بديهى است كسى كه در اثر
تكرار اعمالى متناسب با سخاوت و مساعدت ساير عوامل ، داراى ملكه سخاوت
و كرامت شده باشد، ديگر محال است كه در عين حال ، صفت بخل و لئامت را
هم داشته باشد و كسى كه ملكه شجاعت را كسب كرده باشد، در عين حال ملكه
ترس و بزدلى را هم داشته باشد، اما در مورد امير مومنان على (عليه
السلام ) مى بينيم كه در عين داشتن صفت شجاعت و دلاورى برنظير، ترسو و
داراى صفت جبن است ، آن هم چه جبن عجيبى و در عين داشتن ملكه رافت و
رحمتى شگفت آور، داراى صفت سنگدلى و بى رحمى است ، آن هم چه بى رحمى
عجيبى ، و در عين داشتن صفت سخا وجود، داراى صفت بخل است آن هم چه بى
رحمى عجيبى و در عين داشتن صفت سخا وجود داراى صفت بخل است آن هم چه
بخلى ، و با داشتن علمى لدنى و محير العقول سال ها از بروز دادن علمش
خوددارى مى كند؛ و هم چنين ساير صفات متضاد كه فعلا به عنوان نمونه اين
چهار صفت و ضد آنها ذكر شد.
شجاعت و ترس
در بيان اين چهار صفت مى بينيم اميرالمؤ منين (عليه السلام ) كه هم به
شهادت تاريخ در هيچ جنگى يك قدم به عقب بر نگشت ، و هم به فرموده خودش
در نامه اى كه به (( عثمان بن حنيف
)) نوشته فرمود:
و
الله لو تظاهرت العرب على قتالى لما وليت عنها
(43) ؛ به خدا سوگند! اگر همه عرب بر قتال من
پشت به پشت هم دهند، از پيش رويشان به عقب بر نمى گردم . در عين حال
همين شجاع ترين مرد عالم ، در دل شب از ترس خداى عزوجل مى لرزد و چون
انسانى مار گزيده به خود مى پيچد. به قسمتى از گفتار ((
ضرار بن ضمره )) در شرح حال امام (عليه السلام )
در حضور معاويه توجه فرماييد:
و هو
قائم فى محرابه قابض على لحيته يتململ السليم و يبكى بكاء الحزين فكانى
الآن اءسمعه و هو يقول يا دنيا... غرى غيرى ... آه ، آه ؛ من قله الزاد
و بعد السفر و وحشه الطريق
(44) ؛ او را در يكى از شب ها ديدم كه در محراب
خود ايستاد بود، ريش خود به دست گرفته چون مار گزيده به خود مى پيچيد و
چون غمزده ها مى گريست گويا اكنون صدايش در گوش من است كه مى گويد: اى
دنيا... غير مرا بفريب ... آه ! آه از كمى توشه و دورى سفر و وحشت راه
)) .
رافت و سنگدلى
اما رافت و رحمتش به حدى است كه در دل شب از نگرانى درباره ايتام خوابش
نمى برد و به ناچار نان و آب براى ايتام مى برد و ايتام مردم را روى
زانو مى نشاند و با دست خود غذا در دهانشان مى گذارد و چون شعله آتش
در خانه يتيم بلند مى شود، صورت خود را نزديك آتش مى برد و به خود مى
گويد:
(( حرارت آتش دنيا را بچش ، اين است كيفر آن كس
كه در كار يتيمان و بيوه زنان كوتاهى مى كند ))
و همين رئوف ترين بنده خدا را مى بينيم كه در كشتن مردان بنى قريظه ،
به طور كم نظيرى سنگدل مى شود و حتى در يك صحنه (داستان عمرو بن عبدود)
دو حالت متضاد را از خود بروز مى دهد.
كرم و بخل
در مورد جود و كرم امام (عليه السلام ) از زبان دشمنش معاويه ملعون مى
شنويم كه سوگند ياد مى كند: (( اگر على بن ابى
طالب يك انبار تبر (طلاى خالص ) داشته باشند و انبارى ديگر از تبن (كاه
) انبار طلا را زودتر از انبار كاه انفاق مى كند ))
و از خودش مى شنويم كه دنيا و لذايذ آن را به استخوان خوك در دست شخصى
جذامى تشبيه كرده است
(45) و در خطبه شقشقيه آن را بى مقدارتر از آب دماغ بز
خوانده و معلوم است كه چنين كسى سخى ترين مردم دنيا خواهد بود، زيرا هر
انسانى به آن مقدار از جود و سخا خوددارى مى كند و بخل مى ورزد كه به
دنيا علاقه دارد، وقتى شخصيتى دنيا در نظرش چنين پست و بى ارزش باشد
معلوم است كه براى او كوه طلاى دنيا و كاهش يكسان است ، ولى با اين حال
مى بينيم كه در مواردى آن چنان بخيل مى شود كه احدى به آن درجه از بخل
نمى رسد، اينك شرح يكى از آن موارد را از زبان خود آن جناب مى شنويم :
(( عقيل را ديدم كه دستش از مال دنيا تهى شده
بود و آن چنان در فشار و فقر قرار گرفته بود كه از من خواست يك من گندم
از بيت المال را به او بدهم ... و من خود، اطفال او را ديدم كه از
گرسنگى رنگ خود را باخته بودند و از شدت سرما و نداشتن لباس چهره هاشان
متغير گشته بود و چون مكرر رفت و بر گشت ، و در اين رفت و آمد، من به
سخن او گوش دادم پنداشت كه من به خاطر خشنودى او دين خود را تباه خواهم
كرد و در اين خيال بود، كه من آهنى را داغ كردم تا عملا او را از
خواسته اش باز بدارم (چون مى دانستم كه او تحمل آن را نخواهد داشت )
سپس آن آهن داغ را به جسم او نزديك كردم . همين كه داغى را احساس كرد
فرياد كشيد و ناله كرد، من به او گفتم : عزاداران بر تو بگريند آيا تو
از حرارت اين آهن تفتيده مى نالى و من از آتش دوزخ نترسم و بين تو و
سايرين در تقسيم بيت المال تفاوت بگذارم ! )) .
علم على (عليه السلام ) و كتمان آن
و اما علم اميرالمؤ منين صلوات الله عليه در روزگارى كه نام و نشانى از
فلسفه ، عرفان ، ادبيات ، طبيعيات و ساير علوم نبود، آن جناب معارفى را
بيان كرد كه بعد از قرن ها براى بشر قابل درك شد. تازه همه آنچه را كه
داشت بيان نكرد؛ چون كسى را نمى يافت كه بتواند علم او را تحمل كند و
به نسل هاى بعدى برساند و به فرموده استادم علامه طباطبائى - رضوان
الله عليه - از ميان دوازده هزار صحابى رسول خدا - كه شايد دوازده
گفتار حكمت به يادگار نگذاشته اند - آن جناب غير از خطبه ها و نامه ها
و وصايايش ، 11600 كلمه حكمت به يادگار گذاشته است ، قرآن كريم در اين
آيه او را عالم به كتاب خوانده و مى فرمايد:
و
يقول الذين كفروا لست مرسلا قل كفى بالله شهيدا بينى و بينكم و من عنده
علم الكتاب
(46) ؛ كسانى كه كافر شدند مى گويند، تو فرستاده
خدا نيستى بگو: خدا و آن كسى كه علم كتاب نزد اوست براى گواهى ميان من
و شما كافى است )) .
آن كتابى كه (( آصف بن برخيا ))
پاره اى از آن را مى دانست و در نتيجه توانست تخت بلقيس را در يك چشم
به هم زدن ، از شهر سبا به فلسطين حاضر سازد
(47) خبرهايى كه از آينده طلحه و زبير و... داد پرتوى
از علم آن حضرت است . اما در عين حال مدت 23 سالى كه رسول خدا صلى الله
عليه و آله بعد از بعثتش زنده بود امير مومنان على (عليه السلام ) به
منظور رعايت ادب نسبت به رسول خدا رفتارى داشت كه گويى از نظر علم هيچ
تفاوتى با ساير مردم ندارد، در اين مدت در هيچ جنگ و صلحى ، سفر و حضرى
حتى نه در حضور رسول خدا و نه در غيابش ، چيزى كه حكايت از علم بى كران
آن جناب داشته باشد نگفت ، و اين خود بزرگ ترين معجزه است كه كسى با
داشتن چنين دانشى در مدت 23 سال از اظهار علم خوددارى كند، و همچنين فن
سخنورى و فصاحت و بلاغت كه مردم در اين فن يا ((
سحبان
(48) )) فصيح و بليغند و يا
(( باقل
(49) )) بى سر و زبان ، و يا بين
اين دو نقطه متقابلند و ممكن نيست كسى در عين اين كه در فصاحت سحبان
زمان خويش است در نداشتن فصاحت ، (( باقل
)) زمان خود باشد.
سر جامع الاضداد بودن على (عليه السلام )
آيا رمز جامع الاضداد بودن على (عليه السلام ) چه بوده است ؟ با اين كه
مى بينيم - و تاريخ نيز شهادت مى دهد - كه هر كس داراى ملكه شجاعت و
سخاوت و رافت و ساير ملكات فاضله است نمى تواند از بروز ملكاتش
جلوگيرى كند و كسى كه داراى علمى و معارفى است نمى تواند از اظهار آن
خويشتن دارى كند و كسى كه داراى ملكاتى ضد اين صفات است نمى تواند در
عين حال اين صفات را هم داشته باشد، پس اميرالمؤ منين - صلوات الله
عليه - چطور چنين بودند؟
پاسخ اين است كه آرى ، ملكات درونى ، هر كدامش ضدى دارد و انسان يا خود
آن ملكه را دارد و يا ضد آن را و ممكن نيست كسى ، هم خود ملكه را داشته
باشد و هم ضدش را وليكن صفات و فضايلى كه در امام (عليه السلام ) بود
از باب ملكه نبود و با تمرين و ممارست همه روزه به دست نيامده بود تا
بگويى آدمى با تمرين يا شجاع مى شود و يا ترسو و چطور ممكن است هم شجاع
باشد و هم ترسو، بلكه آنچه از فضايل و مناقب در آن جناب بود آثار ايمان
آن حضرت بود، ايمان به مبدا و معاد و رسالت رسول خدا.
شدت ايمان على (عليه السلام )
درباره مبداش مى فرمود: (( لم اءعبدربا لم اره ؛
پروردگارى را كه نديدم نپرستيده ام )) .
در ايمانش به رسول خدا فرمود: (( و لقد كنت
اتبعه اتباع الفصيل اثر امه
(50) ، من آن جناب را پيروى مى كردم ، آن چنان كه بچه
شتر، دنبال مادرش ، پا جاى پاى مادرش مى گذارد ))
.
درباره معاد مى فرمود: (( لو كشف الغطاء ما
ازددت يقينا؛ اگر پرده ماديت كنار رود و مرز زندگى شكسته شود من يقين
بيشترى پيدا نمى كنم )) . به خلاف ساير مردم كه
مى فرمود: (( تا زنده اند خواب و بى خبرند، وقتى
مرز زندگى دنيايى آنها شكست و مردند بيدار مى شوند و حقايق را مى بينند
)) .
باز حضرت مى فرمايد:
(( اگر شما امروز آنچه را مردگان شما ديدند، مى
ديديد، به جزع وزارى در مى آمديد، آن وقت سخنان اولياى خود را مى
شنيديد و اطاعت مى كرديد ولى شما از ديدن آنچه آنها ديدند محجوبيد، ولى
چيزى نمانده كه حجاب كنار رود
(51) )) .
با توجه به اين كه آنچه انسان انجام مى دهد، با قدرت ايمان و باورش
مى كند، پس قدرت ما هر چه هست از ايمان ماست و چيزى كه هست ايمان ما به
امور مادى است كه چون محدود است ، قدرتمان نيز محدود است و اگر به عالم
غيب ؛ يعنى به قدرت نامحدود و علم نامحدود و حيات نامحدود و به خدايى
كه هر چه در عالم ماده مى بينيم خزينه هايش نزد اوست ، ايمان داشته
باشيم ، قهرا قدرت ما نيز نامحدود مى شود و چون ايمان مولى امير مومنان
(عليه السلام ) به عالم غيب و مبدا و معاد، فوق ايمان هر صاحب ايمانى
بود، قدرت او نيز فوق هر قدرتى بود.
او در جايى كه خدايش از او مى خواست شجاعت خود را اعمال كند صحنه عمرو
بن عبدودها و خيبرها و مرحب ها را به پا مى كرد و هر جا از او مى خواست
شجاعتش را اعمال نكند، قدرت خود را در صبر به كار مى زد و در برابر
حمله نابكاران به خانه اش ، به همسرش و حتى به دين خدا و بندگان خدا،
خويشتن دارى مى كرد، هر جا خداى تعالى از او مى خواست دانش خود را
اظهار كند، علومى را اظهار مى كرد كه بشريت را خيره مى ساخت و نيز در
مواردى كه رضاى خدا در اخفاى علمش بود، دم فرو مى بست ، مثلا به منظور
رعايت ادب نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله سكوت مى نمود. آن جا
كه خدا از او مى خواست بذل و بخشش كند انگشتر خود - كه مى گويند گران
بها بوده - و قنات ها و باغ و هر چه را كه داشت ، در راه خدا انفاق مى
كرد، وقف مى كرد و جايى هم كه از او مى خواست امساك كند، امساك مى كرد.
آن جا كه خداى تعالى از او مى خواست لب به سخن بگشايد، در نهايت فصاحت
و بلاغت سخن مى گفت و آن جا كه از او مى خواست سكوت كند، سكوت مى كرد و
اين قدرتى بود كه امام (عليه السلام ) در مالكيت نفس خود داشت .
از جمله آثارى كه براى ايمان ذكر شده اين است كه كارهاى مومن و اراده
او اراده خدا و كار خدا مى شود و چون خدا هر چه را اراده كند، تحقق مى
يابد، قهرا اراده مومن را نيز هر چه باشد محقق مى سازد؛ به اين آيه
شريفه توجه بفرماييد:
و من
يتق الله يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب و من يتوكل على الله
فهو حسبه ان الله بالغ اءمره قد جعل الله لكل شى ء قدرا
(52) ؛ و كسى كه از خدا پروا داشته باشد و از
معصيت او بپرهيزد، خداى تعالى در هر گرفتارى كه برايش پيش آيد، راه
نجات پيش پايش مى گذارد، و از راه و جايى كه خودش فكر آن را نمى كرد
روزى اش مى دهد، و كسى كه بر خدا توكل و اعتماد كند، در مقابل همه
اسباب عالم تنها خداى تعالى براى او كافى است ، چون كار او كار خدا شده
و خدا به كار خود مى رسد. آرى ، اين خداست كه براى هر چيزى قدر و
اندازه اى قرار داده و قدرت خود او قدر و اندازه ندارد
)) .
لازمه اين آيه شريفه اين است كه اراده مومن مستهلك در اراده خدا شود؛
يعنى اراده نكند مگر آنچه خدا اراده كرده ، و وقتى ايمان كسى به چنين
پايه اى رسيد، رفتارش همان مى شود كه از اميرالمؤ منين على (عليه
السلام ) مشاهده شد.
(53)
O امام موسى صدر
اى بزرگ بزرگان !
آن قدرت و هيجان و صولت كوه افكن چه بود و اين لطف و رحمت كيست ؟! آن
غذاهاى خشن و بى لذت چيست و اين دلاورى و شجاعت كدام است ؟! گريه بر سر
كوى يتيمان و بينوايان را چگونه مى توان با از پاى در آوردن سلحشوران و
جنگاوران روزگار يك جا جمع كرد؟ به ما بگو: آن زهد، تقوا، حكمت و عرفان
در حد اعلا كجا و زمامدارى جوامعى پهناور از دنيا كجا؟ و بالاخره ، اى
حلال مشكلات ! پرده از معماى ديرينه جمع بين قدرت و عدالت را بردار -
اى بزرگ بزرگان ...
به راستى ، چه راز بزرگى در نهاد اين انسان كامل نهفته است كه مى تواند
از طرق متضاد رهسپار يك هدف گردد، به طورى كه در حال ركوع اگر تير از
پايش در مى آورند متوجه نمى شود، ولى ناله مستمندى را مى شنود و با
عطايش او را مستغنى مى نمايد
(54) ؟!
ثبات روح على (عليه السلام )
انسان در اين دنيا و تاريخ پيچيده آن ، نمى تواند شخصى را بيابد كه بى
توجهى مردم به او در روحش اثر نگذارد و مطلقى را در او به جا آورد كه
در طول زمامدارى پنج ساله خود - آن هم دوره اى كه فهرست ناگوارى هاى
تاريخ در آن نهفته و تمام تناقضات در آن دوران به وجود آمده است -
مديريت حوادث گوناگون را به نحو احسن بر عهده گيرد و حتى ذره اى خشم به
خود راه ندهد و همه امور را نيز از بالا ببيند. حتى به آل عبدالمطلب
بگويد كه وقتى من از دنيا رفتم به جان و مال تعرض نكنيد و نگوييد على
را كشتند.
على (عليه السلام ) را در ظاهر، يك نفر كشت ، اما در واقع ، اكثر انسان
هاى آن روز در كشتن على (عليه السلام ) دخالت داشتند. البته يك كشتن
جسمانى داريم و يك كشتن روانى .
هر لحظه به اين مرد ضربه هاى روحى مى زدند و اين مرد مقاومت مى كرد.
تاريخ چنين شخصيتى را پس از وجود پيامبر صلى الله عليه و آله نشان
نداده است . آخر مى شود كه با چنين شخصيتى رو به رو شد، ولى حيرت زده
نشد؟ آيا مى توان درباره على (عليه السلام ) منقلب نشد؟
ابراهيم نظام سيار مى گويد: سخن درباره على (عليه السلام ) مشكل است .
اگر بخواهيم حقش را بگوييم ، خواهند گفت : غلو كرده است و اگر حقش را
نگوييم به او ظلم كرده ايم
(55)
سخنيت در شناخت
در مواردى كه فرد جوياى شناسايى مى خواهد به شخصيت بزرگى ، علم و آگاهى
پيدا كند تا عناصر و فعاليت هاى روحى آن را در درون خود دريافت ننموده
باشد نمى تواند مدعى شود كه شناسائى اش به حد نصاب رسيده است .
(56)
براى فهم چنين حقيقتى مى بايد فرد خواستگار آگاهى با تقرب وجودى و بر
قرارى سخنيت بين خود و آن شخصيت بتواند تا حدى به فهم او نايل شود.
عقل گردى عقل را دانى كمال |
|
عشق گردى عشق را دانى جمال |
بنابراين ، درك لطايف مهر و محبت على به خدا، پاكيزگى روح او، روحيه
عدالت خواهى و حق جوئى او و همه اوصاف او براى جوينده ابعاد شخصيت على
(عليه السلام ) جز از اين راه كه اين حالات و اوصاف را در حد وجودى اش
در خود تحقق دهد، ميسور نيست
(57)
يك قائده ثابت مى گويد:
(( مردم به امثال خود مايل ترند
)) .
اين قاعده نتيجه اى از قاعده اساسى ديگرى است كه مى گويد:
(( هم سنخ بودن ، علت نزديكى شديد به همديگر است
)) .
اين دو قائده در ابيات زير چنين منعكس شده است :
طيبات از بهر كه ؟ للطيبين |
|
خوب خوبى را كند جذب از يقين |
در هر آن چيزى كه تو ناظر شوى |
|
مى كند با جنس سيراى معنوى |
در جهان هر چيز چيزى جذب كرد |
|
گرم گرمى را كشيد و سرد سرد |
قسم باطل باطلان را مى كشد |
|
باقيان را مى كشد اهل رشد |
ناريان مرناريان را جاذبند |
|
نوريان مرنوريان را طالبند |
صاف را هم صافيان طالب شوند |
|
درد را هم تيرگان طالب بوند |
بر مبناى اين دو قاعده ، شخصيت هاى بسيار بزرگ تاريخ ، فقط مورد شناخت
معدودى از انسان ها بوده اند. شخصيت ها، با صعود به هر قله بالاتر، عده
اى از مردم را از دست مى دهند و تدريجا به تنهايى و غربت مطلق ، در اين
دنيا مى رسند و با كمال تنهايى و غربت عضوى از جمع روحانيان و نوريان
مى شوند خورشيد عنايت خداوندى بر آنان تابيدن مى گيرد. اگر اين غريبان
آشنا با ديار و ماده و ماديت ، آن جمع به انبساط شديد روحى نرسيده
باشند، نمى گويند:
(( پروردگارا، تويى ماءنوس ترين ماءنوس ها
)) .
بنابراين ، اگر شخصيت يك انسان ، از نظر رشد و كمال ، به مرحله اى برسد
كه گام از عالم طبيعت فراتر نهد و روح او قدرت پرواز از سنگلاخ و
خارستان طبيعت را به دست آورد، با اين كه در اين عالم ماده است ، درك و
دريافت چنين شخصيتى به سر حد امتناع مى رسد، زيرا بديهى است كه فهم و
درك حقايق فوق طبيعت ، براى غوطه وران در سلسله حوادث و علل و معلولات
طبيعت ، كه متاءسفانه اكثريت قريب به اتفاق مردم همه دوران ها را تشكيل
مى دهد، امكان ناپذير است ؛ لذا همان گونه كه
((
جبران خليل جبران
)) گفته است :
(( على بن ابى طالب (عليه السلام ) از اين دنيا
چشم فروبست ، مانند آن پيامبران كه به قومى مبعوث مى شدند و آن قوم
شايستگى آن پيامبران را نداشتند، و در جوامعى زندگى مى كردند كه جوامع
آنان نبوده است
)) .
به هر حال ، عده اى بسيار اندك بودند كه در طول تاريخ ، مقدارى از
ابعاد با عظمت شخصيت اين بزرگان را شناختند. چند نفر معدود در دوران
زندگى على (عليه السلام ) بوده اند كه تا حدودى او را به جا آوردند
(58) مانند سلمان فارسى ، ابوذر غفارى مالك اشتر، مقداد
بن اسود كندى ، عمار بن ياسر و اويس قرنى
(59) .
همه محتاج اويند
جمله زير به خليل بن احمد، دانشمند بسيار معروف در علم و زهد و تقوا
نسبت داده اند. او درباره اميرالمؤ منين (عليه السلام ) گفته است :
افتقار الكل اليه و استغنائه عن الكل يعطى اءنه امام الكل فى الكل ؛
احتياج همه به او و بى نيازى او از همه ، اثبات مى كند كه او امام همه
در همه امور است .
))
روسو، در كتاب قرار داد اجتماعى ، در توصيف قانونگذار - كه شامل
زمامدار نيز هست - چنين مى گويد:
(( سعادت او نبايد مربوط به جامعه باشد، يعنى
نبايد در سعادت احتياجى به جامعه داشته باشد، ولى بايد حاضر شود به
سعادت جامعه كمك كند
(60) )) .
آفتاب دليل آفتاب
از يكى از شعراى بسيار بزرگ پرسيدند: تو چرا اين زمامدار، و آن امير را
مدح مى گويى ، ولى على بن ابى طالب (عليه السلام ) را كه بيش از همه
آنان شايستگى دارد، مدح نمى گويى ؟
آن شاعر پاسخ داد: امرا و زمامداران را اشعار من و امثال من است كه
مطرح و بزرگ مى كند، در صورتى كه على بن ابى طالب (عليه السلام ) از
مدح و تعريف من و امثال من بى نياز است .
و اذ استطال الشى ء قام بنفسه |
|
و صفات نور الشمس تذهب باطلا |
(( و هنگامى كه يك چيزى خود را گسترش داد و هستى
خود را اصالت بخشيد، قائم به نفسه مى شود و صفات (يا صفاى ) نور آفتاب
هر باطل تاريك را از بين مى برد
)) .
به قول بعضى از دانشمندان انسان شناس ، گاهى مدح و توصيف كسانى كه از
شخصيت خيلى بالاتر برخوردارند، اين توهم را به وجود مى آورد كه شايد
مداح به اين وسيله مى خواهد شخصيت خود را در جامعه اين طور مطرح كند كه
آرى ، من قدرت درك عظمت ها را دارم ، من هم سنخيتى با آن شخصيت والا
دارم ! مگر چنين نيست كه : مادح خورشيد مداح خود است ؟
(61)
انتخابى شگفت
انتخاب على بن ابى طالب (عليه السلام ) براى خلافت ، داستانى بس شگفت
انگيز است ، كه هر مطلعى از تاريخ بشرى ، با نظر همه جانبه و دقيق در
آن ، اعتراف خواهد كرد كه چنين انتخابى در هيچ يك از جوامع وجود نداشته
است ، و گمان نمى رود كه تاريخ ، حتى در آينده هم چنين انتخابى را به
خود ببيند.
در ابتدا بايد وضع آن دوران را به خوبى مجسم كنيم ، كه جامعه اسلامى پس
از آن همه شكوفايى در زمان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله چه
روزهاى تيره و تارى رابه خود ديد...
انتخابى كه رشد يافتگان ، با همه قواى عقلانى و سطوح وجدانى در آن شركت
كردند.
آيا در طول تاريخ تا كنون ، آن جا كه انتخاب زمامدار و رهبر به اختيار
مردم گذاشته شده است ، انتخابى را سراغ داريد كه همه رشد يافتگان ، با
همه قواى عقلانى و سطوح وجدانى در آن شركت كرده و آن فرد را به زمادارى
يا رهبرى خود برگزينند؟... طبق همه تواريخ معتبر، درباره على (عليه
السلام ) انتخابى را شاهديم كه عمده شركت كنندگان در آن انتخاب ، و حتى
مردم جوامع دور از مركز انتخاب ، كه از اين حادثه تاريخى مطلع شده اند،
با همه قواى عقلانى و سطوح وجدانى در آن انتخاب شركت ، يا رضايت به آن
داشته اند جز معدودى از هواپرستانى كه آلت چنگيز صفتان زمان خود بوده
اند.
از اين نكته غفلت نكنيم كه منظور ما آن نيست كه يك يك افراد و شركت
كنندگان در انتخاب اميرالمؤ منين (عليه السلام )، فلسفه ها خوانده و
همه علوم انسانى را آموخته و همه عقايد و احكام و اخلاق و فلسفه اسلامى
را با وضوح كامل پذيرفته ، و دست به انتخاب على (عليه السلام ) زده
اند، بلكه مقصود ما اين است كه پيشتازان جوامع اسلامى آن زمانى ، كه از
آگاهى هاى وسيع و عميق درباره قانون و رهبر و زمامدار و اجتماع ،
مخصوصا از ديدگاه اسلامى برخوردار بودند، با تمام قواى عقلانى و سطوح
وجدانى براى انتخاب على (عليه السلام ) هجوم آورده اند.
هجوم همه پيشتازان يك جامعه ، كه داراى افكارى نافذ و ذهنى روشن و
وجدانى سالم و آزادند، در حقيقت مساوى هجوم همه انسان هاى آن جامعه است
، بديهى است كه در اين فرض ، كسى كه از مسير پيشتازان تخلف مى كند، از
همه اصول بنيادين و قوانين سازنده جامعه منحرف مى شود.
انتخابى كه هيچ گونه عامل جبرى در آن تاءثير نداشته است .
اين هم يك پديده شگفت انگيز ديگر كه عمده افراد جامعه ، عالم و جاهل ،
كوچك و بزرگ ، افراد خام و ابتدايى و شخصيت هاى ورزيده در فراز و نشيب
زندگى ... همه و همه ، در شايستگى قطعى شخصيتى براى مقام زمامدارى
اتفاق نظر داشته باشند، بدون اين كه كم ترين تاءثيرى از عوامل جبرى در
آن اتفاق نظر وجود داشته باشد، ما مقدارى از آن عوامل اساسى را كه مى
تواند در به وجود آمدن اكثريت ها و اتفاق نظرها تاءثير كند، در اين جا
مطرح مى كنيم :
1. طمع مال و ثروت اتفاق كنندگان ، در شخصيت مورد انتخاب : فعاليت طمع
براى جلب مال و ثروت ، دو نوع اساسى دارد: مستقيم و غير مستقيم .
جامع مشترك هر دو قسم عبارت است از وسيله قرار دادن شخصيت انتخاب شده ،
براى رسيدن به مزاياى مادى در اشكال مختلفش .
درباره على بن ابى طالب نه تنها اين عامل موثر نبود، بلكه دورى و
بيزارى اميرالمؤ منين (عليه السلام ) از مال و ثروت دنيا، كه بر همگان
واضح بود، طرز رابطه او را با افراد جامعه دوران زمامدارى اش ، به خوبى
روشن كرده بود.
چنان كه عملا، سرتاسر سال هاى خلافتش ، همين روش را نشان داد و معدودى
كه به هواى سفره هاى رنگارنگ و مالكيت هاى بى حساب آمده بودند، از دور
او پراكنده و راهى دستگاه ما كياولى ها شدند.
2. مقام جويى و رياست پرستى : براى كسانى كه با وضع روحى على (عليه
السلام ) آشنايى داشتند، به خوبى ثابت شده بود كه او مقام و رياست
پرستى را نوعى از بيمارى مى داند كه از تورم
((
خود طبيعى
)) ناشى مى شود. او كه خود از اين
بيمارى مهلك گريزان است ، چگونه روا خواهد ديد كه ديگران را به آن مرض
كشنده مبتلا كند؟!
پس اين عامل هم نمى توانست در انتخاب على (عليه السلام ) دخالتى داشته
باشد.
يكى از شواهد كاملا روشن فرار ناجوانمردانه طلحه و زبير از بيعت با على
(عليه السلام ) و بر پا كردن غائله جنگ جمل بود. مقام پرستان ، با اين
كه على (عليه السلام ) را به خوبى مى شناختند و مى دانستند كه اين
خليفه الله ، پس از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله انسانيت را در
معرض سوداگرى در مقابل مقام و رياست قرار نخواهد داد (چون اين پديده
خانمانسوز، (مقام ، رياست ، و حكومت ) لذيذترين طعمه خود حيوانى آدميان
است )، به احتمال ضعيف ، كه شايد على (عليه السلام ) با اشتغال به
خلافت ، خود را مجبور به سازشكارى ببيند و مقام دلخواه آنان را براى
آنان تامين كند، در انتخاب او شركت كردند.
3.تاثير شخصيت ها: اين عامل را به دو گونه مى توان تصور كرد: