فصل پانزدهم
تصميم پيامبر (ص) اجرا نشد
على رغم اين كه قرآن هر مسلمانى را مامور به وصيت مىكند،پيامبر (ص) وصيتنامه
مكتوبى از خود باقى نگذاشت.در سوره بقره مىخوانيم:
«آن گاه كه فردى از شما را مرگ فرا رسد اگر مالى از خود باقى گذاشته
باشد،وصيتبه خير، مقرر شده است،براى پدر و مادر و خويشان،حقى استبر عهده
پرهيزگاران» (1) .
اين آيه بروشنى تصريح مىكند كه خداوند وصيت را بر هر كسى كه مالى را پس از
مرگش به جا گذارد فرض و واجب كرده است و اين وصيتحقى است واجب بر پرهيزگاران.
با آن كه از عبارت رسيده از پيامبر (ص) چنين برمىآيد كه دستور وصيتبراى
والدين و خويشاوندان پيش از نزول واجبات ارث بوده است،اما وجوب وصيت در هنگام مرگ و
يا پيش از آن همواره واجب بوده است.بعلاوه،اين آيه مباركه از پايبندى به وصيتسخن
مىگويد،و ليكن آيه از لزوم وصيتبه صورت نوشته و يا اكتفاى به وصيت لفظى چيزى
نمىگويد.اما پيامبر (ص) از مسلمانان خواسته است تا وصيت را بنويسند.در صحيح مسلم
چنين آمده است:
سالم از پدرش روايت كرده است كه او از پيامبر خدا (ص) شنيد كه فرمود:«شخص
مسلمان نسبتبه چيزى كه وصيت مىكند،-در صورتى كه سه شب بخوابد-حقى ندارد،مگر
وصيتنامهاش نوشته و در نزد خود وى باشد» (2) .و در صحيح مسلم نيز از
ابن عمر روايتشده است كه رسول خدا (ص) فرمود:«شخص مسلمان نسبتبه چيزى كه متعلق به
اوست،و دربارهاش وصيت مىكند-در حالى كه دو شب بخوابد-حقى ندارد،مگر وصيتنامهاش
به صورت نوشته در نزد خود او باشد» (3) .
مسلم نيز روايت كرده است كه عبد الله بن عمر گفت،هيچ شبى بر من نگذشت-از آن
زمانى كه شنيدم پيامبر آن مطلب را گفت-مگر اين كه وصيتنامهام نزد من بود (4)
.
چه بسا كه پيامبر وصيتش را شبها،ماهها و سالها،تاخير مىانداختبراى اين كه با
پروردگار خود وقت مقررى داشت.قابل قبولتر اين است كه پيامبر از راه وحى مىدانست
كه-پيش از اين كه خدا دين خود را كامل گرداند-او نمىميرد.و بدان جهت است كه ما
مىبينيم هنگامى كه در حجة الوداع آيه زير را از جانب خدا دريافت مىكند:«امروز
دينتان را براى شما كامل ساختم و نعمتم را بر شما تمام كردم و اسلام را به عنوان
ديانتبراى شما پسنديدم.»نزديك شدن اجلش را احساس كرد و دريافت كه وقت آن فرا رسيده
است كه وصيت لفظى كند و بعد هم وصيت كتبى.و براى همين است كه مىبينيم پيامبر در
راه بازگشت از مكه به مدينه، حاجيان را در محل غدير خم متوقف مىكند و آنان را
مخاطب قرار مىدهد و از جمله مىفرمايد:«گويى به لقاء الله دعوت شدهام،و لبيك
گفتهام[گويا اجلم فرا رسيده است و به همين زودى از ميان شما مىروم]آگاه باشيد،در
ميان شما دو چيز گرانبها مىگذارم:يكى قرآن و ديگر عترتم،پس مواظب باشيد كه چگونه
پس از من نسبتبه آنها رفتار خواهيد كرد و آن دو هرگز جدا نمىشوند تا كنار حوض
كوثر بر من باز گردانده شوند».سپس گفت:«همانا خدا صاحب اختيار من است و من سرپرست
هر مؤمنم و بعد دست على را گرفت وگفت:هر كس را من سرپرستم پس اين على سرپرست
اوست.بار خدايا!دوستبدار هر كس او را وستبدارد و دشمن بدار هر كه او را دشمن
بدارد!» (5)
وصيتنامه مكتوب در مورد كارهاى مهم ضرورى
است
البته وصيت لفظى ارزشمند است،و ليكن وصيتنامه كتبى ضرورت دارد،بويژه در كار
مهمى همچون پيمان نسبتبه شخص معينى تا جانشين پيامبر و زمامدار امتبعد از پيامبر
شود. براستى كه اعلام زبانى در كار مهمى از اين قبيل جاى وصيتنامه كتبى را
نمىگيرد.چه بر آن مطلبى كه به زبان مىگويد ممكن است چيزى زياد يا كم كنند و يا
تغيير دهند،يا انكار كنند و يا به فراموشى بسپارند اما آن كه تغيير و تبديلش مشكل
است همان وصيتنامه كتبى است. به همين دليل است كه انتظار مىرفت پيامبر وصيتنامهاى
بنويسد،با مهر شريفش ممهور كند،براى امت،به جاى گذارد.
البته بسيارى از دانشمندان مىگويند:كه پيامبر (ص) نسبتبه پيروى از كتاب خدا
و سنت پيامبر با گفتار وصيت فرموده است،و اين وصيت پيامبر را بس است.و ليكن اين
عقيده درست نيست زيرا قرآن مؤمنان را به فرمانبردارى از خدا و اطاعت پيامبر امر
مىكند:«اى كسانى كه ايمان آوردهايد!از خدا و پيامبر (ص) اطاعت كنيد!» (6)
،«به آنچه پيامبر براى شما آورده است عمل كنيد و از آنچه شما را نهى كرده خوددارى
كنيد!» (7) .
در صورتيكه خود قرآن در ضرورت و لزوم پيروى از تعليمات خود و سنتهاى پيامبرش
صراحت دارد،پس هرگز وصيت[پيامبر]به پيروى از آن دو،وصيتخاصى نخواهد بود و سخن
پيامبر هرگز رساتر و اثر بخشتر از قرآن نيست.بعلاوه محتواى وصيت پيامبر (ص) چيزى
بايد باشد كه پيروان آن حضرت ضرورت عمل به آن را جز به وسيلهوصيت از طريق ديگرى
ندانند،در صورتى كه ضرورت اطاعتخدا و پيامبرش براى همه مسلمانان امرى واضح و بلكه
اساس و هدف غايى اسلام است.
البته شخص پيامبر (ص) از هر كسى نسبتبه انجام دستور قرآن در زمينه وصيت كردن
و عمل به چيزى كه امتش را مامور به انجام آن مىكند سزاوارتر است.
آگاهى پيامبر (ص) نسبتبه خطرهاى
آينده،وصيتنامه كتبى را ضرورت مىبخ شد
هر گاه بر عبد الله بن عمر و هر مسلمان كوچك يا بزرگى واجب و لازم باشد كه
وصيتنامهاى بنويسد به دليل اين كه مسؤول اندك مالى يا عائله كوچكى است،پس،رسول خدا
(ص) از تمام امتش به نوشتن وصيتنامه سزاوارترست،زيرا او نسبتبه سرنوشت تمام نسلهاى
امت اسلامى مسؤول است.
اما هنگامى كه اهميت مسؤوليتى را كه به گردن آن حضرت افتاده است-در مقابل
ميليونها مسلمانى كه در زمان آن بزرگوار بودند،و ملياردها مسلمانى كه (از نسلهاى
مختلف) بعد از او به دنيا مىآيند-در نظر بگيريم،يقين پيدا مىكنيم كه امرى غير
عادى مانع از آن شده كه رسول خدا وصيتنامهاى بنويسد و در آن امت را به سوى رهبرى
ارشاد كند كه زمامدارى آنان را بعد از وى بر عهده گيرد.براستى كه اسلام آن روزها
نهال تازهاى بود كه ريشههاى آن درختبه اعماق خاك اجتماع عرب فرو نرفته بود و
خطرهايى كه اسلام را تهديد مىكرد فراوان بود.همگان از برگشتن عمده قبايل جزيرة
العرب از ديانت و جنگهايى كه مسلمانان را زياد به زحمت انداخت آگاهند.شخص پيامبر
(ص) آن خطرها را بيش از هر كسى مىشناخت.
در صحيح مستدرك آمده است كه ابى مويهبة (8) خدمتگزار پيامبر خدا
(ص) روايتكرده است كه رسول خدا (ص) به او فرمود:
«همانا من از طرف خدا مامورم كه براى اهل بقيع طلب آمرزش كنم.آن بزرگوار تشريف
برد و من در خدمت او رفتم.هنگامى كه گام به بقيع نهاد و در مقابل اهل بقيع
ايستاد،فرمود:سلام بر شما اى كسانى كه زير خاكها قرار گرفتهايد.حالتى كه در آن
هستيد-در صورتى كه مىدانستيد خداوند شما را از چه وضعى نجات داده است-بر شما گوارا
مىآمد.فتنهها مانند پارههاى شب تاريك روى آورده و به يكديگر پيوسته است»
(9) .
ابو بكر وصيتنامه كتبى از خود به جا
مىگذارد
عقل نمىپذيرد كه علاقه پيامبر (ص) به مصلحت امت و اهتمام به سرنوشت آن از
صحابى خود،ابو بكر،كمتر باشد.ابو بكر از دنيا نرفت مگر اين كه مردى را جانشين خود
بر مسلمانان گمارد و او را به عنوان رهبر اسلامى برگزيد;و با وجود آن كه مسلمانان
در زمان رهبرى ابو بكر خطرهاى برگشت از اسلام را پشتسر گذاشته و تا اندازه زيادى
به ثبات داخلى رسيده بودند،عمر را به جانشينى خود تعيين كرد.او اين كار را انجام
داد چون مىدانست كه واگذاشتن مسلمانان بدون رهبرى،مهمل گذاردن امور امت،و قرار
دادن آن در معرض خطرهاى فراوان است.
گفتگوى عبد الله بن عمر با پدرش
چه به جاست آن مطلبى كه عبد الله بن عمر-هنگام ضربتخوردن عمر-به پدرش گفت.نقل
كردهاند كه او پدرش را نصيحت كرد كه شخصى را بعد از خود جانشين خويش قرار بدهد
ميان آن دو گفتگوى زير روى داد:
عبد الله:اگر جانشين تعيين مىكردى خوب بود.
عمر:چه كسى را؟
عبد الله:تو سعى خود را به كار مىبرى،چه آن كه تو پروردگار آنان نيستى.فرض كن
اگر[بودى]كسى را به سرپرستى زمين خود،فرستاده بودى آيا دوست نداشتى به جاى او كسى
را بگمارى تا به زمين برگردد؟
عمر:چرا.
عبد الله:فرض كن اگر كسى را به شبانى گوسفندانت مىگماردى آيا دوست نداشتى كه
مردى را به جاى او تعيين كنى تا او برگردد؟ (10)
با اين كه او از تعيين يك فرد معين به جانشينى خود سرباز زد ولى به چيزى شبيه
تعيين خليفه وصيت كرد.او شش نفر را برگزيد و به آنان حق انتخاب خليفهاى از بين خود
را عطا كرد.و به آنان دستور داد اگر اكثريتى حاصل،از راى اكثريت،و اگر اكثريتبه
دست نيامد از گروه عبد الرحمان بن عوف،پيروى كنند.
پس عمر امر مسلمانان را به اهمال وانگذاشت،بلكه براى آنان راهى نشان داد كه
خيلى روشن آنها را به انتخاب خليفه رهبرى مىكرد.
پيامبر (ص) هر وقت مدينه را ترك
مىكرد،جانشين مىگذاشت
پيامبر وقتى كه مدينه را چند هفته و حتى چند روزى ترك مىگفت،مردى از اصحابش
را به جانشينى خود در آن شهر مىگمارد.هنگام عزيمتبه جنگ بدر،ابو لبابه،روز دومة
الجندل ابن عرفطه،در ايام جنگهاى بنى قريظه،بنى لحيان و ذى قرد،ابن ام مكتوم را به
جاى خود تعيين كرد.روز بنى المصطلق ابى ذر،روز خيبر،نميلة،مدت عمره قضا ابن
عضبط،روز فتح مكه ابو رهم،در جنگ تبوك على بن ابى طالب و در حجة الوداع ابو دجانه
انصارى را جانشين خود قرار داد (11) .
اگر روش پيامبر (ص) آن بود كه هنگام دور شدن از مدينه به مدت چند هفته يا چند
روز، جانشينى براى خود در مركز حكومت تعيين كند،بنابراين از عجايب وحشتناك است كه
پيامبر (ص) از امتش براى هميشه جدا شود-در حالى كه مىداند چه خطرهايى او را تهديد
مىكند-بدون اينكه پيمان نامه مكتوبى از خود به جا گذارد،كه در آن كسى را به
جانشينى خود براى آنها تعيين كرده باشد!
آرى وجود نداشتن وصيتنامهاى مكتوب از پيامبر موجب حيرت و شگفتى انسان مىگردد.
پيامبر خواست وصيتى بنويسد ولى مانع شدند
با همه اينها نگاهى به حوادث روزهاى آخر زندگى پيامبر (ص) ،براى ما روشن
مىسازد كه پيامبر خواسته است وصيتنامهاى بنويسد،ولى نتوانسته است.ما در صحيح
بخارى روايت زير را مىيابيم كه ابن عباس روايت كرده است:
هنگامى كه بيمارى و ناراحتى پيامبر (ص) شدت يافت،فرمود،نامهاى برايم بياوريد
تا براى شما چيزى بنويسم كه پس از آن گمراه نشويد.عمر گفت:درد بر پيامبر غلبه كرده
است،كتاب خدا در نزد ماست و ما را بس است.پس،اختلاف افتاد و سر و صدا زياد
شد.پيامبر فرمود:از نزد من برخيزيد،پيش من سزاوار نيست كه نزاع كنيد سپس،ابن عباس
بيرون شد در حالى كه مىگفت:«براستى كه مصيبت هنگامى به اوج خود رسيد كه ميان
پيامبر (ص) و نامهاى كه مىخواستبنويسد فاصله ايجاد شد» (12) .
و مسلم در صحيح خود نقل كرده است كه سعيد بن جبير گويد:كه ابن عباس
مىگفت:«روز پنجشنبه چه روز دردناكى بود؟!»سپس،گريه كرد بحدى كه اشك چشمش سنگ
ريزهها را تر كرد.گفتم:اى پسر عباس!روز پنجشنبه چه پيش آمد؟گفت:هنگامى كه بيمارى
پيامبر (ص) خدا شدت يافت فرمود:كاغذى بياوريد براى شما نامهاى بنويسم تا بعد از من
گمراه نشويد. اما آنان با يكديگر به نزاع برخاستند،در حالى كه نزد پيامبر شايسته
نبود كه با هم نزاع كنند، و گفتند:چه شده پيامبر را؟آيا هذيان مىگويد؟بپرسيد از
او!
پيامبر فرمود:واگذاريد مرا،من در حالى هستم كه (از حال شما در آينده) بهتر
است.شما را به سه چيز توصيه مىكنم:مشركان را از جزيرة العرب بيرون كنيد.گروه
نمايندگى را به روشى كه من گسيل مىداشتم،گسيل داريد.سعيد بن جبير مىگويد:ابن عباس
از گفتن مطلب سومى،خوددارى كرد و يا گفت من آن را فراموش كردهام (13) .
از عبيد الله بن عبد الله بن عتبة روايتشده است كه ابن عباس گفت:
«وقتى كه پيامبر خدا در حال احتضار بود،در آن خانه مردانى از جمله عمر بن خطاب
بودند. پس،پيامبر (ص) فرمود;بياييد،براى شما نامهاى بنويسم تا پس از آن گمراه
نشويد.پس او گفت:بيمارى بر پيامبر خدا غلبه كرده است!و شما قرآن داريد.كتاب خدا ما
را بس است.پس، ميان اهل خانه اختلاف افتاد و به خصومتبا يكديگر پرداختند،بعضى
مىگفتند بشتابيد تا رسول خدا براى شما نامهاى بنويسد كه هرگز پس از او گمراه
نشويد.و بعضى ديگر همان حرف عمر را مىزدند!
پس چون سخن بيهوده و اختلاف نزد پيامبر زياد شد،رسول خدا فرمود:برخيزيد!اين
بود كه ابن عباس مىگفت:«براستى مصيبت;بزرگترين مصيبت آن گاه شد كه اختلاف و سر و
صداى آنان ميان رسول خدا و آن نامهاى كه مىخواستبراى آنان بنويسد،فاصله انداخت و
مانع شد» (14) .
ابن سعد در طبقات نقل كرده است كه جابر بن عبد الله انصارى گفت:«چونپيامبر
خدا بيمار شد-آن بيماريى كه در اثر آن وفات يافت-كاغذى طلبيد تا براى امتش چيزى
بنويسد كه نه گمراه شوند و نه (بعد از آن حضرت) يكديگر را نسبتبه گمراهى دهند،ميان
حاضران در خانه سخنانى رد و بدل شد و مشاجره در گرفت و عمر سخنى گفت،پيامبر او را
بيرون كرد» (15) .
و از زيد بن اسلم،و او از پدرش،از قول عمر بن خطاب نقل كرده است كه عمر
گفت:«ما نزد پيامبر بوديم،و بين ما و زنان پيامبر پردهاى آويخته بود.پس،پيامبر خدا
فرمود:مرا با هفت مشك آب غسل دهيد و كاغذ و دواتى برايم بياوريد تا چيزى براى شما
بنويسم كه هرگز پس از آن گمراه نشويد.زنها گفتند:آنچه پيامبر نياز دارد حاضر كنيد.
(عمر مىگويد:) پس،من گفتم:شما ساكتباشيد كه شما همسران او هستيد.وقتى كه او بيمار
شود چشمهايتان را مىفشاريد و اشك مىريزيد و هنگامى كه سالم استبه گردنش
مىچسبيد.آن گاه پيامبر فرمود آنان از شما بهترند» (16) .
اين حادثه عجيب پرسشهايى را برمىانگيزد:
(1) چرا عمر در نوشتن وصيتنامه با پيامبر مخالفت كرد؟
(2) پيامبر (ص) به چه چيز مىخواست وصيت كند؟
(3) چرا پيامبر خدا على رغم مخالفت عمر آنچه مىخواست انجام نداد؟
(4) چگونه وصيت پيامبر (ص) براى امتباعث ايمنى از گمراهى است؟
بعضى از علماى حديثبه سؤال اول به اين گونه جواب مىدهند كه آنچه را عمر،به
مخالفتبا آن دعوت كرد اين بود كه چون پيامبر در حال احتضار بود،دلش به حال
اوسوخت.وصيت كردن در آن ساعت مايه رنجبيشتر پيامبر بود و عمر خواست كه پيامبر زياد
خود را به زحمت نيندازد!
پذيرفتن اين توجيه واقعا مشكل است.
اين مخالفتبه دليل كم كردن زحمت پيامبر
نبود
كجا مسلمانى مجاز است مسلمان ديگرى را-كه در معرض موت قرار دارد-چه داراى مقام
بزرگ باشد،يا كوچك از نوشتن وصيتنامهاش باز دارد؟و حال آن كه مىداند وصيت كردن
يكى از وظايف دينى است و از هر مسلمانى خواسته شده است تا آن را بيش از فرا رسيدن
مرگش،آماده سازد.پيشتر روايتى كه عبد الله فرزند عمر نقل كرده بود گذشت،پيامبر (ص)
فرمود:«شخص مسلمان حق ندارد،دو شب را بخوابد مگر آن كه وصيتنامهاش را در مورد آنچه
متعلق به او است نوشته و در كنارش باشد.»البته بر هر مسلمانى بويژه بر بزرگان اسلام
همچون عمر،واجب است تا برادر مسلمانش را در انجام تكليف دينيش كمك كند،نه آن كه او
را از اقدام به آن عمل باز دارد.در اينجا وظيفه عمر در مقابل وصيت پيامبر (ص) دو
برابر مىشود:
چه پيامبر تنها يك مسلمان نيستبلكه او سرور مسلمانان و پيامبر آنان است،پس بر
عمر واجب است،تا نهايت كمك و يارى را براى انجام تكليف پيامبر (ص) به آن حضرت
بكند.بر عمر واجب است تا به پيامبر در اقدام به نوشتن وصيت نامهاش كمك كند،زيرا
پيامبر مىگويد:وصيتش وسيله حفظ امت از گمراهى است،و پيامبر همواره در آنچه مىگويد
صادق است.اگر وصيتش پشتوانهاى است در مقابل گمراهى،پس بر عمر واجب است تا همچون يك
مسلمان برجسته علاقهمند به مصالح اين امت از آنچه پيامبر (ص) اراده فرموده است،
استقبال كند و بر دستيابى به اين تضمينى كه براى آينده مسلمانان ضرورى و لازم
ستبىنهايتشادمان باشد.چه چيز براى اين امت مهمتر از اين است-در حالى كه پيامبرش
در آستانه جدايى است و با اين جدايى وحى آسمانى قطع مىشود-كه اين امتبر نوشتهاى
دسترسى داشته باشد كه روشنگر راه او باشد و اورا از گمراهى و آشوب در آينده طولانى
نگهدارى كند؟!
بر عمر و همه كسانى كه در آن مجلس حاضر بودند،واجب و لازم بود كه در آن لحظه
امر پيامبر را اطاعت كنند.پيامبر به آنان امر كرد كه كاغذى بياورند تا وصيتنامهاش
را روى آن بنويسد و اطاعت فرمان پيامبر واجب است.قرآن مجيد آن را تذكر مىدهد:«اى
كسانى كه ايمان آوردهايد،مطيع فرمان خدا و پيامبر باشيد...»59:4چگونه عمر به دليل
دلسوزى بر پيامبر و ترس از زيادى رنج و مشقت او،با آن حضرت مخالفت مىكند،در صورتى
كه مخالفت وى با آن بزرگوار موجب رنجبيشتر و بزرگتر از آن چيزى بود كه خواسته بود
و بايد انجام مىشد؟پيامبر به يارانش،در روزهاى توانايى و نشاط امر مىكرد و آنان
به انجام فرمان او مبادرت مىورزيدند،حتى اگر دستور آن حضرت در مورد مالها و جانهاى
ايشان مىبود.هان، اكنون آن حضرت كاغذ و دواتى از آنان مىخواهد (و آن كم ارزشترين
چيزهاست) ولى فرمان او را نمىبرند!!!ترديدى ندارد كه اين عمل او را به سختى
رنجانده،عميقا غمگين مىسازد و بر ناراحتى آن حضرت دليلى بالاتر از گفته او بديشان
نمىباشد كه:«از نزد من برخيزيد»و گفتار او به عمر:«حقا كه آنان (زنان) از شما
بهترند.».
اگر آنان به آنچه خواسته بود مبادرت مىورزيدند،از ناراحتى او كاسته بودند،و
هيچ چيز در آن ساعت پيامبر را پيش از قيام آن حضرت به امر واجب و مصون داشتن امتش
در برابر گمراهى،مسرور نمىكرد.
براستى ابو بكر،از نوشتن وصيتنامهاش به هنگامى كه جان مىداد،منع نشد،با اين
كه در حال اغما بود،در عين حال پيمان جانشينى عمر را به خلافتخود،به عثمان ديكته
مىكرد.چقدر، خطا و سنگدلى بود،اگر فردى از مسلمانان در آن روز-به دليل فزونى زحمت
او كه او در حال جان دادن است-مانع وصيت ابو بكر مىشد.تصور نمىكنم عمر،عثمان
را-كه به هنگام نگارش وصيتنامه ابو بكر در بستر مرگ به او يارى كرد-ملامت كرده
باشد!
شخص عمر در حالى كه ضربتخورده و زخم كشندهاى برداشته بود از
نوشتنوصيتنامهاى براى مسلمانان،نسبتبه آنچه اراده كرده بود-على رغم شدت درد و
خونريزى زياد و بيهوشى لحظه به لحظهاش-منع نشد.براستى او در اين حالت اسفبار وصيت
كرد كه شش نفر از صحابه از بين خود خليفهاى انتخاب كنند.به اين ترتيب كه اگر
اكثريتى وجود داشته باشد،از راى اكثريت پيروى كنند و اگر آراء برابر باشد از گروه
عبد الرحمان بن عوف متابعت كنند. مسلمانان هم از وصيت او پيروى كردند و به تمام
وصيتنامه او بتفصيل عمل كردند،على رغم اين كه آن وصيتنامه باعثحفظ امت از گمراهى
نبود.با اين كه وى آنها را به گزينش خليفهاى سادهلوح و كم اراده رهبرى كرد كه
همان ضعف ارادهاش سرانجام به قتل او منجر شد و قتل او نيز مصيبتها و فتنههايى
بيشمار براى توده مسلمانان به بار آورد.
با اين همه،بعيد است،انگيزه مخالفت عمر،به علت كاهش رنج و درد پيامبر و علاقه و
دلبستگى به زحمت نيفتادن آن حضرت با نگارش وصيتبوده باشد.بنابراين،ممكن است اين
مخالفت را به يكى از دو روش زير توجيه كرد:
ممكن است اين صحابى بزرگ مقصودش همان بوده است كه مىگفت.چه بسا كه او پنداشته
است،در حقيقت پيامبر تحت تاثير تب حرف مىزند و آنچه مىگويد اراده نكرده و بىمعنى
است،معناى چنين تصورى اين است كه عمر فراموش كرده بوده است كه پيامبر (ص) منزه از
بيهودهگويى است و او از روى هوا سخن نمىگويد و براستى كه خداوند هرگز از پيامبرش
نيروى درست انديشيدن را سلب نمىكند.
آرى!ممكن است عمر همه آنها را فراموش كرده باشد زيرا-چنان كه به نظر مىرسد-او
خود در آن روزها امور معنوى حادى را ناديده مىگيرد.دليل بر اين مطلب آن است كه در
آن برهه از زمان در موضعگيريهاى خود-بين دو طرفى كه هر دو راه انحراف را پيش گرفته
به نهايت تناقض گويى دچار شده بودند-مردد و سرگردان است.در نتيجه،از آخرين درجه چپ
تا منتها درجه راست تغيير عقيده مىدهد.در همان حال كه او-در ايام بيمارى
پيامبر-مىپنداشت كه پيامبر همچون هذيان گفتن فردى مبتلا به تب،هذيان مىگويد و در
فكرش چنين مىپنداشت كه خداوند خاتم انبياى خود را به حالتىفرو مىگذارد كه مناسب
حال هيچ پيامبرى نيست،و ناگهان-پس از رحلت پيامبر (ص) -او ايستادگى مىكند تا به
مردم اظهار كند كه محمد نمرده است وانگهى به اين عبارت سوگند ياد مىكند و مىگويد:
«به خدا قسم،پيامبر خدا-به طور قطع-برمىگردد،چنان كه موسى برگشت،پس بايد
دستها و پاهاى مردمى را كه تصور كنند پيامبر مرده است،قطع كرد.» (17) به
اين ترتيب او در فاصله پنج روز از اين نظر كه فقدان نيروى تفكر را بر پيامبر (ص)
روا مىدارد،به اين راى كه مرگ را براى رسول خدا جايز نمىشمارد،تغيير جهت داد.پس
از دو يا سه روز او را مىبينيم كه به عقيده مخالف ديگرى مىگرايد و تصميم مىگيرد
با گروه خود به زور وارد خانه على شود-در حالى كه فاطمه دختر پيامبر و زهرا پاره تن
آن حضرت در ميان آن خانه است-تا او را بر يعتبا ابى بكر وادار كند (18)
.و اين مطلب روشن مىسازد كه اين صحابى بزرگ در آن روزها وضع غير طبيعى داشته است و
آن چهره تابناكى نيست كه ما به نام عمر،مىشناسيم.اما توجيه ديگر براى موضعگيرى
او،اين است كه او بخوبى محتواى وصيتى را كه پيامبر مىخواستبنويسد،مىدانست و به
اجتهاد خود نظر داد كه محتواى آن به مصلحت امت، نخواهد بود،بنابراين با نوشتن آن
مخالفت كرد،و در اين صورت تفسير و توجيه موضع عمر را در توجه و دقتبه پاسخ به سؤال
دوم مىيابيم:پيامبر مىخواست درباره چه چيز وصيت كند؟
پيامبر مىخواست درباره چه چيز وصيت كند؟
تصور نمىكنم كه پيامبر در آن ساعت مىخواسته است كتابى تاليف كند كه درآن
سنتهاى خود و تفصيلات احكام شرعى را در آن بگنجاند،و يا براى مسلمانان خطوط عمومى
شريعت اسلام را بنويسد.براستى پيامبر به كوتاهى ساعات عمرش بر روى اين زمين آگاه
بود و مىدانست كه بزودى قبض روح خواهد شد.اگر رسول خدا در آن ساعت،خطوط كليى براى
شريعت مىنوشت آن نوشته نمىتوانست،وسيله نجات مسلمانان از گمراهى باشد،زيرا كه
خطوط كلى در كتاب خدا موجود است و همواره مسلمانان با آنها سر و كار داشتهاند و در
تفصيل آن خطوط كلى بحث و جدال و گفتگو مىكنند.
پيامبر خدا پس از شروع نبوتش بيست و سه سال زندگى كرده است،و در اين مدت
سنتهاى خود را ننوشته و خطوط كلى را براى شريعت ترسيم نكرده و-على رغم اين كه آن
سالهاى طولانى،سنوات تبليغ و تعليم بوده است-دستور نوشتن آنها را صادر نكرده است،در
صورتى كه وى در اوج تندرستى و نشاط بوده است.بيقين براى مصلحتى بوده است كه آن كار
را نكرده است،پس دور از عقل و منطق است كه بخواهد در آن لحظه كوتاه-چيزى را كه در
خلال بيست و سه سال انجام نداده بوده است-انجام دهد.
هدف آن بزرگوار اين نبود كه مسلمانان را به پيروى از قرآن و سنتسفارش
كند،زيرا قرآن نسبتبه آنها امر كرده است،و با اين همه مسلمانان از گمراهى در امان
نماندهاند.چگونه پيروى از سنت پيامبر باعث ايمنى از گمراهى مىشود در صورتى كه آن
نانوشته است و مردم در آنها اختلاف دارند،و (بر طبق عقيده عامه مسلمانان)
پيامبر،مرجعى را تعيين نكرده است تا مردم سنت را از او اخذ كنند؟و علاوه بر آن:
پيامبر نه مىخواسته است (در وصيتنامهاى مكتوب) به اخراج مشركان از جزيرة
العرب سفارش كند و نه به اجازه دادن نمايندگان،آن طور كه او خود اجازه مىداده است
(همان دو موضوعى كه سعيد بن جبير در حديثخود از ابن عباس نقل كرده است) ،زيرا اين
دو موضوع وسيله ايمنى از گمراهى نمىباشد.شايد موضوع سومى كه ابن عباس از آن سخنى
به ميان نياورده و يا سعيد آن را فراموش كرده است هماناست كه پيامبر قصد نوشتن آن
را داشته است.
پيامبر قصد داشت كه براى امت امامى تعيين
كند
آنچه پيامبر اراده فرموده بود اين بود كه مسلمانان را با زمامدارى آشنا سازد
كه برگزيده خود آن حضرت بود و خود مىدانست كه او داناترين فرد از پيروان اوستبه
شرايع الهى و خالصترين فرد نسبتبه خدا و دين خدا،و نيرومندترين فرد بر تحمل بارهاى
سنگين اسلامى است.با اين ويژگيها مرجع براى امت و زمامدارى براى آنان خواهد بود كه
آنان را به راه راست رهبرى خواهد كرد،و باعث ايمنى آنان از گمراهى و هرج و مرج
خواهد شد.
آن رهبر مورد نظر كيست؟
پيداست كه رهبر مورد نظر پيامبر (ص) نه ابو بكر است نه عمر،[منظور پيامبر]اگر
هر كدام از آن دو بود،عمر با نوشتن وصيتى كه پيامبر در آن نسبتبه آن فرد،پيمان
مىگرفت،مخالفت نمىكرد،زيرا آن محبوبترين چيزها نزد وى بود.چه آن كه ما مىبينيم
عمر،پس از رحلت رسول خدا-بر شايستگى ابو بكر به خلافت،استدلال مىكند،و اين كه او
در غار همراه پيامبر خدا بوده است،و يا اين كه پيامبر او را مامور خواندن نماز
كرد،آن گاه كه خود قادر بر امامت مسلمانان نبود.و اگر پيامبر (ص) پيمانى نسبتبه
ابو بكر گرفته بود،عمر نيازى به اين نوع استدلال نداشت و هم نيازى نبود،كه عمر
درباره شايستگى ابو بكر به خلافتبا انصار به جدال بپردازد،بلكه وصيتنامه،خود مانع
از جدال بود.
آيا مقصود على بود؟
براستى موضع پيامبر در روز غدير خم هنگامى كه به مسلمانان،اعلان كرد على سرپرست
مسلمانان است پيوسته در ذهن عمر مجسم بود.و هنگامى كه پيامبر گفتقصد دارد براى
مسلمانان مطلبى بنويسد تا پس از آن گمراه نشوند،عمر بخوبى يادش آمد كه اين سخنان
بعينه همان سخنانى است كه پيامبر (ص) درباره خاندانش به صورت عام و درباره على به
گونهاى خاص مىگفته است.
پيامبر حديث ذيل (زيد بن ارقم آن را روايت كرده است) را فرموده است:
«من در ميان شما چيزى را به جا گذاشتم كه اگر به آن توسل جوييد هرگز پس از من
گمراه نخواهيد شد.كتاب خدا،ريسمان كشيده شده ميان آسمان و زمين و عترت من،اهل
بيتم.و براستى اين دو هرگز از هم جدا نمىشوند تا كنار حوض كوثر سوى من
بازگردند،پس، مواظب باشيد درباره آن دو چگونه جانشينى براى من خواهيد بود»
(19) .
و از على (ع) نقل شده است كه پيامبر (ص) در روز غدير خم فرمود:
«هر كسى را كه خدا و پيامبرش سرپرست اوست پس اين (على) مولا و سرپرست اوست.در
ميان شما چيزى بر جاى گذاشتم كه اگر بدان چنگ زنيد هرگز پس از آن گمراه نخواهيد شد:
كتاب خدا (ريسمانى) كه يك سر آن در دستخدا و سر ديگرش در دستهاى شماست،و اهل بيت
من» (20) .
و از زيد بن ثابت نقل شده است كه رسول خدا فرمود:
«من در ميان شما دو جانشين مىنهم:كتاب خداى تعالى و خاندانم،پس مراقب باشيد
چگونه پس از من درباره آن دو رفتار خواهيد كرد،زيرا آن دو هرگز از يكديگر جدا
نمىشوند تا كنار حوض سوى من بازگردند» (21) و از جابر بن عبد الله نقل
شده است كه رسول خدا فرمود:
«اى مردم!همانا من چيزى را ميان شما بر جا نهادم،مادام كه بدان متوسل شويدهرگز
گمراه نمىشويد كتاب خدا و خاندان من،اهل بيتم.» (22) .
اين سخنان پيامبر و نظاير فراوان آنها پيوسته در گوشهاى عمر طنين انداز بود
هنگامى كه پيامبر (ص) در بستر بيماريش به احضار دوات و كاغذ دستور داد براى آنان
چيزى بنويسد تا پس از آن گمراه نشوند،عمر با هوشيارى خود مقصود پيامبر را درك
كرد:كه او مىخواهد على را جانشين خويش سازد،پس،شروع به مخالفت كرد.
عمر خود علت مخالفتش را توضيح مىدهد
علت مخالفت عمر،با وصيت پيامبر (ص) در مورد على (ع) را خود وى در زمان خلافتش
ضمن گفتگويى با ابن عباس،به شرح زير يادآور شده است:
عمر:پسر عمويت را در چه حالى ترك گفتى؟
ابن عباس:در حالتى از او جدا شدم كه با همسن و سالهايش بازى مىكرد (گمان كرد
كه مقصود خليفه،عبد الله جعفر است) .
عمر:مقصودم او نيست،بلكه مقصودم بزرگ شما خانواده (على بن ابى طالب است) .
ابن عباس:ترك گفتم او را در حالى كه با سطل درختان خرما را آبيارى مىكرد...و
قرآن مىخواند.
عمر:خون يك آدم به گردنت اگر كتمان كنى.آيا چيزى از علاقه به خلافت در باطن او
باقى است؟
ابن عباس:آرى.
عمر:آيا او گمان دارد كه پيامبر (ص) او را تعيين كرده است؟
ابن عباس:آرى و من اضافه مىكنم:از پدرم راجع به آنچه او ادعا دارد پرسيدم،
(درباره تعيين شدن او به خلافتبه وسيله پيامبر خدا (ص) ) او گفت:راست گفته
استعمر:آن گفتار نوعى ستايش والا از جانب پيامبر خدا (ص) درباره على بوده است،هيچ
مدعايى را ثابت نمىكند و هيچ اشكالى را برطرف نمىسازد.البته پيامبر تجربه مىكرد
تا در صورتى كه ممكن باشد او را به خلافت منصوب كند.براستى كه او در هنگام بيماريش
خواست او را به نام تعيين كند.اما من از باب دلسوزى و حفظ اسلام از آن كار جلوگيرى
كردم.نه،قسم به پروردگار اين بنا (كعبه) قريش هرگز بر خلافت على متفق نمىشدند.و
اگر پيامبر (ص) او را به ولايت منصوب مىكرد هر آينه توده عرب از همه جانب با او
مخالفت مىكردند.پس،پيامبر (ص) دانست كه من از آنچه در دل اوست آگاهم،خوددارى كرد،و
خدا نخواست جز تاييد آنچه رخ داده است (23) .
در اين صورت،آنچه انگيزه مخالفت عمر،با نوشتن وصيتنامه راجع به على (ع)
شد،همان دلسوزى و احتياطش نسبتبه اسلام بوده است و همچنين اعتقاد او بر اين كه
قريش بر خلافت على (ع) اجتماع نخواهند كرد و طولى نخواهد كشيد،اگر او عهدهدار
خلافتشود از همه جانب با او مخالفتخواهند كرد.
اين عوامل باعث جواز مخالفتبا پيامبر
نمىشود
با اين كه ما شخصيت عمر و سيره،عدالت و قاطعيتهاى تاريخيش را،بزرگ مىداريم ولى
به خود اجازه مىدهيم تا نسبتبه اين عقيده و نظر او انتقاد كنيم،به دليل اين كه او
به خود اجازه داده است تا با خواست و اراده پيامبر (ص) مخالفت كند.بهتر اين است كه
خطاى او را در اجتهادش عنوان كنيم،هر چند از آن نوع اجتهادى باشد كه صاحبش در صورت
خطا هم ماجور است (24) .
او يادآور شده است:پيشبينى مىشد كه مردم عرب تمام نواحى،پيمان با على را در
صورت عهدهدار شدن خلافت،بشكنند.لازم به يادآورى است كه انصار هم از عرب بودند و
همه آنان على را دوست مىداشتند و به او علاقهمند بودند،اگر پيش از بيعتبا ابو
بكر فكر خلافت على بر آنان عرضه مىشد،هر آينه كسى را بر على ترجيح نمىدادند.تاريخ
به ما بازگو مىكند كه آنان حتى پس از اين كه بيعتبا ابو بكر پايان يافته
بود،نزديك بود،به سوى على (ع) برگردند و اين در حالى است كه پيامبر (ص) عهدنامهاى
مكتوب براى على،پس از خود باقى نگذاشته بود،اگر پيامبر چنان عهدى را مىنوشت،موضع
آنان چه مىشد؟و بعدها كه با على يعتشد-با اين كه حدود بيست و پنجسال از وفات
پيامبر گذشته بود و اكثر مردم امتيازهاى على (ع) و بيانات صريح پيامبر را درباره او
فراموش كرده بودند-ديديم كه تمام انصار شتسر او ايستادند.كسانى كه با او مخالفت
كردند به تعداد انگشتان يك دست نرسيدند از طرف ديگر بقيه عرب خارج از مدينه و
مكه-با اين كه قريش ابو بكر را كاملا تاييد مىكردند-همگى با او مخالفت كردند.
على رغم اين كه اعراب تمام اطراف و نواحى با ابو بكر نقض عهد كردند و جنگهاى
رده (ارتداد از اسلام) هزاران هزار قربانى گرفت،هيچ كدام از اينها عقيده عمر را-در
اين كه يعتبا ابو بكر درستبوده است-تغيير نداد.پس،چرا در نظر عمر نوشتن وصيتنامه
براى على نادرستبود،به دليل اين كه او پيش بينى مىكرد،اعراب پيمان خود را با على
مىشكنند؟و حال آن كه اين يك پيشگويى حساب نشده بوده است،اى بسا كه قبايل عرب
نسبتبه على (به عنوان پسر عموى پيامبر و وصى او) تسليمتر بودند تا ابو بكر.
هنگامى كه پس از خلفاى سه گانه،على به خلافت رسيد،همه شهرهاى اسلامى-به جز
شام-با ميل و رغبتبا او بيعت كردند،اگر تحريك سران قريش نبود نه مردم بصره-پس از
بيعتبا او-پيمان شكنى مىكردند،و نه مردم شام از بيعت كردن با او،خوددارى
مىورزيدند.
اما اين گفتار عمر،كه قريش بر محور خلافت على اجتماع نمىكردند،شايد
درستباشد،ولى ضرر و زيان آن چه بود؟زيرا قريش بر محور رسالتشخص پيامبر نيز اجتماع
نكردند بلكه به مخالفتبا او مجتمع شدند و بيست و يك سال با او جنگيدند،و داخل
جامعه اسلامى نشدند مگر پس از اين كه شكستى مهلك را متحمل شدند.پس در اين صورت آيا
ضرورتى دارد كه چون قريش در مقابل نبوت ايستادند آن را لغو و باطل شماريم؟!!و اگر
موضع قريش نسبتبه شخص پيامبر (ص) چنين بوده است،پس،چگونه جايز است كه موافقت آن را
بر امرى نشانه درستى آن امر و مخالفتش را دليل بر نادرستى آن امر به حساب آوريم؟
شايد با توجه به گذشته تيره و تار قريش،صحيح آن باشد كه مخالفت آنها را با امرى
دليل بر درستى آن امر بدانيم نه بر نادرستى آن.
علاوه بر آن،نبايد فراموش كنيم كه هنگام صحبت از قريش همزمان با رحلت رسول خدا
(ص) از طرفى شخصيتهايى چون،على،ابو بكر،عمر،ابو عبيده،عثمان،طلحه،زبير،عبد الرحمان
بن عوف،سعد بن ابى وقاص و ديگر مكيان كه در جنگ بدر حاضر بودند،از برجستگان و
متنفذان قريش بودند،از طرف ديگر،نفوذ ابو سفيان و امثال او،به دليل غلبه اسلام بر
ايشان،از بين رفته،يا رو به نابودى نهاده بود.امثال معاويه نيز هنوز شناخته شده
نبودند.و ديو شهوت حكمرواييشان هنوز دهان نگشوده بود.
در حالى كه مكيان شركت كننده در جنگ بدر،در آن روز،صاحبان نفوذ در ميان قريش
بودند،و نيز از بزرگان صحابهاى كه به صميميت نسبتبه اسلام معروف بودند،انتظار
مىرفت كه اگر پيامبر وصيتنامهاى مىنوشت،بر گرد على اجتماع كنند.پس،چگونه عمر
اعتقاد داشته است كه اگر پيامبر هم وصيت مىكرد قريش بر خلافت على همراى نمىشدند؟
البته اين يك واقعيت است كه بعضى از قبايل مكه همواره كينه على را در دل خود
پنهان مىداشتند،زيرا وى آنان را سوگوار ساخته بود،سوگ افراد زيادى از كسانشان كه
على (ع) در ايام خصومت آنان با پيامبر (ص) و جنگ با اسلام آنان را بهقتل رسانده
بود،ولى با اين همه، گرد آمدن بزرگان صحابه از مردم قريش پيرامون على قابل پيش بينى
بود،اگر از شدت حس انتقامجويى اولياى مقتولان و كينه آنها كاسته مىشد،همگى زير
پرچم او جمع مىشدند.به نظر مىرسد كه اين همان مطلبى است كه پيامبر آن را پيش بينى
كرده بود.
هر چند نبايستى فراموش كنيم كه ابو سفيان از جمله كسانى بود كه على (ع) او را
ختسوگوار ساخته بود.على (ع) ،پسر ابو سفيان حنظله،پسر عمو،و پدرزنش عتبه را به
همراه پسرش وليد،كشته بود و با اين همه،تاريخ به ما مىگويد كه ابو سفيان نزد على
آمد، بيعتخود را به او عرضه كرد و حتى پس از تثبيتبيعتبراى ابو بكر،او را وادار
به قيام و اقدام بر امر خلافت مىساخت و خالد بن سعيد بن عاص كه همچون ابو سفيان
فردى از بنى اميه بود،نيز همين موضع را داشت.در هر صورت،اين يا آن،فرق نمىكند،عمر
مىبايستى توجه مىداشت كه پيامبر خدا از او با قريش و توده مردم آشناتر بوده
است،چه او كسى است كه آنچه را مىبايست از قريش و مردم عرب،ببيند،ديد.جنگهاى قريش و
عرب،به عمر،متوجه نبوده است،بلكه در برابر پيامبر (ص) بوده است،پس،سزاوارتر بود،كه
عمر،آن را به ياد داشته باشد و هم اين كه پيامبر (ص) به مردم عرب و قريش از خود
آنها آشناتر و به حال عمر از خود او آگاهتر بوده است.و مىبايستبه ياد داشته باشد
كه هر اندازه او به مصالح اسلام و مسلمانان علاقهمند بوده باشد،بىشك پيامبر (ص)
از او و از هر مسلمان ديگرى علاقهمندتر بود.اگر پيامبر اراده فرموده بود كه با همه
آگاهيش از وضع قريش و مردم عرب،بر خلافت على پيمان بگيرد،معنى آن عمل پيامبر اين
است كه على تنها داروى اين درد است و رهبرى اوست كه مردم عرب و مسلمانان را متحد
مىسازد،اسلام را به پيش مىبرد و پيروزى آن را بر همه اديان تضمين مىكند.
چه عاملى اين صحابى بزرگ را به مخالفتبا
پيامبر (ص) كشاند؟
طبيعى است كه چنين سؤال قابل قبول و به جايى به ذهن خواننده برسد:راستىعمر كه
بر درستى ايمان خود يقين داشت،با اين ويژگى كه او معروف به اطاعت از خدا و پيامبر
خدا بود، چگونه به خود اجازه داد،تا با پيامبر مخالفت كند و مانع نوشتن وصيتنامه آن
حضرت شود (25) ؟
ممكن است اين صحابى بزرگ به اين دليل به خود اجازه مخالفتبا نوشتن وصيتنامه
را داده است كه معتقد بوده استسخن مكتوب پيامبر (ص) براى او و همه مسلمانان الزام
آور است و بايد موافقت و اطاعت كنند.اما تا وقتى كه نوشته نشده است الزام آور نيست
و بدان لحاظ مانع نوشتن شد تا به حد الزام و ايجاب نرسد.اگر اين عقيده
درستباشد،نبايد هيچ يك از سنتهاى نبوى الزام آور باشد چه آن كه هيچ يك از سنتهاى
پيامبر در زمان آن بزرگوار نوشته نشده است.
دليل معقول اين است كه اصحاب معتقد بودند،اين حق را دارند كه در امور دنيايى
نظر دهند و اجتهاد كنند.جمعى از آنان (از جمله عمر) عقيده داشتند كه خلافت از امور
مربوط به دنياى مسلمانان است نه از امور دينى،از اين رو عمر به خود اجازه داد تا در
موضع مخالف با خواسته و اراده پيامبر قرار گيرد.
اين نخستين بار نبود كه عمر در اين مورد با نظر پيامبر مخالفت مىكرد،بلكه در
موارد ديگرى نيز كه به او مراجعه شده بود بنا به اقرار خودش،عدم موافقتخويش را
اظهار كرده بود،مورخان اجماع دارند بر اين كه وى نسبتبه شرايط صلحى كه پيامبر (ص)
در روز حديبيه منعقد كرد،با آن حضرت به مجادله پرداخت.
از جمله شرايط صلح روز حديبيه (بين پيامبر خدا و مشركان مكه) اين بود كه رسول
خدا، تمام مشركانى را كه مسلمان شده،و بدون اجازه اوليايش به مدينه آمده استبه اهل
مكه برگرداند ولى مردم مكه لازم نيست كسانى را كه ترك اسلام گفته به نزد اهل مكه
برگشتهاند به پيامبر برگردانند.اين مطلب به صورت ظاهر،ظلمى بود به مسلمانان،و ليكن
پيامبر (ص) دور انديش بود،زيرا كسى كه اسلام را رها كند و به كفر
برگردد،بازگرداندنش با زور و جبر ميان مسلمانان،سودى به حال آنان نخواهد داشت،اسلام
از چنين مردمانى بىنياز است ابن هشام در سيره خود داستان زير را نقل كرده است:
«وقتى كار فيصله يافت و چيزى جز يك نوشته،در ميان نبود،عمر بن خطاب از جا بلند
شد...
سپس نزد پيامبر آمد و گفت:
-اى پيامبر خدا!مگر تو رسول خدا نيستى؟
پيامبر:چرا.
عمر:مگر ما مسلمان نيستيم؟
پيامبر:چرا.
عمر:مگر آنان مشرك نيستند؟
پيامبر:چرا.
عمر:پس،چرا تعهدى را در دين خود بپذيريم؟
پيامبر:«من بنده خدا و فرستاده اويم.هرگز خلاف امر او را انجام نمىدهم و او
هرگز مرا وا نمىگذارد.».
عمر،بارها مىگفت:از آن روزى كه آن كار را كردم،از ترس سخنى كه گفته
بودم،پيوسته صدقه مىدادم،روزه مىگرفتم،نماز مىگزاردم و برده آزاد مىكردم،تا اين
كه اميدوار شدم كه خير باشد (26) !
چون رسول الله اسامة بن زيد بن حارثه را فرمانده مهاجران و انصار كرد،با آن كه
در ميان آنها ابو بكر و عمر هم بودند،دستور داد تا با لشكر خود به سرزمين روم
بروند،اصحاب نسبتبه فرماندهى او خرده گرفتند و او را خردسال و كوچك
شمردند.پس،پيامبر (ص) كه بيمار بود از خانه بيرون شد و بالاى منبر رفت،ضمن سخنانى
چنين گفت:«اى مردم!به لشكر اسامه بپيونديد.به جان خودم سوگند،درباره فرماندهى
اوگفتيد همان حرفهايى را كه قبلا در مورد فرماندهى پدرش گفته بوديد.در حالى كه او
بحق لايق فرماندهى است.همان طورى كه پدرش شايسته آن منصب بود» (27) .
در رويداد ارتش اسامه،پيامبر دستور پيوستن به لشكر را صادر كرد،ولى اصحاب
پيامبر كه تحت فرماندهى اسامه بودند،اقدام نكردند و رسول خدا-در حالى كه مريض بود
دستمالى بر سرش بسته بود-بيرون آمد و گفت:
«اى مردم!به لشكر اسامه بپيونديد! (سه مرتبه تكرار كرد و ليكن اصحاب گسيل
نشدند) .و اسامه،توقف كرد در حالى كه مردم انتظار مىكشيدند كه حكم خدا درباره رسول
خدا چه خواهد شد.» (28) .
اصحاب،على رغم اين كه پيامبر اسامه را فرمانده لشكر كرد،و به دست مبارك خود
پرچم را براى او بستحتى پس از وفات پيامبر (ص) تصميم بر عزل اسامه گرفتند.عمر بن
خطاب نزد ابو بكر آمد،و از قول انصار تقاضا داشت اسامه را عزل كند و شخص ديگرى را
به جاى او بگمارد و ليكن ابو بكر ناگهان بلند شد و ريش عمر را گرفت در حالى كه
مىگفت:«مادرت به عزايتبنشيند و بىفرزند شود،اى پسر خطاب!رسول خدا او را گمارده
است،تو مرا مامور مىكنى او را بر كنار سازم؟» (29) .
آرى،براستى در ذهن بيشتر آنان چنان جا گرفته بود كه فرماندهى مسلمانان پس از
پيامبر خدا امرى از امور دنياست و آنان مىتوانند راسا فرمانروا براى خويش انتخاب
كنند،هر چند با آنچه پيامبر مصلحت ديده و سفارش كرده است،مخالف بوده باشد،و
مىتوانند به راى خود عمل كنند چرا كه اجر خود را دارند،چه به صواب اجتهاد كرده
باشند يا به خطا!
از طرفى چون پيش بينى مىكردند كه قريش مايل به زمامدارى على نيستند،زيراافراد
قبايل آنان را كشته است پس بايد فرد ديگرى كه مورد تاييد مردم مكه است زمامدار شود
هر چند كه پيامبر (ص) خواستار زمامدارى على (ع) بوده باشد!
به نظر مىرسد كه مكيان اعتقاد داشتند اگر پيامبر نسبتبه خلافت على وصيت
كند،خلافت در ميان خاندان پيامبر مىماند و به ديگر افراد خاندان قريش نمىرسد.اگر
على خليفه رسول خدا شد،دو فرزندش:حسن و حسين (كه به گواهى پيامبر (ص) مهتر جوانان
اهل بهشتند) جانشينان پس از او خواهند بود و ديگر فرصتى براى هيچ يك از صحابه-هر
قدر هم كه داراى جلالت قدر باشند-باقى نخواهد ماند تا به منصب خلافتبرسند.
به واقع صحابه نيز كسانى هستند مانند ديگر مردم،آنان نيز به رياست و شهرت علاقه
دارند و نمىخواهند در خلافتبه روى آنان بسته شود،بلكه مايلند،به روى آنها نيز باز
باشد!و اگر اين در باز بماند،و پيامبر (ص) با وصيتخود نسبتبه خلافت على آن را
نبندد،سهل خواهد بود كه مقام خلافت را دستبه دستبگردانند،زيرا كه خاندان قريش در
مكه آنان را يارى مىكنند، و نه على را.
حال اگر نخستين خليفه پس از پيامبر از قبيلهاى جز خاندان پيامبر باشد،براى
قبايل ديگر اميد رسيدن به خلافتخواهد بود،چه همه آن قبايل با هم برابرند و هيچ
كدام از آنها بر ديگر قبايل برترى ندارد.نه قبيله تيم بهتر از عدى است و نه قبيله
عدى بهتر از اميه.ابن اثير مشاجره و گفتگويى را كه ميان عمر-در ايام خلافتش-و ابن
عباس،اتفاق افتاده،نقل كرده است كه دلالت دارد بر اين كه عمر و مردم قريش همگان
داراى چنين انديشهاى بودهاند:
عمر:اى پسر عباس!آيا مىدانى چه چيز باعثشد كه قوم تو (بنى هاشم) پس از محمد
(ص) از خلافت محروم شدند؟
ابن عباس:اگر نمىدانستهام،امير المؤمنين مىداند و مرا آگاه مىكند.
عمر:مردم راضى نبودند كه نبوت و خلافت در شما[اولاد هاشم]جمع شود و در
نتيجه،شما بر قوم خود مباهات كنيد،بنابراين قريش خلافت را براى خود اختيار كرد،و در
اين كار پيروز و موفق شد.
ابن عباس:اى امير مؤمنان!اگر اجازه سخن گفتن به من مىدهى و مرا از خشم خود بر
كنار مىدارى حرفم را بزنم!
عمر:بگو!
ابن عباس:اما اى امير المؤمنين!اينكه مىگويى:قريش اين كار را كرد و موفق
شد،درست نيست،زيرا اگر واقعا قريش آن را براى خود اختيار مىكردند كه خداوند خواسته
بود البته درستتر و به صواب نزديكتر مىبود.و اين،قابل ايراد و حسادت نبود.اما اين
گفتار شما كه قريش مانع شدند و نخواستند كه نبوت و خلافت (هر دو منصب) از آن ما
باشد خداوند بزرگ آن قوم را به اين صفت ناپسند معرفى كرده و چنين فرموده است:«از آن
جهت است كه ايشان آنچه را كه خداوند نازل كرده بود نپسنديدند در نتيجه اعمالشان
بىاثر و نابود شد.»
عمر:هيهات!اى پسر عباس:به خدا سوگند چيزهايى از تو شنيدهام،كه نمىخواهم با
گفتن آنها از موقعيتى كه نزد من دارى كاسته شود.
ابن عباس:آنها چيستند اى امير مؤمنان؟اگر حق باشد پس سزاوار نيست كه موقعيت من
نزد شما متزلزل گردد و اگر نادرست استبايستى فردى باطل و نادرست همچون مرا از خودت
دور كنى.
عمر:به من اطلاع دادند كه تو مىگويى خلافت را از روى حسد،و به ظلم و جور از ما
گرفتند.
ابن عباس:اى امير المؤمنين اما در مورد اين گفته شما:از روى ظلم،كه براى هر
آگاه و ناآگاه بخوبى روشن است.و اما گفته شما كه گفتيد:از روى حسد،براستى آدم حسادت
كرد و ما فرزندان او نيز داراى حسديم.
عمر:هيهات!هيهات!اى بنى هاشم!به خدا قسم دلهاى شما از حسدى پايدار دگرگونه است.
ابن عباس:اى امير مؤمنان صبر كن!دلهاى مردمى را كه خداوند پليدى از آنان را
دور ساخته از حسد و كينه مبرا كرده است اين چنين توصيف مكن!چه آن كه دل پيامبرخدا
(ص) از سنخ دلهاى بنى هاشم است.
عمر:دور شو از من اى پسر عباس!
ابن عباس:دور مىشوم (همين كه برخاستم بروم،او از من خجالت كشيد و گفت:)
عمر:اى پسر عباس!مواظب موقع خود باش!به خدا سوگند كه من رعايتحق تو را دارم
آنچه را باعثخوشنودى توست دوست دارم!
ابن عباس:«اى امير مؤمنان!براستى كه من بر تو و بر هر مسلمانى حق دارم.پس،هر
كس رعايت اين حق را كرد،كار نيكى كرده است و هر كه ناديده گرفت،پس فرصتخود را از
دست داده است...» (30) .براستى كه شگفتآور است،قبيله قريش كه از آغاز
پيدايش نبوت و اسلام با آنها در ستيز بود و ستيز خود را با آنها ادامه داد تا اين
كه ناتوان شد و روى زمين زير پاهاى نبوت و اسلام سقوط كرد،اكنون،سرنوشت امت اسلامى
را تعيين مىكند و تاييد كردن آن باعثسنگينى گفته هر نامزد رهبرى مىگردد،هر چند
كه او بر خلاف نامزدى رسول خدا باشد!البته اين بسى شگفتآور است اما در عين
حال،منطق رويدادها چنين است.
در حقيقت،عمر،به عنوان يك مجتهد،مصلحت را در آن ديد كه براى امتيا بزرگان
صحابه و يا براى قبيله قريش بهتر اين است كه پيامبر راجع به كسى كه انتخاب مىكند
چيزى ننويسد، بنابراين به مخالفتبرخاست و اين مخالفت را رهبرى كرد.
در اينجا سؤال سومى مطرح مىشود:چرا پيامبر،على رغم مخالفت عمر،وصيتنامه را
ننوشت؟
چرا پيامبر (ص) با وجود مخالفت وصيتخود
را ننوشت؟
البته پاسخ اين سؤال واضح است،زيرا غرض از وصيتى كه پيامبر مىخواستبنويسد
اين بود كه آن وصيتنامه باعث ايمنى اين امت از گمراهى باشد.چنان چيزى هرگز ممكن
نمىشد، مگر وقتى كه نويسنده وصيتنامه،در كمال صحت و هوشيارى و در حال بيدارى
باشد،بداند چه مىگويد و هدفش از آن گفته چيست.و ليكن سبك اين مخالفت صراحت دارد در
ترديد و شك داشتن در هوشمندى و درستى عقل پيامبر (ص) [نعوذ بالله].
براستى سخنى كه عمر گفته است:
«همانا درد بر پيامبر غلبه كرده است.»«وضع پيامبر چه بود،آيا هذيان گفته
است؟!!از او جويا شويد.»
و همه اينها كلماتى است كه پيامبر را چنين جلوهگر مىكند كه آنچه مىگفته
استبىمعنى و بىهدف بوده است[!]و دست كم در مورد بهوش بودن و درستى انديشه پيامبر
(ص) شك و دودلى را در اذهان ديگران ايجاد مىكند.بطور قطع عمر با ديگر حاضران در
مخالفتبا نوشتن وصيتنامه شريك بوده است.و در صورتى كه امر داير شود بر شك و ترديد
در پيرامون صحت كلمات پيامبر و آنچه را كه آن حضرت املا مىكند،مسلما مورد
وصيتباطل و بيهوده خواهد بود.هر گاه امكان رد و ايراد بر درست انديشى پيامبر در
زمان حيات آن بزرگوار وجود داشته باشد پس از وفات آن حضرت رد صحت انديشه او آسانتر
خواهد بود.به اين ترتيب، چنان وصيتى معناى خود را از دست مىدهد و هدفى را كه به
منظور آن هدف،نوشته شده است،بر آورده نمىسازد.
سعيد بن جبير از ابن عباس روايت كرده است كه او گفت:
«...بيمارى پيامبر شدت يافته بود كه فرمود:قلم و كاغذى بياوريد تا مكتوبى براى
شما بنويسم كه هرگز بعد از آن گمراه نشويد.پس،يكى از افرادى كه نزد آن حضرت بود
گفت: براستى كه پيامبر خدا هذيان مىگويد!ابن عباس مىگويد:پس،به پيامبر گفته
شد:آيا حاضر نكنيم آن چه را كه خواستيد؟فرمود:بعد از اين حرفها؟...»و مقصود آن حضرت
اين بود كه وصيت او-بعد از اين كه گفتند آنچه خواستند بگويند-هرگز فايدهاى نخواهد
داشت.
چگونه وصيت پيامبر (ص) باعث ايمنى از
گمراهى است؟
براى پاسخ به پرسش چهارم و آخرين سؤال:چگونه وصيت پيامبر (ص) موجب ايمنى از
گمراهى است؟مىگويم:مسلما پيامبر (ص) به آنچه خواسته است از ديگران داناتر است و
كسى حق ندارد ادعا كند آنچه را پيامبر (ص) راه و رسم ايمنى امتخود از ضلالت
مىداند او نيز مىدانسته است.علاوه بر اينها از آنچه در زير مىآيد،آشكار و روشن
مىگردد.
پشتوانهاى در مقابل اختلافهاى سياسى و
قبيلهاى
(1) اگر پيامبر شخص معينى را در وصيتنامهاى كتبى نام برده بود،بى آن كه در
هوشمندى پيامبر (ص) و صحت انديشه آن بزرگوار،به هنگام نوشتن آن وصيتنامه شك و
ترديدى ايجاد كنند،امت را از جدايى و بر هم زدن وحدت خود باز مىداشت.پس،اگر
پيامبر،على يا ابو بكر و يا ديگرى را در وصيتنامهاى كتبى نام برده بود حتما
مسلمانان به زمامدارى شخص نامبرده، تسليم مىشدند و ديگر در جامعه مسلمانان سنى و
شيعهاى وجود نمىداشت.در حقيقت، تشيع و تسنن زاييده اختلاف مسلمانان پيرامون اين
مطلب است كه چه كسى خليفه شرعى پس از پيامبر خداست،ابو بكر يا على؟
پس اگر پيامبر هر كدام از اين دو شخصيت و يا ديگرى را به نام،ذكر كرده
بود،مجال چنين اختلافى نمىبود.
اگر پيامبر در آن وصيتنامه كسى را كه جانشين قرار مىداد،نام برده بود،به طور
قطع انديشه خوارج به وجود نمىآمد و جنگ صفين كه به انديشه خوارج انجاميد،اتفاق
نمىافتاد.
براستى جنگ صفين و پيش از آن،جنگ بصره،نتيجه دعوى خونخواهى عثمان بود.اگر على
همان كسى بود كه از طرف پيامبر مطابق وصيت كتبى تعيين شده بود هرآينه عثمان پيش از
اين كه خلافتبرسد از دنيا رفته بود و على تا پس از شهادتش زنده مىماند.اگر على
همان كسى بود كه تعيين شده بود،معاويه به حكومت نمىرسيد و پسر فاسقش يزيد جانشين
او نمىشد تا ريختن خون فرزندان پيامبر را در كربلا حلال بشمارد،و هر آينه ميان عبد
الله بن زبير و بنى اميه جنگى اتفاق نمىافتاد و نيز ديگر فتنهها و جنگها در ميان
مسلمانان،پيش نمىآمد.
تمامى اين رويدادها در نتيجه نبودن وصيتنامهاى كتبى،از پيامبر است.اگر چنان
وصيتنامهاى وجود داشت،چهره تاريخ اسلام عوض مىشد و ما تاريخى از اسلام مىخوانديم
كه هيچ گونه شباهتى به آنچه امروز مىخوانيم نداشت.مىخواهم بگويم كه من خليفه دوم
را-به دليل مخالفتش با پيامبر در مورد نوشتن وصيتش-مسؤول از هم پاشيدن وحدت اين امت
و هر رويدادى كه به دنبال آن اتفاق افتاد نمىدانم.هرگز و هرگز (31)
.زيرا عمر يك بشر و يك انسان بود و علم غيب نداشت.و نيز در توان او و هيچ انسان
ديگرى نبود تا به واقعيت رويدادهاى آينده و آنچه را كه آينده آبستن آن بود،برسد.
اين حق مسلمانان است كه درباره آنچه عمر در زمينه خلافت پس از پيامبر خدا تصور
كرده بود كه امرى از امور دنياى مسلمانان است و نه از امور اخروى آنان-به مقتضاى
مصالح جامعه اسلامى-تحقيق و بررسى كنند.و عمر،اعتقاد داشت كه به زبان پيامبر (ص)
درباره خلافت مطلبى جارى نشود تا آن در به روى اصحاب باز بماند كه خود بررسى و
تحقيق كنند.اگر پيامبر درباره خلافت،حكم كرده بود،ديگر باب تحقيق و اظهار نظر بسته
شده بود.قرآن مجيد اين چنين مىگويد:«هيچ مرد و زن با ايمانى نمىتوانند در موردى
كه خدا و پيامبرش حكم كردهاند اختيار كار خود را داشته باشند.هر كس از خدا و
پيامبرش اطاعت نكند،دچار گمراهى آشكار شده است.» (32) .
تنها فردى كه مىتوانست آينده را ببيند پيامبر بود،البته بوسيله وحى و نه از
سوى خودش.و پيامبر بود كه به نور خدا آينده اين امت را مىديد،و اين كه اگر
امتبدون وصيتنامهاى كتبى باقى بماند هر آينه فتنهها-همچون پارههاى شب تار-بر
او،رو مىآورد، (و اين همان چيزى است كه خادم آن حضرت،ابو مويهبه روايت كرده است)
:آن گرامى خواست كه امت را از فتنههايى كه بر وحدت اين امت مىگذرد،بر حذر دارد و
فرمود:
«قلم و كاغذى بياوريد تا براى شما چيزى را بنويسم كه پس از آن هرگز گمراه
نشويد».
پشتوانهاى بر ضد گرايشهاى مختلف
(2) اگر پيامبر (ص) كسى را در وصيتنامهاى كتبى پس از خود براى رهبرى اين امت،
مشخص مىكرد،نه تنها تضمينى در برابر اختلافات سياسى و قبيلهاى بود،بلكه
پشتوانهاى بر ضد گرايشهاى مختلف اسلامى نيز بود.
ما تعدادى از احاديث را بر خواننده عرضه كرديم كه پيامبر (ص) در آنها اعلان
فرموده بود كه پيروى قرآن و عترت پيامبر باعث ايمنى از گمراهى است،و قرآن و عترت تا
روز قيامت از يكديگر جدا نمىشوند.
براستى كه على در راس اين عترت طاهره،در صورتى كه نخستين مرجع در تفسير قرآن و
نقل سنن پيامبر (ص) مىشد،اين ضمانت را مجسم و عملى مىساخت،چه او بىچون و چرا
داناترين صحابه به كتاب و سنتبود.
دو خليفه نخستين با همه رفعت مقام علمى خود-در مسائلى كه علم آنان
نمىرسيد-پيوسته به او مراجعه مىكردند.در چندين مورد عمر گفت:«اگر على نبود،عمر
هلاك شده بود.»
ابن سعد نقل كرده است كه على فرمود:
«به خدا سوگند،آيهاى نازل نشد مگر اينكه من مىدانستم درباره چه و در كجا
(ودر مورد چه كسى) نازل شده است.براستى كه آفريدگارم به من قلبى بسيار آگاه و زبانى
بس گشاده و پاسخگو مرحمت فرموده است.» (33) .
به على گفتند:چطور شده است كه تو پيش از ديگر اصحاب پيامبر حديث نقل مىكنى؟در
جواب گفت:«من هر گاه از پيامبر سؤالى مىكردم،مرا آگاه مىساخت،و هر گاه ساكت
مىشدم،آن گرامى آغاز سخن مىكرد.» (34) .حاكم از على روايت كرده
است:«هرگاه من از پيامبر خدا سؤالى مىكردم جواب مرحمت مىكرد و اگر ساكت مىشدم او
خود آغاز به سخن مىكرد» (35) از سعيد بن مسيب نقل كردهاند كه گفت:«هيچ
كس-بجز على بن ابى طالب-نمىگفت:از من بپرسيد،پيش از اين كه مرا از دستبدهيد.»
(36) .
او كسى است كه رسول خدا (ص) دربارهاش فرموده است:«من شهر دانشم و على دروازه
آن، پس هر كس بخواهد وارد آن شهر شود بايد از آن درب وارد شود.» (37) .
از ام سلمه نقل شده است كه رسول خدا (ص) فرمود:
«على با قرآن و قرآن با على است،هرگز از يكديگر جدا نمىشوند تا كنار حوض كوثر
سوى من باز گردند.» (38) .
بنابراين اگر على،پس از پيامبر (ص) زمام امور را به دست گرفته بود،هر آينه
سنتهاى پيامبر شناخته مىشد و مردم در تمام مسائل فقهى به راى او اتفاق نظر
مىداشتند.براستى كه پيامبر آن هنگامى كه مىخواست نسبتبه[خلافت]على وصيت كند،با
نور خداوندى مىديد كه او در حقيقتبراى مسلمانان ضمانتى مجسم در مقابل گمراهى
است.على و ديگر اعضاى خاندان پيامبر-در صورتى كه زمام امور به دست آنان سپرده
مىشد-نيرويى وحدت بخش براى مسلمانان بودند.