اركان و عناصر عرف
پيش از اين گفته شد كه پديدهى عرف داراى معنايى روشن و آشكار است.
اكنونبايد دانست كه اين پديده با تمام وضوح معنايىاش خالى از پيچيدگى و
ظرافتنيست. لذا است كه گاه تشخيص و دريافت آن در ميان رفتارهاى اجتماعى
بسيارسخت و دشوار مىنمايد و چه بسا كسانىكه به جهت عدم توجه به اين نكته گام
دربىراهه پوييدند. بدين جهت دانش حقوق با نظرداشت اين نكته براى تسهيل
دردريافت پديدهى عرف وجود عناصرى را در تكوين اين پديده لحاظ كرده است
كهمىتوان با دريافت وجود آن عناصر در هر رفتار اجتماعى به پديدهى عرف
دستيافت. اگر چه اين روش در تشخيص و دستيافت پديدهى عرف روش قطعى وخالى از
اشكال نمىباشد; ليك از يك سو عدم وجود روشى كامل و قطعى و ازديگر سو كارگشا
بودن اين روش در بسيارى از موارد آن را به عنوان روشى قابلپذيرش در برابر آدمى
قرار داده است. عناصرى كه در دانش حقوق براى تكوينپديده عرف لحاظ شده - كه به
وسيلهى دريافت وجود آنها مىتوان پديدهى عرف رادر ميان رفتارهاى اجتماعى
بازيافت - عبارتند از:
الف) عمل معين (گفتار، كردار).
ب) تكرار آن عمل معين.
ج) فراوانى تكرار عمل; به گونهاى كه به صورت غالب يا عام درآيد، يعنى
همهيا اغلب موارد را فراگيرد.
د) ارادى بودن عمل; يعنى عمل مذكور غريزى نباشد. (1) .
آن چه تاكنون گفته شد تنها دربارهى نفس شكلگيرى پديدهى عرف به عنوانيك
رفتار اجتماعى مىباشد و مسلم است كه اين پديده در گذر از يك رفتار اجتماعىصرف
به سوى قاعدهاى حقوقى - گذشته از احراز عناصر نام برده شده - به وجودچيز ديگرى
كه حقوقى بودن عرف به آن وابسته است، نيازمند است. از پايگاهجامعهشناسى،
محتواى يك رابطهى اجتماعى تنها هنگامى مبين «اقتدار» (2) خواهد
بودكه بتوان رفتار را بهطور تقريبى به سمتبرخى «اصول متعارف» و قابل
شناخت«جهتگيرى» (3) كرد. چنين اقتدارى تنها هنگامى اعتبار كسب
مىكند كه جهتگيرىبه سمت اصول مزبور حداقل شامل اين شناختباشد كه آن اصول
براى فردتعهدآفرين است. (4) آنگاه كه اين اقتدار اعتبارش از بيرون
توسط اين احتمال تضمينگردد كه انحراف از آن در درون يك گروه اجتماعى قابل
تعين، با مخالفتى نسبتاهمگانى كه اهميت محسوسى هم دارد، روبهرو خواهد شد و نيز
رفتار غير عادىافراد توسط گروهى كه براى رسيدگى به اين نوع رفتار اقتدار
ويژهاى دارد، بافشارهاى روحى و جسمى روبهرو مىشود كه هدفش تحميل «همنوايى»
(5) به افراد ومجازات نافرمانى است، اين چنين نظام اقتدارى، حقوقى تلقى
مىشود. (6) بر ايناساس دانش حقوق احراز دو ركن اساسى مادى و معنوى
را براى حقوقى بودنپديدهى عرف ناگزير مىداند. (7) .
الف) ركن مادى
ركن مادى عرف كه در واقع ظرف قواعد عرفى است، (8) عبارت از عادت
يا عمل وروشى است كه به مدت طولانى بين مردم مرسوم شود و همه در برابر واقعهاى
معينآن را به كار بندند. (9) اين ركن در صورتى كامل است كه عمومى و
پايدار باشد (10) منظوراز عمومى بودن اين نيست كه حتما تمام مردم
جامعه به آن خو گرفته باشند، بلكهمنظور اين است كه بيشتر كسانى كه در قلمرو آن
قرار دارند، از آن متابعت نمايند; (11) زيرا بسيارى از عرفها مخصوص
محل يا گروهى معين از اشخاص است، البته دراين صورت نيز بايد در ميان همان گروه
معين جنبهى عمومى پيدا كرده باشد. (12) يعنىاندازهاى رعايتشود
كه بتوان گفت تقريبا همه آن را پذيرفته و محترممىشمارند. مثلا اگر عادتى به
عنوان عرف در تجارت كالايى مورد استناد قرارمىگيرد، بايد در ميان بازرگانان آن
كالا چنان مرسوم باشد كه همه تخلف از آن راموردى استثنايى بشمارند و در وجود آن
عرف ترديدى نباشد. از اين نكته نيز نبايدفروگذار بود كه معمولبه مستمر بودن
عرف، الزام قديمى بودن آن را آنگونه كهبرخى بر آناند، (13) در پى
ندارد. زيرا با احراز عناصر سامان دهندهى عرف ديگر جايىبراى ترديد در تحقق و
اعتبار آن باقى نمىماند. (14) گذشته بر اين چه بسياراندعرفهايى كه
داراى تازگى مىباشند. توجه و بررسى پديدهى عرف به ويژه درحقوق بينالملل بر
درستى اين سخن گواه است.
از آن چه تاكنون دربارهى ركن مادى عرف كه گاه با عنوان ركن و عامل عملى
نيزنام برده مىشود، (15) گفته آمد، روشن مىگردد كه اين ركن همان
تكرار، پايدارى وفراگيرى و عموميتيك عمل معين است كه پيش از اين در مبحث عناصر
عرفدربارهى آن سخن گفته شد. (16) .
ب) ركن معنوى
منظور از ركن معنوى عرف كه گاه از آن با عنوان عنصر و عامل روحى و روانى
نامبرده مىشود، پذيرش معنوى مردم و جامعه است كه به آن ويژگى الزام و
ضمانتاجرا مىبخشد. اين احساس و اعتقاد به رعايت پديدهى عرف و تنظيم رفتار
براساسآن بدون اين كه در مجموعهى قانون يا نظام نامه و آيين نامهاى ثبت و
ضبط شده باشد، است كه آن را الزامآور و موجد تعهد و تكليف ساخته و در شمار و
زمرهى قواعدحقوقى قرار مىدهد. بهگونهاى كه گاه دولتها خود را ملزم به
حمايت از آن مىبينندو محاكم نيز استناد به آن را مورد پذيرش قرار مىدهند. اين
ركن كه تشخيص آنخالى از صعوبت و دشوارى نيست، همهى نيروى عرف حقوقى در آن
نهفته است وعرف به وسيلهى آن ضمانت اجرا يافته و از عادات و رسوم جارى در
زندگىاجتماعى باز شناخته مىشود. بدين جهت است كه به بسيارى از اعمال و
عادتها كهمدتها تكرار شده و جنبه عمومى پيدا كرده ولى از ديدگاه و نظر مردم
اجبارىنيستند و مردم آن را همانند يك قاعدهى حقوقى محترم نمىدارند، عرف
اطلاقنمىگردد و تنها جزو آداب و رسوم و نزاكتهاى اجتماعى بهشمار مىآيند.
همانندآدابى كه تودهىمردم در طرز معاشرت و برخورد با هم رعايت مىكنند يا
مراسممحلى كه در پارهاى از جشنها و سوگوارىها برپا مىسازند. (17)
.
بنابراين تنها هنگامى رفتار اجتماعى به عنوان پديدهى عرف شناخته خواهد شدكه
وجود دو ركن اساسى مادى و معنوى در آن احراز گردد. اين عناصر و
اركانتشكيلدهندهى عرف حقوقى با وجود تعدد گونههاى عرف همواره و در
همهىموارد يكسان بوده و با اختلاف زمان و مكان تغيير نمىيابد. (18)
.
تاكنون دربارهى اركان عرف و نيروى الزامآور عرف حقوقى سخن گفته آمد.اكنون
سخن بر اين است كه عرف اين نيروى الزامآور را از كجا بدست آورده است؟به ديگر
سخن منشا الزام و ركن معنوى عرف چيست؟ البته اين بحث را نبايد بامبحث منشا عرف
كه سعى در كشف و يافتن سرچشمههاى پيدايش عرف دارد و نيزنبايد با مبحث اعتبار
عرف كه دربارهى مشروعيت و حجيت عرف به سخنمىنشيند، درآميخت; زيرا بحث منشا
نيروى الزامآور عرف بحث در بارهى اقتدار ومقبوليت عرف است و نه بحث دربارهى
مشروعيت و يا ريشههاى پيدايش و تحققآن. دربارهى اينكه عرف نيروى الزامآور
خود را از كجا به دست آورده است،ديدگاههاى گوناگونى وجود دارد كه به عمدهترين
و مشهورترين آنها اشاره مىشود.
1) قانون، منشا نيروى الزامآور عرف. (19) .
اين ديدگاه كه به انديشهى منوط بودن اعتبار عرف به تصريح از سوى
قانونوابسته است، بر اين سخن استوار است كه با وجود مرجع قانونگذارى،
نمىتوانبراى حقوق منبعى غير از قانون قايل گرديد. لذا عرف حقوقى كه از نظم و
ترتيب واستحكام و صراحت قانونى بىبهره است، تنها هنگامى الزامآور خواهد بود
كهقانون گذار طى مصوبات خود آنرا تصويب و به آن نيروى الزامآور قانون را
اعطاكند. بنابراين قانون منشا نيروى الزامآور عرف است. (20) .
در برابر اين ديدگاه برخى از دانشيان با بيان اين سخن كه قانون منبع اصلى
حقوقنيست، بلكه تنها ادراك و و عرف نه تنها نيروى الزامآور در خود دارد،بلكه
نيروى الزامآور قانون نيز بهشمار مىآيد، (22) به هنگام نقد
ديدگاه مذكور گويند اينديدگاه داراى دو نتيجهى غير منطقى مغاير با واقعيتهاى
خارجى است. نخستاينكه به جز عرفهاى منعكس در قانون كه قانون گذار اجراى آن
را تجويز كرده،ديگر عرفهاى موجود و متداول در جامعه كه بسيارى از روابط حقوقى
مردم براساس آنها تنظيم مىگردد، از درجهى اعتبار ساقط مىشوند و دشوارى حاصل
ازبىاعتبار دانستن اين گونه عرفها و بىنظمى مترتب بر آن ناگفته پيدا است. دو
ديگراينكه پيش از پديد آمدن شيوهى «قانون مكتوب» (23) عرف با
همهى آثار و نتايج قهرىخود وجود داشته و بدون هيچگونه ترديدى از نيروى
الزامآور بهرهمند بوده است وهنوز نيز با وجود گسترش و رواج شيوهى
قانونگذارى، در برخى زمينهها به جهتنبودن قانون تنها عرف حاكميت دارد و از
نيروى الزامبخش نيز برخوردار است.بنابراين چگونه مىتوان نيروى الزامآور عرف
را متكى بر قانون دانست؟ (24) .
2) نيروى الزامآور عرف حقوقى ناشى از اصول بنيادى حقوقى است كه تكيهگاهآن
به شمار مىآيد.
روشن است كه در وراى آن چه كه در جامعه به عنوان حقوق شناخته شده،اصولى است
كه اگرچه مستقيما قابل درك نيستندو از آزمايش گريزاناند، ولى ذهن باتجزيه و
تحليل به وجود آنها پى مىبرد. اين اصول كه وجود آنها قطعى و دوام وقوام
جوامع بشرى نيز به مراعات آنها منوط مىباشد، اعتبار عرف حقوقى نيزوابسته به
آن است.
ايراد اين نظريه در اين است كه سخن قابل پذيرشى درباره اصول مورد نظر
ارايهنداده است. گذشته بر اين كه بر غير قابل درك بودن و غير واقعى بودن آن
نيز معترفاست. (25) .
3) اعتقاد همگانى و احساس حقوقى مشترك. (26) .
عرف زاييدهى انديشهى شخص معينى نيست، بلكه افراد غير قابل احصا ونامعلوم
بنا به ضرورت و نياز اجتماعى و بر اساس احساس حقوقى عام و مشتركبراى تنظيم
روابط حقوقى خود شيوه و طرز مخصوصى را كه به عرف مشهورگرديده، بر مىگزينند.
بنابراين بايد نيروى الزامآور عرف را در اين احساس حقوقىمشترك همگانى جستجو
كرد. (27) .
در نقد اين ديدگاه گفته شده: تصور اعتقاد همگانى و مشترك در همهى حالات
بهويژه عرفى كه شامل گروههاى متعدد و مختلف مىگردد، دور از واقعيت است;
زيرابه مناسبت وجود اختلاف اساسى در شرايط زيست اين گروهها به طبع عقايد آنان
كهتحت تاثير اين شرايط متفاوت است، نمى تواند يكرنگ و هماهنگ باشد و حال
آنكه امكان وجود عرف واحد در ميان چنين گروههاى متفاوتى موجود است. (28)
.
4) طبيعت و نظم اشيا و امور، نيروى الزامآور عرف حقوقى. (29) .
پيروان اين ديدگاه با ناكافى دانستن راهها و روشهاى پيشين بر اين
باوراندكه براى يافتن نيروى الزامآور عرف حقوقى بايد هرچه بيشتر به
طبيعتخالصآن نفوذ كرد و ماهيت آن را به درستى شناخت و نشان داد كه چگونه به
طوردايم پاسخگوى ضرورت واقعى اجتماعى و در عين حال هماهنگ با غرايز وخصايص
عميق درونى بشر مىباشد و به لحاظ شرايط وجودى خود همهى منافعىرا كه از
سازمان حقوقى انتظار مىرود، تامين مىنمايد. (30) ظاهرا پيروان اين
ديدگاهاستدلالى براى گفته خود ارايه نداده و تنها به بيان و توضيح ديدگاه خود
بسندهكردهاند.
5) عرف داراى نيروى الزامآور نيست، بلكه تنها مانند قوانين طبيعى
داراىارزش است.
پيروان اين ديدگاه با ارايه اين سخن كه حقوق همواره الزامبخش
نيست،بلكهداراى مجوز و نيروى خاصى است كه به آن ارزش مىبخشد،فرض نيروى
الزامآوربراى عرف را مردود مىدانند و بر اين باوراند كه بايد عرف را تنها
داراى ارزشدانست. (31) .
به نظر مىرسد، در نزد پيروان اين ديدگاه نيروى الزامآور اصل حقوقى با
مسالهارزش آن مشتبه گرديده و اين دو مفهوم با يكديگر در آميختهاند. حال آن
كه نيروىالزامآور عرف حقوقى مستقل از ارزش و وابسته به عوامل تشكيلدهنده
وايجادكنندهى آن مىباشد; زيرا حقوق علمى است كه مىكوشد قواعد بهترين
شيوهىسلوك اشخاص را در روابط حقوقى خود تا حدى كه ممكن است، ترسيم و آدمى
راوادار به متابعت از آن قواعد كند. روشن است كه براى تحريض و تشويق
ارادهىانسان، گذشته از پديده ارزش، عامل ديگرى نيز لازم است تا روابط حقوقى
او را زيرنفوذ گيرد و او را در مسير صحيح به حركت درآورد. اين عامل جز نيروى
الزامآور كهاز ارزش متمايز است، چيز ديگرى نيست. از آثار اين نيرو آن است كه
هرگاه شخصىعليه آن رفتار كند،گذشته از آنكه در خود احساس شرمندگى و
حقارتمىكند،موجب تحريك احساسات اعضاى جامعه و بروز عكسالعمل منظماجتماعى
عليه خود مىگردد. (32) .
دربارهى منشا نيروى الزامآور عرف در حقوق اسلام به طور خلاصه چنينمىتوان
گفت كه با توجه به آزادى و اختيارى كه از سوى خداوند براى ادارهى امورزندگى
اجتماعى به آدمى اهداگرديده و نيز با توجه به ضرورت وجودى عرف كهآدميان وجود
آن را در راستاى اجراى عدالتبراى ادارهى جامعه لازم و ضرورىدانستهاند،
نيروى الزامآور عرف از پذيرش و توافق همگانى جامعه نشات يافتهاست.
منشا عرف
دانشيان فقه و حقوق را درباره منشا پيدايش عرف انديشهها و باورهاى مختلفو
دور از هم مىباشد. به گونهاى كه گاه برخى منشا عرف را بسيار محدود و در
مقابلبرخى ديگر آن را بسيار گسترده دانسته و براين باور تاكيد دارند كه
مىتوان هر عاملحقوق ملل را منشا عرف و حقوق عادى شمرد. (33) در
اينجا سعى شده با وجوداختلاف فراوان دربارهى منشاعرف به عمدهترين و
مشهورترين باورها و گرايشهااشاره شود.
1) قانون گذاران و در سخنى آشكارتر متصديان حكومت و يا كسانى كه اداره
وهدايت افراد و جامعه و نيز نيروى اجبار و الزامآور را در دست دارند.
اين باور كه ظاهرا در ارتباط با انديشهى منوط بودن اعتبار عرف به تصريح
ازسوى قانون و شرع مىباشد،سخن گفتن از ضمير، شعور و اراده و ايمان جامعه
رابىمورد مىشمارد و بر اين سخن است كه عرفها از اراده و تمايل گروه خاصى
كهدرطول تاريخ به اشكال گوناگون همچون انبيا، حكام و سلاطين، نظامهاى
سياسى،ادارى و حقوقى و مقامات و مناصب دولتى و قانونى نمود پيدا كردهاند، ناشى
گرديدهو صرفا آمره بودهاند كه به تدريجبا گذشت زمان و بر اثر تكرار در افكار
و انديشهىافراد جامعه ريشه دوانيده به گونهاى كه رعايت آن براى حفظ نظام
زندگى اجتماعىضرورت يافته است. (34) اين سخن اگر چه تا اندازهاى
مىتواند با حقيقت همراه باشدولى با حقايق تاريخى منافات دارد; زيرا در همهى
ملتها قواعد عرف پيش از قانونوجود داشته همان گونه كه در حكومتهاى كنونى نيز
منشا عرف و قانون يكىنيست. (35) .
2) وجدان و ارادهى عمومى مردم.
اين ديدگاه «وجدان و ارادهى عمومى» مردم را منشا عرف مىشمارد و براينسخن
است كه عرف محصول مستقيم ارادهى عمومى مردمان است، چه اين كهحقوق بالاصاله يك
منبع بيش ندارد و آن ارادهى جامعه است كه بر ارادهى افرادتحميل مىشود. اين
اراده هر گاه مستقيما به ايجاد حقوق بپردازد در شكل عرف وعادت تجلى مىكند.
(36) .
بايد دانست كه «وجدان عمومى» مفهومى مجرد و ذهنى است كه به آسانىنمىتوان
مظهر خارجى آن را پيدا كرد، لذا است كه بيشتر نظريههايى كه بر مبناىارادهى
عمومى وظايف و حقوق دولت را معين مىكند، با حقايق خارجى تفاوتفراوان دارند.
(37) .
3) نيازها و ضرورتهاى اجتماعى و خواستههاى طبيعى انسان.
در اين ديدگاه عرف پديدهاى است اجتماعى كه منشا آن نيازها و
ضرورتهاىجامعه مىباشد كه آدميان به حكم فطرت خود آن نيازها و ضرورتها را
دريافته وبدون اين كه با آنها به مخالفتبرخيزند، وجود آن قواعد و مقررات عرفى
را براىحفظ نظام زندگى ضرورى مىشمارند. (38) دخالت عنصر فطرت در
ادراك اين دسته ازنيازها و ضرورتهاى اجتماعى، پارهاى از دانشيان را برآن
داشته تا در نوشتههاىخود فطرت را به عنوان منشا عرف بشمارند. (39)
اين قواعد عرفى نشات يافته از نيازهاو ضرورتهاى اجتماعى كه به حكم فطرت
اجتماعى آدميان دريافت مىگردند و براثر تكرار و در نتيجه ايمان و اعتقاد به
لزوم و اهميت آن به صورت قواعد الزامآور درروابط افراد اجتماع مورد پذيرش واقع
مىشود، گاه تا آن مقدار در جامعه و انديشهىافراد آن نفوذ مىكند كه جعلى
بودن آن به فراموشى سپرده مىشود. (40) ناگفته نماند كهنيازها و
ضرورتهاى مذكور مورد بحثبر حسب اوضاع طبيعى، اقليمى، اجتماعى،اقتصادى،
فرهنگى، دينى، نظامهاى سياسى، ادارى و حقوقى و...در جوامع مختلفبشرى
متفاوتاند. (41) .
4) عوامل و ارتكازات فرهنگى و دينى همچون عواطف و اعتقادات دينى ومذهبى،
اصول عاليه و خصوصيات اخلاقى و روح ملى، قومى، طايفهاى و قبيلهاىمردم، حس
تقليد، احترام به يادگار اسلاف و گذشتگان. (42) .
چند نكته
1) گذشته از آن چه به عنوان منشا عرف گفته شد، از سوى دانشيان فقه و
حقوقموارد ديگرى نيز به عنوان منشا عرف بيان گرديده كه به جهت عدم وجود
ضرورت،از بيان آنها پرهيز گرديد.
2) منشا عرف در حقوق بينالملل.
در حقوق بينالملل منشا عرف بدين گونه بيان شده است:
الف) برخى از دانشيان رضايت دول و مقامات صلاحيتدار بينالمللى يا دولىرا
به عنوان منشا عرف بينالملل مىشمارند. بنابر باور اينان قواعد عرفى و
عادىبينالمللى بر اثر رضايت دول و مقامات صلاحيتدار بينالمللى يا دولتى
شكلمىگيرند.
ب) گروهى ديگر را باور براين است كه قواعد عرفى بينالمللى خارج از نفوذ
وارادهى دول و برتر از ارادهى آنها مىباشد. بنابر باور اين دسته از
حقوقدانان اساسو منشا عرف را بايد در مقتضيات زندگى بينالمللى جستجو كرد; چه
اين كه عرفمولود مقتضيات زندگى اجتماعى است. (43) .
3) اگر چه برخى كوشيدهاند تا براى عرف منشا واحدى را نام برند، ولى حق
ايناست كه نمىتوان عرف را الزاما داراى منشا واحدى دانست. بررسى «قواعد
عرفى» (44) موجود درستى اين سخن را گواه است.
تعريف عادت
الف) تعريف لغوى عادت
«عادت» واژهاى است تازى از ريشه «عود» به معناى «بازگشت». در دانش
لغتواژهى «عود» را اينگونه شناساندهاند:
«العود: الرجوع الى الشىء بعد الانصراف عنه». (45) .
در تعريف واژهى «عادت» گفته شده:
«العادة اسم لتكرير الفعل و الانفعال حتى يصير ذلك سهلا تعاطيه كالطبع.
ولذلك قيل:العادة طبيعة ثانية». (46) .
«جرجانى» در تعريف آن مىنويسد:
«العادة ما استمرالناس عليه على حكم المعقول و عادوا اليه مرة بعد اخرى».
(47) .
بنابراين در دانش لغت، هر گاه كارى در اثر تكرار چنان در طبع آدمى جاىگزين
وپذيرفته شود كه انجام همواره و پىدرپى آن آسان، خوشايند و در نتيجه ترك آن
نيزدشوار و ناخوشايند گردد و به اصطلاح بر اثر تكرار جزو طبيعت آدمى درآيد،
گوينددر اين كار عادت صورت بسته است. امروزه در زبان پارسى گاه از اين واژه با
عنوان«خوى» تعبير آورده مىشود.
ب) تعريف عادت در فقه و حقوق (48)
گاه ديده مىشود كه برخى از دانشيان فقه و حقوق در نوشتههاى خود عادت را
درمعناى كلى آن، روشى دانستهاند كه همه يا گروهى از مردم بدان خوگرفته و آن
راشيوهى خود ساختهاند. (49) .
نويسندهاى در تعريف عادت كه بسيار به تعريف عرف نزديك مىباشد،مىنويسد:
«ان العادة ماخوذة منالمعاودة فهى بتكررها ومعاودتها مرة بعد اخرى صارت
معروفةمستقرة فى النفوس و العقول متلقاة بالقبول من غير علاقة ولاقرينة».
(50) .
اصطلاح عادت به گواهى كاربرد آن در فقه، داراى معنايى جداگانه از
عرفمىباشد. (51) چنانكه دانش لغت نيز براى هر يك از اين دو واژه
معنايى جداگانه ارايهداده است. براين اساس دانشيان فقه و حقوق به ارايهى
تعريف و معناى مستقل براىاين واژه دستيازيدهاند و آن را در ضمن تعريفى كه
نوعا مورد پذيرش همگانمىباشد، چنين شناساندهاند:
«هى الامر المتكرر من غير علاقة عقلية» (52) .
از نظر اينان عادت اصطلاح براى امرى است كه بدون علاقهى عقلى تكرارمىشود و
دامنهى آن به گونهاى وسيع است كه تمامى كردارها و گفتارهايى كه بدونتلازم
عقلى تكرار مىشوند، را در برمىگيرد. خواه اين كردارها و گفتارها داراىجنبهى
فردى باشند و يا اجتماعى و خواه منشا آنها امر طبيعى يا عقلى يا هواى نفسو يا
امر حادث خاصى باشد. (53) اينان تكوين عادت را تنها نيازمند به دو
عنصر تكرار ونبودن تلازم و علاقهى عقلى مىدانند.
دربارهى تعريف ارايه شده كه ظاهرا مورد پذيرش همگان نيز قرار گرفته است،اين
سخن شايان گفت است كه توجه و بررسى موارد كاربرد عادت در فقه اين نكته راروشن
مىسازد كه دليلى براى پذيرش و قيد «عدم تلازم و علاقهى عقلى» در تعريفعادت
وجود ندارد; البته نبايد اين نكته را با آن چه كه روانشناسان و جامعهشناسان
ازآن با عنوان گذر عمل و رفتار از منطقهى خودآگاهى به حوزهى ناخودآگاهى
(54) و ياانجام بدون اراده و شعور (55) ياد مىكنند، اشتباه
گرفت. بنابراين عادت حالت روانىخاصى است كه بر اثر ممارست و تكرار حاصل
مىشود. اين حالت پس از حصول آنبراى انجام كارى كه عادت شده نيازى به ارادهى
صريح ندارد و هر گاه شرايط آنفراهم آيد خود به خود و بر طبق سابقه جريان
مىيابد. (56) شايد بتوان بهترين تعريف راتعريفى دانست كه «عبدالله
بن احمد نسفى» براى آن ارايه داده است:
«العادة مااستمروا عليه و عادوا له مرة بعد اخرى» (57) .
ج) تعريف عادت در جامعه شناسى
و «عادت اجتماعى» (59) فرو كاسته و براى هر يك تعريفى جداگانه
ارايه مىدهد; در سطح فردى،عادت آمادگى مكتسب به پذيرش رفتارى خاص و يا انجام
عملى از طريقتكرار افعالى يكسان است. عادت مستلزم يك طرز تلقى پايا و گرايش به
انجامعملى به شيوهاى مشابه با سهولتى خاص و بدون دخالت مستقيم و
معتنابهىاراده و شعور و آگاهى است. عادات اجتماعى عبارت از آمادگىهايى
مكتسبتوسط اعضاى يك جامعه جهتبه انجام رساندن رفتارهايى مشابه در طولزمانى
طولانى مىباشند، در الگوهاى كلى اجتماعى جنبهى رسمى و تا حدىعينى كردارهاى
يكسان، مورد تشريح قرار مىگيرند و عادات اجتماعى از ايننظر كه در زندگى
روزمره وارد مىشوند، به صورت الگوهاى كلى اجتماعىدر مىآيند. (60)
.
بنابراين با در نظرداشت اين نكته كه عادات به دو گونهى فردى و
اجتماعىفروكاسته شده، هرچند اگر نمود آن در سطح فردى بيشتر و چشمگيرتر است،
طرح واختصاص عادت به جنبهى فردى، آنگونه كه برخى از نويسندگان برآناند،
(61) سخنىغيرقابل پذيرش خواهد بود. (62) .
منشا عادت
اگر اندك درنگى درباره تعريف و معناى عادت صورت پذيرد، اين مطلبهويدا
مىگردد كه عادات را منشاهاى گوناگونى است كه گاه در رفع يك نياز عمومىوعنوان
پديدهاى نو و ديگرگاه در عوامل طبيعى و اقليمى و گاه ديگر در هوى و هوسو يا
در امورى ديگر نمود مىيابد كه هر يك به تناسب خود براى تحقق يك عادتنقش منشا
را پذيرا مىگردند و اين جا است كه گونههاى متعددى براى عادتشكل مىپذيرد.
(63) .
فرق عرف و عادت
در نوع نوشتههاى فقهى در مواردى كه عرف مورد توجه و مرجع شناختقرارگرفته
است، گاه عرف به همراه عادت و گاه جداى از آن به كار رفته است. ايندوگانگى در
كاربرد، دانشيانى كه دربارهى عرف به پژوهش نشسته بودند رابرآنداشت تا به سنجش
عرف و عادت و بحث دربارهى فرق و نسبتبين آن دوروى آورند. جاى هيچ شكى نيست،
پديدهى عادت - كه غير از پديدهى عرفمىباشد - در موارد لزوم در دانش فقه
داراى اعتبار و در برخى از تكاليف و احكاممؤثر، مورد اعتنا و مرجع مىباشد.
(64) البته اعتبار اين دسته از عادات بر پايههايى غير ازپايههاى اعتبار
عرف استوار است كه به جهتخارج بودن از حوصلهى اين نوشتار ازپرداختبه آن
پرهيز مىگردد. آنچه در اين بخش از نوشتار مورد نظر است، بررسىوجود يا عدم
دوگانگى عرف و عادت به هنگام كاربرد دوگانهى آن دو و نيز سنجش وبيان فرقهاى
بين آن دو در صورت وجود چنين دوگانگى مىباشد. ناگفته نماندبرخى از دانشيان به
هنگام طرح اين بحثبدون اين كه در برابر اين دوگانگى دركاربرد سخنى را ارايه
دهند، تنها به بيان نسبت و فرقهاى موجود بين عرف و عادتبسنده كردهاند.
دربارهى وجود يا عدم دوگانگى عرف و عادت و نيز فرق و نسبتموجود بين عرف وعادت
در بين دانشيان فقه و حقوق ديدگاهها و گرايشهاىگوناگونى وجود دارد كه به
آنها اشاره مىشود:
ديدگاه نخست
گروهى از دانشيان فقه و حقوق كه تعداد قابل توجهى از اين دانشيان رادر بر
مىگيرد، براين باوراند كه عرف و عادت پديدهاى واحد و دو واژهى عرف وعادت هم
معنا و نسبتبين آن دو تساوى است. تفسيرهاى يگانگى پديده در دوواژهى عرف و
عادت دو گرايش را در بين پيروان اين ديدگاه پديد آورده است.
1) برخى از اين دانشيان با پذيرش يگانگى پديده در اين دو واژه بر اين
باوراند كهاگر چه اين دو واژه بيانگر وجود پديدهى خارجى واحدى هستند; ولى هر
يكمفهومى متفاوت از ديگرى را ارايه مىدهد. به ديگر سخن اين گروه قايل به
فرقعرف و عادت در مفهوماند. بدينگونه كه عرف را از حيث مفهوم از عادت
جدامىشمارند; ولى از حيث مصداق با آن يكى مىدانند. اينان نوعا از چگونگى
فرقمفهومى بين عرف و عادت سخنى به ميان نياوردهاند. (65) تنها
عدهاى به هنگام بيان اينگرايش كوشيدهاند لحاظ ويژگى عقلانى بودن در عرف و
عدم لحاظ اين ويژگى درعادت را به عنوان فرق مفهومى اين دو واژه ارايه دهند.
(66) البته بايد گفت عدم ارايهىدليل و مدرك براى اين سخن و انتساب، با
توجه به اختلافى بودن لحاظ ويژگىعقلانى و نيز حقيقى نبودن تعاريف ارايه شده،
پذيرش آن چه كه نويسنده در صدد آنبوده است را دشوار و بلكه ناممكن ساخته است.
2) برخى ديگر كه گرايش دوم اين رويكرد را سامان دادهاند، با ارايهى
تعاريفىهمگون براى دو واژهى عرف و عادت براين باوراند كه يگانگى پديده در دو
واژهىعرف و عادت هم از حيث مفهوم و هم از حيث مصداق مىباشد. (67)
لذا با توجه به اينباور كه عرف و عادت در فقه و حقوق به يك معنا - از جهت
مفهوم و مصداق - به كاررفته است، تكرار واژهى عادت را در پى عرف تنها براى
تاكيد و نه تاسيس مىدانند. (68) .
ناگفته نماند در ميان اين گروه هستند افرادى كه به هنگام ارايهى تفسير
يگانگىپديدهى عرف وعادت به گرايش پيشين نظر داشته و براى جمع بين اين دو
گرايش ازخود تمايل نشان دادهاند. بدين گونه كه گويند: عادت در واقع اعم از عرف
است; اما ازآنجا كه عادت مورد سخن از آن مفهوم خاص خود اعراض نموده است، لذا
با عرفاصطلاحى متحد و يگانه شده است. (69) .
برخى از دانشيان پيرو گرايش اخير دليل بريگانگى معناى عرف و عادت را دراين
دانستهاند كه عادت در معناى كلى به روشى گفته مىشود كه مردم همه، اغلب
ياگروهى از آنان نخستبا تقليد از نظر صاحبان خرد و بيعتسالم و سپس در
اثرتكرار به آن خوگرفته و آن را شيوهى خود ساختهاند. (70) .
اين ديدگاه و تعليل ارايه شده اگر چه براى كاربرد توامان عرف و عادت
پذيرفتنىمىنمايد، ولى براى سنجش و بيان نسبتبين دو پديدهى عرف و عادت غير
قابلپذيرش است. دليل را اين سخن بسنده است كه پيروان و ارايه دهندگان اين
ديدگاههيچ تحليل و سخنى در برابر اختلاف و دوگانگى پديدهى عرف و عادت در فقه
وحقوق كه امرى مسلم و آشكار است، ارايه ندادهاند. لذا دريافت اين مشكل
اساسىاست كه پارهاى از دانشيان را بر آن داشته تا با وجود بيان اشارهوار و
پذيرش ضمنىآن، نخست اين مشكل را به تعريفهاى ارايه شده براى اين دو واژه
معطوف دارد وآنگاه اين گونه به حل اشكال بپردازد كه مشاهدهى وجود مواردى
اختلاف درتعريف عرف و عادت همانند كاربرد ويژگى و واژهى «استقرار» در تعريف
عرف وكاربرد ويژگى و واژهى «تكرار» در تعريف واژهى عادت نشانهى وجود دو
ويژگىمخالف نيست; زيرا واژهى عادت از واژهى معاودت اشتقاق يافته كه نتيجهى
آنتحقق شىء به طور مكرر مىباشد تا در نفوس مستقر گردد بنابراين بازگشت
استقرارو تكرار به معناى واحد مىباشد. (71) .
اما حق اين است كه اينگونه به شتاب شتافتن سوى بحث لغوى و ادبى
تنهانشاندهندهى گريز از مشكل و بيانگر ناتوانى در چاره سازى آن است. روشن
استكه نتيجهى اين دستاويز جز رها شدن مشكل به حال خود و بر جاى ماندن آن
بهصورت حلنشده، نخواهد بود.
ديدگاه دوم
گروهى از دانشيان فقه و حقوق به هنگام سنجش عرف و عادت اينسخن را
برگزيدهاند كه بين عرف و عادت نسبت عموم و خصوص مطلق برقراراست. وجود دو تفسير
مختلف دربارهى چگونگى نسبتبين عرف وعادتدو گرايش را در ميان پيروان اين
رويكرد سامان داده استبدين گونه كهگرايش نخست عرف را عام و عادت را خاص
مىشمارد. پيروان اين گرايش دليلخود را بر اين گزينش در منحصر بودن عادت به
جنبهى عمل و شمول عرف نسبتبه گفتار و كردار مىدانند. لذا در نزد اينان عادت
يكى از گونههاى عرف وعرف جنساعم مىباشد. (72) .
اما گرايش ديگر اين سخن را دنبال مىكند كه عادت عام و عرف نسبتبه آنخاص
است; يعنى هر عرفى را مىتوان در زمره عادت دانست، ولى نمىتوان عنوانعرف را
بر هر عادتى همپوشى داد. (73) برخى از دانشيان پيرو اين گرايش علت
ارايه اينتفسير را در شمول عادت نسبتبه جنبههاى فردى و اجتماعى دانستهاند.
چه اين كهدر نزد اين دسته عرف تنها داراى جنبهى جمعى و اجتماعى است و جنبهى
فردىدربارهى آن معناپذير نيست. (74) در اينجا جاى بسى شگفتى است
كه چگونه برخى ازنويسندگان با وجود ذكر امتياز عنصر تكرار براى عادت و اختصاص
دادن فرق عرفو عادت به اجتماعى بودن نخستين و فردى بودن ديگرى، ادعاى نسبت
عموم وخصوص براى عرف و عادت نموده است! اين نويسنده براى هيچيك از
اينگفتههاى خود هيچگونه دليل و تفسيرى ارايه نداده است. (75) .
ديدگاه سوم
اين ديدگاه را كه برخى از نويسندگان معاصر ارايه مىدهد، بر اين باور
استواراست كه نسبتبين عرف و عادت عموم و خصوص منوجه است; زيرا از يك سوعادت
تنها دربرگيرندهى افعال و منحصر به آن است. يعنى عادت به حوزهى مباحثالفاظ
وارد نشده است; ولى عرف دايرهى شمول آن گستردهتر مىباشد و گذشته ازافعال،
گفتار را نيز در برمىگيرد. از ديگر سو عرف تنها داراى جنبهى جمعى واجتماعى
است، ولى عادت گذشته از جنبهى مشترك جمعى و اجتماعى جنبههاىفردى را نيز در
برمىگيرد. بنابراين مىتوان گفتبين اين دو واژه از حيثحوزهىمعنايى نسبت
عموم و خصوص منوجه برقرار است. (76) .
ديدگاه چهارم
ديدگاه چهارم، اين سخن را دنبال مىكند كه هر يك از دو واژهى عرف و
عادتداراى دايرهى شمول مستقل و مفهوم جداگانهاى است.به عبارتى روشنتر،
بينعرف و عادت نسبتى جز تباين وجود ندارد. ديدگاه مذكور اين پندار را به عنوان
دليلارايه مىدهد كه عرف امرى محدود به الفاظ و عادت منحصر به افعال مىباشد.
(77) .
روشن است كه اين رويكرد راه بهخطا پوييده است; زيرا گذشته از تصريحبسيارى
از دانشيان بهوجود عرف در افعال، جنبهى عملى عرف امرى است چنانآشكار و مسلم
كه در دانش فقه و حقوق يكى از عناصر و اركان اساسى تكون عرفدانسته شده
بهگونهاى كه عرف بدون وجود آن تكون و تحقق نمىپذيرد. همچنين بهيك تعبير
مىتوان گفت كه عرف در الفاظ خود بهافعال برگشت دارد; چه اين كه گفتارخود نوعى
عمل است. بدينگونه كه در موارد تشخيص دلالت الفاظ و مفاهيممحاورهاى كه عرف
بهعنوان يك اصل و دليل قابل پذيرش مورد استناد قرار مىگيرد،اين عرف در الفاظ
همان عمل اكثريت مردم بر طبق اصول و ضوابط دلالتهاى لفظىاست. (78)
.
در يك نگاه و بررسى كلى بايد گفت هيچيك از تفاوتهاى بيان شده براى عرفو
عادت خالى از اشكال نيست. اگرچه برخى از گفتههاى آنان فىالجمله درست وقابل
پذيرش است. سه رويكرد اخير سخنى دربارهى كاربرد توامان عرف و عادتارايه
ندادهاند و رويكردهاى دو و سه از وجود عادات فردى در حوزهى محاورات والفاظ كه
امرى مسلم و آشكار است، غفلت ورزيدهاند.
گاه برخى از عادات اجتماعى بسيار به عرف همانند مىگردند. بدين جهتبرخىاز
دانشيان حقوق بدون بيان نسبت عرف و عادت تفاوت آن دو را در ركن معنوىعرف يعنى
همان جنبهى الزام و اجبار نهفته در هر قاعدهى عرفى دانستهاند. از اين
روبسيارى از رفتارهاى اجتماعى كه مدتها تكرار شده و جنبهى عمومى نيز يافته
استولى در نزد مردم الزامى و اجبارى نيستند، عرف نمىشمارند، بلكه در شمار
عادات وآداب و رسوم اجتماعى محسوب مىدارند. (79) .
آرى، از پارهاى نوشتهها اين مطلب قابل استفاده است كه گويا بايد ويژگى
عقلانىبودن عرف را وجه مميزه و تفاوت بين عرف و عادت دانست. (80)
لكن پيش از اين گفتهآمد كه ذكر اين قيد در تعريف و معناى عرف و نيز لزوم پذيرش
اين ويژگى براىعرف محل ترديد است.
با توجه بهبررسى كاربرد عرف و عادت در فقه و حقوق و نيز با نظرداشت
تحليلجامعهشناختى اين دو واژه و همچنين حقيقى نبودن تعاريف ارايه شده براى
اين دوواژه، نمىتوان معناى عرف و عادت را يكسان و مترادف دانست; ولى بسيار
قابلپذيرش خواهد بود اگر اجبار و الزامآور بودن عرف وجه مميزه و فرق عرف و
عادتقرارداده شود. از اين سخن نيز نبايد فروگذار بود كه اگرچه در فقه در
پارهاى موارد دوواژهى عرف و عادت با هم و دريك معنا بهكار برده مىشود;
(81) ليك بايد دانست كهكاربرد جداگانهى واژهى عرف بهمراتب بيش از
كاربرد جداگانهى عادت ويا كاربردتوامان عرف و عادت است. كاربرد توامان اين دو
واژه (عرف و عادت)در حقوق وقانون مدنىنيز كاملا بهجهت متابعت از فقه اسلام
بوده و بههمين دليل از به كاربردنواژگانى همانند رسم، رسوم و مرسوم پرهيز و
بهجاى آنها از واژهى عادت استفادهگرديده است. (82) كاربرد
توامان عرف وعادت در اين نوشتار نيز هرگز به معناى پذيرشيگانگى دو پديدهى عرف
و عادت نيست، بلكه تنها بهجهت پيروى از روش مشهورفقها و گاه از باب تاكيد براى
مفهوم پديدهى عرف صورت پذيرفته است.
1) مكتبهاى حقوقى در حقوق اسلام، ص 87; دانشنامهى حقوقى، ج 2، ص 59; مقدمه
عمومى علم حقوق،ص 50 - 51 .
2) Authority .
3) Orientation .
4) مفاهيم اساسى جامعهشناسى، ص 88 .
5) Conformity .
6) مفاهيم اساسى جامعهشناسى، ص 93 - 94.
7) نقش عرف در حقوق مدنى ايران، ص 67 .
8) همان، ص 68 .
9) الاصول العامة للفقه المقارن، ص 197.
10) ترمينولوژى حقوق، ص 448; زمينهى حقوق تطبيقى، ص 313; نقش عرف در حقوق
مدنى ايران، ص 50 .
11) نقش عرف در حقوق مدنى ايران، ص 50 .
12) به عنوان نمونه رك. مجموعة رسائل ابنعابدين، ج 2، ص 134.
13) حقوق مدنى (شايگان)، ص 29.
14) نقش عرف در حقوق مدنى ايران، ص 69 .
15) زمينهى حقوق تطبيقى، ص 313.
16) برخى از دانشيان حقوق عناصر مادى را به دوگونه ايجابى و سلبى يا منفى
فروكاستهاند.آنچه تاكنونبيان گرديد از عناصر ايجابى يا مثبتسامان دهنده عرف
حقوقى شمرده مىشود. دانشيان حقوق گذشتهاز عناصر منفى از شرايطى نيز با عنوان
شرايط منفى كه از شرايط كاربرد عرف شمار مىگردد، نام بردهاند.منظور از شرايط
و عناصر منفى، تعيين و تشريح موردى است كه در صورت تحقق يافتن مانع عمل ياتحقق
عرف حقوقى مىگردند.(نقش عرف در حقوق مدنى ايران، ص 73) از مهمترين عناصر سلبى
كه مانعبروز عرف حقوقى مىگردد مىتوان به سه مورد زير اشاره داشت:
الف) عناصر چهارگانه مذكور بايد به صورت قانون نوشته درنيامده باشد; زيرا در
اين صورت عنوانقانون نه عرف حقوقى بر آن همپوشى خواهد داشت.
ب) عرف بايد پايهاى در انديشهى نيك داشته باشد تا بتواند منبع حقوق
گردد.(مقدمهى عمومى علمحقوق، ص 51) زيرا در غير اين صورت با منافع واقعى
كسانى كه در قلمرو آن قرار دارند مباينت جدىخواهد داشت و حال آنكه عرف نبايد
با منافع كسانى كه در قلمرو آن قرار دارند، در تباين باشد. (نقشعرف در حقوق
مدنى ايران، ص 68).
ج) عرف نبايد با نظم عمومى، عقل سليم و اخلاق حسنه مخالفت و مغايرت داشته
باشد.(نقش عرف درحقوق مدنى ايران، ص 73).
17) درآمدى برحقوق اسلامى، ج 1، ص 366; ارزيابى حقوق اسلام، ص 172; زمينهى
حقوق تطبيقى، ص 313;مقدمهى حقوق بينالملل عمومى، ص 178 - 181 و ص 184;
مقدمهى علم حقوق، ص 188 - 189; كلياتحقوق (كاتوزيان)، ج 2، ص 104; ترمينولوژى
حقوق، ص 448 - 449; ديباچهاى بردانش حقوق، ص 351;نقش عرف در حقوق مدنى ايران،
ص 70 - 71.
18) نقش عرف در حقوق مدنى ايران، ص 86 .
19) ظاهرا اين ديدگاه كه پيروان انديشهى «اصالت فرد» در فرانسه آن را ارايه
دادهاند، ريشههاى آن ازانقلاب فرانسه نشات گرفته و در افكار رايج قرن نوزدهم
بر آن كشور رخ نمايانده است. (نقش عرف درحقوق مدنى ايران، ص 87).
20) نقش عرف در حقوق مدنى ايران، ص 88 - 89 .
21) مبانى حقوق، ج 2، ص 107.
22) مقدمهى عمومى علم حقوق، ص 31.
23) Written Law .
24) نقش عرف در حقوق مدنى ايران، ص 89 .
25) همان، ص 99.
26) اين ديدگاه كه در آن نيروى الزامآور عرف حقوقى بر مبناى اعتقاد همگانى
استوار گرديده، از سوىبرخى حقوقدانان آلمانى پيرو مكتب تاريخى حقوق كه نظريات
خود را بر اساس انديشه «اصالتاجتماع» قرار دادهاند، ترويج مىگرديد. (مبانى
حقوق، ج 2، ص 41).
27) نقش عرف در حقوق مدنى ايران، ص 63 .
28) نقش عرف در حقوق مدنى ايران، ص 93.
29) اين ديدگاهى است كه نوعا پيروان مكتب «حقوق طبيعى» آن را ارايه
دادهاند. (نقش عرف درحقوقمدنىايران، ص 98).
30) نقش عرف در حقوق مدنى ايران، ص 98.
31) نقش عرف در حقوق مدنى ايران، ص 94. گفتنى است كه در نزد اين گروه ارزش
محصول فعاليت روانىاست كه در آن هيچ عنصر ماوراى طبيعىاى نهفته نيست و از
وجدان مدرك آن مستقل است. ارزشواقعيتى است وابسته به اشياى خارجى كه ضمير آدمى
هنگام مطالعه و مقايسهى نمودهاى گوناگون، آنرا درك و بيان مىكند. بنابراين
در نزد اين گروه ارزش، امرى انتزاعى است كه منشا انتزاع آن خارج ازوجدان آدمى
است. (نقش عرف در حقوق مدنى ايران، ص 95).
32) نقش عرف در حقوق مدنى ايران، ص 96 - 97.
33) مقدمهى حقوق بينالملل عمومى، ص 184.
34) مبانى حقوق، ج 3، ص 358; حقوق بينالملل عمومى، ص 184; المدخل الفقهى
العام، ص 554;فوائد الاصول، ج 3، ص 192.
35) مقدمهى علم حقوق، ص 192.
36) كليات حقوق (كاتوزيان)، ج 2، ص 102; ديباچهاى بر دانش حقوق، ص 349;
مقدمهى علم حقوق،ص 192; حقوق مدنى (شايگان)، ص 27.
37) مقدمهى علم حقوق، ص 192.
38) كليات مقدماتى حقوق، ص 204; اطلاعات حقوقى، ص 19; مقدمه علم حقوق، ص
193; فوائد الاصول،ج 3، ص 193; المدخل الفقهى العام، ص 554; نقش عرف در حقوق
مدنى ايرانص 52; حقوق مدنى(شايگان)، ص 52 .
39) به عنوان نمونه رك. فوائد الاصول، ج 3، ص 193; دروس فى علم الاصول، ج 1،
ص 277.
40) كليات مقدماتى حقوق، ص 203; اطلاعات حقوقىص 19.
41) المدخل الفقهى العام، ص 554; نقش عرف در حقوق مدنى ايران، ص 30.
42) دروس فى علم الاصول، ج 1، ص 277; فلسفهى قانونگذارى در اسلام، ص 225;
المدخل الفقهى العام،ص 554; كليات مقدماتى حقوق، ص 209; نقش عرف در حقوق مدنى
ايران، ص 30 - 31; حقوق مدنى(امامى)، ج 4، ص 143; حقوق مدنى (شايگان)، ص 52 .
43) مقدمهى حقوق بينالملل عمومى، ص 174 و 176 - 178.
44) Customary Rules .
45) المفردات فى غريب القرآن، ص 351.
46) همان، ص 352.
47) التعريفات، ص 63 - 64 .
48) آن چه از عادت در اينجا مورد نظر است، چنان كه از گفتههاى آينده نيز
آشكار مىگردد، عادتى است كهدر برابر عرف قرار گرفته و جنبهى الزام موجود را
دارا نمىباشد; نه عادتى كه در برابر عبادت قرار دارد وبه وسيلهى نيت از عبادت
باز شناخته مىشود. (رك. الموافقات، ج 2، ص 169; كشف الاسرار، ج 2،ص 261;
الاشباه والنظائر (سيوطى)، ص 12; دانشنامهى حقوقى، ج 2، ص 59) مرحوم «شيخ
محمودشبسترى» در ابيات زير عادت را در همين معناى اخير به كار برده است:
ولى از صحبت نااهل بگريز.
عبادت خواهى از عادت بپرهيز.
نگردد جمع با عادت، عبادت.
عبادت مىكنى، بگذار عادت.
رك. گلشنراز، ص 105، ابيات 925 - 926.
49) فلسفهى قانون گذارى در اسلام، ص 225.
50) مجموعة رسائل ابن عابدين، ج 2، ص 114.
51) برخى از دانشيان نيز در نوشتههاى خود اين دو را برابر يكديگر قرار
دادهاند. به عنوان نمونه رك.احكام الفصول فى احكام الاصول، ج 2، ص 772; تمهيد
القواعد، ص 211 و 212.
52) مجموعة رسائل ابنعابدين، ج 1، ص 44 و ج 2، ص 114; المدخل الفقهى العام،
ص 836 .
53) مجموعة رسائل ابن عابدين، ج 2، ص 114; العرف والعادة فى راى الفقهاء، ص
10.
54) روانشناسى از ديدگاه غزالى و دانشمندان اسلامى، ص 111.
55) فرهنگ علوم اجتماعى، ص 358.
56) نقش عرف در حقوق مدنى ايران، ص 53.
57) كشف الاسرار، ج 2، ص 593.
58) Individual Habit .
59) Social Habit .
60) فرهنگ علوم اجتماعى، ص 358 - 359. برخى از دانشيان حقوق با توجه به بعد
جامعهشناختى عادتهر دو گونهى عادت را در تعريفىعام چنين مىشناسانند:
«استعداد اكتسابى صدور حركات يا تحملتاثيراتى معين را عادت مىنامند». (رك.
زمينهى حقوق تطبيقى، ص 311، 313).
61) رك. كيهان انديشه، ش 48، ص 130.
62) نمونههايى از كاربرد عادت در سطح اجتماعى را مىتوان در كتاب
«الموافقات» ديد.
63) العرف والعادة فى راى الفقهاء، ص 10; المدخل الفقهى العام، ص 836;
زمينهى حقوق تطبيقى، ص 313.
64) از اين دسته از عادات به عنوان نمونه مىتوان به عادات طبيعى مربوط به
بلوغ، زنان و...كه نوعا درابواب عبادات و احوال شخصيه نمود بيشترى دارند، اشاره
داشت. براى آگاهى بيشتر رجوع شود بهكتاب «الموافقات» بخش عادات.
65) مجموعة رسائل ابن عابدين، ج 2، ص 114.
66) منابع اجتهاد، ص 392.
67) العرف والعادة فى راى الفقهاء، ص 11; مجموعة بحوث فقهيه، ص 26; علم اصول
الفقه، ص 99; كلياتمقدماتى حقوق، ص 203; فلسفهى قانون گذارى در اسلام، ص 228;
منابع اجتهاد، ص 394.
68) مجموعة بحوث فقيهه، ص 26.
69) منابع اجتهاد، ص 395.
70) كليات مقدماتى حقوق، ص 203.
71) العرف و العادة فى راى الفقهاء، ص 13.
72) العرف و العادة فى راى الفقهاء، ص 11; الاجتهاد اصوله و احكامه، ص 83 .
به نظر مىرسد اين گرايشمتاثر از سخنى است كه «ابن نجيم» آن را در كتاب خود
«الاشباه والنظائر» بيان داشته است، او در كتاب خودگويد: «ليست العادة الا عرفا
عمليا» ولى باتوجه به آن چه او پيش از اين سخن بيان داشته است اين مطلبدريافت
مىگردد كه منظور او از بيان اين سخن تفسير واژهى به كار رفتهى «عادت» بوده
است و نه بياننسبتبين عرف و عادت. متن نوشتهى «ابن نجيم» چنين است: «...و
جواب الزيلعى بانه عرف علمىفلايطلح مقيدا بخلاف اللفظى فقد رده فى فتح القدير
بقولهم فى الاصول: الحقيقة تترك بدلالة العادةاذليست العادة الا عرفا عمليا.»
(الاشباه و النظائر، ص 98).
73) العرف و العادة فى راىالفقهاء، ص 11; المدخلالفقهىالعام، ص 559; نقش
عرف در حقوق مدنى ايران،ص 32; زمينهى حقوق تطبيقى، ص 313; الاجتهاد اصوله و
احكامه، ص 82 .
74) منابع اجتهاد، ص 395; فقه سياسى، ج 2، ص 217; مبانى استنباط حقوق
اسلامى، ص 252; زمينهى حقوقتطبيقى، ص 313; الاجتهاد اصوله و احكامه، ص 83 .
75) كيهان انديشه، ش 48، ص 130.
76) مبانى استنباط حقوق اسلامى، ص 255.
77) العرف والعادة فى راى الفقهاء، ص 11.
78) فقهسياسى، ج 2، ص 217.
79) كليات حقوق (كاتوزيان)، ج2، ص104; مقدمهى علم حقوق، ص188 - 189; نقش
عرف در حقوق مدنىايران، ص70 - 71.
80) به عنوان نمونه رك. العرف و العادة فى راى الفقهاء، ص 10; نقش عرف در
حقوق مدنى ايران، ص 32 - 33.
81) نمونههايى از كاربرد توامان اين دو واژه را مىتوان در جامع الشتات، ج
2، ص 113، 115، 435، 485ديد.
82) نقش عرف در حقوق مدنى ايران، ص 5 ، 143، 146.