به اين دليل كه وى برگزيده پيامبر (ص) از ميان
عترت و امتش بود.در نتيجه،چون عترت پيامبر (ص) از قريش است،خلافت در قريش است،نه از
آن رو كه قريش خود فضيلتى را داراست.
البته خلافت پيش از هر چيزى يك مركز دينى است،و خليفه مردى است كه به جاى
پيامبر (ص) مىنشيند و نماينده اوست.مردم قريش با همه زيادى جمعيت،متدينترين
مسلمانان نبودند،بلكه شايد ايمان ايشان از همه ضعيفتر بود.گذشته آنان با پيامبر (ص)
گواه بر اين است،پس،ادعاى ايشان بر اين كه خلافتحق آنان است،دعوت به طبقهاى جديد
بود كه تازه وارد اسلام شده بود،و نيز دعوت به عصبيت جاهلى كه پيامبر (ص) از آن
دورى مىجست و در راه ريشه كن كردن آن كوشيد.آن بزرگوار بود كه روز فتح مكه-خطاب به
مردم مكه-فرمود:«اى توده قريش!خداوند از شما غرور جاهليت و افتخار به نياكان را
برداشته است.. .»
البته آن اصحاب بزرگوار چنين عقيدهاى داشتند،و ليكن روزى كه ابو بكر به خلافت
رسيد، آنان مغلوب واقع شدند.آنان تصور مىكردند كه خلافت پس از ابو بكر به على (ع)
باز مىگردد. خلافت عمر،فرا رسيد،دادگاههاى زنجيرهاى به آنان مجال نمىداد تا
صدايشان را بلند كنند و يا به ابراز عقيده بپردازند.و ليكن با اين همه،ايشان آرزو
داشتند كه على (ع) پس از او عهدهدار خلافتشود.ناگهان شورا پيدا شد و نتيجه آن
برهم ريختن آرمان آنان بود.
البته عمار و مقداد پايدار ماندند و پيش از اين كه كار بيعتبا خليفه سوم
انجام گيرد،مردم را به اهل بيت پيامبر (ص) دعوت مىكردند و ليكن قريش همهمه
مىكردند تا صداى آنان را كسى نشنود.اين دو صحابى مراقب بودند و مىديدند كه طبقه
گرايى قريش تا اين اندازه ترسناك گسترش يافته است كه ادعا دارد كه خلافت
تنها،حقاوست،علاوه بر آن،انتخاب خليفه را نيز حقى از حقوق ويژه خود مىداند كه
ديگرى حق شركت در آن را ندارد.در واقع، براى عبد الله بن ابى سرح كه پيامبر (ص) خون
او را حلال شمرد،حقى منظور شده است كه براى عمار بن ياسر،حبيب پيامبر (ص) ،وجود
ندارد يعنى حق شركت در تعيين تكليف خلافت!عبد الله بن ابى ربيعة مخزومى به
عمار،چنين مىگويد:
«اى پسر سميه!از حد خود تجاوز كردى،تو را چه كار به اين كه قريش براى خود
فرمانروا تعيين مىكند؟»تاريخ بازگو نكرده است كه كسى از مهاجران اين سخن ابن ربيعه
را تقبيح كرده باشد.
اين دو همفكر ملاحظه مىكردند كه قريش تا اين اندازه به نام حقوق ادعايى
خود،سوء استفاده مىكنند و در تعيين خليفه منافع شخصى خود را در نظر مىگيرند و به
پاى مصالح اسلام و مسلمانان مىگذارند.اگر قريش مصلحت اسلام و پيروان اسلام را
رعايت مىكرد نبايد از بزرگترين مجاهدان و داناترين مسلمانان و كسى كه نسبتبه
پيامبر به منزله هارون سبتبه موسى بود،روى برگردانند،و به شخصى رو كنند،كه در
جهاد،بينش،عزم و اراده و پارسايى به پاى او نمىرسيد.اين دو صحابه برجسته ناظر
بودند كه رويدادهاى شورا بروشنى ثابت كرد كه قريش،-على رغم اين كه على (ع) برگزيده
پيامبر (ص) بود-هر صحابى اهل مكه را بر او ترجيح مىدهد.آن دو ديدند كه روى گرداندن
قريش از خاندان پيامبر (ص) نه تنها خوبى و نيكوكارى به پيامبر (ص) نيست،بلكه مخالف
خواسته اوست،و چه بسا غير مستقيم پشت كردن به شخص پيامبر (ص) است،براى آن دو روشن
شد كه راه تازهاى را كه خلافت در پيش گرفته است،وصول مسالمت آميز على (ع) را
بدان،دور از حد امكان قرار خواهد داد.اين،براى خود على (ع) نيز ثابتشده بود كه
هنگام بيرون آمدن از خانه عمر-روزى كه خط شورا ترسيم شد-به هاشميان فرمود:«اگر در
ميان شما اطاعت قومى و قبيلهاى برقرار شود،هرگز به امارت نخواهيد رسيد...».
اگر عمار،مقداد و هر كسى كه با آن دو هم عقيده بود مىديدند،مقام خلافتى
كهعثمان به آن رسيده است،در ديگر افراد شايسته همانند او-از اصحاب پيامبر (ص) و
تابعان نيكوكار-ادامه خواهد يافت،چندان ناآرامى و بىتابى نمىكردند،و سر به
مخالفتبرنمىداشتند،و يا حداقل در مخالفتخود شدت به خرج نمىدادند،و ليكن ايشان
يقين داشتند كه خلافتبزودى به دست اوباشان ستمگرى از دودمان بنى اميه خواهد افتاد
كه به ضعف ديانت و مسلمان نمايى شهرت داشتند.
اسلام،رسالت،و پيام خود را از آسمان نازل نكرده است تا دولتى زورمند،بر پا
دارد تا از روى تسلط و چيرگى سيطره خود را بر سر مردم بگستراند.بلكه رسالت اسلام
هدايت انسانى و گسترش عدالت و احقاق حق،بوده است.و دولت،در نظر اسلام،هدف نيست،بلكه
وسيلهاى استبراى رسيدن به اين هدفها.پس اگر دولت وسيلهاى شود براى رويارويى با
اين هدفها،در جايگاه ستيز با اسلام و رسالت اسلامى قرار خواهد گرفت.
اجراى طرح و نقشه اموى
اين اصحاب نخبه محمد (ص) حدس نادرستى نزده بودند،نشانههاى آينده بسرعت آشكار
و پديدار شد.
پس از بيعتبا عثمان،بنى اميه در خانه او اجتماع كردند.ابو سفيان (در آن هنگام
چشمانش را از دست داده بود) رو به بنى اميه كرد و گفت:آيا بيگانهاى ميان
شماست؟گفتند:نه!گفت: «اى فرزندان اميه!خلافت را چون گويى از دستبنى هاشم
برباييد.قسم به آن كه ابو سفيان به او سوگند مىخورد،نه عذابى،نه حسابى و نه بهشت و
جهنمى در كار است و نه رستاخيز و قيامتى» (9) .خليفه سوم او را از گفتن
اين حرفها بازداشت،و ليكن منع خليفه باعثخوددارى ابو سفيان نشد.آنگاه ابو سفيان
همراه مردى راه افتاد تا او را به قبر حمزه،عموى پيامبر (ص) و سيد الشهدا برساند تا
عقدهدلش را خالى كند.هنگامى كه كنار قبر ايستاد،رو به حمزه كرد و گفت:«اى ابو
عماره!حكومتى كه با ضرب شمشير به دست آورديم،امروز بازيچه دست غلامان ما شده
است».آن گاه به قبر حمزه لگد زد (10) .
مقصود ابو سفيان اين بود كه بنى اميه با محمد (ص) و خاندان او،براى سلطنت و
كومتشمشير كشيدند و مبارزه كردند (نه براى دين) و اينك آن حكومت در دستبنى اميه
است و آل محمد (ص) از آن محرومند.اين سخنان اگر بيانگر حقايق روشنى نبود،مفهوم
زيادى را نمىرساند.چندان نگذشت كه اين گفتهها جامه عمل به خود پوشيد.اعضاى خاندان
اميه از خوش قلبى خليفه ساده لوح و علاقه زيادش به بنى اميه بهره بردارى كردند،و در
خلال سالهاى خلافت عثمان،بر دو عنصر نيرومند دولت او تسلط يافتند:حكومتبر شهرهاى
اسلامى و اموال خزانه دولت.
وزنه قدرت دولت اسلامى و سرمايه آن در سه ناحيه:سوريه،عراق و مصر،متمركز بود.
حكومت اين نواحى مهم در خلال سالهاى اول خلافت عثمان به دستبنى اميه افتاد.
معاويه در شام
در فصل نوزدهم گفتيم كه عمر معاويه را به فرماندارى شام تعيين كرد،و بعد اردن
نيز ضميمه شام شد.عمر،عمر بن سعد انصارى را والى حمص و قنسرين،و عبد الرحمان بن
علقمه را والى فلسطين كرده بود،عمر از دنيا رفت،ولى اين دو نفر در مقام خود
ماندند.عبد الرحمان بن علقمه كه مرد،عثمان،فلسطين را هم به قلمرو معاويه افزود
(11) .عمر بن سعد مريض شد و استعفا كرد و به مدينه برگشت،خليفه آنگاه حمص و
قنسرين را نيز ضميمه قلمرو معاويه ساخت.بدين گونه،معاويه،در خلال دو سال اول خلافت
پسر عمويش عثمان،حاكم بر تمام سرزمينى شد كه امروز آن را به نام سوريهبزرگ
مىشناسيم.
نفوذ معاويه در ايام خلافت عمر رو به گسترش نهاد و ليكن در منطقهاى محدود بود
و تحت مراقبتشديد عمر قرار داشت،ولى قلمرو نفوذ او در خلال دو سال خلافتخويشاوندش
چند برابر شد و داراى نفوذى بى قيد و شرط شد كه هيچ گونه مراقبتى در كار او
نمىشد.چند سالى نگذشته بود كه شام دولتى مستقل در شمار دولت اسلامى شد و معاويه
خطرناكترين حاكم اسلامى گرديد!و در خلال چند سال اين امكان را يافت كه در هر ميدان
جنگى كه مىخواستحدود يك صد هزار سرباز وارد كند.لازم به يادآورى است كه معاويه از
پدرش ابو سفيان ديندارتر نبود.
عبد الله بن ابى سرح در مصر
هنگامى كه عمر از دنيا رفت،عمرو بن عاص والى مصر بود،اما پيش از پايان دوران
دو ساله فرمانداريش،عثمان او را بر كنار كرد و برادر رضاعى خود عبد الله بن سعد بن
ابى سرح را به استاندارى آن جا تعيين كرد،تا وقتى كه خلافت عثمان ادامه داشت،او نيز
به حكومت مصر ادامه داد.بگذريم كه اين سعد در زمان پيامبر اسلام آورد و بعد مرتد شد
و قرآن را مسخره مىكرد و مىگفتبزودى مانند آنچه را كه خدا نازل كرده است من هم
نازل خواهم كرد.ابن هشام نقل كرده است كه همين عبد الله اسلام آورده بود و كاتب وحى
پيامبر (ص) بود،دوباره مشرك شد و به ميان قريش بازگشت.هنگامى كه پيامبر (ص) مكه را
فتح كرد دستور داد عبد الله را-اگر زير پرده كعبه هم بود،پيدا كنند و به قتل
برسانند،عبد الله به عثمان بن عفان كه برادر رضاعى او بود پناهنده شد و او عبد الله
را مخفى كرد،و پس از اين كه پيامبر (ص) از توده مردم و اهل مكه آسوده شد،او را نزد
پيامبر آورد و برايش امان خواست،پيامبر (ص) پس از سكوت طولانى فرمود:«آرى».وقتى كه
عثمان از نزد پيامبر برگشت،رسول خدا به اصحابى كه در اطرافش بودند فرمود:من سكوت
اختيار كردم تا يكى از شما بلند شود و گردن او را بزند.يكى از انصار عرض كرد يا
رسول الله چرا به من اشاره نفرموديد؟پيامبر (ص) فرمود: «هيچ گاه پيامبر اشاره به
قتل كسى نمىكند» (12) .
اما عراق دو شهر مهم داشت:يكى كوفه و ديگرى بصره،هنگامى كه عمر از دنيا
رفت،مغيرة بن شعبه ثقفى والى كوفه بود و پيش از او سعد بن ابى وقاص همان كسى كه عمر
او را عضو شورا قرار داد،آن سمت را داشت.هنگامى كه عثمان به خلافت رسيد مغيره را بر
كنار كرد و از باب انجام توصيه عمر،سعد را دوباره به مقام خود برگرداند و سعد اين
صحابى بزرگ بيش از يك سال در حكومت نماند كه عثمان او را بر كنار ساخت و به جاى او
برادر مادرى و پسر عموى پدرش،وليد بن عقبة بن ابى معيط اموى را تعيين كرد.
وليد بن عقبه در كوفه
وليد پس از سال حديبيه اسلام آورد و پيامبر (ص) او را به منظور جمع آورى صدقات
به ميان قبيله بنى المصطلق فرستاد;وقتى مردم از آمدن وليد اطلاع يافتند،سوار بر
مركبها شدند تا از او استقبال كنند و چون او از سواره آمدن ايشان آگاه شد،از آنان
ترسيد و پيش از ديدن مردم آن جا،نزد پيغمبر برگشت و به عرض رساند كه آنان
مىخواستهاند او را بكشند. مسلمانان به اعتماد گفته وليد آماده مبارزه با ايشان
شدند،بنى مصطلق خدمت پيامبر (ص) آمدند و به حضرتش عرض كردند كه ايشان براى احترام
وليد بيرون شده بودند نه براى كشتن و يا جلوگيرى از آمدن او،و در مورد وليد و بنى
مصطلق وحى نازل شد،و مؤمنان را از اعتماد به گفته وليد و مانند او نهى كرد به اين
دليل كه او فاسق است و نبايد به گفته فاسق اعتماد ورزيد.ما،در سوره حجرات (49)
فرموده خداى متعال را مىخوانيم:
«هان اى كسانى كه ايمان آوردهايد!اگر فاسقى براى شما خبر آورد،تحقيق كنيد تا
مبادا ندانسته به گروهى بىگناه حمله كنيد و آن گاه كه اطلاع يافتيد از كرده خود
پشيمان شويد و بدانيد كه پيامبر خدا (ص) در ميان شماستبايد از فرمان او اطاعتكنيد
و اگر او در بسيارى از امور از شما پيروى كند،خود شما به تنگ مىآييد و ليكن خداوند
ايمان را مورد علاقه شما قرار داد و دلهايتان را بدان زينتبخشيد و كفر،فسق و عصيان
را مورد نفرت شما قرار داد.و همان مؤمنانند هدايت كنندگان» (13) .
به نظر مىرسد كه وليد بقيه عمرش را در همان جاهليتسپرى ساخته باشد.او در زمان
استانداريش پنجسال در كوفه مانده بود و دستهاى از مردم به باده نوشى او شهادت
دادند.آن گاه،وليد حد خورد و خليفه مجبور به عزل او شد.اين وضع وليد چيزى نبود كه
از مسلمانان پوشيده بماند،بخصوص آنگاه كه درباره فسق او آيه قرآن نازل شد.هنگامى
كه او به جاى سعد بن ابى وقاص آمد،سعد به او گفت:
«آيا تو پس از ما عاقل شدهاى،يا ما پس از تو احمق و نادان شدهايم؟[كه تو به
جاى من آمدهاى].وليد در جواب گفت:«ملول و تنگدل مباش اى ابو اسحاق!هيچ-كدام از
اينها اتفاق نيفتاده است.اين مملكت و ملكدارى است كه گروهى آن را به عنوان نهار
مىخورند و گروه ديگر به صورت شام ميل مىكنند».[كنايه از دستبدستشدن رياست و
حكومت دنيا].سعد گفت:«من اين طور مىبينم كه شما حكومت را از آن خود كردهايد».عبد
الله بن مسعود نيز به وليد گفت:من نمىدانم كه تو پس از ما شايسته شدهاى يا مردم
دچار فساد شدهاند[كه تو بايد فرمانده آنان شوى] (14) ؟
از اين گذشته،ناگزير شدن خليفه به عزل وليد،به علتحد شرعى خوردن و رسوايى
كارش، خليفه را بدين انديشه وا نداشت كه والى قرار دادن اين وليد به جاى سعد بن
وقاص،صحابى بزرگ،از بزرگترين اشتباهها است و حق مىبود كه،به جاى وليد همانند سعد و
يا صحابى ديگرى چون عمار ياسر و يا عبد الله بن مسعود را،كه از شهرت دينى برخوردار
بودند،تعيين مىكرد.نه تنها خليفه هيچ يك از اين كارها را نكرد،بلكه كس ديگرى از
خاندان اموى،يعنى سعيد بن عاص را به استاندارى كوفه فرستاد.اگر چه اين سعيد سابقه
بدى چون وليد نداشت، ولى جوانى از جوانهاى بنى اميهبود.ولايت او براى مردم كوفه
پيامآور اطمينان و اعتماد نبود و وضع پريشان آن شهر را سر و سامانى نداد.سيل
رويدادهاى ناگوار در روزگار فرمانروايى سعيد را خواهيم ديد.
عبد الله بن عامر در بصره
اما بصره،شهر ديگر عراق;هنگامى كه عمر از دنيا رفت،ابو موسى اشعرى استاندار آن
جا بود. در ايام خلافت عثمان نيز سه يا پنجسال در آن جا حكومت كرد،تا اين كه روزى
جمعى از مردم كوفه نزد خليفه آمدند و از سوء استفاده ابو موسى از اموال مسلمانان
شكايت كردند.ابو موسى از خوبان اصحاب به شمار نمىآمد.عمر،قبلا او را به سودجويى از
حساب مسلمانان متهم كرده بود.دستور داد مازاد بر اموالش را به بيت المال
برگردانند،از آنجا كه خليفه دوم او را زياد دوست مىداشت،دوباره او را سر كار
برگردانيد.از خليفه سوم اين انتظار مىرفت كه در مورد شكايت مردم بصره تحقيق كند و
به جاى ابو موسى فرد بهترى از اصحاب پيامبر (ص) را به بصره بفرستد.و ليكن خليفه سوم
هيچ يك از اين كارها را نكرد.و تنها به حرف شاكيان،او را عزل كرد،پس از بركنارى ابو
موسى جوانى از جوانان بنى اميه را به نام عبد الله بن عامر استاندار بصره كرد.
به اين ترتيب،هر سه ناحيه بزرگ;شام،عراق و مصر در خلال نخستين سالهاى خلافت
عثمان به صورتى در آمد كه هيچ كدام استاندارى نداشت كه از مصاحبت پيامبر و يا از
سابقهاى در اسلام برخوردار بوده باشند.تمام استانداران از بنى اميه و همه آنان از
طلقا[كسانى كه در فتح مكه به نحوى مورد عفو قرار گرفته بودند]و يا فرزندان ايشان
بودند.در ميان آنان كسى بود كه درباره فسق او آيه قرآن نازل شد.و نيز كسى بود كه
پيامبر (ص) ريختن خون او را مباح شمرده بود،اينها همه مىتوانست قابل تحمل باشد،در
صورتى كه خليفهاى كه در مدينه بر جايگاه پيامبر (ص) نشسته بود مطابق با مشورت
اصحاب خالص پيامبر (ص) و يا مطابق آنچه ملهم از سابقه او و مصاحبتبا پيامبر (ص) و
تقواى وى بود،عمل مىكرد.و ليكن هيچ كدام از اينها به عمل در نيامد.مشاور و وزير
خليفه شخص ديگرى از امويان به نام مروان فرزند حكم شد كه پيامبر (ص) بهعلت ناپاكى
و اذيت نسبتبه خويش او را طرد كرد و آمدن به مدينه را بر او حرام ساخت.مروان خود
از پدرش حكم بهتر نبود.حوادث بعدى ثابت كرد كه عثمان تنها به نام،خليفه بود و در
عمل مروان خلافت مىكرد.
بدين سان،قدرت اسلام به دست جوانانى از بنى اميه افتاد كه از نظر اخلاقى و طرز
تفكر-پيش از اين كه ماكياول به دنيا بيايد-خود،ماكياول (15) بودند و از
به كار بردن هيچ نوع وسيلهاى در راه رسيدن به هدف خويش،كوتاهى نمىكردند.در
حقيقت،خلافت،به تمام معنا، يك سلطنت اموى گرديد.
لازم به يادآورى است كه رسيدن بنى اميه به هدفشان يعنى استيلا بر قدرت اسلامى
و نگهدارى آن در خاندان خويش اقتضا مىكرد كه در ميان مردمى كه تحتحكومت ايشان
بودند،تبليغات به نفع قريش را گسترش دهند و به آنان بگويند كه امويان سروران قريشند
و تا سر حد امكان ايشان را از يادآورى فضايل صاحبان فضيلت و اصحاب سابقهدار خاموش
باز دارند و آنان را از ياد اهل بيت و فضيلت و قرابتشان با پيامبر (ص) و بخصوص از
ياد على و امتيازهاى آن بزرگوار،هر چه بيشتر دور نگاه دارند.آنان چنين كارهايى
مىكردند.و شايد نزد توده نادان جامعه،كه اكثريت را تشكيل مىداد،دم از خويشاوندى
با پيامبر (ص) مىزدند،و آنان را از دشمنى با آن حضرت و اهل بيتش بر حذر مىداشتند!
روزى در مدينه معاويه،عمار بن ياسر را ديد و به او گفت:«در شام صد هزار مرد
سواره وجود دارد كه همگى حقوق بگيرند به علاوه فرزندان و نوكران آنها كه از حقوق
مشابهى برخوردارند،نه على را مىشناسند و نه خويشاوندى او را با پيامبر (ص) ،نه
عمار و نه سابقه او را در اسلام و نه زبير و مصاحبت او را با پيامبر (ص) »
(16) .جندب بن عبد الله ازدى خواست راجع به فضيلت على (ع) براى مردم كوفه سخن
بگويد.داستان را به وليد بن عقبه والى كوفه گفتند.وليد دستور داد تا او را به زندان
اندازند و او را آزاد نكرد تا اين كه بعضى از دوستان همفكرش واسطه شدند (17)
.
قريش در جامعه اسلامى طبقهاى عالى و ممتاز شد،و بنى اميه طبقهاى بالاتر از
قريش.و چرا نشود؟كه فرمانروايان و حاكمان جهان اسلام بودند و خليفه مسلمانان از
آنان بود،و خليفه هم سختبه آنان دلبستگى داشت.
عثمان و روش شيخين
اگر بخواهيم درباره شدت روز افزون نفوذ بنى اميه در دوران خلافتخليفه سوم
گفتگو كنيم، بهتر است پايان ماجراى شورا را به ياد آوريم،آن جا كه عبد الرحمان بن
عوف بيعت را بر على بن ابى طالب (ع) و عثمان بن عفان عرضه كرد.البته بر هر دو شخص
مشروط به دو شرط بيعت را عرضه كرد: (1) عمل به كتاب خدا و سنت پيامبر خدا (ص) . (2)
عمل بر طبق سيره شيخين.على بازنده خلافتشد چون شرط دوم را نپذيرفت.و عثمان چون هر
دو شرط را قبول كرد،حايز مقام خلافتشد.بيعت ميان او و مسلمانان بر اين پايه منعقد
شد،كه او به آن دو شرط عمل كند و مسلمانان هم اگر او درست عمل كرد از اطاعت او دريغ
نورزند.اكنون بايد ببينيم كه عثمان به آنچه وعده داده بود عمل كرد يا نه؟
هيچ كدام از شيخين كسى از خويشاوندان خود را فرماندار شهرى از شهرهاى مسلمانان
نكرد.اما عثمان خويشاوندان خود،خاندان اميه را والى همه شهرهاى بزرگ قرار داد.آيا
اين كار مخالفتبا روش شيخين بوده استيا نه؟خليفه سوم اين عمل را به عنوان يك
مخالفت قبول نداشت.او براى اين منظور استدلال مىكرد كه عمر هم معاويه و امثال
او،مانند عمرو بن عاص و مغيرة بن شعبه را والى كرد و كارگزاران خويش را ازميان
اصحاب ممتاز پيامبر (ص) انتخاب نكرد.نيز خليفه اين حق را داشت كه بگويد،عمر،وليد بن
عقبه را به گردآورى صدقات سرزمين تمام جزيره گماشت.و احتمالا ابن ابى سرح را نيز به
همكارى با او گمارد البته خليفه سوم حق گفتن اين حرف را داشت،ولى افرادى را كه عمر
والى قرار داده بود از خويشان وى نبودند،در صورتى كه عثمان،خويشاوندانش را به كار
گمارد،و بر آنچه عمر انجام داده بود،چيزى هم افزود.چرا كه در واگذارى اختيارات
حكومتبه ايشان راه افراط در پيش گرفتبحدى كه جهان اسلام تحت نفوذ آنان در آمد.
آرى،مىتوان گفت كه عثمان با حاكم قرار دادن خويشان خود افراط مىكند ولى با
سيره شيخين مخالفت نكرده است زيرا نفوذ بنى اميه تا حدى در زمان عمر شروع شد و رشد
كرد. طبيعى بود كه آن نفوذ به حكم طول مدت و عضويت عثمان در خاندان بنى اميه در
دوران خلافت عثمان سير صعودى پيدا كند.اگر عمر مىخواست نفوذ بنى اميه در دولت
اسلامى زياد نشود بايد بنى اميه را از مراكز قدرت دور نگه مىداشت و شورا را به
شكلى طرح مىكرد كه منجر به خلافت عثمان نشود،چرا كه بخوبى از علاقه شديد عثمان به
خاندان ابى معيط و بنى اميه آگاه بود.آرى،ممكن استبگوييم سياست عثمان در تعيين
حاكم با سياستسلف خود هماهنگ بود.و ليكن آنچه كه واضح است اين است كه سياست مالى
عثمان با سيره شيخين،هماهنگى نداشت.
از بديهيات تاريخ اسلام است كه شيخين در نوعى از زندگى به سر بردند كه با
خشونت و سختى فراوانى همراه بود.خانوادههاى ايشان نيز در سايه آنان همان گونه
زندگى كردند،عمر وقتى كه از مردم مىخواست كارى را انجام دهند،از خاندان خودش نيز
توقع داشت در اطاعت امر وى الگوى ديگر مردمان باشند و آنان نيز به همان شيوه رفتار
مىكردند.اما خليفه سوم،با رفاه و خوشى زندگى مىكرد و بر خويشاوندانش از مال و
ثروت بيش از آنچه براى خود و خانوادهاش صرف مىكرد،ارزانى مىداشت،او ميان
خويشاوندان خود و ساير مسلمانان با بخششهاى كلان تبعيض قائل مىشد،در صورتى كه
ايشان در ديانت پائينتر از ديگر مسلمانان بودند و مصاحبت پيامبر را كمتر درككرده
بودند و به اسلام كمتر دلبستگى داشتند.
بلاذرى در كتاب خود (انساب الاشراف-ج 4 ص 28-) نقل مىكند كه عثمان به
عمويش-حكم بن ابى العاص پس از اين كه او را به مدينه آورد سيصد هزار درهم (حدود
سيصد هزار دلار) داد.در صورتى كه اين شخص (حكم) كسى بود كه در زمان جاهليت پيامبر
(ص) را بسيار مىآزرد.حكم پس از فتح مكه به مدينه آمد و اسلام آورد.و اسلام آوردنش
جز رياكارى و دورويى و براى حفظ جان خود،نبود.او بود كه پيوسته رسول خدا را مىآزرد
و حركات آن بزرگوار را از روى مسخره تقليد مىكرد.روزى پيامبر (ص) در يكى از
اتاقهاى خود نشسته بود و بر حكم اشراف داشت.پيامبر او را ديد و خشمناك از اتاقش
بيرون آمد و چون او را شناخت فرمود:«آيا كسى نيست كه مرا در برابر اين قورباغه
نفرين شده يارى كند»؟آن گاه او را با خانوادهاش از مدينه بيرون كرد و فرمود:«او و
فرزندانش نبايد با من در يك جا ساكن شوند و همه ايشان را به طائف تبعيد كرد.اجازه
اقامت مجدد حكم،در مدينه-پس از اين كه پيامبر (ص) او را تبعيد ساخت-به تنهايى
مخالفتبا پيامبر (ص) و سيره شيخين بود،زيرا، شيخين با وجود وساطت عثمان اين كار را
نكردند.
عثمان به برادر رضاعيش عبد الله بن سعد بن ابى سرح يك پنجم غنايم نخستين جنگ
را كه عبد الله آن را در شمال افريقا رهبرى كرده بود،بخشيد.خمس غنايم جنگ دوم را
مروان بن حكم به پانصد هزار دينار خريد (بالغ بر حدود پنج ميليون دلار) و خليفه
تمام اين مبلغ كلان را به او بخشيد (18) .
خليفه به خالد بن عبد الله بن اسيد اموى-كه در راس گروهى به ديدن عثمان آمده
بود-سى صد هزار درهم داد.و فرمان داد به هر يك از اعضاى آن گروه مبلغ يك صد هزار
درهم، رداختشود،وقتى كه خزينهدار بيت المال-عبد الله بن ارقم-به دليل زيادى مبلغ
از پرداخت آن خوددارى كرد،خليفه به وى گفت:«تو را چه به اين كارها؟تو خزينه دارى
بيش نيستى». عبد الله در جواب گفت:«من خود را خزينهدار شخص شما نمىبينم،بلكه
خزينهدار شخصى شما يكى از غلامان شماست،من خود را خزينهدار مسلمانان مىدانم»و
آن گاه كليدهاى بيت المال را آورد و به عنوان استعفاى از شغلش به منبر پيامبر (ص)
آويخت.پس از استعفاى عبد الله بن ارقم خليفه سوم دستور داد سيصد هزار درهم به او
بدهند،او به دليل زهد و پرهيزش قبول نكرد.خليفه به سعيد ابن عاص صد هزار درهم داد،و
سه يا چهار تن از دخترانش را به ازدواج مردانى از قريش در آورد و به هر يك از آنان
صد هزار دينار مرحمت كرد.خليفه سوم به پسر عمويش،حارث بن حكم،سيصد هزار درهم عطا
كرد و او را براى گردآورى ماليات روانه قبيله قضاعه كرد.و هنگامى كه صدقات را
آورد،همه را به او بخشيد (19) .
نبايد فراموش كنيم كه ابو سفيان،بزرگ امويان،كه در مكه (20) اسلام
آورد،و هنگامى كه مسلمانان در حنين به هزيمت رفتند دشنام داد و گفت:«فرار ايشان تا
ساحل دريا ادامه دارد». او كسى است كه قبر حمزه را-پس از بيعتبا عثمان-با لگد زد و
گفت:«اى ابو عماره!آن حكومتى كه برايش،شمشير كشيديم،اكنون بازيچه دست غلامان ما شده
است».اين پيرمرد هم از بخششهاى عثمان برخوردار بود.خليفه به او دويست هزار درهم
داد.خليفه از اراضى عمومى،بخشهاى بزرگى را به بنى اميه اختصاص داد.از جمله اراضى كه
به خويشاوندانش داد زمين فدك،ملك خاص پيامبر (ص) بود زيرا فدك از جمله اراضى بود كه
به وسيله جنگ و جهاد گرفته نشده بود.و سهم الارثى بود،كه فاطمه زهرا (ع) دختر رسول
خدا (ص) وارث آن مىشد.ابو بكر روايتى،از پيامبر نقل كرد كه فرموده است:«ما گروه
پيامبران چيزى به ارث نمىگذاريم.آنچه از ما باز ماند صدقه است:فقط خاندان پيامبر
از آن مال مىتوانند استفاده كنند.»،ابو بكر نگذاشت كه فاطمه (ع) وارث فدك
گردد.روايت كردهاند كه فاطمه ادعا كرد كه پيامبر (ص) فدك را به اوبخشيده است.خليفه
اول به شاهدانى كه فاطمه آورده بود قانع نشد.پيامبر (ص) از فدك،انفاق مىكرد و از
مال فدك به خردسالان بنى هاشم مستمرى مىداد و وسيله ازدواج زن و مردشان را فراهم
مىكرد.به همين ترتيب ابو بكر و بعد هم عمر رفتار مىكردند.چون خلافتبه عثمان رسيد
فدك را به مروان بخشيد.
از شگفتيها اين كه عثمان به مروان،كه خود و پدرش هر دو،مطرود رسول خدا
بودند،چيزى را مىبخشد كه ما ترك آن حضرت براى دخترش و يا براى صرف درآمد آن به اهل
بيتش مىباشد.
با آوردن اين مطلب نمىخواهيم خليفه را محاكمه كنيم و يا به سود و زيان او حكم
دهيم.كار او با خداست.و نيز نمىخواهيم بگوييم كه تنها عثمان نسبتبه اموال
مسلمانان به سيره شيخين عمل نكرد.او معتقد بود كه حق دارد از اموال مسلمانان هر چه
مىخواهد انفاق كند. او پيشواى مسلمانان است و حق دارد هر گونه كه مىخواهد در
اموال مسلمانان دخل و تصرف كند.اين شيوه،با روش عمر،كه از كارگزارانش بسختى حساب
مىكشيد،تفاوتى آشكار دارد.اگر كسى از كارگزاران عمر به سود خود برداشتى
مىكرد،مورد مؤاخذه قرار مىگرفت،و از او مىپرسيد:از كجا آوردهاى؟و مازاد اموال
آنها را به بيت المال برمىگرداند.
«خليفه دوم ابو هريره-صحابى معروف-را به فرماندارى بحرين گماشت،به خليفه خبر
دادند كه وى در رفاه به سر مىبرد.عمر او را احضار كرد و گفت:مگر يادت رفته است
وقتى كه تو را عامل بحرين كردم پا برهنه بودى و كفش به پايت نبود؟اكنون به من اطلاع
دادهاند كه چندين اسب به هزار و ششصد دينار خريدهاى.ابو هريره در جواب گفت:من چند
اسب داشتم و آنها باردار شدند.عمر گفت:يا اضافه را بياور و يا حقوق و هزينهات را
نگاه مىدارم»وقتى ابو هريره به او گفت آن كار را نمىتوانى بكنى،خليفه در جواب او
گفت:آرى،به خدا قسم،پشتت را[به ضرب تازيانه]مىآزارم.آن گاه،عمر با تازيانه به طرف
ابو هريره رفت و آن قدر به پشت او زد تا خون جارى شد،و بعد گفت:اموال را حاضر
كن!چون ابو هريره آن اموال را حاضر كرد،به خليفه گفت:به حساب خدا آنها را ضبط
كن.عمر در جواب گفت:آن در صورتى بود كه از راه حلال به دست آورده بودى و با ميل خود
مىپرداختى.هان!به خدا سوگند اميمه (مصغر امامه، نام زنى) از تو انتظار نداشت كه
اموال هجر (نام شهر و ناحيهاى است) ،يمامه و دورترين ناحيه بحرين را براى خودت-و
نه براى خدا و مسلمانان-جمعآورى كنى و درباره تو بيش از خر چرانى اميد نداشت»
(21) .
اين روش دقيق مالى كجا و روش عثمان-كه به خويشاوندانش صدها هزار و ميليونها
مىبخشيد و هيچ مشكلى هم احساس نمىكرد-كجا؟بخششهاى خليفه منحصر به خويشاوندانش
نبود،عطاياى او به ديگر افراد نيز مىرسيد تنها به دليل اين كه آنان دوستدار وى
بودند،مانند زيد بن ثابت انصارى كه به صد هزار درهم از عطاياى خليفه نايل آمد،و يا
به افرادى بخشش مىكرد تا محبت آنان را جلب كند و از خشم و غضب ايشان در امان باشد،
براى نمونه،به زبير ششصد هزار درهم و به طلحة بن عبيد الله دويست هزار درهم داد.اين
هر دو در شورايى كه عثمان را به مقام خلافت رساند،عضويتيافته بودند (22)
.
هيچ كدام از اين دو صحابى نيازى به آن مال نداشتند.و خود از ثروتمندان و
زمينداران بزرگ بودند كه املاك زياد و مال التجاره فراوان داشتند.اين هر دو داراى
اموال منقول و غير منقول بسيارى بودند.از مطالب قابل ملاحظه اين است كه اهل بيت
پيامبر (ص) از بخششهاى خليفه برخوردار نبودند،با اين كه قرآن،به خاطر خويشاوندى با
پيامبر بزرگوار،براى ايشان يك پنجم از غنايم جنگى را (حداقل) واجب دانسته است.
البته طبيعى بود كه كارگزاران خليفه هم به او اقتدا كنند و در اموال مسلمانان
بدون هيچ مشكلى به دخل و تصرف پردازند.نقل كردهاند كه وليد بن عقبه،به هنگام
استاندارى كوفه،از بيت المال وامى گرفت.چون مدت وام سر آمد،عبد الله بن مسعود
مطالبه باز پرداخت آن را كرد.ابن مسعود هنوز مسؤوليتبيت المال را بر عهده
داشت.وليد از باز پرداخت وام خويش خوددارى مىكرد.هنگامى كه ابن مسعود در مقابل
وليد پافشارى كرد،او به خليفه شكايتبرد، آن گاه خليفه به ابن مسعود نوشت:
«تو براى ما خزانهدارى بيش نيستى،پس،حق ندارى در مورد آنچه وليد از بيت المال
دريافت كرده است متعرض او شوى...»البته اين موضعگيرى خليفه،ابن مسعود را ناراحت كرد
و كليدهاى بيت المال را به عنوان استعفا جلو خليفه انداخت» (23) .
اگر در كوفه،كسى بود كه رو در روى وليد مىايستاد،در مورد مطالبه مالى كه او
از بيت المال دريافت كرده بود و لازم مىشد،جريان به خليفه گزارش شود،تا خليفه،ابن
مسعود را وادار به خوددارى از مطالبه مالى كند كه وليد از بيت المال به وام گرفته
است،داستان در شام جور ديگرى و متفاوت با كوفه بوده است.معاويه در آن جا فرمانرواى
مطلق بود.او مانند قيصرهاى روم زندگى مىكرد و بى آن كه كسى ناظر و شاهد كار او
باشد،به عنوان دارايى شخصى خويش،در اموال شام دخل و تصرف مىكرد.براستى كه معاويه
آنچه از داراييهاى مسلمانان در اختيار داشت،براى خريدن دلها و افزايش ياران و
خوشنودى رؤساى قبايل و صاحبان نفوذ،به خدمت گرفته بود.و ترديدى نبود كه او خود را
آماده مىكرد تا پس از عثمان سلطنت اسلام را به دست گيرد و روزگار هم به او مهلت
داد تا آمادگى اين كار را پيدا كند.
در حقيقت،معاويه از همان زمان عمر براى دستيابى به هدفهاى مورد نظر خود،در حال
آماده شدن بود.البته خودخواهى و ولخرجى او براى شخص عمر-موقعى كه خليفه به جبهه
سوريه رفته بود،روشن شد و آن عمل وى موجب خشم خليفه شد،و ليكن او خليفه را به اين
دليل كه همسايه كشور روم استبه درستى راه و روش خود قانع ساخت.از عجايب اين كه
خليفه،ابو هريره را براى هزار و ششصد دينار مورد مؤاخذه قرار مىدهد،ولى تاريخ نقل
نكرده است كه روزى عمر از معاويه پرسيده باشد:اين همه ثروت را از كجا آوردى؟معاويه
تنها استاندارى نبود كه اموال مسلمانان را در راه خريدن دلها و افزودن بر خيل ياران
خويش به كار مىبرد. ديگر فرمانداران عثمان نيز،در حد قدرت و كمى بازرسان و انتقاد
گرانشان،برابر همان راه و روش رفتار مىكردند.همه آنان مىكوشيدند تا با حاتم بخشى
و دست و پا كردن دوستان و ياورانى چند به يك هدف برسند،و آن هدف تبديل خلافتبه
سلطنت استبدادى و تغيير جهان اسلام به مملكت اموى بود،كه سلطنت آن مملكت نسل به نسل
برايشان باقى بماند.
اين سياست مالى رفاه طلبانهاى كه خليفه و فرمانروايان او برابر آن روش حركت
مىكردند نتايجى چند در پى داشت،از جمله:
رشد طبقه سرمايهدار در جامعه اسلامى:طبيعى بود كه ثروتهاى اشخاص بهرهمند كه
از بخشايش خليفه و فرماندارانش برخوردار مىشدند روز بروز افزايش يابد و اين اموال
را در راه به دست آوردن سودهايى مستمر از خريد ملك و تجارت به كار برند.شمارى از
اصحاب بودند كه در ايام عمر از بخشش بيشترى برخوردار بودند،كه با اين فزونى دريافتى
خود،سرمايهدار شدند.اين انتظار مىرفتبا گذشت زمان اين ثروتها رشد كند.هنگامى كه
عثمان،ممنوعيتى را كه عمر در مورد اقامت آن اصحاب در خارج مدينه قايل شده بود،بر
طرف ساخت،درهاى جديدى براى ثروتمندانشان باز كرد تا بر ثروتشان بيفزايند.آنان
خانهها و باغها،و چيزهاى ديگر در عراق و نواحى ديگر خريدارى كردند.البته خليفه
تعدادى از تيولهاى عمومى حجاز و خارج حجاز را بخشيد سپس تصميم گرفت تا تسهيلاتى
براى حجازيان مقيم خارج عراق، براى باز گرداندن ثروتهايشان به حجاز قايل شود;به اين
ترتيب كه اين افراد املاك ديگرشان را در عراق بفروشند و به جاى آنها املاكى در حجاز
و يمن بخرند (24) .اين گونه داد و ستدهاى آنان زياد و ثروتشان انبوه و
افزون شد.در ميان اصحاب پيامبر (ص) و ديگران كسانى پيدا شدند كه مالك ميليونها درهم
بودند.ثروت زبير حدود چهل ميليون (25) و ثروت طلحة بن عبيد الله بالغ بر
سى ميليون (26) و ثروت عبد الرحمان بن عوف مبلغى در حدود سى ميليون درهم
بود (27) .
پيشتر گفتيم كه مروان بن حكم در يك روز مبلغى معادل پنج ميليون درهم به دست
آورد، وقتى كه خمس غنايم افريقا را به نيم ميليون دينار خريد و سپس خليفه سوم تمام
آن مبلغ را به وى بخشيد.
از نتايجسياست مالى خليفه:
افزايش فشار اقتصادى بر ملتهاى مغلوبى بود كه جزيه مىپرداختند.سخاوت خليفه و
فرماندارانش در اموال عمومى و بخششهاى ايشان به افراد،احتياج به سيلى از ثروت داشت
كه مالياتهاى گرفته شده از زمينها (خراج) و افراد (ماليات سرانه) آن را كفاف
نمىداد،مگر اين كه اين مالياتها افزايش يابد،مسائل بسيارى از اين جهت ناشناخته است
زيرا ملتهاى مغلوب در آن زمان نه دخالت در امور سياسى داشتند و نه فريادشان به گوش
كسى مىرسيد.با همه اينها،گفتگوى خليفه و عمرو بن عاص از گوشهاى از آن پرده بر
مىدارد.خليفه به ابن عاص گفت:«اى عمرو!شتران شيرده پس از تو شير فراوانى
دادند.»عمرو در جواب او گفت:«آرى،و تو بچههاى شيرخوار آنها را كشتى» (28)
.مقصود خليفه اين است كه اموالى كه از خراجهاى مصر براى او مىآمد پس از عزل عمرو
از حكومت مصر،زياد شده است.و قصد عمرو از جوابى كه داد، اين بود كه افزايش اموالى
كه از آن شهرها به جانب وى مىآمد نتيجه تعيين مقدار بيشترى از جزيه بر مردم آن
شهرهاست.و آن عمل ويرانى شهرها را در پى خواهد داشت.
اوجگيرى مخالفتبا خليفه
كمى پيشتر از اين مخالفت اوليهاى را يادآور شديم كه با آغاز خلافت عثمان شروع
شد و قهرمانان مخالفت دو شخصيت از صحابه برجسته بودند كه هيچ گونه هدف سياسى و يا
طمع مالى نداشتند.آن دو تن عمار بن ياسر و مقداد بن اسود بودند.مخالفت آنان در
نخستين سالهاى خلافت عثمان آرام بود زيرا كه ياورانى نداشتند و پارهاى از حوادثى
كه انتظار روى دادنش را در آينده داشتند پس از آن سالهاى نخستين اتفاق افتاد.حوادث
پى در پى مستقيما منجر به فزونى شمار مخالفان شد.از جمله اين مخالفان كسانى بودند
كه با داشتن انگيزه دينى مخالفت مىكردند و ديگرانى بودند كه انگيزه سياسى داشتند و
گروهى ديگر با هر دو انگيزه.
مخالفت عبد الرحمان:عبد الرحمان بن عوف سرپرستبيعتشورا تقريبا از جمله
مخالفان اوليه بود،زيرا براى او زشت و ناپسند بود كه برگزيده وى يعنى عثمان به راهى
رود كه مخالف راه و روش شيخين باشد آن هم پس از اين كه او و همه مسلمانان به شرط
پيروى از روش شيخين با عثمان بيعت كرده بودند.ترديدى نيست كه تعدادى از صحابه به
عبد الرحمان پرخاش كردند و او را مسؤول سياستخليفه سوم در اموال دولت و در سوار
كردن بنى اميه به گردن مردم مسلمان و دور ساختن على (ع) از مقام خلافت،دانستند،در
صورتى كه اگر على (ع) عهدهدار خلافتبود هر آينه مسلمانان را به راهى روشن هدايت
مىكرد.طبيعى بود كه عبد الرحمان به عنوان اداى يك وظيفه و براى رفع مسؤوليتخود،به
عثمان اعتراض كند.
مىگويند كه عثمان از شتران زكات به يكى از قضات كه عموى وى بود،بخشيد.چون
قضيه به گوش عبد الرحمان رسيد يكى از اصحاب پيامبر (ص) را طلبيد و فرستاد تا آن شتر
را باز پس گرفتند و ميان مردم تقسيم كردند و عثمان سكوت اختيار كرد و بر او خرده
نگرفت.اين نخستين گستاخى در مقابل قدرت خليفه بود.
البته عبد الرحمان مىخواست كه شخص مورد انتخابش را به روش شيخينبرگرداند اما
موفق نشد و از مدينه كوچ كرد و هيچ گاه با خليفه صحبت نكرد،تا اين كه اجلش فرا
رسيد. عبد الرحمان سه سال پيش از عثمان وفات يافت.نقل كردهاند كه وى اصحاب پيامبر
(ص) را تشجيع مىكرد تا پيش از آن كه تمام مردم سر به شورش بردارند،وى را مؤاخذه و
مجازات كنند.حتى روايت كردهاند كه او يك بار به امام على (ع) گفت اگر خواستى شمشير
خود برگير و من هم شمشيرم را برمىدارم تا با او بجنگيم (29) .طبيعى بود
كه امام (ع) به چنين درخواستى پاسخ مثبت ندهد.
اگر رويدادهاى شورا در خاطره عبد الرحمان باقى مانده بود،بىترديد او را به
ياد خوابى مىانداخت كه در خلال روزهاى شورا ديده بود آن گاه كه در خواب باغى سر
سبز پر از گياه را ديد،شتر نرى وارد آن جا شد كه بهتر از او را نديده بود.آن شتر
چون تيرى گذشت،به طرف چيزى ميل نكرد تا تمام باغ را طى كرد.در پى او دو شتر ديگر
وارد باغ شدند كه پا در جاى پاى اولى گذاردند،و به چيزى اظهار تمايل نكردند.پس از
آن شتر چهارمى آمد و افتاد ميان باغ به چريدن و بلعيدن.آن روز عبد الرحمان خوابش را
به اين تعبير كرد كه چهارمين شتر همان خليفه سوم است كه در آينده نزديك از راه
پيامبر (ص) و دو صحابه او منحرف خواهد شد.آن روز عبد الرحمان گفته بود كه خلافت را
بر خود نمىپسندد،مبادا آن شتر چهارم بشود. اگر آن خواب به خاطرش مىآمد،متوجه
مىشد كه به هشدارها و زنگ خطرى كه در آن رؤيا بود گوش نكرده است.او مىتوانست كسى
كه باغ را رها كرد انتخاب كند و كسى را كه به خلافتبرگزيد،وانهد.اگر عبد الرحمان
على (ع) را ولى امر خلافت قرار داده بود بىگمان مسلمانان از تمامى آن حوادث مصون
مىماندند.و از چيزهاى شگفت تشابه خواب عبد الرحمان با رؤياى عمر بود.خليفه
دوم،هنگامى كه در بستر مرگ بود گفت كه در حال بىهوشى مردى را مشاهده كرده است كه
وارد باغى شد و شروع به چيدن همه نوع ميوه رسيده و تر و تازه كرد و آنها را به خود
مىچسباند و زير خودش قرار مىداد،همان گونه كه رؤياىاين دو مرد با هم شباهت
دارد.عمل آن دو نيز شبيه هم است،زيرا هر دوى آنها كسى را انتخاب كردند كه مىچيد و
چون شتر مىبلعيد.
شايد مهاجرت عبد الرحمان به خاطر عثمان او را به سر عقل آورد كه با راهى كه
عثمان پيمود،خلافت در ميان بنى اميه ريشه خواهد دوانيد و در آن ميان او اميدوار بود
كه عثمان خلافت را،پس از مرگ خويش به پاداش انتخاب شدنش به دست او،به وى باز
گرداند.على (ع) هم به او گفته بود:«به خدا قسم تو عثمان را به خلافت نرساندى،مگر
اين كه خلافت را به تو باز گرداند...»خداوند ميان شما عطر شوم خواهد افشاند (ميان
شما فاصله خواهد انداخت) و دعاى على (ع) البته مستجاب شد.
دو عضو ديگر شورا
دو تن ديگر از اصحاب برجسته پيامبر (ص) به جبهه مخالفتبا عثمان پيوستند آن دو
تن عبارت بودند از طلحه و زبير.البته از آن دو تن مخالفت زبير،خشونت كمترى
داشت.تصور نمىكنم كه آن دو تن به سبب اين كه خليفه اموال مسلمانان را به خويشانش
مىبخشيد با وى مخالفت كرده باشند،زيرا هر يك از آن دو از الطاف شايان خليفه
بهرهمند شده بودند. سهم زبير ششصد هزار و سهم طلحه دويست هزار بود.و آن دو كارى
نداشتند كه بخششهاى خليفه را به خويشاوندانش حرام بدانند چرا كه آن بخششها را براى
خود حلال مىدانستند. فكر مىكنم هر كدام از آن دو مرد اميدوار بودند پس از عثمان
به خلافتبرسند.آن دو،پس از اين كه عمر آنان را اعضاى شورا قرار داد،ميان اصحاب در
بالاترين جايگاه به حساب مىآمدند. عضويت آن دو در شورا به اين معنى بود كه خليفه
آنان را براى خلافت مطرح كرده است.البته با كسب ثروتهاى كلان بر اهميت آنان در نزد
خود و نزد بسيارى از مسلمانان افزوده شد زيرا، هر كدام از آن دو تن مالك دهها
ميليون درهم،بودند.طلحه پشتيبانانى در بصره،و زبير يارانى در كوفه داشت.
هر دوى آنها نسبتبه عثمان بطور فراوان ابراز دوستى خالصانه و
علاقهمندىمىكردند و هر يك آرزو مىكرد كه خليفه پس از مرگ خلافت را به وى
واگذارد.و او به روشى ساده و آرام به خلافت رسد.پس،چه عاملى در كار بود كه آن دو را
به مخالفتبا عثمان و تحريك عليه وى واداشت؟به نظر من،علت مخالفت ايشان بر باد رفتن
آرمان و آرزوى آنان در رسيدن به خلافت از سوى عثمان بود،زيرا نيرو،توان و قدرت و
تسلط بنى اميه بر سراسر كشور اسلامى اين خاندان را نيرومندترين مزاحمان خلافت قرار
داد.معاويه كسى نبود كه بگذارد خلافت از دستبنى اميه خارج شود.هر چه مدت خلافت
عثمان به درازا مىكشيد قدرت معاويه افزونتر مىشد.براى اين دو صحابى به وضوح روشن
شد كه خليفه با نظر مروان و با معاويه مخالفت نمىورزد و اين دو نفر هم جز درخواست
جانشينى فردى از بنى اميه،هرگز توصيه ديگرى نخواهند كرد.از رفتار توام با سكوت
خليفه و فرماندارانش تاييد بقاى خلافت در بنى اميه و انتقال آن از عثمان به معاويه
پديدار بود.اين بود كه طلحه و زبير مخالفتخود را با عثمان علنى كردند.قريش در دور
ساختن خلافت از اهل بيت پيامبر (ص) كوشيد،تا خلافت در ايشان پا نگيرد،در نتيجه ساير
قبايل قريش از آن بىبهره بمانند.اكنون قريش پس از آن همه كوشش مىديد كه در گردابى
بدتر از آنچه فرار مىكرد،فرو افتاده است.در حقيقت،ديد كه خلافتبه بنى اميه رسيد،و
هم اكنون ممكن است در ميان ايشان برقرار بماند،در صورتى كه آنان نه تنها اهل بيت
پيامبر (ص) نيستند،بلكه دشمنان اهل بيتند.
ام المؤمنين
ام المؤمنين،عايشه-همسر پيامبر (ص) -به جبهه مخالف پيوست،و ام المؤمنين
ديگر-حفصه-نيز از او پيروى كرد.عايشه همواره به عثمان پرخاش مىكرد كه با سنت
پيامبر خدا (ص) مخالفت ورزيده است.چه بسا عايشه گاهى جامهاى از جامههاى پيامبر
(ص) را نشان مىداد و مىگفت:هنوز جامه پيامبر كهنه نشده است و لكن عثمان سنت
پيامبر خدا را كهنه كرده است.عايشه عثمان را (نعثل) مىناميد.مورخان نقلمىكنند كه
عايشه مىگفت: «نعثل (30) را بكشيد كه او كافر شده است» (31)
.
به عقيده من انگيزه مخالفت او با خليفه يك عامل سياسى بود نه دينى،زيرا همو
بعدها با على (ع) مخالفت كرد در صورتى كه على (ع) از همه مردم بيشتر پيرو سنت
پيامبر (ص) و علاقهمندترين فرد مسلمان به اسلام بود.عايشه در مخالفتش با برادر
پيامبر (ص) [على (ع) ] خشنتر بود تا مخالفتبا عثمان،زيرا اعتراض وى به عثمان در
اين حد بود كه او بعضى از اصحاب را كتك زده است،و در اموال مسلمانان بر خلاف سنت
پيامبر (ص) دخل و تصرف كرده است.با همه اينها بعدها عايشه به همراهى طلحه و زبير
رهبرى حمله لشكرى را در بصره بر عهده گرفتند كه قربانيانش به هزاران مسلمان
رسيد.كشتن مسلمانان نزد خدا مهمتر از زدن و يا گرفتن مال آنان است من اعتقاد دارم
كه انگيزه مخالفت ام المؤمنين با عثمان همان انگيزه مخالفت طلحه و زبير با خليفه
بوده است زيرا او مايل بود كه خلافتبه پسر عمويش طلحة بن عبيد الله تيمى منتقل شود
و اگر خلافت طلحه درست در نيامد به زبير انتقال يابد كه شوهر خواهرش اسماء است.
هر چه نفوذ طلحه در جبهه مخالفتبا خليفه بيشتر مىشد،ام المؤمنين شادمانتر
مىشد طبرى نقل كرده است كه عايشه به ابن عباس گفت:«تو را به خدا سوگند مىدهم كه
چون تو از عقل و درايت و زبان آورى برخوردارى مبادا كه طلحه را ميان مردم تنها و
ذليل بگذارى، زيرا كه چشمان مردم درباره عثمان باز شده است و آتشهاى فتنه براى او
مشتعل گشته است. و ايشان از شهرها براى امر مهمى كه هم اكنون در وضع حادى قرار
گرفته است آمدهاند.و طلحه-آن گونه كه به من اطلاع دادهاند-افرادى را بر خزانهها
گمارده است و كليدهاى آنها را گرفته است.من گمان مىبرم كه او-اگر خدا بخواهد-در خط
پسر عمويش ابو بكر حركت كند. »ابن عباس در جواب او گفت:اى مادر اگر براى آن مرد
اتفاقى بيفتد،مردم پناه نخواهند برد، مگر به همراىما (على ع) .ام المؤمنين گفت:بس
كن اى پسر عباس من نمىخواهم با تو بحث و جدل كنم (32) .من فكر مىكنم
كه او با چشمهاى طلحه و زبير مىنگريست و مىديد كه هر چه نفوذ امويان با ميدان
دادن عمر،بدانها گسترش مىيابد،اميد دستيابى هر يك از آن دو به خلافت ضعيفتر
مىشود.در حقيقت،او آشكارا مىديد كه خليفه هيچ كارى بدون مشورت مروان و معاويه
انجام نمىدهد و اين دو نفر نيز هرگز به عثمان پيشنهاد جانشين شدن غير اموى را
نخواهند داد.عايشه نيز،بدان جهت مانند طلحه و زبير،اعتقاد داشت كه پيش از اين كه
عثمان زمام امور را به خليفه اموى پس از خود بدهد،بايستى كار او را يكسره
كرد.عايشه، همانند اين دو صحابى (طلحه و زبير) معتقد بود كه سكوت در مقابل عثمان
نوعى تاييد امويان و كمك به ايشان در به چنگ آوردن خلافت و دستبه دست كردن آن،ميان
خويش خواهد بود.
عمرو بن عاص
مخالف سياسى ديگرى وجود داشت كه در خلافت طمع نمىورزيد.چون نه از سابقان در
اسلام بود و نه از اعضاى شورا،و نه داراى قدرتى و نفوذى تا او را در رديف كسانى
قرار دهد كه به عاليترين مقام،چشم داشتند.آن شخص عمرو بن عاص بود.در حقيقت،مخالفت
او به انگيزه نفع شخصى خود بود،زيرا او در زمان عمر والى مصر بود و آرزوى ماندن در
مقام خود را داشت. اگر عثمان او را در مقام خود باقى گذاشته بود،مورد علاقه شديد او
بود،و ليكن عثمان او را بر كنار ساخت و به جاى او عبد الله بن سعد بن ابى سرح را
تعيين كرد.عمرو عاص به مدينه بازگشت و منتظر فرصتى بود تا بر عثمان بشورد.
هنگامى كه فرصت فرا رسيد،او از بزرگترين محركان عليه خليفه بود.او تمام هوش و
زيركى خود را در شوراندن مردم عليه عثمان به كار برد.همين كه عثمان كشته شد و
معاويه به او وعده استاندارى مصر را داد،به خونخواهان عثمان پيوست.
اصحابى كه چشمداشتى نداشتند
اگر اصحابى از قريش بودند كه با عثمان مخالفت مىكردند و به دليل انگيزه سياسى
بر مخالفتخود شدت بخشيدند،اصحاب نيكوكارى هم كه از قريش نبودند صداى مخالفتشان با
سياست عثمان بلند شد،بدون اين كه آرمانى دنيايى داشته باشند.
ابوذر
يكى از آن افراد،صحابى معروف ابوذر غفارى بود.نقل كردهاند وقتى كه عثمان به
مروان هر چه خواستبخشيد،و به زيد بن ثابتيكصد هزار درهم و به حارث بن حكم سى صد
هزار درهم داد،ابوذر شروع به گفتن اين سخن كرد:كافران را به عذابى دردناك هشدار بده
و قول خداى متعال را تلاوت مىكرد:«و كسانى كه طلا و نقره را اندوخته مىكنند و در
راه خدا به مصرف نمىرسانند آنان را به عذابى دردناك بشارت ده.» (33)
عثمان براى او پيغام فرستاد و او را از گفتن آن سخنان باز داشت.ابوذر در جواب
گفت:اى عثمان!آيا مرا از خواندن قرآن و عيبجويى از كسى كه امر خدا را ترك كرده
است،باز مىدارى؟پس،به خدا سوگند اگر خدا را با خشم عثمان خوشنود سازم محبوبتر و
بهتر استبراى من از اين كه خدا را با خوشنودى او به خشم آورم.اين سخن عثمان را
خشمگين ساخت.البته براى عثمان حل مشكل ابوذر و ساير انتقاد گران آسان بود و خود
ابوذر او را راهنمايى كرده بود،زيرا روزى به او گفت:به روش دو خليفه رفتار كن تا
كسى به تو خرده نگيرد،ولى خليفه اين نظر را نپسنديد.و براى همين، تصميم گرفت مشكل
ابوذر را به عنوان يكى از معترضان با مجازات او چاره كند.به نظر مىرسد كه خليفه
حساب نكرده بود كه چاره كردن مساله انتقاد فردى با اخلاص از راه شدت عمل،مشكلات
خطرناكترى براى او در پى خواهد داشت.براى خليفه دشوار بود كه مخالفان خود را كه از
قريش بودند مجازات كند،زيرا ايشان صاحب قدرت بودند.اما ابوذر و امثال او،با وجود
سابقه اسلامى روشن خود،افرادى صاحب قدرت،و داراى اعوان و انصار و مال و ثروت
نبودند.خليفه براى هر يك مجازاتى تعيين كرد كه با عمل آنان تناسبى نداشت.براى ابوذر
مجازات تبعيد از حجاز را اختيار كرد.اين مجازات در قرآن براى كسانى است كه با خدا و
رسول بجنگند و در زمين فساد كنند.در صورتى كه ابوذر از اين دسته نبود،بلكه از افراد
صالح و مصلحى بود كه اعتراض آنها به خاطر نفس اعتراض نبود،بلكه به سبب علاقه به
اصلاح و امر به معروف و نهى از منكر به انتقاد مىپرداختند.ابوذر،نافرمانى خدا
نكرده و ديگران را به قيام فرا نخوانده بود.يكى از منافقان از پيامبر (ص) انتقاد
كرد و به او گفت:عدالت را رعايت كن!. پيامبر او را تبعيد و مجازات نكرد بلكه به او
فرمود:واى بر تو!اگر من عدالت نكنم،پس چه كسى عدالت مىكند؟ابو بكر مىگفت:تا از
خدا اطاعت كنم از من اطاعت كنيد و اگر من نافرمانى خدا كردم،آن گاه،اطاعت من بر شما
روا نيست.عمر مىگفت:هر گاه در من كجى ديديد،راست و هموارم سازيد.
عثمان نخواست موضعى مانند موضع اينان اتخاذ كند،او تصميم به تبعيد ابوذر
گرفت.و او را به شام تبعيد كرد تا زير سيطره نيرومندترين فرمانروايان اموى يعنى
معاويه باشد كه حكومت او دولتى در دولتشده بود.اما،ابوذر در خودخواهى معاويه و
اسراف و ريختوپاش اموال مسلمانان بزرگتر از آنچه در مدينه ديده بود،مشاهده
كرد.پس،در انتقاد از معاويه بانگ برداشت.وقتى معاويه كاخ سبز (الخضراء) خود را
ساخت،ابوذر به او گفت:اى معاويه!اگر اين كاخ از مال خداست كه خيانت است و اگر از
مال خود توست،اسراف است.او جلو كاخ معاويه مىآمد،و فرياد بر مىآورد و
مىگفت:«...بار خدايا!لعنت كن كسانى را كه امر به معروف مىكنند اما خود بدان عمل
نمىكنند.خدايا!لعنت كن كسانى را كه نهى از منكر مىكنند ولى خود مرتكب آن
مىشوند...».
خليفه بنا به تقاضاى معاويه دستور داد تا ابوذر را به مدينه برگردانند.ابوذر را
با سختى و به شكلى كاملا بىرحمانه،به مدينه برگرداندند.هنگامى كه خليفه
پافشارىابوذر را در موضع سياسى خود ديد،دستور داد تا او را از مدينه بيرون
كنند.ابوذر درخواست كرد تا به شام برگردد و يا به عراق و يا مصر (و بنا به روايتى
به مكه) برود،اما اجازه نيافتخليفه فرمان داد كه به بيابان نجد برود و به او چنين
گفت:خودت را گم كن!از ربذه آن طرفتر حق ندارى بگذرى.عثمان به مردم اعلان كرد،كه نه
با ابوذر حرف بزنند و نه با وى خداحافظى كنند. وقتى ابوذر بيرون شد مروان به همراه
او بود تا نگذارد مردم با او صحبت كنند.كسى براى وداع با او بيرون نرفت،مگر امام
على و فرزندانش حسن و حسين (ع) و برادرش عقيل و عمار بن ياسر.شكستن اين ديوار
اجتماعى كه خليفه دور ابوذر كشيده بود نمىتوانستبرخورد تندى را ميان على و عثمان
در پى نداشته باشد.امام (ع) در حالى كه با ابوذر خداحافظى مىكرد فرمود:
«اى ابوذر!تو به خاطر خدا به آنان خشم گرفتى،به كسى كه براى او غضب كردى
اميدوار باش! براستى كه ترس آنان از تو براى دنيايشان بود،و ترس تو از آنان اين بود
مبادا به دينت گزندى رسانند.پس،بگذار آنچه را كه ايشان از تو براى آن ترس داشتند در
دستشان بماند.تو نيز به خاطر آن چه از آنان مىترسيدى،دور شو!چقدر محتاجند آنان به
آنچه تو آنان را از آن باز مىداشتى;و چقدر بىنيازى تو از آنچه آنان تو را از آن
منع مىكردند.در فرداى نه چندان دور خواهى دانست كه چه كسى سود برده است و چه كسى
بيشتر حسد ورزيده;و اگر راه تمام آسمانها و زمينها بر بندهاى بسته شده باشد-و آنكس
خدا ترس و با تقوا باشد-هر آينه خداوند از زمين و آسمان برايش گريز گاهى خواهد
گشود.نبايد انس بگيرى مگر با حق و نبايد به وحشت اندازد تو را جز باطل اگر تو دنياى
ايشان را مىپذيرفتى هر آينه تو را دوست مىداشتند.و اگر از آنان مىبريدى هر آينه
در امان بودى» (34) .
در بعضى روايات آمده است كه ابوذر به ميل خود به ربذه رفت،ولى اين احتمال درست
نيست كه ابوذر زندگى در غربت و تنهايى را بر اقامت در شهرى از شهرهاىمسلمانان
برگزيند به هر حال،آن چه ترديد ناپذير است اين است كه نخست ابوذر بدون ميل و نظرش
به شام تبعيد گرديد و سپس به مدينه باز گردانده شد.
ابوذر در ربذه اقامت گزيد و در فقر و تنگناى تحمل ناپذيرى زندگى كرد تا بدرود
جهان گفت.
هنگامى كه مرد اگر عبد الله بن مسعود با كاروانى از اهل كوفه،و از جمله مالك
اشتر،از آن جا عبور نمىكردند،در ربذه كسى نبود تا عهدهدار مراسم دفن او شود.
براستى كه تبعيد ابوذر اشتباهى بزرگ از سوى عثمان بود.تبعيد آن صحابى بزرگ،بر
مسلمانان بسيار گران آمد.كسى كه ملامت هيچ ملامتگرى او را از راه خدا باز نداشت و
پيامبر (ص) او را بسيار دوست مىداشت و درباره وى فرمود:«آسمان كبود بر سر كسى سايه
نيفكنده است و زمين بر پشتخود نكشيده است كسى را كه راستگوتر از ابوذر
باشد.»مسلمانان شايسته در مقابل پيشامدى كه براى ابوذر كرد همان احساسى را دارند كه
در برابر شهيدان راه حق و صداقت كه دلهايشان از اخلاص به حق آكنده است-كسانى كه
سختترين مصايب را در اين راه به جان خريدهاند.
عبد الله بن مسعود
از جمله اصحاب برجستهاى كه فرياد انتقاد از خليفه و مخالفتبا او را سر
دادند،عبد الله بن مسعود بود،كسى كه نه از قبيله قريش بود و نه آرمان سياسى
داشت.پيشتر گفتيم كه او سرپرستبيت المال در كوفه بود و هنگامى كه عثمان به او
نوشت:«...تو فقط خزانهدار مايى حق اعتراض به وليد در مورد برداشتى كه از بيت المال
كرده است،ندارى.»با خشم و قهر استعفا كرد.نقل مىكنند كه وى در خطبه هفتگى خود به
عنوان اعتراض به خليفه آشكارا مىگفت:«همانا راستترين سخن كتاب خدا و بهترين
هدايت،هدايت محمد (ص) است و بدترين امور،امورى است كه در دين سابقه ندارد.و هر امر
بىسابقه در دين بدعت است،و هر بدعتى گمراهى است و هر گمراهى در آتش است.»
البته خليفه،پس از اين كه وليد،گفتههاى عبد الله را درباره خليفه،به
وىنوشت،او را به مدينه احضار كرد.همين كه عبد الله وارد مسجد پيامبر (ص) شد،عثمان
خطاب به حاضران گفت: «اكنون!جانور كوچك بدى بر شما وارد شد،آن كه روى خوراكش راه
مىرود،نشخوار مىكند و ادرار مىكند».ابن مسعود در جواب گفت:«من چنين نيستم.من
همراهى پيامبر خدا (ص) هستم در روز بدر،روز احد،روز بيعت رضوان،روز خندق و روز
حنين».پس عثمان به خدمتكارش دستور داد تا عبد الله را به زور از مسجد بيرون
اندازند،و او هم عبد الله را تا در مسجد كشيد،عبد الله به زمين خورد،يكى از
دندههايش شكست.پس از آن،عثمان مقررى او را قطع كرد.عبد الله پس از آن رويداد،دو يا
سه سال زندگى كرد كه در تمام آن مدت به مخالفتخود با عثمان ادامه داد.هنگامى كه
عبد الله مسعود از دنيا رفت وصيت كرد كه عثمان بر جنازهاش نماز نخواند.و درباره
نماز و مراسم كفن و دفنش به عمار وصيت كرد،عمار هم عبد الله را پس از نماز بدون
اجازه خليفه به خاك سپرد.
عمار بن ياسر
كسى كه پيش از ديگران به مخالفتبا عثمان قيام كرد و مردم را به مبارزه با
قريش-به خاطر باز گرداندن خلافت،از على به معاويه-فرا خواند،عمار ياسر بود،زيرا در
شخصيت عثمان پلى را مشاهده مىكرد كه خلافت از روى آن پل،از دستهاى اصحاب قديم
پيامبر (ص) به سوى آزاد شدگان از دودمان اميه گذر مىكرد.حوادثى پياپى روى داد،كه
براى عمار و نيكانى مانند او درستى حدس و گمانشان را به اثبات رساند.
بدون ترديد رفتارى كه عثمان نسبتبه ابوذر و عبد الله بن مسعود انجام داد بر
شدت مخالفت عمار افزود.پسر ياسر از كسانى نبود كه اگر چيزى بر خلاف كتاب خدا و يا
سنت پيامبر (ص) ببيند،سكوت اختيار كند.شدت مخالفت او (كه از سرسختترين و نخستين
مخالفان بود) جز با كيفرى سخت،سركوب شدنى نبود.
عثمان روزى تصميم گرفت تا عمار را مانند ابوذر تبعيد كند.على (ع) با اومخالفت
كرد.عثمان على (ع) را هم به تبعيد تهديد كرد.على (ع) در حالى كه او را به مبارزه
مىخواند فرمود:«اگر خواستى آن تصميم را بگير.»گوهرى گرانبها در بيت المال وجود
داشت كه عثمان آن را زيور يكى از زنانش قرار داده بود،مردم در آن باره حرف مىزدند
و حرفها زياد شد تا اين كه خليفه را به خشم آورد.روزى عثمان در حال خطبه خواندن
گفت:«بايد ما نيازمان را از اين اموال برآوريم هر چند كه بر خلاف خواست مردم
باشد.»على (ع) در مقابل او گفت:«در اين صورت، جلو تو را خواهند گرفت و ميان تو و
بيت المال فاصله خواهند افكند.»عمار نيز گفت:«خدا را گواه مىگيرم كه من به عنوان
نخستين مخالف تبعيد مىشوم.»پس،عثمان به او گفت:«اى پير فرتوت آيا على تو را گستاخ
كرده است؟بگيريدش!»پس او را گرفتند و پيش عثمان آوردند، خليفه به قدرى او را زد كه
از هوش رفت،و همچنان بىهوش بود كه نماز ظهر و عصر و مغربش از دست رفت.چون به هوش
آمد وضو گرفت و نماز خواند و گفت:«سپاس خدا را كه اين اولين بار نيست كه در راه خدا
شكنجه شديم» (35) .
نقل كردهاند كه گروهى از اصحاب (از جمله،طلحه،زبير،مقداد و عمار) نامهاى به
عثمان نوشتند و بدعتهايش را در آن نامه بر شمردند و به او نسبتخيانت دادند،به او
اعلان كردند كه اگر آنها را كنار نگذارد بر او خواهند شوريد.آن گاه،عمار نامه را
نزد عثمان برد.همين كه عثمان صدر نامه را خواند رو به عمار كرد و گفت:آيا تو در
ميان آنان عليه من پيشقدم مىشوى؟عمار گفت من خير خواهترين آنانم نسبتبه تو.عثمان
گفت:دروغ مىگويى اى فرزند سميه!عمار در جواب گفت:به خدا سوگند من فرزند سميه و
ياسرم.سپس،عثمان به غلامان خود دستور داد تا دست و پاى او را گرفتند و در حالى كه
كفش به پايش بود با لگد به دو بيضه او زد كه موجب ابتلاى وى به فتق شد،و به علت
ناتوانى و سالخوردگى،بىهوش افتاد (36) .
به هر حال،عمار بيش از همه كس با عثمان مخالفت مىكرد و بيش از همه
فريادبرمىآورد،و به دليل سابقه درخشانى كه در اسلام داشت،و هم به خاطر سخنانى كه
پيامبر (ص) درباره او گفته بود،و در آغاز اين فصل بعضى از آنها را نقل كرديم،مخالفت
او براى عثمان سنگين بود.
شرح حال مقداد بن اسود،صحابى بزرگوار ديگر و مخالفت وى با عثمان گذشت و تاريخ
چيز بيشترى از او در ايام افزايش شمار مخالفان نقل نكرده است.
خارج شهر مدينه
قريش در زمان جاهليتبه حكم مجاورتشان با خانه خدا مدعى برترى بر ساير عربها
بودند. پيامبر بزرگوار (ص) خواست كه طرز تفكر قريش مخصوصا و جامعه عرب را عموما از
خرافات تفكر طبقاتى پاك كند،زيرا آن طرز تفكر،با آنچه اسلام از برابرى و برادرى
ىگفتسازگار نبود.پيامبر (ص) روز فتح مكه در حضور جمع ايستاد و فرمود:«اى توده
قريش! همانا خداوند خودخواهى زمان جاهليت و افتخار به نياكان را از شما برداشته
است.عرب را بر عجم فضيلتى نيست مگر به تقوا...»با همه اينها،پيامبر (ص) آن قدر
عمر،نكرد تا انديشه طبقاتى را از بيخ و بن بركند.و اين انديشه در حال ركود و خواب و
انفعال باقى ماند.
خلافت ابو بكر آمد و بحث و جدلش را با انصار بر مبناى اولويت قريش براى
زمامدارى متمركز ساخت،در نتيجه،فكر امتياز طبقاتى از حالت ركود خود به وضع اوليهاش
بازگشت و در عهد خليفه دوم رشد يافت.و در زمان خليفه سوم بحدى بالا گرفت كه قريش
تمام جهان اسلام را از آن خود دانست و بشدت خود را برتر از ديگر اعراب شمرد.اين
عمل،در حقيقت، چيزى نبود جز واكنشى در مقابل كسانى كه اعتقاد داشتند اسلام دين
برابرى و برادرى است;دينى كه هدفش عزت بخشيدن و گراميداشت همه مسلمانان است نه عزت
دادن به يك گروه اندك به بهاى ميليونها مسلمان ديگر.البته آزاد مردان مسلمان غير
قريشى،از اين كه قريش تمام ادعاى برترى خود را به نام دين انجام مىدهد،در
رنجبودند!در صورتى كه در روزگار خليفه سوم،امويان،مهتر وبزرگ قريش شدند،ولى در
همان حال،از نظر ديانت از همه مسلمانان،سستتر بودند.
شروع مخالفت در كوفه
آغاز جرقه مخالفت از خارج مدينه در ميان قبايلى پيدا شد كه بيشتر از مردم يمن
و مقيم كوفه بودند.تاريخ نويسان نقل مىكنند كه شروع مخالفت در زمان سعيد بن عاص
بود (آن كسى كه به جانشينى وليد بن عقبة ابن ابى معيط والى كوفه،شد) در جريانى كه
در محل اقامت والى و در حضور او پيش آمد.مورخان در تفصيل جريان،اختلاف نظر دارند.
در روايتى آمده است كه جمعى از قاريان و بزرگان كوفه در مجلس سعيد،سخن از
نواحى كوفه (باغهايش) به ميان آوردند.رئيس شهربانى او عبد الرحمان بن خنيس اسدى
گفت:البته من مايل بودم كه آنها از آن امير باشند و براستى كه براى شما بهتر بود.آن
گاه،مالك اشتر گفت:به خدا قسم اگر او چنان ميلى هم داشته باشد،از انجام آن ناتوان
خواهد بود.سعيد خشمگين شد و گفت:باغهاى اطراف كوفه از آن قريش است.اشتر به او
گفت:آيا تو مراكز سر نيزههاى ما و آنچه را كه خداوند ملك عموم ما قرار داده
استباغ خود و فاميل خودت مىدانى؟ديگران هم حرف زدند.عبد الرحمان اسدى گفت:چطور
جرات مىكنيد در مقابل حرف امير،حرف مىزنيد؟و با آنها درشتى كرد.سپس،اشتر گفت:اين
مرد كيست؟مبادا از دستشما فرار كند.بر او شوريدند و سخت او را لگد كوب كردند بحدى
كه بىهوش افتاد و بعد از پايش گرفتند و به يك سو كشيدند.پس از آن كه آب به رويش
پاشيدند به هوش آمد و به امير گفت:كسى را كه تو تعيين كرده بودى مرا به قتل
رساند.سعيد گفت:شب،كسى پيش من نماند،[همه را از اقامتگاه خود بيرون كرد] (37)
.
روايت ديگرى مىگويد:كه مردم در مجلس سعيد از سخاوت طلحة بن عبيد اللهسخن
گفتند، سعيد گفت:هر كسى هم كه ثروت طلحه و املاك او را داشته باشد شايستگى بخشندگى
خواهد داشت.اگر آنچه طلحه داشت من مىداشتم،براى شما زندگى خوشى فراهم مىكردم. پس
آن نوجوان اسدى گفت:دوست داشتم كه اين كرانه رود (آنچه از باغها و بوستانهاى ساحل
فرات از آن پادشاهان كسرى بود) مال تو باشد.آنها گفتند:خدا دهانت را بشكند.به خدا
سوگند كه تو را از پا در مىآوريم،پدرش در جواب آنان گفت:او نوجوان استبر او خرده
نگيريد.گفتند:آخر او آرزو مىكند تا املاك ما در خارج شهر از آن سعيد باشد؟پس به آن
نوجوان حمله كردند پدرش خواست از او دفاع كند;هر دوى آنها را كتك زدند تا هر دو
بىهوش افتادند.بنى اسد اطلاع يافتند و كاخ را محاصره كردند و سعيد ايشان را
برگرداند.به هر حال،هر دو روايتيادآورى مىكنند كه اشتر و ديگر افرادى كه با او
بودند از امير كوفه فاصله گرفتند و زبان به انتقاد از سعيد و خليفه گشودند.اين بود
سر آغاز مخالفت در كوفه.
چه اين روايت درستباشد يا آن،اين داستان دليل بر اين است كه در آن برهه از
زمان،مردم،از قريش و بزرگان ايشان و ادعاهاى گسترده و چپاولگريها و دست درازيهايشان
بر اموال مسلمانان سخت ناراحتبودند.
بعلاوه،من اعتقاد دارم كه اين جريان هر چند علت عمده بروز مخالفت است اما تنها
دليل و يا نخستين علت نيستبدون ترديد مخالفت عبد الله بن مسعود و سخنرانيهايى كه
در آنها از سياست عثمان و استاندارانش انتقاد مىكرد،از جمله دلايل باز شدن چشم و
گوش مردم كوفه به معايب تشكيلات حاكم بود.آنچه براى ابوذر از تبعيد و نفى بلد اتفاق
افتاد نيز از جمله وسايل شكل گيرى فكر مخالفتبود.در پيش گذشت كه مالك اشتر و
ديگران در كاروان ابن مسعود بودند كه عهدهدار دفن اين صحابى مظلوم شدند.و آنچه
براى ابن مسعود،همان صحابى بزرگى كه مردم كوفه كاملا او را مىشناختند،پيش آمد،كه
به هنگام بازگشتبه مدينه كتك خورد و از مسجد به بيرون انداخته شد،علت ديگرى براى
مخالفتبود.جسارت عثمان نسبتبه عمار بن ياسر كه در زمان عمر،والى كوفه بود و مردم
كوفه او را به عنوان الگوى نيكى،پارسايى و درستى مىشناختندعلت ديگرى براى اين
مخالفتبود.همه اينها اوجگيرى مخالفت افراد صالح كوفه را به همراه داشت،پيامدى
قابل پيش بينى بود كه در هر فرصتى انتظار ظهور و بروز آن مىرفت،تا اين كه در جريان
سعيد چنين فرصتى دست داد.
مخالفان تبعيد مىشوند
مخالفت در كوفه به همان نحو مطرح شد كه نسبتبه ابوذر در مدينه انجام گرفته
بود.تبعيد از محل زندگى يك نوع مجازات تقليدى براى مخالفان دستگاه حاكم به شمار
آمد.تبعيد شدگان سياسى به جانب شام رهسپار مىشدند تا از آنان به دست
معاويه-نيرومندترين مرد حكومت-انتقام گرفته شود.
منطق معاويه
تبعيد شدگان در محل كنيسه مريم منزل گرفتند و معاويه با آنان ملاقات كرد و
بارها با ايشان صحبت كرد و براى جمع آنان به سخنرانى پرداخت و موضوع سخنرانيش عبارت
از فضيلت قريش در تاريخ جاهليت و اسلام بود.او درباره فضيلت قريش استدلال كرد كه هر
طايفهاى در تاريخ خود به مصيبتى گرفتار شدهاند اما خداوند از قريش همواره
پشتيبانى كرده است و ايشانرا در تحتحمايتخود حفظ كرده است،خداوند خلافت را از
ميان اصحاب پيامبر (ص) به قريش واگذار كرده است،و هيچ كسى را جز آنان شايسته خلافت
نديده است. معاويه به آنان گفت:خداوند قريش را در زمان جاهليتبا اين كه كافر بودند
حفظ مىكرد آيا ممكن استحالا كه پيرو دين او هستند نگهدارى نكند؟او يك بار به آنان
گفت:قريش مىدانستند كه ابو سفيان،عزيزترين آنها و فرزند گرامىترين آنهاست،هر چند
خداوند او را پيامبر قرار نداد،چون پيامبر را انتخاب كرده،و گرامى داشته است.براستى
كه من تصور مىكنم اگر ابو سفيان پدر همه مردم بود فرزندى بىخرد،نزاده بود.
صعصة بن صوحان در جواب او گفت:دروغ گفتى،زيرا كه پدر مردم (آدم) بهتراست از
ابو سفيان،او كسى است كه خداوند به دست قدرت خود آفريده و در او از روح خود دميده و
به فرشتگان فرمان داد،تا او را سجده كنند،اما در ميان فرزندان آدم،نيكو كار و بد
كار،ياوه گو و هوشيار وجود دارد.
بدين سان،منطق معاويه،بسى گمراه كننده بود.او مىگفت پدرش ابو سفيان پس از
پيامبر خدا (ص) بهترين مردم بوده است.به اين ترتيب او بهتر از اهل بيت پيامبر (ص) و
بهتر از همه اصحاب پيامبر (ص) بوده،كه در ميان آنان كسانى چون ابو بكر و عمر
بودند!!البته معاويه فراموش كرده بود كه حمايتخداوند از قريش،گراميداشت ابو سفيان
و فرزندان او و همانند آنان از مردم قريش نبود،بلكه بزرگداشتبيت الله الحرام و
پيامبر بزرگوار-بهترين فرزند ابراهيم-و نيز استجابت دعاى پيامبر خدا،ابراهيم بود كه
قرآن مجيد آن را چنين نقل مىكند:
«و هنگامى كه ابراهيم گفت:پروردگارا!اين جا را شهر ايمن قرار ده و اهل آن
را-ايمان آورندگان به خدا و روز جزا-از ثمرات آن بهرهمند كن.گفت:كسى را كه كافر
شود.بهره اندكى دهم و آن گاه او را با شكنجه آتش و سرانجامى ناگوار،درمانده سازم!»
(38) .
معاويه نمىدانست كه امامت در فرزندان ابراهيم،از جمله قريش،تنها از طرف
خداوند مقرر است.و ستمگران از ايشان-چه به خود ستم كنند و چه به ديگران-هرگز به اين
مقام نمىرسند.و ما در قرآن چنين مىخوانيم:
«و هنگامى كه پروردگار،ابراهيم را با سخنانى آزمود،پس در پايان فرمود;تو را
پيشواى مردمان قرار دادم،ابراهيم عرض كرد:و از فرزندانم نيز قرار مىدهى؟جواب
داد:عهد من به ستمكاران نمىرسد» (39) .
تاريخ نقل مىكند،معاويه راه را براى اين جمع تبعيدى باز كرد تا اين كه آنان
به كوفه بازگشتند و دوباره مخالفتشان را از سر گرفتند.بار دوم به حمص تبعيد
شدند،آنجا زير نظر و سيطره عبد الرحمان بن خالد بن وليد بودند.اين شخص نسبتبه
معاويه از ايشان سختتر و درشتخوتر بود.در آن جا اظهار ندامت كردند.مالك اشتر نزد
خليفه رفت و خليفه به او اجازه داد تا هر جا كه مايل استبرود،او هم بازگشتبه حمص
را انتخاب كرد،تا وقتى كه مخالفت اوج گرفت و به كوفه رفت آن گاه،با يزيد بن قيس
گروهى را روانه محلى به نام«جرعى»ساخت تا در آن جا مانع ورود سعيد بن عاص به شهر
كوفه شوند زيرا سعيد پس از ديدار خليفه به محل ماموريتش برمىگشت.ناچار سعيد به
مدينه برگشت.مردم از عثمان خواستند كه ابو موسى را والى كوفه قرار دهد و او چنين
كرد.ما شدت گرفتارى اين تبعديها را هنگامى درك مىكنيم كه نامه مالك اشتر را در
پاسخ نامهاى كه خليفه براى مردم كوفه فرستاده است و در آن نامه مخالفان را توبيخ
مىكند،بخوانيم:اينك پاسخ نامه مالك به خليفه سوم:
«از مالك بن حارث به خليفه گرفتار،خطا كار،منحرف از راه و روش پيامبر و كسى كه
حكم قرآن را پشتسر انداخته است:
اما بعد،نامه تو را خوانديم.خود و كارگزارانت را از جور و ستم نسبتبه افراد
صالح و تبعيد آنان بازدار تا ما از تو اطاعت كنيم.تو گمان كردى كه ما بر خود ستم
روا داشتيم،در صورتى كه اين تنها تصور تو است كه تو را بيچاره كرده است و همان است
كه در نظر تو ستم را عدالت و باطل را حق جلوه مىدهد.و اما دوست داريم كه
دستبردارى و توبه كنى و از خداوند درباره جنايت در مورد نيكان ما و تبعيد ساختن
شايستگان ما،و بيرون راندن ما از شهر و ديارمان،و رياست دادن جوانان بر ما،آمرزش
بخواهى.و نيز عبد الله بن قيس-ابو موسى اشعرى-و حذيفه را حاكم بر ما قرار دهى كه ما
به آن دو نفر راضى هستيم.
وليد و سعيدت و هر كسى از افراد خانوادهات را كه خواهش نفس،تو را بدو فرا
مىخواند،از ما باز دار!ان شاء الله.و السلام» (40) .دامنه مخالفتبه
بصره كشيد در آن جا عده زيادى ناراضى از سياستخليفه پيدا شدند،شدت مخالفت در مصر
هم كمتر از كوفه نبود.نقل مىكنند كه محمد ابن ابو بكر و محمد بن ابو حذيفه به مصر
رفتند و گروهى از مردم را بر خليفه شوراندند.در حالى كه عبد الله بن سعد بن ابى سرح
در مصر فرمان مىراند و به مردم ستم مىكرد،لازم نبود كه آن دو نفر براى مردم آن جا
از خارج دليل و برهان بياورند.نقل كردهاند كه عبد الله،پس از مراجعتيكى از
شاكيانش از مدينه،او را به قتل رساند.
نقل شده است كه گروهى از مردم مدينه-از صحابه و غير صحابه-به مردمى كه در گوشه
و كنار بودند نوشتند:«اگر خواهان جهاديد به سوى آن بشتابيد،زيرا خليفه شما دين محمد
را تباه كرده است.پس،شما آن را بپا داريد!»در نتيجه،دلهاى مردم نسبتبه خليفه مشكوك
شد.
مردم نام على را به زبانها آوردند
طبيعى بود كه در برابر اين رويدادها مردم غير قريش،به ياد على بن ابى طالب
بيفتند، موضع قريش را نسبتبه او به ياد آورند و اشتباه كشندهاى كه اصحاب شورا با
برگرداندن خلافت از على به عثمان مرتكب شدند،و امت اسلام را گرفتار بزرگترين مشكلى
كردند كه تا آن زمان با آن مواجه شده بود.البته براى صاحبان بصيرت روشن بود كه اگر
على (ع) پس از خليفه دوم ولى امر مىشد،اين امتبا چنان مشكلى مواجه نمىشد.آنان
فكر مىكردند كه خلافت على (ع) تنها راه حل مشكلاتى است كه اين امت درگير آنهاست.
نام على زياد بر زبان مردم افتاده بود،عثمان در وجود على (ع) و حضورش در مدينه
رنج و درد فزايندهاى براى خود مىديد.بدين جهت از او خواست تا براى مدتى مدينه را
ترك گويد تا از خاطرههاى مردم برود،ولى هر گاه گرفتاريها زياد مىشد از او
مىخواست تا براى جلوگيرى مردم باز گردد.روزى ابن عباس با نامهاى از جانب او نزد
على آمد كه در آن نوشته از على (ع) خواسته بود تا از مدينه به ملكى كه در ينبع
داشتخارج شود تا مردم كمتر از او ياد كنند.على (ع) به او فرمود:
«اى پسر عباس!عثمان قصدى ندارد مگر اين كه مرا مثل شتر آب كشى قرار دهد كه با
سطل آب مىكشد،هى بروم و برگردم.نزد من فرستاد كه از شهر خارج شوم و بعد فرستاد تا
برگردم.هم اكنون او مىفرستد تا بيرون روم،به خدا قسم بحدى من از او دفاع كردم كه
ترسيدم مرتكب گناه شده باشم» (41) .
مشكلى كه على (ع) با آن مواجه است
در حقيقت على (ع) در مورد عثمان دچار مشكلى بود بالاتر از مشكلاتى كه عثمان در
حكومتخود با آنها مواجه بود.براستى عثمان اين امكان را داشت كه تمام مشكلات خود را
با تغيير سياست مالى اسرافكارانه و بر كنار ساختن كاركنان اموى و كوتاه كردن دست
مروان بن حكم،حل كند.با اين تغيير جهت اطمينان مردم به او جلب مىشد و از او راضى
مىشدند. اما على (ع) هيچ راه حلى براى مشكل خود و مشكل امت در مورد عثمان در
اختيار نداشت.او بخوبى با بينش عميق خود مىديد كه آينده اين امت و سرانجام كارش تا
مدتى دراز آنچه را كه براى عثمان پيش خواهد آمد،تثبيت مىكند و عثمان در سياستى
گرفتار شده است كه سرانجامى جز به دست گرفتن قدرت اسلام به وسيله امويان ندارد.و
امويها گروهى هستند كه حتى يك روز نسبتبه دين اخلاص نورزيدهاند و داخل در اسلام
نشدند،مگر پس از آن كه تحت فشار قرار گرفتند.على (ع) كوچك و بزرگ آنان را بخوبى
مىشناخت.او خود كسى بود كه ايشان را به اسلام واداشت و دماغشان را به خاك ماليد تا
اين كه وارد به دين اسلام شدند، در حالى كه به دل راضى نبودند.او مىدانست كه اگر
ايشان قدرت پيدا كنند مال خدا را ميان خود دستبه دستخواهند كرد و بندگان خدا را
برده خواهند ساخت و دين خدا را فاسد خواهند كرد.پس اگر در شهرها يكپارچه انقلاب
شود،تا آن جا كه مسلمانان هرگزمانند آن را نديده باشند چه پيش خواهد آمد؟
البته در برابر عثمان سه راه بود:چسبيدن به سياست و خلافتخود،يا استعفا از
خلافت و يا اصلاح قطعى و اساسى.دو راه اول بد بود و سومى غير قابل انتظار،زيرا اگر
بر سياستخود پا فشارى كند،كشته خواهد شد و قتل او حادثهاى زشت و ناپسند خواهد
بود.بنى اميه با قدرت و كس و كارى كه دارند،مىتوانند به بهانه خونخواهى عثمان به
دستخويشاوندان خود، مسلمانان شايسته را به شعلهور ساختن آتش جنگ بكشانند و آن را
نردبانى براى دستيابى به قدرت و حكومت اسلامى قرار دهند.
اگر عثمان مجبور به استعفاى از خلافتشود و استعفا كند و مردم به جاى او كسى
را انتخاب كنند بنى اميه ساكت نخواهند ماند زيرا آنان هم پول دارند و هم كس و
كار-ممكن بود اعلان كنند كه عثمان خليفه شرعى و قانونى است و مجبور ساختنش به
استعفا،قانونى بودن خلافت او را از بين نمىبرد،و بدان وسيله به آنچه بخواهند برسند
و بلكه از آن طريق آسانتر از حال كشته شدن عثمان دستيابند.
اما اصلاح;در راه و روش عثمان،نشانهاى كه از آن اميد اصلاح برود،وجود
نداشت.آرى اگر خليفه مىخواستسياست مالى خود را تغيير دهد و اشرار از خويشان خود
را بر كنار كند، خويشاوندانش از تصميم او دلتنگ مىشدند و او از چنان نيروى اراده و
عزم استوارى برخوردار نبود تا انديشهاش را از تاثير گذارى آنان در امان نگهدارد.
براستى كه على (ع) تمام آنها را مىدانست و ليكن او به خاطر اجتناب از مفاسد دو
راه حل ديگر،كوشش خود را براى رسيدن به راه حل سوم مبذول داشت.مورخان نقل مىكنند
كه جمعى از اصحاب پيامبر (ص) كه مقيم مدينه بودند،به اصحابى كه در مرزها اقامت
داشتند، نوشتند تا به مدينه بيايند،زيرا جهاد اين جا پيش ماست.مردم بسيارى،عثمان را
محاصره كردند و به او نزديك شدند و كسى از صحابه-به جز زيد بن ثابت،ابو اسيد
ساعدى،كعب بن مالك و حسان بن ثابت-نبود تا از خليفه دفاع كند (اين افراد هم كسانى
بودند كه از بخششهاى خليفه برخوردار بودند) .اصحاب اجتماع كردند و با على بن ابى
طالب (ع) صحبت كردند تا ميان آنان و عثمان واسطه شود.
على (ع) تصميم مىگيرد تا مشكل را حل كند
على براى ميانجيگرى نزد خليفه رفت و با او صحبت كرد و از جمله مطالبى كه به او
گفت اين بود:«مردم پيش من آمدهاند و درباره تو با من صحبت كردند.به خدا قسم
نمىدانم به تو چه بگويم.آيا چيزى بگويم كه تو نمىدانى؟يا راهى را بنمايم كه تو
نمىشناسى؟آن كه پيش از ما به تو رسيده باشد چيزى نيست تا از تو پوشيده باشد تو
صحابى رسول خدا بودى و هم به دامادى او نائل شدى.نه پسر ابو قحافه[ابو بكر]در عمل
به حق سزاوارتر از تو بود،و نه پسر خطاب[عمر]شايستهتر از تو به انجام كار
خير.البته تو در خويشاوندى به پيامبر (ص) نزديكترى.از جهت داماد پيامبر خدا بودن
مقامى را دارى كه آن دو بدان نرسيدهاند و در هيچ چيز به تو سبقت ندارند.پس،خدا را
خدا را!درباره خودت بينديش...!به خدا سوگند آن كسى كه نابيناست توجه نمىكند و آن
كه نادان است فرا نمىگيرد.البته راه راستبخوبى روشن است.نشانههاى دين جهت
راهنمايى بر پاست.
اى عثمان!مىدانى كه برترين بندگان خدا در نزد خدا رهبر عادلى است كه خود
هدايت جوست و ديگران را هدايت مىكند،و سنتى را كه علم دارد به پا مىدارد و بدعت
متروك در دين را نابود مىسازد...و براستى كه بدترين خلق خدا رهبر ستمكارى است كه
خود گمراه است و ديگران نيز به وسيله او گمراه مىشوند.پس،چنان كسى سنت آشكار را
بميراند و بدعتى را كه متروك بوده است احيا كند.همانا من از پيامبر خدا (ص) شنيدم
كه مىفرمود: روز قيامت رهبر ستمكار را بياورند در حالى كه نه يار و ياورى با اوست
و نه كسى كه عذر او را بپذيرد،آن گاه او را يكسره در دوزخ اندازند،و در جهنم
مىگردد چنان كه آسيا مىگردد، سپس در ژرفاى جهنم سقوط كند.
همانا من تو را از خدا مىترسانم و مىترسانم از خشم و عذابهايش كه عذاب او
بسيار دردناك است.و بر حذر مىدارم تو را كه مبادا رهبر مقتول اين امتبوده
باشى،زيرا مىگويند:يكى از رهبران اين امت كشته شد و در نتيجه،باب كشت و كشتار
تاروز قيامتباز خواهد ماند. كارهاى اين امتبر آنان مشتبه گردد،و دسته دسته شوند و
به جهت غلبه باطل،حق را نبينند و چون امواج به هم بشورند و حق و باطل مخلوط و مشتبه
شود.»
سخنان على،عثمان را خوشنود نساخت،و به على (ع) گفت كه عمر هم افرادى همانند
كسانى كه من به كار گماردهام،بر سر كار آورد.على (ع) در پاسخ او گفت:عمر وقتى كه
شخصى را به كار مىگمارد پا بر سر او مىنهاد تا كار خلاف نكند.اگر كسى درباره او
حرفى مىزد،او را جلب مىكرد و بعد تا مرحله نهايى پيگيرى مىكرد،در صورتى كه تو
ضعف نشان دادى خويشاوندانت را همراهى كردى.عثمان گفت:ايشان خويشان تو نيز هستند.على
در پاسخ گفت:به جان خودم كه نسبتخويشى آنان با من نزديك است اما ديگران بر آنان
برترى دارند. عثمان آن گاه،گفت:آيا مىدانى كه عمر،تمام مدت خلافتش معاويه را والى
كرده بوده؟و من هم او را تثبيت كردم.على (ع) گفت:تو را به خدا آيا تو هم مىدانى كه
معاويه بيش از«يرفا»غلام عمر،از او مىترسيد؟عثمان گفت:آرى.سپس على (ع) گفت:«ولى
معاويه اكنون بدون مشورت و امر تو به كارها مىپردازد،و به مردم مىگويد عثمان چنين
دستور داده است. تو هم آگاه مىشوى و هيچ گونه اعتراضى به او نمىكنى» (42)
.
به اين ترتيب مىبينيم كسى كه بايد مخالفترين مردم نسبتبه خليفه باشد-زيرا كه
او معتقد استخلافتحق اوست-بيش از همه او را حفظ مىكند و بيش از همه طالب خير و
صلاح اوست.با همه اينها،عثمان،از گفتار على (ع) بيمناك شد،به منبر رفت و سخنرانى
آتشينى كرد كه در آن مخالفان را تهديد به مجازات كرد.جز آن هم كارى
نمىتوانستبكند،چون طرف مشورتش مروان بود.در نتيجه،بر شدت مخالفت افزوده شد.
روشن است كه نامههاى اصحاب مخالف ساكن مدينه كه به اطراف فرستادند بهنتايج
مورد انتظار خود رسيد.گروههايى از مصر،كوفه و بصره آمدند.و همگى از خليفه
مىخواستند تا فرماندارانش را عزل كند و يا خود استعفا دهد و آنان او را تهديد
مىكردند-در صورتى كه هر دو راه حل را رد كند-كشته خواهد شد.هنگامى كه خليفه آن وضع
را ديد،نزد على (ع) آمد و از او خواست تا نزد ايشان برود،و آنان را باز
گرداند.سپس،على (ع) به او گفت:بر چه مبنايى آنان را رد كنم؟به او گفت:بر مبناى اين
كه هر چه تو پيشنهاد كنى،و صلاح بدانى،همان را انجام دهم.آن گاه على (ع) يادآور شد
كه در مورد اصلاح بيش از يك بار با او صحبت كرده است و او هم بارها وعده اصلاح داده
است،و هر پيمانى را كه نسبتبه اصلاح امور،از طرف خود بسته است،مروان،معاويه،ابن
عامر و عبد الله بن سعد او را از اجراى آن مانع مىشدهاند. عثمان به على (ع) گفت
من با آنان مخالفتخواهم كرد و از تو اطاعت مىكنم.
على (ع) بين نهضت كنندگان و خليفه وساطت
مىكند و موفق مىشود
على (ع) با سى نفر از قريش و انصار راه افتادند.با مردم مصر صحبت كرد و به
آنان از طرف خليفه وعده داد كه به خواسته ايشان جامه عمل بپوشاند.مصريان از او
پذيرفتند.هنگامى كه على (ع) نزد خليفه برگشت،پيشنهاد كرد تا خليفه به مسجد برود و
در حضور مردم تعهد اصلاح بدهد.خليفه هم به پيشنهاد على (ع) عمل كرد و گفت:
«من نخستين كسى هستم كه موعظه پذير است.از خداوند از آنچه كردهام آمرزش
مىطلبم و به سوى او برمىگردم.همچون منى خوددارى مىكند و برمىگردد.هنگامى كه از
منبر به زير آمدم،بزرگان شما بيايند و نظرات خود را درباره من ابراز كنند،پس،به خدا
قسم هر آينه اگر بحق مرا به بندگى برگردانند،من به سنتبندگى رفتار خواهم كرد،و تن
به خوارى و لتبندگى خواهم داد.از طرف خدا راهى جز به سوى او وجود ندارد.به خدا
سوگند مروان و طرفداران او را بر كنار مىكنم و شما را نسبتبه آنان آزاد
مىگذارم.»مردم رقت كردند و گريستند به حدى كه ريششان تر شد و خليفه نيز گريه كرد و
مردم آرزوى خير كردند.
مروان خليفه را از تصميم خود منصرف
مىكند
مروان در كمين بود،همين كه عثمان به منزل برگشت او را از عقيده خود منصرف كرد
و به موضع اولش برگرداند.مروان به سوى گروههايى كه منتظر اصلاح بودند،بيرون آمد و
با اجازه و از زبان خليفه با آنان صحبت كرد به ايشان دشنام داد و گفت:«...شما
آمدهايد تا حكومت را از دست ما بيرون كنيد؟از ميان ما بيرون شويد.به خدا قسم اگر
شما ما را مورد حمله قرار دهيد هر آينه از جانب ما كارى براى شما اتفاق خواهد افتاد
كه موجب خوشحالى شما نخواهد شد... »چون قضيه به على (ع) رسيد فرمود:«اى بندگان
خدا،اگر من در خانهام بنشينم به من مىگويد مرا و خويشاوندى و حق مرا فرو
گذاشتهاى.و من اگر حرفى مىزنم مىآيد پيش مروان و بازيچه او قرار مىگيرد.و مروان
او را با وجود كهنسالى و صحابى پيامبر (ص) بودن، هر جا كه مىخواهد به دنبال خود
مىكشاند.على،سپس،با حالتخشم نزد عثمان رفت و به او گفت:
«آيا چنين نيست كه تو از مروان ناخوشنودى ولى او از تو راضى استبه بهاى منحرف
كردن تو از راه دين و از مسير عقلت همچون شتر رام كه صاحبش هر جا كه مىخواهد او را
مىكشد؟ به خدا قسم كه مروان،نه در دينش صاحب راى است و نه درباره خودش.به خدا قسم
مىبينم كه تو را به زير مىآورد و نه آن كه به بالا ببرد.من ديگر از اين پس براى
مشكلات تو به اين جا باز نمىگردم،تو خود آبرويت را بردى و پا روى قولت گذاردى»
(43) .
پس از اين مورد،على (ع) از وساطت ميان عثمان و دشمنانش خوددارى كرد.
طلحه،عليه عثمان توطئه مىكند و على (ع)
توطئه را مىخواباند
روزى عثمان،در حالى كه محصور بود نزد طلحه آمد،به او گفت:من داراى
حقبرادرى،اسلام، خويشاوندى و دامادى هستم و اگر هيچ كدام از اين حقوق را هم
نداشتم،و در زمان اهليتبودم،براى پسران عبد مناف ننگ بود كه برادر بنى تيم (طلحة
بن عبيد الله) دست از كار آنها بردارد.طلحه از شورشيان پشتيبانى كرده بود و آنان را
در محاصرهاى كه براى عثمان ايجاد كرده بودند مورد تاييد قرار داده بود.شايد آمدن
شورشيان به مدينه در پى نامهنگارى و تشويق طلحه صورت گرفته بود.على (ع) به منزل
طلحه رفت و به او فرمود:اى طلحه!اين چه كارى است كه خود را درگير كردهاى؟طلحه جواب
داد:اى ابو الحسن!آيا پس از اين كه شر از حد نهايى خود تجاوز كرده است و كار از كار
گذشته است؟آن گاه،على (ع) بازگشت و به سوى بيت المال آمد و گفت:باز كنيد!كليدها را
پيدا نكردند،در بيت المال را شكست و به مردم داد. مردم از پيش طلحه رفتند،چنان كه
او تنها ماند.عثمان از اين عمل خوشحال شد طلحه نزد عثمان آمد و بر او وارد شد و به
او گفت:يا امير المؤمنين!من قصد داشتم كارى بكنم اما خداوند نخواست آن كار انجام
گيرد.عثمان گفت:به خدا سوگند تو براى توبه و اظهار پشيمانى نيامدهاى.چون
شكستخوردى اين جا آمدى.حسابتبا خدا (44) .
از ابن عباس نقل شده است كه گفت:«موقع محاصره عثمان بر او وارد شدم (و اين
داستان پيش از فرستاده شدن ابن عباس در آن سال به عنوان امير حجبود پس دست مرا
گرفت و گفت از بالاى در.گوش بده!بعضى مىگفتند:منتظر چه هستيد؟عدهاى مىگفتند:نگاه
كنيد، شايد او بيايد.در آن بين كه ما ايستاده بوديم ناگاه طلحه عبور كرد و گفت:ابن
عديس كجاست؟ (او يكى از رهبران شورشيان مصر بود) ابن عديس از جا برخاست و آن دو با
هم نجوا كردند. آن گاه،ابن عديس برگشت و به يارانش گفت:مراقب باشيد،نه كسى به نزد
عثمان برود و نه از پيش او بيرون آيد.عثمان سپس به من گفت:اين دستورى است كه طلحه
صادر كرده است.بار خدايا مرا از شر طلحه خلاص كن!زيرا او اين مردم را وادار كرده
است و آنان را بر من شوراندهاست.به خدا سوگند كه من اميدوارم او به هدفش نرسد و
خون خودش ريخته شود. ابن عباس گفت:خواستم خارج شوم اما نگذاشتند تا اين كه محمد بن
ابى بكر به آنان دستور داد تا راه را بر من گشودند و من بيرون شدم» (45)
.اما زبير;مىگويند،پيش از قتل عثمان از مدينه بيرون رفته بود و بعضى هم
گفتهاند:در جريان قتل او حاضر بود.
و اما عايشه آن سال به مكه رفته بود و در حين انجام حج مردم را عليه عثمان
تحريك مىكرد و سخن او به ابن عباس،روزى كه هر دو در حجبودند،قبلا گذشت:«تو را به
خدا،كه به تو عقل و فهم و زبان آورى داده است قسم مىدهم،مبادا طلحه را پيش مردم
خوار و تنها بگذارى...».
على بر خليفه در محاصره،آب مىرساند
هنگامى كه آب را بر روى عثمان بستند،على (ع) به طلحه فرمود:من مىخواهم با
شتران آبكش آب به منزل عثمان ببرم،و سختخشمگين بود تا اين كه شتران آبكش وارد منزل
عثمان شدند.يك بار ديگر هم قصد داشتبه عثمان آب برساند،و به شورشيان چنين گفت:
كارى كه شما مىكنيد نه شبيه كار افراد با ايمان است و نه كار كافران.آب و غذا را
از اين مرد قطع نكنيد.زيرا به مردم روم و فارس كه به اسارت در مىآيند،آب و غذا
داده مىشود.در جواب گفتند:نه به خدا قسم ما هم از اين كار خوشحال نيستيم.
البته حصارى كه در پيرامون خليفه به وجود آمده بود حدود چهل روز ادامه يافت و
شورشيان قصد داشتند يا او را به تغيير سياست وادارند و يا مجبور به استعفا كنند او
به طور قاطع استعفا را رد كرد و گفت:«پيراهنى را كه خداوند بر تن من پوشانيده است
از تنم بيرون نمىآورم.»خوب بود كه عثمان استعفا نكرد،و ليكن او در گفتهاش اشتباه
كرد كه گفتخلافت جامهاى است كه خداوند بر تن او پوشانده است.خدا آن جامه را
براندام وى نپوشانده بود و خلافتش به دستور خدا و پيامبر (ص) نبود.كسى كه جامه
خلافت را بر تن او پوشاند،عبد الرحمان بن عوف بود و به دنبال او قريش بودند،يا اگر
خواهى بگو:خليفه دوم.به نظر مىرسد كه شورشيان در اول كار از او نمىخواستند تا
استعفا دهد،و همچنين نمىخواستند او را بكشند.تمام هدف آنان در مورد وى اين بود كه
او را وادار به تغيير سياست مالى خود و بركنار ساختن فرمانداران و دور كردن مروان
از خود،كنند.او بارها به ايشان اين وعده را داد اما به آن عمل نكرد.سپس،شورشيان از
او خواستند تا استعفا دهد،ولى او خوددارى كرد و در نتيجه، شورشيان به خشونت
گراييدند.
امويان خويشاوند خود را تنها مىگذارند
وحشتناك اين بود كه با وجود درخواست كمك عثمان،معاويه و ساير فرمانروايان اموى
به گسيل سرباز و نيرو به يارى خويشاوند خود-خليفه-براى شكستن محاصره و جلوگيرى از
مهاجمان دست نزدند.گويند در حالى كه خليفه در محاصره بود،معاويه لشكرى را تا نزديك
مدينه فرستاد،اما آن لشكر وارد مدينه نشد،زيرا معاويه به فرمانده آن دستور داده بود
تا پيش از رسيدن فرمان كارى انجام ندهند.مىگويند معاويه به فرمانده آن لشكر گفته
بود:نبايد بگويى:آن چه را غايب نمىبيند،حاضر مىبيند و تو غايبى و من حاضر.
مردم مدينه از خليفه دفاع نكردند
مساله قابل توجه ديگر اين كه مردم مدينه كه چند برابر شورشيان بودند،هيچ گونه
حركتى انجام ندادند.به نظر مىرسد كه مهاجران قرشى (به جز امويان) از عثمان دور شده
بودند و هر چند خواهان طول عمر او بودند،ولى سيطره بنى اميه،بر مردم قريش و قرار
گرفتن قدرت جهان اسلام را در دست آنان نمىخواستند.اكثريت مردم قريش در مدينه اين
چنين در مورد تفاهم خود با حزب سه نفرى كه فراهم آمده بود از عايشه،طلحه وزبير،با
هم گفتگو مىداشتند.
اما انصار;اكثريت قاطع افرادشان با نارضايتى تن به فرمان عثمان داده
بودند،زيرا او درباره قريش مبالغه كرده،دورترين قبايل قريش از اسلام[بنى اميه]را به
گردن مردم سوار كرده بود. و انصار از اموالى كه از جانب عثمان به ديگران
مىرسيد،برخوردار نبودند.در صورتى كه انصار به طبيعتخود از مردم قريش ديندارتر و
علاقهمندتر به حركت در خط قرآن و سنت پيامبر (ص) بودند.به اين ترتيب،ساكنان مدينه
عثمان را زبون ساخته و جلو هيچ شر و ناملايمى را از او نگرفتند.
دفاع على (ع) و فرزندانش از عثمان
واقع مطلب اين است كه امام على (ع) از همه مردم مدينه به قتل عثمان
ناخشنودتر،و به نجات او از همه كس علاقهمندتر بود.در مورد عثمان به دفاع با ابراز
محبت و يا به زبان اكتفا نكرد،بلكه تصميم گرفتبا نيروى اسلحه از وى دفاع كند و دو
فرزندش حسن و حسين را كه نزد او عزيزتر از چشمانش بودند،در راه دفاع از وى در معرض
خطر قرار داد.على فرزندانش را نزد عثمان فرستاد و به ايشان دستور داد تا براى حمايت
از وى در آستانه خانهاش بايستند. آنان با ديگر فرزندان صحابه در خانه خليفه بودند
و شورشيان را از ورود به منزل مانع مىشدند و ليكن شورشيان اطلاع يافتند كه كمكهايى
از سربازان شهرها براى دفاع از عثمان مىرسد و هم اكنون در بين راه مدينه است.بعضى
از آنان كشتن عثمان را تنها راه حل ديدند. و چون نمىتوانستند از در خانه بر او
وارد شوند از ديوار خانه بالا رفتند و او را كشتند،به گونهاى كه افراد منزل متوجه
او نشدند.
و بدين سان چيزى كه على (ع) براى جلوگيرى از آن نهايت كوشش را به كار برد،روى
داد و همه تلاش وى در راه پيشگيرى از آن بىنتيجه ماند.
البته قتل خليفه كارى ناپسند،زشت،فجيع،با پيامدهاى سنگين براى آينده اسلام و
مسلمانان بود.آن رويدادى اجتناب ناپذير نبود،در صورتى كه خليفه مقتول به نصيحت پسر
ابو طالب توجه مىكرد و به اصلاح مفاسد مىپرداخت،و دستبه بركنارى نزديكانزشتكارش
مىزد.سياستخود را در مورد اموال مسلمانان همسان با سياست دو سلف صالح خود پايه
گذارى مىكرد.و ليكن عثمان هيچ اختيارى از خود نداشت،مروان بن حكم كسى كه پيامبر او
را از مدينه بيرون كرد،فرمانرواى واقعى و مشاورى بود كه خليفه هيچ يك از نظرات او
را رد نمىكرد.
بعلاوه،بسيار ترديد دارم-پس از اين كه معاويه نيرومندتر از خليفه شده بود-اگر
هم خليفه مىخواست او را عزل كند توانايى عزل او را مىداشت.فرض كنيد كه عثمان به
او مىگفت كه بر كنار است!و او كنار نمىرفت،آيا در اين صورت،خليفه او را مجبور به
بركنارى مىكرد؟آيا خليفه سوم قدرت آن را داشت تا او را مجبور به كنارهگيرى كند؟
اين پايان غم انگيز چه چيز را روشن كرد؟
در حالى كه ما از رويدادهاى زمان عثمان و پايان غم انگيز آن سخن مىگوييم،جز
اين كه مطالب ذيل را يادآورى كنيم،سخن ديگرى نمىتوانيم بگوييم.
البته خلافت،با همه جريانات آن،درستى مطلبى را كه ما در اين كتاب راجع به آن
بارها سخن گفتهايم تاييد مىكند.آن مطلب اين است كه جريان رهبرى جهان اسلام پس از
وفات پيامبر (ص) درست نمىشد،مگر اين كه مطابق سفارش پيامبر (ص) و گزينش او انجام
مىگرفت، زيرا آن بزرگوار به وسيله وحى و الهام تاييد مىشد و به اهل بيت و ياران
خود آشناتر و از همه مردم به مصلحت امتش علاقهمندتر بود.روا نبود كه جريان اين
رهبرى را به دست تصادف انتخابى واگذارد كه همه مسلمانان يا بيشتر آنان شركت داشته
باشند،يا اعضاى طبقه ممتاز مانند اصحاب پيامبر (ص) و يا طبقه اشرافى همانند مردم
قريش در آن دخالت كنند.و نيز درست نبود كه گزينش خليفهاى را كه به صورت انتخابى و
يا تعيينى به خلافت رسيده است و يا به گزينش افرادى مانند اعضاى شورا بوده است،به
دست تصادف سپرد.
بىگمان انتخاب مردم و يا گزينش يك فرد و يا افراد كه گاهى درست،و زمانىنادرست
از كار در مىآيد،خطرى استبراى آينده امتى كه حامل پيامى آسمانى براى خود و براى
همه جهانيان است و پيوسته در حال رشد و ترقى مىباشد.همان انتخاب و گزينش
نادرستباعث رسيدن امتبه رهبرى ضعيفى مىشود كه شايستگى براى حمل بار رسالتخود را
ندارد و يا وصول به آن رهبرى كه امت و رسالت آن را از راهى كه صاحب رسالتبرايش
ترسيم كرده است،منحرف مىسازد.
بىگمان پيروزى دو جريان انتخاب و تعيينى كه ابو بكر و عمر را به خلافت
رساند،باعثشد كه مسلمانان و مورخان و دانشمندان اسلامى شكست هولناكى را كه انتخاب
خليفه سوم در پى داشت فراموش كنند.آرى،موفقيتهاى دو خليفه كاردان چشم مسلمانان را
خيره كرده بود،و آنان نمىتوانستند به رويدادهاى زمان عثمان بنگرند كه با صداى غرا
فرياد مىزند كه«انتخاب»براى امتى كه داراى رسالت اصلاح گرايانه است،و از طرفى در
آغاز جنبش خود قرار دارد،در خور و شايسته نيست.زيرا روش انتخاب اين رسالت را به
انحراف و شكست مىكشاند.
براستى كه مسلمانان موضوعى بسيار واضح را فراموش كردند،و آن اين بود كه هدف
رسالت اسلامى تنها اين نبود كه امت فقط دوازده سال-همان مدت خلافتخليفه اول و
دوم-مطابق هدايت و قوانين اسلامى حركت كند.آرى،هدف رسالتخيلى برتر و بالاتر و
رساتر از اينها بود. اگر مسلمانان به نداى پيامبر اكرم (ص) در روز غدير خم گوش فرا
داده بودند هر آينه خود صدها سال ادامه مىداشت.چه كسى مىداند؟چه بسا كه تمام دنيا
به جهان اسلام تحول مىيافت.
اگر چه جمعى از اصحاب اعتقاد داشتند عبارات صريح پيامبر (ص) درباره على (ع)
نسبتبه تعيين وى براى خلافت روشن و آشكار نيست،ولى بىترديد عبارات پيامبر (ص) در
تعيين على (ع) به خلافت و تمايل آن حضرت به اين كه على (ع) پس از او رهبر اين
امتباشد روشن است.بر امتبود تا از اين تمايل مقدس پيامبر (ص) در مورد خلافت الهام
گيرد.اگر آن كار را كرده بود خويشتن را از گرفتاريهاى مهلك نجات داده بود.البته
طلحه،زبير و عايشه،كه با نفوذترين دشمنان عثمان بودند،مىترسيدند كه اگر عثمان در
قدرت خود باقى بماند،پس از خود فردى از بنى اميه را جانشين خود قرار دهد و معتقد
بودند كه كشته شدن عثمان،باعث جايگزينى يكى از اين دو نفر به جاى او خواهد شد.آنان
هيچ تصور نمىكردند كه على (ع) پس از او خليفه خواهد بود،زيرا آنان به نيرومندى
قريش اطمينان داشتند و قريش هم كه على (ع) را انتخاب نمىكرد.
و ليكن آنان نمىتوانستند پيش بينى كنند،كه پس از قتل عثمان قريش قدرت خود را
براى مدتى از دستخواهد داد و حرف آخرى كه سرنوشتخلافت را در آن برهه از زمان
تعيين مىكند،از آن غير قريش خواهد بود.