جنگ جمل
درباره این جنگ تحمیلی، سخن بسیار می توان گفت که این جا مناسب نمی
نماید. در این جا ما تنها به نقل یک مثنوی بسنده می کنیم که آن را میرزا محمّد صادق
آزاد کشمیری (متوفّای 1159 ق) سروده است.
آزاد کشمیری جنگ جمل را آن چنان که مناسب این کتاب است با زبان حماسی
به رشته نظم کشیده است و چنان می نماید که با دقّت و مطابق تاریخ روایت می کند. و
از آنجایی که مولا علی علیه السلام در فتنه جمل هرگز قصد جنگ نداشت تا آنجا که در
حالت تدافعی و هنگام دفاع هم با تمام وجود در پی صلح و آشتی بود. فرصتی برای ابراز
شجاعت و اظهار رشادت پیش نیامده بود تا ما روایت آن را امروزه زینت بخش این دفترمان
کرده باشیم. پس به سروده آزاد کشمیری بسنده می کنیم تا ترتیب و تسلسل تاریخی قضایا
را نیز از دست نداده باشیم؛ و این منظومه حماسی خود دارای شاخصه هایی است که برای
اهل ادب پوشیده نیست:
چو از ساغر آفتاب تموز * برافروخت رخسار دلجوی روز
شه دین از آن نامدار انجمن * روان کرد بهر رسالت دو تن
یکی ابن عبّاس و دیگر یزید * سوی عایشه کاندر آن خیر دید
که تا باز گردد ز راه ستیز * به یاد آورد حالت رستخیز
ادای رسالت به حکم امیر * نمودند نام آوران دلیر
به پاسخ چنین گفت آن نیک زن * جواب علی هیچ ناید ز من
جوابش به جز تیغ خونبار نیست * که با حجّت او مرا کار نیست
بر آشفت شیر خدا شاه دین * ز گفتار او گفت با مسلمین
مرا بود چندان که امکان ز کین * گذشتم من ای نامداران دین
به این مردمان پند و وعظم اثر * نبخشید و شد جرمشان بیشتر
ترحّم بر احوال فرزند و زن * ندارند گویند هر دم به من:
که آماده جنگ و ناورد باش * به میدان مردان برآ مرد باش!!
توان گفت با چون منی این سخن؟ * که بگذشت در رزمگه عمر من
فراموش کردند آیا مرا * همان حیدرم من که روز دغا،
شکستم به شمشیر صفهایشان * برانداختم نام آبایشان
به تیغی که سرهای گردان ز تن * جدا ساختم هست در دست من
دل و دست و بازو و صبر و یقین * مرا هست از فضل جان آفرین
خدایم به فتح و ظفر وعده داد * نیندیشم از کید اهل عناد
زمرگ مقدّر نباشد گزیر * چه اندیشه از خنجر و تیغ و تیر
ز مردن بسی کشته گشتن نکو * به حقّ خدا هست در راه او
به پیش خدا بعد از آن شاه دین * برآورد دست دعا ز آستین
چنین گفت: ای کردگار ودود * نخستین به من طلحه بیعت نمود
گذشت آخر از عهد و پیمان خویش * خلاف رضای تو را کرد پیش
از این بیش مهلت مده در جهان * مر او را، ز مکرش مرا وارهان
خدایا زُبیر آشکارا نمود * عداوت به من کو به من خویش بود
گذشت از سر حقّ و بیعت شکست * به دل بغض و کین مرا نقش بست
میان من و اهل اسلام جنگ * برانگیخت این مرد فولاد چنگ
همی داند آن را که خود کرده است * بُوَد سر به سر ظلم و بد کرده است
ز من دفع کن شرّ او ای خدا * به حقِّ سرِ سروران مصطفی
وز آن پس به ترتیب لشکر فتاد * شهنشاه دین خسرو عدل و داد
ز عمّار یاسر به سوی یمین * قوی کرد پشت دلیران دین
یسار یلان را سعید ابن قیس * بیاراست محکم تر از بوقبیس
محمّد که فرزند بوبکر بود * ز قلب سپه سر به خورشید سود
زیاد بن کعب از جناح سپاه * رسانید رایات دولت به ماه
به فوج کمین بود عمرو دلیر * به ابنِ خزاعی مسمّا امیر
سپه راند زان پس به میدان کین * به جنگ علی مادر مؤمنین
به پشت سپه هودجی بس نکو * بیاراست در پرده بُد جای او
برایش یکی اشتر راهوار * که کم دیده چون او دگر روزگار
ز ملک یمن کس بیاورده بود * توان راکب و مرکبش را ستود
چه اشتر به خوبی و پویه تمام * بلند آسمانی و عسکر به نام
چو آراسته شد سپاه از دو سو * پی نام و آوازه و آبرو
ز لشکر برآمد برون شاه دین * عیان گشت فضل جهان آفرین
ز نعل سم دلدل گام زن * پر از گل زمین شد به رنگ چمن
میان دو صف شیر تنها خرام * شد از لشکر خصم جویای کام
به برداشت پیراهن مصطفی * که یعنی نیم از پیمبر جدا
فکنده ردایش هم از عقل و هوش * کز آل عبایم از آن ره به دوش
به رویش نظر هر که را می فتاد * شدی بر زبانش روان «ان یکاد»
به فریاد گفت ای زبیر عوام * کجایی به سوی من اندک خرام
روان شد به سویش ز سر کرده پا * زبیر سرافراز جنگ آزما
فغان عایشه کرد و گفت ای زبیر * نه ای آگه از سنّت کهنه دیر
نگهدار خود را ز شیر خدا * مکن بیوه اسمای بی چاره را
به پاسخ بگفتند مردم بدو * مرنجان تو دل ای زن راستگو
ندارد علی عزم ساز نبرد * نشاید تو را دل ز غم رنجه کرد
همانا که دارد حدیثی به او * نگه کن دهد تا چه از پرده رو
چو آمد زبیر آن سوار دلیر * ز لشکر خرامان به سوی امیر
به او گفت شاه نجف هوش دار * چه کار است کان کرده ای اختیار
برین جنگ و پیکار با من بگو * چه چیزت همی دارد ای نامجو
زبیرش چنین گفت کای مرتضی * سبب شد بر این خون عثمان مرا
به خواهنده خون عثمان جواب * چنین داد سلطان دین بوتراب:
تو کشتی مر او را و یاران تو * قصاص از که می خواهی اکنون بگو!!؟
به آن کردگارت قسم ای زبیر * که در کار خود نیست محتاج غیر
خدایی که قرآن به خیرالوری * فرستاده جز او نباشد روا
به خاطر نداری که سلطان دین * محمّد رسول جهان آفرین
تو را گفت روزی که برگو به من * ایا داری اخلاص با بوالحسن؟
تو گفتی بلی یا نبی در جواب * بفرمود ز آن پس رسالت مآب:
خصومت کنی آشکارا به او * یقین آن که ظالم تو باشی نه او
چنین داد پاسخ زبیر ای علی * که فرمود این حرف آری نبی
به حقّ خدا رفته بود آن ز یاد * نباشد مرا با تو زین پس عناد
بگفت این و برگشت از دشت کین * سوی عایشه مادر مؤمنین
بیان کرد با عایشه سر به سر * شنید آن چه از حیدر نامور
چنین عایشه گفت خندان به او * که معلوم شد ای یل نامجو
بترسیدی از تیغ شیر خدا * ولی نیست عیبی در این مر تو را
که پیش از تو بسیار مردان هراس * نمودند از تیغ آن حق شناس
شنید از پسر نیز زین سان کلام * زبیر آن خداوند تیغ و نیام
بسی از پسر گشت آزرده دل * که کردی مرا در یلان منفعل
بگفت ای پسر چیست این رأی و کام * تو از بهر من شوم بودی مدام
چنین گفت عبداللّه اش در جواب * نه من شومم از راستی سر متاب
تو رسوای عالم نمودی مرا * اجل در رسیدی چه بودی مرا
تو عاری که بر ما نهادی از آن * رهاییست مشکل از آن در جهان
نگردد زما شسته این ننگ و عار * به هفت آب دریا سخن واگذار
ز حرف پسر خشمگین شد زبیر * که دیدش بسی دور از راه خیر
به سوی سپاه علی رو نهاد * روان باد پا کرد چون تندباد
همی تاخت مرکب میان سپاه * زمانی نشد از کسی کینه خواه
هم آخر به لشکرگه خویش رو * نمود آن دلاور به صد های و هو
بگفت ای پسر بس همین پردلی * که تنها شدم با سپاه علی
نترسیدم از لشکر بی شمار * ز گفتار ناگفتنی شرم دار
به پاسخ مر او را چنین لب گشود * نکو بود این حمله امّا چه سود
که تیغت نگردید رنگین به خون * بگو چون برآیم از این عار چون
سخن مختصر بِهْ ز گفتار او * دل آزرده چین بر جبین ترش رو
زبیر جهان جوی لشکر شکن * برون رفت از لشکر خویشتن
روان کرد مرکب به راه حجاز * گذشت از سر بصره و ترکتاز
به دشتی که دشت سباعش به نام * بخوانند مردان با رای و کام
زبیر سرافراز منزل نمود * پلنگ قضا در کمینگاه بود
کسی با قضا در نیاید به جنگ * بُوَد گر همه رستم شیر چنگ
به حکم قضا با سپاه تمام * در آن سرزمین داشت اخنف مقام
ز فوجش دلیری به سوی زبیر * روان شد بسی دور از راه خیر
مسمّی بلاجوی خنجر گذار * به عَمرو بن جرموز در روزگار
ولی بود او با زبیر آشنا * بیاورد شرط مروّت به جا
بپرسید زو عمرو کای نامجو * چه داری خبر از علی بازگو
چه شد لشکرت این چنین بی سپاه * نمودی گوارا چنین رنج راه
به او داد پاسخ زبیر ای عزیز * دو لشکر چو گردید گرم ستیز
من از رزمگه روی برتافتم * که خیریت خود در آن یافتم
دغا کرد عَمرو بلا جوی شر * درآمیخت با او چو شیر و شکر
میسّر چو از شیر و نان هرچه بود * به زودی برایش مهیا نمود
به خواب گران رفت زان پس زبیر * که باشد خور و خواب در کهنه دیر
ز جا جست بی تاب عَمرو دلیر * نمودش ز جان گرانمایه سیر
سرش را ز پیکر جدا کرد چَست * به سوی علی ولی راه جَست
به او گفت سلطان دین مرتضی * شنیدم من از حضرت مصطفی:
بُوَد قاتل این زبیر عوام * در آتش چه سودت ز سودای خام
چو بشنید عَمرو تبه روزگار * از او این سخن شد بسی شرمسار
به قولی همان لحظه خود را هلاک * نمود و جهان شد ز ناپاک پاک
به دشت سخن رستم داستان * چنین داد رخش قلم را عنان
که چون دید شیر خدا شاه دین * سپاه عدو را به میدان کین
خدا را به مجد و عُلی یاد کرد * بیاراست بر خود سلاح نبرد
زره شد بر آن نور پروردگار * تماشاگه دیده روزگار
به گرد سرای سپهر کبود * کله خود ز او سر به خورشید سود
سپر شد چو از پشت شه کامیاب * ز رشکش گل داغ چید آفتاب
ز شمشیر شیر خدای ودود * چه گویم که آن آیت فتح بود
دو سر هیچ دانی که تیغش ز چیست؟ * که یعنی دو عالم به دست علیست
حمایل همان تیغ و مصحف به دست * طلب کرد دُلدُل، به زین بر نشست
بفرمود با لشکر خویشتن * کسی هست آیا که قرآن ز من،
ستاند بخواند به احکام آن * مر این قوم گمراه را این زمان؟
جوانی به پا خاست با رأی و کام * نکو روی و فرزانه مسلم به نام
که من ای وصی رسول خدا * بخوانم به مصحف مر این قوم را
به او صاحب افسر هَلْ اَتی * بفرمود از روی مهر ای فَتی
تو گر پیش این قوم قرآن بری * هلاکت نمایند و از جان بری
دو دستت ببرّند، اوّل به تیغ * به خونت نشانند پس بی دریغ
روا داری اینها، ره صدق جو * جوابی که دانی مناسب بگو
بگفت آن جوان بخت صاحب یقین * که ای خسرو ملک دنیا و دین!
چه غم هرچه آید ز اعدا مرا * که دانم رضایت رضای خدا
ندارم من از کشته گشتن هراس * مرا بس همین دولت بی قیاس
به او اوّل آل یاسین سپرد * کتاب خدا، گوی اخلاص برد
روان گشت مسلم به صد خوشدلی * پی جانفشانی به حکم علی
به کف مصحف و نام حیدر به لب * سعادت قرین شد شهادت طلب
خروشید کای مردمان بوالحسن * سپرد این کلام خدا را به من
که خوانم شما را به احکام آن * همی گوید آن خسرو انس و جان
خصومت چرا با من، از کردگار * بترسید کو هست آگه ز کار
چه باید فکند این چنین در بلا * پی جاه دنیا عبث خویش را
ره مهر واخلاص او سر کنید * چه شد درد دین، دیده ها تر کنید
هنوز آن دلاور در این حرف بود * کز اعدا یکی پیش دستی نمود
بزد تیغ و ببرید دستش ز تن * به دست دگر سرو گل پیرهن،
نگهداشت قرآن، سخن ساز کرد * همان حرف ناگفته آغاز کرد
جدا کرد بد گوهر کینه جو * به ضرب دگر نیز آن دست او
سعادت قرین مسلم پاک دین * که از خون او گشت رنگین زمین،
به بازو نگهداشت بر سینه چست * کتاب خدا وز خدا خیر جست
هم آخر به خنجر سترگ اژدها * در آورد از پا سهی سرو را
خوشا حال مسلم که قرآن به دست * ز دار فنا خنده رو رخت بست
بر او کرد شاه ولایت نماز * همینش میان یلان امتیاز
چو شیر خدا دید مسلم ز پا * درآمد به تیغ سترگ اژدها
به پور گرامی محمّد به نام * به حنفیه مشهور در خاص و عام
بگفت ای محمّد به شمشیر تیز * به میدان برو خون دشمن بریز
روان گشت با رایت خسروی * به ناوردگه نور چشم علی
ز جا بادپا راند چون تندباد * به حیرت از او چرخ گردون فتاد
ز گرد ره قبله انس و جان * سیه پوش چون کعبه شد آسمان
بزد بر سپاه جمل خویش را * دلاور نبیند کم و بیش را
بسی سرکشان را به شمشیر تیز * درآورد از پا به دشت ستیز
به یک تاختن کرد از کشته ها * به هامون چو کوه اُحُد پشته ها
به شمشیر خوش جوهر او زمین * به خون موج زن شد چو دریای چین
نزد بر سری کان نیفکند پست * به فرض ار فزون بود از پیل مست
دم تیغ او کآفت برق بود * ز خفتان و جوشن گذر می نمود
چو حیدر به جنگ اُحُد در جمل * از او ماند تیغ دو دستی مثل
بسی سر کشان را ز زین بر زمین * بیفکند و برگشت از دشت کین
روان شد به ناوردگه شاه دین * که خاشاک کین روبد از راه دین
زمین گل گل از نعل دلدل شکفت * رهش را صبا با صد امّید رُفت
به پیشش ظفر شاطری سر نمود * ز مرآت دل زنگ غم برزدود
قضا و قدر چون کمین بندگان * ز سر کرده پا در رکابش روان
همای شکوهش سخن مختصر * جهان داشت چون بیضه در زیر پر
به تیغ دو دم شاه تنها خرام * شد از لشکر خصم جویای کام
در آمد به قلب سپاه عناد * سراسر زمین در تزلزل فتاد
نه دل ماند با دشمنانش نه هوش * چه حاصل که بودند فولاد پوش
شد از خشم او زهره قاف آب * ز خصمش مجو پر دلی، چون حباب
چو افراخت حیدر به شمشیر دست * شرر گونه خون از رگ سنگ جست
ز شمشیر شه هیچ کس جان نبرد * درآوردش از پا به هر کس که خورد
بُوَد ناخن شیر پروردگار * به ناوردگه خون چکان ذوالفقار
فغان خاست از لشکر کینه جو * ز برق دم تیغ خونریز او
خوش آینده یک ره در آن پهن دشت * ز خون جاده ها چون رگ لعل گشت
شد از خصم سرکش به گردون فغان * به صد آه و زاری که ای وای جان
نبرد آزما در هزاران هزار * علی بود در دست او ذوالفقار
به هر سو که رخش سبک سیر راند * به جز کشته ز اعدا نشانی نماند
برای تماشای شاه دلیر * نمود عینک از مهر و مه چرخ پیر
به خنجر کسی را که شیر خدا * درآورد از پا به دشت دغا،
در آید کجا در تن او روان * بُوَد روز محشر هم از کشتگان
به یک دم به تیغ دو سر ذوالفقار * بیفکند از پا سپه بی شمار
چو با خصم او بخت بد ساز گشت * دل آسوده از رزمگه بازگشت
نشد سدّ راهش سپاه عدو * ز بیم دم تیغ خونریز او
چنین کرد شیر خدا بوتراب * به پور گرامی محمّد خطاب:
چنین بایدت کرد جنگ ای پسر * که من می کنم داستان مختصر
سپاهی جدا شد ز فوج عدو * همه کینه ور جمله پرخاشجو
به فوج یسار شهنشاه دین * نمودند آهنگ پرخاش و کین
یل جنگجو مخنف بن سلیم * که در جاده شرع بُد مستقیم
نگهداشت پای شجاعت به جای * برافراخت بازوی جنگ آزمای
به میدان ناورد جولان نمود * بسی را به شمشیر بی جان نمود
ز بسیاری زخم های گران * بپیچید از دشت هیجا عنان
چو او را برادر در آن حال دید * روان شد به میدان که گردد شهید
برای شهادت میان تنگ بست * برآورد شمشیر و افراخت دست
تنی چند را بستر از خون و خاک * نمود و جدا شد ز زین سینه چاک
ز جام شهادت چنان گشت مست * به شوق جنان زین جهان چشم بست
کمر بست زید بن صوحان به جنگ * وزان پس که آمد دلاور به تنگ
علمدار شیر خدا شاه دین * علی ولی، هادی راه دین
چو شیر گرسنه به ناوردگاه * در آمد بر آمد خروش از سپاه
به یک تاختن خاک را گل نمود * زخون مطلب خویش حاصل نمود
بر او هر دو لشکر نظر دوخته * که این پردلی از که آوخته
زدی بر میان از یسار و یمین * بد اندیش دین را به شمشیر کین
به هر سو که آهنگ پیکار کرد * زمین را زخون رشک گلزار کرد
نپیچید از دشت ناورد رو * شهادت طلب مرد پرخاشجو
ز بسیاری زخم تیر و سنان * شد از هر بن موی او خون روان
به باغ جنان رفت خونین کفن * چو گل زین جهان مهتر انجمن
روان صعصعه شد به ناوردگاه * ز مرگ برادر به صد درد و آه
بدرّید از هم صف مشرکین * رسانید خود را به میدان کین
به زیر آمد از اسب و بگشاد دست * علم برگرفت و به زین بر نشست
بماندند گردان از او در شگفت * چنین حمله را سهل نتوان گرفت
به خون کرد با تیغ و بازو علم * به کام عدو ریخت خوناب غم
کمر بست هر کس ز اهل خلاف * به کیش کمر بست او بی گزاف
چو شاهین همی کرد صید عدو * نَبُد هیچ کس هم ترازوی او
ز بسیاری زخم تیغ و سنان * چو گردید شیر ژیان ناتوان
روان شد به پابوس شاه نجف * نداد آن دلاور علم را ز کف
چو دید این چنین بو عبیده که بود * ز اخیار شیر خدای ودود،
دوید و ز دستش علم برگرفت * ره مهر و اخلاص از سر گرفت
روان کرد گلگون به میدان جنگ * به صد رنگ شد خصم بیداد چنگ
بکوشید چندان که از پا فتاد * ز کف گوهر جانفشانی بداد
به راه علی صاحب تیغ تیز * گذشت از سر نقد جان عزیز
بدینگونه در عرصه کارزار * به دنبال هم هفت خنجر گذار،
ز احباب معروف شیر خدا * فتادند از پا به تیغ جفا
پس آنگه ز اهل جمل کینه خواه * رجز خوان فرس راند در رزمگاه
دلیری به عبداللّه بن شبر * مسمّی و معروف در بحر و بر
فزون یک سر و گردن از قوم عاد * ستمگر، بلا جو، سراپا عناد
ستود آن قدر خویشتن را که خواست * خروشید از آن پس که حیدر کجاست
که افروخت این آتش کینه را * ز آب دم خنجر جان ربا
بُوَد بغض او فرض در کیش من * نباشد جز این طاعت از پیش من
چو بشنید از او شاه دلدل سوار * سخن های پا در هوا بی شمار
ز جا راند دلدل به پا خاست گرد * به خشمی کزان زَهره اش آب کرد
خروشید و گفت ای بد آموزگار * چه خواهی ز من پیشتر پا گذار
بر افراخت بازو بد اندیش دین * همی خواست بر شه زند تیغ کین
ندادش امان شیر پروردگار * بزد بر سر او چنان ذوالفقار،
که پا کرده از سر به دوزخ روان * سر سرکشان شد از این خاکدان
چو از رزمگه شاه دین بازگشت * سپاه دگر جلوه گر شد به دشت
به پیکارشان جمله از مسلمین * نمودند جولان به میدان کین
بدینگونه از هم دو رویه سپاه * شده کینه جو کشته در رزمگاه
ز شیر خدا دست مردان دین * قوی بود چون پنجه آهنین
سپاه جمل را به میدان کار * دل از پهلوی عایشه استوار
کشان اشترش را تفاخر کنان * کف آورده بر لب چه پیر و جوان
پیاپی شدندی به دشت ستیز * فتادندی از پا به شمشیر تیز
بسی مادر مومنین خشمگین * شد از جرأت لشکر شاه دین
طلب کرد از ریگ مشتی و آن * بینداخت بر روی اسلامیان
خروشید و گفت این سخن آه آه * که روی شما باد زشت و سیاه
ز اصحاب شیر خدا بوتراب * دلیری جهان دیده ای در جواب
بگفتا که این رَمْی رمیت نبود * مر این رمی را بلکه شیطان نمود
چو این حرف از او عایشه گوش کرد * که از طرز کین گفت بی باک مرد
به خشم آمد و گفت مر فوج را * در آرید این ناکسان را ز پا
یلان تیغ و بازو برافراختند * ز هر سو به ناوردگه تاختند
سپاه علی صاحب ذوالفقار * بجنبید از جا به صد اقتدار
به شمشیر و خنجر نبرد آزما * دو لشکر شد از هم به دشت دغا
زمین در تزلزل فتاد آن چنان * تو گویی که شد روز محشر عیان
ز بسیاری گرد گردان سپهر * بپوشید از مردمان چشم مهر
درخشان سنان ها شد از هر کنار * چو شمع فروزان به شب های تار
زمین بس که گل شد زخون سر به سر * فرو رفت پای نظر تا کمر
هوا شد مشبّک ز تیر و سنان * نمودی از آن در زره آسمان
بیابان شد از کشتگان ناپدید * به خون جگر گاو و ماهی تپید
جهان را عجب حالتی دست داد * کزان رفت هول قیامت ز یاد
مبادا که از پا درآید، عصا * جهان کهن کرد از نیزه ها
سپه را به کین طلحه رزمخواه * همی کرد ترغیب در رزمگاه
خود از خدمت مادر مؤمنین * نمی شد جدا عاقل پیش بین
چو دیدش ز قلب سپه گرم جنگ * بداندیش مروان بی داد چنگ
به تیرش نشان کرده از پا فکند * به دل داشت کینی از آن ارجمند
کسی با سپهدار خود غیر او * ندیدم که شد این چنین کینه جو
زهی عقل مروان زهی اعتقاد * که دنیا و دین هر دو از دست داد
بسی عایشه مادر مؤمنین * شد از فرقت طلحه اندوهگین
به هر گونه ناچار تا روز بود * یلان را به کین حکمت آموز بود
چو در باختر شاه خاور روان * شد از تخت فیروزه آسمان
دو لشکر ز ناوردگه گشت باز * بشد در میان منع وقت نماز
چو خورشید یک نیزه از تیغ کوه * برافراخت سر با هزاران شکوه
زن مصطفی مادر مؤمنین * برآورد هودج به آهنگ کین
مهار جمل را کشان لشکرش * چو پروانه گردید گرد سرش
وزین سو عیان شد ز خورشید دین * مسیحا نفس نور جان آفرین
به پابوس شیر خدا آفتاب * ز برج اسد شد به شکل رکاب
قضا بسته در خدمت او کمر * که را بود اقبال و بخت آن قدر
ظفر سوده سر بر بلند آسمان * که در ظلِّ رایات شه شد روان
ز پهلوی او لشکرش بی گزاف * به میدان قوی پشت چون کوه قاف
دو لشکر به میدان چو صف برکشید * ز ماهی به مه ولوله سر کشید
نخستین نمودند هم را نشان * سپاه دو کشور به تیر و کمان
ز پهلوی پرّان عقاب خدنگ * پر انداخته مرغ جان بی درنگ
ز تیر جگر دوز همچون کمان * خم افتاده در قامت آسمان
نمودی ز بس نیز اسب و سوار * به میدان کین یک قلم نخل کار
کمان از کشاکش چنان ساخته * که قوس قزح رنگ درباخته
وزان پس نمودند مردان دین * به دنبال هم عزم میدان کین
نخستین که با لشکر بی کران * به جنگ سپاه جمل شد روان،
سرافراز حجّاج بن عوف بود * کزو در دل دشمنان خوف بود
به دنبال او شد به خون ریختن * حزیمه بن ثابت تیغ زن
سپه راند زان پس به دشت ستیز * شریح بن هانی به کف تیغ تیز
به خون عدو بعد از آن بی دریغ * بن عروه، هانی بیفراخت تیغ
زیاد بن کعب نبرد آزما * شد از بعد هانی به دشت دغا
چو عمّار یاسر سپه بر کشید * ز اعدا به گردون فغان سر کشید
وزان پی روان شد به ناوردگاه * یل شیر دل مالک رزمخواه
بن قیس شد بعد مالک به جنگ * سعید سرافراز فولاد چنگ
پیاپی بدین گونه هر مهتری * روان گشت با نامور لشکری
به دنبالشان راند دلدل علی * کزو بود پشت دلیران قوی
چه دلدل که هنگام جولانگری * غبار رهش کحل چشم پری
ز پایش معطّر صبای شمال * به معنی هما و به صورت غزال
به تمکین چو کوه و به تک چون صبا * سخن بر زبان ها از او جابه جا
فلک سیر، خورشید سم، گل کفل * مه از عکس نعلش ضیا در بغل
ندیده چنین مرکب راهوار * دگر دیده ابلق روزگار
شد از سرعت او به میدان جنگ * ز رنگی به رنگی سپهر دو رنگ
قضا و قدر از یسار و یمین * زده دست رغبت به دامان زین
سپاه جمل هم به دشت نبرد * رسانید بر چرخ گردنده گرد
به تیغ و سنان شد دو کشور سپاه * یکایک ز هم یک قلم رزمخواه
ز بسیاری گرد رخشنده تیغ * نمودی چو برق درخشان ز میغ
چکاچاک شمشیرهای یلان * بپیچید در گنبد آسمان
ز سرچشمه جوهر تیغ ها * روان بود دریای خون جا به جا
چو ماهی ز غربال در بحر خون * تپیدی زره پوش را اندرون
شد از نیره ها یک قلم دشت جنگ * نیستان شیران فولاد چنگ
زمینی ز بس کشته پیدا نبود * کم از دشت محشر به غوغا نبود
بسی را به تیغ دو دم ذوالفقار * درآورد از پا شه نامدار
به ناورد هر کس که پرداختی * به خاک سیاهش یکی ساختی
ز بیم دم تیغ عالی جناب * چو مه بود پا در رکاب آفتاب
حنایی ز خون دلدلش تا کمر * گلستان ز نقش سمش دشت و در
ز سر کرده پا، پای کوبان به پیش * ظفر شاطر از ساز اقبال خویش
به یک ضرب تیغ دودم ذوالفقار * شدی چارپر گاله
(77)
اسب و سوار
شد از برق تیغش دمادم روان * به دشت عدم کاروان کاروان
به ناورد او هر که خنجر کشید * ز چار آینه صورت مرگ دید
چو روئین تن از خصم بد کیش بود * به زین رسته دل از غم خویش بود
ز بیمش دل و دست اعدا شکست * کمر خصم گردنکش او ببست
سری را که از تن جدا ساختی * سم دلدلش توتیا ساختی
به کوری اعدای آل عبا * همی گفت تیغ و ظفر بر ملا
که شد دیده ات روشن ای آفتاب * ز پامالی دشمن بوتراب
توان تا کجا وصف تیغش شمرد * که رنگ دویی یک ره از دهر برد
سپاه جمل کشته شد بی حساب * ز شمشیر احباب عالی جناب
ز بس تیر چون خارپشتی عیان * شده هودج مادر مؤمنان
سپه پشکل آن شتر کو سوار * بر او بود از غایت اقتدار،
ربودی ز میدان و کردیش بو * چو مشک خطایی به صد آرزو
مهار شتر را کشان پیش پیش * نمودی نثار رهش جان خویش
به خاطر ندارد سپهر برین * بدین اعتقاد آدمی بر زمین
بفرمود شیر خدا مرتضی * بُوَد این شتر همچنان تا به پا،
ندارند دست از ستیز این گروه * که گشتند سدّ ره ما چو کوه
نمایید پای جمل را قلم * بُوَد وارهد لشکر از درد و غم
پی او بگیرید و هان پی کنید * ره مردی و پردلی طی کنید
نهادند جمعی به فرمان او * به سوی جمل رو، ز یاران او
شد از پشته کشته ها دشت کین * شتر پشت بر پشت گاو زمین
دریدند قلب سپه را به تیغ * شتر را نمودند پی بی دریغ
در آمد ز پا اشتر راهوار * به شمشیر مالک یگانه سوار
به قولی همان کس که جرأت نمود * به نام عبد رحمان و از کوفه بود
نه استاد از بصریان هیچ کس * پراکنده شد لشکر از پیش و پس
چو عمّار یاسر بدانگونه دید * به تنگ جمل رفت تنگش برید
ز پشت شتر گشت هودج جدا * رسید اندر آن حال شیر خدا
به پور ابوبکر گفت این سخن * خبر گیر از خواهر خویشتن
محمّد به امرش میان تنگ بست * دوید و به هودج درآورد دست
برآورد مر خواهر خویش را * به حکم وصی رسول خدا
به او مادر مؤمنان پر عتاب * نمود این چنین از حقارت خطاب:
که ای، ای دلاور که دستت رسید * به آن کس که غیر از پیمبر ندید
محمّد به او گفت خاموش باش * چه کردی نمی دیدم امروز کاش
نگه کرد چون عایشه سوی او * ز غم رست از دیدن روی او
محمّد سوی شهر شد رهنما * مر او را از آن پس ز دشت دغا
در آن خانه کو پیشتر جای داشت * رسانید، آن را به او واگذاشت
شنیدم ز راوی که هژده هزار * کم آمد ز فوج جمل در شمار
ز اصحاب حیدر به نهصد رسید * که گشتند در روز هیجا شهید
(78)