غرب زدگى

جلال آل احمد

- ۱ -


1: شانزده تُن

من صبح روزى به دنيا آمدم كه خورشيد نور نداشت .
بيلم را برداشتم و به معدن رفتم و شانزده تن زغال نمره ى 9 بار زدم .
رييس ريزه ام گفت : ((ها ماشالاه ! خوشم آمد.))
تو شانزده تن بار مى زنى و به جايش آن چه دارى
اين كه يك روز پيرترى و تا خرخره در قرض فرو رفته تر
آهاى پطرس مقدس ! دور روح ما خيط بكش .
كه ما روح مان را به انبار كمپانى سپرده ايم .
وقتى مى بينيد دارم مى آيم بهتر است كنار برويد
خيلى ها اين كار را نكردند و مردند.
من يك مشتم آهن است ، آن يكيش فولاد
اگر مشت راست ، بهتان نگيرد، مشت چپم مى گيرد،
بعضى ها معتقدند، كه آدم از خاك خلق شده
اما مرد فقير ديوانه اى هم هست
كه از عضله و خون درست شده ،
از عضله و خون و پوست و استخوان ،
و از مغزى ضعيف و پشتى قوى .
تو شانزده تن بار مى زنى و آن چه به جايش دارى
اين كه يك روز پيرترى و تا خرخره در قرض فرو رفته تر
آهاى پطرس مقدس ! ما را به مرگ مخوان
ما نمى توانيم بياييم .
ما روح مان را به انبار كمپانى سپرده ايم .
شعرى از: ((مرل تره ويس Merle Travis ))
آواز از: ((ارنى فورد Ernie ford ))
به نقل از صفحه ى 33 دور - ساخت ((كاپيتول ريكوردز)) امريكا.
(با تشكر از ((بتى توكلى )) كه گفتار صفحه را برايم بيرون نويس كرد.)

2: پيش در آمد

طرح نخستين آن چه در اين دفتر خواهيد ديد، گزارشى بود كه به ((شوراى هدف فرهنگ ايران )) داده شد. در دو مجلس از جلسات متعدد آن شورا. چهارشنبه 8 آذر 1340 و چهارشنبه 27 دى 1340. مجموعه ى گزارش هاى اعضاى آن شورا در بهمن 1340 از طرف وزارت فرهنگ منتشر شد. اما جاى اين گزارش البته در آن صفحات نبود كه نه لياقتش را داشت و نه امكانش را. هنوز موقع آن نرسيده است كه يكى از دواير وزارت فرهنگ بتواند چنين گزارشى را رسما منتشر كند. گرچه موقع آن رسيده بود كه اعضاى محترم آن شورا تحمل شنيدنش را بياورند.

ناچار اين گزارش منتشر نشده ماند و نسخه هاى ماشين شده ى آن ، به دست اين دوست و آن بزرگوار رسيد كه خواندند و زير و روهاش كردند و به پيراستنش يادآورى ها نمودند. از جمله ى اين سروران ، يكى دكتر محمود هومن بود كه سخت تشويقم كرد به ديدن اثرى از آثار ((ارنست يونگر)) آلمانى . به نام ((عبور از خط)) كه مبحثى است در نيهيليسم .

چرا كه به قول او، ما هر دو، در حدودى يك مطلب را ديده بوديم اما به دو چشم . و يك مطلب را گفته بوديم اما به دو زبان . و من كه زبان آلمانى نمى دانستم ، دست به دامان خود او شدم و سه ماه تمام ، هفته اى دست كم دو روز و روزى دست كم سه ساعت ، از محضرش فيض ها بردم و تلمذها كردم و چنين شد كه ((عبور از خط)) به تقرير او و تحرير من ترجمه شد.

در همين گير و دار بود كه ((كتاب ماه )) كيهان راه افتاد. اوايل 1341. حاوى فصل اول ((عبور از خط)) و ثلث اول ((غرب زدگى )). و همين ثلث اول ، ((كتاب ماه )) را به توقيف افكند و عاقبت كارش به آن جا كشيد كه هسته ى ((غرب زدگى )) را بيندازد و ((كيهان ماه )) بشود. كه خود يك شماره بيش تر دوام نكرد.

اما متن ((غرب زدگى )) را من در مهر 1341 در هزار نسخه منتشر كردم . به استقلال . و اينك همان متن با افزايش ها و كاهش هايى و با تجديد نظرى در احكام و قضاوت ها.

همين جا بياورم كه من اين تعبير ((غرب زدگى )) را از افادات شفاهى سرور ديگرم حضرت احمد فرديد گرفته ام كه يكى از شركت كنندگان در آن ((شوراى هدف فرهنگ )) بود. و اگر در آن مجالس داد و ستدى هم شد، يكى ميان من و او بود - كه خود به همين عنوان حرف و سخن هاى ديگرى دارد و بسيار هم شنيدنى - و من اميدوار بودم كه جسارت اين قلم او را سر حرف بياورد.

و اكنون اين متن چاپ دوم چيزى شده است ، اندكى مفصل تر از اولى ، كه يك بار در اواخر 1342 نوشتمش ، براى چاپ دومى در نسخ فراوان و به قطع جيبى . كه زير چاپ توقيف شد و ناشرش - بنگاه جاويد - ورشكست ، كه روى من سياه . اما مگر از پاى مى شود نشست ؟ اين بود كه بار ديگر در فروردين 1343 آن را از نو نوشتم و فرستادم فرنگ به قصد اين كه به دست جوانان دانشجوى مقيم آن ديار چاپ و منتشر بشود. كه نشد. و مال بد بيخ ريش صاحبش ، برگشت كه مى بينيد. با همه ى آرايش و پيرايشى كه ديده . و مى بخشيد كه حوصله ى از نو نوشتنش نيست كه اگر چنين مى كردم ، اكنون كار ديگرى پيش روى تان بود. و اما در اين مدت چند بار در تهران و يك بار در كاليفرنيا چاپ عكسى همان متن اول مخفيانه و بى صلاحديد مرحوم نويسنده منتشر شد و چه پول هاى گزافى كه بندگان خدا به خريد آن هدر كردند. و سر سانسور سلامت باد كه حق نشر اثرى را از صاحبش مى گيرد و عملا به ديگران مى دهد كه دلى دارند و بازار يابند و فقط از سفره ى گسترده بوى مشك مى شنوند. به اين ترتيب بود كه بر سر اين اباطيل بيش تر هو زدند تا حرفى . و بيش تر اسمى سر زبان افتاد تا كه حقى بر كرسى بنشيند. و اما تك و توك منقّدان كه از نوشته هاشان پندها گرفته ام و نكته هاى درست نقدهاشان را رعايت كرده ام چنان دير از خواب بيدار شدند كه به بيدارى اين دفتر باورم شد. باورم شد كه اين صفحات مشوش ، بر خلاف انتظار نويسنده اش ، لياقت اين را داشته است كه هنوز پس از شش هفت سال قابل بحث باشد. من خود گمان مى كردم كه تنها بحثى از مساءله ى روزى است و دست بالا يكى دو سال بعد مرده . اما مى بينيد كه درد هم چنان در جوارح هست و بيمارى دايره ى سرايت خود را به روز به روز مى افزايد. اين است كه با همه ى حكم ها و قضاوت ها و برداشت هاى شتاب زده اى كه دارد، باز به انتشارش رضا دادم . و مى بخشيد اگر پس از گذر از اين همه صافى ، هنوز هم قلم گستاخ است . و هم چنان اميدوارم كه حفظ كنيدش از دستبرد الخناسان روزگار كه اعوان شياطين اند.

3: طرح يك بيمارى

غرب زدگى مى گويم هم چون وبازدگى . و اگر به مذاق خوش آيند نيست ، بگوييم هم چون گرمازدگى يا سرمازدگى . اما نه . دست كم چيزى است در حدود سن زدگى . ديده ايد كه گندم را چه طور مى پوساند؟ از درون . پوسته ى سالم برجاست اما فقط پوست است ، عين همان پوستى كه از پروانه اى بر درختى مانده . به هر صورت سخن از يك بيمارى است .

عارضه اى از بيرون آمده . و در محيطى آماده براى بيمارى رشد كرده . مشخصات اين درد را بجوييم و علت يا علل هايش را و اگر دست داد راه علاجش را.

اين غرب زدگى دو سر دارد. يكى غرب . و ديگر ما كه غرب زده ايم . ما يعنى گوشه اى از شرق . به جاى اين دو سر بگذاريم دو قطب . يا دو نهايت .

چون سخن ، دست كم ، از دو انتهاى يك مدرج است اگر نه از دو سر عالم . به جاى غرب بگذاريم در حدودى تمام اروپا و روسيه ى شوروى و تمام امريكاى شمالى يا بگذاريم ممالك مترقى ، يا ممالك رشد كرده ، يا ممالك صنعتى ، يا همه ى ممالكى كه قادرند به كمك ماشين ، مواد خام را به صورت پيچيده ترى در آورند، و هم چون كالايى به بازار عرضه كنند. و اين مواد خام فقط سنگ آهن نيست يا نفت يا روده يا پنبه و كتيرا. اساطير هم هست ، اصول عقايد هم هست ، موسيقى هم هست ، عوالم علوى هم هست .

و به جاى ما كه جزوى از قطب ديگريم ، بگذاريم آسيا و افريقا، يا بگذاريم ممالك عقب مانده ، يا ممالك در حال رشد، يا ممالك غير صنعت ، يا مجموعه ى ممالكى كه مصرف كننده ى آن مصنوعات غرب ساخته اند. مصنوعاتى كه مواد خام شان - همان ها كه برشمردم - از همين سوى عالم رفته . يعنى از ممالك در حال رشد! نفت از سواحل خليج ، كنف و ادويه از هند، جاز از آفريقا، ابريشم و ترياك از چين ، مردم شناسى از جزاير اقيانوسيه ، جامعه شناسى از افريقا. و اين دو تاى آخر از امريكاى جنوبى هم . از قبايل (آزتك ) و (انكا) كه يك سره قربانى ورود مسيحيت شدند. به هر صورت هر چيزى از جايى . و ما در اين ميانه ايم . با اين دسته اخير بيش تر نقاط اشتراك داريم تا حدود امتياز و تفريق .

در حد اين اوراق نيست كه براى اين دو قطب يا اين دو نهايت تعريفى از نظر اقتصاد يا سياست يا جامعه شناسى يا روان شناسى يا تمدن بدهد. كارى است دقيق و در حد اهل نظر. اما خواهيد ديد كه از زور پسى گاه به گاه از كلياتى در همه ى اين زمينه ها مدد خواهم گرفت . تنها نكته اى كه مى توان همين جا آورد. اين كه به اين طريق شرق و غرب در نظر من ديگر دو مفهوم جغرافيايى نيست . براى يك اروپايى يا امريكايى غرب يعنى اروپا و امريكا و شرق يعنى روسيه ى شوروى و چين و ممالك شرقى اروپا. اما براى من غرب و شرق نه معناى سياسى دارد و نه معناى جغرافيايى . بلكه دو مفهوم اقتصادى است . غرب يعنى ممالك سير و شرق يعنى ممالك گرسنه . براى من دولت افريقاى جنوبى هم تكه اى از غرب است . گر چه در منتهى اليه جنوبى افريقا است . و اغلب ممالك امريكاى لاتين جزو شرقند. گر چه آن طرف كره ى ارضند. به هر صورت درست است كه مشخصات دقيق يك زلزله را بايد از زلزله سنج دانشگاه پرسيد، اما پيش از اين كه زلزله سنج چيزى ضبط كند اسب دهقان ، اگر چه نانجيب هم باشد، گريخته است و سر به بيابان امن گذاشته . و صاحب اين قلم مى خواهد دست كم با شامه اى تيزتر از سگ چوپان و ديدى دوربين تر از كلاغى ، چيزى را ببيند كه ديگران به غمض عين از آن در گذشته اند. يا در عرضه كردنش سودى براى معاش و معاد خود نديده اند.

پس ممالك دسته ى اول را با اين مشخصات كلى و درهم تعريف كنم : مزدگران ، مرگ و مير اندك ، زند و زاى كم ، خدمات اجتماعى مرتب ، كفاف مواد غذايى (دست كم سه هزار كالرى در روز)، درآمد سرانه ى بيش از سه هزار تومان در سال ، آب و رنگى از دموكراسى ، با ميراثى از انقلاب فرانسه .

و ممالك دسته ى دوم را با اين مشخصات : (به لف و نشر مرتب ) مزد ارزان ، مرگ و مير فراوان ، زند و زاى فراوان تر، خدمات اجتماعى هيچ ، يا به صورت ادايى ، فقر غذايى (دست بالا هزار كالرى در روز)، درآمدى كم تر از پانصد تومن در سال ، بى خبر از دموكراسى با ميراثى از صدر اول استعمار.

واضح است كه ما از اين دسته ى دوميم . از دسته ى ممالك گرسنه و دسته ى اول همه ى ممالك سيراند. به تعبير ((خوزه دوكاسترو)) و ((جغرافياى گرسنگى ))اش . مى بينيد كه ميان اين دو نهايت نه تنها فاصله اى است عظيم ، بلكه به قول ((تيبور منده )) گودالى است پر نشدنى كه روز به روز هم عميق تر و گشاده تر مى گردد. به طريقى كه ثروت و فقر، قدرت و ناتوانى ، علم و جهل ، آبادانى و ويرانى ، تمدن و توحش در دنيا قطبى شده است . يك قطب در اختيار سران و ثروتمندان و مقتدران و سازندگان و صادركنندگان مصنوعات و قطب ديگر از آن گرسنگان ، فقرا و ناتوانان و مصرف كنندگان و وارد كنندگان . ضربان تكامل در آن سوى عالم تصاعدى و نبض ركود در اين سر عالم رو به فرو مردن . اختلافى نيست تنها ناشى از بعد زمان و مكان ، يا از نظر كميت سنجيدنى ، يك اختلاف كيفى است . دو قطب متباعد. دورى گزين از هم . در آن سو عالمى كه ديگر از تحرك خود به وحشت افتاده است و در اين سو عالم ما كه هنوز مجرايى براى رهبرى تحرك هاى پراكنده ى خود نيافته ، كه به هرز آب مى روند. و هر يك از اين دو عالم در جهتى پوينده .(1)

به اين طريق ديگر آن زمان گذشته است كه دنيا را به دو ((بلوك )) تقسيم مى كرديم . به دو بلوك شرق و غرب . يا كمونيست و غير كمونيست . و گرچه هنوز ماده ى اول قانون اساسى اغلب حكومت هاى جهان همين خر رنگ كن بزرگ قرن بيستم است . اما لاسى كه امريكا و روسيه ى شوروى (دو سردمدار بى معارض انگاشته شده ى آن دو بلوك ) در قضيه ى كانال سوئز و كوبا، با هم زدند، نشان داد كه اربابان دو ده مجاور به راحتى با هم سر يك ميز مى نشينند. و در دنبالش قرار داد منع آزمايش هاى اتمى و ديگر قضايا. به اين صورت ديگر زمان ما علاوه بر آن كه زمانه ى مقابله ى طبقات فقير و غنى در داخل مرزها نيست ، يا زمانه انقلاب هاى ملى ، زمانه ى مقابله ى ((ايسم ))ها و ايده ئولوژى ها هم نيست . زير جل هر بلوايى يا كودتايى يا شورشى در زنگبار يا سوريه يا اروگوئه ، بايد ديد توطئه ى كدام كمپانى استعمار طلب و دولت پشتيبان او نهفته است . ديگر جنگ هاى محلى زمانه ى ما را هم نمى شود جنگ عقايد مختلف جا زد. حتى به ظاهر. اين روزها هر بچه مكتبى نه تنها زير جل جنگ دوم بين المللى ، توسعه طلبى مكانيزه ى طرفين دعوا را مى بيند. بلكه حتى در ماجراى كوبا و كنگو و كانال سوئز يا الجزاير نيز به ترتيب دعواى شكر و الماس و نفت را مى نگرد. يا در خون ريزى هاى قبرس و زنگبار و عدن و ويتنام به دست آوردن سر پلى را براى حفاظت راه هاى تجارت كه تعيين كننده ى دست اول سياست دولت هاست .

زمانه ى ما ديگر آن زمانه نيست كه در ((غرب )) مردم را از ((كمونيسم )) مى ترساندند و در ((شرق )) از بورژوازى و ليبراليسم . حالا ديگر حتى شاهان ممالك در ظاهر مى توانند انقلابى باشند و حرف هاى بودار بزنند و ((خروشچف )) مى تواند از امريكا گندم بخرد. اكنون همه ى آن ايسم ها و ايده ئولوژى ها راه هايى به عرش اعلاى ((مكانيزم )) و ماشينى شدند. جالب ترين واقعه در اين زمينه انحرافى است كه قطب نماى سياسى چپ روها و چپ نماهاى سراسر عالم به سوى شرق دور پيدا كرده و درست نود درجه از سمت ((مسكو)) به سمت ((پكن )) پيچيده . چرا كه ديگر روسيه ى شوروى ((رهبر انقلاب جهانى )) نيست ، بلكه بر سر ميز صاحبان موشك اتمى از حريفان دست اول است . و ميان كاخ ((كرملين )) مسكو و كاخ ((سفيد)) واشنگتن ، رابطه ى تلگرافى مستقيم داير است . به علامت اين كه ديگر حتى به وساطت انگليس در اين ميان احتياجى نيست . اين را كه خطر روسيه ى شوروى كم شده است ، حتى زمامداران مملكت ما نيز فهميده اند. مرتعى كه روسيه ى شوروى در آن مى چريد الباقى سفره ى نكبتى جنگ اول بين الملل بود. حالا دوره ى استالين زدايى است و راديو مسكو تاءييد كننده ى رفراندوم ششم بهمن از آب درآمده است !

به هر صورت اكنون چين كمونيست جاى روسيه ى شوروى را گرفته . و چرا؟ چون درست هم چون روسيه ى سال 1930 همه ى گرسنگان جهان را به اميد دسترسى به بهشت فردا به اتحاد مى خواند. و اگر روسيه در آن سال ها صد و اندى ميليون جمعيت داشت ، چين اكنون هفت صد و پنجاه ميليون جمعيت دارد.

درست است كه ما اكنون نيز به قول ماركس دو دنيا داريم در حال جدال . اما اين دو دنيا حدودى بس وسيع تر از زمان او يافته و آن جدال ، مشخصات بس پيچيده ترى از جدال كارگر و كارفرما. دنياى ما دنياى مقابله ى فقرا و ثروتمندان است ، در عرصه ى پهناور جهان . روزگار ما روزگار دو دنياست ؛ يكى در جهت ساختن و پرداختن و صادر كردن ماشين ، و ديگرى در جهت مصرف كردن و فرسوده كردن و وارد كردن آن . يكى سازنده و ديگرى مصرف كننده . و صحنه ى اين جدال ؟ بازار سراسر دنيا. و سلاح هايش ؟ علاوه بر تانك و توپ و بمب افكن و موشك انداز كه خود ساخته هاى آن دنياى غرب است ، ((يونسكو))، ((اف - آ- او))، ((سازمان ملل ))، ((اكافه )) و ديگر موسسات مثلا بين المللى كه ظاهرا همگانى و دنيايى است . اما در واقع امر، گول زنك هاى غربى است كه در لباسى تازه به استعمار آن دنياى دوم برود. به امريكاى جنوبى ، به آسيا، به آفريقا. و اساس غرب زدگى همه ى ملل غير غربى در اين جاست . بحث از نفى ماشين نيست . يا طرد آن . چنان كه طرفداران ((اوتوپى )) در اوايل قرن نوزدهم ميلادى گمان مى كردند. هرگز. دنياگير شدن ماشين ، جبر تاريخ است . بحث در طرز برخوردهاست با ماشين و تكنولوژى .

بحث در اين است كه ما ملل در حال رشد - مردم ممالك دسته ى دوم كه ديديم - سازنده ى ماشين نيستيم . اما به جبر اقتصاد و سياست و آن مقابله ى دنيايى فقر و ثروت بايست مصرف كنندگان نجيب و سر به راهى باشيم براى ساخته هاى صنعت غرب . يا دست بالا تعميركنندگانى باشيم قانع و تسليم و ارزان مزد. براى آن چه از غرب مى آيد. و تنها همين يكى مستلزم آن است كه خود را به انگاره ى ماشين درآوريم . و حكومت هامان را؛ و فرهنگ هامان را؛ و زندگى هاى روزانه مان را. همه چيزمان به قد و قامت ماشين . و اگر آن كه ماشين را مى سازد، به دنبال تحول تدريجى دويست سى صد ساله اى ، كم كم با اين خداى جديد و بهشت و دوزخش ، خو كرده ، ((كويتى )) كه ديروز به ماشين دست يافته يا ((كنگويى )) يا من ايرانى ، چه مى گوييم ؟ به چه صورتى مى خواهيم از اين گودال تاريخى سى صد ساله بپريم ؟ ديگران را رها كنم . به خودمان بپردازم . حرف اصلى اين دفتر در اين است كه ما نتوانسته ايم شخصيت ((فرهنگى - تاريخى )) خودمان را در قبال ماشين و هجوم جبرى اش حفظ كنيم . بلكه مضمحل شده ايم .(2) حرف در اين است كه ما نتوانسته ايم موقعيت سنجيده و حساب شده اى در قبال اين هيولاى قرون جديد بگيريم . حرف در اين است كه ما تا وقتى ماهيت و اساس و فلسفه ى تمدن غرب را در نيافته ايم ، و تنها به صورت و به ظاهر، اداى غرب را در مى آوريم - با مصرف كردن ماشين هايش - درست هم چون آن خريم كه در پوست شير رفت . و ديديم كه چه به روزگارش آمد. اگر آن كه ماشين را مى سازد، اكنون خود فريادش ‍ بلند است و خفقان را حس مى كند، ما حتى از اين كه در زى خادم ماشين درآمده ايم ، ناله كه نمى كنيم هيچ ، پز هم مى دهيم . به هر جهت ما دويست سال است كه هم چون كلاغى ، اداى كبك را در مى آوريم (اگر مسلم باشد كه كلاغ كيست و كبك كدام است ؟) و از اين همه كه برشمرديم يك بديهى به دست مى آيد. اين كه ما تا وقتى تنها مصرف كننده ايم - تا وقتى ماشين را نساخته ايم - غرب زده ايم . و خوش مزه اين جاست كه تازه وقتى هم ماشين را ساختيم ، ماشين زده خواهيم شد! درست هم چون غرب كه فريادش از خودسرى ((تكنولوژى )) و ماشين به هواست .(3)

بگذريم كه ما حتى عرضه ى اين را نداشتيم كه هم چو ژاپون باشيم كه از صد سال پيش به شناختن ماشين همت بست . و چون در ماشين زدگى با غرب دعوى رقابت كرد و تزارها را كوبيد (در 1905) و امريكا را (در 1941) - و پيش از آن نيز بازارشان را از دست شان گرفت - عاقبت با بمب اتم كوبيدندش كه بداند از پس خربزه خوردن ، چه لرزى هست . و اكنون نيز كه ((ملل آزاد)) غربى گوشه اى از خوان يغماى بازارهاى دنيا را به روى متاع هايش گسترده اند، به اين دليل است كه در تمام صنايع ژاپون سرمايه گذارى كرده اند. و نيز به اين قصد است كه جبران كرده باشند مخارج نظامى حفاظت آن جزيره ها را كه رجالش از پس جنگ جهانى دوم سر عقل آمده اند. و در مورد تسليحات و قشون و دسته بندى هاى نظامى از بيخ عرب شده اند. و شايد نيز به اين علت كه فرد ساده ى امريكايى مى خواهد جبران كرده باشد آن ناراحتى وجدان را كه موجب جنون خلبان آن هواپيماى جهنمى شد.(4) كه داستان عاد و ثمود را در ((هيروشيما)) و ((ناكازاكى )) تجديد كرد.

بديهى ديگرى هم داريم . و آن اين كه ((غرب )) از وقتى ما را (از سواحل شرقى مديترانه تا هند) ((شرق )) خواند كه از خواب زمستانه ى قرون وسطايى خود برخاست . و به جست و جوى آفتاب و ادويه و ابريشم و ديگر متاع ها، نخست در زى زايران اعتاب قدس مسيحى به شرق آمد (بيت اللحم و ناصره و الخ ...) و بعد در سليح نبرد صليبيان و بعد در كسوت بازرگانان و بعد در پناه توپ كشتى هاى پر از متاع خود و بعد به نام مبلغ مسيحيت و دست آخر به نام مبلغ مدنيت . تمدن . و اين آخرى درست نامى بود از آسمان افتاده . آخر ((استعمار)) هم از ريشه ى ((عمران )) است . و آن كه ((عمران )) مى كند ناچار با ((مدينه )) سر و كارى دارد.

جالب اين است كه از ميان همه ى سرزمين هايى كه زير چكمه ى اين حضرات تخت قاپو شدند، افريقا پذيراتر بود. و اميد بخش تر. و مى دانيد چرا؟ چون علاوه بر مواد خامى كه داشت (و فراوان : طلا، الماس ، مس ، عاج و خيلى مواد خام ديگر) بوميانش بر زمينه ى هيچ سنت شهرنشينى ، يا دينى گسترده قدم نمى زدند. هر قبيله اى براى خودش خدايى داشت ؛ و رييسى ؛ و آدابى ؛ و زبانى . و چه پراكنده ! و ناچار چه سلطه پذير! و مهم تر از همه اين كه تمام بوميان افريقا، لخت مى گشتند. در آن گرما كه لباس ‍ نمى توان پوشيد. و ((استنلى )) جهانگرد به نسبت انسان دوست انگليسى ، وقتى با اين بشارت اخير از كنگو به وطن بازگشت ، در ((منچستر)) جشن ها گرفتند، و دعاها كردند. آخر سالى سه متر پارچه براى نفرى يك پيراهن كه زنان و مردان كنگو بپوشند و ((متمدن )) بشوند و در مراسم كليسايى شركت كنند مساوى مى شد با سالى 320 ميليون يارد پارچه ى كارخانه هاى منچستر.(5) و مى دانيم كه پيش قراول استعمار مبلغ مسيحيت نيز بود. و كنار هر نمايندگى تجارتى در سراسر عالم ، يك كليسا هم مى ساخت . و مردم بومى را به لطايف الحيل به حضور در آن مى خواند. و حالا با برچيده شدن بساط استعمار از آن جاها هر نمايندگى تجارتى كه تخته مى شود، در يك كليسا هم بسته مى شود.

پذيراتر بودن و اميد بخش تر بودن افريقا، براى آن حضرات ، به اين علت هم بود كه بوميان افريقا خود مواد خامى بودند براى هر نوع آزمايشگاه غربى . تا مردم شناسى و جامعه شناسى و نژادشناسى و زبان شناسى و هزاران فلان شناسى ديگر... بر زمينه ى تجربه هاى افريقايى و استراليايى مدون شود. و استادان ((كمبريج )) و ((سوربون )) و ((ليدن )) با همين فلان شناسى ها، بر كرسى هاى خود مستقر بشوند. و آن ور سكه ى شهر نشينى هاى خودشان را، در بدويت افريقايى ببينند.

اما شرقى هاى خاورميانه ، نه چنان پذيرا بوديم و نه چنين اميد بخش . چرا؟ اگر بخواهم خودمانى تر باشم - يعنى از ((خودمانى تر)) حرف بزنم - بايد بپرسم چرا ما شرقى هاى مسلمان پذيرا نبوديم ؟ مى بينيد كه جواب در خود سؤ ال مندرج است . چون در درون كليت اسلامى خود، ظاهرا شى ء قابل مطالعه اى نبوديم . به همين علت بود كه غرب در برخورد با ما، نه تنها با اين كليت اسلامى درافتاد (در مساءله ى تشويق خون آلود تشيع در اوان صفويه ، در اختلاف انداختن ميان ما و عثمانى ها، در تشويق از بهايى گرى در اواسط دوره ى قاجار، در خرد كردن عثمانى ها پس از جنگ اول بين الملل ، و دست آخر در مقابله ى با روحانيت شيعى در بلواى مشروطيت به بعد...) بلكه كوشيد تا آن وحدت تجزيه شده از درون را كه فقط در ظاهر كليتى داشت ، هر چه زودتر از هم بدرد. و ما را نيز هم چون بوميان افريقا، نخست بدل به ماده اى خام كند. و پس از آن ، به آزمايشگاه مان ببرد. اين جورى بود كه در فهرست همه ى دايرة المعارف هايى كه غربى ها نوشتند، مهم ترينش ((دايرة المعارف اسلامى )) است . ما خودمان هنوز در خوابيم . ولى غربى مرا در اين دايرة المعارف پاى آزمايشگاه برده است . آخر هند نيز جايى در حدود افريقا بود. با آن ((تبلبل السن )) و پراكندگى نژادها و مذهب ها. امريكاى جنوبى هم كه يك سره از دم شمشير اسپانيايى ها مسيحى شد. و اقيانوسيه هم كه خود مجمع الجزايرى بود، يعنى بهترين حوزه ى ايجاد اختلاف ها، اين بود كه فقط ما بوديم كه در صورت ، و نيز در حقيقت كليت اسلامى ، تنها سد بوديم در مقابل گسترش (استعمار = مسيحيت ) تمدن اروپايى ؛ يعنى در مقابل بازاريابى صنايع غرب . توپ عثمانى كه در قرن 19 ميلادى پشت دروازه ى وين متوقف شد، پايان واقعه اى بود كه در 732 ميلادى در اسپانيا (آندلس ) شروع شده بود.(6)

اين دوازده قرن كشمكش و رقابت شرق را با غرب چه بدانيم اگر كشمكش اسلام و مسيحيت ندانيم ؟ به هر صورت اكنون ، در اين دوران كه ما به سر مى بريم ، من آسيايى بازمانده ى آن كليت اسلامى درست به اندازه ى آن آفريقايى يا استراليايى بازمانده ى بدويت و توحش ، هر دو يكسان و به يك اندازه ، درست همان قدر قابل قبول براى ملل متمدن (!) غرب و سازندگان ماشينيم كه به موزه نشينى قناعت كنيم . به اين كه فقط چيزى باشيم و شيى قابل مطالعه در موزه اى يا در آزمايشگاهى و نه بيش ‍ از اين . مبادا در اين ماده ى خام دست ببرى ! اكنون ديگر بحث از اين نيست كه نفت خوزستان را خام مى خواهند يا مال ((قطر)) را. يا الماس ‍ ((كاتانگا)) را نتراشيده . يا سنگ ((كروميت )) كرمان را نپالوده . بلكه بحث در اين است كه من آسيايى و افريقايى ، بايد حتى ادبم را، و فرهنگم را، و موسيقى ام را، و مذهبم را، و همه چيز ديگرم را درست هم چو عتيقه ى از زير خاك درآمده اى ، دست نخورده حفظ كنم تا حضرات بيايند و بكاوند و ببرند و پشت موزه ها بگذارند كه :

- بله ، اين هم يك بدويت ديگر! (7)

پس از اين مقدمات ، اجازه بدهيد كه اكنون به عنوان يك شرقى پاى در سنت و شايق به پرشى دويست سى صد ساله ، و مجبور به جبران اين همه درماندگى و واماندگى و نشسته بر زمينه ى آن كليت تجزيه شده ى اسلامى ، غرب زدگى را چنين تعبير كنم :

مجموعه ى عوارضى كه در زندگى و فرهنگ و تمدن و روش انديشه ى مردمان نقطه اى از عالم حادث شده است بى هيچ سنتى به عنوان تكيه گاهى و بى هيچ تداومى در تاريخ . و بى هيچ مدرج تحول يابنده اى . بلكه فقط به عنوان سوغات ماشين و روشن است اگر پس از اين تعبير گفته شود كه ما يكى از اين مردمانيم . و چون بحث اين دفتر به طريق اولى به حول و حوش اقليمى و زبانى و سنتى و مذهبى نويسنده اش تعلق مى يابد، روشن تر است اگر بگوييم كه ما وقتى ماشين را داشتيم يعنى ساختيم ، ديگر نيازى به سوغات آن نيست تا به مقدمات و مقارناتش ‍ باشد.

پس غرب زدگى مشخصه ى دورانى از تاريخ ما است كه هنوز به ماشين دست نيافته ايم و رمز سازمان آن و ساختمان آن را نمى دانيم .

غرب زدگى مشخصه ى دورانى از تاريخ ما است كه به مقدمات ماشين يعنى به علوم جديد و ((تكنولوژى ))، آشنا نشده ايم .

غرب زدگى مشخصه ى دورانى از تاريخ ما است كه به جبر بازار و اقتصاد و رفت و آمد نفت ناچار از خريدن و مصرف كردن ماشينيم .

اين دوران چگونه پيش آمد؟ چه شد كه در انصراف كامل ما از تحول و تكامل ماشين ديگران ساختند و پرداختند و آمدند و رسيدند و ما وقتى بيدار شديم كه هردكل نفت ، ميخى بود در اين حوالى فرو رفته ؟ چه شد كه ما غرب زده شديم ؟

برگرديم به تاريخ ...