4: نخستين ريشه هاى بيمارى
چنين كه از تاريخ بر مى آيد ما هميشه به غرب نظر داشته ايم .
حتى اطلاق ((غربى )) را
ما عنوان كرده ايم و پيش از آن كه فرنگان ما را ((شرقى
)) بخوانند. مراجعه كنيد به ابن بطوطه ى
((مغربى )). يا پيش از آن
به جبل الطارق كه منتهى اليه ((غرب
)) اسلامى بود از صبح دم تمدن اسلام تا فرو
ريختن ارزش هرانگاره اى در مقابل سلطه ى ((تكنولوژى
)) ما هميشه در اين سوى عالم ، هم چون مشتى از
خروار كليت يك تمدن ، دنيا را به انگاره ى خود مى شناخته ايم و به انگ
هاى خود نشان مى زده ايم ، پيش از اين كه ديگران همين كار را با ما
بكنند. مگر نه اين كه هر زيرى بالايى دارد؟ و اگر يكى دو هزاره اى پيش
تر برويم و كلى تر به دور و بر خود بنگريم در همين ناحيه ى ما
خاورميانه ! - بوده است كه كلده و آشور و ايلام و مصر و يهود و بودا و
زردشت در پهنه ى گسترده اى از دره ى سند تا دره ى نيل قد برافراشته اند
و بنيان گذار آن چيزى شده اند كه جز آن چيزى در چنته ى تمدن غربى نيست
. البته دور از تفاخر و تخرخر!
اين ((ما))ى چند طرفه ،
در اين همه دوران ها، پيش از آنكه به مشرق اقصى (چين و ماچين و هند)
نظر بدوزد كه چينى را و چاپ را و كرسى را و عرفان و نقاشى را و رياضت
(جوكى گرى ) را و مراقبه (آداب Zen) را و زعفران و ادويه را و سمنو را
و الخ ... از آن جاها داشته ، بيش از اين ها به غرب نظر داشته است به
كناره هاى مديترانه به يونان به دره ى نيل . به ليديا (مركز تركيه ى
فعلى ) به مغرب اقصى و به درياى عنبرخيز شمال . ما ساكنان فلات ايران
نيز جزوى از اين كل بوده ايم كه شمردم . و چرا چنين بوده ايم ؟ به حدس
و تخمين جوابى بيابيم . متوجه هستيد كه دايره را تنگ تر كردم و حالا
سخن از ما ايرانيان است .
شايد فرار از هند مادر بوده
است ، نخستين توجه ما به غرب ، فرار از مركز؟ نمى دانم . اين را
نژادشناسى و آريايى بازى و زبان شناسى ((هند و
اروپايى )) بايد روشن كنند. من حدس مى زنم . به
هر صورت در اين كه همين مادر چه آغوش گرمى در روزهاى مبادا برايمان
آماده داشته ، حرفى نيست . همين هند، يك بار به الباقى زردشتيان پناه
داد كه كله خرى كردند، و حتى به ((جزيه ى
)) اسلامى تن در ندادند و بُنه كن گريختند و به
هند پناه بردند. و ما امروز پارسيان هند را از اخلاف آنان داريم كه در
سال هاى استعمار هند بدجور اعانت به ظلم انگليس ها كردند و اكنون نيز
آريستوكراسى صنعتى هند را هم چنان در قبضه دارند. بار ديگر در حمله ى
مغول . و بار آخر از دم شمشير به تعصب كشيده ى صفويان صوفى نما. و در
اين دوبار آخر چه خزاين فكرى كه با اين گريز در امان ماند و چه سرمايه
هاى انديشه كه از آسيب دهر محفوظ شد. و اين آغوش گرم مادرانه گرچه
هميشه پناه گاهى بود براى ما كودكان آواره ؛ اما هيچ كودكى در ناز
پروردگى آغوش مادر به جايى نرسيده است . اسلام هم در مكه به جايى نرسيد
و به اين علت مهاجرت مدينه پيش آمد و بعد در بغداد و در دمشق و قاهره
يا در ((اشبيليه )) و
((قرطبه )) بود كه اساس
شوكتى را ريخت در خور يك امپراتور. و مسيحيت كه از ((جليل
)) و ((ناصره
)) ندا داد، يك راست در قلب دنياى بت پرست روم
علم افراشت . مانويت كه از تيسفون برخاست در تورفان به خاك نهفته شد. و
بودا كه از هند روييد، سر از ديار آفتاب تابان به در آورد به اين طريق
ما نيز از هند كه گريختيم (اگر چنين باشد) يا به آن پشت كه كرديم متوجه
غرب شديم و با اين مادر احتمالى گر چه داد و ستدى هم داشته ايم به
((مهر)) در صورت رفت و
آمد بزرگمهر يا پرسه ى عرفا و به زيارت سرنديب ، و برخوردى نيز به قهر،
در صورت غزوات محمود ملعون غزنوى و يورش نادر پوستين پوش ؛ اما در
اين داد و ستدها با هند، ما هرگز قصد قربت نداشته ايم هرگز صله ى رحم
نكرده ايم و من يك علت احتمالى آن چه را كه غرب زدگى مى نامم در همين
گريز از مركز مى دانم كه گريز از گرما هم هست .
شايد نيز به اين علت هميشه به غرب نظر داشته ايم كه فشار بيابان گردهاى
شمال شرقى ما را به اين سمت مى رانده است هم چنان كه آرياها كه آمدند،
ديوان شاهنامه اى را از مازندران راندند تا كناره هاى خليج از تورانيان
شاهنامه و ((هپتاليان ))
بگير و بيا... هر به چند ده سالى يك بار ايلى (چه ترك ، چه فارس ) خانه
بر زين كرده به جست و جوى مرتعى به اين سو تاخت تا جبران خشك سالى نا
به هنگام ، اما مزمن بيابان هاى دور غور را كرده باشد. كوروش هم در آن
بيابان هاى دور در پى ((سگه ))ها
مرد. غزها و آل سلجوق و مغول نيز از همان بيابان ها پا در ركاب
گذاشتند. خون سياووش هم در آن بيابانها به دست افراسياب ريخت ، به هر
صورت هيچ قرنى از دوره هاى افسانه اى يا تاريخى ما كه يكى دوبار جاى سم
اسب ايل نشينان شمال شرقى را بر پيشانى خود نداشته باشد. همه ى سلسله
هاى سلاطين دوره ى اسلامى را با يكى دو استثنا، همين قداره بندهاى ايلى
تاءسيس كردند و حتى پيش از اسلام مگر پارت ها كيانند؟ و اصلا طومار
تاريخ ما را هميشه ((ايل ))ها
در نورديده اند نه ((آل ))ها.
هر بار كه خانه اى ساختيم تا به كنگره اش برسيم ، قومى گرسنه و تازنده
از شمال شرقى در رسيد و نردبان را كه از زير پايمان كشيد هيچ همه چيز
را از پاى بست ويران كرد. و شهرهاى ما بر اين اسبريس پهناور كه فلات
ايران باشد، هميشه مهره هاى شطرنجى بوده اند بر نطعى گسترده هم چو گويى
پيش پاى سواران قحطى زده ى بيابان گرد، كه از اين جا بردارند و به آن
جا بگذارند.(8)
گنبد سلطانيه با عظمت معمارى اش و با ابعاد غول آسا هنوز به صدها روزن
صدها لبخند بر اين بساط بوقلمون دارد. در اين پهن دشت فقط معدودى از
شهرهاى ما فرصت كردند تا در جوانى خود برويند و ببالند و در جاافتادگى
سنين برسند و در پيرى دوران خويش از رشد بايستند و به فرسودگى بگرايند
و آن وقت هم چو بغداد كه از ميان مخروبه هاى تيسفون برخاست ، جان خود
را چون ققنوس در آتشى بگدازند كه پرورنده ى خلف جوان و زيبايى است ؛
اين است كه ما ((اين نيز بگذرد))ى
شديم و سنگ ((هر كسى چند روزه نوبت اوست
)) تا قعر آب وجودمان فرو نشست و
((هر كه آمد عمارتى نو ساخت )) شد
شعارمان .
به اين ترتيب شايد بتوان گفت كه ما در طول تاريخ مدون مان ، كم تر فرصت
شهرنشينى كرديم . و به معناى دقيق كلمه به شهرنشينى و تمدن شهرى
(بورژوازى ) نرسيديم . و اگر امروز را مى بينيد كه تازه به ضرب دگنك
ماشين داريم به شهر نشينى و اجبارهايش خو مى كنيم ، چون اين خود حركتى
است تند، اما دير آمده ، ناچار نمودى سرطانى دارد.
شهرهاى ما اكنون در همه جا به رشد يك غده ى سرطانى مى رويند. غده اى كه
اگر ريشه اش به روستا برسد و آن را بپوساند واويلاست ...
درباره ى تداوم تمدن شهرى - اگر مستثنياتى را در گذشته ى تاريخ در
صحراى خوزستان مى بينيد هم چون شوش يا در صحراى مركزى هم چون اصفهان و
كاشان و رى ... تنها بر اين ها نمى توان حكم كرد. بناى تاريخ گذشته ى
ما به دوش پى ها و ستون ها و ديوارها و خانه ها و بازارها نيست ؛ چون
هر سلسله اى كه بساط خود را گسترد، اول بساط سلسله ى پيش را برچيد. از
ساسانى ها بگير كه كن فيكون كردند آن چه را كه از اشكانى ها مانده بود،
تا قاجارها كه دوغاب كشيدند به در و ديوار هر چه بناى صفوى بود و تا
همين امروزها كه بانك ملى ساختند بر جاى تكيه ى دولت و وزارت دارايى ،
بر جاى خوابگاه كريم خانى يا هر گوشه اى مدرسه مى سازند بر جاى مسجدها
و امام زاده ها.
من از اين در عجبم كه با اين افق هاى باز، چرا ما اين قدر تنگ نظريم
تنها در دو دوره ى هخامنش ها و صفوى ها است كه مى بينى پدر و پسر به
تكميل بنايى مى كوشند. در بقيه ى دوره ها ((هر
كه آمد عمارتى نو ساخت ...)) و چه جور؟ با مصالح
عمارت در گذشتگان . تا آن جا كه حتى ديروز نيز سنگ مرمر مقابر مسلمانان
را از ابرقو به كاخ هاى سلطنتى تهران مى آوردند. و به هر گوشه ى مملكت
كه فرو بروى مى بينى كه پى هر بنايى ، سنگ قبر درگذشتگان است و مصالح
هر پل كوچكى سنگ هاى قلعه ى قديمى مجاور.
به اين طريق بناى تمدن نيمه شهرى ما، بنايى نيست كه يكى پى ريخته باشد
و ديگى بالاش آورده باشد و سومى زينتش كرده باشد و چهارمى گسترده اش
والخ ... بناى تمدن مثلا شهرى ما كه مركزيت حكومت ها را در خود مى
پذيرفته ، بنايى است تكيه كرده بر تيرك خيمه ها و بسته به پشت زين
ستوران . هخامنش ها ييلاق و قشلاق مى كردند ساسانيان نيز اين است كه
شوش هست ، هم چنين باستان شناس ها حتى كار را به آن جا كشانده اند كه
در طاق بناهاى بسيارى از دوره هاى تاريخى ما شباهت هاى فراوان با خيمه
يافته اند و من اگر حدس بزنم كه يكى به اين دليل بود كه ما مانديم و
غرب تاخت ، زياد بى راهه نرفته ام .
اين نيز به خاطرتان باشد كه ما در سراسر تاريخ مان در اين پهن دشت ،
شب تابستان را بر بالاى بام ها گذرانده ايم و زير طاق ستارگان . درست
است كه طبيعتى خشك و هوايى چنين خشن ما را در برگرفته است ؛ اما اين
خشونت از خشكى است و دفاع در مقابل آن - اگر سيلى در كار نباشد كه مختص
چنين طبيعتى است - چندان سخت نيست ، مگر در زمستانى بس كوتاه هيچ كدام
از شهرهاى بزرگ ما بيش از سه ماه در سال برف و بارندگى و يخ بندان
ندارند. و آيا به اين ترتيب نمى توان به ((تيبورمند))
حق داد كه معتقد است تمدن هاى بزرگ شهرى كه به تكنولوژى دست يافته اند
فقط در ناحيه اى از كره ى زمين استقرار پذيرند كه سرد است و ميان دو
مدار راءس السرطان و مدار قطب شمال قرار گرفته است ؟(9)
البته چنين نيست كه به ما هميشه از بيابان هاى شمال شرقى تاخته باشند
اسكندر هم بود كه از ولايات شمال غرب فلات ايران آمد و اسلام هم بود كه
از صحراهاى جنوب غربى آمد اما آن چه درباره ى اسكندر است با همه ى فترت
كوتاه يا بلند ايرانيت در دوره ى بازماندگان او و نخستين تظاهر غرب
زدگى تاريخ مدون ما، يعنى ((فيل هلن
)) بودن پارت ها اين برخورد با اسكندر و
سربازانش برخورد با خانه به دوشان زين نشين نبود؛ برخوردى بود با
ماجراجويان و سربازان مزدور داوطلب (Mercenaire) شهرهاى كناره ى
مديترانه كه از داستان ((آنابازيس
)) گزه نوفون تشجيع شده بودند و در پى ثروت
اسرارآميز شاهنشاهان ايرانى با انبان هاى گشاده و دهان هاى آب افتاده
به زين نشسته بودند و به طمع دسترسى به گنج هاى هگمتانه و شوش و استخر
به اين سو آمده بودند. اين نخستين استعمار طلبان تاريخ پس از فنيقى ها!
مى دانيم كه اين ها همه عقده ى شهرسازى دارند و اگر هم
((صور)) يا استخر را مى كوبند، از مصب
نيل تا مصب سند تخم چندين اسكندريه را بر جاى اردوگاه هاى موقتى خويش
پاشيده اند كه دو تاى آنها تا به امروز هم سر و قامت و دامن گسترده
ناظر برآمد و شد اقوام نوكيسه اند. بر عرصه ى آبى مديترانه . در برخورد
با اين سربازان مزدور اگر تاراجى هم در ميان بوده است نخست به دست ما
بوده است
(10) ما كه هر چه سيلى از بيابان گردهاى شمال شرقى مى
خورديم در غرب به بندرنشينان كناره مديترانه مى زديم ، آتن همين جورى
سوخت كه حريق استخر پاسخش باشد.
و اما اسلام كه وقتى به آبادى هاى ميان دجله و فرات رسيد اسلام شد، و
پيش از آن بدويت و جاهليت اعراب بود، هرگز به خون ريزى بر نخاسته بود
درست است كه از شمشير اسلام فراوان سخن ها شنيده ايم ، ولى آيا گمان
نمى كنيد كه اين شمشير اگر هم كارى بود بيش تر در غرب بود؟ و در مقابل
عالم مسيحيت ؟ به هر صورت من گمان مى كنم كه اين شهرت بيش تر به علت
مقاله اى بود كه جهاد اسلامى با شهيدنمايى مسيحيت صدر اول مى كرد و
گرنه همين مسيحيت به محض اين كه مستقر شد مى دانيم كه چه ها نكرد! در
دوره ى ((انكيزيسيون ))
در اسپانيا يا در واقعه ى تخت قاپو كردن امريكاى جنوبى و مركزى يا در
تسخير افريقا يا در آسياى جنوب شرقى با ويران كردن تمدن
((خمرز))(11)
به هر جهت سلام اسلامى صلح جويانه ترين شعارى است كه دينى در عالم
داشته گذشته از اين ، اسلام پيش از آن كه به مقابله ى ما بيايد، اين ما
بوديم كه دعوتش كرديم . بگذريم كه رستم فرخ زادى بود كه از فروسيت
ساسانى و سنت متحجر زردشتى دفاعى مذبوح كرد، اما اهل مداين تيسفون نان
و خرما به دست در كوچه ها به پيشواز اعرابى ايستاده بودند كه به غارت
كاخ شاهى و فرش ((بهارستان ))
مى رفتند و سلمان فارسى سال ها پيش از آن كه يزد گرد به مرو بگريزد
از ((جى )) اصفهان به
مدينه گريخته بود و به دستگاه اسلام پناه برده ، و در تكوين اسلام چنان
نقشى داشت كه هرگز آن مغان (مجوسان ) ستاره شناس در تكوين مسيحيت
نداشته اند به اين طريق گمان نمى كنم بتوان اسلام را جهان گشا دانست به
آن تعبير كه مثلا اسكندر را مى دانيم سربازان مزدور و بخو بريده ى آن
مقدونى هر يك تبعيدى از شهر و ديار خود به جست و جوى گنج به اين سو
آمدند و به هر صورت هيچ كدام ايشان چنان ايمانى را در تركش خود نهفته
نداشتند كه اعراب پابرهنه را تا سيحون و جيحون كشاند. به رغم آن چه
تاكنون فضلاى ريش و سبيل دار گفته اند، كه شعوبى هاى دير به دنيا آمده
اى هستند و نيز به رغم كتاب سوزان عمر در رى و اسكندريه ، اسلام لبيكى
بوده است به دعوتى كه از سه قرن پيش از بر آمدن نداى اسلام در اين دشت
برهوت سلطنت ها در دهان مانى و مزدك به ضرب سرب داغ كرده خفه شد و اگر
كمى محققانه بنگريم اسلام خود نداى تازه اى بود بر مبناى تقاضاى
شهرنشينى هاى واسط فرات و شام كه هر يك خسته از جنگ هاى طويل ايران و
روم ، هم چو گرگ هاى باران ديده ى صحرا، كمك كنندگان احتمالى بوده اند
به هر نهضتى كه بتواند صلحى مدام را در اين نواحى بكارد. و مى دانيم كه
پيامبر اسلام در جوانى با شام تجارت مى كرده است و با فلان راهب در دير
شامات گفت و گو داشته والخ ... و مگر ساده تر از با ((قولوا
لا اله الا الله تفلحوا)) هم مى شود مذهبى را
تبليغ كرد؟ و در آخرين تحليل آيا اين توجه ما به اسلام نيز خود توجهى
به غرب نيست ؟ جواب دقيق اين سؤ ال را وقتى مى توان داد كه بدانيم در
متن رسوم متحجر ساسانى چه ظلم ها كه بر مردم نمى رفته است .
شايد هم توجه ما به غرب از اين ناشى مى شده است كه در اين پهن دشت خشك
، ما هميشه چشم به راه ابرهاى مديترانه اى داشته ايم . درست است كه نور
از شرق برخاست ؛ اما ابرهاى باران زا براى ما ساكنان فلات ايران ،
هميشه از غرب مى آمده اند. در اين توجه به سرمنشاء ابر و آب و آبادانى
ما از بيابان هاى جنوب و شمال شرقى نيز مى گريخته ايم . درست به عكس آن
چه شمالى هاى اروپايى را از سرما و رطوبت و يخ بندان ديار خود به جنوب
و درياهاى گرم مى كشاند تا جست و جوى ادويه ى نيروبخش براى اسافل
اعضا راه به افريقا و هند و امريكا بيابند و بيايد در دنبالش آن چه
بعدا شكل استعمار حاد گرفت . اين كشش دو جانبه در سراسر تاريخ تمدن
بشرى هويداست . ورود آرياها به ايران خود يكى از همين دل زدگى ها از
شمال و از يخ بندان ((ورجم كرد))
و ((آرياويج )) بوده است
. و گر چه اندكى جسارت آميز است اما به گمان من اگر روس ها را نيز دستى
به درياهاى گرم مى بود و عاقبت مى توانستند روزى خواب پطر كبير را
تعبير كنند و اگر مى توانستند به قيمت غارت مستعمرات جنوبى و جنوب شرقى
سرزمين فعلى خود مزد و بيمه و تقاعد كارگران پطرزبورگ و بادكوبه را تا
حدود دست مزد كارگران منچستر و ليون بالا ببرند و اگر مجبور نبودند تا
چشم كار مى كند به سيبرى و برف و يخ بندانش بسازند يا به تركستان و ريگ
روانش در 1917 چنان انقلابى پيش پاى بشريت نبود. صدور سنن انقلابى روس
به افريقا و آسياى جنوب شرقى كه آخرين تحولات سياسى پيش از حركت چينى
هاست خود حكايت از آرزويى دارد كه سال هاى سال در نطفه خفه مى شده است
تا اكنون در لباسى تازه پا به ميدان بنهد.
اگر باز هم دقيق تر باشيم ما از اين توجه به غرب فراوان جاى پا داريم .
درست است كه آب حيات در ظلمات شرق بود، اما اسكندر كه به جست و جويش
رفت ، غربى بود و نظامى گنجوى از ما است او را پيامبر خواند و با
ذوالقرنين در آميخت . جنات عدن نيز غربى است و عنبر هميشه از درياهاى
شمال غربى مى آمده است و بغداد كه كعبه ى زنديقان مانوى بود در منتهاى
غربى فلات ايران بود و حتما سپاه زنگ و روم را شنيده ايد و اطلاق آن را
به شب و روز يا به زلف و صورت دلبران ؟ و شايد به همين دليل هيچ حرم
سرايى در شرق خالى از كنيزكان رومى نبوده است كه مبشر روز و حامل سپيدى
و سپيدبختى بوده اند. حتى عرفان با همه ى شرق زدگى اش (اگر بتوان اين
تعبير را نيز به كار برد) شيخ صنعان باديه نشين را در بند كنيزكى رومى
، مرتد مى كند و زنار بند. حتى نرگس خاتون ، مادر مهدى موعود شيعيان
نيز كنيزكى است در اصل رومى ... و به هر صورت بر اين نسق فراوان نشانه
ها مى توان يافت .
و آن چه مسلم است اين كه براى ما كه هرگز ملتى نه در بند تعصب و خامى
بوده ايم ، راه غرب هميشه باز بوده است . به مكه هم كه مى رفتيم هم چون
سعدى ، از راه طرابلس مى رفتيم تا به كار گل بگمارندمان يا به كربلا كه
مى رفتيم و به نجف تا استخوان سبك كنيم و به اروپا كه اكنون مى رويم تا
عيش و عشرت كنيم ...
از همه ى اين شايدها و به گمانم ها كه بگذرم ، رفت و آمد با غرب در
زندگى ملتى كه مى خواسته هر روز از روز پيش بهتر بِزيَد و بيش تر بداند
و آرام تر بميرد، امرى عادى است . هيچ واقعه ى خارق عادتى نيست . رفت و
آمد با همسايگان دور و نزديك است ، كوشش و جست و جوى وسيع ترى است از
بشريت در حوزه هاى وجودى ديگر. اما عجيب اين جا است كه اين توجه به غرب
تا حدود سى صد سال پيش هميشه يك رو داشته است ، يك علت داشته است و يك
جهت . روى كينه يا حقد يا حسد و رقابت و در اين سى صد سال اخير علت
ديگر و جهت ديگر روى ديگر يافته روى حسرت و اسف و عبوديت !
تا پيش از اين سه قرن اخير ما هميشه به غرب حسد برده ايم يا كينه
ورزيده ايم يا با غرب به رقابت بر خاسته ايم به علت سرزمين هاى آباد و
بندرهاى شلوغ و شهرهاى آرام و باران هاى مداومش در تمام آن دوره ها كه
گذاشت ما نيز خود را مستحق مى دانسته ايم به داشتن چنان نعماتى و بر حق
مى دانسته ايم سنت خود را و معتقدات خود را و به آنها
((كافر)) مى گفته ايم و گمراه شان مى
دانسته ايم و گر چه حتى در متن تعصب زردشتى ساسانيان به علماى ايشان كه
از اسكندريه و قسطنطنيه مى گريختند پناه مى داده ايم ؛ اما آن چه مسلم
است اين كه آنها را هميشه به ملاك هاى خود مى سنجيده ايم ، كار را گاهى
به جايى مى رسانده ايم كه مال و جان شان را حلال مى دانسته ايم و هم از
اين رو بوده است كه تا توانسته ايم دست بردى به آن سوزده ايم و به هر
صورت اين همه رقابت و حسد و كينه براى ما موجهى يا محركى بوده است تا
نقش برجسته خشن آشورى را نرمش بدهيم و به طول و عرضش بيفزاييم و سدر را
از لبنان بياوريم و طلا را از ليديا و ارسطو را در قرون وسطاى تاريك
فرنگ ترجمه و تبليغ كنيم و نظام لژيونرهاى رومى را بپسنديم و يا
شهرسازى شان را بياموزيم و هر چه هست در اين داد و ستد دو هزار ساله با
غرب با همه ى شكست ها و بردها و تخريب هايش از دو طرف كه خود رمزى از
زندگى است جمعا برد با هر دو طرف بوده است هيچ كدام چيزى نباخته ايم و
اگر نه معامله ى دو دوست را داشته ايم مسلما مقابله ى دو حريف را داشته
ايم و چه بهتر از اين ابريشم را داده ايم و نفت را، هند را معبر بوده
ايم و زردشت و مهر را، در تركش اسلام تا آندلس سفر كرده ايم دستار هندى
و خراسانى را بر سر پيشوايان اسلام نهاده ايم ، فره ى ايزدى را به
((هاله )) بدل كرده ايم و
دور صورت مقدسان مسيحى و اسلامى نهاده ايم و... بسيارى بده بستان هاى
ديگر. اما در اين دو سه قرن اخير روى ديگر سكه را داشته ايم . بله .
حسرت و آه و اسف را مى گويم .
اكنون ديگر احساس رقابت در ما فراموش شده است و احساس درماندگى
برجايش نشسته و احساس عبوديت . ما ديگر نه تنها خود را مستحق نمى دانيم
يا بر حق (نفت را مى برند چون حق شان است و چون ما عرضه نداريم ، سياست
مان را مى گردانند. چون خود ما دست بسته ايم ، آزادى را گرفته اند چون
لياقتش را نداريم ) بلكه اگر در پى توجيه امرى از امور معاش و معاد
خودمان نيز باشيم به ملاك هاى آنان ارزش يابى مى كنيم و به دستور
مستشاران و مشاوران ايشان . همان جور درس مى خوانيم ، همان جور آمار
مى گيريم همان جور تحقيق مى كنيم ، اين ها به جاى خود. چرا كه كار علم
روش هاى دنيايى يافته و روش هاى علمى رنگ هيچ وطنى را بر پيشانى ندارد
اما جالب اين است كه عين غربى ها زن مى بريم ، عين ايشان اداى آزادى را
در مى آوريم ، عين ايشان دنيا را خوب و بد مى كنيم و لباس مى پوشيم و
چيز مى نويسيم و اصلا شب و روزمان وقتى شب و روز است كه ايشان تاءييد
كرده باشند. جورى كه انگار ملاك هاى ما منسوخ شده است حتى از اين كه
زايده ى اعور ايشان باشيم به خود مى باليم . بله . اكنون از آن دو حريف
قديم چنين كه مى بينيد عاقبت يكى جارو كننده ى ميدان از آب در آمده است
و آن ديگرى صاحب معركه است و چه معركه اى ! معركه ى اسافل اعضا و تحميق
و تفاخر و تخرخر. تا نفت را بار بزنند! و مگر در اين دو سه قرن اخير چه
رخ داده است ؟ چه ها پيش آمد تا روزگار چنين وارونه شد؟
باز برگرديم به تاريخ ...
5: سرچشمه ى اصلى سيل
در اين سه قرن اخير از طرفى دنياى غرب در ديگ انقلاب صنعتى قوام
آمد و ((فئوداليسم )) جاى
خود را به شهرنشينى داد و از طرف ديگر ما در اين گوشه ى شرق به پيله ى
حكومت ((وحدت ملى )) خود
بر مبناى تشيع پناه برديم و هر روز تار خود را بيش تر تنيديم و حتى اگر
قيامى هم كرديم به لباس ((باطنيان
)) و ((نقطويان
)) و ((حروفيان
)) و ((بهاييان
)) در آمديم و به ازاى هر چه مدرسه و آزمايشگاه
كه در غرب بنا نهاده شد، ما محافل سرى ساختيم و به بطون هفت گانه ى
رموز و اسم اعظم پناه برديم . در اين سه قرن است كه غرب عاقبت به كمك
ماشين به استحصال غول آسا دست يافت و نيازمند بازار آشفته ى دنيا شد از
طرفى براى به دست آوردن مواد خام ارزان و از طرف ديگر براى فروش
مصنوعات خود در همين دو سه قرن است كه ما در پس سپرهايى كه از ترس
عثمانى به سر كشيده بوديم خواب مان برد و غرب نه تنها عثمانى را خورد و
از هر استخوان پاره اش گرزى ساخت براى روز مباداى قيام مردم عراق و مصر
و سوريه و لبنان ، بلكه به زودى به سراغ ما هم آمد و من ريشه ى غرب
زدگى را در همين جا مى بينم از طرفى در درازدستى صنعت غرب و از طرف
ديگر در كوتاه دستى حكومت ملى بر مبناى سنتى به ضرب سنى كشى مسلط شده .
از آن زمان كه روحانيت ما فراموش كرد كه در تن حكام وقت ، عمله ى ظلم و
جور فرو رفته اند، از آن وقت كه ((ميرداماد))
و ((مجلسى )) دست كم به
سكوت رضايت آميز خود به عنوان دست مريزادى به تبليغ تشيع به خدمت دربار
صفوى در آمدند كه جعل حديث كنند؛ از آن زمان است كه ما سواران بر مركب
كليت اسلام بدل شديم به حافظان قبور، به ريزه خواران خوان مظلوميت
شهدا. ما درست از آن روز كه امكان شهادت را رها كرديم و تنها به بزرگ
داشت شهيدان قناعت ورزيديم ، دربان گورستان ها از آب در آمديم . من اين
قضيه را در ((نون و القلم ))
نشان داده ايم .
مى بينيد كه باز قضيه دو سر دارد. و من با اين كه اين مختصر هرگز دعوى
جست و جو در فلسفه ى تاريخ نيست ، مجبورم كه به اين هر دو سر اشاره اى
گذرا بكنم .
اما اين كه چه عللى به تحول صنعتى غرب انجاميد، كار من نيست . غربيان
خود از اين مقوله حماسه ها گفته اند و داستان ها و ما نيز كه سخت غرب
زده بوده ايم ، در بوق و كرناى مدارس و راديو و انتشارات مان همان
اباطيل غربيان را سال هاست تكرار مى كنيم كه : رنسانس و كشف قطب نما و
فتح امريكا و گذر از دماغه ى اميد نيك و كشف نيروى بخار و پا گذاشتن به
هند و اختراع برق و... الخ .
حتى در جغرافياى كلاس پنجم دبستان هم به اين بديهيات مى توان دست يافت
ناچار من در اين زمينه به يك نكته اشاره مى كنم و مى گذرم : و آن نكته
اين كه غرب يعنى عالم مسيحيت قرون وسطا وقتى به منتهاى درجه ى ممكن
محصور عالم اسلام شد، يعنى وقتى از دو سه سمت (شرق و جنوب و جنوب غربى
) در مقابل قدرت ممالك اسلامى در خطر نيستى قرار گرفت و مجبور شد دست و
پاى خود را در همان چند ولايت شمالى درياى مديترانه جمع كند، به سختى
بيدار شد و در مقابل خطر اسلام از سر نوميدى به تعرض پرداخت . هم چون
گربه اى كه در اتاقى حبس كرده اى و اين تاريخ كى بود؟ اواخر قرن ششم
هجرى (12 ميلادى ) يعنى وقتى كه يك سر عالم اسلام دانشگاه قرطبه
(كوردوبا) بود در اندلس و سر ديگرش مدارس بلخ و بخارا. و همه ى اراضى
قدس و همه ى سواحل شرقى و جنوبى و غربى مديترانه در اختيار مسلمانان و
حتى جزيره ى سيسيل (صقليه ) پايگاه ايشان فورا. پس از همين تاريخ است
كه مسيحيان صلح جو و طعنه زن به جهاد اسلامى بدل به صليبيان جهادكننده
مى شوند و در جنگ هاى طويل صليبى اساس اقتباسى را از فنون و معارف
اسلامى مى گذارند كه غرب مسيحى را پس از پنج شش قرن ، بدل مى كند به
خداوندان سرمايه و فن و معرفت و پس از هفت هشت قرن به خداوندان سرمايه
و فن و معرفت و پس از هفت هشت قرن به خداوندان صنعت و ماشين و تكنولوژى
. به اين طريق اگر غرب مسيحى در وحشت از نيستى و اضمحلال در مقابل خطر
اسلام يك مرتبه بيدار شد و سنگر گرفت و به تعرض برخاست و ناچار نجات
يافت ، آيا اكنون نرسيده است نوبت آن كه ما نيز در مقابل قدرت غرب
احساس خطر و نيستى كنيم و برخيزيم و سنگر بگيريم و به تعرضى بپردازيم ؟
اما در زمينه ى كوتاه دستى ما و آن خواب بى گاه ، يكى دو نكته هست كه
كم تر شنيده و خوانده ايد. من به اين نكات مى پردازم ديگر نكات را به
تاريخ هاى تمدن مراجعه كنيد.
نكته ى اول اينكه فلات ايران تا پيش از كشف راه هاى دريايى اگر هم تنها
راه نبود دست كم معبر بزرگ ترين راه ها بود از شرق دور به غرب دور از
چين و هند به سواحل مديترانه معبر ابريشم و ادويه و كاغذ و كالا براى
دنياى غرب در معبر همين كاروان هاى حامل ثروت بود كه شهرهاى استخوان
دار ما باروها افراشتند و هم چون اطراق گاه هاى امن كاروانيان دو سر
عالم را زير رواق هاى سايه افكن خود پناه دادند، و از اين راه جنب و
جوشى در شهر و در روستا نهادند. راهى كه قندهار و هرات و توس و نيشابور
(صد دروازه ) و رى و قزوين و تبريز و خوى و ارزنة الروم را يا به
طرابوزان مى پيوست يا به ديار بكر و طرابلس . اين راه شمالى ابريشم
بود. يا راه ديگرى كه كناره ى سند را از دريا به هرمز و قشم مى پيوست و
بعد به كرمان و يزد و اصفهان و ورامين و ساوه و همدان و كرمانشاه و
موصل تا باز به بنادر شرقى مديترانه بپيوندد صرفنظر از كناره ى
مازندران و دشت خوزستان كه هر كدام حال و مقالى ديگر دارند، قديمى ترين
تمدن هاى فلات ايران در همين شهرها است كه بر شمردم يا بر كناره ى آن
ها در شكم تپه هاى بزرگ مدفون است اما از وقتى راه هاى دريا باز شد و
دريانوردان دل اين را يافتند كه بى چشم داشتى به سواحل نزديك و امن ،
دل اقيانوس ها را بشكافند از آن زمان به بعد علاوه بر آن كه غرب به
قاره جديد امريكا دست يافت و اين خود پلى بود كه در آن سوى عالم گرفتند
در اين سو از شهرهاى ما و از شهرنشينى نيم بند ما و از تمدن ما هم چو
از مارى كه پوست بيندازد و برود، فقط پوستى بر جا ماند. فقط پوسته اى .
پوسته ى كاروان سراها، پوسته ى شهرها، پوسته ى آداب و فرهنگ ، پوسته ى
مذهب و معتقدات ، پوسته ى اصول اقتصادى و از آن پس بود كه فقر به معنى
دقيقش آمد و ما شديم فراموش شدگان دنياى زنده ها. قبرستان يادبودها و
يادگارهاى خوش راه هاى باز و كاروان هاى پرمتاع
(12) از وقتى كه ثروت سايه ى خود را از سر شهرهاى ما
برداشت و مستقيما از راه دريا، چين و هند را به غرب برد ما فراموش شديم
درست از همان وقت بود كه ما به پيله يا تصوف سبك صفوى فرو رفتيم و به
پيله ى حكومت وحدت ملى بر مبناى تشيع . دنيا كه از ما برگشت ، ما از
دنيا برگشتيم و غرب را نجس دانستيم وقتى دو سر عالم بى هيچ نيازى به
مهمان نوازى كاروان سراهاى ما به هم دست يافتند ما ديگر شديم منطقه ى
بى طرفى در حدود هند. منطقه اى كه بايد آرام بماند و بى سرخر و تنها
وظيفه اش اينكه مبادا مزاحمتى براى هند فراهم كند و يا مبناى تهديدى
باشد براى كمپانى هند شرقى و اين وضع هست و هست و هست تا سرو كله ى غول
نفت از خوزستان پيدا مى شود. كه ما باز مى شويم مركز توجه عالم وجود و
مايه ى نزاع شرق و غرب و آمريكا و انگليس كه به جاى خود بيايد. به هر
صورت در مطالعه ى علل عقب ماندگى خاورميانه اى ها در اين سه قرن و پيش
افتادن غربيان در همين مدت ، هنوز نديده ام كه كسى به اين نكته اشاره
اى كرده باشد و حال آنكه در خور بسى بحث ها و جست و جوها است .
نكته ى دوم اينكه ((دوك ))هاى
جمهورى و نيز (پيش قراول مسيحيان بازرگان يا بازرگانان مسيحى ) نخستين
كسانى نبودند كه به جست و جوى متحدى براى دفع شر مسلمانان يعنى حريفان
جنگ هاى صليبى دست به دامان ايل نشينان بت پرست شمال شرقى ايران شدند.
پيش از ايشان اين ساز را اول خلفاى بغداد زدند كه براى فرو نشاندن قيام
هاى خراسان و عراق هم چو آبى از زير كاه دامنه ى دسايس خود را تا صحراى
قره قوروم كشاندند و كم كمك به دسته هاى مختلف ايلى و بيابان گردان غزو
سلجوق و مغول ، جواز عبور و چرا و سكونت دادند در سراسر عالم شرقى
اسلام و كار به جايى كشيد كه همان از اواخر دوره ى سامانيان همه ى
فرمانداران نظامى خراسان و بلخ و عراق ايل تاشان بودند و اتابكان و
ارسلانان و سبكتكين ها به هر صورت اگر نه عمدى در اين كار بود مسلم است
كه اين جست و جوى يار و ياور در روز مباداى مقابله با كليت اسلام سال
ها پيش از بناى برج و باروى تجارت خانه هاى ((ژنوا))
و ونيز شروع شده بوده است .(13)
اين است گفته ى يك فرنگى در اين باره : ((اهميت
تاريخى مسيحيت ترك بسيار زياد است مى دانيم كه ولايت سغد كه تركان غربى
از 565 ميلادى به بعد در آن ساكن شدند، يكى از بزرگ ترين مراكز كليساى
نسطورى بود از اين جا و نيز از ولايت بلخ بود كه مبلغان نسطورى به قصد
مسيحى كردن آسيا پا در راه نهادند... چنين به نظر مى رسد كه در حدود
سال هزار ميلادى ، مبلغان سنطورى كار مسيحى كردن عقبه داران قبايل ترك
را در آسياى مركزى به انجام رسانده باشند. اين قبايل عبارتند از:
(اونگوت )هاى مغولستان داخلى ، (قره ايت )هاى مغولستان مركزى و (نايمن
)هاى مغولستان غربى . صرف نظر از اويغورها كه از مدت ها پيش در صحراى
گبى به آداب مسيحيت مؤ دب شده بودند، به هر جهت سيماى نيمه مسيحى
امپراتورى چنگيزخان را بى توجه به ايمان نسطورى اين همه تركان غربى كه
در ركابش شمشير مى زدند نمى توان مشخص كرد.))
به اين مناسبت تعجبى نخواهم كرد و تصادف نخواهم دانست اگر ببينم كه
عالم اسلام در دو قرن هفت و هشت هجرى (سيزده و چهارده ميلادى ) يك باره
از دو سو به خطر مى افتد. مغولان با ((سيماى
نيمه مسيحى )) از شرق و صليبيان كاملا مسيحى از
غرب و ماركوپولو با همپالگى هايش به اين ترتيب است كه وارد گود مى شوند
و ((اروپاييان قرون چهارده و پانزده ميلادى كه
با تركان عثمانى مى جنگيدند و سواحل غربى افريقا را كشف مى كردند و دور
دماغه ى اميد مى گشتند و در اقيانوس هند با مسلمانان مى جنگيدند و در
اين تصور اشتباهى به سر مى بردند كه در آن سوى اقيانوس هم دست قديمى
خود را بر ضد مسلمانان خواهند يافت يعنى رييس مغولان را همه ى نوادگان
مجاهدان صليبى صدر اول بودند(14)))
مى بينيد كه قضيه بسيار روشن است .