فصل هفدهم
موضع على (ع) نسبتبه بيعت
در اينجا نظريهاى هست (در صدد اثبات يا نفى آن نظريه نيستم) كه مىگويد
جنگهاى ارتدادى كه پس از بيعت ابو بكر اتفاق افتاد،اگر على بن ابى طالب بعد از
پيامبر خدا خليفه بود،اتفاق نمىافتاد و آن به دو علت است:
اولين علت اين است كه موضع پيامبر در روز غدير مقابل هزاران حجگزار از مردم
روستاها و شهرها،قبايل عرب (يا حداقل بعضى از قبايل) را معتقد ساخت كه پيامبر رهبرى
امت را به على واگذار كرده است.
شايد آنان در واگذارى رهبرى به على به دست پيامبر چيزى را ديدند كه موافق با
سنتهايشان[از نياكان]بود كه شايسته است نزديكترين خويشاوند پيامبر (ص) رهبرى را به
ارث برد.آنان چون ديدند اين زمامدارى پس از وفات پيامبر تغيير كرد و حكومت جديد
براى بعضى ناآشنا نمود.در نتيجه،از پرداخت زكات خوددارى كردند و بعضى منكر اسلام
شدند،با اين انديشه كه هر گاه اصحاب پيامبر از او اطاعت نكنند معنايش اين است كه
اصحاب در ديندارى خود جدى نيستند پس،آنان نيز اين حق را دارند كه به جاهليتخود
برگردند.
دومين دليل اين است كه اگر على (ع) عهدهدار رهبرى پس از پيامبر (ص) بود،آوازه
جنگى او كافى بود تا از ارتداد كسى كه با خود وسوسه آن را داشت،جلوگيرى كند،زيرا
داستان قهرمانيهاى فرزند ابو طالب زبانزد همه قهرمانان بود،در حالى كه مردم شهرها و
روستاها از آن قهرمانيها اطلاع داشتند و در طول ده سال گذشته مىدانستند كهپيروزى
در تمام جنگها قرين اوست،پس چرا بىجهت در جنگى زيانبار با او روبرو شوند.
چه اين نظريه درستباشد يا نادرست،براستى كه جنگهاى ارتداد يك عامل جدايى در
امر خلافت نسبتبه على (ع) شد،زيرا او را واداشت تا از برخورد با ابو بكر خوددارى و
با وى بيعت كند،تا اين كه جبهه اسلامى در برابر مرتدان،در دفاع از خود،ناتوان
نشود.فرزند ابو طالب پارساتر و بزرگتر از آن بود كه در آن وضع خطير كه اساس اسلام
در معرض خطر بود به خود اجازه ادامه مخالفتبا ابو بكر بدهد.
البته على چند ماهى از بيعتخوددارى كرد و ممكن بود تمام مدت حيات ابو بكر در
مخالفتخود با بيعت پايدارى كند،و چه بسا اگر ارتداد قبايل عرب نبود همان هم انتظار
مىرفت.
ممكن است وضع امام را نسبتبه بيعتبا ابو بكر به شرح زير خلاصه كرد:
(1) او مىديد كه از ابو بكر به خلافتسزاوارتر است،بلكه خلافتحق او و مقام
اوست.نه تنها چون او از ديگر مردمان به پيامبر نزديكتر است،بلكه چون او برگزيده
پيامبر و مخزن علم او و كسى است كه از جانب پيامبر اداى حقوق مىكند;و خليفه پيامبر
در تاويل قرآن و سنتهاى پيامبر (ص) مرجع امت است.
نقل شده است كه ابو بكر از على (ع) خواست تا با او بيعت كند،على (ع) به او
فرمود:«من به اين امر از شما شايستهترم پس با شما بيعت نمىكنم و شما را بيشتر سزد
كه با من بيعت كنيد.»
هنگامى كه ابو بكر گفت:آيا بيعت من بدون رضايت مردم بوده است؟على در جواب
فرمود:«و ليكن شما براى انصار وانمود كرديد كه از آنان به خلافتسزاوارتريد،چون
محمد (ص) از شما بوده است پس،زمامدارى را به شما مرحمت كرده است و من در برابر شما
نيازى به استدلال ندارم مگر همان گونه كه خود شما براى انصار استدلال كرديد.»
على (ع) در ادامه سخنش فرمود:«ما در زمان حيات و ممات به پيامبر
خداسزاوارتريم،ما خاندان او و محرم سر او،حافظ امر او،گنجينه علم او و وارث حكومت
اوييم...هيچ كسى از اين امت را با آل محمد نمىتوان مقايسه كرد آن كه را مشمول لطف
ايشان قرار گرفته است نمىشود با آنان يكى دانست» (1) .
از جمله مطالبى كه على (ع) در خلال اين گفتگو بيان فرموده،اين است:
«من وصى،وزير و امانتدار راز او و علم اويم،منم صديق اكبر و فاروق اعظم.نخستين
كسى كه به او ايمان آورد،و او را تصديق كرد.منم بهترين شما در آزمايش مبارزه با
مشركان و آشناترين شما به كتاب و سنت و آگاهترين شما به سرانجام كارها...پس براى چه
در امر خلافتبا من منازعه مىكنيد؟با ما به انصاف رفتار كنيد...نسبتبه ما در مورد
خلافت آن حقى را كه انصار براى شما شناختند،شما نيز بشناسيد» (2) .
هر برهانى كه على (ع) بر اين ادعاى خود مىجست،بيانات صريح پيامبر (ص) -كه
بسيارى از آنها را يادآور شديم-همه ادعاهاى او را-از حقوق و شايستگى به خلافت-تاييد
مىكند.على (ع) را همين بس كه پيامبر (ص) درباره او مىفرمود:«على از من است و من
از او،و كسى از جانب من اداى دين نمىكند جز على»و او را نسبتبه خود به منزله
هارون نسبتبه موسى قرار مىدهد.
(2) براستى او مىديد بيعتى كه پيش آمده استبراى شركت كنندگان الزام آور
نيست.على (ع) عقيده داشت كه پيامبر وى را پس از خود،سرپرست امور امت قرار داده است
و انتخاب پيامبر براى امت الزام آور است.پس،امت مجاز نيستشخص ديگرى را برگزيند.اگر
امام چنان اعتقادى نداشتبه خود اجازه نمىداد تا از انصار يارى بطلبد و از آنان
بخواهد كه-پس از بيعت كردن-موضع خود را عوض كنند،زيرا بيعت اگر درستباشد،قراردادى
است كه وفاى به آن واجب است و فرزند ابو طالب كسى نبود كه مردم را به شكستن عهدى كه
صحيح مىبيند، فرا خواند.على (ع) همراههمسرش زهرا به در خانه انصار،مىرفت،و حضرت
زهرا (ع) با التماس از آنان مىخواست تا در موضع خود تجديد نظر كنند.
معاويه،در يكى از نامههايش به امام نوشته بوده است:«ديروز را به ياد دارى كه
شبانه همسرت را بر الاغى سوار مىكردى و دو دستت در دستهاى فرزندانتحسن و حسين
بود-روزى كه با ابو بكر صديق بيعتبه عمل آمد-هيچ كس از اهل بدر و سابقين به اسلام
را وانگذاشتى،مگر به سوى خود فرا خواندى و با فرزندانت نزد آنان رفتى و از آنان
عليه يار رسول خدا (ابو بكر) يارى طلبيدى؟...» (3) .
(3) على نمىخواست در راه رسيدن به خلافت آتش جنگ برافروزد.
على (ع) ،با وجود آن كه معتقد بود،حقش ضايع شده است،در صدد باز گرفتن آن حق به
وسيله زور نبوده است،هر چند كه اگر مىخواست راهى نيز بدان نمىبرد،زيرا مردم
مكه-جز كمى از آنان-در برابر او گرد آمده بودند و با اين مخالفتخواستار آن بودند
تا انتقام خون پدران،برادران،فرزندان و خويشان خود را بگيرند.البته انصار به او
نزديكتر بودند،ولى آمادگى فداكارى در راه رهبرى او را نداشتند.با همه اينها،انصار
سر به پيمان ابو بكر نهادند و وفاى آن را بر خود لازم دانستند.آرى،طرفداران على از
صحابه بزرگ افرادى بودند مانند:سلمان فارسى،ابوذر،مقداد،عمار،براء بن عازب و زبير
بن عوام.اينان تاب و توانى نداشتند تا آنان را در آنچه مىخواستند يارى رساند.در
نتيجه على ديد كه صبر بر آنچه نمىخواست،تنها راهى است كه در برابر او گشوده مانده
است.
البته معقول اين بود تا على (ع) در مبارزه منفى خود در مدت حيات ابو بكر
پايدارى كند و او امكان ادامه اين مخالفت را داشت.سعد بن عباده به مخالفتخود ادامه
داد و كسى نتوانست او را وادار بر بيعتبا ابو بكر كند.و ليكن ارتداد قبايل عرب
چنان كه گذشت،امرى بود كه موضع على را از موضع ديگران جدا مىكرد.بنابراين،على به
مخالفتى دست زد تهى از خودخواهى،و انگيزه آن علاقه شديد او به اسلام بود و نه به
خلافت.
هنگامى كه اسلام با ارتداد تازه پيدا شده تهديد مىشد،على (ع) مىديد كه
پرداختن به امور جزيى،به هنگامى كه خطرهاى كلى و جزيى اسلام را در برگرفته است،كارى
استبيهوده.
مطلب زير را بلاذرى روايت كرده است:
«چون مردم عرب مرتد شدند،عثمان نزد على رفت.و گفت اى پسر عمو!كسى به مبارزه با
اين دشمن برنمىخيزد،و تو هم كه بيعت نمىكنى.پيوسته با او بود تا اين كه على پيش
ابو بكر رفت ابو بكر از جا بلند شد دستبه گردن يكديگر انداخته و هر كدام براى
ديگرى گريستند.و على (ع) با ابو بكر بيعت كرد و در نتيجه مسلمانان شادمان شدند و
مردم به پيكار كمر بستند و لشكرها گسيل شد.» (4) در نامهاى كه به مالك
اشتر،به هنگام فرستادنش به سمت استاندار مصر،براى مردم آن كشور نوشته است از موضع
خود در آن روزها سخن مىگويد.از جمله مطالبى كه در اين نامه آمده است،مىخوانيم:
«خوددارى كردم (از بيعتبا ابو بكر) تا اينكه برگشت مردم را از اسلام ديدم كه
باعث نابودى دين محمد (ص) مىگردد.ترسيدم كه اگر اسلام و مسلمانان را يارى نكنم
ويرانى يا رخنه در آن مشاهده كنم كه مصيبت آن براى من بزرگتر باشد تا از دست دادن
ولايتبر شما كه آن متاع روزگاران اندكى است كه همچون ناپايدارى سراب ناپايدار است
و يا چون ابر پراكنده شود.پس،در آن حوادث ايستادگى كردم تا اين كه باطل محو و نابود
شد و دين آرامش يافت و پا گرفت» (5) .