ميزان الحكمه جلد ۱۲

آيت الله محمد محمدى رى شهرى

- ۱۲ -


شـغـل قـبـلى خود يعنى ساقيگرى شاه بر مى گردد وخواب دومى را چنين تعبير كرد كه به دار آويخته مى شود و پرندگان گوشت بدنش را مى خورند.
يوسف از ساقى خواهش كرد كه نزد فرعون از وى ياد كند تا شايد از زندان آزادش كند, اما شيطان او رااز يادش برد.
دو سـال بـعد فرعون خواب ديد كه هفت گاوچاق خوش قيافه از رودخانه اى بيرون آمدند وهفت گاو لاغر بد قيافه كه در ساحل رودخانه بودند,آن گاوها را خوردند.
دوبـاره خـوابـيـد و ايـن بار خواب ديد كه هفت خوشه سبز چاق و نيكو روييده و هفت خوشه لاغر پژمرده از باد شرقى پشت سر آن ها سبز شده و خوشه هاى لاغر آن خوشه هاى چاق را خوردند.
وحـشت زده از خواب بيدار شد و جادوگران وحكيمان مصر را فرا خواند و رؤياى خود را براى آنان بازگو كرد, اما همگى از تعبير آن عاجز ماندند.
در ايـن هـنـگـام , سردار ساقيان به ياد يوسف افتادو به فرعون گفت كه چنين شخصى در زندان هست و خواب خود و تعبيرى را كه يوسف كرده بود براى او باز گفت .

كـردنـد و چون يوسف آورده شد فرعون با وى سخن گفت و از او خواست تا دو خوابى را كه پياپى ديده است تعبير كند.
خـواب فـرعـون يـك مـعـنـا دارد و خداوند از آن چه خواهد كرد به فرعون خبر داده است : هفت گاونيكو نشانه هفت سال است و هفت خوشه نيكو نيزنشانه هفت سال و هفت گاو لاغر زشت كه بـه دنـبـال آن هفت گاو چاق بيرون آمدند نشانه هفت سال است و هفت خوشه پوچ پژمرده از باد شرقى نيزنشانه هفت سال قحطى مى باشد.
سخنى كه به فرعون گفتم اين است .

مى كند به فرعون ظاهر ساخته است .

فـراوانـى بسيار در تمامى زمين مصر مى آيد و بعد ازآن هفت سال قحط پديد آيد و تمامى فراوانى درزمين مصر فراموش شود و قحط زمين را تباه خواهدساخت .

قحطى كه بعد از آن آيد, زيرا كه به غايت سخت خواهد بود.
شد اين است كه اين حادثه از جانب خدا مقرر شده وخدا آن را به زودى پديد خواهد آورد.
پس , اكنون فرعون مى بايد مردى بصير و حكيم را پيدا نموده او را بر زمين مصر بگمارد.
چـنـيـن بـكند و ناظران بر زمين برگمارد و در هفت سال فراوانى , خمس از زمين مصر بگيرد و همه ماكولات اين سال هاى نيكو را كه مى آيد جمع كنندو غله را زير دست فرعون ذخيره نمايند و خـوراك در شـهـرها نگاه دارند تا خوراك براى زمين به جهت هفت سال قحطى كه در زمين مصر خواهد بودذخيره شود مبادا زمين از قحط تباه گردد.
تورات سخن خود را ادامه مى دهد كه خلاصه اش چنين است : فرعون سخن يوسف وتعبير خواب او را پـسـنـديد و وى را گرامى داشت وهمه امور مملكت را به دست او سپرد و انگشترى خود را در دست يوسف كرد و جامه اى از كتان نازك بر وى پوشانيد و طوقى زرين به گردنش انداخت و او را بر عرابه خاص خويش سوار كرد وپيش روى او جار مى زدند كه : زانو زنيد.
سال هاى فراوانى و سپس در سال هاى قحطى وخشكسالى كارها را به بهترين وجه اداره كرد.
تورات اين داستان را ادامه مى دهد كه خلاصه اش از اين قرار است : چون قحطى سرزمين كنعان را فرا گرفت , يعقوب به فرزندان خود دستورداد, به مصر بروند و غله اى فراهم آورند.
يعقوب به طرف مصر حركت كردند و به حضوريوسف رسيدند.
به آن ها معرفى نكرد.
گفت و پرسيد از كجا آمده ايد؟
گفتند : از سرزمين كنعان براى خريد خوراك آمده ايم .

نه , شما جاسوس هستيد و براى خرابكارى به سرزمين ما آمده ايد.
مرد هستيم كه در كنعان به سر مى برد.
بـرادر بـوديـم كه يكى از ما گم شد و برادر كوچكتر ماهم اينك نزد پدرمان مانده است و بقيه در محضرشما هستيم .

خرابكارى و شرارت ميانه اى نداريم .

يـوسـف گـفت : به جان فرعون قسم , كه ما فكرمى كنيم شما جاسوس باشيد و آزادتان نمى كنيم مگراين كه برادر كوچكتان را پيش ما بياوريد تا درستى ادعاى شما را باور كنيم .

آنان را سه روز زندانى كردند.
و از ميان آن ها شمعون را انتخاب نمود و در برابرچشم ايشان او را به بند كشيد و به بقيه اجازه داد كه به كنعان بروند و برادر كوچكتر خود را بياورند.
يوسف دستور داد جوال هاى آنان را از گندم پركنند و نقره هاى هر كدام را در عدل او گذارند.
كار را كردند و برادران يوسف نزد پدر خويش بازگشتند و ماجرا را برايش تعريف كردند.
فرستادن بنيامين با آن ها امتناع ورزيد و گفت : شمامرا بى اولاد ساختيد.
دستم رفت و بنيامين را هم مى خواهيد از من بگيريد.
كه به آن مرد گفتيد برادرى داريد كه پيش من گذاشته ايد.
گـفـت : آيـا پـدرتان هنوز زنده است ؟
و آيا برادرديگرى هم داريد و ما به سؤالات او جواب داديم ونمى دانستيم كه خواهد گفت : برادرتان را نزد من بياوريد.
يعقوب همچنان امتناع مى ورزيد تا اين كه يهودا تضمين كرد بنيامين را به او برگرداند.
وقـت , يعقوب اجازه داد بنيامين با آن ها برود و به ايشان دستور داد كه از بهترين كالاهاى زمين با خـودبـردارنـد و بـراى آن مـرد پـيـشـكـش برند و هميان هاى نقره را كه در جوال هايشان به آنان برگردانده , باخود ببرند.
چـون وارد مـصـر شـدنـد بـا پـيشكار يوسف ديداركردند و به او گفتند كه براى چه كار آمده اند ونقره هايى را كه بر گردانده است با خود آورده اند وپيشكش ها را به او دادند.
گـفـت و گراميشان داشت و گفت نقره هايشان ازخودشان باشد و شمعون گروگان را تحويل ايشان داد و آن گاه آنان را نزد يوسف برد.
يوسف به خاك افتادند و پيشكش هايشان را به اوتقديم كردند.
آنان و پدرشان جويا شد.
به يوسف نشان دادند.
برايش دعا كرد.
براى هر يك از آنان و مصريانى كه در آن جاحضور داشتند جداگانه غذا گذاشت .

سپس به پيشكارش دستور داد ظرف هاى آنان را از مواد خوراكى پر كند و هدايايشان را در ميان آن ظرف ها جا دهد و جامى را در عدل برادركوچكشان بگذارد.
برادران يوسف بارهايشان را روى الاغها بستند وبرگشتند.
چـون از شـهـر خـارج شدند, هنوز دور نشده بودندكه يوسف به پيشكار خود گفت : خودت را به ايـن عـده بـرسان و بگو : چه بد كرديد كه خوبى را به بدى پاداش داديد و جام آقايم را كه با آن آب مى نوشد وبه آن تفال مى زند, دزديديد.
سخن مبهوت شدند و گفتند : حاشا از ما كه مرتكب چنين كارى شويم .

عدل هايمان يافتيم از كنعان با خود براى شمابرگردانديم , حالا چگونه ممكن است از خانه آقاى تو نقره يا طلا بدزديم .

پيدا شود خونش مباح باشد و ما همگى غلامان آقاى تو شويم .

رضايت داد و برادران يوسف هر يك به طرف عدل خود شتافت و آن را پايين آورد و باز كرد.
پـيـشـكـار بـارهـاى آن هـا را تـفـتـيـش كرد و اين كار را ازبرادر بزرگترشان آغاز نمود تا آن كه به كوچكترشان رسيد و جام را از عدل او بيرون آورد.
برادرانش چون چنين ديدند, رخت هاى خود راچاك زدند و به شهر برگشتند و نزد يوسف رفتند وقـولـى را كـه به پيشكار داده بودند به او نيز گفتند و به گناه خود اعتراف كردند و با خوارى و شرمندگى عذرخواهى كردند.
چنين كنيم .

شده است , نگه مى داريم و بقيه شما به سلامت نزدپدرتان برگرديد.
يـهـودا جلو رفت و التماس كرد و ترحم خواست و به او گفت كه وقتى يوسف دستور داد بنيامين رابـيـاورند و آن ها اين را از پدرشان خواستند, وى بشدت امتناع ورزيد تا آن كه يهودا به او تضمين دادكه بنيامين را به وى برگرداند.
بـدون بـنـيـامـيـن بـا پدرشان رو به رو شوند و اگر پدرپيرشان اين ماجرا را از آنان بشنود در دم جان مى دهد.
جاى بنيامين به غلامى و بندگى خود بگيرد وبنيامين را رها كند تا پدرشان كه بعد از گم شدن برادرتنى او يوسف به وى انس و الفت گرفته است ,خوشحال و شادمان شود.
تورات مى گويد : و يوسف پيش جمعى كه به حضورش ايستاده بودند نتوانست خوددارى كند.
پـس نـدا كرد كه همه را از نزد من بيرون كنيد و كسى نزد او نماند وقتى كه يوسف خويشتن را به برادران خود شناسانيد و به آواز بلند گريست و مصريان واهل خانه فرعون شنيدند.
گفت : من يوسف هستم .

و برادرانش جواب وى را نتوانستند داد, زيرا كه به حضور وى مضطرب شدند.
خود گفت : نزديك من بياييد.
و گفت : منم يوسف , برادر شما كه به مصر فروختيد.
و حـال رنـجـيـده مـشـويد و متغير نگرديد كه مرا بدين جا فروختيد, زيرا خدا مرا پيش روى شما فرستاد تانفوس را زنده نگاه دارد.
كه قحط در زمين هست و پنج سال ديگر نيز نه شيارخواهد بود نه درو.
تا براى شما بقيتى در زمين نگاه دارد و شما را به نجاتى عظيم احيا كند.
نـفـرسـتـاديـد, بـلـكـه خدا (فرستاد) و او مرا پدر برفرعون و آقا بر تمامى اهل خانه او و حاكم بر همه زمين مصر ساخت .

بشتابيد و نزد پدرم رفته بدو گوييد : پسر تويوسف چنين مى گويد كه نزد من بيا و تاخير منما.
در زمين جوشن ساكن شو تا نزديك من باشى تو وپسرانت و پسران پسرانت و گله گوسفندانت و رمه گاوانت و هر چه دارى .

زيرا كه پنج سال قحط باقى است مبادا تو و اهل خانه ات و متعلقانت بى نوا گرديد.
شما و چشمان برادرم بنيامين مى بيند كه زبان من است كه با شما سخن مى گويد.
حشمت من در مصر و از آن چه ديده ايد خبر دهيد وتعجيل نموده پدر مرا بدين جا آوريد.
بـرادر خـود بـنـيـامـين آويخته بگريست و بنيامين برگردن وى گريست و همه برادران خود را بوسيده برايشان بگريست .

تـورات به سخن خود ادامه مى دهد كه خلاصه اش چنين است : يوسف برادران خود را به نيكوترين وجه تجهيز كرد و آنان را روانه كنعان نمود.
كه يوسف زنده است و ماجرا را برايش بازگو كردند.
يـعـقـوب خـوشحال شد و همه اعضاى خانواده خود راكه مجموعا هفتاد نفر بودند, به سوى مصر حركت داد و به جوشن مصر وارد شدند.
استقبال پدرش به آن جا رفت و ديد پدرش مى آيد.
هر دو دست به گردن يكديگر انداختند و بسيارگريستند.
آن جـا مـسـتـقـرشان ساخت و فرعون به آنان احترام بسيار نهاد و امانشان داد و در بهترين نقطه مصرملكى در اختيارشان گذاشت و يوسف در طول سال هاى قحطى به ايشان رسيدگى مى كرد وخرجشان را مى داد.
هفده سال در سرزمين مصر زندگى كرد.
اين بود داستان يوسف در تورات در حدى كه باقرآن مشابهت دارد و ما خلاصه آن را آورديم وفقط برخى فقراتش را كه مورد نياز بود به طور كامل نقل كرديم .

نبوت 2 / 1    ((خاصه 10)) ايوب .

ايوب (ع ).

قرآن .

((و ايـوب را (يـاد كـن ) هنگامى كه پروردگارش را نداداد كه : به من آسيب رسيده است و تويى مهربانترين مهربانان .

بـر او را بـرطـرف كـرديـم و كسان او و نظيرشان را همراه باآنان (مجددا) به وى عطا كرديم (تا) رحمتى از جانب ما وعبرتى براى عبادت كنندگان باشد)).
ـ پيامبر خدا(ص ) : ايوب بردبارترين مردم و شكيباترين مردمان بود و بيش ازهمه مردم كظم غيظ مى كرد.
ـ خـداى عـزوجـل بـه ايـوب فرمود :آيا مى دانى جرم تو در پيشگاه من چه بود كه مبتلايت كردم ؟
عرض كرد : پروردگار من ,(نه ) فرمود : چون بر فرعون وارد شدى ودو كلمه با مداهنه و مماشات سخن گفتى .

ـ خـداى عـزوجـل به ايوب (ع ) وحى فرمود كه : آيا مى دانى گناه تو در نزد من چه بود كه بلا به تو رسيد؟
عرض كرد : نه .

فرمود : تو بر فرعون درآمدى و دو كلمه بامداهنه سخن گفتى .

ـ امام صادق (ع ) : ايوب , بدون هيچ گناهى , به بلا گرفتار شد.
ـ ايوب , بدون هيچ گناهى , هفت سال مبتلا شد.
ـ خـداوند تبارك و تعالى ايوب را,بدون هيچ گناهى , گرفتار بلا كرد و اوشكيبايى ورزيد تا جايى كه سرزنش شد وپيامبران سرزنش را تحمل نمى كنند.
ـ ابن عباس : همسر ايوب روزى به اوگفت : كاش دعا كنى خداوند تو را شفابخشد! ايوب فرمود : واى بـر تـو! مـا هفتادسال در نعمت بوديم , حالا بيا همين اندازه درسختى و گرفتارى نيز صبور باشيم ! ابن عباس مى گويد : بعد از آن اندك زمانى نگذشت كه ايوب بهبود يافت .

ـ امام صادق (ع ) : ايوب (ع ) در هيچ بلايش , عافيت و بهبودى مسالت نكرد.
ـ امـام سـجـاد(ع ) : مـردم سـه چـيز را ازسه كس فرا گرفتند : صبر را از ايوب (ع ) فراگرفتند و شكرگزارى را از نوح (ع ) و حسادت را از فرزندان يعقوب (ع ).

گفتارى درباره داستان ايوب در چند فصل .

1 ـ داستان ايوب در قرآن .

در قرآن كريم از ماجراى ايوب (ع ) تنهاهمين مقدار آمده است كه به آسيب وناراحتى جسمى و داغ فرزندان مبتلا شد و سپس خداى متعال از روى مهر و رحمت بر او و تا اين كه سرگذشتش عبرتى بـراى بندگان عابد باشد, وى راشفا داد و فرزندانش و همانند آن ها را به او برگرداند(انبيا : 84 ـ 83 و سوره ص : 44 ـ 41).
2 ـ مدح و ثناى جميل خداوند از ايوب :.
خـداى مـتـعـال در سـوره انـعـام او را در زمـره پـيـامـبـران از نـسل ابراهيم شمرده و آنان را به انـواع ستايش ها ستوده است (انعام : 90 ـ 84) و در سوره ص از وى ياد كرده و او را شكيبا و بنده اى نيكو وتوبه كار خوانده است (ص : 44).
3 ـ داستان ايوب (ع ) در روايات .

در تـفـسـيـر قـمـى آمـده اسـت : پدرم از ابن نضال ازعبداللّه بن بحر از ابن مسكان از ابوبصير از امـام صادق (ع ) برايم حديث كرد كه ابوبصير گفت : ازحضرت صادق پرسيدم به چه علت خداوند ايوب رادر دنيا به آن بلا و رنج گرفتار ساخت ؟
فرمود : به خاطر نعمتى كه خداوند عزوجل در دنيا به ايوب ارزانى داشت و او پيوسته شكر آن را به جاى مى آورد.
عرش محروم نبود.
ايـوب را در قـبـال نـعـمـتـى كـه به او داده شده بود مشاهده كرد, بر وى حسد ورزيد و گفت : پروردگارا, ايوب از آن رو شكر اين نعمت را گزارده كه دنيا را به اوداده اى .

نعمت هاى تو را به جا نمى آورد.
او مسلط گردان تا بدانى كه هيچ گاه شكر نعمتى رانخواهد گذاشت .

فرزندان او سلطه بخشيدم .

امام فرمود : ابليس از آسمان فرود آمد و هر چه ايوب مال و فرزند داشت همه را نابود كرد.
سپاسگزارى و ستايش ايوب از خداوند افزوده شد.
ابليس گفت : پروردگارا, مرا بر زراعتش مسلطگردان .

شيطان هاى زير فرمان خود آمد و در زراعت ايوب دميد و همه طعمه حريق شد.
ستايش خود از خداوند افزود.
پـروردگـارا, مـرا بـر رمـه گـوسفندانش مسلط گردان , وآن ها را نيز از بين برد ليكن بر شكر و ستايش ايوب از خدا افزوده شد.
بدنش مسلط ساز.
استثناى عقل و چشمانش , سلطه بخشيد.
بدن ايوب دميد و سراپاى بدنش يكپارچه زخمى چركين شد.
ايوب مدتى طولانى بدين حال بود و همچنان حمد و شكر خدا مى گفت .

اگـر كـرمـى از بـدنـش بيرون مى آمد آن را به جاى خودش بر مى گرداند و مى گفت : به همان جايى برگرد كه خداوند تو را از آن جا آفريد.
چـنـدى بـدن ايـوب (ع ) مـتـعـفـن شد به طورى كه مردم آبادى او را از آبادى بيرون بردند و در مزبله اى بيرون آبادى انداختند.
همسر او, رحمت دختر افرائيم بن يوسف بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم عليهم و عليها السلام ,از مردم صدقه جمع مى كرد و آن چه به دست مى آورد براى او مى برد.
امـام صادق (ع ) فرمود : چون مدت بلا وگرفتارى بر ايوب به درازا كشيد و ابليس صبر وشكيبايى او را ديـد, نـزد عـده اى از اصـحـاب ايـوب كـه در كـوه هـا بـه رهبانيت مى گذراندند, رفت و به ايشان گفت : بياييد نزد اين بنده بلازده برويم و از بلا وگرفتارى او جويا بشويم .

رنگ سوار شدند و آمدند و چون به او نزديك شدند, قاطرهايشان از بوى تعفن آن جناب رم كردند.
به طرف ايوب (ع ) رفتند.
سال حضور داشت .

كـردنـد : اى ايـوب , كـاش بـه ما مى گفتى كه چه گناهى كرده اى , چون ممكن است كه اگر از خداوند مسالت كنيم ما را هلاك سازد.
اين رنج و بلايى كه احدى به آن مبتلا نشده , به خاطرچيزى است كه آن را مخفى مى داشته اى .

ايوب (ع ) فرمود : به عزت پروردگارم سوگند كه او خود مى داند من هيچ غذايى نخوردم مگر اين كه يتيمى يا بينوايى با من مى خورد و هيچ گاه با دو امركه هر دو طاعت خدا بودند رو به رو نشدم , مگر اين كه آن كارى راكه براى بدنم سخت تر و رنج آورتربود برگزيدم .

پـيامبر خدا را سرزنش كرديد به طورى كه مجبور شدآن چه را از عبادت پروردگارش كه تاكنون پوشيده مى داشت بر ملا سازد.
ايـوب (ع ) فـرمـود : پـروردگارا, اگر روزى درمجلس داورى تو بنشينيم آن گاه اقامه حجت و دليل خواهم كرد.
فـرسـتـاد و فـرمـود : اى ايوب , بياور حجت هاى خودرا كه اينك تو را در ميز محاكمه نشانده ام و من نزديك تو هستم و هميشه نزديك بوده ام .

ايـوب عـرض كـرد : پـروردگـارا, تـو مـى دانى كه هيچ گاه دو كار كه هر دو طاعت تو بود برايم پـيـش نـيـامد, مگر اين كه آن را كه برايم سخت تر ودشوارتر بود برگزيدم , آيا تو را نستودم ؟
آيا تو راشكر نكردم ؟
آيا تسبيحت نكردم ؟
.
امـام فـرمود : پس , با ده هزار زبان از ابر ندا آمدكه : اى ايوب , چه كسى تو را بدان جا رساند كه خدا راعـبـادت و بـنـدگـى كـنـى , در حـالـى كه مردمان از اوغافلند؟
و او را حمد و تسبيح و تكبير گـويـى ,درحالى كه مردمان از او غافلند؟
آيا براى چيزى برخدا منت مى گذارى كه خداوند را به سبب آن ها برتو منت است ؟
امام فرمود : ايوب مشتى خاك برداشت و در دهان خود ريخت و سپس عرض كرد : پروردگارا, بخشش از توست , آرى تو بودى كه اين كارها را با من كردى .

پـس , خداوند فرشته اى بر او فروفرستاد و آن فرشته با پاى خود بر زمين كوفت و چشمه آبى جارى شد و ايوب را با آن آب شست , و ايوب بهترو شادابتر از قبل شد و خداوند براى او باغى سرسبز وخرم رويانيد و زن و مال و فرزندان و مزرعه اش رابه وى بازگردانيد و آن فرشته در كنار ايوب نشست و همسخن و مونس او شد.
در ايـن هـنـگـام , همسر ايوب با تكه نانى در دست از راه آمد و چون به محل هميشگى رسيد, ديد وضع آن محل تغيير كرده و دو نفر مرد آن جا نشسته اند.
پس , گريست و فرياد زد و گفت : اى ايوب , چه برسرت آمده است ؟
ايوب او را صدا زد.
جلو رفت و چون ديد خداوند سلامتى ونعمت هايش را به او برگردانده , به سجده شكر افتاد.
ايوب ملاحظه كرد كه گيسوان همسرش بريده است .

علتش اين بود كه او پيش عده اى رفت و از آنان خواهش كرد مقدارى غذا بدهند تا براى ايوب ببرد.
آن عده به همسر ايوب كه گيسوانى زيبا داشت گفتند : اين گيس هايت را به ما مى فروشى تا به توغذا بدهيم ؟
همسر ايوب گيس هاى خود را بريد و به آن ها داد و غذايى براى ايوب گرفت .

ديد گيسوان همسرش بريده است , عصبانى شد وسوگند خورد كه او را صد تازيانه بزند.
علت بريده شدن گيسوانش را براى آن حضرت شرح داد.
او وحى فرمود كه : ((يك بسته تركه به دستت برگيرو به او بزن و سوگند مشكن )).
شاخه كه صد تركه داشت برگرفت و يك ضربه برهمسرش زد و سوگند را ادا كرد.
مؤلف (الميزان ) : از ابن عباس هم قريب به اين مضمون روايت شده است .

همسر ايوب دختر ميشا فرزند يوسف بوده است .

ايـن روايـت , هـمـچـنان كه ملاحظه مى شود,ماجراى ابتلاى ايوب (ع ) را به گونه اى ياد مى كند كه طبع انسان ها از آن گريزان است .

هم هست كه اين روايت را تاييد مى كند.
اخبار روايت شده از ائمه اهل بيت (ع ) اين مطلب رانفى و بشدت آن را انكار مى كند.
خواهد آمد.
از خصال نقل شده كه قطان از سكرى ازجوهرى از ابن عماره از پدرش از جعفر بن محمد ازپدرش (ع ) روايت كرده كه فرمود : ايوب (ع ) بدون آن كه گناهى كرده باشد, هفت سال مبتلا شد.
گناه نمى كنند چون معصوم و پاك هستند.
گناه مى كنند و نه منحرف مى شوند و هيچ گناهى ,كوچك يا بزرگ , مرتكب نمى شوند.
و نـيـز فـرمود : ايوب در هيچ يك از ابتلاهايش نه بدنش متعفن و گنديده شد, نه چهره اش زشت وزنـنـده گـرديد, نه ذره اى خون يا چرك از بدنش بيرون آمد, نه كسى از ديدنش حالت تنفر پيدا كرد, نه كسى از مشاهده اش وحشت كرد, و نه هيچ جاى بدنش كرم افتاد.
آنان را مبتلا مى سازد, همين رفتار را مى كند.
اگـر مـردم از او دورى كـردنـد, در حـقـيـقـت بـه خاطرفقر و پريشان حالى ظاهرى او بود, زيرا مردم نمى دانستند كه او از جانب خداى متعال تاييد وكمك مى شود و به زودى گشايش در كارش پديدمى آورد.
مردم پيامبرانند و سپس كسانى كه در مرتبه بعد وبعدتر قرار دارند.
خـداونـد ايـوب را بـه آن بـلاى بـزرگ كـه در نـظـرهمه مردم خوار گرديد, مبتلا ساخت تا هر گـاه نـعـمت هاى بزرگى را كه خداوند مى خواست بعدا به او عطا كند مشاهد كردند, درباره وى ادعاى ربوبيت نكنند و به اين وسيله پى ببرند كه ثواب و پاداش خداوند دو گونه است : استحقاقى و اخـتـصـاصـى وهـمچنين دريابند كه هيچ ناتوان و نادار و بيمارى رابه خاطر ناتوانى و نادارى و نـاتوانيش خرد و حقيرنشمارند و بدانند كه خداوند هر كس را بخواهد به بيمارى مبتلا مى سازد و هر كس را بخواهد, هر زمان و هر گونه و به هر وسيله اى كه او بخواهد, شفامى بخشد و اين ابتلاات و شـفـا بـخـشـيـدن هـا را بـراى هـر كـه بـخـواهد مايه عبرت قرار مى دهد و براى هر كه بخواهد موجب شقاوت يا سعادت مى گرداند.
عـزوجـل در كليه اين كارها به عدالت حكم مى كند وكارهايش از روى حكمت است و آن كارى را بـراى بـنـدگـانش مى كند كه بيشتر به صلاح آنان باشد و هرنيرو و قوتى كه بندگان دارند از آن اوست .

در تفسير قمى , در ذيل آيه ((و وهبنا له اهله ومثلهم معهم .

كـسـانـى را كـه پيش از ابتلاى او مرده بودند و همچنين كسانى را كه بعد از ابتلايش در گذشته بودند, به وى برگرداند.
و آنان با او به زندگى ادامه دادند.
بـعـد از آن كه خداوند ايوب را بهبود بخشيد, از اوپرسيدند : از ميان بلاهايى كه به سر تو آمد كدام يك برايت سخت تر بود؟
فرمود : شماتت دشمنان .

در مجمع البيان , ذيل آيه ((انى مسنى الشيطان .

ايوب چندان سخت شد كه مردم از او دورى كردند.
در ايـن هـنـگـام شـيـطان مردم را وسوسه كرد كه آن حضرت را نجس بدانند و او را از ميان خود بيرون كنند و به همسرش كه وى را خدمت و پرستارى مى كرد اجازه ندهند در بينشان رفت و آمد كند.
ايـوب از ابـن بـابـت بـشـدت آزرده و دردمـنـد بود و ازدردى كه خداوند سبحان به او داده بود شكايت نمى كرد.
ادامه داشت .

شده است .

نبوت 2 / 1    ((خاصه 11)) شعيب .

شعيب (ع ).

قرآن .

((و به سوى (مردم ) مدين , برادرشان شعيب را(فرستاديم ).
شما هيچ معبودى جز او نيست .

جانب پروردگارتان برهانى روشن آمده است .

پيمانه و ترازو را تمام نهيد و اموال مردم را كم مدهيد ودر زمين , پس از اصلاح آن فساد مكنيد.
اگر مؤمنيد براى شما بهتر است .

تكذيب كرده بودند, گويى خود در آن (ديار) سكونت نداشتند.
همان زيانكاران بودند)).
ـ امـام صـادق (ع ) : خـداوند عزوجل ازعرب جز پنج پيامبر مبعوث نكرد : هود وصالح و اسماعيل و شعيب و محمد خاتم پيامبران صلوات اللّه عليهم و شعيب بسيار مى گريست .

ـ پيامبر خدا(ص ) : شعيب , خطيب پيامبران بود.
ـ نـويسنده الكامل فى التواريخ : بعضى گفته اند نام شعيب : يثرون بن صيفون بن عنقا بن ثابت بن مدين بن ابراهيم است .

به قولى : او شعيب بن ميكيل از فرزندان مدين است .

ابـراهـيـم نـيست , بلكه از فرزندان يكى ازكسانى است كه به ابراهيم ايمان آورد وهمراه او به شام هجرت كرد.
لوط بود.
لوط بوده است .

است معناى جمله ((و تو را در ميان خودضعيف مى بينيم )) يعنى نابينا.
هرگاه از شعيب ياد مى كرد, مى فرمود :((همان خطيب پيامبران )) چون در محاجه وجوابگويى به قوم خود به خوبى از عهده آنان بر مى آمد.
ـ امـام بـاقـر(ع ) : خـداوند عزوجل به شعيب نبى (ع ) وحى فرمود كه : من از قوم توصد هزار نفر را عذاب خواهم كرد, چهل هزار نفر از بدان آن ها را و شصت هزار ازنيكانشان را.
آرى , اما نيكان را چرا؟
خداى عزوجل به اووحى فرمود : چون با گنهكاران مماشات كردند و براى خشم من به خشم نيامدند.
ـ وهـب بـن مـنبه يمانى : شعيب و ايوب صلوات اللّه عليهما و بلعم بن باعورا ازفرزندان يك گروه بـودند كه در روزى كه ابراهيم به آتش افكنده شد و نجات يافت , به او ايمان آوردند و همراه وى به شام مهاجرت كردند و ابراهيم دختران لوط را به همسرى آنان در آورد.
پيش از بنى اسرائيل و بعد از ابراهيم صلوات اللّه عليه از نسل اين گروه هستند.
به سوى مردم مدين فرستاد و اهالى مدين از تيره و قبيله شعيب نبودند.
كه خداوند شعيب صلوات اللّه عليه را به سوى آنان فرستاد.
حكومت مى كرد كه هيچ يك از پادشاهان عصرش ياراى مقابله با او را نداشتند.
كـم فـروش و گـرانـفـروش بـودنـد و عـلاوه بـر ايـن بـه خـداوند اعتقاد نداشتند و پيامبر او را تـكـذيـب مـى كـردنـد و مـردمـانى سركش بودند و هرگاه براى خودشان چيزى را پيمانه يا وزن مى كردند, آن را كامل پيمانه و وزن مى كردند.
داشتند.
خوراكى و كاستن از پيمان ها و ترازوهايشان فرمان داد.
كرد كه اين كارها را نكنند.
فرستاد كه درباره كارهايى كه مى كنم چه مى گويى ؟
آيا مى پسندى يا نمى پسندى ؟
شعيب فرمود : خداى متعال به من وحى فرمود كه هرگاه پادشاه كارهايى را كه تو مى كنى انجام دهدبه او گفته مى شود : پادشاه نابكار.
را تكذيب كرد و او و قومش را از شهر خودبيرون راند.
مى گويد : ((اى شعيب , تو و كسانى را كه با توايمان آورده اند از آباديمان بيرون مى كنيم )).
شعيب بر وعظ و اندرز خود به آنان افزود.
گفتند : ((اى شعيب , آيا نماز تو به تو دستورمى دهد كه آن چه را پدران ما مى پرستيده اند رهاكنيم يـا در اموال خود به ميل خويش تصرف نكنيم ؟
)) آنان با تبعيد شعيب از سرزمين خودموجبات آزار او را فراهم آوردند.
خداوند گرما و ابر را بر ايشان مسلط ساخت , به طورى كه از گرما پختند.
سر بردند و آب هايشان داغ شد به طورى كه نمى توانستند از آن بنوشند.
داشتند رفتند و اين است معناى سخن خداى متعال كه : ((و اصحاب ايكه   ((15)) )).
خـداونـد ابـرى سياه بر فراز سر آنان پديدار نمودو مردم در سايه آن جمع شدند و خداوند از آن ابر آتـشـى بر ايشان فرستاد كه همگان را سوخت و احدى از آنان جان به در نبرد و اين است معناى آيه شريفه ((و اخذهم عذاب يوم الظلة )).
هـرگـاه در حـضـور رسـول خـدا(ص ) از شـعـيـب (ع ) يـادمى شد, مى فرمود : او در روز قيامت خطيب انبياست .

شـدنـد آن حـضرت و كسانى كه به او ايمان آورده بودند, به مكه رفتند و تا زمانى كه از دنيا رفتند درآن جا بودند.
بـنـا بـه روايت صحيح , شعيب از مكه به مدين رفت و در آن جا اقامت گزيد و در همين جا بودكه موسى بن عمران , صلوات اللّه عليها, او راديدار كرد.
ـ ابن عباس : خداوند متعال شعيب را به سوى قومش فرستاد.
شعيب از دست آن مردم رنج و محنت ها ديد.
هنگامى كه پادشاه ديد مردم در نعمت و رفاه قرار گرفته اند, به كارگزاران خود پيغام داد كه مواد غذايى را بر مردم احتكار كردند ونرخ ‌هايشان را گران ساختند و پيمانه ها وترازوهايشان را كاستند و از كالاهاى مردم كم كردند و از فرمان پروردگارشان سرباز زدند و درزمين تباهى و فساد به راه انداختند.
صلوات اللّه عليه ـ چون اين وضع را شاهد كرد به آنان فرمود : ((پيمانه و ترازو را كم نكنيد.
شما را در وضع خوبى مى بينم و براى شما ازعذاب روزى فراگير مى ترسم )).
پادشاه به او پيغام فرستاد كه دست از انتقادبردارد.
وحـيـى كـه خـداونـد بـه مـن كـرده بـه من اعلام شده است كه هرگاه پادشاه به جايى برسد كه تورسيده اى خداوند خشم و عذاب خود را بر اوفرود آورد.
آبادى بيرون كرد.
آنان فرستاد و ابر بر فراز سرشان سايه افكند.
پـس خداوند در خانه هايشان بر آنان باد سوزان فرستاد و در راهشان و در آبادى آفتاب را بر سرآنان داغ كرد.
مى رفتند و به ابرى كه زيرش را سايه كرده بودمى نگريستند.
خانه اى رفتند كه پيمانه و ترازو را كامل مى كشيدند و جنس مردم را كم نمى دادند.
خـداونـد آن اهـل خـانـه را از مـيان گنهكاران بيرون كشيد و آن گاه از آن ابر عذاب و آتشى بر اهل آبادى فرو فرستاد كه همه آنان را هلاك كرد.
شعيب ـ صلوات اللّه عليه ـ دويست و چهل ودو سال عمر كرد.
ـ شداد بن اوس : شعيب پيامبر ازمحبت خداى عزوجل چندان گريست كه نابيناشد.
بدو وحى فرمود : اى شعيب , اين گريه براى چيست ؟
آيا از شوق بهشت است يا از ترس آتش ؟
عرض كـرد : معبودا و سرورا, تو خودمى دانى كه نه از شوق به بهشت تو مى گريم و نه از ترس آتش , بلكه محبت تو را به دل خود گره زده ام و هر گاه به تو نظر افكنم , مرا چه باك كه بامن چه شود.
پـس , خـداونـد بـه او وحى فرمود : اى شعيب , اگربراستى چنين است , پس لقاى من گواراى تو باداى شعيب , و از اين رو, كليم خود موسى بن عمران را خدمتگزار تو كردم .

گفتارى درباره سرگذشت شعيب و قوم اودر قرآن در چند فصل .

1 ـ شـعـيـب (ع ) سـومـيـن پـيـغمبر عرب است كه نام آن ها در قرآن برده شده و عبارتند از : هود وصالح وشعيب ومحمد.
ماجراهاى او را در سوره هاى اعراف و هود وشعرا و قصص و عنكبوت ذكر كرده است .

آن حـضـرت از مـردم مـدين ـ شهرى بر سر راه شام و جزيره العرب ـ و همروزگار موسى (ع ) بود ويكى از دو دختر خود را به ازدواج موسى (ع ) درآورد به اين شرط كه هشت سال براى او كار كندو اگر هم بخواهد ده سال كار كند اختيار با اوست (قصص / 27).
كرد و آن گاه با او خداحافظى نمود و باخانواده اش به مصر رفت .

قوم مدينى شعيب بت مى پرستيدند.
از نعمت امنيت و رفاه و فراوانى و ارزانى نرخ ‌هابرخوردار بودند.
كاستن از پيمانه و ترازو در ميان آنان شيوع يافت (هود / 84 و سوره هاى ديگر).
بـه سـوى ايـشـان فـرسـتاد و به او دستور داد مردم را ازبت پرستى و فسادانگيزى در جامعه و كم كردن پيمانه و ترازو نهى كند.
بـه آن چه مامور بود دعوت كرد و از طريق بيم ونويد دادن موعظه شان كرد و عذاب و بلايى را كه به سر قوم نوح و هود و صالح و لوط آمده بود, به آنان گوشزد فرمود.
وى در ارشاد و نصيحت آنان كوشش فراوان به خرج داد.
نيفزود (اعراف و هود و ديگر سوره ها) و تنهاشمارى اندك به او ايمان آوردند.
آزاررسانى و تمسخر آنان كردند و تهديدشان مى كردند تا دست از پيروى شعيب بردارند.
سـر هـر گـذرگاهى مى نشستند, تا كسانى را كه به خداايمان آورده بودند بترسانند و از راه خدا بازشان دارند و به انحرافشان كشانند (اعراف / 86).
آنـان شـعـيـب (ع ) را مـتـهـم مى كردند كه افسون شده و دروغگوست (شعرا / 186 ـ 185) و او را ازسـنـگسار شدن ترساندند و تهديد كردند كه وى وكسانى را كه به او ايمان آورده اند از شهرشان بيرون مى كنند, مگر اين كه به آيين آن ها بازگردند(اعراف / 88).
شـعـيـب ادامـه دادنـد تـا جايى كه آن بزرگوار از ايمان آوردن ايشان نوميد شد و آن ها را به حال خودشان واگذاشت (هود / 93) و از خداوند طلب فتح وگشايش كرد و گفت : ((بار پروردگارا, ميان ما و قوم ما به حق داورى كن كه تو بهترين داورانى )).