گفتار دوم: عرف، مبنا، منبع
عرف، مبنا، منبع
هنگامى كه واژهى حقوق به مجموع مقررات و قواعدى كه بهجهتبرقرارىنظم در
اجتماع بشرى، بر اشخاص و روابط آنان حكومت مىكند، تعريف مىشود،گريزى از اين
پرسش كه آيا عرف منبع اين قواعد حقوقى يا مبناى آن است، نخواهدبود. به ديگر سخن
اين پرسش طرح مىگردد كه آيا عرف از جمله منابع استنباطىاست كه مىتوان قواعد
حقوقى را از آن به دست آورد، يا اينكه عرف تنها نيروىالزامآورى براى اين
قواعد حقوقى به شمار مىرود؟ از آن جاكه اين بحثشناختواژگانى همچون «قاعدهى
حقوقى» (1) ، «مبنا» (2) و «منبع» (3) را
مىطلبد، لذا در آغاز سخنتعريف و توضيح هر يك بايسته به نظر مىرسد.
قاعدهى حقوقى
تعريف قاعدهى حقوقى
اگرچه نمىتوان براى قاعدهى حقوقى همچون بسيارى از پديدهها بهجهت
عدماتفاق در اساسى بودن هريك از اوصاف گوناگون آن تعريف حقيقىاى كه مورد
اتفاقهمگان باشد، ارايه داد; ليكن در يك تعريف تعليمى - به طور اجمال -
مىتوان گفتكه «قاعدهى حقوقى» قاعدهى كلى و الزامآورى است كه به منظور
ايجاد نظم واستقرارعدالتبر زندگى اجتماعى انسان حكومت مىكند و اجراى آن از
طرف دولتتضمين مىشود. (4) بنابراين، با توجه به تعريف ارايه شده،
ويژگىهاى اساسى يكقاعدهى حقوقى عبارت است از:
1) داراى كليت و عمومى بودن;
2) الزامآور بودن;
3) اجتماعى بودن، بدينگونه كه هدف آن ايجاد نظم و تنظيم روابط اجتماعىاست;
4) تضمين اجرايى از سوى دولت. (5) .
انديشهاى كه اين تعريف را براى قاعده حقوقى ارايه مىدهد، آن را منكشفاز
توافق و ارادهى افراد جامعه مىداند; (6) بدينگونه كه مدعى است
اين، اراده وتوجه و تمايل افراد جامعه است كه قاعدهاى را متصف و تبديل به
قاعدهى حقوقىمىكند. هرچند اين احساس و اراده نطفهگون و بهطور ناخودآگاه
باشد و موجوديتبيرونى پيدانكند. (7) اين انديشه نقش دولت را تنها
حمايت و تضمين اجرايى قواعدحقوقى مىداند. (8) برخلاف انديشهاى
ديگر كه دولت و ارادهى آن را سرچشمهىقواعد حقوقى مىشمارد و مدعى است كه
حقوق از ارادهى دولتسرچشمه مىگيرد. (9) .
مبنا
هر نظام حقوقى اعم از دينى و غير دينى نمىتواند در زمينهى همهى مشكلات
ودر همهى روابط بالفعل و بالقوهى يك جامعه احكام و مقرراتى مشخص عرضهبدارد;
زيرا محدوديت و توسعهى احكام و مقررات حقوقى تابع روابط اجتماعىيك جامعه است
و هرچه تعاون و همكارى افراد يك اجتماع پيچيدهتر گردد، احكامو مقررات حقوقى و
قانونى آن جامعه نيز براى تنظيم اين روابط و رفع تعارض و نزاعو نيز همكارى
بيشتر و بهتر افراد وسعت مىيابد و احكام كلى و جزيى تازهاى وضعيا اعتبار
خواهد شد. بنابراين در هر نظام حقوقى با گذشت زمان خلاهايى كشف يانمودار خواهد
شد كه در اين صورت لازم است قانونگذار يا فقيه اين خلاهاىحقوقى را با وضع
احكام جديد يا استنباط آنها پر نمايد و مشكلات و درگيرىهاىاجتماعى را مرتفع
سازد. آن چه قانونگذار يا فقيه را در وضع مقررات و استنباطاحكام جديد يارى
مىكند، كشف اهداف و مبانىاى است كه در يك نظام حقوقىمورد نظر بوده و مقررات
حقوقى به خاطر تحقق آن اهداف و بر اساس آن مبانىوضع گرديده است. (10)
.
تعريف مبنا
واژهى «مبنا» در دانش حقوق عبارت است از نيروى الزامآور حقوق و مقامى
كهارزش قواعد حقوق را تامين مىكند و پايهى همهى قواعد آن به شمار مىآيد.
(11) بدينگونه كه نظام حقوقى مبتنى بر آن و قواعد و مقررات حقوق بر اساس
آن وضعمىگردد. بنابراين نيرو و جاذبهاى كه پشتيبان قانون است و آدمى را به
اجراى آنوامىدارد، «مبناى حقوق» نامند. (12) .
واژهى «مبنا» اصطلاح خاص حقوقى است كه در فقه اسلام و در ميان
فقيهانمسلمان كاربردى براى آن ديده نشده است. بلكه - بنابر نظر برخى از
نويسندگان -آن چه توسط فقيهان مسلمان در برابر واژهى «مبنا» به كار برده
مىشود، اصطلاح«ملاك» است. در دانش فقه اسلام «ملاكات احكام» اصولى است كه
احكام و مقرراتاجتماعى براساس آن وضع گرديده است. (13) .
ويژگىهاى مبانى حقوق
روشن است كه شناخت و تشخيص مبانى حقوق بدون آگاهى از ويژگىهاىاساسى آن
امكانپذير نيست. لذا فقيهان و دانشيان حقوق ويژگىهايى را - هر چند كهمورد
اتفاق همگان نيست - براى مبانى حقوق شمار كردهاند كه تنها به بيان آن
بسندهمىشود.
1) مبانى حقوق هميشه از كليت وسيعى برخوردار است، لذا عملا همواره
تعدادمبانى در هر نظام حقوقى محدود خواهد بود.
2) مبانى حقوق از نظر حقوقدانان وضع شدنى نيست، لذا اطلاق قانون يا
قاعدهبر آنها صحيح نيست.
3) در موارد ابهام يا سكوت قانون مبانى حقوق از جنبههاى راهگشايى
برخوردارمىباشند; زيرا قوانين و مقررات با توجه به اين مبانى و براساس آنها
وضع مىگردد.
4) مبانى حقوق منشا الزامى بودن قواعد و مقررات اجتماعى به شمار مىروند،به
اين معنا كه حقوق تا حدود زيادى مشروعيت و الزامى بودن خود را از اين مبانىبه
دست مىآورد. (14) .
رويكردهاى مبانى حقوق
حقوق از امور اعتبارى و قراردادى است و اعتبارها و قراردادهاى حقوقى
بشربراساس ضرورتها و ارزشهايى كه يك فرد يا يك جامعه احساس مىنمايد،
وضعمىگردد. ارزشهايى كه در هر جامعه با جامعهى ديگر متفاوت است. هر فرد
ياجامعهاى مىتواند در زندگى به ارزشهايى خاص معتقد باشد و در
تاميننيازمندىها و روابط اجتماعى روشى مخصوص پيشنهاد كند. از اين رو هر يك
ازنظامهاى حقوقى (دينى يا غيردينى) براساس اهداف و مبانى مخصوص به خوداستوار
مىباشد و حقوقدان نيز با كشف اين ارزشها و معيارهاى موردنظر وخطمشى كلى آن
به تامين نيازمندىهاى حقوقى مىپردازد. (15) بنابراين روشن است
كهمبانى يا اصولى كه قواعد و مقررات اجتماعى و يا هر نظام حقوقى، الزامى بودن
ومشروعيتخود را از آنها به دست مىآورد، از ديدگاههاى متفاوتى برخوردار
باشدو دربارهى آنان نظرات گوناگونى ارايه شود و هر نظام حقوقى مبنا يا مبانى
خاصى رابراى قواعد حقوقى معرفى نمايد. در اين جا به سه انديشهى عمده دربارهى
مبانىحقوق اشاره مىشود:
الف) عدالت.
گروهى مبناى حقوقى را عدالت دانستهاند. اينان گويند مبناى اصلى قواعدحقوقى
عدالت است و قانون در صورت عادلانه بودن الزامآور خواهد بود و انسان كهبه حكم
فطرت خويش خواهان عدالت و دادگسترى است، به اصل يا اصولى كه اينهدف را تامين
كند، احترام مىگذارد.
ب) دولت.
اما ديگر گروه مبناى حقوق را قدرت حكومت مىدانند نه عدالت. اينان گوينداصول
حقوقى خود به خود و به دليل اتكايى كه به ارادهى دولت دارد، هميشه محترماست،
چه هدف آن حفظ نظم و يا اجراى عدالتباشد. لذا هيچكس نمىتواند بهبهانهى
بىعدالتى از اجراى قاعدهى حقوقى سرباز زند يا در برابر آن به مقاومتبرخيزد.
آنان كه عدالت را مبناى حقوق مىشمرند، معتقد به وجود قواعدى والا وطبيعى هستند
كه برتر از ارادهى حكومت است و دولتها تنها وظيفه دارند كه آنقواعد رابه دست
آورده و به حمايت از آنها بپردازند. ولى طرفداران انديشهى دولتحقوق را
ناپايدار و ناشى از وضع حكومت و سير تاريخى هر جامعه مىدانند.گويندگان اين
انديشه بىهيچ پيرايهاى اعلام مىكنند كه آن چه حقيقت دارد، اين استكه طبقهى
حاكم سايرين را وادار به اجراى قواعد حقوقى مىكند و اين گروه ناگزير ازرعايت
آن هستند. (16) از آن چه گفته شد، تفاوت بين اين دو انديشه خود
آشكار گرديد.اين دو انديشه دو مكتب حقوقى «حقوق فطرى يا طبيعى» (17)
و «حقوق تحققى ياموضوعه» (18) را پديد آورده است. (19)
.
ج) وجدان عمومى و اعتقاد حقوقى همگانى.
پيروان اين انديشه براى جامعه ضميرى حقوقى مىپندارند كه حقوق از اينضمير
جامعه پديد آمده است. بنابراين بايد مبناى حقوق را در اين ضمير همگانىجستجو
كرد. چه اين كه پس از تشكيل جامعه و تجمع افراد به دور يك ديگر ازاجتماع آنها
نيرويى برتر پديد مىآيد كه از تظاهر ارادهى خصوصى مخالف،ممانعت مىكند و
امكان تجلى اعتقاد حقوقى همگانى رافراهم مىسازد. (20) .
در نقد اين انديشه گفته شده كه اين اعتقاد قادر به توجيه آن چه كه به نام
اصول وقواعد ثانوى حقوق مشهور گرديده است، نمىباشد. گذشته ازاين، وجود انديشه
وتفكر مشابه و يكسان در ميان افراد يك ملت در امر واحدى نمىتواند الزاما
دليلوجود اعتقاد حقوقى همگانى مجرد از عقيدهى فرد باشد. زيرا وجود
وجدانهمگانى مستقل و متمايز از وجدان افراد قابل تصور نيست. بنابراين بسيار
مستبعداست كه بتوان از مفهوم «ضمير حقوقى همگانى» تعبير روشنى به دست داد تا
بتوانداساس محكمى براى حقوق گردد. (21) .
چنان كه پيش از اين اشاره شد، گذشته از انديشههاى مذكور انديشههايى
وجوددارند كه هر يك مبنا يا مبانى خاصى را براى قواعد حقوقى معرفى مىنمايند.
از قبيل:نظم اجتماعى، اصل تعاون، اصل آزادى، حفظ مصلحت عمومى و ... (22)
كهپرداختنآنها از حوصلهى اين بحث و گفتار خارج است.
مبنا در نظام حقوقى اسلام
در نظام حقوقى اسلام كه يك نظام دينى استبا توجه به علم بىپايان
خداوندهمهى نيازها در اصول كلى و جزيى قوانين آن پيشبينى شده و
خلاهاىحقوقىآنگونه كه در «نظامهاى حقوقى بشرى غيردينى» (23)
ديده مىشود، در آن وجودندارد. چه اين كه در اين نظام حقوقى (حقوق اسلام) حق
حكومت و قانونگذارىمختص ذات خداوندى است و هيچ كس حق حكومتبر ديگرى را
ندارد، لذا وحىمبناى اصلى همهى قواعد و مقررات حقوقى اين نظام حقوقى به شمار
مىآيد. يعنىآن چه مقررات و احكام فقه و حقوق اسلام را الزامآور مىكند و به
آن مشروعيتمىبخشد، اتصال به وحى و صدور از منبع وحيانى است. (24)
ولى از آن جا كه مشيتخداوند بر آزادى و اختيار انسان در مورد اعمال و
سرنوشتخويش قرار گرفته استو با توجه به انقطاع وحى و اين كه در نظام حقوقى
اسلام جايگاه اصل «اجتهاد»همانند جايگاه اصل قانونگذارى است و فقيهان و
مجتهدين واجد شرايط موظف بهاستنباط احكام و قوانين الهى كه كاشف از ارادهى
تشريعى خداوند است، مىباشند،لذا از ديدگاه نظام حقوقى اسلام، تنها قواعد و
قوانينى در جامعه قابل اجرا است كهمطابق با عدالت و يا حداقل منافى با آن
نباشد. بنابراين مىتوان اصل عدالتيا عدمتنافى با عدالت را به عنوان مبناى
عرضى و ثانوى قواعد و مقررات نظام حقوقىاسلام دانست.
منبع
تعريف منبع
واژهى «منبع» كه از اصطلاحات خاص دانش حقوق است، در لغتبه معناىسرچشمه
به كار مىرود و در اصطلاح حقوقى، اگر چه مصاديقى كه از آن به ذهنحقوقدان
تبادر مىكند تا حدودى روشن و خالى از ابهام است، ولى چونان بسيارىديگر از
اصطلاحات، داراى مفهومى ناآشكار است. به گونهاى كه حقوقداناندربارهى آن به
تفاوت سخن گفته و احيانا حكم به ابهام نيز كردهاند. (25) حتى برخى
ازنويسندگان گاه از آن به كليهى روشهاى ايجاد حقوق و با اصطلاح «منابع
مادى»تعبير آوردهاند و ديگر گاه آن را به معناى «منبع اعتبار» دانستهاند
(26) و با مبانى حقوقدرآميخته و از آنها با عناوين «اصول احكام و
عناوين اوليه» و «اصول احكام وعناوين ثانويه» ياد مىكنند. (27)
با وجود اختلافها و ابهامهاى موجود پيرامون واژهى«منبع» در يك تعريف
تعليمى مىتوان گفت كه منبع حقوق، امر يا امورى است كهقواعد حقوقى از آن ريشه
مىگيرند و مقررات حقوقى را مىتوان از آنها استخراجنمود. به ديگر سخن
پديدههايى كه حقوق و تكاليف جامعه و مردم از آنها سرچشمهمىگيرد، «منابع
حقوق» ناميده مىشود. (28) بنابراين مقصود از منابع حقوق
صورتهاىايجاد و ظهورقواعد حقوقى است. (29) يعنى منظور از اين بحث
اين است كه بدانيمحقوق، يعنى مقررات لازم براى حفظ نظام اجتماعى از كجا به
وجود مىآيد. (30) پسمنظور از منابع صورى، منابعى است كه توسط
آنها بتوان پى به وجود حقوق ومقررات موجود برد. (31) .
واژهى «منبع» چنان كه پيش از اين اشاره شد، اصطلاحى استحقوقى كه براى
آندر فقه در ميان نوشتههاى فقهاى مسلمان كاربردى ديده نشده و تنها در چند
دههىاخير است كه برخى از فقها و نويسندگانى كه به زبان پارسى دربارهى فقه و
حقوقاسلام قلمفرسايى كردهاند، آن را به كار بردهاند. اصطلاحى كه از ديرگاه
تاكنون در فقهاسلام و در ميان فقيهان مسلمان به جاى واژهى «منبع» به كار
مىرفته و رايج و شايعبوده، واژهى «مدرك» و «دليل» است كه دانش «اصول فقه»
عهدهدار تبيين و توضيح آنمىباشد. در فقه اسلام «مدارك يا ادلهى احكام»
عبارت از منابعى است كه از مسيرآنها احكام و وظايف اجتماعى در اختيار بشر قرار
مىگيرد. (32) .
ويژگى منبع حقوق
از آن جا كه منبع حقوق، امر يا امورى است كه از طريق آنها مقررات
اجتماعىكشف و در اختيار جامعه يا مجرى قانون گذاشته مىشود (33) و
نقش منابع حقوق نيزكشف احكام و مقررات حقوقى دانسته شده، چنان كه مصاديق
خارجىاى كه ازعنوان «منبع حقوق» به ذهن اهل فن تبادرمىكند، گواه بر اين سخن
است، (34) لذامىتوان گفت كه ويژگى مهم و عمدهى منابع حقوق دارا
بودن اعتبار كشفى آنهااست. بدين معنا كه منابع حقوق ادلهى احكام و مقررات
حقوقىاند.
فرق بين منبع و دليل (مدرك)
برخى از دانشيان به جدايى منابع و مدارك گرويدهاند و مىگويند: اگر چه
معمولاواژهى «ادلهى فقه» مشابه اصطلاح «منابع» به كار مىرود; ولى با
دقتبيشترى معلوممىگردد كه آن دو واژه داراى دو مفهوم جداگانهاند; زيرا
ادلهى چهارگانه در فقهراهنما و نشانگر وجود حكم در منبع اصلى - يعنى وحى
الهى - هستند، ولى در عينحال بايد توجه داشت كه منبع قانون معتبر در اسلام
اختصاص به وحى ندارد و باتعبيرى تسامحآميز مىتوان عرف، عقل، فرامين امام و
رهبر دولت اسلامى و قراردادرا از منابع حقوق اسلام به شمار آورد. بدينترتيب
مفهوم منابع و ادله از ديدگاه فقهىبا يك ديگر تفاوت كلى پيدا مىكند. عرف و
عقل در عين اين كه از ادله هستند، جزومنابع هم محسوب مىشوند. (35)
اين انديشه دايرهى مفهوم منبع را بسى وسيعتر ازمفهوم ادله دانسته است. حال آن
كه در اين جا انديشهى ديگرى وجود دارد كه با حفظاصل جداانگارى مفهوم منبع و
دليل، دايرهى مفهوم دليل را بسى گستردهتر از دايرهىمفهوم منبع مىشمارد و
بر اين سخن است كه اصطلاح «ادلهى فقه»از نظر مفهوم درمقايسه با مفهوم اصطلاحى
«منابع حقوق» بسى گستردهتر و عامتر است; چرا كهاصطلاح «منابع حقوق» در
ادلهاى منحصر است كه تنها مىتوان از آنها به استخراجمقررات و قوانينى
ستيافت كه رعايت آنها در اجتماع لازم و ضرورى است. حالآن كه اينگونه ادله
تنها بخشى از مفهومى است كه فقهاى اسلام از اصطلاح «ادلهىفقه» منظور
مىدارند و به وسيلهى آن به تفهيم و تفهم مىپردازند. اين انديشه علتگستردگى
و وسعتبيشتر مفهوم ادلهى فقه را نسبتبه منابع حقوق در اين مىداند كهفقه
اسلامى علاوه بر مقررات اجتماعى، مشتمل بر بسيارى از وظايف عبادى واخلاقى و
تكاليف واجب فردى نه در برابر جامعه و ديگران بلكه در برابر خداىمتعال مىباشد
و طبعا «ادلهى فقه» ادلهى اثبات اينگونه وظايف و تكاليف نيزبه شمار مىآيد.
(36) .
به هنگام بررسى اين دو انديشه با توجه به وجود اختلافها و ابهامهاى
موجوددربارهى مفهوم «منبع» كه مفهوم «دليل» نيز از آن مصون نمانده است، به
نظر مىرسدبحث جداانگارى منبع و دليل بهرهى چندانى را در پى نداشته باشد و اين
بحث چيزىجز مناقشهاى لفظى نباشد به ويژه كه كاربرد كنونى اين واژه براى بيان
معنا و پديدهاىواحد انكارناپذير است.
رويكردهاى منابع حقوق
دربارهى منابع حقوق و درجهى اهميت و رابطهى آنها گفتگو بسيار است.
اينمساله نيز همانند بسيارى از مسايل از راهحل روشن و قاطعى برخوردار نيست.
(37) لذادر اين جا تنها به بيان دو نگرش عمده بسنده مىشود.
1) ارادهى عمومى اجتماع.
از لحاظ نظريهى جامعهشناختى، حقوق از گروه اجتماعى ناشى شده است، لذادر
پارهاى از نظامهاى حقوقى ارادهى عموم به عنوان منبع اصلى تمام قواعد
حقوقىدانسته شده است. (38) اين نظامها ارادهى اجتماع را موجد
حقوق مىشمارند و هيچگاهقانونگذار را مبتكر قواعد حقوقى نمىدانند.
(39) انديشهى ارادهى عمومى اجتماع همانانديشهى حكيمان قرون هفدهم و
هجدهم ميلادى است كه اساس اجتماع را مبتنى برتوافق اعضاى آن مىپنداشتند.
(40) لذا است كه در نظامهاى دمكراتيك ارادهى عمومبه عنوان وسيلهى
منحصر به فرد براى هدايت جامعه به سوى اهداف نهايى و وصولبه ارزشها و
اعتبارات ذاتى اجتماعى شناخته مىشود. اگر در اين مكتبها ونظامهاى حقوقى
قانون، عرف و عادت و رويهى قضايى به عنوان «منابع حقوق»شناخته شدهاند، تنها
بدين دليل است كه قانون حاكم بر اين جوامع و عرف و عادت درواقع كاشف از ارادهى
عموم هستند و اين وجوه مختلف در حقيقت جز تنوع منبعاىواحد كه همان ارادهى
گروه اجتماعى مىباشد، چيز ديگرى نيستند. (41) .
2) قانون.
از ديرباز برخى از قانونگذاران مىپنداشتند كه در قانون براى همهى
مسايلحقوقى راهحلى انديشيده شده و قوانين به طور صريح يا ضمنى جوابگوى
همهىنيازمندىهاى اجتماعى مىباشند. لذا بسيارى از دانشيان حقوق قانون را
تنها منبعحقوق مىشمردند كه راهحل تمام مسايل زندگى در آن نهفته است; چه اين
كه آن تنهامنبع ايدهآلى است كه حقوق فرد بشر به توسط آن به بهترين وجه حفظ و
تضمينمىگردد. در نزد پيروان اين انديشه در مواردى كه قانون حكم صريحى ندارد،
بايد بابه كار بردن قواعد منطقى، ادبى و استفادهى از تاريخ، مقصود قانونگذار
را دريافت;زيرا هيچ مشكلى وجود ندارد كه - ولو به طور ضمنى - در قانون يافت
نشود. اين انديشه در اواخر سدهى نوزدهم ميلادى به شدت مورد انتقاد قرار
گرفتبه گونهاى كه برخى از نويسندگان اهميتى را كه ديگران براى قانون
مىپنداشتند،منكر شدند. (42) امروزه اين انديشه به دليل عدم تكافوى
قانون در زمان كنونى و به ويژهبهجهت عدم وجود متنهاى صريح قانونى و نيز
ناگزير بودن از كاربرد ديگر منابعحقوقى كمابيش متروك شده است. (43)
.
منابع در فقه و حقوق اسلام
اگر در «نظامهاى غيردينى» (44) كه حكومت مبتنى بر آرا و
ارادهى عمومى را بهتريننوع حكومت مىشمارند، ارادهى جمعى ملت منبع اصلى حقوق
است كه به طورمستقيم در شكل عرف و عادات و رسوم و به طور غيرمستقيم به صورت
قانون وقواعد حقوقى وضع و لازمالاجرا مىنمايد، در «نظامهاى حقوقى مبتنى بر
تفكرتوحيدى» (45) به ويژه در فقه اسلام كه مفهومى وسيعتر از حقوق
را دارا است، تنها وحىو ارادهى خدا است كه منبع اصلى و مشخص كنندهى قواعد و
قوانين حقوقى است وهم او است كه مبداى مشروعيت و پيروى از قانون نيز تلقى
مىگردد. ولى از آن جا كهمشيتخداوند بر آزادى و اختيار انسان در مورد اعمال و
سرنوشتخويش قرارگرفته است، گذشته از كتاب و سنت كه به جهت دربرداشتن وحى الهى
از منابع وادلهى اصلى فقه و حقوق اسلام و مقدم بر هر دليل ديگرى شمرده
مىشوند، عقل،اجماع، سيرهى مسلمين، عرف و بناى عقلا نيز به عنوان منابع و
ادلهى كاشف، ماخذاستنباط قواعد حقوقى و قوانين الهى به شمار مىآيند (46)
و به اين دليل كه تنها ارادهىخداوند منبع اصلى و مشخصكنندهى قواعد و
قوانين است و حاكميت وقانونگذارى نيز مختص ذات خداوندى است، از منابع اخير به
عنوان منابع ثانوى وادلهى كاشف نام برده مىشود و شايد بتوان مجموعهى قواعد
به دست آمده از آنان رابه عنوان «حقوق غيرمدون» (47) اسلام و
مجموعهى قواعد به دست آمده از قرآن و سنترا به عنوان «حقوق مدون» (48)
دانست. (49) .
جدا انگارى مبنا و منبع
شايد با توجه به مطالبى كه تاكنون گفته شده، تفاوتهاى بين مبنا و منبع
آشكارگرديده و ضرورتى براى بيان تفاوتهاى آن دو ديده نشود; لذا در اين بخش از
سخنبه جاى بيان تفاوتهاى اين دو به بيان دو ديدگاه اساسى پيرامون جداانگارى
مبنا ومنبع روى آورده مىشود.
پيش از اين «مبنا» به نيروى الزامآور حقوق و «منبع» به صورتهاى ايجادو
ظهور قواعد حقوقى شناخته شد. اكنون پرسش در امكان همپوشى و يگانگىاين دو است.
در اين خصوص دو ديدگاه مخالف و متقابل پديد آمده است.بدينگونه كه گروهى اين
همپوشى را امكانپذير مىدانند و بر اين باوراند كه چونحقوق و قواعد آن امورى
اعتبارى و قراردادىاند، ممكن است مبنا و منبع حقوق نيزوجودا يكى بوده و تنها
داراى تعدد اعتبارى باشند. اينان براى تاييد گفتهى خودبه مثال آوردن عرف
دستيازيده و مبنا و منبع قرار گرفتن آن را در پارهاى ازنظامهاى حقوقى گواهى
بر سخن خود قرار دادهاند. (50) در برابر اين انديشه،
انديشهىديگرى وجود دارد كه از عدم امكان چنين همپوشىاى سخن به ميان مىآورد.
پيرواناين انديشه مىگويند: در اين كه منابع حقوق ادلهى اعتبار قواعد
حقوقىاند،سخنى نيست; زيرا اين يك حقيقت قطعى است كه در آن نمىتوان تشكيك
نمود. ترديد تنها در اين است كه آيا منابع حقوق گذشته از اين كه ادلهى اعتبار
قواعدحقوقى هستند، منابع اعتبار (مبانى) آنها نيز به شمار مىروند؟ يا اين كه
منابعاعتبار حقوق و سرچشمههاى اصلى آن چيزهاى ديگرى مىباشند؟ (51)
چه اين كه درمنبع حقوق بحث از مشروعيت و يا لازمالاجرا بودن مقررات
اجتماعى و يا اين كهاين قواعد و مقررات براساس چه اصل يا اصولى وضع
گرديدهاند، مطرح نيست،بلكه به منبع حقوق صرفا با اين نظر كه ارايهدهندهى
قوانين و مقرراتاند، صرف نظراز اين كه ملاك اين مقررات چيست، نگريسته مىشود.
به عنوان نمونه به قرآن كهيكى از منابع حقوق اسلام است از آن نظر منبع اطلاق
مىشود كه احكام و مقرراتمندرج در آن بدون چون و چرا لازمالاجرا است. در اين
مرحله به اين كه اين احكامبه چه جهت لازم الاجرايند و مشروعيتخود را از كجا
كسب كردهاند، پرداختهنمىشود. (52) اين انديشه به هنگام اثبات سخن
خود گويد: منابع حقوق به هيچ رو منابعاعتبار (مبانى) قواعد حقوقى نيستند; چه
اين كه اطلاق عنوان «منابع حقوق» برمصاديق آن به اين لحاظ نيست كه آنها منابع
اعتبار (مبانى) قواعد حقوقى هستند;زيرا نخست اين كه منابع حقوق داراى مصاديقى
است مشخص، معلوم و متبادربه ذهن اهل فن كه داراى اعتبار كشفى هستند و روشن است
كه اعتبار كشفى منابعحقوق به احكام و مقررات منكشف از آنها منتقل نخواهد شد.
دو ديگر اين كه اگراطلاق عنوان منابع حقوق به منظور تبيين منابع اعتبار (مبانى)
قواعد حقوقى مىبود،مىبايست اهداف نهايى كه در نظامهاى حقوقى داراى اعتبار
ذاتى هستند به عنوانبارزترين و شاخصترين مصاديق منابع حقوقى شناخته مىشدند.
چرا كه احكام ومقررات حقوقى وسايل هدايت جامعه به سوى اهداف نهايى هستند و
بنابراين،اعتبار خود را از اعتبار و ارزش ذاتى آنها كسب، و هدف نهايى حقوق
منبع اصلىاعتبار آنها خواهد بود. در صورتى كه هيچ حقوقدانى هدف نهايى حقوق
را درزمرهى منابع حقوق به شمار نمىآورد. بنابراين منابع حقوق، منابع اشتقاق
قواعدحقوقى و ادلهى اعتبار آنها هستند; نه مبانى و منابع اعتبار آنها; زيرا
در اين صورتدر نظامهاى حقوقى مبانى و منابع اعتبار قواعد حقوقى اهداف نهايى و
ارزشهاىذاتى اجتماعى خواهند بود. (53) .
اكنون پس از اين كه دانسته شد قاعدهى حقوقى - كه حقوق به
مجموعهاىسامانيافته از آن اطلاق مىگردد - به قاعدهى كلى و الزامآورى كه
به منظور ايجاد نظمو استقرار عدالت در جامعه كه به وسيلهى دولت اجرا و تضمين
مىگردد، گفتهمىشود و هم چنين پس از دانستن اين نكته كه مبنا - يعنى نيروى
الزامآور قاعدهىحقوقى كه به آن مشروعيت مىبخشد - داراى مفهومى غير از منبع
- يعنى ريشهىصورت ايجاد قواعد حقوقى - است; يعنى منبع قواعد حقوق تنها،
ادلهى اعتبارقواعد حقوقى است نه منبع اعتبار قواعد حقوقى، از ديدگاههاى
پديدار شده توسطفقيهان و حقوقدانان دربارهى مبنا يا منبع بودن عرف سخن خواهد
رفت. يعنى سخنبر اين است كه آيا عرف مىتواند نيروى الزامآور و منبع اعتبار
قواعد حقوقى به شمارآيد، به گونه اى كه قواعد حقوقى مشروعيتخود را از آن به
دست آورند؟ يا اين كهعرف تنها، دليل اعتبار قواعد حقوقى است كه فقيه و
حقوقدان به وسيلهى آن بهقواعد حقوقى دست مىيابد؟ يعنى عرف تنها داراى ويژگى
كاشفيت است؟ و اين كهآيا عرف توانايى لازم را براى احراز هر دو (مبنا، منبع)
دارا است و يا اين كه از توانايىلازم براى احراز هيچ يك برخوردار نمىباشد؟
ديدگاههاى موجود دربارهى منبع يا مبنا بودن عرف
دربارهى منبع يا مبنا قرار گرفتن عرف سه ديدگاه وجود دارد كه اينك به هر
يكمستقلا پرداخته مىشود:
الف) عرف منبع قواعد حقوقى.
روشن است كه عرف پيش از پيدايش قانون و قانونگذارى و نيز پيش ازپديدار شدن
قواعد حقوقى بر جامعهى و حقوق در اصل ومنشا، خود ازعرف و رسوم مردم پديد آمده
است. (55) بدينگونه كه آدميان به جهتنيازهاى زندگى گروهى و
اجتماعى خود حدود و مقرراتى را كه تامينكنندهى ايننيازها است، به وجود
مىآورند. رعايت و احترام به اين قواعد و مقررات براى فردفرد افراد جامعه ضرورى
و لازم بوده به گونهاى كه سرپيچى از آنها را جايزنمىشمردند. اين حدود و
مقررات بر اثر گذشت زمان به تدريج ضمانت اجرايىيافته و به صورت قواعد عرفى
پديدار مىشدند. همين قواعد عرفى بودند كه بعدهاپايهى قواعد حقوقى بسيارى از
نظامهاى حقوقى را تشكيل مىدادند. بنابراين درهمهى نظامهاى حقوقى جهان (دينى
و غيردينى) عرف كمابيش به عنوان يك منبعمستقل حقوق از ارزش و اهميتبرخوردار
است. حتى در نزد برخى از دانشيان و درپارهاى از نظامهاى حقوقى، عرف نه به
عنوان يك منبع مهم حقوقى، بلكه به عنوانتنها منبع حقوق و نيروى حياتى نهادهاى
حقوقى شمرده مىشود. (56) در باور ايندانشيان و در اين نظامها
ارادهى عموم به عنوان منبع اصلى تمام قواعد حقوقىشناخته مىشود كه به طور
مستقيم به صورت عرف منشا حقوق مىگردد. (57) لذا استكه در تعريف
عرف گفتهاند: قاعدهاى است كه به تدريج و خود به خود ميان مردمبه عنوان
قاعدهاى الزامآور مرسوم شده است. (58) .
دربارهى پيشينهى منبع بدون عرف بايد گفت كه عرف و عادت نخستين منبع
وقديمىترين پديدهى حقوقى است كه اندك اندك در وجدان حقوقى مردم
جاىگزينگرديده و بعدها به عنوان يك قاعدهى حقوقى و قانون جلوهگر شده است.
(59) چنان كهدر اعصار كهن و در جوامع بدوى منبع منحصر حقوق بوده است.
(60) درتاريخقانونگذارى «رم» كه تقريبا پايهى بسيارى از نظامهاى
حقوقى باختر زمين را تشكيلمىدهد، از مصادر اصلى به شمار مىرفت و زمانى مديد
روابط حقوقى براساسعرف و عادت استوار بود و براى نخستينبار در قبل از ميلاد
با مطالعهى عرفهاىمناطق مجاور الواح دوازدهگانه به صورت قانون فراهم گرديد.
(61) هم چنين«ژوستىنين» امپراتور روم براى وحدت دادن به قوانين اقوام
تابعه و مستعمراتشمجموعههاى قانونى مبتنى بر عرف و عادت تدوين كرد و
هياتهايى را در سال 528ميلادى به اين كار واداشت. لذا در نزد اينان «قانون
نامدون» (62) آن بود كه در نزد عرفپسنديده شناخته مىشد. در
فرانسه تا هنگام «ناپلئون» اين عرف و عادت بود كه پايهىقانون را تشكيل
مىداد و پس از آن نيز همواره در امور بازرگانى و معاملات به كارمىرفت. كد
(63) ناپلئون (قانون مدنى فرانسه) نيز برگرفته از حقوق رم و عرف
ژرمنبود. امروزه عرف دومين منابع حقوق و مهمترين مكمل و مفسر قانون است.
عرفدرانگلستان و آمريكا از دلايل قانونگذارى به شمار مىرود به گونهاى كه
ناديدهگرفتن آن را جايز نمىدانند. (64) در حقوق آلمان، سوييس و
فرانسه عرف از منابع حقوقو ارزش معادل قوانين تفسيرى را دارا است. (65)
درعصر جاهليت و پيش از اسلام نيزعرف و عادت پايهى همهى مظاهر زندگى عرب
بود و عرب نه در دين و نه در اخلاقو بازرگانى و معاملات هيچگونه «قانون
مدنى» (66) نداشت و تنها پس از اسلام بود كهنصوص قرآن و سنت
پايهى قانونگذارى گرديد. اگرچه پس از اين هنگام عرف وعادت اهميت پيشين خود را
از دست داد، ليكن از طرق گوناگون به قانونگذارىاسلام راه يافت; چه اين كه سنت
تقريرى رسول اكرمصلى الله عليه وآله در بسيارى از موارد خودتصويب و امضاى عرف
و عادت عرب بود و اين امر،يعنى به ديدهى رضا نگريستنآن حضرتصلى الله عليه
وآله باعث گرديد تا آنها جزو سنن اسلام به شمار آيند (67) و بدين
ترتيبعرف در «شريعت اسلام» (68) نيز اهميت و جايگاه خود را حفظ
نمود. امروزه عرفبه عنوان يكى از منابع چندگانهى حقوق شناخته مىشود كه پس از
قانون داراىاهميت و مورد توجه و بررسى قرار مىگيرد.
برخى از دانشيان حقوق را باور بر اين است كه در حقوق معاصر، عرفسرچشمهاى
است كه به كلى خشكيده و از ميان رفته است. اينان اينگونه مىپندارندكه
«قاعدهى عرفى» (69) يك نوع قانونى است كه مستقيما از ناحيهى مردم
وضع و ازطرف آنان پذيرفته شده و با سازمان كنونى كشورها كه حق وضع قانون به
نمايندگانمجلس واگذار گشته، منافات دارد; زيرا ملتى كه حق قانونگذارى را به
نمايندگانخود تفويض نموده است، معقول نيست كه خود مستقيما به وضع آن مبادرت
نمايندو اين تنها «هيات قانونگذارى» (70) است كه حق وضع قانون را
دارد. اين هياتنمىتواند چنين اختيارى را مجددا به خود مردم واگذار كند.
اين استدلال سخنى است ناپذيرفتنى; زيرا در اين انديشه قانون با عرف يكسان
ومتحد دانسته شده، در صورتى كه حقوق اساسا از روابط مردم پديد آمده نه اين كه
ازناحيهى قانونگذار موجوديتيافته باشد. قانونگذار تنها نياز به قانون را
احساس وآن را ادراك و تبيين مىنمايد. بنابراين قانون تنها منبع يا منبع اصلى
حقوق نيست;بلكه عبارت از ادراك و تبيين آن است و با عرف، يعنى نخستين تظاهر
احساسحقوقى يكسان نيست. گذشته از اين، اعتقاد مطلق به قانون و نفى عرف،
مخالفواقعيات عينى مشهود است; چه اين كه قانون با همهى امكاناتى كه براى آن
فراهماستبه تنهايى قادر به پاسخگويى به همهى نيازهاى واقعى جامعه كه به
مرور ايجادمىشوند و قابل پيشبينى نيستند، نمىباشد. قانون همواره به ابزار
ديگرى نيازمنداست تا آن را تكميل و با واقعيتهاى روز و محيط منطبق سازد. اين
ابزار چيزى جزعرف نيست; زيرا حقوق همواره قابليت انطباق خود با شرايط متغير
زمان و مكان رااز عرف كسب مىنمايد. پس قانون و عرف دو روش و منبع مختلف براى
پديد آمدنحقوقاند و مردم با تفويض حق قانونگذارى به نمايندگان خود سرچشمه و
بنيادعرف را از بين نبردهاند; بلكه اين سرچشمه به طور ثابت و متمادى تكرار
مىشود.عرف در كنار قانون سرچشمه و منبع حقوق به شمار مىآيد. اگرچه موارد آن
در عصركنونى بسيار كمتر و دايرهى آن تنگتر از قانون باشد; لذا با توجه به اين
نكته كه درموارد سكوت و ابهام قانون به عرف رجوع مىگردد، عرف مكمل و متمم
قانون وقانون در بسيارى موارد متكى و معطوف به آن است. بنابراين عرف در برخى
زمينههاحاكميتبلامنازعى دارد و نفوذ خود را از دست نداده است. (71)
.
در مورد امكان پديد آمدن مقررات عرفى جديد پس از استقرار شيوهىقانونگذارى
در دو قرن اخير مىتوان شواهدى يافت كه در ميان افراد يك ملتحتىدر بين افراد
مختلفى كه در صنف واحد و خودمختارى مشاركت ندارند، ولى به دليلبرخوردار بودن
از شرايط و منافع مشترك خاصى داراى احساس حقوقى واحدىمىباشند، عرف جديدى
برحسب ضرورت متداول گرديده است. تحقق چنين امرىبه ويژه در مورد اشكال تازهى
روابط حقوقى كه براثر پيشرفت دانش و صنعتياگسترش روابط اجتماعى به وجود
مىآيند، از هر حيث امكانپذير است. بنابراينمسلم است كه با وجود توسعهى شگرف
قلمرو قانون در كشورهاى داراى حقوقمدون نه تنها عرفهاى خاص در ميان گروههاى
محدود و خودمختار و در بيندستههاى كوچكى از ملتبه آسانى به وجود مىآيند،
بلكه عرفهاى عام نيز - هرچند اندك و در موارد نادر - مجال بروز و ظهور دارند.
(72) بدين رو برخى بر اينسخناند كه با توجه به نيرو و نظم طبيعى امور
ما در حركت زندگى به سوى حقوقعرفى جديدى رانده مىشويم. (73) .
و برخى هم بر اين سخناند كه عنوان منبع حقوق در مورد عرف به اين شرطصحيح
است كه منظور از آن ظرف و نه ايجادكنندهى حقوق باشد. به سخنى روشنترعرف ناشى
از حقوق دانسته شود نه آن كه حقوق نتيجهى آن تلقى گردد; زيرا درصورت ارادهى
معناى اخير، عرف بر حقوق مقدم خواهد بود و حال آن كه بدونوجود عرف، حقوق
امكانپذير است; چه اين كه پيش از آن كه عرف به وجود آيدحقوق كه امرى ضرورى و
محتوم اجتماعى است، وجود داشته است. حقوق براىتحقق خود راههايى را دارا است
كه يكى از راههاى تحقق آن عرف است.بنابراينعرف ظرف حقوق و طريقهى تحقق آن در
صحنهى اجتماع مىباشد و آن را تنها درصورت ملحوظ داشتن اين نكته مىتوان به
عنوان منبع حقوق تلقى كرد. (74) .
ب) عرف مبنا و منبع قواعد حقوقى.
برخى از دانشيان حقوق عرف را مبناى قواعد حقوقى دانسته و براين باوراند
كهعرف، گذشته از اين كه منبع حقوق است از مبانى آن نيز به شمار مىآيد. اينان
گويند:آدميان داراى ضرورتها و خواستههاى زندگى اجتماعىاند; لذا همواره براى
رفعاين نيازها و براى حفظ منافع خود مىكوشند و مقررات ثابتى را بين خود
مرسوممىسازند. اينان به حكم فطرت خود پاىبند آداب و رسوماند و از تجاوز به
اينسنتها مىپرهيزند; چه اين كه در نزد اينان عرف و عادت بهجهت موافق بودن
باخواستهها و نيازمندىها و نيز به وسيلهى قدرت طبيعى و ذاتى خود ضامن
حفظمنافع عمومى است. اين مقررات به وسيلهى عرف كه زاييدهى وجدان عمومى
وجلوهى آن است، ثبات و دوام بيشترى مىيابد و به جايى مىرسد كه همه خود
راپاىبند آن مىبينند. (75) بنابراين «وجدان عمومى» (76)
جامعه كه در عرف تجلى يافته است،عرف را نيروى الزامآور مقررات و يكى از
مبانى حقوق قرار داده است و از آن جا كهحقوق از امور اعتبارى و قراردادى است،
ممكن است منبع و مبنا در آن وجودا يكىبوده و تنها تعدد اعتبارى داشته باشد.
لذا عرف كه از نظر حقوقدانان به عنوان منبعحقوق معرفى شده به لحاظ ديگرى
مىتواند مبناى حقوق نيز دانسته شود. چنان كهدر پارهاى از مكاتب حقوقى باختر
زمين عرف كه همان وجدان عمومى جامعه است،مبناى حقوق شناخته شده است. (77)
در اين نظامهاى حقوقى مردم جامعه با پذيرشمعنوى خويش به عرف نيرويى
الزامى و اجبارى مىدهند. همين عامل روان شناسى،عرف را به عنوان يك نيروى
الزامآور و نيز به عنوان يك منبع قواعد حقوقى درآوردهاست. (78) .
ج) عرف و عدم امكان منبع و مبنا بودن آن.
بنابر باور برخى از دانشيان حقوق اگر چه عرف، ميراثى است كه از نسلى به
نسلىبه طور متوالى و نامحسوس نقل و انتقال مىيابد و عنصر برجستهاى است كه
درتشكيل حقوق، نقش سازندهاى را دارا است و در نگهدارى آن نيز نظارت مىنمايد،
(79) ليكن امكان توانايى براى منبع و مبنا بودن را ندارد. پيروان اين
انديشه سخن گفتن ازمبنا يا منبعبودن عرف را بيهوده و بىثمر دانستهاند;
(80) زيرا در نزد اينان عرف نه ازاصول بنيادى و نه سازندهى قواعد حقوقى
است. بلكه نمايندهى اصولى است كه ازپيش در جامعه وجود داشته و وجدان مردم آن
را لازمهى زندگى اجتماعى دانستهاندو به همين جهت عرف ناگزير است كه اعتبار
خود را از اصولى كه مبناى ايجاد آنشدهاند، كسب نمايد. (81) در اين
انديشه عر ف به هيچ وجه از منابع حقوق نمىباشد،بلكه تنها طرز تفكر و طريقهى
ادراك قاعدهى حقوقى است كه از قواعد سازمانىحقوق بهشمار مىآيد. بدين گونه
كه تنها، وسايل فنى براى فعليت دادن به اصلحقوقى است كه مىتوان از روى آنها
اصول حقوقى را تعبير و تفسير نمود. به ديگرسخن آن چه در عرف و عادت معلوم شده
است، تنها طريقهى اجرا و چگونگىاحترام و رعايت اصول حقوقى است; نه اين كه اصل
حقوقى از عرف و عادت پديدآمده باشد. اجبارى بودن قاعدهى حقوقى در عرف و عادت
تنها از آن جهت است كهدر آن، طريقهها و وسايلى كه براى فعليت دادن و تضمين
اصول حقوقى معمولگشتهاند، مقرر گرديده است. اصلى كه به موجب آن ارتكاب دزدى
يا آدمكشى ممنوعشده، از عرف و عادت سرچشمه نگرفته، بلكه تنها وسايلى كه براى
تضمين و اجراىاين اصل ضرورت داشته، از عرف و عادت پيدا شدهاند. از اين جهت
مسلم است كهاصل حقوقى از عرف و عادت پديد نيامده و نيز اين كه عرف و عادت از
مبانى حقوقىشمرده نمىشود; زيرا تنها عنصر اجتماعىاى كه مىتواند يك قاعده را
به خاصيتاجبارى و الزامى متصف دارد، ارادهاى است كه در افراد جامعه به جهت
محافظتتعاون و همبستگى اجتماعى مردم پديد و ضرورت پيدا كرده است. به همين
جهتاست كه مداخلهى نيروى اجرايى كشور براى تضمين و اجراى آن عادلانه
مىنمايد;نه عرف و عادت. (82) .
عرف منبع متحرك فقه و حقوق اسلام
اگر چه در بسيارى از نظامهاى حقوقى دنيا عرف به عنوان منبع قواعد حقوقى ودر
پارهاى ديگر از نظامهاى حقوقى به جهت تجلى ارادهى عمومى جامعه در آنبه
عنوان مبناى قواعد حقوقى و نيروى الزامآور آن نيز شناخته مىشود، از
ديدگاهاسلام وحى به عنوان منبع اصلى تمام قوانين فقهى و حقوقى دانسته
مىشود.قانون گذارى مخصوص خداوند است و هيچ فردى حق مداخله در سرنوشتديگران را
ندارد و نمىتواند قوانين مورد نظر خود يا ديگران را در جامعه اجرا نمايدو تنها
بايد قوانين الهى اجرا گردد; ولى از آنجا كه مشيتخداوند برآزادى و
اختيارانسان در مورد اعمال و سرنوشتخويش قرار گرفته است، عرف عملا در
نظامفقهى حقوقى اسلام به عنوان منبع متحرك و متغير فقه و حقوق اسلام پذيرفته
شدهاست. (83) بدينگونه كه گاه به صورت يك عامل مستقل پديدآورندهى
قاعدهى حقوقىو منبع تشخيص حكم شرعى شناخته مىشود و گاه به صورت يك اصل به
طور غيرمستقيم در ضمن ديگر منابع حقوق مطرح مىگردد و به عنوان «منبع تفسيرى»
(84) مورداستفاده قرار مىگيرد. (85) اين منبع متحرك فقه و
حقوق اسلام همچون ديگر منابع فقه وحقوق اسلام داراى ويژگى كاشفيت است. يعنى
فقيه با بررسى آن همانند بررسىديگر منابع در پى كشف ارادهى تشريحى خداوند
است. با توجه به آنچه در بارهىجايگاه عرف در نظام فقهى - حقوقى اسلام گفته
شد، ناپذيرفتنى بودن گفتهى برخىاز نويسندگان در بارهى عدم ورود عرف به عنوان
جزيى از اجزا در گسترهى فقه وحقوق اسلام، (86) آشكار مىگردد.
گذشته از اين كه اين نويسنده خود به عدم محكوميتعرف از نظر فقه و حقوق اسلام
معترف است. (87) .
برخى از دانشيان در خصوص اين كه چرا دانشيان مسلمان پيشين عرف را دركنار
منابع چهارگانهى فقه و حقوق اسلام ذكر نكردهاند، با وجود اين كه مطالعهىكتب
نشان مىدهد همگى آن را يكى از ادله و منابع فقه و حقوق اسلام مىدانستهاند;دو
احتمال زير را ارايه داده است:
الف) شايد آنان عرف را جزو سنت مىدانستهاند، زيرا تقرير معصوم جزو سنتاست
و از راه تقرير عرفهاى زمان شارع تاييد شده است.
ب) شايد با توجه به اين نكته كه عرفها غالبا انديشهى نيك و مصلحت جامعه
رادر بردارند و بدين جهت مشمول آيهى شريفهى «خذ العفو و امر بالعرف»
(88) مىشوند،عرف را جزو كتاب شمردهاند. (89) .
در پايان بايد يادآور شد عرف به هيچ رو مبناى قواعد حقوقى و احكام فقهى
نظامفقهى - حقوقى اسلام شمار نمىگردد. اگر چه مىتوان با توجه به مشيتخداوند
برآزادى و اختيار آدميان در بارهى اعمال و رنوشتخويشتن و نيز به
جهتضرورتهاى پديده آمده در پى انقطاع وحى، عدالت را كه در بسيارى از آيات
وروايات بر آن انگشت گذاشته شده به عنوان نيروى الزامآور قواعد حقوقى و
احكامفقهى پذيرفت، ليكن در حقيقت اين تنها وحى و ارادهى خداوند است كه مبناى
تمامقواعد حقوقى و احكام فقهى فقه و حقوق اسلام و نيروى الزامآور آن به شمار
مىآيد.بنابراين عدالت تنها به عنوان مبناى ثانوى و عرضى مورد پذيرش خواهد بود.
1) Rule of Law .
2) Base .
3) Source .
4) مقدمهى علم حقوق، ص 55.
5) همان، ص 49 - 50.
6) مبانى حقوق، ج 3، ص 360.
7) همان، ص 315.
8) همان، ص 355.
9) فلسفهى حقوق، ج 1، ص 460.
10) درآمدى بر حقوق اسلامى، ص 167، 168.
11) فلسفهى حقوق، ج 1، ص 21.
12) مقدمهى علم حقوق، ص 7.
13) درآمدى بر حقوق اسلامى، ص 174.
14) همان، ص 170.
15) همان، ص 169.
16) مقدمهى علم حقوق، ص 8 .
17) Natural Law .
18) Positive Law .
19) كليات حقوق جزا، ص 2.
20) نقش عرف در حقوق مدنى ايران، ص 91 - 92.
21) همان، ص 93.
22) درآمدى بر حقوق اسلامى، ص 173.
23) Laique law .
24) كليات حقوق جزا، ص 2.
25) درآمدى بر حقوق اسلامى، ج 1، ص 252.
26) همان، ص 253.
27) درآمدى بر حقوق اسلامى، ص 169 - 170.
28) فقه سياسى، ج 2، ص 215.
29) كليات حقوقى (كاتوزيان)، ج 2، ص 1.
30) كليات حقوق (شيلاتى)، ص 14.
31) همان، ص 16.
32) درآمدى بر حقوق اسلامى، ص 174.
33) همان، ص 173 - 174.
34) درآمدى بر حقوق اسلامى، ج 1، ص 276.
35) فقه سياسى، ج 2، ص 217.
36) درآمدى بر حقوق اسلامى، ج 1، ص 252 - 253.
37) كليات حقوق (كاتوزيان)، ج 2، ص 2.
38) مقدمهى علم حقوق، ص 121; حقوق مدنى (شايگان)، ص 27.
39) كليات حقوق (شيلاتى)، ص 14.
40) مقدمهى علم حقوق، ص 172.
41) درآمدى بر حقوق اسلامى، ج 1، ص 275; حقوق مدنى (شايگان)، ص 27.
42) كليات حقوق (كاتوزيان)، ج 2، ص 2.
43) كليات حقوق (شيلاتى)، ص 17.
44) Laique .
45) Religious Law .
46) فقه سياسى، ج 2، ص 215 - 216 و نيز رك. مقدمهى علم حقوق، ص 51.
47) Unwritten Law .
48) Written Law .
49) حقوق مدنى (شايگان)، ص 35 - 36.
50) درآمدى بر حقوق اسلامى، ص 175.
51) درآمدى بر حقوق اسلامى، ج 1، ص 254.
52) درآمدى بر حقوق اسلامى، ص174.
53) درآمدى بر حقوق اسلامى، ج 1، ص 276 - 277.
54) جامعهشناسى حقوق، ص 60; ارزيابى حقوق اسلام، ص 131; نقش عرف در حقوق
مدنى ايران، ص 89 .
55) مبانى حقوق، ج 2، ص 102.
56) جامعهشناسى حقوق، ص 43 - 44; كليات حقوق جزا، ص 36.
57) مقدمهى علم حقوق، ص 121; حقوق مدنى (شايگان)، ص 27.
58) مقدمهى علم حقوق، ص 188.
59) جامعهشناسى حقوق، ص 60; ارزيابى حقوق اسلام، ص 131; زمينهى حقوق
تطبيقى، ص 333; نقش عرفدر حقوق مدنى ايران، ص 10.
60) نقش عرف در حقوق مدنى ايران، ص 58.
61) همان، ص 65.
62) Unwrittem Law .
63) Gode .
64) فلسفهى قانونگذارى در اسلام، ص 226 - 227; زمينهى حقوق تطبيقى، ص 336
- 337; اطلاعات حقوقى،ص 20; كليات حقوق جزا، ص 36.
65) حقوق مدنى (شايگان)، ص 20.
66) Written Law .
67) فلسفهى قانونگذارى در اسلام، ص 227 - 228 و نيز رك. مقدمهى عمومى علم
حقوق، ص 55.
68) Islamic Law .
69) Customary Rule .
70) The legislative Body .
71) مبانى حقوق، ج 2، ص 106 - 107; نقش عرف در حقوق مدنى ايران، ص 15، 57.
72) نقش عرف در حقوق مدنى ايران، ص 59.
73) همان، ص 134.
74) همان، ص 52 - 53.
75) كليات حقوق (كاتوزيان)، ج 2، ص 118.
76) Common Conscience .
77) درآمدى بر حقوق اسلامى، ص 175.
78) ديباچهاى بر دانش حقوق، ص 351.
79) مبانى حقوق، ج 2، ص 71.
80) همان، ج 3، ص 358.
81) كليات حقوق (كاتوزيان)، ج 2، ص 119.
82) مبانى حقوق، ج 3، ص 355 - 357.
83) ارزيابى حقوق اسلام، ص 176.
84) Interpretire Source .
85) فقه سياسى، ج 2، ص 220 - 221.
86) نظامهاى بزرگ حقوقى معاصر، ص 456.
87) رك. نظامهاى بزرگ حقوقى معاصر، ص 456.
88) سورهى مباركهى اعراف، آيهى شريفهى 199.
89) مقدمهى عمومى علم حقوق، ص 50. ناگفته نماند اين انديشور خود بر اين
باور است كه بايد عرف رامستقلا در كنار منابع چهارگانه فقه و حقوق اسلام نام
برد. او براى سخن خود اين استدلال را ارايهمىدهد كه در كتاب و سنت دعوت به
خرد، خردانديشى و خرد ورزى شده است. ذكر عقل در كتاب وسنت مانع نشده است كه عقل
را مستقلا در رديف كتاب و سنتبه عنوان يكى ازمنابع ذكر كنند، به هميناستدلال
بايد عرف را نيز جداگانه يكى از منابع حقوق شمرد. (همان كتاب، همان صفحه).