ميزان الحكمه جلد ۱۲
آيت الله محمد محمدى رى شهرى
- ۱۱ -
پـس , ابراهيم به خيمه نزد ساره شتافت و گفت :سه كيل آرد ميده
(سفيد) به زودى حاضر كن و آن راخمير كرده گرده ها بساز.
شتافت و گوساله نازك خوب گرفته به غلام خود دادتا به زودى طبخ نمايد.
ساخته بود گرفته پيش روى ايشان گذاشت و خوددر مقابل ايشان زير درخت ايستاد تا
خوردند و به وى گفتند زوجه ات ساره كجاست ؟
گفت : اينك درخيمه است .
خواهم برگشت و زوجه ات ساره را پسرى خواهدشد و ساره به در خيمه كه در عقب او بود
شنيد.
ابراهيم و ساره پير و سالخورده بودند و عادت زنانه از ساره منقطع شده بود.
بخنديد و گفت آيا بعد از فرسودگيم مرا شادى خواهد بود و آقايم نيز پير شده است .
ابـراهـيـم گـفـت : سـاره بـراى چه خنديد و گفت آيافى الحقيقه خواهم زاييد و حال آن
كه پير هـستم ؟
مگر هيچ امرى نزد خداوند مشكل است ؟
در وقت موعود موافق زمان حيات نزد تو خواهم برگشت وساره را پسرى خواهد شد.
گفت : نخنديدم , چون كه ترسيد.
خنديدى .
پس , آن مردان از آن جا برخاسته متوجه سدوم شدند و ابراهيم ايشان را مشايعت نمود.
گفت : آيا آن چه من مى كنم از ابراهيم مخفى دارم .
حـال آن كـه از ابـراهـيـم هر آينه امتى بزرگ و زورآورپديد خواهد آمد و جميع امت
هاى جهان از اوبركت خواهند يافت .
فرزندان و اهل خانه خود را بعد از خود امر خواهدفرمود, تا طريق خداوند را حفظ
نمايند و عدالت وانصاف را به جا آورند تا خداوند آن چه به ابراهيم گفته است به وى
برساند.
پـس ,خـداونـد گـفت :چون كه فرياد سدوم و عموره زياد شده است و خطاى ايشان بسيار
گران , اكـنـون نـازل مـى شـوم تـا ببينم موافق اين فريادى كه به من رسيده بالتمام
كرده اند و الا خواهم دانست .
آن مردان از آن جا به سوى سدوم متوجه شده برفتندو ابراهيم در حضور خداوند هنوز
ايستاده بود.
پـس , ابـراهـيـم نـزديـك آمـد گفت : آيا عادل را باشرير هلاك خواهى كرد؟
شايد در شهر پنجاه عـادل باشند, آيا آن را هلاك خواهى كرد و آن مكان را به خاطر
پنجاه عادل كه در آن باشند نجات نـخواهى داد؟
حاشا از تو كه مثل اين كار بكنى كه عادلان را باشريران هلاك سازى و عادل و شرير
مساوى باشند,حاشا از تو! آيا داور تمام جهان انصاف نخواهدكرد؟
خداوند گفت : اگر پنجاه عادل در شهر سدوم يابم , هر آينه تمام آن مكان را به خاطر
ايشان رهايى دهم .
ابراهيم در جواب گفت : اينك من خاك وخاكستر هستم , جرات كردم كه به خداوند سخن گويم
.
شـهـر را بـه سـبـب پنج هلاك خواهى كرد؟
خداوندگفت : اگر چهل و پنج در آن جا يابم , آن را هلاك نكنم .
آن جا چهل يافت شوند, گفت : به خاطر چهل آن رانكنم .
سخن گويم .
اگر در آن جا سى يابم , اين كار را نخواهم كرد.
گفت : اينك جرات كردم كه به خداوند عرض كنم اگر بيست در آن جا يافت شوند.
بيست آن را هلاك نكنم .
گفت : خشم خداوند افروخته نشود تا اين دفعه را فقط عرض كنم , شايد ده در آن جا يافت
شوند.
گفت : به خاطر ده آن را هلاك نخواهم ساخت .
خداوند چون گفتگو را با ابراهيم به اتمام رسانيدبرفت و ابراهيم به مكان خويش مراجعت
كرد.
و وقت عصر آن دو فرشته وارد سدوم شدند ولوط به دروازه سدوم نشسته بود و چون لوط
ايشان را بـديد به استقبال ايشان برخاسته رو بر زمين نهاد وگفت : اينك اى آقايان من
, به خانه بنده خود بياييدو شب را به سر بريد و پاى هاى خود را بشوييد وبامدادان
برخاسته راه خود را پيش گيريد.
نى , بلكه شب را در كوچه به سر بريم .
را الـحـاح بـسـيـار نمود با او آمده به خانه اش داخل شدند و براى ايشان ضيافتى
نمود و نان فطير پخت ,پس تناول كردند.
و بـه خـواب هـنـوز نـرفـتـه بودند كه مردان شهريعنى سدوم از جوان و پير تمام قوم
از هر جانب خانه وى را احاطه كردند.
دو مرد كه امشب به نزد تو در آمدند كجا هستند,آن ها را نزد ما بيرون بياور تا ايشان
را بشناسيم .
گاه لوط نزد ايشان به درگاه بيرون آمد و در را ازعقب خود ببست و گفت اى برادران من
, زنهار بدى نكنيد.
اينك من دو دختر دارم كه مرد را نشناخته اند.
ايـشـان را الان نزد شما بيرون آورم و آن چه در نظرشما پسند آيد با ايشان بكنيد,
لكن كارى بدين دومرد نداريد زيرا كه براى همين زير سايه سقف من آمده اند.
گفتند : دور شو.
نزيل ما شود و پيوسته داورى مى كند.
ايشان بدتر كنيم .
هجوم آورده نزديك آمدند تا در را بشكنند.
آن دو مرد دست خود را پيش آورده لوط را نزدخود به خانه در آوردند و در را بستند.
اشخاصى را كه به در خانه بودند از خورد و بزرگ به كورى مبتلا كردند كه از جستن در,
خويشتن راخسته ساختند.
و آن دو مـرد بـه لـوط گفتند : آيا كسى ديگر دراين جا دارى ؟
دامادان و پسران و دختران خود و هركه را در شهردارى از اين مكان بيرون آور, زيرا كه
ما اين مكان را هلاك خواهيم ساخت .
فرياد شديد ايشان به حضور خداوند رسيده وخداوند ما را فرستاده تا آن را هلاك كنيم .
بـيـرون رفته با دامادان خود كه دختران او را گرفتندمكالمه كرده گفت برخيزيد و از
اين مكان بيرون شويد زيرا خداوند اين شهر را هلاك مى كند, اما به نظر دامادان مسخره
آمد.
و هـنـگام طلوع فجر آن دو فرشته لوط راشتابانيده گفتند برخيز و زن خود را با اين دو
دختركه حاضرند بردار مبادا در گناه شهر هلاك شوى .
چـون تـاخـيـر مى نمود آن مردان دست او و دست زنش و دست هر دو دخترش را گرفتند, چون
كه خداوند بر وى شفقت نمود و او را بيرون آورده درخارج شهر گذاشتند.
و واقـع شـد چـون ايـشـان را بـيـرون آورده بـودند كه يكى به وى گفت جان خود را
درياب و از عقب خود منگر و در تمام وادى ما مايست بلكه به كوه بگريز مبادا هلاك شوى
.
آقا, چنين مباد.
اسـت و احـسـانـى عـظيم به من كردى كه جانم رارستگار ساختى و من قدرت آن را ندارم
كه به كوه فرار كنم , مبادا اين بلا مرا فرو گيرد و بميرم .
اين شهر نزديك است تا بدان فرار كنم و نيز صغيراست .
جانم زنده بماند؟
بدو گفت : اينك در اين امر نيز تورا اجابت فرمودم .
نمودى واژگون نسازم .
زيرا تا تو بدان جا نرسى , هيچ نمى توانم كرد.
سبب آن شهر مسمى به صوغر شد.
و چون آفتاب بر زمين طلوع كرد لوط به صوغرداخل شد.
آتش از حضور خداوند از آسمان بارانيد.
و تمام وادى و جميع سكنه شهرها و نبات زمين راواژگون ساخت .
از نمك گرديد.
بامدادان ابراهيم برخاست و به سوى آن مكانى كه در آن به حضور خداوند ايستاده بود
رفت .
چـون به سوى سدوم و عموره و تمام زمين وادى نظرانداخت , ديد كه دود آن سرزمين چون
دود كوره بالا مى رود.
هلاك كرد, ابراهيم را به ياد آورد و لوط را از آن انقلاب بيرون آورد چون آن شهرهايى
را كه لوطدر آن ها ساكن بود واژگون ساخت .
و لوط از صوغر برآمد و با دو دختر خود در كوه ساكن شد, زيرا ترسيد كه در صوغر
بماند.
دختر خود در مغاره سكنى گرفت .
كـوچـك گـفـت : پـدر مـا پير شده و مردى بر روى زمين نيست كه برحسب عادت كل جهان به
مادرآيد.
همبستر شويم تا نسلى از پدر خود نگاهداريم .
در هـمـان شـب پـدر خود را شراب نوشانيدند و دختربزرگ آمده با پدر خويش همخواب شد و
او ازخوابيدن و برخاستن وى آگاه نشد.
روز ديگر بزرگ به كوچك گفت : اينك دوش باپدر همخواب شدم .
و تو بيا و با وى همخواب شو تا نسلى از پدر خودنگاهداريم .
نوشانيدند و دختر كوچك همخواب وى شد و او ازخوابيدن و از برخاستن وى آگاه نشد.
دختر لوط از پدر خود حامله شدند.
پسرى زاييده و او را موآب نام نهاد و او تا امروزپدر موآبيان است .
بن عمى نام نهاد, وى تا به حال پدر بنى عمون است .
اين بود داستان لوط و قوم او در تورات كه , باوجود طولانى بودنش , آن را نقل كرديم
تا اختلافى كه از جهت خود داستان و از جهات ديگر با قرآن دارد, روشن شود.
در داسـتـان تـورات , فـرشـتگانى كه براى بشارت وعذاب فرستاده شده بودند دو فرشته
بوده اند امـاقـرآن كـريم با كلمه ((رسل )) يعنى به صورت جمع ,تعبير كرده و كمترين
تعداد جمع سه نفر است .
تـورات مـى گـويـد مـيـهمانان ابراهيم از غذايى كه وى درست كرد و در برابرشان نهاد,
خوردند امـاقـرآن ايـن مـوضـوع را نـفـى مى كند و مى فرمايد كه ابراهيم وقتى ديد
دست هاى آنان به غذا نمى رسد,ترسيد.
در داسـتـان تـورات , بـراى لـوط دو دخـتـر معرفى مى كند, اما قرآن با لفظ جمع
((بنات )) تعبير كرده است .
در داستان تورات , نحوه بيرون آوردن لوط به وسيله فرشتگان و چگونگى عذاب كردن قوم
وتبديل همسر لوط به ستونى از نمك و مطالب ديگرى نيز ذكر شده است .
در داسـتـان تـورات آشكارا به خداوند سبحان نسبت تجسم مى دهد و در پايان , داستان
لوط با دو دخترش را بازگو مى كند, در حالى كه قرآن ساحت حق سبحانه و تعالى را از
تجسم منزه مى داند و انبيا ورسولان را از ارتكاب اعمالى كه شايسته مقام مقدس آن ها
نيست پاك و مبرا مى شمارد.
نبوت 2 / 1
((خاصه 8)) ذوالقرنين .
ذوالقرنين (ع ).
قرآن .
((و از تو درباره ذوالقرنين مى پرسند.
ذكرى از او براى شما مى خوانم .
داديم و از هر چيزى وسيله اى بدو بخشيديم )).
ـ امام صادق (ع ) : چهار نفر بر سراسرجهان فرمانروايى كردند : دو تا مؤمن و دو
تاكافر.
و ديگرى ذوالقرنين , و دو كافر, يكى نمرود بودو ديگرى بخت نصر.
ضحاك بن سعد بود.
ـ پيامبر خدا(ص ) : ذوالقرنين , بنده اى شايسته بود كه خداوند عزوجل او را حجت
بربندگان خود قرار داد و او قوم خويش را به سوى خدا دعوت كرد و آنان را به
پرهيزگارى فراخواند.
ذوالـقـرنين مدتى از ميان آنان ناپديد گشت , به طورى كه گفته شد : او در هر واديى
بوده مرده يابه هلاكت رسيده است .
و به ميان مردم خود برگشت و اين بار نيز مردم بر گوشه ديگر جلو سر او ضربتى كوفتند.
ميان شما نيز يك نفر هست كه ماجرايى چون اودارد.
قدرت داد و از هر چيزى براى او وسيله اى قرارداد و او به مغرب و مشرق رسيد.
و تـعـالـى بـه زودى سـنت و شيوه او را درباره قائم ازفرزندان من نيز جارى خواهد
ساخت و او را به شرق و غرب جهان مى رساند, به طورى كه هيچ منزلگاه و دشت و كوهى
نيست كه ذوالقرنين زير پـا گـذاشـته باشد مگر اين كه قائم نيز آن ها رازير پا مى
گذارد وخداوند عزوجل گنج ها ومعادن زمـيـن را بـرايـش آشكار مى سازد و به وسيله رعب
و وحشت او را پيروز مى گرداند وبه واسطه او زمين را, همان گونه كه پر از جور وستم
شده است , پر از عدل و داد مى كند.
ـ امـام عـلـى (ع ) ـ در پـاسخ به اين سؤال كه آياذوالقرنين پيامبر بود يا فرشته ـ
: نه پيامبر بودو نه فـرشـتـه , بـلـكـه بنده اى بود كه خدا را دوست مى داشت و خدا
هم او را دوست داشت و براى خدا خيرخواهى مى كرد و خدا هم خيرخواه اوشد.
شاخ راست سر او كوفتند.
مدت زمانى كه خدا مى خواست از ميان مردم ناپديد شد.
مردم بر شاخ چپ سر او كوفتند و او باز تا مدتى كه خدا مى خواست از ميانشان ناپديد
شد.
بار سوم خداوند مبعوثش كرد و در زمين به اوقدرت داد.
مقصود خود آن حضرت است ـ.
ـ ذوالـقـرنـيـن نـه نـبـى بـود و نـه رسـول , بـنـده اى بـود كـه خـدا را دوسـت
داشت و خدا هم دوستش مى داشت .
خواهى او كرد.
اما آنان بر يكى از دو شاخ سر او ضربتى كوفتندو به قتلش رساندند.
برانگيخت و اين بار مردم بر شاخ ديگر سر اوكوفتند و به قتلش رساندند.
ـ در پاسخ به اين سؤال كه دو شاخ ذوالقرنين چه بوده است ـ : شايد خيال مى كنى شاخ
طلا يا نقره داشـتـه , يـا پيامبرى بوده است ؟
نه , بلكه بنده صالحى بود كه خداوند او را به سوى عده اى از مردم فرستاد و او مردم
را به خدا وخوبى فرا خواند.
ضربتى بر شاخ چپ سر او زد و ذوالقرنين مرد.
سپس خداوند او را زنده كرد و به سوى عده اى ازمردم فرستاد.
سر او ضربتى زد كه بر اثر آن ذوالقرنين درگذشت .
ناميدند.
ـ در پاسخ به سؤال از ذوالقرنين كه آياپيامبر بود يا فرشته , شاخش از طلا بود يا
ازنقره , ـ : نه پيامبر بود و نه فرشته , شاخ هايش نيز نه از طلا بود و نه از نقره
.
خدا را دوست مى داشت و خدا هم دوستش داشت .
خيرخواهيش كرد.
ناميده اند, كه قومش را به سوى خداى عزوجل دعوت كرد.
مدتى از ميان ايشان ناپديد شد.
برگشت و اين بار مردم بر شاخ ديگر سر اوكوفتند.
ـ امـام باقر(ع ) : ذوالقرنين پيامبر نبود,بلكه بنده شايسته اى بود كه خدا را دوست
داشت و خدا هم او را دوست مى داشت و خيرخواه خدابود و خدا هم خيرخواهى او كرد.
ترس از خدا فرا خواند.
كوفتند و ذوالقرنين مدتى از ميانشان ناپديد شد.
سپس به سوى آنان برگشت و اين بار مردم برشاخ ديگر سرش كوفتند.
نفر هست كه سرنوشتى شبيه او دارد.
ـ امـام بـاقر و امام صادق (ع ) ـ در پاسخ به سؤال از منزلت ايشان و اين كه از
گذشتگان چه كسانى شبيه آن دو بزرگوار مى باشند ـ : همسفرموسى (خضر(ع )) و ذوالقرنين
.
عالم بودند و پيامبر نبودند.
گفتارى پيرامون داستان ذوالقرنين .
بحثى قرآنى و تاريخى در چند فصل .
1 ـ داستان ذوالقرنين در قرآن .
قـرآن كـريـم , هـمـچـنـان كـه شيوه آن در ياد كردسرگذشت هاى پيشينيان است , به ذكر
نام و تـاريخ ولادت و زمان زندگى و نسبت و ديگر مشخصات ذو القرنين نپرداخته , بلكه
به ياد كردن از سـه سفر اوبسنده كرده است : سفر اول به مغرب است تا جايى كه به محل
غروب آفتاب مى رسد و خورشيد رامى بيند كه در چشمه اى گل آلود فرو مى رود و در آن
محل به قومى برخورد مى كند.
اسـت تـا جايى كه به محل طلوع خورشيد مى رسد وملاحظه مى كند كه خورشيد بر قومى طلوع
مى كند وخداوند ميان آنان و آفتاب پرده و پوششى قرارنداده است و در سفر سومش به
جايى ميان دو مانع (كوه ) مى رسد و در آن جا نيز مردمى را مى يابد كه تقريبا هيچ
سخنى نمى فهمند.
شـرارت هـاى يـاجـوج و مـاجـوج در روى زمـيـن بـه ذوالـقرنين شكايت كردند و پيشنهاد
دادند كه هزينه اى در اختيارش بگذارند تا او ميان ايشان وياجوج و ماجوج سد و مانعى
بسازد.
خـواهـش آنان درباره ساختن سد را پذيرفت و وعده داد كه برايشان سدى مهمتر از آن چه
فكرش رامى كنند بنا كند.
ورزيد و فقط از آنان خواست كه با تامين نيروى انسانى و مصالح ساختمانى او را كمك
كنند.
داسـتـان بـه وجـود مـردان و قـطـعـات آهن و دم ها وكوره هاى آهنگرى و مس يا روى
گداخته اشاره شده است .
نـكـات و جـهـات اصليى كه از اين داستان استفاده مى شود, يكى اين است كه قهرمان آن
, قبل از نازل شدن داستان او در قرآن و بلكه حتى در زمان حياتش به نام ذوالقرنين
شناخته مى شده است .
نكته از سياق داستان , يعنى از جمله ((سيالونك عن ذى القرنين )) و ((قلنا يا
ذاالقرنين )) و ((وقالوا ياذاالقرنين )) استفاده مى شود.
نكته دوم اين است كه او به خدا و روز واپسين ايمان داشته و از دين حق پيروى مى كرده
است .
دليل اين مطلب آيه شريفه : ((هذا رحمة من ربى فاذا جا وعد ربى جعله دكا و كان وعد
ربى حقا)) وآيه ((اما من ظلم فسوف نعذ به ثم يرد الى ربه فيعذبه عذابا نكرا.
عـلاوه آيـه ((قـلـنـا يـا ذاالـقرنين اما ان تعذب واما ان تتخذ فيهم حسنا)) خود بر
كرامت دينى او مى افزايد,زيرا نشان مى دهد كه وى با وحى يا الهام يا به وسيله
پيامبرى از پيامبران الهى كه پيش او بوده و با تبليغ وحى كمكش مى كرده , تاييد مى
شده است .
نكته سوم اين است كه او از كسانى بوده كه خداوند خير دنيا و آخرت را به وى داده است
.
خـيـر دنـيا, سلطنت عظيمى است كه به واسطه آن توانست به مشرق و مغرب آفتاب برسد و
هيچ چيزجلوگير او نشد و همه اسباب و امكانات مسخر اوبود و اما خير آخرت , عدالت
گسترى او بود و اقامه حق و عفو و گذشت و مدارا و عزت نفس و گستردن خير و خوبى و
جلوگيرى از شر و بدى .
است كه تماما از آيه ((انا مكنا له فى الارض و آتيناه من كل شئ سببا)) استفاده مى
شود, به علاوه , ازسياق داستان نيز بر مى آيد كه وى از سيطره و قدرت جسمى و روحى
برخوردار بوده است .
نكته چهارم اين است كه وى در مغرب به عده اى ستمگر برخورده و آن ها را كيفر داده
است .
نكته پنجم اين است كه سدى كه وى ساخت درمغرب و مشرق آفتاب نبوده است , زيرا بعد از
آن كه به محل طلوع خورشيد رسيد سبب و وسيله اى رادنبال كرد, تا به ميانه دو كوه
رسيد.
ذوالقرنين ـ علاوه بر اين كه در جايى غير از مغرب و مشرق بوده ـ اين است كه ميان دو
كوه ديوار مانندواقع بوده و فاصله ميان آن دو كوه را مى گرفته است .
هـمـچـنـين در ساختمان آن سد, قطعات آهن و مس ياروى گداخته به كار رفته بوده و اين
سد لاجرم درتنگه اى بوده كه ميان دو ناحيه مسكونى را به هم ارتباط مى داده است .
2 ـ داستان ذوالقرنين و سد و ياجوج و ماجوج از نظر تاريخ .
مـورخان گذشته در اخبار و تواريخ خود ازپادشاهى كه در عهد خويش به ذوالقرنين يا هر
نام غير عربى كه اين معنا را برساند موسوم باشد, ذكرى به ميان نياورده اند.
و ماجوج و نيز از سدى كه منسوب به ذو القرنين باشد, نام نبرده اند.
الـبته , به يكى از ملوك يمنى حمير اشعارى نسبت داده مى شود كه در آن ها به اسلاف
خودافتخار مـى كـنـد و از جمله ذوالقرنين را و اين كه اويكى از اسلاف تبع اوست نام
مى برد و در اين اشعاراز سفر ذوالقرنين به مغرب و مشرق و سد ياجوج وماجوج ياد مى
كند.
اين اشعار را ذكر خواهيم كرد.
نام ((ماجوج )) و ((جوج و ماجوج )) در جاهايى ازكتب عهد عتيق نيز آمده است .
دهم از سفر تكوين تورات آمده است : اينان هستندفرزندان نوح : سام و حام ويافث .
هر يك از اينان فرزندانى شد.
عبارت بودند از : جومر و ماجوج و مادى و باوان ونوبال و ماشك و نبراس .
همچنين در كتاب حزقيال ((12)), اصحاح سى وهشتم , آمده است : ((خطاب كلام رب به من
شد كـه مـى گفت : اى فرزند آدم , روى خود متوجه جوج سرزمين ماجوج رئيس روش ماشك و
نوبال كـن ونـبـوت خود اعلام بدار و بگو : آقا و سيد و رب چنين گفته : اى جوج رئيس
روش , ماشك و نوبال بر ضدتو برخاستم , تو را بر مى گردانم و دهنه هايى در دوفك تو
مى كنم و تو و همه لشكرت را چه پياده وسواره بيرون مى سازم , در حالى كه همه آنان
فاخرترين لباس بر تن داشته باشند.
و بـا سـپر باشند همه شان شمشيرها به دست داشته باشند, فارس و كوش و فوط با ايشان
باشد كه هـمـه بـاسـپـر و كـلاه خود باشند و جومر و همه لشكرش وخانواده نوجرمه از
اواخر شمال با همه لشكرش شعبه هاى كثيرى با تو باشند.
گـفـت : بـه همين جهت اى پسر آدم بايد ادعاى پيغمبرى كنى و به جوج بگويى : سيد رب
امروز درنزديكى سكناى شعب اسرائيل در حالى كه در امن هستند چنين گفته : آيا نمى
دانى و از محلت از بالاى شمال مى آيى .
در اصحاح سى و نهم در ادامه گفتار قبلى مى گويد : و تو اى پسر آدم , براى جوج ادعاى
پيغمبرى كن و بگو : سيد رب چنين گفته : اينك من بر ضد توام اى جوج , اى رئيس روش ,
ماشك ونوبال تو را بـازگـردانم و پيش برم و تو را از بالاهاى شمال بالا برم و به
كوه هاى اسرائيل آورم و كمانت را از دسـت چـپت و تيرهايت را از دست راستت بيندازم
كه بر كوه هاى اسرائيل بيفتى و همه لشگريان و شعوبى كه با تو هستند بيفتد و شما
راخوراك مرغان شكارى از هر نوع و وحشى هاى بيابان كنم .
رب سـخـن گـفـتـم و آتـشى بر ماجوج و بر ساكنين ايمن در جزاير مى فرستم , آن وقت
است كه مى دانند منم رب .
در اصـحـاح بيستم از كتاب مكاشفه يوحنا آمده است : و ديدم فرشته را كه از آسمان
نازل مى شود وكليد هاويه را دارد و زنجيرى بزرگ بر دست وى است .
مى باشد گرفتار كرده او را تا مدت هزار سال در بندنهاد.
كـرد تـا امـت هـا را ديـگـر گمراه نكند تا مدت هزار سال به انجام رسد و بعد از آن
مى بايد اندكى خلاصى يابد.
گـفـت : و چون هزار سال به انجام رسد شيطان اززندان خود خلاصى خواهد يافت , تا
بيرون رود وامـت هـايـى را كـه در چـهار زاويه جهانند يعنى جوج وماجوج را گمراه كند
و ايشان را به جهت جنگ فراهم آورد كه عدد ايشان چون ريگ درياست .
بـر عـرصـه جهان برآمده لشكرگاه مقدسين و شهرمحبوب را محاصره كردند, پس آتش از جانب
خدااز آسمان فرو ريخته ايشان را بلعيد.
و ابـلـيـس كـه ايـشـان را گمراه مى كند به درياچه آتش و كبريت انداخته شد, جايى كه
وحش و نبى كاذب هستند و ايشان تا ابد الاباد شبانه روز عذاب خواهند كشيد.
از عـبـاراتـى كـه نـقـل كـرديم , استفاده مى شود كه ((ماجوج )) يا ((جوج و ماجوج
)) قوم يا اقوام بـزرگـى بوده اند كه در منتهى اليه شمال آسيا, از معموره آن روز
زمين , مى زيسته اند و مردمانى جنگجو و به جنگ و غارتگرى نامور بوده اند.
ايـن جـاسـت كـه ايـن حـدس بـه ذهـن نـزديـك مى شود كه ذوالقرنين يكى از پادشاهان
بزرگ وقدرتمندى بوده كه راه را بر روى اين اقوام تبهكار وشرور سد كرده و سد منسوب
به او بايد فاصل ميان منطقه شمال و جنوب قاره آسيا باشد, مانند ديوارچين يا سد باب
الابواب يا سد دا و يا جز اين ها.
امـروزه تـاريـخ اقـوام و مـلـل پـذيـرفـتـه اند كه ناحيه شمال شرقى آسيا, يعنى تپه
ها و مرتفعات شمال چين , موطن يك قوم بزرگ بدوى وحشى بوده كه شمار جمعيت و شهرهاى
آن ها پيوسته در حال افزايش بوده است و لذا به اقوام و ملت هاى مجاورخود مانند چين
مرتبا مى تاخته اند و چه بسا كـه ازتپه ها و مرتفعات خود جدا شده به طرف شهرهاى
آسياى ميانه و نزديك سرازير گشته و به شـمال اروپارسيده اند و عده اى از آن ها در
اراضى مورد حمله وهجوم خود ساكن شده اند كه اغلب ساكنان اروپاى شمالى از همين
مهاجمانند و در آن جا تمدنى به وجود آورده و به زراعت و صنعت پرداختند.
عده اى هم برگشتند و به حملات و هجوم هاى خودهمچنان ادامه دادند
((13)) .
ايـن مـطـلب حدس ما را كه گفتيم سد مورد بحث (يعنى سد ذوالقرنين ) يكى از همان
سدهايى است كه در شمال آسياست و شمال و جنوب اين قاره را ازهم جدا مى سازد, تاييد و
تقويت مى كند.
نبوت 2 / 1
((خاصه 9)) يعقوب و يوسف .
يعقوب و يوسف (ع ).
قرآن :.
((و ابـراهيم و يعقوب , پسران خود را به همان (آيين )سفارش كردند (و هر دو در
وصيتشان چنين گفتند :) اى پسران من , خداوند اين دين را براى شما برگزيد.
البته نبايد جز مسلمان بميريد.
مرگ فرا رسيد, حاضر بوديد؟
هنگامى كه به پسران خودگفت : پس از من چه را خواهيد پرستيد؟
گـفتند : معبود توو معبود پدرانت , ابراهيم و اسماعيل و اسحاق ـ معبودى يگانه ـ را
مى پرستيم و در برابر او تسليم هستيم )).
ـ هنگامى كه يعقوب به ديدن يوسف رفت , يوسف (ع ) با موكب خود به استقبال اوبيرون
آمد.
در غرفه خود مشغول عبادت بود, همسرعزيز چون يوسف را ديد او را شناخت و باآوازى حزين
صدا زد : هان ! اى سواره , مرابه اندوهى دراز گرفتار ساختى .
تـقـوا و پـرهـيـزگارى , چگونه بندگان را آزادكرد؟
و چه زشت است گناه , چگونه آزادهارا بنده ساخت ؟
.
ـ پيامبر خدا(ص ) : نصف زيبايى , به يوسف داده شد.
ـ بزرگوار, پور بزرگوار, پوربزرگوار, پور بزرگوار, يوسف پور يعقوب پور اسحاق پور
ابراهيم است .
ـ خدا رحمت كند برادرم يوسف را.
اگـر بعد از آن مدت دراز زندان , پيك نزد من مى آمد من هم بى درنگ همان جوابى را مى
دادم كه يوسف داد و گفت : ((نزد اربابت برگرد واز او بپرس كه چگونه است حال آن زنان
)).
گفتارى درباره داستان يوسف (ع ).
مدح و ثناى خداوند از يوسف و جايگاه معنوى او.
يـوسـف (ع ) انـسـانـى مخلص , صديق ونيكوكار بود و خداوند به او حكمت و دانش ارزانى
داشت و علم خوابگزارى به وى آموخت .
خداوند او را برگزيد و نعمتش را بر وى تمام كردو در زمره شايستگان و صالحانش در
آورد(سوره يـوسـف ) و او را نيز همانند پيامبران ازخاندان نوح و ابراهيم (ع ) ستوده
و در ميان ايشان از وى نام برده است (سوره انعام .
داستان يوسف در تورات فعلى :.
تـورات مـى گـويـد
((14)) : و بنى يعقوب دوازده بودند : پسران ليه : رؤبين نخست زاده يعقوب و
شمعون و لاوى و يهودا و يساكر وزنولون .
پسر بلهه , كنيز راحيل , : دان و نفتالى .
زلفه , كنير ليه : جاد و اشير.
در فدان آرام براى او متولد شدند.
نـيـز مـى گويد : چون يوسف هفده ساله بود, گله رابا برادران خود چوپانى مى كرد و آن
جوان با پسران بلهه و پسران زلفه زنان پدرش مى بود و يوسف از بدسلوكى ايشان پدر را
خبر مى داد.
را از سـايـر پـسـران خـود بـيـشـتـر دوسـت داشـتـى , زيرا كه او پسر پيرى او بود و
برايش ردايى بلند(رنگارنگ ) ساخت .
پـدر ايـشـان او را بيشتر از همه برادرانش دوست مى دارد از او كينه داشتند و نمى
توانستند با وى به سلامتى سخن گويند.
ويوسف خوابى ديده , آن را به برادران خود بازگفت .
خـوابـى را كـه ديـده ام بـشنويد : اينك ما در مزرعه بافه ها مى بستيم كه ناگاه
بافه من بر پا شده بايستاد وبافه هاى شما گرد آمده به بافه من سجده كردند.
برادرانش به وى گفتند : آيا فى الحقيقه بر ما سلطنت خواهى كرد و بر ما مسلط خواهى
شد؟
و به سبب خواب ها و سخنانش بر كينه او افزودند.
از آن پـس خـوابـى ديـگر ديد و برادران خود را ازآن خبر داده گفت : اينك باز خوابى
ديده ام كه ناگاه آفتاب و ماه و يازده ستاره مرا سجده كردند.
بـرادران خود را خبر داد و پدرش او را توبيخ كرده به وى گفت : اين چه خوابى است كه
ديده اى ؟
آيا من و مادرت و برادرانت حقيقتا خواهيم آمد و تو را برزمين سجده خواهيم نمود.
بردند و اما پدرش آن امر را در خاطره نگاه داشت .
و برادرانش براى چوپانى گله پدر خود به شكيم رفتند.
شكيم چوپانى نمى كنند؟
بيا تا تو را نزد ايشان بفرستم .
سـلامـتـى برادران و سلامتى گله را ببين و نزد من خبربياور و او را از وادى حبرون
فرستاد و به شكيم آمد.
و شخصى به او برخورد و اينك او در صحرا آواره مى بود.
مـى طـلـبـى ؟
گفت : من برادران خود را مى جويم , مراخبر ده كه كجا چوپانى مى كنند؟
آن مرد گفت : ازاين جا روانه شدند, زيرا شنيدم كه مى گفتند : به دوثان مى رويم .
رفته ايشان را در دوثان يافت .
قبل از اين كه نزديك ايشان بيايد, با هم توطئه ديدند كه او را بكشند.
اين صاحب خواب ها مى آيد.
بـكـشيم و به يكى از اين چاه ها بيندازيم و گوييم جانورى درنده او را خورد و ببينيم
خواب هايش چه مى شود؟
.
ليكن رؤبين چون اين را شنيد, او را از دست ايشان رهانيده گفت : او را نكشيم .
بـديـشـان گـفـت : خـون مريزيد, او را در اين چاه كه درصحراست بيندازيد و دست خود
را بر او درازمكنيد.
رد نمايد.
خود رختش را يعنى آن رداى بلند را كه در برداشت از او كندند.
خالى و بى آب بود.
پـس , بـراى غـذا خوردن نشستند و چشمان خودرا باز كرده ديدند كه ناگاه قافله
اسماعيليان از جلعادمى رسد و شتران ايشان كتيرا و بلسان و لادن باردارند و مى روند
تا آن ها را به مصر ببرند.
يهودا به برادران خود گفت : برادر خود را كشتن وخون او را مخفى داشتن چه سود دارد؟
بياييد او را به اين اسماعيليان بفروشيم و دست ما بر وى نباشد,زيرا كه او برادر و
گوشت ماست .
بدين رضا دادند.
و چـون تـجـار مـديانى درگذر بودند, يوسف را ازچاه كشيده برآوردند و يوسف را به
اسماعيليان به بيست پاره نقره فروختند.
بردند.
يوسف در چاه نيست , جامه خود را چاك زد.
برادران خود باز آمد و گفت : طفل نيست و من كجابروم ؟
.
پـس رداى يـوسـف را گـرفـتـنـد و بـز نرى را كشته ردا را در خونش فرو بردند و آن
رداى بلند رافـرسـتادند و به پدر خود رسانيده گفتند : اين رايافته ايم , تشخيص كن
كه رداى پسرت است يا نه ؟
پس آن را شناخته گفت : رداى پسر من است .
جانورى درنده او را خورده است و يقينا يوسف دريده شده است .
پلاس در بر كرد و روزهاى بسيار براى پسر خودماتم گرفت .
او برخاستند, اما تسلى نپذيرفت و گفت : سوگوارنزد پسر خود به گور فرود مى روم .
براى وى همى گريست .
تـورات هـمـچـنـين مى گويد : اما يوسف را به مصربردند و مردى مصرى فوطيفار نام كه
خواجه وسردار افواج خاصه فرعون بود وى را از دست اسماعيليانى كه او را بدانجا برده
بودند خريد.
خداوند با يوسف مى بود و او مردى كامياب شد و درخانه آقاى مصرى خود ماند.
و آقايش ديد كه خداوند با وى مى باشد و هرآن چه او مى كند, خداوند در دستش راست مى
آورد.
را خدمت مى كرد و او را به خانه خود برگماشت وتمام مايملك خويش را به دست وى سپرد.
شـد بـعد از آن كه او را بر خانه و تمام مايملك خودگماشته بود كه خداوند, خانه آن
مصرى را به سبب يوسف بركت داد و بركت خداوند بر همه اموالش چه در خانه و چه در صحرا
بود.
دست يوسف واگذاشت و از آن چه با وى بود خبرنداشت , جز نانى كه مى خورد و يوسف خوش
اندام ونيك منظر بود.
و بعد از اين امور واقع شد كه زن آقايش بريوسف نظر انداخته گفت : با من همخواب شو.
ابـا نـمـوده بـه زن آقاى خود گفت : اينك آقايم ازآن چه نزد من در خانه است خبر
ندارد و آن چه داردبه دست من سپرده است .
خانه نيست و چيزى از من دريغ نداشته , جز تو چون زوجه او مى باشى .
بـزرگ بـشـوم ؟
و بـه خـدا خـطـا ورزم ؟
و اگـرچـه هـرروزه بـه يوسف سخن مى گفت به وى گوش نمى گرفت كه با او بخوابد يا نزد
وى بماند.
و روزى واقع شد كه به خانه در آمد تا به شغل خود پردازد و از اهل خانه كسى آن جا در
خانه نبود.
پس جامه او را گرفته گفت : با من بخواب .
جامه خود را به دستش رها كرده گريخت و بيرون رفت .
تـرك كـرد و از خـانـه گـريخت , مردان خانه را صدا زدو بديشان بيان كرده گفت :
بنگريد مرد عـبـرانـى رانزد ما آورد تا ما را مسخره كند (با ما عشقبازى كند)و نزد
من آمد تا با من بخوابد و به آواز بلند فريادكردم .
جامه خود را نزد من واگذارده فرار كرد و بيرون رفت .
پس , جامه او را نزد خود نگاه داشت , تا آقايش به خانه آمد.
آن غلام عبرانى كه براى ما آورده اى نزد من آمد تامرا مسخره كند (با من عشقبازى
كند).
آواز بلند فرياد برآوردم جامه خود را پيش من رهاكرده بيرون گريخت .
پـس , چـون آقـايش سخن زن خود را شنيد كه به وى بيان كرده گفت غلامت به من چنين
كرده است ,خشم او افروخته شد.
زندانخانه اى كه اسيران پادشاه بسته بودند انداخت وآن جا در زندان ماند.
اما خداوند با يوسف مى بود و بر وى احسان مى فرمود و او را در نظر داروغه زندان
حرمت داد.
داروغـه زنـدان هـمـه زنـدانـيـان را كـه در زندان بودند به دست يوسف سپرد و آن چه
در آن جا مـى كردند, اوكننده آن بود و داروغه زندان بدان چه در دست وى بود نگاه نمى
كرد, زيرا خداوند با او مى بود و آن چه را كه او مى كرد خداوند راست مى آورد.
تورات سپس داستان دو همزندانى يوسف وجريان رؤياى آن ها و خواب فرعون را بازگومى كند
كه خـلاصه اش از اين قرار است : يكى از اين دو, سردار ساقيان فرعون بود و ديگرى
سردارخبازان او و هر دو نسبت به فرعون خطايى كردند وفرعون آن دو را در زندان رئيس
افواج خاصه كه يوسف در آن جا محبوس بود, انداخت .
سـاقـيـان در خـواب ديـد كـه شـراب مـى گيرد و ديگرى خواب ديد سبد نانى روى سر اوست
و پرندگان ازآن مى خورند.
كند.
|