صحنه هایی از جنگ صفّین
صفّین نام جایی است که در ساحل غربی فرات و بین عراق و شام قرار دارد
و خونبارترین جنگ داخلی مسلمانان در آن جا به سال 37 قمری رخ داد. معاویة بن ابی
سفیان با سرپیچی از اطاعت امیر مؤمنان و امام مسلمانان - یعنی حضرت علی علیه السلام
- که همه مسلمانان با آزادی کامل و از سر اختیار تام بلکه با التماس و خواهش با او
بیعت کرده بودند آغازگر این جنگ خونین بود که شهادت بیست و پنج هزار شهید از
مسلمانان و از طرفی دیگر مرگ چهل و پنج هزار انسان فریب خورده و استحمار شده از
سپاه شام را در پی داشت.
(79)
کاری را که ابوسفیان (سردمدار کافران و مشرکان) در عصر رسول خدا صلی
الله علیه و آله نتوانسته بود انجام دهد پسرش معاویه در سایه بیست و پنج سال غربت و
مظلومیت آل محمّد صلی الله علیه و آله فرصت انجامش را یافت تا بالاخره به آرزوی
پدرش ابوسفیان که چیزی جز کوبیدن و کشتن مسلمانان نبود جامه
عمل پوشانید.
درباره جنگ صفّین کتاب های چندی نوشته شده است و جا دارد ده ها کتاب
دیگر نیز نوشته شود. شرح و تحلیل آن نه تنها در این مجال که حتّی در یک کتاب نیز نمی گنجد.
ما خوانندگان این اثر را به کتاب پربار
استاد عبدالمجید معادی خواه با عنوانِ: تاریخ اسلام (عرصه دگراندیشی و گفت و گو)
جلد چهار و پنج، ارجاع می دهیم و در اینجا تنها به صحنه های پراکنده ای از آن می
پردازیم که حاکی از شجاعت شیر خدا؛ حضرت حیدر کرّار علیه السلام است و هر یک به
نوعی رشادت و قاطعیت آن حضرت را نشان می دهد که حضرتش همانطوری که در عصر رسول
اللّه صلی الله علیه و آله با کافران لجوج و مشرکان مهاجم می جنگید با منافقان
جنگجو و کینه توز هم می جنگید و همان شجاعتی که در سنّ و سال بیست تا سی و پنج داشت
در شصت سالگی هم داشت. سی سال غربت و مظلومیتی که پس از پیامبر صلی الله علیه و آله
دیده بود هرگز نتوانسته بود در عزم راسخ و ایمان قاطع او تزلزلی ایجاد کند و یا او
را بشکند زیرا که او همیشه با خدا و برای خدا بود که درود خدا بر او، و بر شهیدان
راه حقّش بادا.
حقّ و باطل
بنا به نوشته همه تواریخ، معاویه با بستن راه فرات، جنگ صفّین را شروع
کرد و امیر مؤمنان علی علیه السلام هرچه سعی کرد تا معاویه دست از سرآب بردارد و
مسلمانان را برای استفاده از آن آزاد گذارد معاویه نپذیرفت و گفت که آن قدر باید بی
آب و تشنه بمانید تا از عطش بمیرید!!
این قضیه را که به تفصیل در تاریخ آمده است استاد سیدمحمّد حسین
شهریار تبریزی در قطعه کوتاه و رسا چنان دقیق و درست سروده است که ما را از تطویل
کلام بی نیاز می سازد و دریغم آید که خوانندگان این کتاب را از آن محروم دارم:
شنیدم آب به جنگ اندرون معاویه بست
به روی شاه ولایت چرا که بود خسی
علی به حمله گرفت آب و باز کرد سبیل
چرا که او کسِ هر بی کس است و دادرسی
سه بار دست به دست آمد آب و در هر بار
علی چنین هنری کرد و او چنان هوسی
فضول گفت که ارفاق تا به این حد بس
که بی حیایی دشمن ز حد گذشت بسی
جواب داد که ما جنگ بهرِ آن داریم
که نان و آب نبندد کسی به روی کسی
غلام همّت آن قهرمان کون و مکان
که بی رضای إلاهی نمی زند نَفَسی
تو هم بیا و تماشای حقّ و باطل کن
ببین که در پی سیمرغ می جهد مگسی
(80)
اگر فقط یک انسان...
بعد از آن که مولا علی علیه السلام فرات را فتح کرد - و کریمانه اجازه
داد که مردمان شام هم در برداشتن آب شریک و آزاد باشند و به این امید بود
که شامیان متوجّه رفتار بزرگوارانه اش شوند بلکه دست از کینه توزی و جنگ
بردارند و با چشیدن طعم شیرین انصاف و مدارا از نزدیک شاهد عدل علوی باشند - دست از
جنگ کشید و چند روزی درنگ کرد، نه او کسی پیش معاویه فرستاد و نه از سوی معاویه کسی
به پیش او آمد.
مردم عراق از این درنگ، در صدور فرمان جنگ، به تنگ آمدند و گفتند: ای
امیرمؤمنان، فرزندان و زنان خود را در کوفه رها کرده ایم، مگر آمده ایم که اطراف و
مرزهای شام را موطن خویش سازیم؟! به ما فرمان جنگ بده که مردم سخنانی می گویند. علی
علیه السلام پرسید چه می گویند؟ یکی از ایشان گفت: مردم چنین می پندارند که تو به
سبب ترس از مرگ شروع جنگ را خوش نمی داری.
برخی دیگر چنین گمان می برند که تو در جنگ با شامیان گرفتار شک و
تردید شده ای.
علی علیه السلام گفت: من کی تا حال از جنگ و مرگ ترسیده ام؟ جای شگفتی
است که من آن گاه که نوجوان و جوان بودم هرگز از جنگ نترسیدم و اینک که به پیری
رسیده ام و مرگم نزدیک شده است چگونه از آن بترسم؟ یعنی آن گاه که باید می ترسیدم
هرگز نترسیدم و حال که باید نترسم چگونه خواهم ترسید؟
امّا در مورد شک و تردیدی که گمان می برند باید بگویم که اگر قرار بود
تردیدی به خود راه دهم باید در مواجهه با اصحاب جمل این کار را می کردم که هرگز
نکردم. به خدا سوگند من همه جوانب این کار را سنجیده ام و راهی را که در پیش گرفته
ام با بصیرت و بینایی کامل همراه است و می دانم که اگر این قوم را سر جایشان ننشانم
از فرمان خدا و رسولش سرپیچی کرده ام، ولی من با این قوم مدارا می کنم و به آنها
مهلت می دهم شاید که به راه آیند و هدایت یابند و یا دست کم گروهی از آنان
هدایت جویند و به راه حق روی آورند که هرگز فراموش نمی کنم سخن رسول خدا صلی الله
علیه و آله را که در روز جنگ خیبر به من فرمود: اگر خداوند به وسیله تو فقط یک مرد
را هدایت کند برای تو از همه چیزهایی که آفتاب به آنها می تابد بهتر است.
(81)
در لباس عبّاس
از ابوالاغرّ روایت است که گفت: در جنگ صفّین ایستاده بودم که عبّاس
بن ربیعة بن حارث بن عبدالمطّلب
(82)
را دیدم. عبّاس در حالی که سراپایش پوشیده از لباس رزم و اسلحه بود و تنها چشمهایش
از زیر روبند آهنی می درخشید از کنار من عبور کرد. او شمشیری در دست داشت که آن را
می چرخانید و بر اسبی سرکش سوار بود که زمامش را استوار نکشیده بود و آن را آهسته
می راند.
ناگاه یکی از سرداران سپاه شام که نامش عرار بن ادهم بود بر او بانگ
زد:
آهای ای عبّاس! برای نبرد تن به تن آماده شو!
عبّاس در پاسخ گفت: به شرط آن که پیاده جنگ کنیم تا راه فراری نباشد.
مرد شامی در حالی که رجز زیر را می خواند از اسبش پیاده شد:
«اگر سواره باشید، سوار شدن بر اسب ها خوی و خصلت ماست و اگر پیاده باشید ما گروه پیادگانیم.»
عبّاس در حالی که پای خود را از رکاب اسب بیرون می کشید این رجز را
خواند:
«مرد سرکش را که ناز و تکبّرش حاکی از ترس اوست، شمشیر برّنده تو، از
تو باز خواهد داشت.»
سپس دنباله های آویخته زره خود را به غلام سیاهش که اسلم نامیده می شد
سپرد. به خدا سوگند گویی هم اکنون به موهای بور او می نگرم که توجّه مرا به خودش
جلب کرد. سپس هر دو بی درنگ به سوی هم پیش رفتند و من بی اختیار این بیت را به یاد
آوردم که شاعری گفته است:
«در حالی که سواران ایستاده بودند آن دو پیاده به جنگ پرداختند و هر
دو دلیر و کارکشته بودند.»
سربازان هر دو صف در حالی که لجام اسب های خود را کشیده بودند به
پایان کار آن دو چشم دوخته بودند. آن دو زمانی از روز را به نبرد با شمشیر سپری
کردند و از آنجا که زره و لباس جنگی هر دو کامل و محکم بود هیچ کدام کاری از پیش
نبردند تا آن که عبّاس متوجّه شکافی شد که در زره مرد شامی بود و بی درنگ دست
انداخت و آن را تا قفسه سینه اش درید و سپس در حالی که جای شکاف زره برای او پیدا
بود بر او حمله کرد و چنان ضربتی زد که ریه های او را از هم درید و مرد شامی سرنگون
بر زمین غلتید. مردم چنان تکبیری گفتند که زمین زیر پایشان به لرزه درآمد و عبّاس
میان مردم با سربلندی قد بر افراشت و بلند شد. ناگاه از پشت سرم شنیدم که کسی این
آیه را تلاوت کرد:
«با ایشان بجنگید که خداوند آنها را با دست های شما کیفر دهد و رسوا
سازد و شما را بر ایشان یاری دهد و دل های مردمانی را که باورمندند شفا بخشد و خشم از دل های ایشان ببرد و
خداوند توبه هر کس را بخواهد می پذیرد و خدا دانای درست کار است.»
(83)
برگشتم دیدم امیرالمؤمنین علیه السلام است. روی به من کرد و پرسید: ای
اباالاغر! این کسی که با دشمن ما می جنگید کیست؟
گفتم: برادرزاده شما عبّاس بن ربیعه بود. تا دید گفت: آری هموست.
سپس رو به عبّاس کرد و گفت:
ای عبّاس! مگر من به تو و ابن عبّاس نگفته بودم که هرگز مرکز فرماندهی
خود را ترک نکنید و با کسی همآورد نشوید و نجنگید؟ گفت: آری چنین بود. علی علیه
السلام گفت: پس با این که می دانستی نباید بجنگی چرا جنگیدی؟
گفت: یا امیرالمؤمنین آیا به نبرد تن به تن فراخوانده شوم و نپذیرم؟
فرمود: آری. اطاعت فرمان امامت سزاوارتر و مهمّ تر از پاسخ دادن به خواسته دشمن
توست. علی علیه السلام به خشم آمد و چین بر پیشانی انداخت تا آنجا که من با خود
گفتم الان است که به سختی توبیخش کند. ولی امام خشم خود را فرو خورد و آرام گرفت و
دو دست خود را با تضرّع به سوی آسمان برافراشت و گفت: پروردگارا این رفتار را از
عبّاس بپذیر و از خطایش درگذر! من از وی گذشتم تو نیز او را بیامرز!
از آن طرف معاویه بر کشته شدن عرار بن ادهم بسیار ناراحت شد و گفت: از
کجا دیگر دلیری چون او می تواند پیدا شود تا مثل او جنگ و دلاوری کند؟ آیا خون او
باید هدر رود؟ هرگز؛ خدا نکند. آیا مردی نیست که جان خود را به خدا بفروشد و خون
عرار را از قاتلش بستاند؟
دو مرد از طائفه لخم داوطلب شدند. معاویه گفت: هر دو بروید و هر
کدامتان در نبرد تن به تن عبّاس را بکشد برای او پاداش بزرگی خواهم داد. آن دو به
سوی عبّاس شتافتند و او را به مبارزه فرا خواندند. عبّاس گفت: مرا سروری است که
باید با او رای زنی کنم ببینم آیا به من رخصت این کار را می دهد.
عبّاس نزد علی علیه السلام آمد و به او خبر داد. فرمود: به خدا سوگند
معاویه برای آن که نور خدا را خاموش کند دلش می خواهد که هیچ بزرگ و کوچکی از بنی
هاشم نباشد مگر این که شکمش با نیزه دریده شود و بمیرد، غافل از این که «خداوند
هرگز نمی خواهد مگر این که نور خود را کامل کند و اگر چه کافران را ناخوش آید.»
(84)
در آینده به خدا سوگند مردانی از ما بر آنها چیره می شوند و آنان را به زبونی می
کشند تا آنجا که به کندن چاه ها رو آورند و دست نیاز به پیش مردم بگشایند و بر بیل
و ماله روی آورند.
سپس روی به عبّاس کرد و فرمود: ای عبّاس لباس و ساز و برگ جنگی خود را
با من عوض کن! چنان کرد و علی علیه السلام بر اسب عبّاس سوار شد و آهنگِ آن دو مرد
لخمی کرد. آن دو امام علی علیه السلام را نشناختند و خیال کردند که او همان عبّاس
بن ربیعه است.
پرسیدند: سالارت بالاخره اجاز داد؟ علی علیه السلام از پاسخ صریح
خودداری کرد و این آیه را خواند:
«برای مؤمنانی که دیگران با آنان جنگ می کنند و به آنان ستم می ورزند
اجازه جنگ داده شده که خدا بر یاری ایشان تواناست.»
(85)
یکی از آن دو به جنگ شتافت و علی علیه السلام بی درنگ چنان کار او را ساخت که گویی
او را در ربود. سپس دیگری پیش آمد که
او را هم به آن یکی ملحق ساخت و در حالی که این آیه را می خواند به قرارگاهش بازگشت:
«ماه حرام را در برابر ماه حرام قرار دهید و اگر حرمت آن را نگاه
ندارند و با شما جنگ کنند شما نیز قصاص کنید و هر که بر شما تعدّی کند به اندازه
تجاوزی که کرده است بر او بگیرید.»
(86)
سپس فرمود: ای عبّاس! اسلحه خود را بگیر و اسلحه مرا بازده و اگر باز کسی تو را به
نبرد خواست مرا با خبر کن!
و معاویه تا از قضیه باخبر شد، گفت: خداوند لجبازی را زشت بدارد! که
شتر جوان و سرکشی است و من هرگاه که بر آن سوار شده ام خوار گشته ام. عمروعاص گفت:
به خدا سوگند که اینک نه تو که آن دو لخمی خوار و زبون شدند. معاویه گفت: ساکت باش
که این ساعت، ساعت سخن گفتن تو نیست! عمروعاص گفت: گیرم که نباشد. به هر حال خداوند
آن دو را رحمت کناد و گرچه می دانم رحمت نخواهد کرد. معاویه گفت: اگر چنان باشد که
تو می گویی به خدا سوگند که زیانش به تو بیشتر خواهد بود و تو بیش از آن دو در
تنگنا قرار خواهی گرفت.
عمروعاص گفت: خود می دانم و اگر حکومت مصر نبود سعی می کردم از این
گرفتاری خود را نجات دهم. معاویه گفت: آری حکومت مصر چشم تو را کور کرده است.
(87)
معاویه بدلی
معاویه را غلامی بود که حُریث نامیده می شد. حریث بهترین سوارکاری بود
که معاویه داشت. هرگاه که کسی معاویه را به جنگ تن به تن فرا می خواند
و یا کار سخت و دشواری پیش می آمد معاویه حُریث را به
جای خود می فرستاد. حُریث نقش معاویه را بازی می کرد به این ترتیب که هر از گاهی در
هنگامه های جنگ و ستیز، لباس های رزمی معاویه را به تن می کرد و خود را با سلاح های
مخصوص معاویه می آراست و به میدان رزم می تاخت و مردم نیز گمان می بردند که وی خود
معاویه است تا آنجا که او را به یکدیگر نشان داده، فریاد می کشیدند که او معاویه
است که در میدان می جنگد. معاویه هم هوای حُریث را داشت که او را برای کارهای بزرگ
و روز مبادا ذخیره کرده بود. به او همیشه سفارش می کرد که از علی بترس! و با او رو
به رو نشو! و جز علی با هر کسی که خواستی مبارزه کن! عمروعاص که گویی به معاویه با
داشتن چنین نوکری سینه چاک و دلیر، حسودیش می شد مدام به گوش حُریث می خواند که ای
حُریث تو می توانی از پس علی بر بیایی و علّت این که معاویه نمی خواهد تو علی را
بکشی همین است که تو از قبیله قریش نیستی و معاویه دوست ندارد افتخارِ قتل علی را
کسی غیر از قریش داشته باشد و دیگر این که می ترسد تو با کشتن علی نامدار و مغرور
شوی. امّا من چنان می بینم که تو توانایی این کار را داری پس هرگاه که دیدی فرصتی
پیش آمد آن را از دست مده!
از قضا یکی از روزهایی که باز عمروعاص حریث را به این جسارت بزرگ
تحریض و ترغیب کرده بود حضرت علی علیه السلام پیشاپیشِ سوارکارانِ سپاهش به میدان
آمده بود و حُریث تا حضرت را دید به سوی او تاخت برداشت و فریاد کشید: ای علی! آیا
تو با من مبارزه می کنی؟ یا اباالحسن اگر جرأتش را داری پیش بیا! حضرت علی به سوی
او رفت در حالی که می گفت:
اَنَا عَلی وَ ابْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِب * نَحْنُ لَعمرُ اللّه اَوْلی
بِالْکتُب
مِنَّا النَّبِی الْمُصْطَفی غَیرَ کذِب * اَهْلُ اللواءِ وَالمقامِ
وَالْحُجُب
نَحْنُ نَصَرْناهُ عَلی کلِّ الْعُرُب
سپس به او حمله کرد و مهلتش نداد که با یک ضربت او را به دو نیم ساخت.
معاویه در مرگ حریث به جزع و فزع افتاد و با ناراحتی و بی تابی شدید
عمروعاص را توبیخ کرد که تو او را به کشتن علی تحریص کردی و بی چاره را با غرور
کاذبش فریفتی و به کشتن دادی. معاویه در مرگ حریث مرثیه ای سرود که در ضمن آن از
شجاعت و دلیرمردی حضرت علی علیه السلام سخن می گوید. از باب این که گفته اند:
«الفضل ما شهدت به الاعداء / ستایش و برتری آن است که دشمنان نیز به آن گواهی
دهند.» ترجمه سروده معاویه را در اینجا می آوریم:
ای حریث! آیا تو نمی دانستی - و این نادانی تو چه زیانبخش بود - که
علی بر سوارکاران برگزیده هم همیشه چیره بوده است؟
مگر نمی دانستی که علی با هیچ سوارکاری مبارزه نکرد مگر آن که چنگال
های مرگ آن سوارکار را مچاله کرد...
(88)
اگر مردی بیا مردانگی کن!
روزی از روزهای جنگ صفّین حضرت علی علیه السلام میان دو سپاه شام و
عراق ایستاد و معاویه را به سوی خود فراخواند. معاویه نخست پاسخ نمی گفت ولی مولا
علی علیه السلام از بس که دعوت خود را تکرار کرد معاویه به ستوه آمد و به دور و بری
هایش گفت:بپرسید چه می خواهد.
علی علیه السلام فرمود: به معاویه بگویید به پیش آید که تنها یک سخن
با او دارم. معاویه در حالی که عمروعاص همراهش بود به پیش علی علیه السلام آمد و
همین که آن دو به نزدیک علی علیه السلام رسیدند. علی علیه السلام رو به معاویه کرد
و بی اعتنا به عمروعاص، به معاویه گفت:
وای بر تو ای معاویه! چرا باید مردم به جان هم بیافتند و یکدیگر را با
ضربه های شمشیر بکشند. اگر تو با من سر ستیز داری مردم چه گناهی دارند که باید در
این میان کشته شوند. خودت پا پیش بگذار و به جنگ تن به تن با من بیا که هر یک از ما
اگر هماوردش را کشت زمام امور را به دست خواهد گرفت.
معاویه رو به عمروعاص کرد و از او پرسید که نظر تو چیست؟ آیا با او
مبارزه بکنم عمروعاص پاسخ داد:
علی با تو از در انصاف درآمده است و اگر تو مبارزه با او را نپذیری و
از ترس شمشیرش فرار کنی تا وقتی که یک عرب روی زمین باشد این ننگ و عار با تو و
فرزندانت همیشه خواهد بود که خواهند گفت معاویه از علی ترسید و حریفش نشد.
معاویه گفت: ای پسر عاص! کسی چون من نسبت به جان خود فریب نمی خورد؛
به خدا سوگند که هیچ دلیر و دلاوری تا حال با پسر ابوطالب نبرد نکرده مگر این که
علی زمین را از خون او سیراب ساخته است.
و معاویه همچنان که عمروعاص دوش به دوش او پا پس می کشید به عقب
بازگشت و به آخرین صف های سپاه خود پیوست. علی علیه السلام که چنین دید خنده ای کرد
و به جایگاه خویش بازگشت.
از آن پس معاویه کینه عمروعاص را به دل گرفت و هرگاه که فرصتی پیش می
آمد، عمروعاص را به خاطر آن روز و نظری که داده بود به باد ملامت می گرفت و به او
می گفت: تو می خواستی که من در مبارزه با علی کشته شوم تا تو سوار بر اسب مراد بر
شام و شامات حکومت کنی چرا که به خوبی می دانی کسی را یارای مقابله و مبارزه با علی
بن ابی طالب نیست و هر کس که با او همآورد شود از زندگی ساقط خواهد شد.
(89)
روباه را چه زَهره که با شیر بیشه ها * در فکر رزم باشد و یا رو به رو شود؟
دلیر مرد جعفی
روزی صبح زود، علی علیه السلام پس از آن که نماز صبح را خواند به سوی
خصم شتافت. سپاه شام تا علی علیه السلام را دیدند که به سوی آنها می آید دستجمعی به
سوی او یورش بردند و از آن طرف سپاه عراق به سپاه شام حمله کردند. جنگ سختی در گرفت
تا آن که سواران شامی به سواران عراقی حمله کردند و راه را بر بیش از هزار تن از
یاران علی علیه السلام بستند و آنان را محاصره کردند تا آنجا که میان ایشان و
سپاهشان حائل شدند آن چنان که یاران علی دیگر ایشان را نمی دیدند.
علی علیه السلام ندا داد: آیا مردی هست که جان خود را در راه خدا و
دنیایش را به آخرتش بفروشد؟ مردی از قبیله جعف که نامش عبدالعزیز بن حارث بود و
سراپا پوشیده از آهن و بر اسب سیاهی همچون زاغ سوار بود جلو آمد، چیزی جز چشمانش از
او دیده نمی شد. گفت: یا امیرالمؤمنین! فرمان خود را به من بگو: به خدا سوگند مرا
به هیچ کاری فرمان نخواهی داد مگر آن که انجامش می دهم. علی علیه السلام چنین گفت:
«کار دشواری را که فراتر از دینداری و راستی است پذیرا شدی در حالی که
برادران وفادار اندک شمارند. خدا خود به تو جزای خیر دهاد که پاداش این جهانی کوتاه تر از دستان با
وفای توست.»
ای اباحارث! خداوند نیرویت را استوار بدارد! بر شامیان حمله کن و فوری
خود را به یارانت برسان و به آنان بگو: امیرالمؤمنین سلامتان می رساند و می گوید:
همانجا که هستید تهلیل و تکبیر بگویید، ما هم از اینجا تهلیل و تکبیر می گوییم تا
همصدا با هم شما از سوی خود، ما هم از سوی خود، از دو جهت به شامیان حمله کنیم. مرد
جعفی چنان بر اسب خود تازیانه زد که اسب بر سر ناخن های خود ایستاد و بر شامیانی که
یاران علی علیه السلام را محاصره کرده بودند حمله برد. ساعتی نیزه زد و جنگ کرد تا
سرانجام برای او راه گشودند که به یارانش رسید. آنان همین که او را دیدند خوش حال
شدند و به هم دیگر بشارت دادند و از او پرسیدند: امیرالمؤمنین چه کرد و در چه حال
است؟ گفت: خوب است، به شما سلام می رساند و می گوید:
شما با گفتن تکبیر و تهلیل از جانب خود با تمام نیرو حمله کنید ما نیز
از سمت خودمان تکبیر گویان با تمام نیرو حمله می کنیم. آنان به همان ترتیبی که
فرمان داده شده بودند تهلیل و تکبیر گفتند و حمله کردند از این طرف هم علی علیه
السلام با یاران خود تهلیل و تکبیر گفتند و بر میان صفوف شامیان حمله بردند. شامیان
خود را از محاصره شدگان کنار کشیدند و آنان بدون آن که حتّی یک کشته دهند از محاصره
بیرون آمدند و حال آن که از شامیان حدود هفتصد سوارکار کشته شدند.
علی علیه السلام فرمود: امروز بزرگترین دلیرمرد که بود؟ گفتند: تو
بودی یا امیرالمؤمنین. فرمود: هرگز، بلکه آن مرد جعفی بود.
(90)
قصاص
از صعصعة بن صوحان روایت است که می گفت: روزی از روزهای جنگ صفّین
مردی که نامش کریب بن صبّاح بود و میان شامیان در آن هنگام هیچ کسی از او در دلیری
و نیرومندی نام آورتر نبود به میدان آمد و هماورد خواست.
مرتفع بن وضّاح زبیدی به نبرد او رفت. کریب او را کشت و سپس بانگ
برداشت: چه کسی به نبرد می آید؟ حارث بن جلاح به نبرد او رفت. او را هم کشت. باز
بانگ برداشت: چه کسی به نبرد من می آید؟ این بار عائذ بن مسروق همدانی به نبرد او
شتافت. کریب او را هم کشت. سپس اجساد آن سه شهید را بر روی یکدیگر نهاد و خود با
ستمگری و گستاخی پای بر روی آنها نهاد و باز بانگ برداشت: دیگر چه کسی نبرد می کند؟
علی علیه السلام خود به نبرد او آمد و او را ندا داد: ای کریب! من تو
را از خداوند و قویدستی و انتقامش بر حذر می دارم و تو را به دین خدا و سنّت
پیامبرش فرا می خوانم. ای وای بر تو! مبادا این فرزند جگرخوار؛ معاویه تو را به آتش
دوزخ دراندازد.
پاسخ کریب این بود که گفت: چه بسیار این سخنان را از تو شنیده ایم، ما
را به نصیحت نیازی نیست. هرگاه خواستی پا پیش گذار تا بجنگیم. کیست که این شمشیر
مرا که حالا نشان و اثرش را همگان دیده اند به جان خریداری کند؟
علی علیه السلام گفت: «لا حول ولا قوّة الاّ باللّه » و سپس آهنگ او
کرد و مهلتش نداد و چنان ضربتی بر او زد که کشته بر خاک افتاد و در خون خود غوطه ور
شد.
سپس ندا در داد: چه کسی مبارزه می کند؟ حارث بن وداعه حمیری به میدان آمد.
او را کشت و باز هماورد خواست. این بار مطاع بن مطلب عنبسی
آمد. او را هم کشت و ندا داد: چه کسی به نبرد می آید؟
این بار دیگر کسی به نبردش نیامد. ندا در داد: ای گروه مسلمانان!
«ماههای حرام را برابر ماههای حرام دارید که اگر حرمت آن را نگاه ندارند شما نیز
قصاص کنید. پس هر کس با ستم بر شما دست یازد به اندازه تجاوزی که روا داشته، قصاص
کنید و از خدا بترسید و بدانید که خداوند با پارسایان است.»
(91)
آن گاه معاویه را صدا کرد و گفت:
ای معاویه وای بر تو! پیش من بشتاب و با من نبرد تن به تن کن تا مردم
در میانه ما بیش از این کشته نشوند.
عمروعاص به معاویه گفت: فرصت را غنیمت شمار که علی اینک سه جنگجو را
که از دلیران عرب بودند از پا درآورده است و بسیار خسته می نماید، امیدوارم خداوندت
تو را بر او پیروزی دهد.
معاویه در پاسخ به عمروعاص گفت: به خدا سوگند می خورم که تو جز این
نمی خواهی که من کشته شوم تا تو پس از من به خلافت برسی. از من دور شو که چون منی
فریب نمی خورد.
(92)