امير المؤمنين اسوه وحدت

علامه شيخ محمد جواد شرى
مترجم : محمد رضا عطائى

- ۱۹ -


بخش دوم: امام (على ع) در دوران خلفاى سه گانه

فصل شانزدهم

خلافت ابى بكر

حكم خدا جارى شد و پيامبر خدا حضرت محمد (ص) بدرود حيات گفت.مرگ پيامبر زيانبارترين مصيبتى بود كه به اولاد آدم وارد شد.

با فقدان آن بزرگوار رشته‏اى بريده شد كه با مرگ هيچ يك از پيامبران پيش از او بريده نشده بود.وحى آسمانى از اهل زمين قطع شد،زيرا كه او خاتم پيامبران است و هرگز پس از او پيامبرى نخواهد آمد.

فقدان پيامبر خدا (ص) چون صاعقه‏اى بر مسلمانان فرود آمد،بحدى كه براى برخى از بزرگان صحابه باور كردن مرگ پيامبر دشوار مى‏نمود.عمر در مسجد مقابل مردم ايستاد و گفت:

«افرادى از منافقان گمان مى‏برند كه پيامبر خدا وفات يافته است.در حالى كه پيامبر نمرده است.او به نزد پروردگارش رفته است چنان كه موسى بن عمران رفت.چه او (موسى (ع) ) از ميان قوم خود چهل شب غايب بود.سپس-بعد از اين كه گفتند مرده است-به جانب آنان بازگشت.به خدا سوگند هر آينه رسول خدا-همچنان كه موسى بازگشت-باز مى‏گردد پس بايد دستها و پاهاى كسانى كه گمان مى‏برند كه پيامبر خدا مرده است‏بريده شود» (1) .ابو بكر كه سخنان عمر را شنيده بود،حواسش را جمع كرده،ايستاد و گفت:«اى مردم!براستى كه هر كس محمد را مى‏پرستيده است،محمد بدرود حيات گفته است و هر كس خدا را مى‏پرستد، البته خداوند زنده است و نمى‏ميرد.سپس،اين آيه شريفه را تلاوت كرد:محمد جز يك پيامبر نيست و پيش از او نيز پيامبرانى،بوده‏اند.پس اگر او بميرد يا كشته شود شما به عقب (به جاهليت‏خود) باز مى‏گرديد؟و هر كس به گذشته‏اش باز گردد هرگز زيانى به خداوند نمى‏رسد و بزودى خداوند پاداش سپاسگزاران را خواهد داد (3-2) ».

آن گاه،عمر به مرگ پيامبر يقين پيدا كرد و بر زمين افتاد.

علاوه بر اينها،فاجعه مرگ پيامبر خدا بر هيچ كسى،به اندازه على (ع) و ساير اهل بيت تاثير نگذاشت.براستى كه مرگ پيامبر آنها را از آنچه در عالم هستى بود،به خود مشغول كرد.براى تعيين اندازه تاثير اين مصيبت‏بر خاندان پيامبر (ص) همين بس كه متذكر شويم پيامبر دو مرتبه در حال بيماريش با حضرت زهرا پنهانى سخن گفت،يك بار از مرگ خود به او خبر داد كه او گريه كرد و بعد به او اطلاع داد كه او نخستين فرد از خاندان اوست كه به وى خواهد پيوست و او خنديد زيرا فهميد بزودى به وى ملحق خواهد شد.على همسر فاطمه،سالهاى درازى را با پيامبر گذرانيد در حالى كه حيات شريفش را آماده چشيدن مرگ در راه حفاظت از پيامبر (ص) كرده بود.

اينك آن زندگى كه نزد او عزيزتر از زندگى خودش بود پايان يافته بود.بدون اين كه بتواند جان خود را فداى او سازد.براستى كه مرگ پيامبر (ص) بر على بسى دشوارتر بود،تا مرگ خودش.

با اين همه،آن رويداد بزرگ،ديگر اصحاب از مهاجران و انصار را از انديشه سياسى و كار سياسى-در حالى كه هنوز پيامبر به خاك سپرده نشده بود-باز نداشت.در صفحه‏هاى گذشته، متذكر شديم كه پيامبر قادر به نوشتن وصيتى نشد تا در آن وصيت‏خلافت مردى را مشخص كند كه زمامدارى او باعث ايمنى امت از گمراهى شود.درآن مورد با پيامبر خدا-در حالى كه بر بستر بيمارى بود-مخالفت‏شد.و اين مخالفت‏با ويژگى خود عهده‏دار از بين بردن فايده و اثر محكم كارى مبتكرانه پيامبر بود.

درباره حديث صريح غدير و ديگر روايات صريح پيامبر به مناسبتهاى مختلف،درباره على، بهترين چيزى كه در موضع اصحاب نسبت‏به آنها مى‏شود گفت،اين است كه اصحاب در اين احاديث صريح چيزى كه مانع از جدال و يا روشنگر دليلى باشد مشاهده نكردند!

هر گاه اين همان راى قابل قبول جمهور مهاجران باشد،پس بايد گفت،انصار و مهاجران كشمكش و رقابت‏خود را بر سر زمامدارى مسلمانان پيش از خاكسپارى پيامبر (ص) آغاز كرده و به انجام رسانيده بوده‏اند.عمر در سالهاى آخر خلافتش از آنچه در آن روز اتفاق افتاد سخن گفته است.او نقل كرده است:روزى كه پيامبر (ص) وفات يافت كسى به ايشان خبر داده بوده است كه انصار به رياست‏سعد بن عباده با مهاجران به مخالفت‏برخاسته‏اند و بزرگان آنها در سقيفه بنى ساعده جمع شده‏اند و مى‏خواهند خليفه‏اى از ميان خود انتخاب كنند،و على بن ابى طالب و زبير بن عوام و طرفداران آنها خوددارى كرده‏اند و از طرف ديگر،مهاجران به گرد ابو بكر جمع شده‏اند.

ابو بكر،عمر و ابو عبيدة بن جراح به اجتماع سقيفه رفتند و نقشه انصار را بر هم زدند.ابو بكر به انصار گفت:جامعه عرب اين امر[خلافت]را جز براى اين طايفه از قريش هرگز مناسب نمى‏داند چه آنان معتدلترين افراد عرب از جهت نسبت و خانواده هستند.من يكى از اين دو مرد (عمر و ابو عبيدة) را براى شما پسنديده‏ام.پس،با هر كدام از آنها مايليد بيعت كنيد. بعضى از انصار پيشنهاد كردند كه اميرى از انصار و اميرى از مهاجران باشد مشاجره زياد شد و سر و صداها بالا گرفت.عمر از ترس اختلاف به ابى بكر گفت:اى ابو بكر!دستت را دراز كن! ابو بكر دستش را دراز كرد و عمر با وى بيعت كرد.آن گاه هر كه از مهاجرين حاضر بود با او بيعت كرد و سپس انصار حاضر همگى با ابو بكر بيعت كردند،مگر سعد بن عباده.روز دوم،پس از اين كه عمر،در حضور ابو بكر،براى حاضران در مسجد خطبه خواند،بيعت عمومى انجام گرفت،عمر در خطبه خود گفت:

«...و براستى كه خداوند،امور شما را بر فردى كه بهترين شما،يار رسول خدا-نفر دوم از آن دو تن هنگامى كه در غار بودند-متفق كرد،بنابراين برخيزيد و با او بيعت كنيد» (4) .و نقل مى‏كنند كه ابو بكر روز سقيفه روايت كرد كه پيامبر خدا فرموده است:

«امامان از قريشند» (5) .

براستى آنچه اتفاق افتاده است‏سؤالهاى زيادى در پى مى‏آورد.

(1) آيا ابو بكر مدعى شد كه پيامبر او را جانشين خود قرار داده است؟

(2) آيا پيامبر مايل به جانشين قرار دادن ابو بكر بود؟

(3) آيا اين بيعت از ديدگاه اسلام قانونى و مشروع بود؟

(4) آيا پيامبر گفته بود كه امامان و پيشوايان از قريشند؟و هدفش از آن گفتار چه بود؟

تاريخ به پرسش اول جواب منفى مى‏دهد،زيرا ابو بكر مدعى نبود كه پيامبر او را خليفه خود قرار داده است.از اصحابى كه بيعت ابى بكر را فراهم آوردند و براى موفقيت آن تلاش كردند، هيچ يك ادعا نكرده‏اند كه پيامبر نسبت‏به خلافت ابى بكر وصيت كرده بوده است تنها دليل ابو بكر-چنان كه قبلا گفتيم-در آن اجتماع،برابر انصار-اين بود كه توده عرب امر خلافت را براى احدى جز اين طايفه از قريش نمى‏شناسد،زيرا اينان معتدلترين خاندان عرب از حيث نژاد و خانواده‏اند.اگر پيامبر تمايل خود را نسبت‏به تعيين ابى بكر براى جانشينى خويش اظهار كرده بود هر آينه ابو بكر در احتجاج خود در مقابل انصار-به جاى اينكه به علو نژاد قبيله قريش استدلال كند-به آن مطلب اشاره مى‏كرد.

دانشمندان سنى اجماع دارند بر اين كه پيامبر كسى را جانشين قرار نداد.معنى آن حرف اين است كه آنها بر اين كه پيامبر ابو بكر را جانشين خود قرار نداده است،اتفاق‏دارند.آرى،از فردى از دانشمندان وهابى معاصر اهل مدينه،ادعاى اين كه پيامبر (ص) ابو بكر را جانشين خود قرار داد،نقل شده است و او براى اين ادعا به روايتى از پيامبر (ص) كه:«خدا و مؤمنان، غير از ابو بكر را نمى‏پسندند»استناد كرده است و او مدعى است كه اين حديث متواتر است (6) .

و حديث مشار اليه همان حديثى است كه مسلم در صحيح خود از عروه نقل كرده است كه عايشه گفت:«پيامبر خدا به من فرمود كه پدرت ابو بكر و برادرت را نزد من بخوان تا كاغذى بنويسم،زيرا من از اين مى‏ترسم كه آرزومندى آرزو كند و بگويد من سزاوارترم.در صورتى كه خدا و مؤمنان جز ابو بكر را نمى‏پسندند» (7) .

و در روايت‏بخارى است:«من تصميم گرفته‏ام كه به ابو بكر و پسرش رو آورم و وصيت كنم...» (8) .

احاديثى كه با اين حديث هماهنگ نيستند

استدلال به اين حديث دليل عدم وسعت آگاهى بر احاديث است.زيرا حديث مذكور با سه حديثى كه صحاح[مسلم،بخارى]از شخص عايشه نقل كرده‏اند منافات و مخالفت دارد مسلم به طريق خود تا مسروق و او از عايشه نقل كرده است كه گفت:«پيامبر خدا (ص) ،درهم،دينار، گوسفند و شترى بعد از خود به جا نگذاشت و نيز نسبت‏به هيچ چيز وصيت نكرد» (9) .

اگر پيامبر راجع به ابو بكر وصيت كرده بود و او را جانشين خود قرار داده بود،صحيح نبود كه عايشه-با اين كه دختر اوست-بگويد:«و نسبت‏به هيچ چيز وصيت نكرد»زيرا كه اگر پيامبر راجع به ابو بكر وصيت كرده بود هر آينه نسبت‏به كارى بس‏مهم،به وصيت پرداخته بوده است.

مسلم نيز از اسود بن يزيد روايت كرده است كه او گفت:«نزد عايشه نقل كردند كه على وصى پيامبر است،عايشه گفت:چه وقت پيامبر او را وصى خود قرار داد؟زيرا من او را به سينه‏ام تكيه داده بودم،و يا گفت:در كنارم بود كه طشتى خواست و در كنارم به يك طرف خميده و مايل شد،نفهميدم كه او مرده است.پس چه وقت راجع به على وصيت كرد؟» (10) و اين حديث،حديث قبلى را (كه عايشه در آن حديث گفت:به هيچ چيز وصيت نكرد) تفسير مى‏كند زيرا عايشه در هر دو حديث مى‏خواهد اين مطلب را-كه پيامبر (ص) نسبت‏به على وصيت كرده است-نفى كند،و اين خود دليلى بر آن است كه وصيتى نسبت‏به ابو بكر بر زبانها نيفتاده بوده و آنچه بر زبانها مى‏گرديده اين بوده است كه پيامبر (ص) نسبت‏به على وصيت كرده است.و از اين جهت عايشه آن را بشدت نفى مى‏كرده است.

اگر عايشه مى‏دانست كه پيامبر (ص) نسبت‏به ابو بكر وصيت كرده است هر آينه به كسانى كه مى‏گفتند على وصى پيامبر است،مى‏گفت وصيت نسبت‏به پدر او بوده است نه راجع به على. مسلم نيز به طريق خود از ابو مليكه روايت كرده است كه گفت:

«از عايشه شنيدم در حالى كه از او پرسيدم:-اگر پيامبر جانشينى تعيين مى‏كرد-چه كسى را جانشين خود قرار مى‏داد؟گفت:ابو بكر را.پس به او گفته شد:پس از ابو بكر چه كسى را؟گفت: عمر را.سپس به او گفتند:پس از عمر چه كسى را؟او گفت:ابو عبيدة بن جراح.و آن گاه به اين جا سخنش ختم شد» (11) .

اگر پيامبر (ص) گفته بود:و خدا و مؤمنان جز ابو بكر را نمى‏پسندند،هر آينه عايشه به گفته كسى كه پرسيد:اگر پيامبر خدا جانشينى تعيين كرده بود،چه كسى را به جانشينى انتخاب كرده بود،اعتراض مى‏كرد،و به او جواب مى‏داد كه ابو بكر را به جانشينى تعيين كرده است و اين جانشينى انجام گرفته است و تنها يك فرض نيست.لازم به يادآورى است كه در هر سه حديث اخير،توجه ام المؤمنين[عايشه]به على واضح است،زيرا در آخرين حديث‏خواسته است كه بگويد:ابو عبيده،از على برتر و به خلافت‏شايسته‏تر و نزد پيامبر (ص) بر على مقدم بوده است.اين سخن را هيچ كدام از مسلمانان نگفته‏اند،زيرا مسلمانان اجماع دارند بر اين كه على، از ابو عبيدة برتر و نزد رسول خدا محبوبتر و به خلافت‏شايسته‏تر بوده است.

در حديث پيشين،عايشه نسبت‏به عدم وصيت راجع به على استدلال به چيزى كرد،كه هيچ دلالت نداشت،زيرا اگر اين حرف درست‏باشد كه پيامبر از دنيا رفت در حالى كه به سينه او تكيه داده بود و در آن ساعت نسبت‏به على وصيت نكرده بوده است،اين مطلب را كه پيش از آن ساعت راجع به على وصيت كرده باشد نفى نمى‏كند.با اين كه ام سلمه روايتى نقل كرده است كه با ادعاى عايشه تناقض دارد.حاكم به سندى كه خود (و هم ذهبى) آن را صحيح دانسته‏اند،روايت كرده است كه ام سلمه گفت:«به آن كسى كه سوگندم به اوست قرب عهد على از همه مردم به پيامبر خدا (ص) بيشتر بود.صبحگاهى پيامبر خدا را عيادت كرديم در حالى كه آن حضرت مكرر مى‏گفت:على آمد؟پس فاطمه عرض كرد:گويا شما او را در پى حاجتى فرستاده‏ايد؟ام سلمه گفت:پس از آن كه على آمد،من گمان كردم كه پيامبر با او كارى دارد،پس،ما از خانه خارج شديم،دم در نشستيم و من از همه به در خانه نزديكتر بودم.رسول الله خود را به على نزديك ساخت و با او راز دل مى‏گفت و نجوا مى‏كرد.همان روز بود كه پيامبر از دنيا رفت پس على قريب العهدتر از همه مردم بود» (12) .ام المؤمنين (عايشه) به خودش-به عنوان يك صاحب نظر-اجازه مى‏دهد كه هر گاه سخنى را در خدمت مصلحتى ببيند به عنوان حديث‏بيان كند،در حالى كه چنان حديثى وجود نداشته است.داستان مغافير (جمع مغفر شيره درخت) در تاريخ اسلامى معروف و در قرآن (در سوره تحريم) آمده است، آن گاه كه او (عايشه) و ام المؤمنين حفصه دختر خليفه دوم،هر دونسبت‏به پيامبر اظهار نظر كردند و به او گفتند كه بوى مغافير (شيره درخت) از او استشمام مى‏كنند در صورتى كه آن راست نبوده است.

بخارى در صحيح خود از عبيد بن عمير از عايشه روايت كرده است كه او گفت:«پيامبر خدا نزد زينب بنت جحش (يكى از زنان پيامبر) عسل مى‏نوشيد و نزد او مى‏ماند.پس من با حفصه هماهنگ شديم كه هر كدام از ما كه پيامبر بر او وارد شد به او بگويد:شيره درخت‏خورده‏اى من بوى مغافير (شيره درخت) از تو استشمام مى‏كنم.پيامبر گفت:نه،بلكه من نزد زينب دختر جحش عسل نوشيده‏ام،و هرگز دوباره نمى‏خورم،و من قسم خوردم كه نخورم و تو نبايد به كسى بگويى!! (13) .

به نظر مى‏رسد كه او (عايشه) آنچه را كه پيامبر مامور به مخفى داشتنش كرده بود.به ديگران گفته است و خداوند به پيامبر آن را خبر داده است و اين عمل آن حضرت را خشمگين كرده است و در نتيجه،سوره تحريم نازل شده است.در آن سوره آيات زير را مى‏خوانيم:

«و هنگامى كه پيامبر سخنى را به بعضى از همسرانش پنهانى گفت،پس چون او (همسر پيامبر) آن را به اطلاع ديگران رساند،خداوند به پيامبرش از آن خبر داد،مقدارى را بيان كرد و از بعضى اعراض كرد،پس چون او را (همسرش را) متوجه ساخت.او به پيامبر گفت:چه كسى اين را به تو خبر داد؟فرمود:خداوند داناى آگاه مرا خبر داد.اگر شما نزد خدا توبه كنيد پس دلهاى شما ميل پيدا كرده است،و اگر به او پشت كنيد پس خداوند يار اوست و جبرئيل و مؤمنان شايسته و فرشتگان پس از خدا پشتيبان اويند» (14) .

و نيز بخارى از عبيد بن حنين روايت كرده است كه او گفت:از ابن عباس شنيدم كه مى‏گفت: «يك سال صبر كردم مى‏خواستم كه از عمر بن خطاب راجع به آيه شريفه بپرسم از هيبت او نتوانستم بپرسم تا اين كه به قصد حج‏بيرون شد و من به همراه او رفتم‏و هنگام مراجعتم در بين راه بوديم.او براى قضاى حاجت‏به سمت درخت اراكى برگشت،گفت:منتظر او ماندم تا فارغ شد سپس با او رهسپار شدم،گفتم:اى امير المؤمنين كدام دو زن از همسران پيامبر بر او شوريدند؟او گفت:حفصه و عايشه...» (15) .

هر گاه كسى دليل بيشترى بر اين كه پيامبر (ص) ابو بكر را به جانشينى خود برنگزيده مى‏طلبد،در گفتار مشهور عمر كه:براستى كه بيعت‏با ابو بكر رويدادى ناگهانى بود،خداوند ما را از شر آن نگه داشت،نكته‏اى است كه بيش از هر چيز مطلب را روشن مى‏سازد.

و امام احمد در مسند خويش (18) روايت كرده‏اند كه عمر در آخرين سالهاى خلافتش در ضمن خطبه‏اى گفت:«...به من اطلاع دادند كه كسى از شما مى‏گفت:به خدا سوگند اگر عمر بميرد با فلانى بيعت مى‏كنم.پس نبايد كسى كه مى‏گويد-بيعت‏با ابو بكر اتفاقى بود و تمام شد-گول بخورد.

بدانيد كه براستى همان طور بوده است و ليكن خداوند ما را از شر آن مصون داشت ولى در ميان شما كسى مثل ابو بكر وجود ندارد كه مورد توجه خاص مردم باشد...»

«فلته‏»عبارت از امرى است كه بى‏استحكام و ناگهانى و بدون تدبير انجام گيرد.اگر پيامبر نسبت‏به خلافت ابو بكر وصيت كرده بود و يا تمايل خود را نسبت‏به خليفه قرار دادن او اعلام داشته بود،بيعت‏با او فلته،[امرى ناگهانى]نبود،بلكه اطاعت امر خدا و پيامبرش و از روى تدبير از جانب خدا و رسولش بود كه بهترين انواع تدبير و محكم كارى است.از آن گذشته خليفه دوم اين موضوع را هنگامى كه ضربت‏خورد،كاملا روشن كرده است.مسلم،در صحيح و ابن هشام در سيره‏اش (21) روايت كرده‏اند كه عبد الله بن عمر روايت كرده است كه وى پدرش را نصيحت كرده است در مورد اين كه كسى را پس از خود به جانشينى معين كند،و او در جواب گفته است:«من جانشين تعيين نمى‏كنم زيرا پيامبر جانشين تعيين نكرده است،و اگر جانشينى تعيين كنم به اين دليل است كه ابو بكر جانشين تعيين كرده است‏».

بخارى در صحيح خود از عبد الله بن عمر روايت كرده است كه او گفت:«به عمر گفتند:آيا جانشين تعيين نمى‏كنى؟او جواب داد:اگر جانشين تعيين كنم به اين جهت است كه بهتر از من، (ابو بكر) جانشين تعيين كرد.و اگر نكنم،به اين دليل است كه بهتر از من،پيامبر خدا (ص) جانشين تعيين نكرد...» (22) .

آيا پيامبر مايل بود كه ابو بكر را جانشين خود قرار دهد؟

اما پاسخ پرسش دوم:آيا پيامبر به جانشين قرار دادن ابو بكر رغبت نشان مى‏داد؟براستى كه رويدادهاى واپسين روزهاى زندگى پيامبر خود دليل روشنى است‏بر اين كه به طور قطع در ذهن پيامبر (ص) خلافت ابو بكر،وجود نداشته است.هيچ دليلى بر اين مطلب بالاتر از جيش اسامه نيست.

رسول خدا اسامة بن زيد را امير لشكرى ساخت و او را مامور كرد تا آن لشكر را به مرز بلقا و سرزمين روم در خاك فلسطين ببرد،پس مردم آماده شدند و نخستين مهاجران همگى همراه اسامه خارج شدند (23) .و آنچه از تاريخ در مورد جيش اسامه به دست مى‏آيدعبارت است از:

(1) ابو بكر،عمر و ديگران از نخستين مهاجران همگى داخل در جيش اسامه بودند.

(2) على بن ابى طالب در آن جيش نبوده است.

روشن است كه پس از آن كه اسلام در نتيجه جنگهاى بزرگ-كه در آنها على (ع) بيش از همه مجاهدان درگير و مؤثر بود-در شبه جزيره گسترش يافته بود،پيامبر (ص) نمى‏خواست،على (ع) در آن جهاد شركت كند.و آن روز كه مسلمانان را به سرپرستى زيد بن حارثه (پدر اسامه) به سوى مرزهاى روم به جنگ موته گسيل داشت،به او اجازه نداد،يا دست كم،امر نفرمود كه همراه آنان برود.در آن جنگ،زيد،جعفر بن ابى طالب و عبد الله بن رواحه كشته شدند.و نيز پيامبر (ص) به على اجازه نداد تا همراه وى به تبوك برود بلكه او را در مدينه به جاى خود قرار داد.

البته پايه‏هاى اسلام استوار شده بود،و ضرورتى ايجاب نمى‏كرد،كه حيات او را در معرض خطرهاى تازه قرار دهد و بدان جهت او را همراه جيش اسامه نفرستاد.اگر على در بين آن لشكر بود،بيقين سرپرستى آن با وى مى‏بود،نه با اسامه.پيامبر در هيچ ميدان جنگى كسى را فرمانده على قرار نداد،بلكه در تمام جنگهايى كه شخص پيامبر رهبرى مى‏كرد على پرچمدار بوده است (24) .پيامبر (ص) با هر لشكرى كه على را مى‏فرستاد،او بالاترين فرمانده بود.آگاهان از تاريخ مى‏دانند كه پيامبر (ص) در جنگ خيبر،ابو بكر و عمر را دو روز پياپى به سرپرستى لشكر تعيين كرد،بدليل اين كه على درد چشم بود و قادر به شركت در جنگ نبود و چون در روز سوم در اثر معجزه‏اى از جانب پيامبر چشمانش بهبود يافت،او فرمانده شد.آن دو پيرمرد و بقيه اصحاب،زير فرماندهى او قرار گرفتند.

(3) پيامبر-پس از اين كه پرچم اسامه را پرداخت-مريض شد.و آن لشكر درنزديكى شهر مدينه ماند،حركت نكرد،پيامبر وقتى مسامحه كارى لشكر را ديد،دوبار با حالت‏بيمارى به سمت مسجد رهسپار شد،تا به مردم دستور دهد كه به لشكر اسامه به‏پيوندند،و در اين كار شتاب كنند.اين دستور پيوستن به لشكر را در يك خطابه سه بار تكرار فرمود (25) .

همه اينها در حالى بود كه پيامبر از نزديكى اجلش آگاه بود.در حديثى از ابو مويهبه-در مورد طلب مغفرت براى اهل قبرستان بقيع يك شب پيش از بيماريش-روايت‏شده است كه رسول خدا فرمود:

«...اى ابو مويهبه!كليدهاى خزاين دنيا و جاودانگى در دنيا را پس از بهشت‏به من دادند و مرا ميان آن،و لقاى پروردگارم و بهشت مخير ساختند.ابو مويهبه گفت:پدر و مادرم به فدايت، نخست،كليدهاى خزاين دنيا و جاودانگى در آن را و بعد بهشت را بگيريد.او فرمود:نه!اى ابو مويهبه!من لقاى پروردگارم و بهشت را اختيار كردم.» (26) هنگامى كه،در حال بيمارى براى خواندن خطبه بر بالاى منبر قرار گرفت،اصرار خود را به پيوستن به جيش اسامه با اين سخن،پايان داد:

«براستى كه خداوند بنده‏اى از بندگانش را بين دنيا و آخرت و ميان آنچه نزد اوست،مخير ساخت و او آنچه را كه نزد خداست،اختيار كرد» (27) .

ابن سعد روايت كرده است:

«پيامبر خدا اسامه را فرمانده قرار داد...و چون روز چهارشنبه رسيد،پيامبر بدحال شد،و تب كرد و سر درد گرفت.چون بامداد پنجشنبه فرا رسيد با دست‏خويش براى اسامه پرچمى بست. اسامه با پرچم بسته شده بيرون رفت و آن را به بريد اسلمى داد و در محل جرف اردو زد.كسى از شخصيتهاى نخستين مهاجران و انصار باقى نماند،مگر اينكه لبيك گفت.در ميان آنان ابو بكر صديق،عمر بن خطاب،ابو عبيدة بن جراح وسعد بن ابى وقاص بودند» (28) .

پيامبر (ص) در حالى كه بيمار بود و با همان بيمارى از دنيا رفت،به دخترش فاطمه،گفت:

«جبرئيل هر سال يك يا دو مرتبه قرآن را عرضه مى‏كرد ولى امسال دو مرتبه آن را عرضه كرده است‏سپس به او گفت:و من چنين مى‏بينم كه اجلم نزديك شده است.پس،اى فاطمه! تقواى الهى پيشه كن و بردبار باش و من سلف خوبى براى تو بودم...» (29) بخارى به سند خود از عايشه نقل كرده است كه او گفت:

«پيامبر در مرضى كه با آن از دنيا رفت،فاطمه عليها سلام را طلبيد،پس با او رازى گفت كه او گريست،سپس او را صدا زد و چيزى پنهانى گفت كه او خنديد.بعد كه راجع به آنها از وى پرسيديم گفت:پيامبر مخفيانه به من گفت كه با همان بيماريش از دنيا مى‏رود،از آن رو من گريه كردم;سپس به آرامى خبر داد كه من نخستين فرد از خاندان اويم كه در پى او مى‏رود، لذا خنديدم‏» (30) .

در چنين وضعى اگر پيامبر (ص) مى‏خواست كه ابو بكر را جانشين خود قرار دهد،او را مشمول بيرون رفتن با جيش اسامه نمى‏كرد و نيز مامور به تعجيل در رفتن نمى‏ساخت.ارتش اسامه نياز به دو ماه يا بيشتر وقت داشت كه به سرزمين فلسطين برسد و در آن جا بجنگد و دوباره به مدينه برگردد.امكان داشت كه يك يا چند روز پس از حركت لشكر،پيامبر،از دنيا برود و پيامبر مى‏دانست كه در آينده خيلى زود بدرود حيات خواهد گفت.

پس،پيامبر پيش از رفتن لشكر نسبت‏به خلافت او وصيت نكرده بود و هرگز پس از بازگشت ابو بكر با لشكر از فلسطين نيز وصيت نمى‏كرد،چه آن كه پيامبر را زنده نمى‏يافت.در حال غيبت او هم هرگز نسبت‏به خلافت او وصيت نمى‏فرمود،زيرا كه‏غير معقول است،پيامبر مدينه را پس از مرگ خود مدتى بالغ بر دو ماه يا بيشتر بدون خليفه باقى بگذارد،در صورتى كه از خطرهايى كه مدينه و اسلام را تهديد مى‏كند آگاه است.از اين گذشته ابو بكر اگر در آن لشكر بود اين ترس وجود داشت كه در آن جنگ كشته شود.كشته شدن خليفه در ميدان جنگ آن هم در چنان وضع دشوارى منجر به بدترين نتايج‏براى اسلام و مسلمانان مى‏شد.

اگر پيامبر (ص) قصد داشت كه نسبت‏به او وصيت كند هر آينه او را براى رفتن به همراه آن سپاه در نظر نمى‏گرفت.و ليكن،در واقع،ماندن-ابو بكر و ديگران از جمعيت لشكر-در مدينه بر خلاف خواست پيامبر بود كه چندين بار با حالت‏بيماريش آن را اعلان فرمود:«بشتابيد به سوى لشكر اسامه!»پيامبر اين خواست‏خود را به صورت خطبه‏اى بر منبر بيش از يك مرتبه فرمود و در بستر مرگ نيز تكرار فرمود البته اين دليل عينى قطعى است‏بر اين كه ابو بكر بر خلاف بزرگى مقامش و محبت پيامبر نسبت‏به او،مورد نظر آن حضرت براى خلافت نبود.

آيا آن بيعت،قانونى و مشروع بوده است؟

براى پاسخ به پرسش سوم:آيا آن بيعت از ديدگاه اسلام،قانونى بوده است؟مى‏گويم:ترديدى نيست كه اين حق مسلمانان بوده است،اگر پيامبر از اختيارات خود به نفع شخص ديگرى-به صورت كتبى يا لفظى-استفاده نمى‏كرد،مسلمانان در تصريحات پيامبر در روز غدير و در مناسبتهاى ديگر به طور واضح انتخاب آن بزرگوار (على) را براى خلافت،نمى‏ديدند،با ابو بكر و يا هر فرد ديگرى بيعت كنند.و همين طور شد،هر چند كه آن بيعت اتفاقى بود!بدون هيچ گونه پيش بينى و ضابطه‏اى پس،انسان حق دارد هر كسى را بخواهد-در صورتى كه در نامزد انتخابى صلاحيت رهبرى تشخيص دهد-به رهبرى انتخاب كند،هر چند كه آن انتخاب به دليل امرى غير منتظره و پيش بينى نشده باشد.و خود اين انتخاب موجب پيمانى ميان او و فرد منتخبش مى‏گردد كه بايد هر يك از آن دو در مقابل ديگرى-به آن شروط كه بيعت‏انجام گرفته است-وفادار باشد،البته اگر آن شروط،قانونى و مشروع باشند.و در صورتى كه بيعت مبتنى بر اين باشد كه انتخاب شونده به كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) عمل كند و بيعت كننده از او-در آنچه اطاعت‏خدا و رسول است-فرمان برد،اين بيعت صحيح خواهد بود و براى هر دو طرف لازم الاجراست.

و ليكن اين بيعت اگر چه از جانب اكثريت صحابه و يا صحابه ساكن مدينه پايان يافته باشد، على رغم مشروعيتش دو جنبه منفى دارد:

(1) اين بيعت اقليت را به پيروى از اكثريت مجبور نمى‏كند.بنابراين آن دسته از صحابه كه از بيعت‏سر باز زنند گنهكار نيستند،و اين حق براى آنان باقى است تا از جمله انتخاب كنندگان نباشند،زيرا هر انسانى داراى حقوق طبيعى است كه خداوند بمانند هر مسلمان و يا هر انسانى بر او ارزانى داشته است.يكى از آن حقوق طبيعى آزادى سياسى است.

هيچ كس حق ندارد آزادى كسى را محدود كند،مگر با اجازه و يا تفويض اختيار خود او.روا نيست كه انسان به چيزى كه مايل نيست-از قبيل پاى بندى به قيودى كه خداوند آنها را لازم نشمرده است-مجبور شود.و جايز نيست كسى را وادار به بيعت‏با شخصى كرد كه او نمى‏خواهد سرنوشت‏حكومت‏به دست وى سپرده شود.

پس،اكثريت و يا رهبر اكثريت،حق ندارد اقليت را وادار كند تا در امر انتخاب به آن بپيوندد. همين گونه كه اقليت هم حق ندارد سر راه اكثريت‏بايستد و از ايفاى حقش در اجراى شؤون دولت مانع شود،مادام كه موافقت‏شفاهى و يا ضمنى-مبنى بر اين كه اكثريت‏حكومت كشور را به عهده دارند-وجود دارد.حتى اگر چنان اتفاق ضمنى از اين نوع هم وجود نداشته باشد، براى اكثريت‏حق به دست گرفتن حكومت كشور وجود دارد به منظور جلوگيرى از هرج و مرج و اجراى احكام اضطرارى;چرا كه خوددارى اكثريت از حكومت‏بر كشور در زمانى كه جايز نيست اقليت،بر اكثريت‏حكومت كند منجر به ويرانى كشور مى‏گردد و اين چيزى است كه اسلام هرگز آن را نمى‏خواهد.اگر مخالفت‏با راى اكثريت‏حق انسان است،پس در صورتى كه اكثريت او را به موافقت‏با خود مجبور كند،به حق او تجاوز كرده است.بدان جهت،مى‏بينيم كه مجبور ساختن زبير بن عوام بر بيعت‏با ابو بكر-هر چند كه ابو بكر شايسته خلافت‏باشد-ظلم است،چون خلافت وى دستورى از جانب خدا و رسولش نبوده است.زبير هنگامى كه به پيروى از على بن ابى طالب از بيعت،خوددارى كرد.مخالف خدا و رسول خدا نبوده است. بنابراين بيعت قراردادى است كه به زبير حق مى‏دهد،تا طرف آن قرارداد نباشد.پس مجبور كردن او به ورود در آن بيعت،تجاوز به حق آزادى اوست.

ظالمانه‏تر از آن،تصميم حكومت جديد بر مجبور ساختن خود على به ورود در آن بيعت‏بود، در صورتى كه او به شهادت پيامبر سرور و صاحب اختيار هر مرد و زن با ايمان است.پس،در اين صورت اقليت‏حق دارد كه از بيعت و پيوستن به اكثريت‏بيعت كننده-تا وقتى كه چاره‏اى براى انحراف حكومت انديشيده نشده است-خوددارى كند.و اين چيزى است كه در همه كشورهاى داراى دموكراسى اجرا مى‏شود،آن جا كه در ميان يك امت ميليونها و دهها ميليون نفر پيدا مى‏شوند كه كانديداى مخالف با اكثريت همصدا را انتخاب مى‏كنند.هيچ فرد معتقد به عدالت پيدا نمى‏شود كه انتخابگران كانديداى بازنده را مجبور به پيوستن به انتخاب كنندگان كانديداى برنده كند.حتى در ميان حكومتهاى يك حزبى،انتخابات اجرا مى‏شود و به انتخابگران اجازه انتخاب مى‏دهند تا به نامزدهاى حزب واحد بدون معارض راى مثبت‏يا منفى بدهند.كسانى را كه گفته‏اند:نه;مجبور نمى‏كنند تا به آرى تغيير موضع دهند.

اين است موضع اسلام،دين عدالت.پس وادار كردن مردم به چيزى كه بر آنها واجب نشده است،ظلم بر آنان و تجاوز به آزادى آنهاست،و خداوند ستمكاران و تجاوزگران را دوست نمى‏دارد.

بنابراين،كسانى از اصحاب كه معاصر اين بيعت‏بودند،حق داشتند كه در آن شركت نكنند و على رغم آن كه قراردادى مشروع بوده باشد آن را صحيح نشمارند.كسانى هم كه معاصر آن نبودند،به طريق اولى همان حقوق را دارند.پس مسلمانى كه‏بعد از زمان اين بيعت‏به دنيا آمده است اگر معتقد شود كه آن بيعت،با وجود مشروع بودن در جاى خود قرار نگرفته و روش نمونه‏اى براى اداره امور امت نبوده است،مرتكب گناهى نشده است.همان گونه كه كسى بعدها به دنيا بيايد و موضع مثبتى نسبت‏به آن اتخاذ كند و آن را صحيح و حكيمانه تلقى كند،گناهى نكرده است.

عبد الله بن عمر،سعد بن ابى وقاص و اسامة بن زيد از بيعت‏با على (ع) -در حالى كه او رهبر هدايت‏بود-خوددارى كردند و امام (ع) آنان را مجبور به بيعت نكرد و افرادى فاسق نه پنداشت،بلكه آزادى آنان را محترم شمرد،هر چند كه معتقد بود موضعگيرى ايشان خطاست.

از اين جا معلوم مى‏شود كه گنهكار شمردن برخى از مسلمانان بعضى ديگر را به دليل موضعگيرى مثبت‏يا منفى آنان نسبت‏به اين بيعت،بر خلاف شريعت و يا افراط و تفريطى است مورد خشم و غضب خدا.

(2) اما جهت منفى ديگر اين بيعت مشروع،آن است كه اين بيعت كردار و گفتار خليفه را يك قانون اسلامى نمى‏سازد.بنابراين،تا وقتى كه زمامدارى او نتيجه انتخاب مردم است-نه نتيجه دستور پيامبر-گفتار و رفتار او مانند گفته و عمل ديگر اصحاب در معرض صواب و خطا باقى مى‏ماند.

براستى چنين كسى پيش از انتخابش مثل هر صحابى ديگر در معرض صواب و خطا بوده است و بعد از انتخابش همچنان باقى مى‏ماند.پس،اين انتخاب چيزى از شخصيت او را تغيير نمى‏دهد،نه بر علم او چيزى مى‏افزايد و نه در پيشگاه خداوند از ديگر مؤمنان همسطح خود بالاترش مى‏برد و هرگز تمام اعمال و گفتارش او را مقرون به صواب نمى‏گرداند.البته بالاترين چيزى كه براى او توقع مى‏رود اين است كه مجتهدى از جمله مجتهدان باشد كه به ديگر مجتهدان حق مى‏دهد با او نظر مخالف داشته باشند،و براى هر مؤمن غير مجتهد اين حق را قائل است كه از مجتهد ديگرى غير از او پيروى كند و براى كسى كه داناتر از اوست جايز نيست-در صورتى كه خطايى در روش او به بينند-از خطاى او پيروى كند.هيچ كس از مردم اين حق را ندارد كه مسلمانان رابه رفتار مطابق روش خليفه شايسته‏اى از اين نوع،ملزم كند. زيرا اين عمل واجب دانستن چيزى است كه خداوند آن را واجب نمى‏داند،و وارد كردن چيزى است در دين كه از دين نيست.البته اين دو جنبه منفى براى بيعت مشروعى كه صرف قرارداد ميان بيعتگر و بيعت‏شده،است در خلافتى كه به دستور پيامبر تحقق مى‏يابد وجود ندارد.

براستى خلافت آن گاه كه به دستور پيامبر انجام مى‏گيرد براى هر مرد و زن مسلمان امرى واجب است،هيچ كسى را حق مجادله در آن نيست،زيرا پيامبر (ص) -به شهادت رآن-نسبت‏به مؤمنان از خودشان سزاوارتر است.و حكمش درباره آنان و به نفع و ضررشان نافذ است.

«آن گاه كه خدا و رسولش امرى را حكم كنند،هيچ زن و مرد با ايمانى اختيارى نسبت‏به امر خود ندارد،و هر كه خدا و رسولش را نافرمانى كند،آشكارا گمراه شده است‏» (31) آنانى كه با كسى بيعت مى‏كنند كه پيامبر (ص) تعيين كرده است،گويا با خود پيامبر (ص) بيعت كرده‏اند.و هر كه با پيامبر بيعت كند با خدا بيعت كرده است،و قرآن اعلان مى‏دارد:«براستى آنان كه با تو بيعت مى‏كنند حقا كه با خدا بيعت مى‏كنند،دست‏خدا بالاى دست ايشان است، پس هر كس پيمان شكند،براستى كه به زيان خود مى‏شكند و كسى كه به عهدى كه با خدا بسته است وفا كند.بزودى خداوند اجرى عظيم به او مى‏دهد» (32) .

معنى آن سخن اين است كه جانشين تعيين شده پيامبر با دستورى از جانب او داراى قداستى است كه از قداست پيامبر (ص) سرچشمه مى‏گيرد و بر مسلمانان معاصر و نسلهاى آينده لازم است تا امر او را اطاعت كنند و از آنچه بازداشته است‏خوددارى ورزند،شايستگى او مانند شايستگى پيامبر (ص) است.جز اين كه او پيامبر نيست و از او توقع نمى‏رود تا چيزى را زياد يا كم كند و يا در احكام شرع تغييرى بدهد،زيرا پس از محمد (ص) پيامبرى وجود ندارد، و حلال او تا روز قيامت‏حلال است.براستى،اين‏خليفه نمايانگر پيامبر است و فرض اين است كه او عالمترين مردم به علم قرآن و تاويل آن و آگاهترين فرد به حلال و حرام محمد (ص) است.پس،آنچه را كه او حلال اعلان مى‏كند،حلال است و آنچه را حرام مى‏داند،حرام.و آنچه را واجب اعلان مى‏كند،واجب است.و هيچ كسى از مسلمانان حق ندارد با او مخالفت كند زيرا او داناتر و برتر از آنان است و به دستور پيامبر اطاعت از او واجب است.

قريش و امامت

آيا پيامبر گفت كه رهبران از قريشند؟آيا هدف اين بوده است كه خلافت انتخابى باشد يا اين كه به وراثت و يا به توصيه و فرمانى از جانب پيامبر؟البته در اين مورد شمارى از احاديث رسيده است كه در كتب صحاح و ديگر كتابها ذكر شده است،از آن جمله:روايات زير است:

مسلم از ابو هريره،و او از پيامبر خدا (ص) نقل كرده است كه فرمود:«مردم تابع قريشند مسلمانشان تابع مسلمان آنان و كافرشان تابع كافر آنها» (33) و از جابر بن عبد الله و او از پيامبر (ص) نقل كرده:«مردمان در خوبى و بدى تابع قريشند» (34) و نيز از عبد الله و او از پيامبر (ص) نقل كرده است كه فرمود:«تا هنگامى كه در ميان مردم دو تن باقى باشند،اين امر[رهبرى] پيوسته در قريش باقى است‏» (35) .

از جابر بن سمرة و او از پيامبر خدا (ص) :«همواره اين دين پايدار است،تا روز رستاخيز و يا بر شما دوازده تن از قريش خليفه خواهند شد» (36) .

و بخارى از ابن عمر روايت كرده است كه رسول خدا فرمود:«پيوسته اين امر[رهبرى]در قريش خواهد بود،مادام كه از ايشان دو تن بمانند» (37) .

بخارى به سند خود از جابر بن سمرة نقل كرده است كه گفت:شنيدم پيامبرمى‏فرمود: «دوازده امير مى‏باشند.»پس گفت:كلمه‏اى ديگر من نشنيدم،پدرم گفت كه آن حضرت فرمود: «همه آنان از قريشند» (38) .

و ترمذى همانند آن را روايت كرده است،جز اين كه او گفته است:«پس از من دوازده فرمانروا خواهند بود.پدر جابر گفته است كه پيامبر فرمود:همه آنان از قريشند» (39) حاكم به سند خود از مسروق نقل كرده است كه او گفت:«ما نزد عبد الله نشسته بوديم مردى از او سؤالى كرد،او گفت:اى ابو عبد الرحمان!آيا از پيامبر خدا پرسيديد كه چند خليفه بر اين امت‏حكومت مى‏كنند؟عبد الله گفت:كسى پيش از اين از زمانى كه به عراق آمده‏ام از من راجع به اين موضوع نپرسيده است.گفت:پرسيديم و آن حضرت فرمود:دوازده تن به تعداد نقباى بنى اسرائيل‏» (40) .

امام احمد از ابو بكر روايت كرده است كه او گفت:«اى سعد!تو نشسته بودى من خوب فهميدم كه پيغمبر فرمود:قريش فرمانروايان اين حكومتند،بهترين مردم پيرو خوبان و بدانشان پيرو بدان قريشند...» (41) .

واضح است كه مقصود حديث اول،دوره خلافت نيست،زيرا قريش به هنگام خلافت‏به دو گروه مسلمان و كافر تقسيم نمى‏شدند،بلكه همگى اقرار به اسلام داشتند.ظاهرا حديث در ايامى صدور يافته است كه اكثريت قريش مشرك بودند،و اين حديث از اثر پذيرى قبايل عرب از موضع قريش در اسلام سخن مى‏گويد.زيرا بيشتر قبيله‏هاى عرب هنگامى كه قريش با اسلام در حال جنگ بود موضع ضد اسلامى داشتند و آن گاه كه قريش اسلام آورد مردم عرب هم دسته دسته وارد دين خدا شدند.پس،پيامبر (ص) در اين حديث در حال ابلاغ يك حكم شرعى و يا صدور فرمانى به مسلمانان نبوده‏است،بلكه از امرى كه اتفاق افتاده سخن مى‏گويد كه آن عبارت است از نفوذ قريش و تاثير پذيرى بقيه قبايل از موضعگيرى آنها.

حديث دوم نيز مثل حديث اول از خلافت و از كسى كه شايستگى خلافت دارد سخن نمى‏گويد،بلكه اين حديث از وضع موجود آن روز خبر مى‏دهد،زيرا قريش تاثير زيادى روى بقيه قبايل داشت.

اما شش حديث‏باقيمانده آشكارا از خلافت‏سخن مى‏گويند،كه بدون هيچ تناقضى داراى مضامين متفاوت هستند.بعضى از آنها يادآورى مى‏كند كه خلافت در قريش است،و بعضى اضافه مى‏كند كه خلافت تا ابد در قريش باقى مى‏ماند،و بعضى از آنها مى‏افزايد كه عدد خلفا، دوازده تن است‏بدون اين كه بگويد از قريشند.

هر گاه ميان دو حديث عبد الله بن عمر،كه در يكى از آنها متذكر است كه خلافت همواره در قريش خواهد ماند و در ديگرى يادآورى مى‏شود كه تعداد خلفا دوازده نفر،و به تعداد نقباى بنى اسرائيلند.مى‏بينيم كه يكى از آنان ديگرى را تفسير مى‏كند و با حديث جابر بن سمره كه محدودترين و جامعترين احاديث‏بود،مطابقت دارند و صلاحيت اين را دارند كه از صورت اطلاق در آمده،مقيد به قيدى گردند.

بنابراين،احاديث‏ياد شده سخن از اين مى‏گويند كه خلافت‏براى غير قبيله قريش نيست و عدد خلفا دوازده تاست و اين كه خلافت تا وقتى كه در ميان مردم دو تن از قريش (و يا از قريش دو تن) باقى بماند،در قريش خواهد ماند.

اگر محتواى احاديث اين است،پس بر عهده ماست كه پيگيرى كنيم تا دريابيم مقصود پيامبر (ص) از اين احاديث چيست.

تفسير اين احاديث نبوى به يكى از چهار صورت زير امكان پذير است:

(1) پيامبر در حال آموزش دادن مسلمانان و آشنا ساختن آنان به وظيفه‏شان درباره خلافت كه لازم است پس از وى به آن بپردازند،نبوده است،بلكه از آينده سخن مى‏گفته است و از اين كه خلافت همواره و تا روز قيامت در قريش باقى خواهد ماند.پس،آن حضرت خبر مى‏دهد از اين كه خلافت تا وقتى كه مردم روى زمين هستند قطع نمى‏شود،و خليفه از قريش خواهد بود و خلفا دوازده تن مى‏باشند.

طبعا اين صحيح نيست،زيرا خلافت منقطع شد و ادامه نيافت و از طرفى جمعى از خلفا مانند خلفاى عثمانى از قريش و عرب نبودند.

علاوه بر آن كه محدود ساختن عدد خلفا به دوازده تن-اگر مقصود از لفظ خليفه هر كسى باشد كه به فرمانروايى رسيده است و به نام اسلام حكومت كرده است-صحيح نيست،و اگر مقصود تنها خلفاى راشدين باشد و يا ديگران هم مورد نظر باشند تعداد خلفاى راشدين به دوازده تن نرسيد و اگر غير خلفاى راشدين به آنان ضميمه شود،شمار خلفا از دوازده تن به چندين و چند برابر فزونى مى‏گيرد.

(2) پيامبر در حال آموزش و ابلاغ دستور دينى بوده است،پس او به امتش مى‏گويد كه جانشينانش بايد از قريش باشند و هيچ كس سزاوار اشغال منصب خلافت نيست مگر مردم قريش،زيرا آنان از خويشان نزديك و دور پيامبرند،چه آنان هستند كه با پيامبر به نياى بزرگترشان فهر بن مالك مى‏پيوندند.بنابراين،هر مسلمان قرشى شايسته براى خلافت‏خواهد بود،و هر مسلمان غير قرشى شايسته خلافت نخواهد بود،چون او از خويشاوندان پيامبر نيست و يا اين كه مردم قريش در رتبه‏اى نزديكتر از او به پيامبر هستند.هر گاه اين تفسير را بپذيريم،در واقع،معتقد شده‏ايم كه حكومت اسلامى موروثى است و وراثت در حكومت، منحصر به خاندان نزديك پيامبر نيست‏بلكه گسترده است و شامل همه نسلهاى قريش كه از فهر بن مالك منشعب شده‏اند مى‏شود.

بنابراين توده مسلمانان،خود دچار عقيده‏اى بدتر از آنچه بر پيروان خاندان پيامبر نمى‏پسندند،شده‏اند!زيرا همه مسلمانان از عقيده به انحصار خلافت در خاندان پيامبر كراهت دارند به دليل اين كه مى‏بينند محدود كردن حكومت‏بدانها مبتنى بر اعتقاد به راثت‏حكومت از جانب پيامبر (ص) به خويشاوندان نسبى اوست.پس،هر گاه توده مسلمانان، بگويد هر قرشى مسلمانى شايسته خلافت است،چون از خويشان نزديك و يا دور پيامبر است، پس در حقيقت‏به دليل قرابت همخونى قايل به وراثت در خلافت‏شده است هر چند كه دور باشد و اين گفته از گفتار و عقيده به وراثت‏خويشاوندان‏نزديك بدتر است،زيرا ارث بردن نزديكان در نظر عامه و خاصه داراى محسناتى است كه وراثت‏خويشان دور فاقد آن است.از طرفى،اگر حكومت اسلامى موروثى از طريق خويشاوندى باشد پس،نزديكترين خويشاوندان مانع از ارث بردن كسانى خواهند بود كه خويشاونديشان از آنان دورتر است.

با اين اعتقاد منحصر كردن تعداد خلفا به دوازده تن موجه نخواهد بود،چه اگر مقصود از خليفه هر فرد شايسته براى خلافت‏به واسطه خويشاوندى باشد،شمار آنان به هزاران خواهد رسيد،و اگر مقصود افرادى است كه به نام خلافت‏به حكومت رسيده‏اند،پس خلفاى راشدين به دوازده تن نمى‏رسند و با غير راشدين شمار آنان از اين رقم خيلى زيادتر مى‏شود.

(3) پيامبر (ص) هنگامى كه اين روايات صريح را بيان مى‏فرمود در حال صدور آموزش و ابلاغ دستور دينى بود و او اراده كرده بود به امت ابلاغ كند،تنها مردم قريشند كه داراى حق عهده‏دارى منصب خلافتند،نه به خاطر اين كه خويشاوندان پيامبرند،بلكه براى اينكه خداوند قريش را بر ديگران-چون از قبيله قريشند-برترى داده است.بدان جهت اين حق را تنها براى ايشان قرار داده است نه براى ديگران.هر گاه ما اين تفسير را بپذيريم به دو امر نقيض يكديگر معتقد شده‏ايم:

(الف) خلافت در اختيار مسلمانان نيست،و تنها با تعيين خداوند تحقق مى‏يابد،اوست كه امر فرموده است تا خلفا از قريش باشند چه مردم راضى باشند چه نباشند.

(ب) اسلام به ايمان به سلطه قبيله‏اى و حكومت اشرافى قريش دعوت مى‏كند،آن هم به دليل برترى اعضاى قبيله قريش در حالى كه ميليونها نفر افراد متدين غير از قريش وجود داشتند كه نسبت‏به آنان داراى ديانت محكمتر و تدبير بيشتر و دانش فراوانتر بودند!

مى‏گوييم اين دو موضوع تناقض دارد،زيرا خلافت هر گاه از جانب خدا تعيين گردد به طور حتم خداوند براى زمامدارى مؤمنان شايسته‏ترين آنان را انتخاب مى‏كند،نه كم صلاحيت‏ترين آنان را.پس،عاقلانه نيست كه خداوند ابو سفيان را كه بيست و يك سال با اسلام جنگيده و سپس از روى اكراه اسلام آورده است‏بر مردى چون عمار بن‏ياسر كه در راه خدا سختى ديده و رسول خدا او و پدر و مادرش را به بهشت‏بشارت داده است،برترى دهد.از طرفى،قرآن اعلان نكرده است كه گرامى‏ترين مردم نزد خدا مردم قريشند،بلكه فرموده است: «گرامى‏ترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شماست‏»و پيامبر آن كسى است كه روز فتح مكه در حالى كه بيش از هر فردى مردم قريش را مخاطب قرار مى‏داد،ايستاد و فرمود:«اى جمعيت قريش!خداوند غرور جاهليت و باليدن بر پدران را از شما برداشته است.همه مردم از آدمند و آدم از خاك.»سپس،اين آيه را تلاوت كرد:«اى مردم!ما شما را از مرد و زنى آفريديم و دسته دسته و قبيله قبيله قرار داديم تا يكديگر را بشناسيد.به درستى كه گرامى‏ترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شماست‏» (42) .

پس برترى دادن مردم قريش بر ديگران-بدون هيچ دليلى-جز اين كه آنان از قريشند،با كتاب خدا و با آنچه از سنت پيامبر به صورت گفتار و رفتار به ما رسيده است،مخالفت دارد. آنچه در مورد انحصار خلفا گفتيم در همين تفسير به طور كامل وارد است.

(4) پيامبر در اين بياناتش در حال صدور تعليم و ابلاغ دستور شرعى بوده و مى‏خواسته به امتش بفرمايد،خداوند براى مسلمانان از قبيله قريش افرادى را انتخاب كرده است تا خليفه باشند و آنان را نه به دليل خويشاوندى با پيامبر (ص) يا انتساب به قريش،بلكه به سبب برترى‏شان بر ديگر مسلمانان برگزيده است و شمار اين افراد برگزيده دوازده تن است.افرادى را كه خداوند انتخاب كرده است همان خلفاى شرعى‏اند چه مردم آنان را برگزينند و به حكومت‏برسانند و يا به آنان فرصت رسيدن به حكومت را ندهند.

احاديث‏ياد شده آشكارا بر اين دلالت دارد كه خداوند امر خلافت را بطور مطلق به مسلمانان وانگذاشته است،بلكه لازم دانسته است‏خلفاى ايشان از قريش باشند.هر گاه تنها مورد امر خدا همين است پس قابل قبول نيست كه آن امر به اين دليل باشد كه‏مردم قريش خويشاوندان پيامبرند و نه به آن دليل كه مردم قريش از ساير مسلمانان-چون از قبيله قريشند-برترند.زيرا اين دعوت به حكومت اشرافى است و آن به دور از اسلامى است كه به برابرى دعوت مى‏كند و تقوا و اهل تقوا را بزرگ مى‏شمارد و فاسقان و عاصيان را تحقير مى‏كند.تاريخ اسلام گواه است كه بيشتر مردم قريش پيش از اين كه اسلام آورند سر سخت‏ترين مردم در جنگ با پيامبر و دين او بودند و بيشتر آنان پس از اينكه اسلام آوردند،در ديانت از ديگران ضعيفتر بودند.

پس،براى ما چيزى نمى‏ماند جز اين كه بگوييم بودن خلفا از قريش;مثل بودن خود پيامبر است از قريش;خدا محمد را نه به دليل اين كه از قريش است‏برگزيد و نه براى اين كه از بنى هاشم است‏يا از فرزندان عبد المطلب و يا از مردم مكه;بلكه چون بهترين مردم روى زمين بود،انتخاب فرمود.البته اين بهترين مردم روى زمين تصادفا از قريش و فرزندان عبد المطلب بود.همچنين خداوند خلفاى دوازده گانه را كه پيامبر از آنان سخن مى‏گويد،به اين دليل كه بهترين مردم روى زمينند برگزيده است.البته آنان تصادفا از قريشند.

اين تفسير منطقى،با مذهب شيعه دوازده امامى توافق دارد و با هيچ مذهب ديگرى وفق نمى‏دهد.و منطقى است كه بگوييم،هر گاه خداوند فردى را انتخاب فرمود تا خليفه و پيشواى مردم باشد همو خليفه و پيشواست هر چند مسلمانان مجال رسيدن به حكومت را به او ندهند و حتى اگر به امامت و پيشوايى او نگروند،چنان كه اگر خداوند پيامبرى را برگزيند او پيامبر است اگر چه مردم از او اطاعت نكنند و به نبوت او ايمان نياورند.

مى‏خواهم بگويم بين اين كه خدا لازم بداند تا خلفا از قريش باشند و اين كه به مسلمانان مساله گزينش خلفا را از قريش واگذار كند تناقض مى‏بينم.پس،اگر مردم شخصى را انتخاب كنند كاشف از شايستگى او براى خلافت نيست،زيرا مردم جز به ظواهر اشخاص آگاهى ندارند.

بيشتر اوقات انتخاب اكثريت تحت تاثير اشخاص ذينفوذ و قدرتمندان طرفدار شخص منتخب قرار مى‏گيرد.حتى گاهى شايستگان نسبت‏به فردى احتمال شايستگى‏مى‏دهند و انتخابش مى‏كنند و بعد بر خلاف تصورشان از آب در مى‏آيد.

پس،اگر خداوند امر فرموده است تا خلفا از قريش باشند،او امر نكرده است مگر براى اين كه بهترين مردم رهبرى مسلمانان را عهده‏دار شوند.هر گاه امر را به خود آنان واگذارده بود تا زمامدارى از قريش انتخاب كنند،سرنوشت‏خلافت را به دست تصادف سپرده بود،زيرا مردم از باطن اشخاص بى‏خبرند و تنها خداست كه بدان آگاه است.

بدين گونه،هر گاه خداوند امر خلافت را به گونه‏اى مطلق به مردم واگذار نكرده بلكه بر آنان واجب گردانيده است تا خلفايشان از گروهى خاص باشند،توقع اين است گزينش خداوند براى آنان،كامل باشد و امر انتخاب را بين خود و بين مردم تقسيم نكند تا او قبيله را برگزيند و مردم فرد را انتخاب كنند.منطق حكم مى‏كند بر اين كه خداوند قبيله را براى فرد انتخاب مى‏كند نه فرد را براى قبيله.براستى كه خداوند هاشم و قريش را براى محمد (ص) برگزيد نه محمد را به خاطر هاشم و يا قريش،و مقصود از آن مطلب اين است كه خداوند دوازده شخصيت را با ويژگيهايشان برگزيده و تعيين كرده است تا خليفه باشند،خداوند خلافت اين شخصيتها را به انتخاب امت واگذار نكرد،چه اگر مى‏خواست گزينش آن شخصيتها را به انتخاب واگذارد،انتخاب قبيله را نيز به امت وامى‏گذاشت،زيرا انتخاب قبيله از گزينش فرد، اهميت كمترى دارد زيرا كسى كه امت را به راه خير رهبرى مى‏كند حاكمى است كه به فضايل آراسته است و اوست كه با كفايت و فضيلت‏شخص خود،امت را به صلاح رهنمون است نه با فضيلت قبيله خودش.


پى‏نوشتها:

1-السيرة النبوية،ابن هشام ج 2 ص 655.

2-سيره نبويه از ابن هشام ج 2 ص 656.

3-سوره آل عمران،آيه 144.

4-السيرة النبوية،ابن هشام ص 659-660.

5-الفتنة الكبرى از دكتر طه حسين ج 1 ص 35.

6-هذه هى الوهابية از شيخ محمد جواد مغنيه.

7-ج 15 ص 155.

8-نووى در شرح صحيح مسلم ج 15 ص 155 آن را نقل كرده است.

9-صحيح مسلم ج 11 (كتاب الوصيه) ص 89.

10-صحيح مسلم ج 11 (كتاب الوصية) ص 89.

11-صحيح مسلم ج 11 (كتاب الوصية) .

12-المستدرك ج 3 ص 139.

13-ج 6«كتاب التفسير» (در تفسير سوره تحريم) ص 194.

14-سوره تحريم (66) آيه 3-4.

15-صحيح بخارى ج 6 ص 195.

16-ج 8 ص 210.

17-ج 2 ص 258.

18-ج 1 ص 58.

19-ج 12 ص 206 قريب به اين مطلب.

20-ج 3 ص 342.

21-ج 2 ص 353.

22-ج 9 ص 100.

23-سيره ابن هشام ج 2 ص 642.اين مطلب را ابن اثير در الكامل و طبرى در تاريخ خود و سيره حلبى و سيره دجلانى نقل كرده‏اند (المراجعات شرف الدين ص 251) و ابن سعد در طبقات ج 2 ص 190.

24-الطبقات ج 3 ص 25 و المستدرك ج 3 ص 1.

25-الطبقات ج 2 ص 249.

26-سيره ابن هشام ج 2 ص 642.

27-سيره ابن هشام ص 649.

28-همان ماخذ ص 649.

29-صحيح مسلم ج 16 ص 6.

30-صحيح بخارى ج 6 ص 12.

31-سوره احزاب (33) آيه 36.

32-سوره فتح (48) آيه 10.

33،34،35 و 36-اين احاديث چهارگانه در صحيح مسلم ج 13 (كتاب الاماره) ص 200-202 ذكر شده است.

37-صحيح بخارى (كتاب الاحكام) ج 9 ص 78.

38-همان كتاب ص 101.

39-سنن ترمذى ج 2 ص 35 (فيروزآبادى آن را در كتاب فضائل الخمسة ج....ص 23 نقل كرده است) .

40-مستدرك صحيح بخارى و مسلم ج 4 ص 501.

41-المسند ج 1 ص 5.

42-سيره ابن هشام ج 2 ص 412.

 

prev page fehrest page next page