فصل يازدهم
در خيبر
دليل موجهى وجود نداشته است تا يهود حجاز را (كه عرب و از نژاد عرب بودند)
وادار به دشمنى با پيامبر (ص) ،دين و پيروانش كند.در آغاز طلوع فجر دولت اسلامى در
آغاز هجرت پيامبر (ص) مىبينيم كه رسول اكرم عهدنامهاى مىنويسد كه روابط قبايل
مقيم مدينه و اطراف مدينه را در آن تنظيم مىكند و به قبايل يهود هم حقوقى همانند
حقوق مسلمانان اعطا مىكند.در آن عهدنامه آمده است:
«يهوديان و پيروان ما داراى حق هميارى و برابرى هستند،ستمى بر آنها روا نيست و
نبايد مورد رفتار خصمانه واقع شوند...و يهود بنى عوف با گروندگان به اسلام يك امتند
همه يهود، بردگانشان و خودشان،پيرو دين خود هستند،و مسلمانان نيز پيرو دين خود.مگر
كسى كه مرتكب ظلمى و يا گناهى شود كه او جز خود را هلاك نساخته است.يهود بنى
حارث،يهود بنى ساعده،يهود بنى جشم،يهود بنى الاوس،يهود بنى ثعلبه،جفنه و بنى الشطيه
نيز درست همان حقوق يهود بنى عوف را دارند...يهود هزينه خود را عهدهدار است و
مسلمانان نيز مخارج خود را بر عهده دارند.و ميان ايشان در برابر كسى كه با پيروان
اين نوشته بجنگد هميارى خواهد بود،و ميان آنان دوستى و صميميت و نيكى به يكديگر
حاكم است نه تجاوز و گناه...» (1)
اين عهدنامه بحق از بهترين نوع خود در تاريخ آزادى اديان است و تنها
اعلاميهاىاست در اعلان حقوق بشر كه انسانيت در طول چندين قرن كه بر او گذشته نظير
آن را نديده است. تصور نمىكنم،يهود در طول تاريخ خود،در سايه هر گونه حكومتى كه
زندگى مىكردند،-جز در قرن حاضر!-به چنان پيمانى دستيافته باشند.
براستى كه انتظار مىرفت،از اين بزرگوارى پيامبر نهايت قدردانى بكنند و زير
پرچم محمد (ص) در آيند و با شخصيت والاى او صميمانه رفتار كنند.بويژه در مورد دينى
كه آيين يهود بدان بشارت مىدهد،و رسالتحضرت موسى را محترم شمرده است و به عنوان
پيامى آسمانى مقدس و معتبر مىداند و چيزى از مقام آن نمىكاهد،بلكه نهايت تاييد را
كرده و بزرگترين متمم و مكمل آن است.
همين يهوديان بودند كه در ابتدا با همسايههاى بتپرستخود از پيامبر مورد
انتظار سخن مىگفتند كه تورات بدان بشارت داده است (2) و آنان را به
نزديكى ظهور آن حضرت تهديد مىكردند و خود را آماده مىكردند تا از پيروان او
باشند.و ليكن موقعى كه پيامبر موعود ظاهر شد،و آنچه را كه مىخواستند خداوند در آن
پيامبر نشان داد،همه چيز را نسبتبه او فراموش كردند و در مقابل بزرگوارى و عدالت
او به دشمنى برخاستند و هر نوع پيمانى را كه با او بسته بودند شكستند.
به نظر مىرسد كه آنان از آن حضرت توقع داشتند،او نيز همانند ايشان نسبتبه
حضرت مسيح و پيروانش موضع خصمانهاى داشته باشد،ولى چون ديدند كه قرآن فضيلت و
صداقت مسيح و پاكدامنى مادرش را اعلان مىكند،با آن حضرت سر ناسازگارى گذاشتند.و
شايد هم آنان از اسلام به لحاظ ديگرى ناراضى بودند،چه اسلام ربا را حرام دانسته و
سودجويى مالى و سيطره رباخواران را بر بازار اسلام جلوگيرىكرده است.و در اين
نكتهاى است كه آنها را مىترساند و ناراحت مىكند.چه آنان پيوسته ربا را چندين
برابر مىخورند.شايد آنان سيستم آزادى فردى،در زندگى شبه جزيره را چراگاه سرسبزى
براى خود مىديدند،كه مىتوانستند تعصبات قبايل را تحريك كنند و گروهى را بر ضد
گروه ديگر بشورانند;در صورتى كه وجود دولتى نيرومند با نظام معين ميان آنها و چنين
امكاناتى فاصله ايجاد مىكرد.
به هر حال،يهود شبه جزيره تصميم گرفت كه با تمام قواى خود به لشكر بتپرستان
بپيوندد تا اين كه توده عرب،غرق در طوفان جهالت،فقر،نااميدى و بىقانونى خود
بماند،همچنان كه قوى،ضعيف را بخورد و هيچ فردى از ساكنان آن سرزمين بر مال،جان و
ناموسش امنيت نداشته باشد.براستى كه يهوديان و هم بتپرستان نمىخواستند جامعه براى
حق طبيعى خود نسبتبه اقامه دولتى قيام كند كه تودههاى پراكنده را متحد سازد و
عدالت را در ميان تودهها برقرار كند و آن جامعه و ملل ديگر را متوجه آفريدگار جهان
سازد،آفريدگارى كه بىشريك است و كسى جز او سزاوار پرستش نيست.اگر بگوييم كه خطر
يهود شبه جزيره براى دولت اسلامى كمتر از خطر قبايل بتپرستبا همه فزونى
جمعيتبتپرستان نبوده است،سخنى درست گفتهايم.خواننده به ياد دارد كه دعوت كنندگان
به جنگ از يهود بودند كه نزد بتپرستان مكه و غطفان براى جنگ مدينه رفتند و در سال
پنجم هجرى بزرگترين نيروى كارآمد تا آن وقت را فراهم كردند و رودرروى مسلمانان قرار
دادند و جنگ احزاب را به وجود آوردند.و هنگامى كه يهود بنى قريظه در آن جنگ ديدند
خطر بتپرستان قوت گرفته است و دايره حضورش در پيرامون اسلام مستحكم شده است فرصت
آينده را غنيمتشمردند و پيمان خود را با پيامبر شكستند و به دشمنان او پيوستند و
در دشوارترين شرايطى كه پيامبر (ص) با آنها روبرو بود،با نفرات و ابزار به دشمن
پيوستند تا ريشه خطر را از بيخ بركنند و نابود سازند.
البته پيامبر (ص) -پس از پراكنده شدن احزاب و از بين رفتن خطر آنها-بنى قريظه
را مجازاتى سخت كرد و آنان را وادار به پرداخت غرامت جانى و مالى كار زشتشانكرد.و
ليكن جمعيت عمده يهود كه در خيبر و چندين دژ آن-كه از مدينه حدود هشتاد ميل فاصله
داشت-مقيم بودند به صورت خطر نمايانى براى دولت اسلامى باقى مانده بودند.اينك وقت
مناسبى براى آهنگ درهم شكستن شوكت مردم خيبر فرا رسيده بود.چرا كه پيامبر (ص) از شر
بتپرستان مكه بعد از بستن يك پيمان صلح ده ساله ايمنى يافته است.
پيامبر از حديبيه (آن جايى كه پيمان صلحى موقت را منعقد كرد) بازگشت،در حدود
پانزده روز در مدينه ماند سپس به جانب قلعههاى خيبر رهسپار شد در حالى كه هزار و
ششصد نفر نيروى منظم آن حضرت را همراهى مىكردند،آنان همان افرادى بودند كه روز
حديبيه با وى همراه بودند،پيامبر پس از سه روز راه،شب هنگام در اطراف دژهاى خيبر
فرود آمد.
ساكنان قلعهها بنا به عادت خود بامدادان به قصد رفتن به مزارع خود بيرون شدند
ولى وقتى لشكر اسلام را ديدند سخت ترسيدند و گفتند:«محمد با لشكر!»،سپس به دژهاى
خويش بازگشتند.
جنگ خيبر جنگ مذهبى نبود
لازم به تذكر است كه اين جنگ يك جنگ مذهبى نبود به اين معنا كه هدف مجبور كردن
اهل خيبر به پذيرش دين اسلام باشد،چه اين كه پيامبر هيچ فردى از اهل كتاب را مجبور
به تغيير آيين خود نكرد.و ديديم كه عهدنامهاى را كه پيامبر در سال اول هجرى نوشت
متضمن آزادى دينى يهود و حقوق مدنى آنها بود،مشروط بر اين كه آنان به مضمون آن
پيمان عادلانه پايبند مىماندند،و ليكن يهوديان ملتزم به هيچ شرطى از شرايط آن
نشدند و براى دولت اسلامى و هم براى آزادى دينى و اجتماعى مسلمانان به صورت خطرى
بزرگ در آمدند.پس بر پيامبر لازم شد كه آنها را جاى خودشان بنشاند.
عناصر دفاع اسلامى
خواننده گرامى به ياد دارد كه عناصر عمده دفاع اسلامى در سه جنگى كه قبلاذكر شد
سه عنصر بود:
(1) رهبرى والاى پيامبر (ص) با همه پايدارى بىنظير او كه فرمانش در عمق دلها
نفوذ مىكرد و شخصيتى كه قداست فرمانبريش بر هر سربازى واجب بود.
(2) دلاورى خاندان پيامبر (ص) .
(3) وجود صدها تن از مؤمنان با اخلاصى كه تعدادشان به طور فراگير زياد بود.
خواننده توجه دارد كه پيامبر از اعضاى خاندانش،عبيدة بن حارث را در جنگ بدر،و
بعد عمويش حمزه را در جنگ احد از دست داد.
نقل شده است كه پيامبر روز خندق از خدا خواست كه-پس از اين كه عبيده را روز
بدر و حمزه را روز احد گرفته است-على را براى او نگهدارد.
البته على در هر سه جنگ بالا شركت داشت و در آنها به تمام فنونى كه تاريخ از
آنها سخن مىگويد آزموده شد.وى در تمام آن جنگهاى سرنوشتساز نخستين حملهور و
ثابتقدمترين مجاهد بود.پس او هم اول جنگ بود،هم ميانه و هم پايان،و نخستين
حملههايش در هر جنگى تاثيرى آشكار بر روند جنگ داشت،و پايدارى و شتافتنش به جانب
شعلههاى جنگ اثرى ملموس در سرعت پايان گرفتن و خاموش شدن لهيب پيكار مىگذاشت.
و ليكن على نتوانست نخستين حملهور در جنگ خيبر باشد،چرا كه او در آغاز غايب
بود.البته غيبت على به دليل بيمارى بود.ولى اثر اين غيبتبر روند جنگ آشكار
بود.پيامبر (ص) براى اهل خيبر محاصرهاى فراهم كرده بود و اين محاصره بدون هر گونه
نتيجهاى طولانى شد. تيراندازيها و حملههاى هر روزه در ميان دو گروه براى مسلمانان
هيچگونه امتيازى در بر نداشت.آذوقه مسلمانان رو به كاهش بود بحدى كه نزديك بود
تمام شود.مسلمانان ناچار به خوردن گوشتخران اهلى شدند.
در آخر پيامبر پرچم را به ابى بكر داد و او لشكر را به جانب قلعه ناعم رهبرى
كرد.يهوديان به طرف او بيرون شدند و جنگ بين آنان در گرفت و مسلمانان پيروز نشدند
بلكه كفه يهوديان مىچربيد.در روز دوم فرماندهى لشكر را به عمر سپرد او نيز
بهرهبيشترى از ابو بكر نداشت پيامبر خود را در مقابل مشكلى بزرگ ديد:محاصره طولانى
شد كمكهاى غذايى به سختى مىرسد و پيروزى هم نصيب لشكر اسلام نشده است.
آيا پيامبر بدون نتيجه محاصره را ادامه دهد؟يا محاصره را از دژهاى خيبر بردارد
و به مدينه برگردد كه خود نوعى ضعف و ترس است؟
صاحب نقش اصلى
اگر خواننده در اثبات اثر پيكار على در جنگهاى قبلى ترديد داشت،حال در جنگ
خيبر آنچه اتفاق افتاده است او را در مقابل حقيقتى قابل لمس قرار مىدهد كه هيچ
نيازى به تفسير و توجيه ندارد.
براستى پيامبر (ص) از اين كه دو بار پياپى در دو روز پرچمش بازگشت ناراحتشد،پس
تصميم گرفت مشكل را به طور بنيادى حل كند،بهتر است از دو دانشمند يعنى بخارى و مسلم
بخواهيد تا از ماجرا در دو صحيح خود سخن بگويند.هر دو روايت كردهاند كه سهل بن سعد
(صحابى بزرگوار) گفته است:
شهادت پيامبر (ص) درباره على (ع)
«رسول خدا (ص) در روز خيبر فرمود:اين پرچم را به مردى خواهم داد كه خداوند و
پيامبرش را دوست مىدارد و خدا و پيامبر او را دوست مىدارند،و خداوند اين دژ را به
دست او مىگشايد.پس مردم آن شب را در اين زمينه با هم صحبت مىكردند و از هم
مىپرسيدند پيامبر (ص) پرچم را به چه كسى خواهد داد؟و چون صبح شد مردم گرد پيامبر
جمع شدند و هر كدام اميدوار بودند كه پرچم به او داده شود،پيامبر فرمود:على بن ابى
طالب كجاست؟ گفتند يا رسول الله او از درد چشم رنج مىبرد.فرمود:كسى را بفرستيد
بيايد.پس على را آوردند،پيامبر آب دهان به چشمانش ماليد و دعا كرد و او شفا يافتبه
طورى كه گويى اصلا دردى نداشته است.
پس پرچم را به على داد،و على عرض كرد يا رسول الله،آيا با آنها بجنگم تا
مثلما مسلمان شوند،پيامبر فرمود:پيش از جنگيدن پيكى نزد آنان بفرست و بعد آنها را
به اسلام دعوت كن و آنان را از حق خداوند بر ايشان آگاه ساز.به خدا سوگند هر گاه
خداوند فردى را به وسيله تو هدايت كند بهتر است از شتران سرخمويى كه مال تو باشند
و تو آنها را در راه خدا انفاق كنى» (3) .
على پرچم به دست لشكر را رهبرى مىكند.بر خلاف اصول و مقرراتى كه بايستى در
جنگها مراعات شود،او پيشاپيش لشكر مىرود.سلمة بن اكوع مىگويد:«به خدا سوگند او با
پرچم بيرون شد در حالى كه نفس مىزد و بسرعت گام برمىداشت.و من در پى او حركت
مىكردم تا اينكه پرچمش را در زير آن دژ در تلى از سنگها فرو برد،يهوديى از بالاى
آن دژ اطلاع يافت، گفت تو كيستى؟گفت منم على بن ابى طالب،يهودى گفت:شما برتريد اما
به عنوان وحى به موسى نازل نشده است!سلمه مىگويد على برنگشت تا اين كه خداوند به
دست وى آن دژ را فتح كرد» (4) .
سلمه مىگويد:مرحب يهودى در حالى كه رجز مىخواند و مبارز مىطلبيد به جانب على
آمد پس،على ضربتى بر او وارد كرد كه سر او را شكافت و او را از پا در آورد و باعث
فتح قلعه شد (5)
از ابى رافع خادم رسول الله نقل شده است كه او گفت:
به همراه على بن ابى طالب-موقعى كه رسول خدا او را با پرچم خود گسيل داشت-بيرون
رفتيم وقتى كه به نزديك قلعه رسيد،اهل آن قلعه بيرون شتافتند،على با آنان به جنگ
پرداخت،مردى از يهود ضربتى بر او حواله كرد سپر على از دستش افتاد و او دستبه درى
كه نزديك دژ بود برد و آن را به جاى سپر خود به كار برد،آن در در دست وى بود تا جنگ
پايان گرفت.هفت نفر كه من هم هشتمين آنها بودم سعى كرديم كه آن در را از اين رو به
آن رو كنيم نتوانستيم» (6) .
براستى يورش على بر يهوديان قلعه بيش از هر چيز به تندبادى شبيه بود،يهوديان پس
از آن جنگ داغ،به دنبال كشته شدن پهلوان يهود،يعنى مرحب،طولى نكشيد كه به قلعه خود
پناه بردند و درب ضخيم آن را بستند.
طبيعى بود كه يهوديان با ورود به قلعه و بستن دربهاى آن،چارهاى براى دفاع از
خود بينديشند چرا كه ايشان در جنگ رو در رو شكستخوردند،و ليكن آن كار هم چارهساز
آنان نشد،چه آن كه على و لشكريانش موفق به ورود به قلعه آنان شدند و آن را فتح
كردند.على چگونه موفق به گشودن آن درب عظيم شد؟آيا او تنها از ديوار بالا رفت و يا
لشكريانش به همراه او از ديوار به داخل قلعه وارد شدند و آن درب را از داخل باز
كردند؟اين امكان دارد ولى مورخان و محدثان،تا آن جا كه من اطلاع دارم،متذكر
نشدهاند كه كسى از مسلمانان در آن جنگ با بالا رفتن از ديوار وارد دژ شده باشد.يا
اين كه على با قدرتى غير عادى توانسته است در قلعه را از جاى بر كند چنان كه بعضى
از روايات براى ما بازگو مىكنند؟آن نيز به طور جدى امكان پذير است.چه در همان روز
معجزه شفاى چشمان على (ع) با آب دهان مبارك پيامبر تحقق يافت،و شايد كندن آن درب
معجزه ديگرى بوده است كه در آن روز به وقوع پيوسته است.و اى بسا اين درب همان باشد
كه به گفته ابو رافع هنگامى كه سپر على (ع) از دست افتاد،آن را سپر قرار داد.
هنگامى كه على وارد قلعه يهوديان شد توان دفاعى آنان تمام شده بود.ديگر ممكن
نبود پس از شكست نخستين،در جنگ رو در روى دومى،طرفى ببندند.البته آن دژ به دست
مسلمانان فتح شد،در حالى كه هنوز آخر لشكر به اولش نپيوسته بود!
پس از آن قلعه،ديگر قلعههاى خيبر به دنبال آن و پس از سقوط دژ ناعم سقوط
كردند به طورى كه نزديك بود تمام منطقه خيبر از آن دولت اسلامى شود.
براى خواننده آسان است كه از رويدادهاى اين جنگ به نتايج زير برسد:
(1) براستى كه جنگ خيبر براى مسلمانان جنگ سرنوشتبود،پيش از اين جنگ در دو
جنگ گذشته مسلمانان وضع خوبى نداشتند.مسلمانان در جنگ احد بههزيمت رفتند و جز
اندكى همه آنها از صحنه پيكار فرار كردند.در جنگ احزاب مدافع بودند.ترس دل همه را
پر كرده بود (بجز كسانى كه خداوند ترس را از آنان برداشته بود) آن هنگام كه دشمن از
بالاى سر و پايين پايشان آمد و جانهايشان به لب رسيده بود و جنگ در شرايطى پايان
گرفت كه مسلمانان جرات روبرو شدن با آنان و يا عبور از خندقهايشان به سوى آنها را
نداشتند.
در اين سومين جنگ مسلمانان با دشمنى روبرو شدند كه از نظر شمار از آنان كمتر
بود،و اگر نتوانستند بر دشمن پيروز شوند به اين سبب بود كه قبايل فراوان عرب،هنوز
بر آيين بتپرستى خود باقى بودند،و بزودى جرات يافتند،پى در پى به مسلمانان يورش
برند.مردم خيبر به فكر حملههاى آينده مىافتادند،و براى هر نيروى ديگرى كه قصد
تهاجم به مسلمانان مىكرد،پشتيبانى نيرومند مىشدند.اگر مسلمانان از درهم شكستن
شوكت مردم خيبر عاجز مىشدند اعتماد به نفس را از دست مىدادند،و آن پيروزى بر
جمعيت زياد دشمن در شبه جزيره را در فاصله بسيار دور از خود مىديدند.اگر مسلمانان
پيروز مىشدند،دژهاى دشمنان را مىگشودند،كار بر عكس مىشد چرا كه آن پيروزى موجب
بالا رفتن روحيه ايشان مىشده،و آنان را از خطر ناگهانى آينده آسوده خاطر مىكرد و
ديگر قبيلههاى عرب را از تهاجم آنان مىترساند.
(2) براستى كه پيامبر از روال جنگ خوشحال نبود،چه آن كه محاصره طول كشيده بود
و كمكهاى مواد غذايى كمياب شده بود.دليل اين مطلب اين كه اينان در اين جنگ گوشتهاى
خران اهلى را خوردند.اگر مدت بيشترى طول كشيده بود و امكان پيروزى بر دشمن
نمىيافتند،مسلمانان در آيندهاى نزديك ناچار به عقبنشينى و رفع حصر مىشدند.به
همين جهت مسلمانان در دو روز پياپى با فرماندهى ابو بكر،و بعد عمر،به دژهاى خيبر
هجوم بردند. چون مسلمانان از فتح هر كدام از آن دژها در دو تهاجم ناتوان ماندند،و
پيامبر (ص) ديد كه مسلمانان در مقابل مشكل بزرگى قرار گرفتهاند،در صدد راه حل قطعى
برآمد.
تنها راه حل قطعى
تنها راه حل قطعى در اين جنگ فرماندهى على (ع) براى لشكر اسلام بود.چون در نظر
پيامبر تنها راه حل قطعى،على،مجسم مىشد،پيامبر ناگزير از بروز معجزهاى شد تا على
بتواند به آن كار مهم دستبزند،چه آن كه على درد چشم بود و هرگز،نمىتوانستبه آن
كار مهم بپردازد،مگر اين كه چشمانش بهبود مىيافت،و لذا پيامبر با آب دهان مباركش
او را معالجه كرد و چشمان او شفا يافت.اگر ميان مسلمانان كسى بود كه جاى على را
مىگرفت او مكلف به اين كار مهم نمىشد،على در وضعى غير عادى بود و اگر در آن جنگ
وارد مبارزه نمىشد اشكالى نداشت،ولى آن كارى مهم بود و كسى جز على نبود كه بتواند
با خطر مقابله كند و بر آن پيروز شود.
دو معجزهاى كه بروز كرد
شفاى چشمان على با آب دهان رسول خدا يكى از دو معجزه بود.معجزه دوم همان رسالت
پيامبر و خبر دادن آن حضرت به مسلمانان بود كه آن مرد كه در روز سوم فرماندهى جنگ
را به عهده خواهد گرفتبرنمىگردد،مگر اين كه فتح را به دستخويش نصيب مسلمانان
كند. چگونه محمد به عنوان يك بشر مىتواند آگاه شود كه خداوند آن قلعه را به دست
على فتح خواهد كرد؟اين احتمال هست كه على كشته شود و يا زخم كارى بردارد كه مانع از
پيگيرى مبارزه شود.و ليكن پيامبر اكرم اين كلمات را از روى هواى نفس نگفت چه او از
روى وحى الهى سخن مىگويد و خداوند مىداند كه در آينده براى على چه اتفاقى خواهد
افتاد و اين كه او برنمىگردد تا خدا به دست او قلعه را فتح كند.
و اين چنين بود كه هنگام غيبت على (ع) تمام ارتش از فتح خيبر عاجز ماندند.و
حضور على (آن يكه مرد) كليد فتح و پيروزى بود.اين امر آشكارا مطلبى را اثبات
مىكند-قبلا راجع به آن سخن گفتيم-آن اين است كه على مجرى خط پيامبر (ص) وايجاد
دولت اسلامى بود.
عمر،در پاسخ شخصى كه على (ع) را به تكبر متهم كرد راست گفت كه:حقا كسى كه مثل
على باشد حق دارد بر خود ببالد«به خدا سوگند اگر شمشير على نبود هر آينه پايه اسلام
استوار نمىشد.از اين گذشته او داورترين فرد اين امت و با سابقهترين و شريفترين
آنهاست» (7) . البته خداوند پشت پيامبر بزرگش را به وسيله پسر عمويش
على محكم كرد كه وعده پشتيبانى در راه هدف بزرگ او را دهسال پيش از هجرت داده
بود.پس پشتيبانى او از پيامبر (ص) تنها نمونه تاريخ است.
اگر على آن قول (روز انجمن منزل) را هم نداده بود جز آنچه انجام داد انجام
نمىداد،پس ارتباط على با پيامبر يك رابطه طبيعى بود،نيازى به قول يا پيمانى
نداشت.سخن پيامبر به على (در فصل سوم) گذشت كه فرمود:«يا على!مردم از درختان
مختلفند و من و تو از يك درختيم...».
على آن وعده را به زبان نياورد تا به مقامهايى كه پيامبر (ص) به يارى كننده
خود،وعده داده بود-على رغم عظمت آن مقامها-برسد،بلكه آن قول را داد چون مىديد كه
ياورى به پيامبر همان هدفى است كه براى آن آفريده شده است.براستى كه دل او را عشق
به خدا و پيامبرش پر كرده بود.هر كس چنان باشد تمام هستيش را براى رضاى آن دو خواهد
داد و منتهاى خوشبختى و كاميابيش را در انجام آن خواهد ديد.
آن گاه كه پيامبر به على مراتب برادرى،وصايت و خلافت را عطا مىكرد از جانب
خدا فرمان صادر مىكرد.هرگز خداوند براى آن مراتب،جز فردى لايق را برنمىگزيد.
حتى اگر مساله بزرگ رسالت نياز به جهاد و فداكارى على نداشت،پيامبر براى خود
برادر، جانشين و خليفهاى جز او اختيار نمىكرد،چه آن كه على از جهتخلق و خوى
شبيهترين مردم به پيامبر بود و همو دانشمندترين مسلمانان و با سابقهترين آنان به
اسلام و مطيعترين آنان نسبتبه اوامر الهى بود و به همان سبب محبوبترين ايشان
نزدخدا و رسولش به شمار مىآمد.
خدا و پيامبرش على را دوست مىدارند
بر محبت على نسبتبه خدا و رسولش و نيز محبتخدا و رسولش نسبتبه على همين بس
كه پيامبر روز خيبر فرمود:«اين پرچم را فردا به دست كسى خواهم داد كه خداوند اين دژ
را به دست او مىگشايد،او خدا و پيامبرش را دوست مىدارد.و خدا و پيامبرش هم او را
دوست مىدارند...»
حديث مرغ بريان
ترمذى در صحيح خود (8) و حاكم در مستدركش (9) روايت
كردهاند كه مرغ بريانى براى پيامبر آوردند تا بخورد،پس گفت:«بار خدايا:محبوبترين
خلق در پيشگاه خود را برسان تا با من اين مرغ را تناول كند.»پس على آمد و به همراه
او ميل كرد.
چون على تنها فرد شايسته آن مقامها بود-صرفنظر از نياز رسالتبه معاونت و
پيكار او-مىبينيم كه پيامبر آن مقامها را پيش از اين كه على ايفاى تعهد خود به
فداكارى و پيكار را آغاز كند-به وى اعطا مىكند.
بعلاوه پيامبر هنگامى كه آن مقامها را تفويض مىكند،شاهدان رويداد تنها سى يا
چهل مرد بودند و همه از اعضاى خاندان پيامبر.طبيعى بود كه پيامبر آن مطلب را به
ديگر مسلمانان به هنگام يافتن فرصتى مناسب،اعلان كند.
پيامبر مصلحت ديد كه بتدريج آن را اعلان كند.پس،آن بزرگوار اندكى بعد از هجرت
شروع كرد تا برادرى خويش را با على (ع) به اطلاع عموم برساند.
اين است مطلبى كه در صفحههاى آينده راجع به آن سخن خواهيم گفت.