نكته سوم اين كه صليبيان
فرنگ كه به توبره كردن خاك عالم اسلام پا در ركاب كرده بودند، از همه ى
اروپا گرد مى آمدند از سوئد بگير تا رم - و همه فرمان پاپ اعظم را در
دست داشتند و پول و جيره و اسب و عليق تجارت خانه هاى
((ژنوا)) و ((ونيز))
را در پس پشت و آن وقت به عنوان عالم اسلام با كه مى جنگيدند؟ نه با
مجموعه ى ممالك اسلامى بلكه فقط با مماليك مصر، دست نشانده هاى دور
افتاده ى خلافتى كه داشت بر باد مى رفت گمان نمى كنم حتى سعدى به عنوان
داوطلبى براى جهاد با كفار در آن خندق طرابلس اسير شده باشد. آن روزها
در اين سوى عالم اسلام هيچ كس را غم اين نبود كه خطر را ببيند و دست از
بازيچه ى كودكانه ى ملوك طوايف بردارد. يا از بحث درباره ى حدوث و قدم
قرآن به خاطر كوبيدن حريف چشم بپوشد گذشته از اين كه ايلغار مغول چنان
دنياى اسلام را در ويرانگى يك دست كرده بود كه حتى ميدانى نمانده بود
تا مردى در آن ، سر بيفرازد. در چنين روزگارى بود كه ((ماركوپولو))
در واقع به سفارت پاپ در ظاهر به تجارت ، تمام اين صحنه ى ويران شده را
((لمن الملك )) گويان مى
پيمود و به تهنيت خان خانان مى رفت كه جاده ى نفوذ بازرگانان ونيز را
چنين كوفته بود. فورى ترين نتيجه ى رفت و آمد اين ونيزى سر و سامان
يافتن راه هاى ابريشم و ادويه بود كه قصرهاى ونيز به ازاى آنها صحنه
رومئو و ژوليت مى شد. ((در نتيجه ى مساعى
ايلخانان مغول و تجار ونيزى دو راه عظيم باز شد. يكى راه ارمنستان كبير
(تبريز، خوى منازگرد، ارزنة الروم ، طرابوزان ) و ديگر راه ارمنستان
صغير (تبريز، ارزنة الروم ، سيواس ، اسكندرون )...))(15)
اما فتح قسطنطنيه به دست مسلمانان عثمانى و زوال حكومت روم شرقى
(بوزنتيه - بيزانس ) در سال 875 هجرى (1453 ميلادى ) اين راه هاى تازه
امان يافته را از نو بريد و اروپاى مسيحى خو گرفته به نعمات شرق در جست
و جوى راه ديگر به دست و پا افتاد بر اثر همين جست و جو بود كه نخست
امريكا كشف شد و بعد گذر از دماغه ى اميد ميسر شد. درست 53 سال پس از
فتح قسطنطنيه و 14 سال پس از تاءسيس حكومت صفوى (891 هجرى - 1486
ميلادى ) ((بارتولومئودياز))
از دماغه ى اميد گذشت و پنج سال بعد ((واسكوداگاما))
از همان راه به درياهاى گرم رسيد و در بندر ((كاليگوت
)) هند پياده شد و هفت سال بعد
((آلبوكرك )) به ضرب توپ هاى خود، مركز
حكومت امراى هرمز را گرفت و بر دهانه ى خليج فارس نشست
(16) تا بعد بتواند ميخ اول استعمار را در
((گوا))ى هند فرو بكوبد،
همان كه پانصد سال بعد، هم در اين اواخر از زمين كنده شد.
اين ها همه وقايع تاريخ و به جاى خود درست . اما غرب پيش و پس از اين
ها هم در فكر چاره هاى ديگر بوده است و آخرين نكته اى كه من مى خواهم
تذكر بدهم همين است كه اگر يكى از علت هاى اصلى هجوم مغولان به دنياى
اسلام زمينه سازى هاى قبلى مسيحيت در بيابان هاى دور غور نبود دست كم
در يورش تيمور به اين سوى عالم به جا پاهاى فراوان بر مى خوريم از
تحريك اروپاى درمانده در جنگ هاى صليبى و محتاج به نعمات بازارهاى شرق
. سراغ آثار فرنگان نمى روم كه در چنين مواردى به هر صورت مواظب قول و
فعل خويشند ورقى به آثار خودى بزنم ، بهتر است كه گولى و گنگى را بيش
تر مى توان ديد.
ابن خلدون كه در اواخر عمر خود تيمور را ديده است و با او مصاحبه اى
دارد، مى نويسد: ((هنگامى كه هنوز در مغرب بودم
پيش گويى هاى بسيار از قيام تيمور شنيده بودم . ستاره شناسان در حدود
سال 766 منتظر ظهورش بودند. يك روز در ((فاس
)) در مسجد ((القارويين
)) واعظ قسطنطنيه ابوعلى باديس را ديدم كه راءيش
حجت است از او درباره ى ، قرانى كه بايد واقع شود پرسيدم . گفت دلالت
دارد بر ظهور شخص مقتدرى از شمال شرقى مردم صحرانشين كه بر اين
پادشاهان پيروز خواهد شد و قسمت عمده ى ربع مسكون را خواهد گرفت . و از
او گذشته ((ابن زرزر))
طبيب يهودى پادشاه فرنگ ((بن آلفونسو))
نيز همين را به من نوشته است ...))(17)
توجه كنيد كه راويان اين اخبار يكى واعظى است از قسطنطنيه آمده كه تازه
به دست مسلمانان عثمانى فتح شده و ديگرى طبيبى يهودى از دربار شاهى از
فرنگ ! به اين طريق فكر نمى كنيد حق داشته باشيم كه از اين جاى پاى
صريح ، اين حقيقت تاريخى را بخوانيم كه رفت و روب مغول هنوز به اندازه
ى كافى كمر اسلام را نشكسته بوده است و در غرب هميشه خواب نطربوق ديگرى
را مى ديده اند كه بيايد و پشت اين پهلوان را عاقبت به خاك برساند! اگر
هنوز شكى داريد، متوجه باشيد كه نه از آتش ويرانى مغول و نه از كشتار
تيمور هرگز جرقه اى به دامن عالم مسيحيت نرسيد و روسيه هم كه اندكى
تاءديب شد، به كيفر اين گناه بود كه ((ارتدكس
)) بود و سر به آستان پاپ اعظم روم نمى سود و
اگر باز هم شكى داريد، متوجه باشيد كه درست پنجاه سال بعد از فتح
قسطنطنيه به دست مسلمانان حكومت صفوى در اردبيل تاءسيس شد(18)
يعنى درست در پشت سر عثمانى . بهترين جا براى فرو كردن خنجر و آيا مى
دانيد يا نه كه در ((چالدران ))
با قتل عام هاى داخلى از دو سو، خون نزديك به پانصد هزار مسلمان به
زمين ريخت ؟!(19)
گمان نكنيد كه به دفاع از تركان عثمانى برخاسته ام . نه . مى خواهم
بگويم كه بر اثر اين نزاع هاى خالى از حماسه و خونين محلى و بر اثر كم
خونى ناشى از آنهاست كه ما خاورميانه اى ها امروز به چنين روزگارى
گرفتاريم . مى خواهم ببينم كه آيا مورخان ريش و سبيل دار ما حق دارند
يا نه كه از آن سياست تفرقه ى دينى دفاع كنند؟ شايد راست باشد كه اگر
عثمانيان پيروز مى شدند يا اگر صفويان در زير لواى تشيع ، ساز جداگانه
اى نمى نواختند، ما اكنون ولايتى از ولايات خلافت عثمانى بوديم ولى مگر
نه اين است كه اكنون ولايتى از ولايات دست نشانده ى غربيم ؟ و باز مگر
نه اين است كه از ابتداى نهضت اسلام تا شش هفت قرن بعد ما همين صورت را
داشتيم و در حالى كه ظاهرا ولايتى از ولايات خلافت بغداد بوديم در لباس
همان جزيى از كل بودن چه كلى از عالم اسلام را به دوش مى كشيديم ؟ و
باز مگر نه اين است كه حتى در ساده ترين سال هاى سلطه ى امويان باز ما
بوديم كه با تكيه به قوميت و آن چه از ايرانى مآبى به اسلام داده بوديم
لواى سياه عباسيان را از خراسان تا بغداد كشيدى و رنگ و انگ تمدن
ايرانى را چنان به اسلام زديم كه هنوز هم مستشرقان تازه كار درمانده
اند كه چند درصد از تمدن اسلامى را عواملى غير ايرانى بايد ساخته باشد؟
غرض از اين همه ، اين است كه سعه ى صدر داشته باشيم و به اين بنگريم كه
بر اثر چنان سياست هاى تفرقه انگيز و آن آتش افروزى خونين و بى حماسه و
بى عاقبت كه به كمك زير جلى محافل روحانى وقت و به به گويى سفراى مسيحى
فرنگ كه اخلاف شيعه و سنى را دامن مى زدند دنبال شد چه بلاها كه به سر
شرق آمد يا به سر همه ى ما كه غربى ها، خاورميانه اى مى نامندمان ! و
ما اكنون چه كم خونى مزمنى را از آن دوران به ارث برده ايم و ببينيد
نويسنده ى فرنگى از آن سياست تفرقه انگيز و ضعيف كننده ى شرق با چه
بادى در آستين خود و چه شاخى در جيب ما حرف مى زند! بله همان حضرت
((رنه گروسه )) است كه مى
فرمايد:
((اين چنين است كه ايران جاى خود را در صف دولت
هاى بزرگ اداره كننده ى جهان مى يابد. نخستين دليلش روابط دربار اصفهان
از طرفى با خان خانان مغول ، و از طرف ديگر با قدرت هاى غربى و اين
روابط با غرب به خصوص از نظر تاريخ جهانى اهميت بسيار دارد چرا كه درست
بر خلاف امپراتورى عثمانى ، ايران را به صورت متحد طبيعى عالم مسيحيت
در آورده است و به خاطر همين ماءموريت تاريخى است كه سياحان بزرگ
اروپايى قرن هفدهم روى به دربار اصفهان نهاده اند، نخست برادران شرلى ،
اين ماجراجويان اعجاب انگيز انگليسى كه دوستان شخصى شاه عباس شدند و
سپس (تارونيه ) و (شاردن )...))
اكنون بگذاريد يك بار ديگر قلم را به ابن خلدون بدهم تا
((... از بيگانگان هرگز ننالم والخ ))...
اين حضرت درباره ى شخص تيمور مى گويد: ((برخى او
را عارف مشرب مى دانند و برخى ديگر رافضى اش مى دانند زيرا كه ديده اند
براى افراد خاندان على برترى قايل است ...))(20)
مى بينيد كه زمزمه بسى پيش از صفويان آغاز شده است و آن وقت مگر اين
تيمور ((رافضى )) چه كرد؟
يك بار ديگر دنياى اسلام را چنان كوبيد كه نه از تاك نشان ماند و نه از
تاك نشان . اگر هلاكوى مغول در 657 هجرى خليفه ى عباسى بغداد را به ترس
از لرزش زمين و آسمان و غضب الهى لاى نمد ماليد تا خفه شد، اين گردن
كلفت ثانى ، يعنى تيمور، بايزيد ايلدوروم (= برق (= صاعقه )) را كه
آخرين سلجوقيان تركيه بود در قفس كرد و به عنوان خوش رقصى براى
نامسلمانان مسيحى هم چون ببرى به تماشايش گذاشت و پس از اين وقايع بود
كه دنياى ملوك طوايف قرن هشتم هجرى چنان در وحشت و خراب و درماندگى يك
دست شد كه صفويان براى بيعت گرفتن مى توانستند حتى به كشتار نيازى
نداشته باشند.
غرض از اين همه موشكافى ، آه و اسف بر گذشته نيست يا تفاخر به منم آن
كه رستم يلى بود يا نبود در سيستان . غرض اين است تا بدانم كه كرم
چگونه در خود درخت جا كرده بود كه ((سعدى
)) آدمى درست يك سال پيش از قتل خليفه ى بغداد و
در آن بحبوحه ى غارت مغول ها مى فرمايد:
در آن ساعت كه ما را وقت خوش بود |
|
ز هجرت شش صد و پنجاه و شش بود |
و يا ابن خلدون آدمى كه سراسر غرب عالم اسلامى را به عنوان قاضى و وزير
و منشى حضور اميران زير پا داشت و چنان كتابى در فلسفه ى تاريخ نوشت ،
خود چگونه تن به قضا داده بود و در خستگى ناشى از كشمكش هاى داخلى
امراى مسلمان اندلس چنان نوميد و درمانده بود كه با آن خبرسازى ها چشم
به راه هر نطربوق يك دست كننده ى عالم داشت ، گرچه اين يك دستى در
ويرانى باشد.
6: نخستين گنديدگى ها
چنين است كه در خاورميانه ى ما هم زمان با طلوع دوره ى
((رنسانس )) در غرب ديو
تفتيش عقايد قرون وسطايى سر بر مى دارد و كوره ى اختلافات و جنگ هاى
مذهبى تافته مى شود. گذشته از اين كه در صفحات پيش ديديم كه اين سوى
عالم دارد خالى مى شود از كاروان هاى متاع آور و به اين دليل بايد به
انزواى فقر و تصوف صوفى مآب خود بخزد به اين طريق به قول حضرت فرديد ما
درست از همان جا كه غرب تمام كرده است ، شروع كرده ايم غرب كه برخاست ،
ما نشستيم غرب كه در رستاخيز صنعتى خود بيدار شد، ما به خواب اصحاب كهف
فرو رفتيم بگذريم كه عين اين بازى الا كلنگ را ما در دوره ى روشنفكرى
هم داريم كه غرب در اوايل قرن 18 ميلادى شروعش كرد و ما در اوايل قرن
بيستم (با نهضت مشروطه ) كه اروپا داشت به سمت سوسياليسم و سبك هاى
هدايت شونده در اقتصاد و سياست و فرهنگ مى گراييد.
برداريد ورقى بزنيد به سفرنامه هاى همه كسانى كه در سراسر دوره ى صفوى
به عنوان سياح يا بازرگان يا ايلچى يا مستشار نظامى و اغلب هم از
يسوعيان (ژزوئيت ها)(21)
به اين سو آمده اند و ببينيد كه همه ى ايشان چه شاهدهاى تشويق كننده و
صبورى بوده اند براى آن تخته قاپو كردن ها! و چه پيزرى نهاده اند لاى
پالان آدم كشى هاى عباس صفوى يا بى بته گى هاى سلطان حسين ! و درست از
آن زمان است كه ما گوش مان بدهكار مى شود به به به گويى كنار گودنشينان
فرنگى كه در حقيقت تربيت كنندگان اصلى امرا و رجال ما هستند در اين سى
صد سال اخير و همه ى اين احسنت ها هم چون افسونى است در گوش پير مرد
راه دار خسته اى كه آرام بخوابد تا ديگران قافله را بزنند.
اين ها است سرچشمه هاى اصلى اين سيلاب غرب زدگى . بدبختانه ما هنوز هم
گوش مان به اين به به گويى هاى مغرضانه ى ماءموران وزارت خارجه اى
بيگانه اخت است كه هر چند سال يك بار در لباس مستشرقى يا سفيرى يا
مستشارى به اين سو مى آيند و در آخر كار طومار وهن آورى درست مى كنند
كه بله شما سرتان سر شير است و دم تان دم فيل . و ما يعنى همين مايى كه
از دوره ى خسرو انوشيروان ماليخولياى بزرگ نمايى داشته ايم و به تعارف
دل باخته بوده ايم ! به دنبال همين رفت و آمدهاى نوع تازه است كه
فرنگان با خلق و خوى ما آشنا مى شوند و مى آموزند كه چگونه دست به دهان
نگاه مان بدارند و چگونه قرضه بدهند و بعد گمرك را در اختيار بگيرند.
يا چگونه انحصار ابريشم مملكت را كه در دست شاه وقت است (در زمان صفويه
)، در بازار رقابت هاى خود بشكند و بعد كه خيارشان كونه كرد، چگونه به
دست غلجاييان افغان خيال خود را از آن پهلوان كچل صفوى راحت كنند كه كم
كم به اندازه ى لولوى سرخرمنى ترس آور مى شود. و بعد هم نادر است كه
بيايد و چنان كله خرانه به هند بتازد و درست در روزگارى كه كمپانى هند
شرقى ، يعنى استعمار غربى ، دارد در جنوب هند خيمه و خرگاه مى زند و
لازم است كه سر دربار محمد شاه در شمال هند گرم باشد. و بعد هم سر نادر
كه به بيخ طاق كوفته شد داستان تركمان چاى است (1243 هجرى ، 1828
ميلادى ) كه آخرين عر و تيز اين پوست شير پوشيده ى غافل بود. و بعد هم
داستان جنگ هرات است (1273 - 1857) كه يك محاصره بوشهر آخرين پشم را از
اين ريش و سمباد برد. نعش اين پهلوان را هم اين چنين به خاك افكندند. و
در اين پنجاه شصت ساله ى آخر هم كه سر و كله ى نفت پيدا شده است و ما
باز چيزى به عنوان علت وجودى يافته ايم ، بر اثر همين زمينه چينى ها و
سوابق ديگر آب ها چنان از آسياب افتاده است كه سرنوشت سياست و اقتصاد و
فرهنگ مان يك راست در دست كمپانى ها و دولت هاى غربى حامى آن ها است .
و روحانيت نيز كه آخرين برج و باروى مقاومت در قبال فرنگى بود از همان
زمان مشروطيت چنان در مقابل هجوم مقدمات ماشين در لاك خود فرو رفت و
چنان در دنياى خارج را به روى خود بست و چنان پيله اى به دور خود تنيد
كه مگر در روز حشر بدرد. چرا كه قدم به قدم عقب نشست .
اين كه پيشواى روحانى طرف دار ((مشروعه
)) در نهضت مشروطيت بالاى دار رفت ، خود نشانه
اى از اين عقب نشينى بود. و من با دكتر ((تندركيا))
موافقم كه نوشت شيخ شهيد نورى نه به عنوان مخالف ((مشروطه
)) كه خود در اوايل امر مدافعش بود، بلكه به
عنوان مدافع ((مشروعه ))
بايد بالاى دار برود.(22)
و من مى افزايم ، و به عنوان مدافع كليت تشيع اسلامى . به همين علت بود
كه در كشتن آن شهيد همه به انتظار فتواى نجف نشستند. آن هم در زمانى كه
پيشواى روشنفكران غرب زده ى ما ملكم خان مسيحى بود و طالب اوف سوسيال
دمكرات قفقازى ! و به هر صورت از آن روز بود كه نقش غرب زدگى را هم چون
داغى بر پيشانى ما زدند. و من نعش آن بزرگوار را بر سر دار، هم چون
پرچمى مى دانم كه به علامت استيلاى غرب زدگى پس از دويست سال كشمكش بر
بام سراى اين مملكت افراشته شد.
و اكنون در لواى اين پرچم ، ما شبيه به قومى از خود بيگانه ايم . در
لباس و خانه و خوراك و ادب و مطبوعات مان و خطرناك تر از همه در فرهنگ
مان . فرنگى مآب مى پروريم و فرنگى مآب راه حل هر مشكلى را مى جوييم .(23)
اگر در صدر مشروطه خطر بيخ گوش مان بود، اكنون در جان مان نشسته . از
آن دهاتى به شهر گريخته كه ديگر به ده برنمى گردد، چون سلمانى دوره گرد
آبادى او بريانتين در بساط ندارد و در ده سينما نيست و ساندويچ نمى
توان خريد، گرفته تا آن وزير كه چون در مقابل گرد و خاك حساسيت (آلرژى
!) دارد سالى به دوازده ماه در چهار گوشه ى عالم پرسه مى زند. و چرا
اين طور شد؟ چون همه ى دو سه نسلى كه پس از وقايع مشروطه در اين آب و
خاك سرى توى سرها درآوردند و معلم و نويسنده و وزير و وكيل و مدير كل
شدند و جز در طب ، هيچ كدام متخصص در فن و حرفه اى نشدند، همه ى اين ها
اگر هم چشم شان يك راست به دست قرتى بازى هاى دوره ى جوانى خودشان نبود
كه در پاريس و لندن و برلن گذرانده بودند، دست كم گوش شان فقط بدهكار
به ((سه مكتوب )) آقاخان
كرمانى بود. خطاب به جلال الدوله و به ديگر غرب زدگى هاى صدر اول
مشروطيت از زبان و قلم ملكم خان و طالب اوف و ديگران ...(24)
و تا آن جا كه صاحب اين قلم مى بيند اين حضرات ((مونتسكيو))هاى
وطنى (!) هركدام از يك سوى بام افتاده اند. و گرچه شايد همه در اين
نكته متفق القول بودند و بفهمى نفهمى احساس مى كردند كه اساس اجتماع و
سنت كهن ما در قبال حمله ى جبرى ماشين و تكنولوژى تاب مقاومت ندارد و
نيز همگى به اين بى راهه افتادند كه پس ((اخذ
تمدن فرنگى بدون تصوف ايرانى ))(25)،
اما گذشته از اين نسخه ى نامجرب كلى هركدام در جست و جوى علاج درد به
راهى ديگر رفتند. يكى زير ديگ پلوى سفارت را آتش كرد، ديگرى به تقليد
از غرب گمان كرد بايد ((لوتر))
بازى در آورد و با يك ((رفورم ))
مذهبى به سنت كهن جان تازه دميد، و سومى دعوت به وحدت اسلامى كرد، در
زمانى كه قتل عام ارمنيان و كردها كوس رسوايى عثمانى را بر سر بازار
دنيا كوفته بود. مى بخشيد كه در لفافه مى گويم . جاى صراحت نيست .
در آن صدر اول مشروطه علت اساسى كار زعماى قوم در اين بود كه مخالف و
موافق گمان مى كردند كه ((اسلام = مشروعه = مذهب
)) هنوز آن كليت جامع را دارد كه حفاظى يا سدى
در مقابل نفوذ ماشين و غرب باشد. به اين علت بود كه يكى به دفاع از آن
برخاست و ديگرى كوبيدش . به همين علت بود كه ((مشروطه
)) و ((مشروعه
)) دو مفهوم متضاد بى دينى و دين دارى از آب
درآمد. به اين طريق به گمان من همه ى آن حضرات ، بوق را از سر گشادش
زده اند. گرچه شايد اگر ما نيز در آن دوره مى زيستيم ، خبط آن دو فريق
را تكرار مى كرديم و اكنون ديگر نبوديم تا چنين قضاوت سختى را به قلم
بياوريم ، چرا كه آن حضرت به هر صورت نزديك تر از ما بودند به زمانى كه
ميرزاى بزرگ شيرازى با يك فتواى ساده طومار امتياز تنباكو (به كمپانى
انگليسى رژى ) را در نوشت و نشان داد كه روحانيت چه پايگاهى است و نيز
چه خطرى ! به هر طريق آن همه مردان نيك در صدر اول مشروطه ، غافل بودند
از اين كه خداى تكنيك در خود اروپا نيز سال ها است كه از فراز عرش بورس
ها و بانك ها كوس لمن الملكى مى زند و ديگر تحمل هيچ خدايى را ندارد و
به ريش همه ى سنت ها و ايدئولوژى ها مى خندد. بله اين چنين بود كه
مشروطه به عنوان پيش قراول ماشين ، روحانيت را كوبيد و از آن پس بود كه
مدارس روحانى در دوره ى بيست ساله به يكى دو شهر تبعيد شد و نفوذش از
دستگاه عدليه و آمار بريده شد و پوشيدن لباسش منع شد. و آن وقت روحانيت
در قبال اين همه فشار نه تنها كارى به عنوان عكس العملى نكرد، بلكه هم
چنان در بند مقدمات و مقارنات نماز ماند؛ يا در بند نجاسات يا مطهرات ؛
يا سرگردان ميان شك دو و سه ! و خيلى كه همت كرد راديو و تلويزيون را
تحريم كرد كه چنين گسترش يافته اند و هيچ رستمى جلودارشان نيست . در
حالى كه روحانيت بسيار به حق و به جا مى توانست و مى بايست به سلاح
دشمن مسلح بشود و از ايستگاه هاى فرستنده ى راديو تلويزيونى مخصوص به
خود - از قم يا مشهد - هم چنان كه در واتيكان مى كنند، به مبارزه با
غرب زدگى ايستگاه هاى فرستنده ى دولتى و نيمه دولتى بپردازد. سر بسته
بگويم : اگر روحانيت مى دانست كه با اعتقاد به ((عدم
لزوم اطاعت از اولوالامر))، چه گوهرگران بهايى
را هم چو نطفه اى براى هر قيامى در مقابل حكومت ظالمان و فاسقان در دل
مردم زنده نگه داشته ، و اگر مى توانست ماهيت اصلى اين اولياى امر را
به وسايل انتشاراتى (روزنامه ، راديو، تلويزيون ، فيلم و غيره ...) خود
براى مردم روشن كند و حكم موارد عام را به موارد خاص بكشاند و اگر مى
توانست با پا باز كردن به محافل بين المللى روحانيت و جنبشى به كار خود
بدهد، هرگز اين چنين دل به جزييات نمى بست كه حاصلش بى خبرى صرف و كنار
ماندن از گود زندگى است .(26)
و به عنوان شاهد مثال اشاره اى بكنم به نقشى كه تنها يك كمپانى نفت در
اين شصت ساله ى اخير در سياست و اجتماع ما بازى كرده است و بعد رها كنم
اين همه بحث تاريخى را.
امتياز نفت درست در سال اول قرن بيستم ميلادى (1901) داده شد. از طرف
شاه قاجار به ((ويليام نوكس دارسى
))، انگليسى كه بعد حقوق خود را به كمپانى معروف
فروخت . و ما درست از 1906 به بعد است كه جنجال مشروطيت را داريم . و
حوزه ى قرارداد كجا است ؟ دامنه هاى جنوب غربى كوه هاى بختيارى . آثار
نخستين چاه نفت هنوز در مسجد سليمان باقى است . پس بايد دامنه ى جنوب
غربى كوه هاى بختيارى را از كوچ زمستانه ى ايل بختيارى خالى نگه داشت
تا نخستين چاه كن هاى نفت بتوانند به راحتى زمين ، كوه و دشت مسجد
سليمان را بكاوند. اين جورى است كه ايل بختيارى
(27) راه مى افتد تا با كمك مجاهدان تبريز و رشت به فتح
تهران برود! و اگر مشروطه ى ما نيم بند است به همين علت هم هست كه
((خان ))ها به پشتيبانى
از نهضتى برخاستند كه در اصل ((خان خانى
)) را نفى مى كند. بله . به اين طريق سر ما آن
قدر گرم به مشروطه و استبداد است تا جنگ اول بين الملل را در مى گيرد.
اما كمپانى به نفت رسيده است و دريادارى انگليس كه رسما صاحب امتياز
نفت جنوب شده است ، حالا ديگر سوخت مطمئن خود را دارد.
مى بينيد كه من تاريخ نويسى نمى كنم . استنباط مى كنم و خيلى هم به
سرعت . دلايل و وقايع را خود شما در تاريخ ها بجوييد.
بعد در حدود سال 1300 خودمان (1920 ميلادى ) جنگ تمام شده است و صاحبان
كمپانى اكنون فاتح اند و كوره ى جنگ فسرده و ناچار مصرف خارجى نفت كم
شده و بايد مشترى نفت را در بازارهاى داخلى نيز جست . پس بايد حكومت
مركزى مقتدرى سر كار باشد تا همه ى راه ها را امن كند و راه بندها
برداشته شود و تانكرهاى نفت به راحتى بتوانند تا قوچان و خوى و مكران
بروند و بايد بتوان در هر ده كوره اى پمپ بنزين ساخت . و مهم تر از همه
اين كه چون صاحب امتياز اكنون دريادارى انگليس است ، ديگر حوصله ى
اغتشاش داخلى و چانه زدن با خان ها و مجلس ها و مطبوعات را ندارد و مى
خواهد تنها با يك نفر طرف باشد. اين است كه كودتاى 1299 را داريم و
حكومت نظامى و خودكامه ى بعدى اش را و تخت قاپوى كردها را و خفقان
گرفتن ((سميتقو)) را و سر
به نيست شدن شيخ خزعل را كه اگر اندكى عاقلانه رفتار كرده بود، حالا
المثناى شيخ نشين بحرين را در خوزستان هم داشتيم .
بعد، در سال 1311 خودمان (1932 ميلادى ) كم كم مدت امتياز دارسى از
نيمه گذشته است و دارد به سوى تمامى مى رود. ناچار صاحب امتياز اصلى ،
دريادارى يعنى دولت انگليس ، بايد از چنان قدرت متمركزى كه هست و همه ى
حرف هايش را از مجلس و هياءت وزرا تا قشون و امنيت عمومى ، يك نفر مى
زند، استفاده كرد و تا تنور داغ است مدت امتياز را تجديد كرد. اين است
كه تقى زاده از نو ((آلت فعل ))
مى شود و مجلس خيمه شب بازى راءى مى دهد و امتياز دارسى را اول لغو
مى كنند و بعد از نو مى بندند و با چنان بوق و كرنايى كه حتى پيرمردهاى
قوم بو نبردند كه چه كاسه اى زير نيم كاسه است ! يا اگر بردند، لب تر
نكردند. چرا كه نديديم هيچ كدام شان حتى ناله اى از آن داستان سر كنند
و محكوميت تاريخ را از پيشانى سرنوشت خود بردارند. مگر بعدها كه آب از
آسياب افتاد و سر پل سال هاى پس از شهريور بيست ، افسار هر خرى را
گرفتند.
البته چنين حقيقت زشتى را بايد به صورت ظاهر سازى هاى در خور زمانه
مزين كرد. يعنى واقعيت را پوشاند. و چه جور؟ اين جور كه به ضرب دگنك
لباس مردم را متحد الشكل مى كنند و كلاه نمدى را از سر مردها برمى
دارند و حجاب را از سر زن ها. به عنوان آخرين تحولات مترقيانه (!) و
راه آهن سرتاسرى را مى كشند - نه به خرج نفت ، بلكه به خرج ماليات قند
و شكر- كه تازه بزرگ ترين دليل وجودى اش كمك رساندن به پشت جبهه ى
استالين گراد بود در سال هاى جنگ دوم بين المللى .
بعد، در سال 1320 خودمان (1941 ميلادى ) باز جنگ اروپا است و خطر رشيد
عالى گيلانى و لاسى كه حكومت وقت ايران به عنوان علامت بلوغى ، اما سر
پيرى ، با محور رم - برلن مى زند. آخر گاوهاى يك طويله اگر هم خو
نشوند، هم بو كه مى شوند. و البته ديگر شوخى بردار نيست و همه ديديم كه
چه وضعى پيش آمد. آن همه قدرت و جبروت و ارتش و ركن دو و شهربانى يك
روزه از هم پاشيد. و البته وقتى ناپلئون كه يك سردار فرانسوى بود به
جزيره ى ((سنت هلن ))
رضايت داد، پيداست كه يك سردار ايرانى به جزيره ى ((موريس
)) خواهد ساخت . و بعد ممالك متحد امريكا است كه
خيلى زودتر از جنگ بين الملل اول به خود جنبيده است و بايد بتواند كشتى
هاى سلاح بر خود را در خليج فارس نفت گيرى كند. و اگر شما بوديد، حاضر
بوديد به ازاى سوخت كشتى هايى كه در راه پيروزى بر فاشيسم - يعنى نجات
روس و انگليس - دور دنيا مى گشتند دلار از جيب شخصى بدهيد؟ آن هم به
كمپانى نفت انگليس ؟ بله . زمينه ى دخالت امريكا در قضيه ى نفت جنوب از
اين جا شروع مى شود به خصوص كه در قضيه ى آذربايجان فقط وزنه ى سياست
امريكا بود كه سازمان ملل را به حركت واداشت و روس هاى شوروى ،
آذربايجان را تخليه كردند. ناچار باز تشنج است و آزادى خواهى است و سخن
از امتياز نفت شمال هم هست ، هم چو لولوى سر خرمنى كه انگليس ها نمى
خواهند حصارش را به امريكا بسپارند. و اين آزادى مختصر هست تا در سال
1329 (1951 ميلادى ) كه نفت ملى مى شود و امريكا كيش مى دهد و مهره
هاى شطرنج يكى پس از ديگرى عوض مى شوند. يكى بايد به صندوق عدم برود و
ديگرى مات بشود. تا سرمايه دارى امريكا بتواند 40 درصد از سهام
((كنسرسيوم )) نفت را
ببرد. درست همان سهامى كه دريادارى انگلستان دارد. و اين است داستان
قيام ملى 28 مرداد 1332.
و اين است معنى آن چه دنباله روى در سياست و اقتصاد مى ناميم . دنباله
روى از غرب و از كمپانى هاى نفتى و از دولت هاى غربى ، اين است حد
اعلاى تظاهر غرب زدگى در زمانه ى ما. به اين صورت است كه صنعت غرب ما
را غارت مى كند و به ما حكم مى راند و سرنوشت ما را در دست دارد.
پيداست كه وقتى اختيار اقتصاد و سياست مملكت را به دست كمپانى هاى
خارجى دادى ، او مى داند كه به تو چه بفروشد و دست كم اين را مى داند
كه چه چيز را نفروشد. و البته براى او كه مى خواهد فروشنده ى دايمى
كالاهاى ساخته ى خود باشد، بهتر اين است كه تو هرگز نتوانى از او بى
نياز باشى . و خدا زنده بدارد معادن نفت را. نفت را مى برند و در مقابل
هر چه بخواهى به تو مى دهند. از شير مرغ تا جان آدمى زاد. حتى گندم . و
اين داد و ستد اجبارى حتى در مسايل فرهنگى نيز هست . و در ادب و سخن .
برداريد و صفحات انگشت شمار مطبوعات مثلا سنگين ادبى را ورق بزنيد.
كدام خبر از اين سوى عالم در آن ها هست ؟ يا از شرق به معنى اعم ؟ از
هند يا از ژاپون يا از چين ؟ همه خبر از ((نوبل
)) است و عوض شدن ((پاپ
)) و از ((فرانسواز ساگان
)) است و جايزه هاى ((كان
)) و آخرين نمايش نامه ى ((برادوى
)) و تازه ترين فيلم ((هوليوود)).
((رنگين نامه ))ها هم كه
حساب شان پاك است و اگر اين ها را ((غرب زدگى
)) نناميم ، چه بناميم ؟
7: جُنگ تضادها
اكنون ماييم و تشبه به قومى بيگانه و به سنتى ناشناس و به
فرهنگى كه نه در آب و هواى زمين ما ريشه دارد و نه به طريق اولى شاخ و
برگى مى كند. در زندگى روزانه و در سياست و در فرهنگ . و به اين علت
همه چيزمان ابتر. و اصلا اين ((ما))
كيست ؟ چيزى مانده به نوزده - بيست ميليون آدمى زاد كه 75 درصدشان در
روستاها مى زيند و يا زير چادرها و كپرها بار سوم عهد بدايت خلقت ، بى
خبر از ارزش هاى جديد، محكوم به رسوم ارباب و رعيتى ، ماشين نديده ، با
ابزار كارى بدوى و خوراكى و سوختى و پوششى و خانه اى همه در خور بدويت
. يعنى خيش و نان جو و تاپاله ى گاو و كرباس و كومه ، به ترتيب . و
تنها چيزى كه از دنياى غرب به اين روستا نفوذ كرده است ، سربازگيرى است
و ((ترانزيستور)). و همين
دو، خود بدتر از ديناميت اثر مى كند.
تحول ماشينى ، تا آن حد كه بخارى را به جاى كرسى بگذارد، اولين قدم است
. اما در اين روستاها كه ما داريم ، حتى زغال را نمى شناسند. چه رسد كه
نفت را. و ما كه مملكتى نفت خيزيم و خيلى هم براى توسعه ى مصرف نفت
كوشش مى كنيم سرانه ى مصرف بنزين و نفت مان در سال فقط دويست و پنجاه
ليتر است . تازه با اين همه چهار چرخه ى قراضه اى كه در شهرها بنزين مى
خورند و تصادف پس مى دهند.(28)
و با اين مقدار نفت حتى روزى يك اشگنه هم نمى شود پخت . آن وقت غرب
زدگى ايجاب مى كند كه همين روستاها را با اين شرايط كه شمردم ،
بيندازيم زير لگد تراكتورهاى جورواجور كه به اعتبار پول نفت و اصلا در
مقابل صادرات نفتى ناچاريم بخريم . و آن وقت اين تراكتور چه مى كند؟
همه ى مرزها و سامان هاى اجدادى را به هم مى زند. بيا و ببين چه
كشتارها بر سر اين كه چرا اين خيش كور قرن بيستمى از زمين
((كل مدولى )) سه وجب
تجاوز كرده و به زمين ((كل عباس على
)) وارد شده . من از اين برخوردهاى خونين و
بابيل سرشكافتن هاى دهات ، يك آرشيو درست كرده ام براى يك قصه . و تازه
در چنين اوضاعى و احوالى آخرين راه تحول را، در دهات تقسيم املاك
دانسته اند! و گستردند طبقه ى خرده مالك . يعنى هر زمين قابل كشتى را
بدل كردن به تار عنكبوتى از مرز و سامان هاى فردى كه هر ماشينى را در
تار و پود خود خفه خواهد كرد و قدرت عمل را از آن خواهد گرفت . و بعد
هم بيا و ببين چه قبرستانى شده است مزارع مملكت براى قراضه ى پوسيده ى
اين تراكتورها كه نه ايستگاه تعميراتى در دسترس دارند كه مراقب كارشان
باشد و نه افق بازى هست و نه زمين وسيعى تا بتوان ازشان كارى كشيد و نه
جاده اى هست كه بتوان براى تعمير به شهرشان آورد. و با اين همه اهالى
يك روستا دست كم سه ماه از سال بى كار بى كار! و گرفتار سرما و سيل و
بى آبى و خشك سالى و ملخ . آخر اين ها را كى بايد حل كرد؟