امير المؤمنين اسوه وحدت

علامه شيخ محمد جواد شرى
مترجم : محمد رضا عطائى

- ۱۸ -


فصل پانزدهم

تصميم پيامبر (ص) اجرا نشد

على رغم اين كه قرآن هر مسلمانى را مامور به وصيت مى‏كند،پيامبر (ص) وصيتنامه مكتوبى از خود باقى نگذاشت.در سوره بقره مى‏خوانيم:

«آن گاه كه فردى از شما را مرگ فرا رسد اگر مالى از خود باقى گذاشته باشد،وصيت‏به خير، مقرر شده است،براى پدر و مادر و خويشان،حقى است‏بر عهده پرهيزگاران‏» (1) .

اين آيه بروشنى تصريح مى‏كند كه خداوند وصيت را بر هر كسى كه مالى را پس از مرگش به جا گذارد فرض و واجب كرده است و اين وصيت‏حقى است واجب بر پرهيزگاران.

با آن كه از عبارت رسيده از پيامبر (ص) چنين برمى‏آيد كه دستور وصيت‏براى والدين و خويشاوندان پيش از نزول واجبات ارث بوده است،اما وجوب وصيت در هنگام مرگ و يا پيش از آن همواره واجب بوده است.بعلاوه،اين آيه مباركه از پايبندى به وصيت‏سخن مى‏گويد،و ليكن آيه از لزوم وصيت‏به صورت نوشته و يا اكتفاى به وصيت لفظى چيزى نمى‏گويد.اما پيامبر (ص) از مسلمانان خواسته است تا وصيت را بنويسند.در صحيح مسلم چنين آمده است:

سالم از پدرش روايت كرده است كه او از پيامبر خدا (ص) شنيد كه فرمود:«شخص مسلمان نسبت‏به چيزى كه وصيت مى‏كند،-در صورتى كه سه شب بخوابد-حقى ندارد،مگر وصيتنامه‏اش نوشته و در نزد خود وى باشد» (2) .و در صحيح مسلم نيز از ابن عمر روايت‏شده است كه رسول خدا (ص) فرمود:«شخص مسلمان نسبت‏به چيزى كه متعلق به اوست،و درباره‏اش وصيت مى‏كند-در حالى كه دو شب بخوابد-حقى ندارد،مگر وصيتنامه‏اش به صورت نوشته در نزد خود او باشد» (3) .

مسلم نيز روايت كرده است كه عبد الله بن عمر گفت،هيچ شبى بر من نگذشت-از آن زمانى كه شنيدم پيامبر آن مطلب را گفت-مگر اين كه وصيتنامه‏ام نزد من بود (4) .

چه بسا كه پيامبر وصيتش را شبها،ماهها و سالها،تاخير مى‏انداخت‏براى اين كه با پروردگار خود وقت مقررى داشت.قابل قبولتر اين است كه پيامبر از راه وحى مى‏دانست كه-پيش از اين كه خدا دين خود را كامل گرداند-او نمى‏ميرد.و بدان جهت است كه ما مى‏بينيم هنگامى كه در حجة الوداع آيه زير را از جانب خدا دريافت مى‏كند:«امروز دينتان را براى شما كامل ساختم و نعمتم را بر شما تمام كردم و اسلام را به عنوان ديانت‏براى شما پسنديدم.»نزديك شدن اجلش را احساس كرد و دريافت كه وقت آن فرا رسيده است كه وصيت لفظى كند و بعد هم وصيت كتبى.و براى همين است كه مى‏بينيم پيامبر در راه بازگشت از مكه به مدينه، حاجيان را در محل غدير خم متوقف مى‏كند و آنان را مخاطب قرار مى‏دهد و از جمله مى‏فرمايد:«گويى به لقاء الله دعوت شده‏ام،و لبيك گفته‏ام[گويا اجلم فرا رسيده است و به همين زودى از ميان شما مى‏روم]آگاه باشيد،در ميان شما دو چيز گرانبها مى‏گذارم:يكى قرآن و ديگر عترتم،پس مواظب باشيد كه چگونه پس از من نسبت‏به آنها رفتار خواهيد كرد و آن دو هرگز جدا نمى‏شوند تا كنار حوض كوثر بر من باز گردانده شوند».سپس گفت:«همانا خدا صاحب اختيار من است و من سرپرست هر مؤمنم و بعد دست على را گرفت وگفت:هر كس را من سرپرستم پس اين على سرپرست اوست.بار خدايا!دوست‏بدار هر كس او را وست‏بدارد و دشمن بدار هر كه او را دشمن بدارد!» (5)

وصيتنامه مكتوب در مورد كارهاى مهم ضرورى است

البته وصيت لفظى ارزشمند است،و ليكن وصيتنامه كتبى ضرورت دارد،بويژه در كار مهمى همچون پيمان نسبت‏به شخص معينى تا جانشين پيامبر و زمامدار امت‏بعد از پيامبر شود. براستى كه اعلام زبانى در كار مهمى از اين قبيل جاى وصيتنامه كتبى را نمى‏گيرد.چه بر آن مطلبى كه به زبان مى‏گويد ممكن است چيزى زياد يا كم كنند و يا تغيير دهند،يا انكار كنند و يا به فراموشى بسپارند اما آن كه تغيير و تبديلش مشكل است همان وصيتنامه كتبى است. به همين دليل است كه انتظار مى‏رفت پيامبر وصيتنامه‏اى بنويسد،با مهر شريفش ممهور كند،براى امت،به جاى گذارد.

البته بسيارى از دانشمندان مى‏گويند:كه پيامبر (ص) نسبت‏به پيروى از كتاب خدا و سنت پيامبر با گفتار وصيت فرموده است،و اين وصيت پيامبر را بس است.و ليكن اين عقيده درست نيست زيرا قرآن مؤمنان را به فرمانبردارى از خدا و اطاعت پيامبر امر مى‏كند:«اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد!از خدا و پيامبر (ص) اطاعت كنيد!» (6) ،«به آنچه پيامبر براى شما آورده است عمل كنيد و از آنچه شما را نهى كرده خوددارى كنيد!» (7) .

در صورتيكه خود قرآن در ضرورت و لزوم پيروى از تعليمات خود و سنتهاى پيامبرش صراحت دارد،پس هرگز وصيت[پيامبر]به پيروى از آن دو،وصيت‏خاصى نخواهد بود و سخن پيامبر هرگز رساتر و اثر بخش‏تر از قرآن نيست.بعلاوه محتواى وصيت پيامبر (ص) چيزى بايد باشد كه پيروان آن حضرت ضرورت عمل به آن را جز به وسيله‏وصيت از طريق ديگرى ندانند،در صورتى كه ضرورت اطاعت‏خدا و پيامبرش براى همه مسلمانان امرى واضح و بلكه اساس و هدف غايى اسلام است.

البته شخص پيامبر (ص) از هر كسى نسبت‏به انجام دستور قرآن در زمينه وصيت كردن و عمل به چيزى كه امتش را مامور به انجام آن مى‏كند سزاوارتر است.

آگاهى پيامبر (ص) نسبت‏به خطرهاى آينده،وصيتنامه كتبى را ضرورت مى‏بخ شد

هر گاه بر عبد الله بن عمر و هر مسلمان كوچك يا بزرگى واجب و لازم باشد كه وصيتنامه‏اى بنويسد به دليل اين كه مسؤول اندك مالى يا عائله كوچكى است،پس،رسول خدا (ص) از تمام امتش به نوشتن وصيتنامه سزاوارترست،زيرا او نسبت‏به سرنوشت تمام نسلهاى امت اسلامى مسؤول است.

اما هنگامى كه اهميت مسؤوليتى را كه به گردن آن حضرت افتاده است-در مقابل ميليونها مسلمانى كه در زمان آن بزرگوار بودند،و ملياردها مسلمانى كه (از نسلهاى مختلف) بعد از او به دنيا مى‏آيند-در نظر بگيريم،يقين پيدا مى‏كنيم كه امرى غير عادى مانع از آن شده كه رسول خدا وصيتنامه‏اى بنويسد و در آن امت را به سوى رهبرى ارشاد كند كه زمامدارى آنان را بعد از وى بر عهده گيرد.براستى كه اسلام آن روزها نهال تازه‏اى بود كه ريشه‏هاى آن درخت‏به اعماق خاك اجتماع عرب فرو نرفته بود و خطرهايى كه اسلام را تهديد مى‏كرد فراوان بود.همگان از برگشتن عمده قبايل جزيرة العرب از ديانت و جنگهايى كه مسلمانان را زياد به زحمت انداخت آگاهند.شخص پيامبر (ص) آن خطرها را بيش از هر كسى مى‏شناخت.

در صحيح مستدرك آمده است كه ابى مويهبة (8) خدمتگزار پيامبر خدا (ص) روايت‏كرده است كه رسول خدا (ص) به او فرمود:

«همانا من از طرف خدا مامورم كه براى اهل بقيع طلب آمرزش كنم.آن بزرگوار تشريف برد و من در خدمت او رفتم.هنگامى كه گام به بقيع نهاد و در مقابل اهل بقيع ايستاد،فرمود:سلام بر شما اى كسانى كه زير خاكها قرار گرفته‏ايد.حالتى كه در آن هستيد-در صورتى كه مى‏دانستيد خداوند شما را از چه وضعى نجات داده است-بر شما گوارا مى‏آمد.فتنه‏ها مانند پاره‏هاى شب تاريك روى آورده و به يكديگر پيوسته است‏» (9) .

ابو بكر وصيتنامه كتبى از خود به جا مى‏گذارد

عقل نمى‏پذيرد كه علاقه پيامبر (ص) به مصلحت امت و اهتمام به سرنوشت آن از صحابى خود،ابو بكر،كمتر باشد.ابو بكر از دنيا نرفت مگر اين كه مردى را جانشين خود بر مسلمانان گمارد و او را به عنوان رهبر اسلامى برگزيد;و با وجود آن كه مسلمانان در زمان رهبرى ابو بكر خطرهاى برگشت از اسلام را پشت‏سر گذاشته و تا اندازه زيادى به ثبات داخلى رسيده بودند،عمر را به جانشينى خود تعيين كرد.او اين كار را انجام داد چون مى‏دانست كه واگذاشتن مسلمانان بدون رهبرى،مهمل گذاردن امور امت،و قرار دادن آن در معرض خطرهاى فراوان است.

گفتگوى عبد الله بن عمر با پدرش

چه به جاست آن مطلبى كه عبد الله بن عمر-هنگام ضربت‏خوردن عمر-به پدرش گفت.نقل كرده‏اند كه او پدرش را نصيحت كرد كه شخصى را بعد از خود جانشين خويش قرار بدهد ميان آن دو گفتگوى زير روى داد:

عبد الله:اگر جانشين تعيين مى‏كردى خوب بود.

عمر:چه كسى را؟

عبد الله:تو سعى خود را به كار مى‏برى،چه آن كه تو پروردگار آنان نيستى.فرض كن اگر[بودى]كسى را به سرپرستى زمين خود،فرستاده بودى آيا دوست نداشتى به جاى او كسى را بگمارى تا به زمين برگردد؟

عمر:چرا.

عبد الله:فرض كن اگر كسى را به شبانى گوسفندانت مى‏گماردى آيا دوست نداشتى كه مردى را به جاى او تعيين كنى تا او برگردد؟ (10)

با اين كه او از تعيين يك فرد معين به جانشينى خود سرباز زد ولى به چيزى شبيه تعيين خليفه وصيت كرد.او شش نفر را برگزيد و به آنان حق انتخاب خليفه‏اى از بين خود را عطا كرد.و به آنان دستور داد اگر اكثريتى حاصل،از راى اكثريت،و اگر اكثريت‏به دست نيامد از گروه عبد الرحمان بن عوف،پيروى كنند.

پس عمر امر مسلمانان را به اهمال وانگذاشت،بلكه براى آنان راهى نشان داد كه خيلى روشن آنها را به انتخاب خليفه رهبرى مى‏كرد.

پيامبر (ص) هر وقت مدينه را ترك مى‏كرد،جانشين مى‏گذاشت

پيامبر وقتى كه مدينه را چند هفته و حتى چند روزى ترك مى‏گفت،مردى از اصحابش را به جانشينى خود در آن شهر مى‏گمارد.هنگام عزيمت‏به جنگ بدر،ابو لبابه،روز دومة الجندل ابن عرفطه،در ايام جنگهاى بنى قريظه،بنى لحيان و ذى قرد،ابن ام مكتوم را به جاى خود تعيين كرد.روز بنى المصطلق ابى ذر،روز خيبر،نميلة،مدت عمره قضا ابن عضبط،روز فتح مكه ابو رهم،در جنگ تبوك على بن ابى طالب و در حجة الوداع ابو دجانه انصارى را جانشين خود قرار داد (11) .

اگر روش پيامبر (ص) آن بود كه هنگام دور شدن از مدينه به مدت چند هفته يا چند روز، جانشينى براى خود در مركز حكومت تعيين كند،بنابراين از عجايب وحشتناك است كه پيامبر (ص) از امتش براى هميشه جدا شود-در حالى كه مى‏داند چه خطرهايى او را تهديد مى‏كند-بدون اينكه پيمان نامه مكتوبى از خود به جا گذارد،كه در آن كسى را به جانشينى خود براى آنها تعيين كرده باشد!

آرى وجود نداشتن وصيتنامه‏اى مكتوب از پيامبر موجب حيرت و شگفتى انسان مى‏گردد.

پيامبر خواست وصيتى بنويسد ولى مانع شدند

با همه اينها نگاهى به حوادث روزهاى آخر زندگى پيامبر (ص) ،براى ما روشن مى‏سازد كه پيامبر خواسته است وصيتنامه‏اى بنويسد،ولى نتوانسته است.ما در صحيح بخارى روايت زير را مى‏يابيم كه ابن عباس روايت كرده است:

هنگامى كه بيمارى و ناراحتى پيامبر (ص) شدت يافت،فرمود،نامه‏اى برايم بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم كه پس از آن گمراه نشويد.عمر گفت:درد بر پيامبر غلبه كرده است،كتاب خدا در نزد ماست و ما را بس است.پس،اختلاف افتاد و سر و صدا زياد شد.پيامبر فرمود:از نزد من برخيزيد،پيش من سزاوار نيست كه نزاع كنيد سپس،ابن عباس بيرون شد در حالى كه مى‏گفت:«براستى كه مصيبت هنگامى به اوج خود رسيد كه ميان پيامبر (ص) و نامه‏اى كه مى‏خواست‏بنويسد فاصله ايجاد شد» (12) .

و مسلم در صحيح خود نقل كرده است كه سعيد بن جبير گويد:كه ابن عباس مى‏گفت:«روز پنج‏شنبه چه روز دردناكى بود؟!»سپس،گريه كرد بحدى كه اشك چشمش سنگ ريزه‏ها را تر كرد.گفتم:اى پسر عباس!روز پنج‏شنبه چه پيش آمد؟گفت:هنگامى كه بيمارى پيامبر (ص) خدا شدت يافت فرمود:كاغذى بياوريد براى شما نامه‏اى بنويسم تا بعد از من گمراه نشويد. اما آنان با يكديگر به نزاع برخاستند،در حالى كه نزد پيامبر شايسته نبود كه با هم نزاع كنند، و گفتند:چه شده پيامبر را؟آيا هذيان مى‏گويد؟بپرسيد از او!

پيامبر فرمود:واگذاريد مرا،من در حالى هستم كه (از حال شما در آينده) بهتر است.شما را به سه چيز توصيه مى‏كنم:مشركان را از جزيرة العرب بيرون كنيد.گروه نمايندگى را به روشى كه من گسيل مى‏داشتم،گسيل داريد.سعيد بن جبير مى‏گويد:ابن عباس از گفتن مطلب سومى،خوددارى كرد و يا گفت من آن را فراموش كرده‏ام (13) .

از عبيد الله بن عبد الله بن عتبة روايت‏شده است كه ابن عباس گفت:

«وقتى كه پيامبر خدا در حال احتضار بود،در آن خانه مردانى از جمله عمر بن خطاب بودند. پس،پيامبر (ص) فرمود;بياييد،براى شما نامه‏اى بنويسم تا پس از آن گمراه نشويد.پس او گفت:بيمارى بر پيامبر خدا غلبه كرده است!و شما قرآن داريد.كتاب خدا ما را بس است.پس، ميان اهل خانه اختلاف افتاد و به خصومت‏با يكديگر پرداختند،بعضى مى‏گفتند بشتابيد تا رسول خدا براى شما نامه‏اى بنويسد كه هرگز پس از او گمراه نشويد.و بعضى ديگر همان حرف عمر را مى‏زدند!

پس چون سخن بيهوده و اختلاف نزد پيامبر زياد شد،رسول خدا فرمود:برخيزيد!اين بود كه ابن عباس مى‏گفت:«براستى مصيبت;بزرگترين مصيبت آن گاه شد كه اختلاف و سر و صداى آنان ميان رسول خدا و آن نامه‏اى كه مى‏خواست‏براى آنان بنويسد،فاصله انداخت و مانع شد» (14) .

ابن سعد در طبقات نقل كرده است كه جابر بن عبد الله انصارى گفت:«چون‏پيامبر خدا بيمار شد-آن بيماريى كه در اثر آن وفات يافت-كاغذى طلبيد تا براى امتش چيزى بنويسد كه نه گمراه شوند و نه (بعد از آن حضرت) يكديگر را نسبت‏به گمراهى دهند،ميان حاضران در خانه سخنانى رد و بدل شد و مشاجره در گرفت و عمر سخنى گفت،پيامبر او را بيرون كرد» (15) .

و از زيد بن اسلم،و او از پدرش،از قول عمر بن خطاب نقل كرده است كه عمر گفت:«ما نزد پيامبر بوديم،و بين ما و زنان پيامبر پرده‏اى آويخته بود.پس،پيامبر خدا فرمود:مرا با هفت مشك آب غسل دهيد و كاغذ و دواتى برايم بياوريد تا چيزى براى شما بنويسم كه هرگز پس از آن گمراه نشويد.زنها گفتند:آنچه پيامبر نياز دارد حاضر كنيد. (عمر مى‏گويد:) پس،من گفتم:شما ساكت‏باشيد كه شما همسران او هستيد.وقتى كه او بيمار شود چشمهايتان را مى‏فشاريد و اشك مى‏ريزيد و هنگامى كه سالم است‏به گردنش مى‏چسبيد.آن گاه پيامبر فرمود آنان از شما بهترند» (16) .

اين حادثه عجيب پرسشهايى را برمى‏انگيزد:

(1) چرا عمر در نوشتن وصيتنامه با پيامبر مخالفت كرد؟

(2) پيامبر (ص) به چه چيز مى‏خواست وصيت كند؟

(3) چرا پيامبر خدا على رغم مخالفت عمر آنچه مى‏خواست انجام نداد؟

(4) چگونه وصيت پيامبر (ص) براى امت‏باعث ايمنى از گمراهى است؟

بعضى از علماى حديث‏به سؤال اول به اين گونه جواب مى‏دهند كه آنچه را عمر،به مخالفت‏با آن دعوت كرد اين بود كه چون پيامبر در حال احتضار بود،دلش به حال اوسوخت.وصيت كردن در آن ساعت مايه رنج‏بيشتر پيامبر بود و عمر خواست كه پيامبر زياد خود را به زحمت نيندازد!

پذيرفتن اين توجيه واقعا مشكل است.

اين مخالفت‏به دليل كم كردن زحمت پيامبر نبود

كجا مسلمانى مجاز است مسلمان ديگرى را-كه در معرض موت قرار دارد-چه داراى مقام بزرگ باشد،يا كوچك از نوشتن وصيتنامه‏اش باز دارد؟و حال آن كه مى‏داند وصيت كردن يكى از وظايف دينى است و از هر مسلمانى خواسته شده است تا آن را بيش از فرا رسيدن مرگش،آماده سازد.پيشتر روايتى كه عبد الله فرزند عمر نقل كرده بود گذشت،پيامبر (ص) فرمود:«شخص مسلمان حق ندارد،دو شب را بخوابد مگر آن كه وصيتنامه‏اش را در مورد آنچه متعلق به او است نوشته و در كنارش باشد.»البته بر هر مسلمانى بويژه بر بزرگان اسلام همچون عمر،واجب است تا برادر مسلمانش را در انجام تكليف دينيش كمك كند،نه آن كه او را از اقدام به آن عمل باز دارد.در اينجا وظيفه عمر در مقابل وصيت پيامبر (ص) دو برابر مى‏شود:

چه پيامبر تنها يك مسلمان نيست‏بلكه او سرور مسلمانان و پيامبر آنان است،پس بر عمر واجب است،تا نهايت كمك و يارى را براى انجام تكليف پيامبر (ص) به آن حضرت بكند.بر عمر واجب است تا به پيامبر در اقدام به نوشتن وصيت نامه‏اش كمك كند،زيرا پيامبر مى‏گويد:وصيتش وسيله حفظ امت از گمراهى است،و پيامبر همواره در آنچه مى‏گويد صادق است.اگر وصيتش پشتوانه‏اى است در مقابل گمراهى،پس بر عمر واجب است تا همچون يك مسلمان برجسته علاقه‏مند به مصالح اين امت از آنچه پيامبر (ص) اراده فرموده است، استقبال كند و بر دستيابى به اين تضمينى كه براى آينده مسلمانان ضرورى و لازم ست‏بى‏نهايت‏شادمان باشد.چه چيز براى اين امت مهمتر از اين است-در حالى كه پيامبرش در آستانه جدايى است و با اين جدايى وحى آسمانى قطع مى‏شود-كه اين امت‏بر نوشته‏اى دسترسى داشته باشد كه روشنگر راه او باشد و اورا از گمراهى و آشوب در آينده طولانى نگهدارى كند؟!

بر عمر و همه كسانى كه در آن مجلس حاضر بودند،واجب و لازم بود كه در آن لحظه امر پيامبر را اطاعت كنند.پيامبر به آنان امر كرد كه كاغذى بياورند تا وصيتنامه‏اش را روى آن بنويسد و اطاعت فرمان پيامبر واجب است.قرآن مجيد آن را تذكر مى‏دهد:«اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد،مطيع فرمان خدا و پيامبر باشيد...»59:4چگونه عمر به دليل دلسوزى بر پيامبر و ترس از زيادى رنج و مشقت او،با آن حضرت مخالفت مى‏كند،در صورتى كه مخالفت وى با آن بزرگوار موجب رنج‏بيشتر و بزرگتر از آن چيزى بود كه خواسته بود و بايد انجام مى‏شد؟پيامبر به يارانش،در روزهاى توانايى و نشاط امر مى‏كرد و آنان به انجام فرمان او مبادرت مى‏ورزيدند،حتى اگر دستور آن حضرت در مورد مالها و جانهاى ايشان مى‏بود.هان، اكنون آن حضرت كاغذ و دواتى از آنان مى‏خواهد (و آن كم ارزشترين چيزهاست) ولى فرمان او را نمى‏برند!!!ترديدى ندارد كه اين عمل او را به سختى رنجانده،عميقا غمگين مى‏سازد و بر ناراحتى آن حضرت دليلى بالاتر از گفته او بديشان نمى‏باشد كه:«از نزد من برخيزيد»و گفتار او به عمر:«حقا كه آنان (زنان) از شما بهترند.».

اگر آنان به آنچه خواسته بود مبادرت مى‏ورزيدند،از ناراحتى او كاسته بودند،و هيچ چيز در آن ساعت پيامبر را پيش از قيام آن حضرت به امر واجب و مصون داشتن امتش در برابر گمراهى،مسرور نمى‏كرد.

براستى ابو بكر،از نوشتن وصيتنامه‏اش به هنگامى كه جان مى‏داد،منع نشد،با اين كه در حال اغما بود،در عين حال پيمان جانشينى عمر را به خلافت‏خود،به عثمان ديكته مى‏كرد.چقدر، خطا و سنگدلى بود،اگر فردى از مسلمانان در آن روز-به دليل فزونى زحمت او كه او در حال جان دادن است-مانع وصيت ابو بكر مى‏شد.تصور نمى‏كنم عمر،عثمان را-كه به هنگام نگارش وصيتنامه ابو بكر در بستر مرگ به او يارى كرد-ملامت كرده باشد!

شخص عمر در حالى كه ضربت‏خورده و زخم كشنده‏اى برداشته بود از نوشتن‏وصيتنامه‏اى براى مسلمانان،نسبت‏به آنچه اراده كرده بود-على رغم شدت درد و خونريزى زياد و بيهوشى لحظه به لحظه‏اش-منع نشد.براستى او در اين حالت اسفبار وصيت كرد كه شش نفر از صحابه از بين خود خليفه‏اى انتخاب كنند.به اين ترتيب كه اگر اكثريتى وجود داشته باشد،از راى اكثريت پيروى كنند و اگر آراء برابر باشد از گروه عبد الرحمان بن عوف متابعت كنند. مسلمانان هم از وصيت او پيروى كردند و به تمام وصيتنامه او بتفصيل عمل كردند،على رغم اين كه آن وصيتنامه باعث‏حفظ امت از گمراهى نبود.با اين كه وى آنها را به گزينش خليفه‏اى ساده‏لوح و كم اراده رهبرى كرد كه همان ضعف اراده‏اش سرانجام به قتل او منجر شد و قتل او نيز مصيبتها و فتنه‏هايى بيشمار براى توده مسلمانان به بار آورد.

با اين همه،بعيد است،انگيزه مخالفت عمر،به علت كاهش رنج و درد پيامبر و علاقه و دلبستگى به زحمت نيفتادن آن حضرت با نگارش وصيت‏بوده باشد.بنابراين،ممكن است اين مخالفت را به يكى از دو روش زير توجيه كرد:

ممكن است اين صحابى بزرگ مقصودش همان بوده است كه مى‏گفت.چه بسا كه او پنداشته است،در حقيقت پيامبر تحت تاثير تب حرف مى‏زند و آنچه مى‏گويد اراده نكرده و بى‏معنى است،معناى چنين تصورى اين است كه عمر فراموش كرده بوده است كه پيامبر (ص) منزه از بيهوده‏گويى است و او از روى هوا سخن نمى‏گويد و براستى كه خداوند هرگز از پيامبرش نيروى درست انديشيدن را سلب نمى‏كند.

آرى!ممكن است عمر همه آنها را فراموش كرده باشد زيرا-چنان كه به نظر مى‏رسد-او خود در آن روزها امور معنوى حادى را ناديده مى‏گيرد.دليل بر اين مطلب آن است كه در آن برهه از زمان در موضعگيريهاى خود-بين دو طرفى كه هر دو راه انحراف را پيش گرفته به نهايت تناقض گويى دچار شده بودند-مردد و سرگردان است.در نتيجه،از آخرين درجه چپ تا منتها درجه راست تغيير عقيده مى‏دهد.در همان حال كه او-در ايام بيمارى پيامبر-مى‏پنداشت كه پيامبر همچون هذيان گفتن فردى مبتلا به تب،هذيان مى‏گويد و در فكرش چنين مى‏پنداشت كه خداوند خاتم انبياى خود را به حالتى‏فرو مى‏گذارد كه مناسب حال هيچ پيامبرى نيست،و ناگهان-پس از رحلت پيامبر (ص) -او ايستادگى مى‏كند تا به مردم اظهار كند كه محمد نمرده است وانگهى به اين عبارت سوگند ياد مى‏كند و مى‏گويد:

«به خدا قسم،پيامبر خدا-به طور قطع-برمى‏گردد،چنان كه موسى برگشت،پس بايد دستها و پاهاى مردمى را كه تصور كنند پيامبر مرده است،قطع كرد.» (17) به اين ترتيب او در فاصله پنج روز از اين نظر كه فقدان نيروى تفكر را بر پيامبر (ص) روا مى‏دارد،به اين راى كه مرگ را براى رسول خدا جايز نمى‏شمارد،تغيير جهت داد.پس از دو يا سه روز او را مى‏بينيم كه به عقيده مخالف ديگرى مى‏گرايد و تصميم مى‏گيرد با گروه خود به زور وارد خانه على شود-در حالى كه فاطمه دختر پيامبر و زهرا پاره تن آن حضرت در ميان آن خانه است-تا او را بر يعت‏با ابى بكر وادار كند (18) .و اين مطلب روشن مى‏سازد كه اين صحابى بزرگ در آن روزها وضع غير طبيعى داشته است و آن چهره تابناكى نيست كه ما به نام عمر،مى‏شناسيم.اما توجيه ديگر براى موضعگيرى او،اين است كه او بخوبى محتواى وصيتى را كه پيامبر مى‏خواست‏بنويسد،مى‏دانست و به اجتهاد خود نظر داد كه محتواى آن به مصلحت امت، نخواهد بود،بنابراين با نوشتن آن مخالفت كرد،و در اين صورت تفسير و توجيه موضع عمر را در توجه و دقت‏به پاسخ به سؤال دوم مى‏يابيم:پيامبر مى‏خواست درباره چه چيز وصيت كند؟

پيامبر مى‏خواست درباره چه چيز وصيت كند؟

تصور نمى‏كنم كه پيامبر در آن ساعت مى‏خواسته است كتابى تاليف كند كه درآن سنتهاى خود و تفصيلات احكام شرعى را در آن بگنجاند،و يا براى مسلمانان خطوط عمومى شريعت اسلام را بنويسد.براستى پيامبر به كوتاهى ساعات عمرش بر روى اين زمين آگاه بود و مى‏دانست كه بزودى قبض روح خواهد شد.اگر رسول خدا در آن ساعت،خطوط كليى براى شريعت مى‏نوشت آن نوشته نمى‏توانست،وسيله نجات مسلمانان از گمراهى باشد،زيرا كه خطوط كلى در كتاب خدا موجود است و همواره مسلمانان با آنها سر و كار داشته‏اند و در تفصيل آن خطوط كلى بحث و جدال و گفتگو مى‏كنند.

پيامبر خدا پس از شروع نبوتش بيست و سه سال زندگى كرده است،و در اين مدت سنتهاى خود را ننوشته و خطوط كلى را براى شريعت ترسيم نكرده و-على رغم اين كه آن سالهاى طولانى،سنوات تبليغ و تعليم بوده است-دستور نوشتن آنها را صادر نكرده است،در صورتى كه وى در اوج تندرستى و نشاط بوده است.بيقين براى مصلحتى بوده است كه آن كار را نكرده است،پس دور از عقل و منطق است كه بخواهد در آن لحظه كوتاه-چيزى را كه در خلال بيست و سه سال انجام نداده بوده است-انجام دهد.

هدف آن بزرگوار اين نبود كه مسلمانان را به پيروى از قرآن و سنت‏سفارش كند،زيرا قرآن نسبت‏به آنها امر كرده است،و با اين همه مسلمانان از گمراهى در امان نمانده‏اند.چگونه پيروى از سنت پيامبر باعث ايمنى از گمراهى مى‏شود در صورتى كه آن نانوشته است و مردم در آنها اختلاف دارند،و (بر طبق عقيده عامه مسلمانان) پيامبر،مرجعى را تعيين نكرده است تا مردم سنت را از او اخذ كنند؟و علاوه بر آن:

پيامبر نه مى‏خواسته است (در وصيتنامه‏اى مكتوب) به اخراج مشركان از جزيرة العرب سفارش كند و نه به اجازه دادن نمايندگان،آن طور كه او خود اجازه مى‏داده است (همان دو موضوعى كه سعيد بن جبير در حديث‏خود از ابن عباس نقل كرده است) ،زيرا اين دو موضوع وسيله ايمنى از گمراهى نمى‏باشد.شايد موضوع سومى كه ابن عباس از آن سخنى به ميان نياورده و يا سعيد آن را فراموش كرده است همان‏است كه پيامبر قصد نوشتن آن را داشته است.

پيامبر قصد داشت كه براى امت امامى تعيين كند

آنچه پيامبر اراده فرموده بود اين بود كه مسلمانان را با زمامدارى آشنا سازد كه برگزيده خود آن حضرت بود و خود مى‏دانست كه او داناترين فرد از پيروان اوست‏به شرايع الهى و خالصترين فرد نسبت‏به خدا و دين خدا،و نيرومندترين فرد بر تحمل بارهاى سنگين اسلامى است.با اين ويژگيها مرجع براى امت و زمامدارى براى آنان خواهد بود كه آنان را به راه راست رهبرى خواهد كرد،و باعث ايمنى آنان از گمراهى و هرج و مرج خواهد شد.

آن رهبر مورد نظر كيست؟

پيداست كه رهبر مورد نظر پيامبر (ص) نه ابو بكر است نه عمر،[منظور پيامبر]اگر هر كدام از آن دو بود،عمر با نوشتن وصيتى كه پيامبر در آن نسبت‏به آن فرد،پيمان مى‏گرفت،مخالفت نمى‏كرد،زيرا آن محبوبترين چيزها نزد وى بود.چه آن كه ما مى‏بينيم عمر،پس از رحلت رسول خدا-بر شايستگى ابو بكر به خلافت،استدلال مى‏كند،و اين كه او در غار همراه پيامبر خدا بوده است،و يا اين كه پيامبر او را مامور خواندن نماز كرد،آن گاه كه خود قادر بر امامت مسلمانان نبود.و اگر پيامبر (ص) پيمانى نسبت‏به ابو بكر گرفته بود،عمر نيازى به اين نوع استدلال نداشت و هم نيازى نبود،كه عمر درباره شايستگى ابو بكر به خلافت‏با انصار به جدال بپردازد،بلكه وصيتنامه،خود مانع از جدال بود.

آيا مقصود على بود؟

براستى موضع پيامبر در روز غدير خم هنگامى كه به مسلمانان،اعلان كرد على سرپرست مسلمانان است پيوسته در ذهن عمر مجسم بود.و هنگامى كه پيامبر گفت‏قصد دارد براى مسلمانان مطلبى بنويسد تا پس از آن گمراه نشوند،عمر بخوبى يادش آمد كه اين سخنان بعينه همان سخنانى است كه پيامبر (ص) درباره خاندانش به صورت عام و درباره على به گونه‏اى خاص مى‏گفته است.

پيامبر حديث ذيل (زيد بن ارقم آن را روايت كرده است) را فرموده است:

«من در ميان شما چيزى را به جا گذاشتم كه اگر به آن توسل جوييد هرگز پس از من گمراه نخواهيد شد.كتاب خدا،ريسمان كشيده شده ميان آسمان و زمين و عترت من،اهل بيتم.و براستى اين دو هرگز از هم جدا نمى‏شوند تا كنار حوض كوثر سوى من بازگردند،پس، مواظب باشيد درباره آن دو چگونه جانشينى براى من خواهيد بود» (19) .

و از على (ع) نقل شده است كه پيامبر (ص) در روز غدير خم فرمود:

«هر كسى را كه خدا و پيامبرش سرپرست اوست پس اين (على) مولا و سرپرست اوست.در ميان شما چيزى بر جاى گذاشتم كه اگر بدان چنگ زنيد هرگز پس از آن گمراه نخواهيد شد: كتاب خدا (ريسمانى) كه يك سر آن در دست‏خدا و سر ديگرش در دستهاى شماست،و اهل بيت من‏» (20) .

و از زيد بن ثابت نقل شده است كه رسول خدا فرمود:

«من در ميان شما دو جانشين مى‏نهم:كتاب خداى تعالى و خاندانم،پس مراقب باشيد چگونه پس از من درباره آن دو رفتار خواهيد كرد،زيرا آن دو هرگز از يكديگر جدا نمى‏شوند تا كنار حوض سوى من بازگردند» (21) و از جابر بن عبد الله نقل شده است كه رسول خدا فرمود:

«اى مردم!همانا من چيزى را ميان شما بر جا نهادم،مادام كه بدان متوسل شويدهرگز گمراه نمى‏شويد كتاب خدا و خاندان من،اهل بيتم.» (22) .

اين سخنان پيامبر و نظاير فراوان آنها پيوسته در گوشهاى عمر طنين انداز بود هنگامى كه پيامبر (ص) در بستر بيماريش به احضار دوات و كاغذ دستور داد براى آنان چيزى بنويسد تا پس از آن گمراه نشوند،عمر با هوشيارى خود مقصود پيامبر را درك كرد:كه او مى‏خواهد على را جانشين خويش سازد،پس،شروع به مخالفت كرد.

عمر خود علت مخالفتش را توضيح مى‏دهد

علت مخالفت عمر،با وصيت پيامبر (ص) در مورد على (ع) را خود وى در زمان خلافتش ضمن گفتگويى با ابن عباس،به شرح زير يادآور شده است:

عمر:پسر عمويت را در چه حالى ترك گفتى؟

ابن عباس:در حالتى از او جدا شدم كه با همسن و سالهايش بازى مى‏كرد (گمان كرد كه مقصود خليفه،عبد الله جعفر است) .

عمر:مقصودم او نيست،بلكه مقصودم بزرگ شما خانواده (على بن ابى طالب است) .

ابن عباس:ترك گفتم او را در حالى كه با سطل درختان خرما را آبيارى مى‏كرد...و قرآن مى‏خواند.

عمر:خون يك آدم به گردنت اگر كتمان كنى.آيا چيزى از علاقه به خلافت در باطن او باقى است؟

ابن عباس:آرى.

عمر:آيا او گمان دارد كه پيامبر (ص) او را تعيين كرده است؟

ابن عباس:آرى و من اضافه مى‏كنم:از پدرم راجع به آنچه او ادعا دارد پرسيدم، (درباره تعيين شدن او به خلافت‏به وسيله پيامبر خدا (ص) ) او گفت:راست گفته است‏عمر:آن گفتار نوعى ستايش والا از جانب پيامبر خدا (ص) درباره على بوده است،هيچ مدعايى را ثابت نمى‏كند و هيچ اشكالى را برطرف نمى‏سازد.البته پيامبر تجربه مى‏كرد تا در صورتى كه ممكن باشد او را به خلافت منصوب كند.براستى كه او در هنگام بيماريش خواست او را به نام تعيين كند.اما من از باب دلسوزى و حفظ اسلام از آن كار جلوگيرى كردم.نه،قسم به پروردگار اين بنا (كعبه) قريش هرگز بر خلافت على متفق نمى‏شدند.و اگر پيامبر (ص) او را به ولايت منصوب مى‏كرد هر آينه توده عرب از همه جانب با او مخالفت مى‏كردند.پس،پيامبر (ص) دانست كه من از آنچه در دل اوست آگاهم،خوددارى كرد،و خدا نخواست جز تاييد آنچه رخ داده است (23) .

در اين صورت،آنچه انگيزه مخالفت عمر،با نوشتن وصيتنامه راجع به على (ع) شد،همان دلسوزى و احتياطش نسبت‏به اسلام بوده است و همچنين اعتقاد او بر اين كه قريش بر خلافت على (ع) اجتماع نخواهند كرد و طولى نخواهد كشيد،اگر او عهده‏دار خلافت‏شود از همه جانب با او مخالفت‏خواهند كرد.

اين عوامل باعث جواز مخالفت‏با پيامبر نمى‏شود

با اين كه ما شخصيت عمر و سيره،عدالت و قاطعيتهاى تاريخيش را،بزرگ مى‏داريم ولى به خود اجازه مى‏دهيم تا نسبت‏به اين عقيده و نظر او انتقاد كنيم،به دليل اين كه او به خود اجازه داده است تا با خواست و اراده پيامبر (ص) مخالفت كند.بهتر اين است كه خطاى او را در اجتهادش عنوان كنيم،هر چند از آن نوع اجتهادى باشد كه صاحبش در صورت خطا هم ماجور است (24) .

او يادآور شده است:پيش‏بينى مى‏شد كه مردم عرب تمام نواحى،پيمان با على را در صورت عهده‏دار شدن خلافت،بشكنند.لازم به يادآورى است كه انصار هم از عرب بودند و همه آنان على را دوست مى‏داشتند و به او علاقه‏مند بودند،اگر پيش از بيعت‏با ابو بكر فكر خلافت على بر آنان عرضه مى‏شد،هر آينه كسى را بر على ترجيح نمى‏دادند.تاريخ به ما بازگو مى‏كند كه آنان حتى پس از اين كه بيعت‏با ابو بكر پايان يافته بود،نزديك بود،به سوى على (ع) برگردند و اين در حالى است كه پيامبر (ص) عهدنامه‏اى مكتوب براى على،پس از خود باقى نگذاشته بود،اگر پيامبر چنان عهدى را مى‏نوشت،موضع آنان چه مى‏شد؟و بعدها كه با على يعت‏شد-با اين كه حدود بيست و پنج‏سال از وفات پيامبر گذشته بود و اكثر مردم امتيازهاى على (ع) و بيانات صريح پيامبر را درباره او فراموش كرده بودند-ديديم كه تمام انصار شت‏سر او ايستادند.كسانى كه با او مخالفت كردند به تعداد انگشتان يك دست نرسيدند از طرف ديگر بقيه عرب خارج از مدينه و مكه-با اين كه قريش ابو بكر را كاملا تاييد مى‏كردند-همگى با او مخالفت كردند.

على رغم اين كه اعراب تمام اطراف و نواحى با ابو بكر نقض عهد كردند و جنگهاى رده (ارتداد از اسلام) هزاران هزار قربانى گرفت،هيچ كدام از اينها عقيده عمر را-در اين كه يعت‏با ابو بكر درست‏بوده است-تغيير نداد.پس،چرا در نظر عمر نوشتن وصيتنامه براى على نادرست‏بود،به دليل اين كه او پيش بينى مى‏كرد،اعراب پيمان خود را با على مى‏شكنند؟و حال آن كه اين يك پيشگويى حساب نشده بوده است،اى بسا كه قبايل عرب نسبت‏به على (به عنوان پسر عموى پيامبر و وصى او) تسليم‏تر بودند تا ابو بكر.

هنگامى كه پس از خلفاى سه گانه،على به خلافت رسيد،همه شهرهاى اسلامى-به جز شام-با ميل و رغبت‏با او بيعت كردند،اگر تحريك سران قريش نبود نه مردم بصره-پس از بيعت‏با او-پيمان شكنى مى‏كردند،و نه مردم شام از بيعت كردن با او،خوددارى مى‏ورزيدند.

اما اين گفتار عمر،كه قريش بر محور خلافت على اجتماع نمى‏كردند،شايد درست‏باشد،ولى ضرر و زيان آن چه بود؟زيرا قريش بر محور رسالت‏شخص پيامبر نيز اجتماع نكردند بلكه به مخالفت‏با او مجتمع شدند و بيست و يك سال با او جنگيدند،و داخل جامعه اسلامى نشدند مگر پس از اين كه شكستى مهلك را متحمل شدند.پس در اين صورت آيا ضرورتى دارد كه چون قريش در مقابل نبوت ايستادند آن را لغو و باطل شماريم؟!!و اگر موضع قريش نسبت‏به شخص پيامبر (ص) چنين بوده است،پس،چگونه جايز است كه موافقت آن را بر امرى نشانه درستى آن امر و مخالفتش را دليل بر نادرستى آن امر به حساب آوريم؟

شايد با توجه به گذشته تيره و تار قريش،صحيح آن باشد كه مخالفت آنها را با امرى دليل بر درستى آن امر بدانيم نه بر نادرستى آن.

علاوه بر آن،نبايد فراموش كنيم كه هنگام صحبت از قريش همزمان با رحلت رسول خدا (ص) از طرفى شخصيتهايى چون،على،ابو بكر،عمر،ابو عبيده،عثمان،طلحه،زبير،عبد الرحمان بن عوف،سعد بن ابى وقاص و ديگر مكيان كه در جنگ بدر حاضر بودند،از برجستگان و متنفذان قريش بودند،از طرف ديگر،نفوذ ابو سفيان و امثال او،به دليل غلبه اسلام بر ايشان،از بين رفته،يا رو به نابودى نهاده بود.امثال معاويه نيز هنوز شناخته شده نبودند.و ديو شهوت حكمرواييشان هنوز دهان نگشوده بود.

در حالى كه مكيان شركت كننده در جنگ بدر،در آن روز،صاحبان نفوذ در ميان قريش بودند،و نيز از بزرگان صحابه‏اى كه به صميميت نسبت‏به اسلام معروف بودند،انتظار مى‏رفت كه اگر پيامبر وصيتنامه‏اى مى‏نوشت،بر گرد على اجتماع كنند.پس،چگونه عمر اعتقاد داشته است كه اگر پيامبر هم وصيت مى‏كرد قريش بر خلافت على همراى نمى‏شدند؟

البته اين يك واقعيت است كه بعضى از قبايل مكه همواره كينه على را در دل خود پنهان مى‏داشتند،زيرا وى آنان را سوگوار ساخته بود،سوگ افراد زيادى از كسانشان كه على (ع) در ايام خصومت آنان با پيامبر (ص) و جنگ با اسلام آنان را به‏قتل رسانده بود،ولى با اين همه، گرد آمدن بزرگان صحابه از مردم قريش پيرامون على قابل پيش بينى بود،اگر از شدت حس انتقامجويى اولياى مقتولان و كينه آنها كاسته مى‏شد،همگى زير پرچم او جمع مى‏شدند.به نظر مى‏رسد كه اين همان مطلبى است كه پيامبر آن را پيش بينى كرده بود.

هر چند نبايستى فراموش كنيم كه ابو سفيان از جمله كسانى بود كه على (ع) او را خت‏سوگوار ساخته بود.على (ع) ،پسر ابو سفيان حنظله،پسر عمو،و پدرزنش عتبه را به همراه پسرش وليد،كشته بود و با اين همه،تاريخ به ما مى‏گويد كه ابو سفيان نزد على آمد، بيعت‏خود را به او عرضه كرد و حتى پس از تثبيت‏بيعت‏براى ابو بكر،او را وادار به قيام و اقدام بر امر خلافت مى‏ساخت و خالد بن سعيد بن عاص كه همچون ابو سفيان فردى از بنى اميه بود،نيز همين موضع را داشت.در هر صورت،اين يا آن،فرق نمى‏كند،عمر مى‏بايستى توجه مى‏داشت كه پيامبر خدا از او با قريش و توده مردم آشناتر بوده است،چه او كسى است كه آنچه را مى‏بايست از قريش و مردم عرب،ببيند،ديد.جنگهاى قريش و عرب،به عمر،متوجه نبوده است،بلكه در برابر پيامبر (ص) بوده است،پس،سزاوارتر بود،كه عمر،آن را به ياد داشته باشد و هم اين كه پيامبر (ص) به مردم عرب و قريش از خود آنها آشناتر و به حال عمر از خود او آگاه‏تر بوده است.و مى‏بايست‏به ياد داشته باشد كه هر اندازه او به مصالح اسلام و مسلمانان علاقه‏مند بوده باشد،بى‏شك پيامبر (ص) از او و از هر مسلمان ديگرى علاقه‏مندتر بود.اگر پيامبر اراده فرموده بود كه با همه آگاهيش از وضع قريش و مردم عرب،بر خلافت على پيمان بگيرد،معنى آن عمل پيامبر اين است كه على تنها داروى اين درد است و رهبرى اوست كه مردم عرب و مسلمانان را متحد مى‏سازد،اسلام را به پيش مى‏برد و پيروزى آن را بر همه اديان تضمين مى‏كند.

چه عاملى اين صحابى بزرگ را به مخالفت‏با پيامبر (ص) كشاند؟

طبيعى است كه چنين سؤال قابل قبول و به جايى به ذهن خواننده برسد:راستى‏عمر كه بر درستى ايمان خود يقين داشت،با اين ويژگى كه او معروف به اطاعت از خدا و پيامبر خدا بود، چگونه به خود اجازه داد،تا با پيامبر مخالفت كند و مانع نوشتن وصيتنامه آن حضرت شود (25) ؟

ممكن است اين صحابى بزرگ به اين دليل به خود اجازه مخالفت‏با نوشتن وصيتنامه را داده است كه معتقد بوده است‏سخن مكتوب پيامبر (ص) براى او و همه مسلمانان الزام آور است و بايد موافقت و اطاعت كنند.اما تا وقتى كه نوشته نشده است الزام آور نيست و بدان لحاظ مانع نوشتن شد تا به حد الزام و ايجاب نرسد.اگر اين عقيده درست‏باشد،نبايد هيچ يك از سنتهاى نبوى الزام آور باشد چه آن كه هيچ يك از سنتهاى پيامبر در زمان آن بزرگوار نوشته نشده است.

دليل معقول اين است كه اصحاب معتقد بودند،اين حق را دارند كه در امور دنيايى نظر دهند و اجتهاد كنند.جمعى از آنان (از جمله عمر) عقيده داشتند كه خلافت از امور مربوط به دنياى مسلمانان است نه از امور دينى،از اين رو عمر به خود اجازه داد تا در موضع مخالف با خواسته و اراده پيامبر قرار گيرد.

اين نخستين بار نبود كه عمر در اين مورد با نظر پيامبر مخالفت مى‏كرد،بلكه در موارد ديگرى نيز كه به او مراجعه شده بود بنا به اقرار خودش،عدم موافقت‏خويش را اظهار كرده بود،مورخان اجماع دارند بر اين كه وى نسبت‏به شرايط صلحى كه پيامبر (ص) در روز حديبيه منعقد كرد،با آن حضرت به مجادله پرداخت.

از جمله شرايط صلح روز حديبيه (بين پيامبر خدا و مشركان مكه) اين بود كه رسول خدا، تمام مشركانى را كه مسلمان شده،و بدون اجازه اوليايش به مدينه آمده است‏به اهل مكه برگرداند ولى مردم مكه لازم نيست كسانى را كه ترك اسلام گفته به نزد اهل مكه برگشته‏اند به پيامبر برگردانند.اين مطلب به صورت ظاهر،ظلمى بود به مسلمانان،و ليكن پيامبر (ص) دور انديش بود،زيرا كسى كه اسلام را رها كند و به كفر برگردد،بازگرداندنش با زور و جبر ميان مسلمانان،سودى به حال آنان نخواهد داشت،اسلام از چنين مردمانى بى‏نياز است ابن هشام در سيره خود داستان زير را نقل كرده است:

«وقتى كار فيصله يافت و چيزى جز يك نوشته،در ميان نبود،عمر بن خطاب از جا بلند شد...

سپس نزد پيامبر آمد و گفت:

-اى پيامبر خدا!مگر تو رسول خدا نيستى؟

پيامبر:چرا.

عمر:مگر ما مسلمان نيستيم؟

پيامبر:چرا.

عمر:مگر آنان مشرك نيستند؟

پيامبر:چرا.

عمر:پس،چرا تعهدى را در دين خود بپذيريم؟

پيامبر:«من بنده خدا و فرستاده اويم.هرگز خلاف امر او را انجام نمى‏دهم و او هرگز مرا وا نمى‏گذارد.».

عمر،بارها مى‏گفت:از آن روزى كه آن كار را كردم،از ترس سخنى كه گفته بودم،پيوسته صدقه مى‏دادم،روزه مى‏گرفتم،نماز مى‏گزاردم و برده آزاد مى‏كردم،تا اين كه اميدوار شدم كه خير باشد (26) !

چون رسول الله اسامة بن زيد بن حارثه را فرمانده مهاجران و انصار كرد،با آن كه در ميان آنها ابو بكر و عمر هم بودند،دستور داد تا با لشكر خود به سرزمين روم بروند،اصحاب نسبت‏به فرماندهى او خرده گرفتند و او را خردسال و كوچك شمردند.پس،پيامبر (ص) كه بيمار بود از خانه بيرون شد و بالاى منبر رفت،ضمن سخنانى چنين گفت:«اى مردم!به لشكر اسامه بپيونديد.به جان خودم سوگند،درباره فرماندهى اوگفتيد همان حرفهايى را كه قبلا در مورد فرماندهى پدرش گفته بوديد.در حالى كه او بحق لايق فرماندهى است.همان طورى كه پدرش شايسته آن منصب بود» (27) .

در رويداد ارتش اسامه،پيامبر دستور پيوستن به لشكر را صادر كرد،ولى اصحاب پيامبر كه تحت فرماندهى اسامه بودند،اقدام نكردند و رسول خدا-در حالى كه مريض بود دستمالى بر سرش بسته بود-بيرون آمد و گفت:

«اى مردم!به لشكر اسامه بپيونديد! (سه مرتبه تكرار كرد و ليكن اصحاب گسيل نشدند) .و اسامه،توقف كرد در حالى كه مردم انتظار مى‏كشيدند كه حكم خدا درباره رسول خدا چه خواهد شد.» (28) .

اصحاب،على رغم اين كه پيامبر اسامه را فرمانده لشكر كرد،و به دست مبارك خود پرچم را براى او بست‏حتى پس از وفات پيامبر (ص) تصميم بر عزل اسامه گرفتند.عمر بن خطاب نزد ابو بكر آمد،و از قول انصار تقاضا داشت اسامه را عزل كند و شخص ديگرى را به جاى او بگمارد و ليكن ابو بكر ناگهان بلند شد و ريش عمر را گرفت در حالى كه مى‏گفت:«مادرت به عزايت‏بنشيند و بى‏فرزند شود،اى پسر خطاب!رسول خدا او را گمارده است،تو مرا مامور مى‏كنى او را بر كنار سازم؟» (29) .

آرى،براستى در ذهن بيشتر آنان چنان جا گرفته بود كه فرماندهى مسلمانان پس از پيامبر خدا امرى از امور دنياست و آنان مى‏توانند راسا فرمانروا براى خويش انتخاب كنند،هر چند با آنچه پيامبر مصلحت ديده و سفارش كرده است،مخالف بوده باشد،و مى‏توانند به راى خود عمل كنند چرا كه اجر خود را دارند،چه به صواب اجتهاد كرده باشند يا به خطا!

از طرفى چون پيش بينى مى‏كردند كه قريش مايل به زمامدارى على نيستند،زيراافراد قبايل آنان را كشته است پس بايد فرد ديگرى كه مورد تاييد مردم مكه است زمامدار شود هر چند كه پيامبر (ص) خواستار زمامدارى على (ع) بوده باشد!

به نظر مى‏رسد كه مكيان اعتقاد داشتند اگر پيامبر نسبت‏به خلافت على وصيت كند،خلافت در ميان خاندان پيامبر مى‏ماند و به ديگر افراد خاندان قريش نمى‏رسد.اگر على خليفه رسول خدا شد،دو فرزندش:حسن و حسين (كه به گواهى پيامبر (ص) مهتر جوانان اهل بهشتند) جانشينان پس از او خواهند بود و ديگر فرصتى براى هيچ يك از صحابه-هر قدر هم كه داراى جلالت قدر باشند-باقى نخواهد ماند تا به منصب خلافت‏برسند.

به واقع صحابه نيز كسانى هستند مانند ديگر مردم،آنان نيز به رياست و شهرت علاقه دارند و نمى‏خواهند در خلافت‏به روى آنان بسته شود،بلكه مايلند،به روى آنها نيز باز باشد!و اگر اين در باز بماند،و پيامبر (ص) با وصيت‏خود نسبت‏به خلافت على آن را نبندد،سهل خواهد بود كه مقام خلافت را دست‏به دست‏بگردانند،زيرا كه خاندان قريش در مكه آنان را يارى مى‏كنند، و نه على را.

حال اگر نخستين خليفه پس از پيامبر از قبيله‏اى جز خاندان پيامبر باشد،براى قبايل ديگر اميد رسيدن به خلافت‏خواهد بود،چه همه آن قبايل با هم برابرند و هيچ كدام از آنها بر ديگر قبايل برترى ندارد.نه قبيله تيم بهتر از عدى است و نه قبيله عدى بهتر از اميه.ابن اثير مشاجره و گفتگويى را كه ميان عمر-در ايام خلافتش-و ابن عباس،اتفاق افتاده،نقل كرده است كه دلالت دارد بر اين كه عمر و مردم قريش همگان داراى چنين انديشه‏اى بوده‏اند:

عمر:اى پسر عباس!آيا مى‏دانى چه چيز باعث‏شد كه قوم تو (بنى هاشم) پس از محمد (ص) از خلافت محروم شدند؟

ابن عباس:اگر نمى‏دانسته‏ام،امير المؤمنين مى‏داند و مرا آگاه مى‏كند.

عمر:مردم راضى نبودند كه نبوت و خلافت در شما[اولاد هاشم]جمع شود و در نتيجه،شما بر قوم خود مباهات كنيد،بنابراين قريش خلافت را براى خود اختيار كرد،و در اين كار پيروز و موفق شد.

ابن عباس:اى امير مؤمنان!اگر اجازه سخن گفتن به من مى‏دهى و مرا از خشم خود بر كنار مى‏دارى حرفم را بزنم!

عمر:بگو!

ابن عباس:اما اى امير المؤمنين!اينكه مى‏گويى:قريش اين كار را كرد و موفق شد،درست نيست،زيرا اگر واقعا قريش آن را براى خود اختيار مى‏كردند كه خداوند خواسته بود البته درست‏تر و به صواب نزديكتر مى‏بود.و اين،قابل ايراد و حسادت نبود.اما اين گفتار شما كه قريش مانع شدند و نخواستند كه نبوت و خلافت (هر دو منصب) از آن ما باشد خداوند بزرگ آن قوم را به اين صفت ناپسند معرفى كرده و چنين فرموده است:«از آن جهت است كه ايشان آنچه را كه خداوند نازل كرده بود نپسنديدند در نتيجه اعمالشان بى‏اثر و نابود شد.»

عمر:هيهات!اى پسر عباس:به خدا سوگند چيزهايى از تو شنيده‏ام،كه نمى‏خواهم با گفتن آنها از موقعيتى كه نزد من دارى كاسته شود.

ابن عباس:آنها چيستند اى امير مؤمنان؟اگر حق باشد پس سزاوار نيست كه موقعيت من نزد شما متزلزل گردد و اگر نادرست است‏بايستى فردى باطل و نادرست همچون مرا از خودت دور كنى.

عمر:به من اطلاع دادند كه تو مى‏گويى خلافت را از روى حسد،و به ظلم و جور از ما گرفتند.

ابن عباس:اى امير المؤمنين اما در مورد اين گفته شما:از روى ظلم،كه براى هر آگاه و ناآگاه بخوبى روشن است.و اما گفته شما كه گفتيد:از روى حسد،براستى آدم حسادت كرد و ما فرزندان او نيز داراى حسديم.

عمر:هيهات!هيهات!اى بنى هاشم!به خدا قسم دلهاى شما از حسدى پايدار دگرگونه است.

ابن عباس:اى امير مؤمنان صبر كن!دلهاى مردمى را كه خداوند پليدى از آنان را دور ساخته از حسد و كينه مبرا كرده است اين چنين توصيف مكن!چه آن كه دل پيامبرخدا (ص) از سنخ دلهاى بنى هاشم است.

عمر:دور شو از من اى پسر عباس!

ابن عباس:دور مى‏شوم (همين كه برخاستم بروم،او از من خجالت كشيد و گفت:)

عمر:اى پسر عباس!مواظب موقع خود باش!به خدا سوگند كه من رعايت‏حق تو را دارم آنچه را باعث‏خوشنودى توست دوست دارم!

ابن عباس:«اى امير مؤمنان!براستى كه من بر تو و بر هر مسلمانى حق دارم.پس،هر كس رعايت اين حق را كرد،كار نيكى كرده است و هر كه ناديده گرفت،پس فرصت‏خود را از دست داده است...» (30) .براستى كه شگفت‏آور است،قبيله قريش كه از آغاز پيدايش نبوت و اسلام با آنها در ستيز بود و ستيز خود را با آنها ادامه داد تا اين كه ناتوان شد و روى زمين زير پاهاى نبوت و اسلام سقوط كرد،اكنون،سرنوشت امت اسلامى را تعيين مى‏كند و تاييد كردن آن باعث‏سنگينى گفته هر نامزد رهبرى مى‏گردد،هر چند كه او بر خلاف نامزدى رسول خدا باشد!البته اين بسى شگفت‏آور است اما در عين حال،منطق رويدادها چنين است.

در حقيقت،عمر،به عنوان يك مجتهد،مصلحت را در آن ديد كه براى امت‏يا بزرگان صحابه و يا براى قبيله قريش بهتر اين است كه پيامبر راجع به كسى كه انتخاب مى‏كند چيزى ننويسد، بنابراين به مخالفت‏برخاست و اين مخالفت را رهبرى كرد.

در اينجا سؤال سومى مطرح مى‏شود:چرا پيامبر،على رغم مخالفت عمر،وصيتنامه را ننوشت؟

چرا پيامبر (ص) با وجود مخالفت وصيت‏خود را ننوشت؟

البته پاسخ اين سؤال واضح است،زيرا غرض از وصيتى كه پيامبر مى‏خواست‏بنويسد اين بود كه آن وصيتنامه باعث ايمنى اين امت از گمراهى باشد.چنان چيزى هرگز ممكن نمى‏شد، مگر وقتى كه نويسنده وصيتنامه،در كمال صحت و هوشيارى و در حال بيدارى باشد،بداند چه مى‏گويد و هدفش از آن گفته چيست.و ليكن سبك اين مخالفت صراحت دارد در ترديد و شك داشتن در هوشمندى و درستى عقل پيامبر (ص) [نعوذ بالله].

براستى سخنى كه عمر گفته است:

«همانا درد بر پيامبر غلبه كرده است.»«وضع پيامبر چه بود،آيا هذيان گفته است؟!!از او جويا شويد.»

و همه اينها كلماتى است كه پيامبر را چنين جلوه‏گر مى‏كند كه آنچه مى‏گفته است‏بى‏معنى و بى‏هدف بوده است[!]و دست كم در مورد بهوش بودن و درستى انديشه پيامبر (ص) شك و دودلى را در اذهان ديگران ايجاد مى‏كند.بطور قطع عمر با ديگر حاضران در مخالفت‏با نوشتن وصيتنامه شريك بوده است.و در صورتى كه امر داير شود بر شك و ترديد در پيرامون صحت كلمات پيامبر و آنچه را كه آن حضرت املا مى‏كند،مسلما مورد وصيت‏باطل و بيهوده خواهد بود.هر گاه امكان رد و ايراد بر درست انديشى پيامبر در زمان حيات آن بزرگوار وجود داشته باشد پس از وفات آن حضرت رد صحت انديشه او آسانتر خواهد بود.به اين ترتيب، چنان وصيتى معناى خود را از دست مى‏دهد و هدفى را كه به منظور آن هدف،نوشته شده است،بر آورده نمى‏سازد.

سعيد بن جبير از ابن عباس روايت كرده است كه او گفت:

«...بيمارى پيامبر شدت يافته بود كه فرمود:قلم و كاغذى بياوريد تا مكتوبى براى شما بنويسم كه هرگز بعد از آن گمراه نشويد.پس،يكى از افرادى كه نزد آن حضرت بود گفت: براستى كه پيامبر خدا هذيان مى‏گويد!ابن عباس مى‏گويد:پس،به پيامبر گفته شد:آيا حاضر نكنيم آن چه را كه خواستيد؟فرمود:بعد از اين حرفها؟...»و مقصود آن حضرت اين بود كه وصيت او-بعد از اين كه گفتند آنچه خواستند بگويند-هرگز فايده‏اى نخواهد داشت.

چگونه وصيت پيامبر (ص) باعث ايمنى از گمراهى است؟

براى پاسخ به پرسش چهارم و آخرين سؤال:چگونه وصيت پيامبر (ص) موجب ايمنى از گمراهى است؟مى‏گويم:مسلما پيامبر (ص) به آنچه خواسته است از ديگران داناتر است و كسى حق ندارد ادعا كند آنچه را پيامبر (ص) راه و رسم ايمنى امت‏خود از ضلالت مى‏داند او نيز مى‏دانسته است.علاوه بر اينها از آنچه در زير مى‏آيد،آشكار و روشن مى‏گردد.

پشتوانه‏اى در مقابل اختلافهاى سياسى و قبيله‏اى

(1) اگر پيامبر شخص معينى را در وصيتنامه‏اى كتبى نام برده بود،بى آن كه در هوشمندى پيامبر (ص) و صحت انديشه آن بزرگوار،به هنگام نوشتن آن وصيتنامه شك و ترديدى ايجاد كنند،امت را از جدايى و بر هم زدن وحدت خود باز مى‏داشت.پس،اگر پيامبر،على يا ابو بكر و يا ديگرى را در وصيتنامه‏اى كتبى نام برده بود حتما مسلمانان به زمامدارى شخص نامبرده، تسليم مى‏شدند و ديگر در جامعه مسلمانان سنى و شيعه‏اى وجود نمى‏داشت.در حقيقت، تشيع و تسنن زاييده اختلاف مسلمانان پيرامون اين مطلب است كه چه كسى خليفه شرعى پس از پيامبر خداست،ابو بكر يا على؟

پس اگر پيامبر هر كدام از اين دو شخصيت و يا ديگرى را به نام،ذكر كرده بود،مجال چنين اختلافى نمى‏بود.

اگر پيامبر در آن وصيتنامه كسى را كه جانشين قرار مى‏داد،نام برده بود،به طور قطع انديشه خوارج به وجود نمى‏آمد و جنگ صفين كه به انديشه خوارج انجاميد،اتفاق نمى‏افتاد.

براستى جنگ صفين و پيش از آن،جنگ بصره،نتيجه دعوى خونخواهى عثمان بود.اگر على همان كسى بود كه از طرف پيامبر مطابق وصيت كتبى تعيين شده بود هرآينه عثمان پيش از اين كه خلافت‏برسد از دنيا رفته بود و على تا پس از شهادتش زنده مى‏ماند.اگر على همان كسى بود كه تعيين شده بود،معاويه به حكومت نمى‏رسيد و پسر فاسقش يزيد جانشين او نمى‏شد تا ريختن خون فرزندان پيامبر را در كربلا حلال بشمارد،و هر آينه ميان عبد الله بن زبير و بنى اميه جنگى اتفاق نمى‏افتاد و نيز ديگر فتنه‏ها و جنگها در ميان مسلمانان،پيش نمى‏آمد.

تمامى اين رويدادها در نتيجه نبودن وصيتنامه‏اى كتبى،از پيامبر است.اگر چنان وصيتنامه‏اى وجود داشت،چهره تاريخ اسلام عوض مى‏شد و ما تاريخى از اسلام مى‏خوانديم كه هيچ گونه شباهتى به آنچه امروز مى‏خوانيم نداشت.مى‏خواهم بگويم كه من خليفه دوم را-به دليل مخالفتش با پيامبر در مورد نوشتن وصيتش-مسؤول از هم پاشيدن وحدت اين امت و هر رويدادى كه به دنبال آن اتفاق افتاد نمى‏دانم.هرگز و هرگز (31) .زيرا عمر يك بشر و يك انسان بود و علم غيب نداشت.و نيز در توان او و هيچ انسان ديگرى نبود تا به واقعيت رويدادهاى آينده و آنچه را كه آينده آبستن آن بود،برسد.

اين حق مسلمانان است كه درباره آنچه عمر در زمينه خلافت پس از پيامبر خدا تصور كرده بود كه امرى از امور دنياى مسلمانان است و نه از امور اخروى آنان-به مقتضاى مصالح جامعه اسلامى-تحقيق و بررسى كنند.و عمر،اعتقاد داشت كه به زبان پيامبر (ص) درباره خلافت مطلبى جارى نشود تا آن در به روى اصحاب باز بماند كه خود بررسى و تحقيق كنند.اگر پيامبر درباره خلافت،حكم كرده بود،ديگر باب تحقيق و اظهار نظر بسته شده بود.قرآن مجيد اين چنين مى‏گويد:«هيچ مرد و زن با ايمانى نمى‏توانند در موردى كه خدا و پيامبرش حكم كرده‏اند اختيار كار خود را داشته باشند.هر كس از خدا و پيامبرش اطاعت نكند،دچار گمراهى آشكار شده است.» (32) .

تنها فردى كه مى‏توانست آينده را ببيند پيامبر بود،البته بوسيله وحى و نه از سوى خودش.و پيامبر بود كه به نور خدا آينده اين امت را مى‏ديد،و اين كه اگر امت‏بدون وصيتنامه‏اى كتبى باقى بماند هر آينه فتنه‏ها-همچون پاره‏هاى شب تار-بر او،رو مى‏آورد، (و اين همان چيزى است كه خادم آن حضرت،ابو مويهبه روايت كرده است) :آن گرامى خواست كه امت را از فتنه‏هايى كه بر وحدت اين امت مى‏گذرد،بر حذر دارد و فرمود:

«قلم و كاغذى بياوريد تا براى شما چيزى را بنويسم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد».

پشتوانه‏اى بر ضد گرايشهاى مختلف

(2) اگر پيامبر (ص) كسى را در وصيتنامه‏اى كتبى پس از خود براى رهبرى اين امت، مشخص مى‏كرد،نه تنها تضمينى در برابر اختلافات سياسى و قبيله‏اى بود،بلكه پشتوانه‏اى بر ضد گرايشهاى مختلف اسلامى نيز بود.

ما تعدادى از احاديث را بر خواننده عرضه كرديم كه پيامبر (ص) در آنها اعلان فرموده بود كه پيروى قرآن و عترت پيامبر باعث ايمنى از گمراهى است،و قرآن و عترت تا روز قيامت از يكديگر جدا نمى‏شوند.

براستى كه على در راس اين عترت طاهره،در صورتى كه نخستين مرجع در تفسير قرآن و نقل سنن پيامبر (ص) مى‏شد،اين ضمانت را مجسم و عملى مى‏ساخت،چه او بى‏چون و چرا داناترين صحابه به كتاب و سنت‏بود.

دو خليفه نخستين با همه رفعت مقام علمى خود-در مسائلى كه علم آنان نمى‏رسيد-پيوسته به او مراجعه مى‏كردند.در چندين مورد عمر گفت:«اگر على نبود،عمر هلاك شده بود.»

ابن سعد نقل كرده است كه على فرمود:

«به خدا سوگند،آيه‏اى نازل نشد مگر اينكه من مى‏دانستم درباره چه و در كجا (ودر مورد چه كسى) نازل شده است.براستى كه آفريدگارم به من قلبى بسيار آگاه و زبانى بس گشاده و پاسخگو مرحمت فرموده است.» (33) .

به على گفتند:چطور شده است كه تو پيش از ديگر اصحاب پيامبر حديث نقل مى‏كنى؟در جواب گفت:«من هر گاه از پيامبر سؤالى مى‏كردم،مرا آگاه مى‏ساخت،و هر گاه ساكت مى‏شدم،آن گرامى آغاز سخن مى‏كرد.» (34) .حاكم از على روايت كرده است:«هرگاه من از پيامبر خدا سؤالى مى‏كردم جواب مرحمت مى‏كرد و اگر ساكت مى‏شدم او خود آغاز به سخن مى‏كرد» (35) از سعيد بن مسيب نقل كرده‏اند كه گفت:«هيچ كس-بجز على بن ابى طالب-نمى‏گفت:از من بپرسيد،پيش از اين كه مرا از دست‏بدهيد.» (36) .

او كسى است كه رسول خدا (ص) درباره‏اش فرموده است:«من شهر دانشم و على دروازه آن، پس هر كس بخواهد وارد آن شهر شود بايد از آن درب وارد شود.» (37) .

از ام سلمه نقل شده است كه رسول خدا (ص) فرمود:

«على با قرآن و قرآن با على است،هرگز از يكديگر جدا نمى‏شوند تا كنار حوض كوثر سوى من باز گردند.» (38) .

بنابراين اگر على،پس از پيامبر (ص) زمام امور را به دست گرفته بود،هر آينه سنتهاى پيامبر شناخته مى‏شد و مردم در تمام مسائل فقهى به راى او اتفاق نظر مى‏داشتند.براستى كه پيامبر آن هنگامى كه مى‏خواست نسبت‏به[خلافت]على وصيت كند،با نور خداوندى مى‏ديد كه او در حقيقت‏براى مسلمانان ضمانتى مجسم در مقابل گمراهى است.على و ديگر اعضاى خاندان پيامبر-در صورتى كه زمام امور به دست آنان سپرده مى‏شد-نيرويى وحدت بخش براى مسلمانان بودند.


پى‏نوشتها:

1-سوره بقره،آيه 180.

2-ج 11 (كتاب الوصية) ص 74-75.

3-ج 11 (كتاب الوصية) .و بخارى در صحيح خود ج 4 ص 3 آن را روايت كرده است.

4-همان مدرك و همان صفحه.

5-مستدرك حاكم ج 3 ص 109.

6-سوره نساء (4) آيه 59.

7-سوره حشر (59) آيه 7.

8-بعضى،ابو رافع يا بريره خدمتكار عايشه را نوشته‏اند (طبقات ج 2 ص 204) .ولى مورخان شيعه معتقدند روزى كه پيامبر احساس بيمارى كرد،دست على را گرفت و با گروهى كه به دنبال آنان بودند به سوى قبرستان بقيع حركت كرد...بعد رو به على كرد و گفت:كليد گنجهاى دنيا و زندگى ممتد در آن را به من عرضه داشته‏اند...من ملاقات پروردگار و ورود به بهشت را ترجيح داده‏ام (فروغ ابديت ج 2 ص 852) م.

9-ج 3 ص 56.و قريب به اين عبارتها را ابن هشام در سيره خود ج 2 ص 643 روايت كرده است.و محمد بن سعد در كتاب طبقات ج 2 ص 204 اين حديث را نقل كرده است.

10-طبقات ابن سعد ج 3 ص 343.و قريب به آن را مسلم در صحيح خود ج 12 ص 206 نقل كرده است.

11-سيره ابن هشام (آن جا كه در هر غزوه‏اى نام كسى را كه پيامبر خدا (ص) در مدت غيبتش در مدينه بجاى خود تعيين مى‏كرد،نقل كرده است.)

12-ج 1 ص 39 (در باب كتابت علم) و آن را در باب قول مريض-برخيزيد از نزد من-روايت كرده است.

13-ج 11 (در اواخر كتاب وصيت) ص 89.در طبقات ج 3 ص 342 همين طور نقل شده است، و مثل آن را امام احمد در مسند خود ج 1 ص 222 روايت كرده است.

14-صحيح مسلم ج 11 ص 95.و نيز در طبقات ج 2 ص 242.و در مسند امام احمد ج 1 ص 336 مثل آن آمده است.

15-ج 2 ص 243 و در ص 244 همين جلد از جابر مثل اين مطلب نقل شده است‏با اين تفاوت كه او گفته:مشاجره كردند نزد او و پيامبر او را (ضمير مؤنث) بيرون كرد.

16-ج 2 ص 243-244.و در روايت ابن عباس (كه در طبقات ج 2 ص 244-245 نقل كرده است) .زينب همسر پيامبر بود كه گفت:«آيا نشنيديد كه پيامبر براى شما وصيت مى‏كرد و شما سر و صدا كرديد پس فرمود برخيزيد...».

17-سيره ابن هشام،ج 2 ص 655.بنا به نقل بخارى (در ص 7) ابو بكر آيه‏«و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل ا فان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم‏»را بر او خواند و او با شنيدن آيه از دعوى خود دست‏برداشت.م.

18-امام على بن ابى طالب-از استاد عبد الفتاح عبد المقصود.ج 1،ص 190 و ج 4 ص 171.

19-ترمذى اين روايت را نقل كرده است (كنز العمال ج 1 حديث‏شماره 874 چاپ اول) .

20-ابن راهويه،ابن جرير،ابن عاصم و محاملى در امالى خود نقل كرده‏اند (كنز العمال،ج 15، ص 123 حديث‏شماره 356،چاپ دوم) .

21-امام احمد آن را در مسند خود به دو طريق كه هر دو را صحيح دانسته است،نقل كرده است،ج 5 ص 181.

22-ترمذى،در صحيح خود،ج 5 ص 328 نقل كرده است.

23-ج 3 ص 97 شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد.و احمد بن ابى طاهر،در كتاب خود،تاريخ بغداد،آن را روايت كرده است، (المراجعات شرف الدين ص 278) .

24-تمام اين سطور،بلكه بسيارى از سخنان مقدماتى و زمينه‏ساز جناب مؤلف سلمه ا... از باب مماشات است اگر نه اينجا،جاى اجتهاد نيست،زيرا اجتهاد در مقابل نص را عموم فقها جايز نمى‏دانند و در اينجا نص،بلكه نصوص فراوانى وجود دارد.[م]

25-نظر خوانندگان محترم را به پاورقى ص 190 جلب مى‏كنم.م.

26-ج 2 ص 216-217.و مسلم در صحيح خود ج 12 ص 141 مانند آن را نقل كرده است.

27-طبقات الكبرى ابن سعد ج 2 ص 249.

28-طبقات الكبرى.

29-حلبى در سيره خود ج 3 ص 336،دحلانى در سيره خود و ابن جرير در حوادث سال 12 تاريخ خود نقل كرده‏اند (مراجعات شرف الدين ص 255) .

30-الكامل ج 3 ص 31.

31-مؤلف محترم،به عنوان يك نظر در برابر انبوه نظرات،اين مطلب را نوشته است.

32-سوره احزاب (33) آيه 36.

33 و 34-كنز العمال ج 15 ص 113.

35-المستدرك ج 3 ص 125.

36-كنز العمال ج 15 ص 113.

37-المستدرك حاكم ج 3 ص 162.

38-المستدرك ج 3 ص 124.

 

prev page fehrest page next page