ميزان الحكمه جلد ۸
آيت الله محمد محمدى رى شهرى
- ۳ -
ـ مردى از پيروان آيين دوگانه پرستى به امام رضا(ع ) عرض كرد: من
مى گويم : سازنده جهان دو تـاسـت چـه دلـيلى وجود دارد كه او يكى است ؟
حضرت فرمود: همين كه مى گويى : اودو تاست دليل بر اين است كه او يكى است , زيرا
ادعاى تو بر وجود خداى دوم پس از آنى است كه وجود يك خدا را ثابت مى دانى پس , وجود
يك خدا مورد اتفاق است وبيش از يكى مورد اختلاف مى باشد.
ـ امـام على (ع ): اگر راههاى انديشه ات را در نوردى تا به پايانه هاى آن رسى , هيچ
دليلى تو را جز بـه ايـن رهـنـمـون نـشود كه آفريننده مور همان آفريننده درخت خرما
(زنبور عسل ) است و اين (رهـنمون شدن به آفريدگار يكتا) به سبب دقت و ظرافتى است كه
درجداسازى هر چيزى از چيز ديـگـر وپـيـچـيـدگـى تنوعى است كه در هر موجود زنده اى
به كار رفته است موجودات بزرگ وكوچك , سنگين وسبك ونيرومند وناتوان , همگى در
آفرينش براى خداوند يكسانند.
ـ امـام صـادق (ع ) در بـخـشـى از مناظره خود با زنديقى فرمود: اگر بگويى خدا دو
تاست , از اين دوحـالـت بـيرون نيست كه يا هر دو از هر جهت يكسانند يا از تمام جهات
متفاوتند از آن جا كه ما آفرينش را نظام مند مى بينيم و فلك را در گردش و آمد و شد
شب و روز و خورشيد و ماه را مرتب درسـتى كار وتدبير و هماهنگى امور دلالت بر اين
دارد كه مدبر يكى است وانگهى , اگر ادعا كنى خـدا دو تـاسـت لازمه اش اين است كه
فاصله اى ميان آنها باشد تا دوتا بودن آنها صدق كند در اين صورت , آن فاصله خود
خداى سومى است كه قديم به قدمت آنهاست و در نتيجه , اعتقاد به خداى سومى بر تو لازم
مى آيدو اگر سه خدا ادعا كنى همان چيزى لازم مى آيد كه در مورد اعتقاد به دو خدا
گفتيم , يعنى بايد ميان آنها,دو فاصله باشد كه در اين صورت وجود پنج خدا لازم مى
آيد و به اين ترتيب تعداد خدايان تا بى نهايت پيش مى رود.
ـ امـام صـادق (ع ) در پـاسـخ بـه ايـن پـرسـش كـه دلـيـل بـر يـگـانـگـى خـدا چيست
, فرمود: نيازمندى آفريدگان .
پيامدهاى اعتقاد به خدايان متعدد(1).
قرآن .
((خـدا هـيـچ فـرزندى برنگرفت و هيچ خداى ديگرى با او نيست در غير اين صورت هر
خدايى با آفـريـدگـان خـود به سويى مى رفت و هر يك بر ديگرى برترى مى جست منزه است
خدا از آن چه مى گويند)).
ـ در تفسير على بن ابراهيم آمده است : سپس خداى عزوجل در پاسخ به ثنويه كه معتقد به
دو خدا هستند فرمود: ((خدا هيچ فرزندى برنگرفت و هيچ خداى ديگرى با او نيست ))
فرمود: اگر چنان كه شما مى پنداريد دو خدا وجود داشته باشد هر كدام آنها خواهان
برترى بر ديگرى مى شود و اگر يـكى از آنها بخواهد انسانى بيافريند وديگرى بخواهد بر
خلاف او حيوانى بيافريند به دليل اختلاف خـواسـت و اراده هـر يـك بـا ديـگـرى ,
درآن واحـد انـسانى و حيوانى آفريده خواهد شد و اين از بـزرگـتـريـن امور محال است
و چون اين فرض باطل است و ميانشان اختلافى نيست , پس فرض وجود دو خدا باطل است و يك
خدا بيش نيست اين تدبير وپيوستگى و قوام هر يك از موجودات به ديـگـرى دلـيل بر آن
است كه سازنده (هستى ) يكى است اين است مراد فرموده خداى عزوجل كه ((خـدا هـيـچ
فرزندى بر نگرفت )) و فرموده ديگر او كه ((اگر درآسمان و زمين خدايانى جز اللّه
بودند, هر آينه آسمان و زمين ويران مى شد)).
در تفسير الميزان درباره آيه ((در غير اين صورت هر خدايى با آفريدگان خود به سويى
مى رفت )) آمده است : اين آيه دليلى است بر نفى چند خدايى از طريق بيان ناممكن بودن
آن , زيرا تصور وجود چندخدا ممكن نيست مگر اين كه ميان آنها به نحوى از انحا بينونت
و جدايى باشد به گونه اى كه در معناى الوهيت و ربوبيتشان متحد و يكى نباشند معناى
ربوبيت خدا در بخشى از هستى و نوعى از انـواع آن واگـذارى تـدبير آن بخش و آن نوع
از هستى به آن خداست به نحوى كه در كار خود كـاملا استقلال داشته باشد و در قلمرو
ربوبيت خود به هيچ چيزى جز خود, حتى به كسى كه كار اداره آن بخش از هستى را به او
واگذار كرده , نياز نداشته باشد همچنين روشن است كه از دو امر متباين و جدا از هم
جز دو امر متباين و جدا از هم سر نمى زند.
لازمـه ايـن فرض آن است كه هر خدايى در كار تدبير خود مستقل باشد و رابطه اتحاد و
پيوستگى مـيـان انواع تدابير جارى در عالم هستى از هم گسسته باشد, مثلا نظام حاكم
بر دنياى انسانى از نـظامهاى جارى در انواع حيوان و گياه و خشكى و دريا و دشت و كوه
و زمين و آسمان و جز اينها جدا و منقطع باشد واين البته موجب از هم پاشيدن نظام
آسمانها و زمين و موجودات ميان اين دو مـى شـود حـال آن كـه يـكـپـارچـگـى نـظـام
هـسـتـى و سـازگـارى اجـزاى آنـها با يكديگر و پيوستگى تدبيرحاكم برآن خلاف آن رامى
گويد.
ايـن اسـت مـقـصـود آيـه ((در غـير اين صورت هر خدايى با آفريدگان خود به سويى مى
رفت )), يعنى خدايان , به سبب تدبيرى كه از هر يك سر مى زند, از يكديگر جدا مى
شدند.
جـمله ((وهريك برديگرى برترى مى جست )) محذور ديگرى است كه از وجود چند خدا لازم مى
آيد ودلـيـل ديـگـرى را بـر نـفـى چند خدايى تشكيل مى دهد توضيح آن كه تدابير و
قوانين حاكم بر هستى گوناگون است برخى تدابير عرضى هستند مانند تدابير و قوانين
جارى در خشكى و دريا و تـدابـيـر جـارى در آب و آتش و برخى تدابير طولى هستند كه
خود به دو گونه تقسيم مى شوند: تـدبـيـر و قـانون عمومى وكلى و حاكم و تدبير و
قانون خاص و جزئى و محكوم , مانند تدبير عالم خـاك و تدبير نباتات موجود درآن و
مانند تدبير عالم آسمان و تدبير هر يك از كواكب و ستارگان آن و مانند تدبير كل عالم
مادى وتدبير هر يك از انواع مادى بنابراين , قسمتى از اين تدبير و قوانين يعنى
تدبير عام و كلى بر برخى ديگربرترى و حاكميت دارند به عبارت ديگر اين تدبير و
قوانين به گـونـه اى هستند كه اگر آن چه تحت حاكميت آنها هستند از آنها جدا شوند و
قطع رابطه كنند, هـمـگـى از بين مى روند چون به تدبير حاكم برخود وابسته اند, چنان
كه اگر عالم خاكى يا تدبير عامى كه بر آن حاكم و جارى است نبود, نه از عالم انسانى
خبرى بود و نه از تدبير و قوانينى كه به طور خاص بر اين عالم حاكم است .
لازمـه آن ايـن اسـت كـه خـدايى كه مرجع نوع برتر تدبير است نسبت به خدايى كه نوع
پايين تر و خـاص ترو پست تر به او واگذار شده است برتر باشد و برترى خدا بر خدايى
ديگر محال است , نه به ايـن دلـيـل كـه ـآن گـونه كه مفسران اظهار داشته اند ـ
برترى مذكور مستلزم آن است كه خدا مـغـلـوب خدايى ديگر باشد ياقدرتش ناقص باشد و
براى تكميل آن نياز به ديگرى دارد, يا محدود بـاشد و محدوديتش به تركيب دراو مى
انجامد, زيرا همه اين امور از لوازم امكان است كه با واجب الـوجـود بودن خدا منافات
دارد, چه ,بت پرستان , به غير از اللّه , ديگر خدايان خود را واجب الوجود نمى دانند
بلكه اين خدايان در نظر آنان موجوداتى ممكن اما برتر هستند كه تدبير و اداره
موجودات فـرو دسـتـشان به آنها واگذار شده است ازنظر آنها, اين خدايان بنده خداى
سبحانند و خدايگان موجودات فرو دست خود و خداى سبحان رب الارباب و خداى خدايان است
و واجب الوجود بالذات تـنها اوست پس , محال بودن برترى خدايى برخداى ديگر به اين
دلايل كه گفتيم نمى باشد, بلكه بـه ايـن دلـيـل اسـت كه مستلزم بطلان استقلال خداى
فرودست بر خداى فرا دست در تدبير و تـاثيرگذارى است , زيرا وابستگى تدبير به غير و
نيازمندى به او بااستقلال جمع نمى شود, خداى فرو دست در تاثيرگذارى خود از خداى فرا
دست كمك مى گيرد و به اونيازمند است بنابراين , او از جـمـلـه اسـبابى است كه وسيله
و واسطه اى براى تدبير موجودات فرو دست قرار مى گيرند نه خـدايى كه در تاثيرگذارى
مستقل از خداى فرا دست عمل مى كند بنابراين , آن چه به عنوان خدا فرض شده است , خدا
نيست بلكه وسيله و سببى است براى تدبير امور و اين خلف است .
پيامدهاى اعتقاد به خدايان متعدد(2).
قرآن .
((اگـر در زمين و آسمان خدايانى جز اللّه مى بود, هر دو تباه مى شدند, پس پاك و
منزه است اللّه , خداوندگار عرش , از آن چه درباره اش مى گويند)).
ـ امـام صـادق (ع ) در پـاسـخ بـه ايـن پرسش كه دليل بر يگانگى خدا چيست , فرمود:
پيوستگى و هـمـاهـنـگى تدبير و نظام حاكم بر هستى و كامل بودن آفرينش , چنان كه
خداى عزوجل فرموده است : ((اگر در زمين و آسمان خدايانى جز اللّه مى بود, هر دوتباه
مى شدند)).
ـ امام صادق (ع ) در رساله اهليلجه , مى فرمايد: پس , دل با خرد خود اين نكته را
شناخت كه اگر با اوشـريـكـى بـود نـاتـوان و نـاقـص بـود و در صـورت ناقص بودن ,
انسان آفريده نمى شد و تدابير گوناگون ومتنوع نمى گشت و با وجود تقصيرى كه در
خداوندگاران يگانه و مستقل و شريكان همكار هست , دركارها نقص و كاستى راه مى يافت .
در تـفسير الميزان , ذيل آيه ((اگر در زمين و آسمان خدايانى جز اللّه مى بود, هر دو
تباه مى شدند پـس پـاك و منزه است خداوند صاحب عرش از آن چه درباره او مى گويند)),
آمده است : در تفسير سـوره هـودگفتيم و بعد از آن نيز بارها اشاره شد كه كشمكش ميان
بت پرستان و يكتا پرستان بر سـر يـكتايى و چندتايى خدا به معناى واجب الوجودى كه به
خودى خود هست و هستى بخش ديگر مـوجودات مى باشد,نيست , زيرا ميان اين دو گروه در
اين باره كه خدا يگانه است و شريكى ندارد اختلافى نيست بلكه اختلاف در باب اله به
معناى خداوندگار معبود است بت پرستها معتقدند كه تـدبير و اداره جهان با اجزاى
گوناگون آن به موجودات شريف و مقرب نزد خداواگذارشده است وبـايـد ايـن مـوجـودات
عـبادت وپرستش شوند تا پرستندگان خود را نزد خداى تعالى شفاعت و وسـاطـت كـنـنـد و
آنـان را بـه درگـاه اونـزديك گردانند, مانند خداوندگار يا آلهه آسمان و خداوندگار
زمين و خداوندگار انسان و اينان آلهه يامعبودان موجودات زير دست خود هستند و يزدان
پاك خداى خدايان و آفريدگار همگان است اين آيات حكايتگر همين باور ايشان است , آن
جا كـه مى فرمايد: ((و اگر از ايشان بپرسى كه چه كسى آنان راآفريده است ؟
هر آينه گويند: اللّه )) و آيـه ((و اگر از ايشان بپرسى كه چه كسى آسمانها و زمين
را آفريده است ؟
هر آينه گويند: خداى عزتمند و دانا آنها را آفريده است )).
آيـه كريمه مورد بحث هم وجود خدايانى جز اللّه را در آسمان و زمين تنها به اين معنا
نفى مى كند نـه به معناى آفريدگار هستى بخش كه هيچ كس قائل به تعدد چنين خدايى نيست
مراد از بودن الـه در آسـمـان وزمين نيز تعلق الوهيت او به آسمان و زمين است نه
ساكن بودنش در آن دو اين مورد نظير آيه ديگرى است كه مى فرمايد: ((اوست كه در آسمان
اله است و در زمين نيز اله )).
تـوضـيـح اسـتدلال آيه بدين گونه است كه اگر براى عالم بيش از يك اله و خدا فرض
كنيم اين خـدايـان داراى ذات گـونـاگـون و حقيقت متباين و جدا از هم خواهند بود و
تباين حقيقت آنها مقتضى تباين وجدايى تدبير آنان است كه در نتيجه , تدبيرها با هم
اصطكاك پيدا مى كنند و نظام آسـمـان و زمـين برهم مى خورد اما ما شاهد آنيم كه نظام
حاكم بر هستى نظامى يكدست است و اجـزاى آن بـه سـوى هدفهايى هماهنگ در حركتند
بنابراين , در عالم بيش از يك اله و خدا وجود ندارد و اين همان چيزى است كه مامى
خواهيم .
اگـر اشكال كنيد كه : تزاحم و برخورد اسباب و عللى كه در عالم مشاهده مى كنيم خود
گواهى بسنده برنابسامان بودن عالم هستى است , زيرا تضاد و برخورد اسباب و علل در
تاثيرگذارى روى مواد همان تفاسد و خنثى شدن اثر يكى به وسيله ديگرى است .
پـاسخ مى دهيم كه : تفاسد دو علت كه تحت تدبير دو مدبر باشند با تفاسد دو علتى كه
تحت تدبير يـك مـدبر باشند و يكى از آن علتها تاثير ديگرى را محدود كند ونتيجه اى
حاصل آيد, فرق مى كند تزاحم علل و اسباب در نظام هستى از اين قبيل است , زيرا علل و
اسباب كه اين نظام كلى را شكل مـى دهند, باوجود اختلاف و تمانع و تزاحمى كه دارند,
اثر يكديگر را خنثى نمى كنند, به اين معنا كـه بـرخـى از قـوانين كلى حاكم بر نظام
هستى به وسيله برخى ديگر نقض و شكسته شوند و در نـتـيجه , در عين وجود كليه شرايط و
نبود موانع , از مورد خود تخلف كنند و تاثير لازم را نگذارند مقصود از تباه و خنثى
شدن كاريك مدبر از سوى مدبر ديگر همين است در عالم هستى كشمكش دو سـبـب مـختلف شبيه
كشمكش دوكفه ترازو در سبك و سنگين شدن است , دو كفه ترازو, در عـيـن اخـتـلاف و
نـاهمخوانى با يكديگر, درتامين خواست ترازودار هماهنگ و متحدند و در راه رسيدن او
به هدفش , يعنى برابر كردن اندازه ازطريق زبانه , يارى مى رسانند.
بـازاگـراشـكـال كنيد كه نشانه هاى علم و آگاهى در نظام حاكم بر هستى مشهود است و
نشان مـى دهـد كـه خـداونـد اداره كننده عالم , آن را از روى علم و آگاهى مى چرخاند
با اين حال , چه اشـكـالـى دارد كه براى عالم چند خدا فرض شود كه همگى كار جهان را
از روى تعقل و خردورزى اداره و تدبير كنند و بايكديگر توافق كرده باشند كه به خاطر
حفظ مصلحت در كار تدبير خويش با يكديگراختلاف نورزند ومانع يكديگر نشوند؟
در پاسخ مى گوييم : چنين فرضى معقول نيست , زيرا تـدبـيـر تـعـقـلـى و خـردمندانه
نزدما آدميان به اين معناست كه افعالى را كه از ما سر مى زند با مـقـتـضـيات قوانين
عقلى كه حافظ سازگارى اجزاى فعل و حركت آن به سوى هدفش مى باشد, منطبق و هماهنگ
سازيم اين قوانين عقلى بر گرفته از حقايق و واقعيتهاى بيرونى و نظام جارى و حاكم بر
آنهاست پس , افعال خرد ورزانه ما پيرو قوانين عقلى هستند و اين قوانين پيرو نظام
عالم بـيـرونـى مـى بـاشـنـد, امـا خـداونـد مـدبـر هـسـتـى چـنـيـن نيست , بلكه
فعل او همان نظام خـارجى است كه قوانين عقلى تابع آن مى باشد بنابر اين , محال است
فعل او كه خودمتبوع است , تابع قوانين عقلى باشد دقت شود.
ايـن بـود تـقـريـر و تـوضـيـح دليل آيه (بر اثبات يگانگى خدا) اين دليل دليلى
برهانى است كه از مقدمات يقينى فراهم آمده و دلالت دارد بر اين كه تدبير عام جارى
در هستى با همه تدابير خاصى كـه در ضـمـن آن وجود دارد از مبدا واحد و يكدستى
سرچشمه گرفته است اما مفسران آن را به عنوان دليلى بر نفى تعدد آفريدگار تقرير كرده
اند و در نحوه همين تقرير نيز شيوه هاى مختلفى را پـيموده اند بعضى از آنان مقدماتى
بر آن افزوده اند كه از منطوق آيه خارج است و چنان در اين كار پيش رفته اند كه برخى
ازايشان گفته اند: آيه شريفه حجتى اقناعى است نه برهانى كه براى اقناع و اسكات عامه
مردم آورده شده است .
پيامدهاى اعتقاد به خدايان متعدد(3).
قرآن .
((اگـر, چنان كه مى گويند, با او خدايانى ديگر نيز مى بود, در اين صورت به سوى خداى
صاحب عرش راهى مى جستند پاك و بسى برتر است خدا از آن چه درباره اش مى گويند)).
ـ امام على (ع ) در سفارش خود به فرزند بزرگوارش حسن (ع ), مى فرمايد: بدان تو اى
فرزندم كه اگر پروردگارت را شريكى بود, بيگمان فرستادگان و رسولان او نيز نزد تو مى
آمدند و نشانه هاى پادشاهى و اقتدار او را مى ديدى و افعال وصفاتش را مى شناختى ,
اما خداوند همچنان كه خود در وصف خويش فرموده , خدايى يگانه است و درملكش رقيبى
ندارد و هرگز زوال نمى پذيرد.
ـ در تـفـسـيـر قمى آمده است , درباره آيه ((اگر, آن گونه كه مى گويند, با او
خدايانى ديگر نيز مى بود )):اگر چنان كه بت پرستان مى پندارند بتها خدا بودند, به
سوى عرش بالا مى رفتند.
در تـفـسير الميزان , پس از نقل مطالب تفسير قمى در اين باره , آمده است : منظور از
بالا رفتن به سـوى عرش , اين است كه بر قلمرو پادشاهى خداى تعالى چيره مى گشتند و
زمام اداره امور را به دست مى گرفتند در قرآن دليلى وجود ندارد كه عرش به معناى فلك
محدود كننده جهات يا, به گـفـتـه بـرخـى ,يـك جـسـم نورانى بزرگ بر فراز عالم
جسمانى باشد و به فرض ثبوت اين معنا ملازمه اى ميان ربوبيت وبالا رفتن و قرار گرفتن
بر فراز اين جسم وجود ندارد.
آن گاه خود در تفسير آيه مذكور مى نويسد: چكيده دليل و حجت آيه اين است كه اگر آن
گونه كـه مـى گـويـند در كنار خدا خدايانى ديگر نيز مى بود و اين امكان وجود داشت
كه آن خدايان به چـيـزى ازمـلـك و پـادشـاهى خداى بزرگ كه از لوازم ذات فياض اوست
دست يابند, بيگمان آن خـدايـان در صدد برمى آمدند كه ملك او را بگيرند و وى را از
اورنگ پادشاهيش به زير آورند و به قلمرو پادشاهى وحاكميت خود بيفزايند, چرا كه
خدايان ضرورتا دوستدار چنين امرى هستند, اما هيچ كس را ياراى دست اندازى به ملك و
قلمرو پادشاهى خداى بزرگ نيست .
خدا يكى است اما نه به معناى عددى آن .
ـ امـام عـلـى (ع ): (خدا) يكى است اما نه به شماره (و مفهوم عددى ), پاينده
است اما نه به مفهوم زمانى آن (كه غايت و نهايتى داشته باشد),ايستاست اما نه به
وسيله ستونها و تكيه گاهها.
ـ مـقـدام بـن شـريـح بـن هـانـى از پـدرش نقل مى كند كه در بحبوحه جنگ جمل باديه
نشينى بـه امـيرالمؤمنين (ع ) عرض كرد: اى اميرمؤمنان ! آيا خدا يكى است ؟
مردم بر او تاختند و گفتند: اى اعـرابى ! مگر نمى بينى كه اميرالمؤمنين (ع ) در چه
وضعى قرار دارد؟
اميرالمؤمنين (ع ) فرمود: رهـايـش كنيد آن چه اين باديه نشين مى خواهد, همان چيزى
است كه ما از اين مردم (سپاه جمل ) مى خواهيم !سپس فرمود: اى اعرابى ! سخن در اين
كه خدا يكى است چهار صورت دارد: دو صورت آن دربـاره خـداى عـزوجـل روا نيست و دو
صورت آن درباره او صادق است , آن دو وجهى كه روا نـيـسـت در حق خدا گفته شود اين
است كه كسى بگويد: خدا يكى است و مقصودش يك عددى بـاشـد ايـن دربـاره خـداجايز نيست
, چون آن يك كه دو ندارد, در باب اعداد داخل نمى شود مگر نـمـى بـينى كسى كه گفت :
اوسومين سه (اقنوم ) است , به سبب اين عقيده خود به كفر در افتاد وجه دوم كه در حق
خدا روا نيست اين است كه كسى بگويد او يكى از مردم است و منظورش نوعى از جنس باشد,
اين تصور نيز درباره خدانارواست , زيرا تشبيه است و پرورگار ما برتر و والاتر از آن
است كه شبيه و مانندى داشته باشد.
امـا آن دو وجـهى كه درباره خدا صادق است يكى اين است كه كسى بگويد او يكى است ,
يعنى در مـيـان چـيـزهـا شبيه و مانندى ندارد پروردگار ما چنين است ديگرى اين است
كه كسى بگويد: خداى عزوجل مفهومى يگانه (و بسيط) دارد, يعنى نه در عالم واقع قابل
انفسام است , نه در عقل و نه در وهم پروردگارما, عزوجل , چنين نيز هست .
ـ امـام بـاقـر(ع ): يـكـتـا و يـگـانـه و مـنحصر به فرد است احد و واحد به يك
معناست و آن يعنى مـوجوديگانه و منحصر به فرد كه مانند ندارد توحيد اقرار به يكى
بودن است و آن به معناى انفراد اسـت و واحـديـا يـك آن مـتـباينى است كه نه برخاسته
از چيزى است و نه با چيزى متحد و يكى مى شود از اين جاست كه گفته اند: عدد از يك
ساخته مى شود, اما خود يك عدد نيست , چون عدد بر يك واقع نمى شود, بلكه بر دو تعلق
مى گيرد پس , ((اللّه احد)) يعنى معبودى كه خلق از ادراك او و پى بردن به چگونگيش
متحير ودرمانده اند, در الهيت و معبوديتش يگانه و منحصر به فرد است و برتر و بالاتر
از آن است كه صفات آفريدگانش را داشته باشد.
ـ امام رضا(ع ): او يكى است , اما نه به معناى عددى آن .
ـ امام على (ع ): او يكى است , اما نه آن يكى كه از مقوله عدد است .
خدا بى حد است .
ـ امـام عـلـى (ع ): مـشمول هيچ حدى (چه اصطلاحى و چه لغوى ) نمى شود و با
شماره و عدد به حـساب در نمى آيد, بلكه ادوات خود را محدودمى سازند و آلات و
ابزارها به چيزهاى همانند خود اشاره مى كنند.
ـ براى اشيا, در همان هنگام آفريدنشان , حد و مرز قرار داد تا خود را از همانندى با
آنها متمايزسازد وهـمها, او را با حدود و حركات و اندامها و ابزارها اندازه گيرى و
متمايز نتوانند كرد او برتر است از آن چـه كـه حـد نـهندگان به وى نسبت مى دهند, از
قبيل ويژگيهاى مقادير و پايانهاى اطرافها وآمـاده كـردن سـكونتگاهها و جاى گرفتن در
مكانها, زيرا حد و مرز براى آفريدگان او قرار داده شده و به غير او نسبت داده مى
شود.
ـ به وهم دريافته نشود و با فهم سنجيده و اندازه گيرى نگردد و به مكان محدود نشود.
ـ خدايى كه بلندى همتها او را در نيابد و ژرفى انديشه ها بدو نرسد, او كه صفت (يا
ذاتش ) را حد و مرزى نيست و نه از برايش حالاتى متغير و نه زمانى محدود و مشخص و نه
مدتى معلوم و معين .
ـ امـام صـادق (ع ) بـه ابـو عـلى قصاب كه گفت : سپاس خداى را تا نهايت علمش ,
فرمود: اين را نگو,زيرا علم خدا را نهايتى نيست .
ـ امـام عـلـى (ع ): هـمـانـا تـو آن خـدايـى هـسـتى كه در خردها تو را نهايتى نيست
تا در جريان انـديـشيدن آنها داراى كيفيت باشى و در تامل انديشه ها, تو را پايانى
نيست تا در نتيجه , محدود و متغير باشى .
ـ امـام رضـا(ع ): اگـر بـرايـش پسى معين شود پيشى نيز معين خواهد شد و اگر تماميت
برايش جستجوگردد, نقصان و كاستى لازمش مى آيد.
ـ امـام رضـا(ع ) در پـاسـخ بـه زنـديـقى كه پرسيد: چرا خدا حد ندارد ؟
فرمود: زيرا هر محدودى نهايتى دارد و هر گاه حد بردار شد, فزونى بردار است و چون
فزونى بردار باشد كاستى بردار است پس , او نه حد و نهايتى دارد, نه افزايش مى يابد,
نه كاستى مى پذيرد, نه داراى جز است و نه در وهم مى گنجد.
ـ امـام صـادق (ع ) بـه مردى كه گفت : خدا بزرگتر است , فرمود: خدا بزرگتر از چه
چيز است ؟
عـرض كـرد: از هـمـه چيز امام صادق (ع )فرمود: او را محدود كردى مرد عرض كرد: پس ,
چگونه بگويم ؟
فرمود: بگو: خدا بزرگتر از آن است كه وصف شود.
خدا مانند ندارد.
قرآن .
((آفـريدگار آسمانها و زمين است براى شما از خودتان جفتهايى بيافريد و از چارپايان
نيز برايشان جفتهايى پديد آورد با اين كار بر شمارتان مى افزايد هيچ چيزهمانند او
نيست و او شنوا و بيناست )) .
ـ امـام رضـا(ع ) در بـيـان علت لزوم اقرار به اين كه خدا مانندى ندارد, فرمود: به
دلايلى چند, از جمله اين كه اگر بر مردمان لازم نبود كه بدانندخداوند مانندى ندارد
هر آينه برايشان روا بود كه صفاتى چون ناتوانى و نادانى و دگرگون پذيرى وزوال و
نيستى و دروغ و تجاوز كه به آفريدگان نـسبت داده مى شود در حق او نيز به كار برده
شود و كسى كه اين صفات در وجودش روا باشد در معرض فناست وبه عدالتش اعتمادى نشايد و
گفتار او و امر ونهى و وعده و وعيد و پاداش دهى و كيفر رسانيش تحقق نمى پذيرد و اين
امر موجب تباهى خلق وبطلان ربوبيت است .
ـ امـام كـاظـم (ع ) در پـاسخ به پرسش از جسم و صورت (داشتن خدا), نوشت : منزه است
خدايى كه چيزى همانند او نيست نه جسم است و نه صورت .
ـ امام صادق (ع ): مردم پيوسته (در هر مقوله اى ) سخن مى گويند تا آن جا كه درباره
خدا نيز زبان به سخن مى گشايند هر گاه شنيديد در اين باره سخن مى گويند, بگوييد:
خدايى نيست مگر اللّه كه يگانه است و مانند ندارد.
ـ امام على (ع ): هر كه خداى پاك را يگانه داند, او را به آفريدگان مانند نكند.
خدا به حركت و سكون وصف نمى شود.
ـ امـام عـلـى (ع ): سـكـون و حركت در او به وقوع نمى پيوندد, چگونه پديده اى
درباره او به وقوع پـيـوندد كه او خود آن را به جريان انداخته و چيزى به او بر گردد
كه خود آن را هستى بخشيده و چـيـزى در او پديد آيد كه خود آن را پديد آورده است ؟
زيرادر اين صورت , ذات او دستخوش تغيير شـود و حـقـيقت وجودش داراى اجزا گردد و
حقيقتش از ازلى بودن امتناع ورزد و چون براى او جلوى است , پشت سرى هم خواهد داشت و
چون كاستى ملازم اوست پس طالب كمال خواهد بود, هـمـچنين اگر حركت و سكون در او راه
يابد نشانه مخلوق بودن در اوتحقق يابد و دليل بر وجود آفـريـنـنـده اى خـواهد بود
در صورتى كه پيشتر همه چيز دليل بر وجود او بوددر حالى كه وجود خداوند امتناع دارد
از اين كه عوامل تاثير گذار در غير, در او نيز تاثير بگذارند.
ـ امـام صـادق (ع ): خداى تبارك و تعالى نه به زمان وصف مى شود نه به مكان , نه به
حركت , نه به جابه جايى و نه به سكون , بلكه او آفريننده زمان و مكان و حركت و سكون
است .
ـ امـام كـاظـم (ع ): و امـا سـخـن كـسانى كه مى گويند: خداوند تبارك و تعالى (به
آسمان دنيا) فرودمى آيد, اين سخن را كسى مى گويد كه كاستى يا فزونى به او نسبت دهد
هر متحركى نياز به كسى دارد كه او را حركت دهد يا به وسيله او حركت كند.
خدا نه زاينده است و نه زاده شده .
ـ امـام على (ع ): نه زاييده كسى است تا در نتيجه , در عزت و اقتدار شريك باشد
و نه فرزندى دارد تا در نتيجه بميرد و وارثى داشته باشد.
ـ امـام صـادق (ع ): نه زاده است كه وارث داشته باشد و نه زاده شده است كه (در قدرت
و الوهيت وربوبيت و پادشاهى ) شريك (پدر) باشد.
ـ امـام عـلـى (ع ): نـه زاده است تا در نتيجه , خود زاده كسى ديگر باشد و نه زاده
كسى است تا در نتيجه ,محدود باشد.
ـ امـام صـادق (ع ): فـرزندى نزاييده است , چرا كه فرزند به پدر مى ماند, و زاييده
نيز نشده است تا درنـتـيجه , مانند كسى باشد كه او را زاده است هيچ يك از آفريدگانش
همتاى او نيست او بسيار بالاتر وبرتر از آن است كه اوصاف موجودات جز خود را داشته
باشد.
ـ پـيـامـبـر خـدا(ص ): زود بـاشـد كـه مـردم كار سؤال و پرسش را به آن جا رسانند
كه بپرسند: خـداوندجهان را آفريده , اما چه كسى خدا را آفريده است ؟
اگر چنين پرسشى كردند شما بگوييد: خدا يكى است , خدا بى نياز است , نزاييده و
زاييده نشده و هيچ كس همتاى او نيست .
ـ مـردم هميشه درباره هر چيزى سؤال مى كنند تا جايى كه مى گويند: خدا پيش از هر چيز
بوده امـاپـيش از خدا چه بوده است ؟
اگر چنين پرسشى از شما كردند بگوييد: او نخستين موجودات و پـيـش از هـرچيزى بوده
است و آخرين موجودات و بعد از او هيچ نيست او آشكارتر از هر آشكارى است و نهانتراز
هر نهانى .
ـ امـام حـسين (ع ) درباره آيه ((نه زاينده است )) فرمود: نه موجود ستبر و جسمانى
مانند فرزند و ديـگراشياى جسمانى كه از آفريدگان پديد مى آيد از او بر آمده است ونه
موجود لطيف و روحانى مـانـندنفس و نه حالاتى چون چرت زدن و خوابيدن از او سر مى زند
((و نه زاده شده است )) هيچ چـيز از او زاده نشده وچيزى از او بر نيامده است آن
گونه كه اشيا ستبر و جسمانى از عناصر خود پديد مى آيند ونه آن گونه كه اشياى لطيف
از كانونهايشان بيرون مى آيند, مانند بينايى از چشم .
نه درون چيزهاست و نه بيرون از آنها.
ـ امـام على (ع ): از همه چيز جداست اما نه به معناى جدايى مكانى و در همه چيز
هست لكن نه به نحو آميختن با آنها.
ـ چـنـان نيست كه اشيا او را در ميان گيرند و با خود بالا و پايين برند و يا چيزى
او را بر دارد ودر نتيجه , با خود كج و راستش كند, نه در درون چيزهاست و نه بيرون
از آنها.
ـ نزديكى او به چيزها به نحو چسبيدن به آنها نيست و دوريش از آنها به گونه جدا شدن
,نمى باشد.
ـ در اشيا حلول نكرده , تا در نتيجه , گفته شود او در آنها وجود دارد و از آنها دور
نگشته , تاگفته شود او از آنها جداست .
ـ جدايى او از اشيا به سبب قهر و غلبه و استيلاى او بر آنهاست و جدايى اشيا از اوبه
سبب خضوع آنها در برابر او و بازگشتشان به سوى اوست .
ديدگان او را در نمى يابند.
قرآن .
((ديدگان او را در نمى يابند و او ديدگان را در مى يابد و او لطيف و آگاه است )).
((اهـل كـتـاب از تـو مـى خواهند كه برايشان از آسمان كتابى فرود آورى آنان بزرگتر
از اين را از مـوسـى طـلـب كـردند و گفتند:خدا را آشكارا به ما بنماى پس به سبب اين
سخن كفر آميزشان صـاعـقه آنان را فرو گرفت و پس از آن كه معجزه هايى برايشان آمده
بود, گوساله اى را به خدايى گرفتند و ما آنان را بخشيديم و موسى را حجتى آشكار
داديم )).
((و چـون موسى به وعدگاه ماه آمد و پروردگارش با او سخن گفت , گفت : اى پروردگار من
! خود را به من بنماى تا تو راببينم گفت : مرا هرگز نبينى اما به آن كوه بنگر اگر
بر جاى خود قرار يـافت تو نيز مرا ببينى پس , چون پروردگارش بركوه تجلى نمود, آن را
خرد كرد و موسى بيهوش بيفتاد چون به هوش آمد, گفت : منزهى تو, به تو بازگشتم و من
نخستين مؤمنانم )).
ـ امـام رضـا(ع ) دربـاره آيـه ((ديـدگـان او را در نـمـى يـابـنـد )) فـرمـود:
اوهـام دلها او را در نمى يابند,چگونه نگاه چشمها دريابندش ؟
.
ـ امام صادق (ع ) نيز درباره همين آيه فرمود: مقصود احاطه وهم است .
ـ امام هادى (ع ): ديدن زمانى ممكن است كه ميان بيننده و شيئ قابل رؤيت هوا باشد كه
نگاه از آن بـگـذرد پس , هر گاه هوايى نباشد و نور وجود نداشته باشد, ديدن ممكن
نيست براى آن كه ميان بـيننده و شئ قابل رؤيت ارتباط برقرار شود, بايد همانندى و
سنخيت (ميان آن دو)باشد و خداى تـعـالـى از همانندى و سنخيت با بيننده منزه است پس
, ثابت شد كه خداى سبحان رانمى توان با چشم ديد, زيرا ميان سبب و مسبب بايد ارتباط
و سنخيت باشد.
ـ امـام صادق (ع ) در پاسخ به پرسش از مشاهده خدا در آخرت , فرمود: منزه است خدا و
بسى برتر و والاتر اى پسر فضل ! ديدگان تنها آن چيزى را مى بينند كه رنگ و چگونگى
دارند حال آن كه خدا آفريننده رنگها و چگونگيهاست .
ـ پـيـامبر خدا(ص ) در وصف خداى سبحان مى فرمايد: بر آفريدگان خويش تجلى كرد, بى آن
كه ديده شود و او در چشم انداز برين است .
ـ امام رضا(ع ): آشكار است , اما نه آشكارى ناشى از ديدن .
دل و مشاهده خدا.
ـ امـام على (ع ) در پاسخ به اين پرسش كه آيا پروردگارش را ديده است , فرمود:
من كسى نيستم كـه خدايى را بپرستم كه نديده ام سپس فرمود: ديدگان او را به نگاه چشم
نديده اند بلكه ايمان به غيب , دلها را به او گره زده است .
ـ امـام عـلـى (ع ) در پـاسـخ به ذعلب كه پرسيد: آيا پروردگارت را ديده اى ؟
فرمود: واى بر تواى ذعـلـب ! مـن خـدايـى را كـه نـديـده بـاشـم نـمـى پـرسـتـم
عـرض كـرد: چـگـونـه اوـع م اـما ـ راديـده اى ,بـرايمان وصفش كن ؟
حضرت فرمود: واى بر تو! چشمها او را با نگاه كردن نديده اند,بلكه دلـهـا از طريق
حقايق ايمان (تصديقات و باورهاى عقلى يا انوار عقلى ناشى از ايمان )مشاهده اش كرده
اند.
ـ امام باقر(ع ) در پاسخ مردى از خوارج كه پرسيد آيا خدا را ديده اى ؟
فرمود: چشمها با نگاه ظاهرى , او را نديده اند بلكه دلها از طريق حقايق ايمان
مشاهده اش كرده اند.
ـ امـام صـادق (ع ) در پاسخ به مردى كه از ايشان پرسيد: آيا خدايى را كه عبادت مى
كنى ديده اى ؟
فرمود: من چيزى را كه نديده باشم عبادت نمى كنم پرسيد: چگونه او را ديده اى ؟
فرمود: چشمها با مـشـاهد نگاه او را نديده اند بلكه دلها از طريق حقايق ايمان
مشاهده اش كرده اند او با حواس درك نمى شود و با مردم سنجيده نمى گردد و بدون
همانندى با اشيا,شناخته شده است .
ـ امـام صـادق (ع ) در پاسخ به اين پرسش ابو بصير كه آيا مؤمنان در روز رستاخيز خدا
رامى بينند, فـرمـود: آرى , پـيش از روز قيامت هم او را ديده اند! عرض كردم : چه
وقت ؟
فرمود:هنگامى كه به آنـان فرمود: ((آيا من پروردگار شما نيستم ؟
گفتند: چرا)) حضرت سپس لحظاتى سكوت كرد و آن گـاه فـرمود: همانا مؤمنان خدا را پيش
از روز رستاخيز مى بينند آيا نه اين كه توهم اينك او را مـى بـينى ؟
ابو بصير مى گويد: عرض كردم : قربانت گردم , آيا اين سخن را از قول شما نقل كنم ؟
حضرت فرمود: نه , زيرا اگر آن را نقل كنى و كسى كه معناى سخن تو را نمى فهمدانكارش
كند و تصور نمايد كه آن تشبيه است , كافر شود ديدن به دل با ديدن به چشم فرق مى كند
خداوند برتر و والاتر از آن چيزى است كه مشبهه و ملحدان درباره اش مى گويند.
ـ در حـديث معراج آمده است : زندگى جاويدان زندگيى است كه آدمى براى خود چنان
كاركند كـه دنـيـا در نـظرش بى ارزش شود و در نگاهش خرد آيد و آخرت در نظرش بزرگ
شود هرگاه چـنـيـن كـنـد در دل او چـنـان محبتى قرار دهم كه دل او و فراغت و اشتغال
و همت و سخنش ازنـعـمـتـى كـه بـه دوسـتداران خود عطا كرده ام , همگى , را از آن
خودم گردانم و چشم دل و گوشش راباز كنم تا به دل خود بشنود و به دل خود به شكوه و
عظمت من بنگرد.
رسول خدا و مشاهده خدا.
قرآن .
((دل آن چه را كه ديد دروغ نشمرد)).
ـ پيامبر خدا(ص ): آن شب كه مرا به آسمان بردند, جبرئيل مرا به جايى رساند كه خودش
هرگز در آن جـا قدم نگذاشته بود پس , پرده ها براى من كنار زده شد و خداى عزوجل از
نورعظمت خود, تا دوست داشت , به من نشان داد.
ـ امام كاظم (ع ) در پاسخ به اين سؤال كه آيا پيامبر(ص ) پروردگارش را ديد, فرمود:
آرى , بادلش او را ديد مگر نشنيده اى كه خداى عزوجل مى فرمايد: ((دل آن چه را كه
ديد دروغ نشمرد)), يعنى خدا را با چشم نديد, بلكه با دل ديدش .
ـ امـام صـادق (ع ) نـيـز در پـاسـخ بـه هـمـيـن پـرسش فرمود: آرى , او را با ديده
دلش ديد, چرا كـه پـروردگـار ما, جل جلاله , را نگاههاى چشم بينندگان در نمى يابد و
گوشهاى شنوندگان دركش نمى كند.
ـ امـام عسكرى (ع ): خداى تبارك و تعالى از نور عظمت خويش , چندان كه دوست داشت ,
به قلب رسول خود نماياند.
ـ پـيـامبر خدا(ص ) در پاسخ به ابوذر كه پرسيد: آيا پروردگارت را ديده اى ؟
فرمود: نورى است كه من آن را مى بينم .
ـ عبد اللّه بن شقيق مى گويد: به ابوذر گفتم : كاش رسول خدا(ص ) را مى ديدم و از
ايشان سؤالى مـى كـردم ابـوذر گـفـت : دربـاره چه چيز سؤال مى كردى ؟
گفت : مى پرسيدم : آياپروردگارت راديده اى ؟
ابوذر گفت : من پرسيدم , آن حضرت فرمود: نورى ديده ام .
شهود قلبى در دعاها.
ـ امـام عـلـى (ع ) ـ در بـخـشـى از دعـايى كه به نوف تعليم فرمود ـ : الهى !
ديدگان بينندگان ازطـريـق رازهـاى دلـهـا بـه تورسيدند, وگوشهاى گوش سپارندگان به
تو, نجواهاى سينه ها را دريـافـتـند, و هيچ چيز مانع ديدگان آنها در رسيدن به آنچه
مى خواستند نشد, پرده هاى غفلت ميان تو و آنها از هم دريد, پس در نور توسكنا
گزيدند, و با روح تو دم زدند.
ـ نيز در همان دعا ـ : به آن نامى كه با آن بر دوستان ويژه ات آشكار شدى و در نتيجه
, به يگانگى تو پـى بردند و شناختندت و پس , تو را چنان كه سزد پرستش و بندگى
كردند, از تومسالت دارم كه خـودت را بـه مـن بشناسانى تا به ربوبيت تو, از روى
ايمانى حقيقى , اعتراف كنم الهى ! مرا از آنان قـرار مـده كـه نام بى معنا را مى
پرستند گوشه چشمى به من كن تا بدان سبب دلم را به شناخت خودت و شناخت دوستانت روشن
گردانى همانا تو بر هر چيز توانايى .
ـ در مـنـاجـات شـعـبـانـيـه ـ : الهى ! اين نعمت راارزانيم دار كه از جز تو ببرم و
بتمامى رو به تو آرم ,ديـدگـان دلـهـاى ما را به نور نگاهشان به خودت روشن فرما تا
ديده دلها پرده هاى نور را از هـم درنـد و بـه كـان عظمت و بزرگى رسند و جانهاى ما
به عزت قدس و پاكى تو بياويزند الهى ! پـرتـودرخـشـان عـزتـت را به من پيشكش فرما
تا شناسا و عارف (مقام ) تو شوم و از هر چه جز تو روى برتابم و تنها از تو ترسان و
نگران باشم , اى خداوندگار شكوه و بزرگوارى !.
ـ امام حسين (ع ) ـ در دعا ـ : تويى آن كه انوار را در دلهاى دوستانت تاباندى تا آن
كه تو راشناختند و به يگانگيت ره يافتند.
ـ نـيـز در دعـا ـ : تويى آن كه خود را در هر چيز به من شناساندى و بدان سبب , تو
را در همه چيز هويدا ديدم و تويى كه هر چيزى را آشكار و پديدار مى كنى .
|