امير المؤمنين اسوه وحدت

علامه شيخ محمد جواد شرى
مترجم : محمد رضا عطائى

- ۱۴ -


فصل يازدهم

در خيبر

دليل موجهى وجود نداشته است تا يهود حجاز را (كه عرب و از نژاد عرب بودند) وادار به دشمنى با پيامبر (ص) ،دين و پيروانش كند.در آغاز طلوع فجر دولت اسلامى در آغاز هجرت پيامبر (ص) مى‏بينيم كه رسول اكرم عهدنامه‏اى مى‏نويسد كه روابط قبايل مقيم مدينه و اطراف مدينه را در آن تنظيم مى‏كند و به قبايل يهود هم حقوقى همانند حقوق مسلمانان اعطا مى‏كند.در آن عهدنامه آمده است:

«يهوديان و پيروان ما داراى حق هميارى و برابرى هستند،ستمى بر آنها روا نيست و نبايد مورد رفتار خصمانه واقع شوند...و يهود بنى عوف با گروندگان به اسلام يك امتند همه يهود، بردگانشان و خودشان،پيرو دين خود هستند،و مسلمانان نيز پيرو دين خود.مگر كسى كه مرتكب ظلمى و يا گناهى شود كه او جز خود را هلاك نساخته است.يهود بنى حارث،يهود بنى ساعده،يهود بنى جشم،يهود بنى الاوس،يهود بنى ثعلبه،جفنه و بنى الشطيه نيز درست همان حقوق يهود بنى عوف را دارند...يهود هزينه خود را عهده‏دار است و مسلمانان نيز مخارج خود را بر عهده دارند.و ميان ايشان در برابر كسى كه با پيروان اين نوشته بجنگد هميارى خواهد بود،و ميان آنان دوستى و صميميت و نيكى به يكديگر حاكم است نه تجاوز و گناه...» (1)

اين عهدنامه بحق از بهترين نوع خود در تاريخ آزادى اديان است و تنها اعلاميه‏اى‏است در اعلان حقوق بشر كه انسانيت در طول چندين قرن كه بر او گذشته نظير آن را نديده است. تصور نمى‏كنم،يهود در طول تاريخ خود،در سايه هر گونه حكومتى كه زندگى مى‏كردند،-جز در قرن حاضر!-به چنان پيمانى دست‏يافته باشند.

براستى كه انتظار مى‏رفت،از اين بزرگوارى پيامبر نهايت قدردانى بكنند و زير پرچم محمد (ص) در آيند و با شخصيت والاى او صميمانه رفتار كنند.بويژه در مورد دينى كه آيين يهود بدان بشارت مى‏دهد،و رسالت‏حضرت موسى را محترم شمرده است و به عنوان پيامى آسمانى مقدس و معتبر مى‏داند و چيزى از مقام آن نمى‏كاهد،بلكه نهايت تاييد را كرده و بزرگترين متمم و مكمل آن است.

همين يهوديان بودند كه در ابتدا با همسايه‏هاى بت‏پرست‏خود از پيامبر مورد انتظار سخن مى‏گفتند كه تورات بدان بشارت داده است (2) و آنان را به نزديكى ظهور آن حضرت تهديد مى‏كردند و خود را آماده مى‏كردند تا از پيروان او باشند.و ليكن موقعى كه پيامبر موعود ظاهر شد،و آنچه را كه مى‏خواستند خداوند در آن پيامبر نشان داد،همه چيز را نسبت‏به او فراموش كردند و در مقابل بزرگوارى و عدالت او به دشمنى برخاستند و هر نوع پيمانى را كه با او بسته بودند شكستند.

به نظر مى‏رسد كه آنان از آن حضرت توقع داشتند،او نيز همانند ايشان نسبت‏به حضرت مسيح و پيروانش موضع خصمانه‏اى داشته باشد،ولى چون ديدند كه قرآن فضيلت و صداقت مسيح و پاكدامنى مادرش را اعلان مى‏كند،با آن حضرت سر ناسازگارى گذاشتند.و شايد هم آنان از اسلام به لحاظ ديگرى ناراضى بودند،چه اسلام ربا را حرام دانسته و سودجويى مالى و سيطره رباخواران را بر بازار اسلام جلوگيرى‏كرده است.و در اين نكته‏اى است كه آنها را مى‏ترساند و ناراحت مى‏كند.چه آنان پيوسته ربا را چندين برابر مى‏خورند.شايد آنان سيستم آزادى فردى،در زندگى شبه جزيره را چراگاه سرسبزى براى خود مى‏ديدند،كه مى‏توانستند تعصبات قبايل را تحريك كنند و گروهى را بر ضد گروه ديگر بشورانند;در صورتى كه وجود دولتى نيرومند با نظام معين ميان آنها و چنين امكاناتى فاصله ايجاد مى‏كرد.

به هر حال،يهود شبه جزيره تصميم گرفت كه با تمام قواى خود به لشكر بت‏پرستان بپيوندد تا اين كه توده عرب،غرق در طوفان جهالت،فقر،نااميدى و بى‏قانونى خود بماند،همچنان كه قوى،ضعيف را بخورد و هيچ فردى از ساكنان آن سرزمين بر مال،جان و ناموسش امنيت نداشته باشد.براستى كه يهوديان و هم بت‏پرستان نمى‏خواستند جامعه براى حق طبيعى خود نسبت‏به اقامه دولتى قيام كند كه توده‏هاى پراكنده را متحد سازد و عدالت را در ميان توده‏ها برقرار كند و آن جامعه و ملل ديگر را متوجه آفريدگار جهان سازد،آفريدگارى كه بى‏شريك است و كسى جز او سزاوار پرستش نيست.اگر بگوييم كه خطر يهود شبه جزيره براى دولت اسلامى كمتر از خطر قبايل بت‏پرست‏با همه فزونى جمعيت‏بت‏پرستان نبوده است،سخنى درست گفته‏ايم.خواننده به ياد دارد كه دعوت كنندگان به جنگ از يهود بودند كه نزد بت‏پرستان مكه و غطفان براى جنگ مدينه رفتند و در سال پنجم هجرى بزرگترين نيروى كارآمد تا آن وقت را فراهم كردند و رودرروى مسلمانان قرار دادند و جنگ احزاب را به وجود آوردند.و هنگامى كه يهود بنى قريظه در آن جنگ ديدند خطر بت‏پرستان قوت گرفته است و دايره حضورش در پيرامون اسلام مستحكم شده است فرصت آينده را غنيمت‏شمردند و پيمان خود را با پيامبر شكستند و به دشمنان او پيوستند و در دشوارترين شرايطى كه پيامبر (ص) با آنها روبرو بود،با نفرات و ابزار به دشمن پيوستند تا ريشه خطر را از بيخ بركنند و نابود سازند.

البته پيامبر (ص) -پس از پراكنده شدن احزاب و از بين رفتن خطر آنها-بنى قريظه را مجازاتى سخت كرد و آنان را وادار به پرداخت غرامت جانى و مالى كار زشتشان‏كرد.و ليكن جمعيت عمده يهود كه در خيبر و چندين دژ آن-كه از مدينه حدود هشتاد ميل فاصله داشت-مقيم بودند به صورت خطر نمايانى براى دولت اسلامى باقى مانده بودند.اينك وقت مناسبى براى آهنگ درهم شكستن شوكت مردم خيبر فرا رسيده بود.چرا كه پيامبر (ص) از شر بت‏پرستان مكه بعد از بستن يك پيمان صلح ده ساله ايمنى يافته است.

پيامبر از حديبيه (آن جايى كه پيمان صلحى موقت را منعقد كرد) بازگشت،در حدود پانزده روز در مدينه ماند سپس به جانب قلعه‏هاى خيبر رهسپار شد در حالى كه هزار و ششصد نفر نيروى منظم آن حضرت را همراهى مى‏كردند،آنان همان افرادى بودند كه روز حديبيه با وى همراه بودند،پيامبر پس از سه روز راه،شب هنگام در اطراف دژهاى خيبر فرود آمد.

ساكنان قلعه‏ها بنا به عادت خود بامدادان به قصد رفتن به مزارع خود بيرون شدند ولى وقتى لشكر اسلام را ديدند سخت ترسيدند و گفتند:«محمد با لشكر!»،سپس به دژهاى خويش بازگشتند.

جنگ خيبر جنگ مذهبى نبود

لازم به تذكر است كه اين جنگ يك جنگ مذهبى نبود به اين معنا كه هدف مجبور كردن اهل خيبر به پذيرش دين اسلام باشد،چه اين كه پيامبر هيچ فردى از اهل كتاب را مجبور به تغيير آيين خود نكرد.و ديديم كه عهدنامه‏اى را كه پيامبر در سال اول هجرى نوشت متضمن آزادى دينى يهود و حقوق مدنى آنها بود،مشروط بر اين كه آنان به مضمون آن پيمان عادلانه پايبند مى‏ماندند،و ليكن يهوديان ملتزم به هيچ شرطى از شرايط آن نشدند و براى دولت اسلامى و هم براى آزادى دينى و اجتماعى مسلمانان به صورت خطرى بزرگ در آمدند.پس بر پيامبر لازم شد كه آنها را جاى خودشان بنشاند.

عناصر دفاع اسلامى

خواننده گرامى به ياد دارد كه عناصر عمده دفاع اسلامى در سه جنگى كه قبلاذكر شد سه عنصر بود:

(1) رهبرى والاى پيامبر (ص) با همه پايدارى بى‏نظير او كه فرمانش در عمق دلها نفوذ مى‏كرد و شخصيتى كه قداست فرمانبريش بر هر سربازى واجب بود.

(2) دلاورى خاندان پيامبر (ص) .

(3) وجود صدها تن از مؤمنان با اخلاصى كه تعدادشان به طور فراگير زياد بود.

خواننده توجه دارد كه پيامبر از اعضاى خاندانش،عبيدة بن حارث را در جنگ بدر،و بعد عمويش حمزه را در جنگ احد از دست داد.

نقل شده است كه پيامبر روز خندق از خدا خواست كه-پس از اين كه عبيده را روز بدر و حمزه را روز احد گرفته است-على را براى او نگهدارد.

البته على در هر سه جنگ بالا شركت داشت و در آنها به تمام فنونى كه تاريخ از آنها سخن مى‏گويد آزموده شد.وى در تمام آن جنگهاى سرنوشت‏ساز نخستين حمله‏ور و ثابتقدم‏ترين مجاهد بود.پس او هم اول جنگ بود،هم ميانه و هم پايان،و نخستين حمله‏هايش در هر جنگى تاثيرى آشكار بر روند جنگ داشت،و پايدارى و شتافتنش به جانب شعله‏هاى جنگ اثرى ملموس در سرعت پايان گرفتن و خاموش شدن لهيب پيكار مى‏گذاشت.

و ليكن على نتوانست نخستين حمله‏ور در جنگ خيبر باشد،چرا كه او در آغاز غايب بود.البته غيبت على به دليل بيمارى بود.ولى اثر اين غيبت‏بر روند جنگ آشكار بود.پيامبر (ص) براى اهل خيبر محاصره‏اى فراهم كرده بود و اين محاصره بدون هر گونه نتيجه‏اى طولانى شد. تيراندازيها و حمله‏هاى هر روزه در ميان دو گروه براى مسلمانان هيچ‏گونه امتيازى در بر نداشت.آذوقه مسلمانان رو به كاهش بود بحدى كه نزديك بود تمام شود.مسلمانان ناچار به خوردن گوشت‏خران اهلى شدند.

در آخر پيامبر پرچم را به ابى بكر داد و او لشكر را به جانب قلعه ناعم رهبرى كرد.يهوديان به طرف او بيرون شدند و جنگ بين آنان در گرفت و مسلمانان پيروز نشدند بلكه كفه يهوديان مى‏چربيد.در روز دوم فرماندهى لشكر را به عمر سپرد او نيز بهره‏بيشترى از ابو بكر نداشت پيامبر خود را در مقابل مشكلى بزرگ ديد:محاصره طولانى شد كمكهاى غذايى به سختى مى‏رسد و پيروزى هم نصيب لشكر اسلام نشده است.

آيا پيامبر بدون نتيجه محاصره را ادامه دهد؟يا محاصره را از دژهاى خيبر بردارد و به مدينه برگردد كه خود نوعى ضعف و ترس است؟

صاحب نقش اصلى

اگر خواننده در اثبات اثر پيكار على در جنگهاى قبلى ترديد داشت،حال در جنگ خيبر آنچه اتفاق افتاده است او را در مقابل حقيقتى قابل لمس قرار مى‏دهد كه هيچ نيازى به تفسير و توجيه ندارد.

براستى پيامبر (ص) از اين كه دو بار پياپى در دو روز پرچمش بازگشت ناراحت‏شد،پس تصميم گرفت مشكل را به طور بنيادى حل كند،بهتر است از دو دانشمند يعنى بخارى و مسلم بخواهيد تا از ماجرا در دو صحيح خود سخن بگويند.هر دو روايت كرده‏اند كه سهل بن سعد (صحابى بزرگوار) گفته است:

شهادت پيامبر (ص) درباره على (ع)

«رسول خدا (ص) در روز خيبر فرمود:اين پرچم را به مردى خواهم داد كه خداوند و پيامبرش را دوست مى‏دارد و خدا و پيامبر او را دوست مى‏دارند،و خداوند اين دژ را به دست او مى‏گشايد.پس مردم آن شب را در اين زمينه با هم صحبت مى‏كردند و از هم مى‏پرسيدند پيامبر (ص) پرچم را به چه كسى خواهد داد؟و چون صبح شد مردم گرد پيامبر جمع شدند و هر كدام اميدوار بودند كه پرچم به او داده شود،پيامبر فرمود:على بن ابى طالب كجاست؟ گفتند يا رسول الله او از درد چشم رنج مى‏برد.فرمود:كسى را بفرستيد بيايد.پس على را آوردند،پيامبر آب دهان به چشمانش ماليد و دعا كرد و او شفا يافت‏به طورى كه گويى اصلا دردى نداشته است.

پس پرچم را به على داد،و على عرض كرد يا رسول الله،آيا با آنها بجنگم تا مثل‏ما مسلمان شوند،پيامبر فرمود:پيش از جنگيدن پيكى نزد آنان بفرست و بعد آنها را به اسلام دعوت كن و آنان را از حق خداوند بر ايشان آگاه ساز.به خدا سوگند هر گاه خداوند فردى را به وسيله تو هدايت كند بهتر است از شتران سرخ‏مويى كه مال تو باشند و تو آنها را در راه خدا انفاق كنى‏» (3) .

على پرچم به دست لشكر را رهبرى مى‏كند.بر خلاف اصول و مقرراتى كه بايستى در جنگها مراعات شود،او پيشاپيش لشكر مى‏رود.سلمة بن اكوع مى‏گويد:«به خدا سوگند او با پرچم بيرون شد در حالى كه نفس مى‏زد و بسرعت گام برمى‏داشت.و من در پى او حركت مى‏كردم تا اينكه پرچمش را در زير آن دژ در تلى از سنگها فرو برد،يهوديى از بالاى آن دژ اطلاع يافت، گفت تو كيستى؟گفت منم على بن ابى طالب،يهودى گفت:شما برتريد اما به عنوان وحى به موسى نازل نشده است!سلمه مى‏گويد على برنگشت تا اين كه خداوند به دست وى آن دژ را فتح كرد» (4) .

سلمه مى‏گويد:مرحب يهودى در حالى كه رجز مى‏خواند و مبارز مى‏طلبيد به جانب على آمد پس،على ضربتى بر او وارد كرد كه سر او را شكافت و او را از پا در آورد و باعث فتح قلعه شد (5) از ابى رافع خادم رسول الله نقل شده است كه او گفت:

به همراه على بن ابى طالب-موقعى كه رسول خدا او را با پرچم خود گسيل داشت-بيرون رفتيم وقتى كه به نزديك قلعه رسيد،اهل آن قلعه بيرون شتافتند،على با آنان به جنگ پرداخت،مردى از يهود ضربتى بر او حواله كرد سپر على از دستش افتاد و او دست‏به درى كه نزديك دژ بود برد و آن را به جاى سپر خود به كار برد،آن در در دست وى بود تا جنگ پايان گرفت.هفت نفر كه من هم هشتمين آنها بودم سعى كرديم كه آن در را از اين رو به آن رو كنيم نتوانستيم‏» (6) .

براستى يورش على بر يهوديان قلعه بيش از هر چيز به تندبادى شبيه بود،يهوديان پس از آن جنگ داغ،به دنبال كشته شدن پهلوان يهود،يعنى مرحب،طولى نكشيد كه به قلعه خود پناه بردند و درب ضخيم آن را بستند.

طبيعى بود كه يهوديان با ورود به قلعه و بستن دربهاى آن،چاره‏اى براى دفاع از خود بينديشند چرا كه ايشان در جنگ رو در رو شكست‏خوردند،و ليكن آن كار هم چاره‏ساز آنان نشد،چه آن كه على و لشكريانش موفق به ورود به قلعه آنان شدند و آن را فتح كردند.على چگونه موفق به گشودن آن درب عظيم شد؟آيا او تنها از ديوار بالا رفت و يا لشكريانش به همراه او از ديوار به داخل قلعه وارد شدند و آن درب را از داخل باز كردند؟اين امكان دارد ولى مورخان و محدثان،تا آن جا كه من اطلاع دارم،متذكر نشده‏اند كه كسى از مسلمانان در آن جنگ با بالا رفتن از ديوار وارد دژ شده باشد.يا اين كه على با قدرتى غير عادى توانسته است در قلعه را از جاى بر كند چنان كه بعضى از روايات براى ما بازگو مى‏كنند؟آن نيز به طور جدى امكان پذير است.چه در همان روز معجزه شفاى چشمان على (ع) با آب دهان مبارك پيامبر تحقق يافت،و شايد كندن آن درب معجزه ديگرى بوده است كه در آن روز به وقوع پيوسته است.و اى بسا اين درب همان باشد كه به گفته ابو رافع هنگامى كه سپر على (ع) از دست افتاد،آن را سپر قرار داد.

هنگامى كه على وارد قلعه يهوديان شد توان دفاعى آنان تمام شده بود.ديگر ممكن نبود پس از شكست نخستين،در جنگ رو در روى دومى،طرفى ببندند.البته آن دژ به دست مسلمانان فتح شد،در حالى كه هنوز آخر لشكر به اولش نپيوسته بود!

پس از آن قلعه،ديگر قلعه‏هاى خيبر به دنبال آن و پس از سقوط دژ ناعم سقوط كردند به طورى كه نزديك بود تمام منطقه خيبر از آن دولت اسلامى شود.

براى خواننده آسان است كه از رويدادهاى اين جنگ به نتايج زير برسد:

(1) براستى كه جنگ خيبر براى مسلمانان جنگ سرنوشت‏بود،پيش از اين جنگ در دو جنگ گذشته مسلمانان وضع خوبى نداشتند.مسلمانان در جنگ احد به‏هزيمت رفتند و جز اندكى همه آنها از صحنه پيكار فرار كردند.در جنگ احزاب مدافع بودند.ترس دل همه را پر كرده بود (بجز كسانى كه خداوند ترس را از آنان برداشته بود) آن هنگام كه دشمن از بالاى سر و پايين پايشان آمد و جانهايشان به لب رسيده بود و جنگ در شرايطى پايان گرفت كه مسلمانان جرات روبرو شدن با آنان و يا عبور از خندقهايشان به سوى آنها را نداشتند.

در اين سومين جنگ مسلمانان با دشمنى روبرو شدند كه از نظر شمار از آنان كمتر بود،و اگر نتوانستند بر دشمن پيروز شوند به اين سبب بود كه قبايل فراوان عرب،هنوز بر آيين بت‏پرستى خود باقى بودند،و بزودى جرات يافتند،پى در پى به مسلمانان يورش برند.مردم خيبر به فكر حمله‏هاى آينده مى‏افتادند،و براى هر نيروى ديگرى كه قصد تهاجم به مسلمانان مى‏كرد،پشتيبانى نيرومند مى‏شدند.اگر مسلمانان از درهم شكستن شوكت مردم خيبر عاجز مى‏شدند اعتماد به نفس را از دست مى‏دادند،و آن پيروزى بر جمعيت زياد دشمن در شبه جزيره را در فاصله بسيار دور از خود مى‏ديدند.اگر مسلمانان پيروز مى‏شدند،دژهاى دشمنان را مى‏گشودند،كار بر عكس مى‏شد چرا كه آن پيروزى موجب بالا رفتن روحيه ايشان مى‏شده،و آنان را از خطر ناگهانى آينده آسوده خاطر مى‏كرد و ديگر قبيله‏هاى عرب را از تهاجم آنان مى‏ترساند.

(2) براستى كه پيامبر از روال جنگ خوشحال نبود،چه آن كه محاصره طول كشيده بود و كمكهاى مواد غذايى كمياب شده بود.دليل اين مطلب اين كه اينان در اين جنگ گوشتهاى خران اهلى را خوردند.اگر مدت بيشترى طول كشيده بود و امكان پيروزى بر دشمن نمى‏يافتند،مسلمانان در آينده‏اى نزديك ناچار به عقب‏نشينى و رفع حصر مى‏شدند.به همين جهت مسلمانان در دو روز پياپى با فرماندهى ابو بكر،و بعد عمر،به دژهاى خيبر هجوم بردند. چون مسلمانان از فتح هر كدام از آن دژها در دو تهاجم ناتوان ماندند،و پيامبر (ص) ديد كه مسلمانان در مقابل مشكل بزرگى قرار گرفته‏اند،در صدد راه حل قطعى برآمد.

تنها راه حل قطعى

تنها راه حل قطعى در اين جنگ فرماندهى على (ع) براى لشكر اسلام بود.چون در نظر پيامبر تنها راه حل قطعى،على،مجسم مى‏شد،پيامبر ناگزير از بروز معجزه‏اى شد تا على بتواند به آن كار مهم دست‏بزند،چه آن كه على درد چشم بود و هرگز،نمى‏توانست‏به آن كار مهم بپردازد،مگر اين كه چشمانش بهبود مى‏يافت،و لذا پيامبر با آب دهان مباركش او را معالجه كرد و چشمان او شفا يافت.اگر ميان مسلمانان كسى بود كه جاى على را مى‏گرفت او مكلف به اين كار مهم نمى‏شد،على در وضعى غير عادى بود و اگر در آن جنگ وارد مبارزه نمى‏شد اشكالى نداشت،ولى آن كارى مهم بود و كسى جز على نبود كه بتواند با خطر مقابله كند و بر آن پيروز شود.

دو معجزه‏اى كه بروز كرد

شفاى چشمان على با آب دهان رسول خدا يكى از دو معجزه بود.معجزه دوم همان رسالت پيامبر و خبر دادن آن حضرت به مسلمانان بود كه آن مرد كه در روز سوم فرماندهى جنگ را به عهده خواهد گرفت‏برنمى‏گردد،مگر اين كه فتح را به دست‏خويش نصيب مسلمانان كند. چگونه محمد به عنوان يك بشر مى‏تواند آگاه شود كه خداوند آن قلعه را به دست على فتح خواهد كرد؟اين احتمال هست كه على كشته شود و يا زخم كارى بردارد كه مانع از پيگيرى مبارزه شود.و ليكن پيامبر اكرم اين كلمات را از روى هواى نفس نگفت چه او از روى وحى الهى سخن مى‏گويد و خداوند مى‏داند كه در آينده براى على چه اتفاقى خواهد افتاد و اين كه او برنمى‏گردد تا خدا به دست او قلعه را فتح كند.

و اين چنين بود كه هنگام غيبت على (ع) تمام ارتش از فتح خيبر عاجز ماندند.و حضور على (آن يكه مرد) كليد فتح و پيروزى بود.اين امر آشكارا مطلبى را اثبات مى‏كند-قبلا راجع به آن سخن گفتيم-آن اين است كه على مجرى خط پيامبر (ص) وايجاد دولت اسلامى بود.

عمر،در پاسخ شخصى كه على (ع) را به تكبر متهم كرد راست گفت كه:حقا كسى كه مثل على باشد حق دارد بر خود ببالد«به خدا سوگند اگر شمشير على نبود هر آينه پايه اسلام استوار نمى‏شد.از اين گذشته او داورترين فرد اين امت و با سابقه‏ترين و شريفترين آنهاست‏» (7) . البته خداوند پشت پيامبر بزرگش را به وسيله پسر عمويش على محكم كرد كه وعده پشتيبانى در راه هدف بزرگ او را دهسال پيش از هجرت داده بود.پس پشتيبانى او از پيامبر (ص) تنها نمونه تاريخ است.

اگر على آن قول (روز انجمن منزل) را هم نداده بود جز آنچه انجام داد انجام نمى‏داد،پس ارتباط على با پيامبر يك رابطه طبيعى بود،نيازى به قول يا پيمانى نداشت.سخن پيامبر به على (در فصل سوم) گذشت كه فرمود:«يا على!مردم از درختان مختلفند و من و تو از يك درختيم...».

على آن وعده را به زبان نياورد تا به مقامهايى كه پيامبر (ص) به يارى كننده خود،وعده داده بود-على رغم عظمت آن مقامها-برسد،بلكه آن قول را داد چون مى‏ديد كه ياورى به پيامبر همان هدفى است كه براى آن آفريده شده است.براستى كه دل او را عشق به خدا و پيامبرش پر كرده بود.هر كس چنان باشد تمام هستيش را براى رضاى آن دو خواهد داد و منتهاى خوشبختى و كاميابيش را در انجام آن خواهد ديد.

آن گاه كه پيامبر به على مراتب برادرى،وصايت و خلافت را عطا مى‏كرد از جانب خدا فرمان صادر مى‏كرد.هرگز خداوند براى آن مراتب،جز فردى لايق را برنمى‏گزيد.

حتى اگر مساله بزرگ رسالت نياز به جهاد و فداكارى على نداشت،پيامبر براى خود برادر، جانشين و خليفه‏اى جز او اختيار نمى‏كرد،چه آن كه على از جهت‏خلق و خوى شبيه‏ترين مردم به پيامبر بود و همو دانشمندترين مسلمانان و با سابقه‏ترين آنان به اسلام و مطيعترين آنان نسبت‏به اوامر الهى بود و به همان سبب محبوبترين ايشان نزدخدا و رسولش به شمار مى‏آمد.

خدا و پيامبرش على را دوست مى‏دارند

بر محبت على نسبت‏به خدا و رسولش و نيز محبت‏خدا و رسولش نسبت‏به على همين بس كه پيامبر روز خيبر فرمود:«اين پرچم را فردا به دست كسى خواهم داد كه خداوند اين دژ را به دست او مى‏گشايد،او خدا و پيامبرش را دوست مى‏دارد.و خدا و پيامبرش هم او را دوست مى‏دارند...»

حديث مرغ بريان

ترمذى در صحيح خود (8) و حاكم در مستدركش (9) روايت كرده‏اند كه مرغ بريانى براى پيامبر آوردند تا بخورد،پس گفت:«بار خدايا:محبوبترين خلق در پيشگاه خود را برسان تا با من اين مرغ را تناول كند.»پس على آمد و به همراه او ميل كرد.

چون على تنها فرد شايسته آن مقامها بود-صرف‏نظر از نياز رسالت‏به معاونت و پيكار او-مى‏بينيم كه پيامبر آن مقامها را پيش از اين كه على ايفاى تعهد خود به فداكارى و پيكار را آغاز كند-به وى اعطا مى‏كند.

بعلاوه پيامبر هنگامى كه آن مقامها را تفويض مى‏كند،شاهدان رويداد تنها سى يا چهل مرد بودند و همه از اعضاى خاندان پيامبر.طبيعى بود كه پيامبر آن مطلب را به ديگر مسلمانان به هنگام يافتن فرصتى مناسب،اعلان كند.

پيامبر مصلحت ديد كه بتدريج آن را اعلان كند.پس،آن بزرگوار اندكى بعد از هجرت شروع كرد تا برادرى خويش را با على (ع) به اطلاع عموم برساند.

اين است مطلبى كه در صفحه‏هاى آينده راجع به آن سخن خواهيم گفت.


پى‏نوشتها:

1-حيات محمد،نوشته محمد حسين هيكل،ص 222.

2-در سفر تثنيه فصل 18:«براى آنان (اسرائيليها) پيامبرى از ميان برادرانشان،عرب (چون اسماعيل پدر عرب برادر اسحاق پدر اسرائيليهاست) مانند تو (مثل موسى در اين كه او صاحب شريعت تازه‏اى است) بر مى‏انگيزم،و سخنم را در دهان او قرار مى‏دهم (پس از پيش خود سخن نمى‏گويد بلكه عين كلمات خدا را به زبان مى‏آورد.و اين است امتياز قرآن) پس به آنچه من توصيه مى‏كنم او بدان توصيه مى‏كند و هر انسانى كه سخن مرا گوش ندهد،سخنى را كه پيامبر به نام من به زبان مى‏آورد،من مؤاخذه مى‏كنم.

3-صحيح بخارى ج 5 ص 171 و صحيح مسلم ج 15 ص 178-179.

4-سيره ابن هشام،ج 2 ص 335.

5-مستدرك حاكم ج 3 ص 28-29.

6-سيره ابن هشام،ج 2 ص 335.

7-شرح نهج البلاغة ج 3 ص 179.

8-ج 5 ص 300 (حديث 3805) .

9-ج 3 ص 130-131.

 

prev page fehrest page next page