فصل دهم : نه جبر و نه تفويض
پيش از آغاز اين بحث ناگزير بايد ياد آور شد كه پيروان فلسفههاى بشرى غالباً بهجبر باور يافتند در حالى كه مردمان ساده انديش روى به سوى تفويض آوردند،ولى انسان آگاه و حليمى كه از هدايت خدايش پيروى مىكند، نه به جبر اعتقادىمىيابد و نه به تفويض، بلكه يه ميانه آن دو اعتقاد پيدا مىكند.
در حديثى آمدهاست كه مردى از امام صادقعليه السلام پرسيد: آيا خداوند بندگان را بر ارتكاب گناهانمجبور كرده است؟ امامعليه السلام فرمود: "خير.
آن مرد گفت: پس آيا كارشان را بهخودشان واگذارده؟ امامعليه السلام فرمود: خير.
آن مرد گفت: پس چه؟ امامعليه السلام فرمود:لطفى است از سوى خداوند ميان آن دو. (341)"
مفضّل بن عمرو به نقل از امام صادقعليه السلام روايت مىكند كه فرمود: "نه جبراست و نه تفويض، بلكه امرى است ميان دو امر (342).
اينك بايد ببينيم كه مفهوم اين سخن چيست؟ و ابعاد آن كدام است؟
امر ميان دو امر، به معناى موضع نگرفتن در برابر جبر يا تفويض نيست، بلكهعكس آن درست است.
زيرا يك مؤمن بايد رنگ حقيقى و درستى بر اين دو سخنبنهد و از آن زيرسازى بنيادين فرآورد كه در رفتار، گفتار، كردار و در طول سالها آن راسكوى حركت خود قرار دهد.
اين سخن به مفهوم آن است كه بايد جنبه مثبت اين دو واژه را فرا ستاند.
جنبهمثبت سخن جبريه ايمان انسان است به وجود قانونى در آفرينش كه بر جهانسيطره دارد و آن را به پيش مىبَرد و جنبه مثبت انديشه تفويض اعتقاد انسان استبه آزادى و قدرت گزينش خود و هر كه به راه حل ميانه اعتقاد يابد لاجرم بايد دوجنبه مثبت اين دو نظريه را به گونهاى ژرف و آگاهانه فراستاند، يعنى از يك سو بهوجود قدرت مطلقهاى اعتقاد يابد كه بر مسير هستى، تمام حركات وسكناتآفرينش، چيره است و اين اعتقاد چنان در سويداى دل او ريشه دوانده كه بهحديقين رسيده است و همزمان به آزادى و قدرت گزينش آدمى باورى ژرفوترديدناپذير دارد، زيرا وجود اين بينش براى او ضرورى است كه خداوند برمقدّرات وجود و سر نوشت هستى چيره است و اين كه خدا تاريكى و نور را برقرارمىسازد، و اوست كه شب را با روز و روز را با شب مىپوشاند و هموست كه زندهرا از مرده و مرده را از زنده خلق مىكند و درباره خود به پيامبرش فرموده:
(...وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلكِنَّ اللَّهَ رَمَى... (343)).
"...و آنگاه كه تير مىانداختى تو تير نمىانداختى و خدا بود كه تير مىانداخت..." و اوست كه هر چه مىخواهد مىكند و به هر آنچه بخواهد حكم مىراند،همچنان او هست كه راهنمايى مىكند و روزى مىرساند و خوراك مىدهدوبهبودى مىبخشد و مىگرياند و مىخنداند و بالاخره اين خداوند هستى است كههمه چيز را در دست دارد و هر پديدهاى به امر او پيدايى مىيابد و بدون وجودچنين بينشى پيوسته انسان دستخوش وسوسههاى شيطانى و نفس بدفرمايىخواهد بود كه او را از محدوده فرمانبرى از خداى جهانيان بيرون مىكشند و ازمحدوده هدف والايى كه خداوند پديدهها را براى آن آفريده و در اين آيه شريفهجلوه گر شده است:
(وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ (344)).
"من جن و انسان را نيافريدم مگر براى آن كه مرا بپرستند."
بيرون مىآورند.
از همين رو هنگام تلاوت قرآن كريم در مىيابيم كه از آغاز تاانجام تأكيدى پيگير وجود دارد كه خداوند سبحان آنچه بخواهد مىكند و خواستخود را با شيوههاى گوناگون به اجرا در مىآورد كه در پيشاپيش آنها ارائه صفاتواسماء الهى قرار دارد كه فاعليت مطلقه خداوندى دلالت مىكند.
پندارهاى نادرست
قرآن كريم هنگامى كه درباره شب و روز با ما سخن مىگويد نمىفرمايد كه شبدر روز مىرود و يا روز در شب مىرود، بلكه نسبت فعل به خود را مورد تأكيد قرارمىدهد و مىفرمايد:
(ذلكَ بَأَنَّ اللَّهَ يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهَارِ وَيُولِجُ النَّهَارَ فِي اللَّيْلِ وَأَنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ بَصِيرٌ (345)).
"اين بدان سبب است كه خدا شب را در روز، و روز را در شب داخل مىكند، و خداشنوا و بيناست."
وهنگامى كه از پياپى آمدن شب وروز سخن مىگويد مىفرمايد:
(...يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهَارَ يَطْلُبُهُ حَثِيثاً... (346)).
"شب را در روز مىپوشاند و روز شتابان آن را مىطلبد..."
و هنگامى كه پيرامون خنده، گريه، مرگ و زندگى سخن مىگويد مىفرمايد:
(وَأَنَّهُ هُوَ أَضْحَكَ وَأَبْكَى * وَأَنَّهُ هُوَ أَمَاتَ وَأَحْيَا * وَأَنَّهُ خَلَقَالزَّوْجَيْنِ الذَّكَرَ وَالْأُنثَى (347)).
"و اوست كه مىخنداند و مىگرياند، و اوست كه مىميراند و زنده مىكند و اوست كهزوجماده و نر را آفريد.".
(وَالَّذِي هُوَ يُطْعِمُنِي وَيَسْقِينِ * وَإِذَا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفِينِ (348)).
"و او خدايى است كه مرا طعام مىكند و سيرابم مىسازد و هرگاه بيمار شدم بهبودممىبخشد."
و اين همان عاملى است كه انديشه جبر را به انسان الهام مىكند، زيرا هر فعلىلاجرم بايد فاعلى داشته باشد و اين همان است كه به اعتقاد جبر آلود برخىانجاميده است و اين كه فعل انسان، از سوى خداوند صادر شده است، تا جايى كهبرخى از فلاسفه مسلمان نيز باور يافتهاند كه فعل انسان از سوى خدا صادر گشتهاست و گفتهاند كه فعل به صورت مستقيم از بنده و به صورت غير مستقيم از خداسر مىزند.
هنگامى كه از اشاعره پرسيده مىشود: بنابراين چگونه خداوند فعل راانجام مىدهد و بنده را به سبب آن مؤاخذه مىكند؟ و اگر او موجب حقيقىارتكاب گناه است پس چگونه مىتواند ارتكاب اين گناهان را مورد مؤاخذه قراردهد؟ و اگر خدا در انجام نيكيها اصل است پس شايستگى بنده در دست يافتن بهپاداش و فردوس برين چگونه است؟ آيا در اين، ستمى فاحش نهفته نيست.
آنها پاسخ مىدهند: چنين باشد، اصلاً فرض كنيم كه خدا ستم كرده است.
در پاسخ به ايشان گفته مىشود: ستم، امر قبيحى است و نسبت قبح به خداوندامرى نادرست است.
و آنها در پاسخ مىگويند: حسن وقبح، امورى عقلى نيستند و وظيفه عقلتعريف و جدا كردن اين دو امر از يكديگر نيست، بلكه بايد آن را از وظايفخداوندى شمرد و اوست كه حجم، مساحت حسن، قبح، دادگرى و بيدادگرىرا، مشخص مىسازد، نه انسان.
آنها بر اين سفسطه شگفت را نيز مىافزايند كه: "صرف همزمانى اراده انسان بااراده خداوندى در سر زدن اعمال براى توجيه كيفر و بدوش كشيدن مسؤوليت گناهيا شايستگى پاداش اطاعت، كافى و بسنده است."(349)
مسؤوليت انسان
امّا هنگامى كه بار ديگر قرآن كريم را تلاوت مىكنيم دهها، بلكه صدها آيهشريفه مىيابيم كه آشكارا به مسؤوليت انسان در برابر عملكردهاى خويش تصريحدارند:
(...هَلْ تُجْزَوْنَ إِلَّا بِمَا كُنتُمْ تَكْسِبُونَ... (350)).
"آيا نه چنين است كه در برابر اعمالتان كيفر مىبينيد؟"
(ذلِكَ بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيكُمْ وَأَنَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلاَّمٍ لِلْعَبِيدِ (351)).
"اين پاداش اعمالى است كه پيشاپيش به جاى آوردهايد و گرنه خداوند به بندگانشستم روا نمىدارد."
(وَقُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَرَسُولُهُ وَالْمُؤْمِنُونَ... (352)).
"بگو عمل كنيد، خدا و پيامبرش و مؤمنان اعمال شما را خواهند ديد."
(...إِنَّ اللَّهَ لاَ يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ... (353)).
"خدا چيزى را كه از آن مردمى است دگرگون نكند تا آن مردم خود دگرگون شوند."
به علاوه تعابير مستقيم ديگرى كه اگر آدمى آنها را چنان كه بايد درك نكندشيطان بر او چيره مىشود و از راه راست بازش مىدارد.
هنگامى كه سخن جامعه شناسان و حقوقدانان را مطالعه مىكنيم آنها را باسخنان فلاسفه جبرى وتفويضى ناهمسو مىيابيم، بلكه تمامى آنها را در جزئياتاعتقاد به آزادى انسان، همسان مىبينيم، بدين مفهوم كه اگر از حقوقدانان بپرسمآيا ما آزاد هستيم و يا مجبور؟ مستقيماً پاسخ مىدهند كه آزاد هستيد و اصولقانونهاى حقوقى، اجتماعى و قضايى وضع نشدهاند، مگر به سبب آنكه انسانموجودى است آزاد و مىتواند نسبت به قوانين متعهّد باشد و بدين ترتيبشخصيتش محترم و عرصه زندگيش بدور از هرگونه جرم و جنايتى باشد، چنانكهمىتواند از قوانين تجاوز كند و در معرض كيفر قضايى قرار گيرد و اگر چنين نمىبودوجود قوانين و قوه قضائيه، بغايت بيهوده مىبود.
دانشمندان علم تاريخ، به ويژه فلاسفه و حكيمان آنان، كسانى هستند كه بر اينجنبه بيش از ديگران تأكيد مىورزند.
براى مثال در حال حاضر در مكاتب نويندانش تاريخ، رايجى يافت مىشود كه فلسفه "توين بى" ناميده مىشود كه بر بنيادانديشه چالش و چالش مخالف استوار است.
اين فلسفه اصيل تأكيد دارد كه زيرساز تمدّن همان چالش است و بنياد از ميان رفتن تمدن بر وجود و يا ظهور چالشمخالف استوار است و به دير سخن: تمدن بر بنياد آزادى، اراده انسان و جامعه،تكيه دارد، زيرا پوشيده نيست كه موجود ناتوان از گزينش و موجود ناتوان از آشكاركردن اراده خود، از پرداختن به كار چالش و يا چالش مخالف نيز ناتوان خواهدبود.
بنابراين عقلاى بشر همگى با انديشههاى فلاسفه جبر همراه نيستند.
اينخردمندان فعّال در جرگه اخلاق، تربيت، حقوق و تاريخ معتقدند كه از جملهبرترين ويژگيهاى انسان - به سان موجودى برتر از ديگر موجود است - اراده،آزادى، امكان انتخاب و گزينش است.
شايد دليل اصلى رويكرد فلاسفه و پيروان ايشان به مقوله جبر، ژرف انديشىايشان است در موضوعاتى كه از آغاز به گونهاى صحيح آنها را درك نكردهاند، يعنىزير ساز حركت آنها در پرداختن به تحليل و نظريهپردازى، زير سازى نامطمئن بودهاست و در آغاز، هرگز تلاش نكردهاند اصطلاحات خاص اين دانش را فرا بگيرند،بگذريم از اين كه كندوكاو در چنين علمى اساساً از صلاحيت آدمى بيرون است،هر چند هم زمان بر او بگذرد، يا فايدهمند بودن جستار در اين مسائل و نظاير آن رابراى خود سودمند ترسيم كند، زيرا درستى اين مباحث از سخنان خالق يكتا و بيانمشخصات آن در قرآن كريم و بيان پيامبران و امامانى رخ مىنمايد كه از سوىفروفرستنده ايشان در توضيح آنچه آدمى در آن ناتوان است، اختيار دار قرار دادهشدهاند.
امام صادقعليه السلام دليل گرفتار شدن برخى از فلاسفه در اين دست انداز بزرگرا اين مىداند كه: " خود را در دانشى به سختى افكندند كه بديشان داده نشده، تاجايى كه برخى از آنها از جلو خوانده مىشدند و به پشت سر پاسخ مىدادند، يا ازپشت سرخوانده مىشدند و به كسى كه جلوى ايشان بود پاسخ مىدادن. (354)" ، تاآنكه در شبهاتى گرفتار آمدند كه براى ايمان خود و ايمان پيروان و مقلدانشان،خطرناك بود.
آنها در صورتى كه اين مسأله را به خدا، رسول و معصومان اهل بيتارائه مىكردند طبيعتاً از چنين شبهاتى بركنار مىماندند.
علم غير از اراده است
برخى اراده و عملكردهاى انسان را به علم خداوندى نسبت مىدهند، بدينمعنا كه آدمى به هيچ كارى نمىپردازد، مگر آن كه آن كار در علم خدايى نوشته شدهباشد.
شاعر معروف ايرانى عمر خيام پا را از اين هم فراتر نهاده و اشاره مىكند كهاو به سان يك انسان، فعل انجام مىدهد تا با اين كار آنچه را در علم ثابت استتحقّق بخشد، يعنى انسان در اين ديدگاه به ياور خداوند بدل مىشود، چرا كه علمخداوندى اگر آدمى به انجام آن در جهان ملموس نپردازد تحقّق نمىيابد.
در يك سخن هدف اين شاعر آن است كه بگويد خداوند به مخلوق خودنيازمند است.
او در يكى از ابيات سروده خود چنين مىگويد:
من مىخورم و هر كه چو من اهل بود
مىخوردن من بنزد حق سهل بود
من خوردن من حق ز ازل مىدانست
گر مى نخورم علم خدا جهل بود
مفهوم اين سخن آن است كه او با معصيت خود بر خدا منّت مىنهد.
به يقين اينيك ديدگاه كفرآميز است كه از آنچه جبريه مىگويند بسيار پا فراتر نهاده است.
به رغم پيچيدگى و چكيدگىِ ريختار ظاهرى اين شبهه، حقيقت براى كسى كه بهسخن حق گوش فرادهد و در پناه حقيقت حضور داشته باشد همچنان درخشاناست و مىتواند آن را براحتى به كف آورد.
چه اين كه علم يك چيز است و ارادهچيز ديگر، پس اگر كسى بداند كه خورشيد طلوع مىكند، آيا اين دانستن موجبطلوع خورشيد خواهد بود؟ و آيا اگر ما بدانيم مردمى كه امروز بر زمين مىزَنيد پساز دويست سال همگى خواهند مرد مسؤوليت مرگ آنها با ماست؟ و اگر استادىبداند كه شاگردى به دليل درس نخواندن از امتحان ردّ خواهد شد آيا اين استادمسؤول مردود شدن آن شاگرد است؟
علم عواملى دارد مغاير با عوامل حصول اراده، بويژه آن كه دو طرف علم وارادهاز آغاز يكى نبودهاند.
پس علم الهى بر اساس طبيعت احاطه خالق و آنچه كه از مخلوقات او سرخواهد زد استوار است، نه براساس اراده او.
اما اراده مخلوق بر اساس گرايشهاىمتنوّعى است كه در او آفريده شده است.
او نماز مىگزارد، زيرا خدايش را دوستدارد و رفتن به بهشت را خوش مىدارد ونماز نمىگزارد، زيرا موانع متعددى بر اوفشار وارد مىآورند و او در برابر آنها سر تسليم فرود آورده.
او شرمگاه خويش راحفظ مىكند، زيرا از سقوط مىهراسد وزنا مىكند چرا كه، يا تسليم شهوت آنىِخود مىگردد و يا از طبيعت پيامدهاى منفى چنين جنايتى آگاهى ندارد.
آرى! آدمى خود اراده خويش را مىآفريند و نخستين مسؤول پيامدهاى بهانجام رساندن اين اراده است، زيرا اراده امرى حادث است - چنانكه در مباحثگذشته اشارت رفت - در حالى كه علم خداوند، امرى قديم است، بلكه خدا خود،علم است و ذات او از ازل عالم بوده است.
پس خداوند متعال اگر چه مىدانستهاست كه بخش بيشتر مطابق او كافر خواهند گشت، ولى هرگز كفر را براى ايشانبرنگزيده است.
بنابراين مسأله علم، گرايش و خشنودى بطور كلى از موضوع اراده انسانى بيروناست.
گاهى آدمى پيشتر مىداند كه فلان مسأله پس از ساعتى رخ خواهد داد،ليكن آنچه رخ مىدهد علم و آگاهى پيشين او را نقض مىكند و گاهى او دوستمىدارد و ترجيح مىدهد كه مثلاً فلان واقعه تحقق يابد، ولى آن واقعه تحقّقنمىپذيرد و چنين نيست كه آدمى هر چه آرزو كند بدان رسد.
شبهات متعدّد ديگرى نيز در ميان است كه به شبهات پيشگفته مىمانَد، ولى مارا نمىرسد جز آن كه بگوئيم اين شبهات بطور كلّى از كج فهمى اصطلاح اراده، علمو درك نادرست سخن خداوندى و يا از گرايش پارهاى افراد ناشى مىشود كه مايلندبه ژرفاى مباحثى ره يابند كه نمىتواند آنها را جز در پرتو بيانات پروردگار متعالتصوّر كرد، به علاوه وجود مغالطههاى بدور از عقلى كه از اين و يا آن سو باانگيزههاى منافع فرقهاى، يا سياسى و يا جز آن صورت مىپذيرد.
جبر و تفويض در احاديث
در حديثى آمده است كه فضل بن سهل از امامعليه السلام پرسيد: "اى ابا الحسن!آيا مردم مجبور هستند؟ فرمود: خداوند عادلتر از آن است كه خلق خود را مجبوركند و آنگاه كيفرشان دهد.
فضل پرسيد: پس رها هستند؟ فرمود: خداوند حكيمتراز آن است كه بندهاش را رها كند و به خويش واگذارد. (355)"
امام باقرعليه السلام به حسن بصرى فرمود: "از اين كه به تفويض اعتقاد يابى، بپرهيز،زيرا خداوند عزّوجل از روى سستى و ضعف امور را به مردم واگذار نكرده استواز سرِ ستم آنها را به ارتكاب گناه وا نداشته است. (356)"
امام صادقعليه السلام مىفرمايد: "نه جبر است و نه تفويض، بلكه امرى است مياندو امر.
از ايشان پرسيدند: امر ميان دو امر كدام است؟ امامعليه السلام فرمود: چونانمردى كه او را مىبينى به گناه روى مىآورد و او را از آن باز مىدارى، ولى او دستاز گناه نمىشويد و تو او را به خود وا مىگذارى و او به ارتكاب آن مىپردازد، اين نهچنان است كه سخن تو را نپذيرفت و تو او را ترك كردى پس اين تويى كه او را بهگناه امر كردهاى. (357)"
امام ابوالحسن على بن محمّد الهادىعليه السلام در نامهاش به مردم اهواز به هنگامپرسش از جبر و تفويض مىنويسد: "و اما جبر، سخن كسانى است كه ادّعا مىكنندخداوند عزّوجلّ بندگان را بر ارتكاب گناهان مجبور كرده و ايشان را بر ارتكاب آنكيفر داده است.
هر كه اين باور را بيابد به خدا ستم كرده و به دروغش نسبت دادهواين سخنِ او را مردود دانسته كه:
(...وَلَا يِظْلِمُ رَبُّكَ أَحَداً (358)).
"و خداى تو به هيچ كس ستم نمىكند."
و )ذلِكَ بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيكُمْ وَأَنَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلاَّمٍ لِلْعَبِيدِ (359)).
"اين به سبب عملكرد شماست و خدا نسبت به بندگان ستمگر نيست."
به همراه آيات فراوان ديگرى همانند آن.
هر كس ادّعا كند كه در ارتكاب گناهانمجبور است در حقيقت، گناه خود را بر دوش خدا افكنده و در عقوبت الهى بدوستم نسبت داده است و هر كه به خداى خود ستم نسبت دهد كتاب او را دروغپنداشته و هر كه كتاب او را دروغ بپندارد همه امّت او را كافر مىدانند.
مثلى كه دراين مورد آورده مىشود، آن است كه فردى بردهاى را مالك است كه از مال دنياهيچ ندارد و اربابش اين را مىداند، ولى با اين وجود به او دستور مىدهد براىخريدن كالايى به بازار رود و قيمت آنچه را قرار است بخرد به او نمىدهد.
مالك مىدانست كه بر آن كالا رقيبى است كه هيچ كسى نمىتواند بدونپرداخت قيمت مورد نظر او، كالا را از او بستاند.
اين ارباب خود را شخصى باعدالت و با انصاف معرفى مىكند و خويش را برخوردار از فرزانگى و بركنار از ستممىنمايانَد.
او بنده خود را تهديد مىكند كه اگر كالاى مورد نظر او را نياورَد بهكيفرش خواهد رساند.
آن بنده به بازار مىرود ومىكوشد كالايى را به دست آورد كه ارباب او را براى بهدست آوردن آن به بازار فرستاده است، ولى هنگام يافتن كالا كسى را نزد آن مىيابدكه جز با پرداخت بها كالا را بدو نمىدهد و بنده هم كه پولى در اختيار نداشت.
نااميد وبدون برآوردن نياز ارباب نزد او باز مىگردد و اربابش بدين سبب بر او خشممىگيرد و مؤاخذهاش مىكند.
چنين كسى ظالم و متجاوز است و آنچه خود را به آن توصيف نمود، از قبيلعدل، انصاف و حكمت، باطل مىنمايد.
و اگر او را به كيفر نرساند خود را تكذيبكرده است، مگر نه اين است كه نبايد او را كيفر دهد؟ دروغ، ستم، عدالتوحكمت را نفى مىكنند و خداوند بسيار والاتر از آن چيزى است كه جبريه ادّعامىكنند. (360)"
معصومعليه السلام مىفرمايد: "اگر خدا امر خود را از روى اهمال به مردم واگذارده بودبر او لازم مىبود برگزينش آنان كه بدان سبب مستوجب پاداش شدند خشنود باشدو مردم نيز اگر مرتكب گناهى مىشدند، كيفرى بديشان تعلّق نمىگرفت، زيرا كه ازطرف خداوند اهمال واقع شده است. (361)"
مهمترين نكتهاى كه در پايان اين بحث مىگويم اين است كه هدف فرهنگشيطانى، راندن انسان است به سوى جبر و يا تفويض تا بدين ترتيب گناهانوخطاها را در نگاه آدمى بيارايد و به خدا آن نسبت دهد كه نسبتى بدو ندارد.
مابايد در گزينش صراط مستقيمى كه پيوسته از خدا مىخواهيم ما را بدان هدايت كنددقيق باشيم تا در امور خود به زياده روى كشانده نشويم و در نتيجه در جرگهدوزخيان درنياييم.
فصل يازدهم : وجود چيست؟
فلسفههاى بشرى در تفسير وجود به ژرف انديشى فراوانى پرداختهاند و در آنطرز تفكرهاى گوناگون در پيش گرفتهاند.
مهمترين موضوع مورد اختلاف فلاسفه، همان تحقيق حقيقت است.
آيا آنوجود و يا ماهيت است؟ اگر چه بسيارى از فلاسفه كوشيدند تا با دلايل گونهگونآنچه را "اصالت وجود" مىنامند به اثبات رسانند، ولى با همه دلايل متعدّدوفراوان خود كه در مرز مشخصى به پايان نرسيد، باز هم از آوردن دليلى كه بتواندبا فطرت و وجدان سليم انسان به مقاومت برخيزد كاملاً ناتوان ماندند.
شايد محور اين مبحث در آن نهفته باشد كه هر چيزى از حدود، چار چوبوگوهرى برخوردار است.
آنان: حيوان، درخت، سنگ، دريا و آسمان همگىپديدههايى هستند تحقق يافته و واقعى كه چار چوب، حدود و مشخصّات خاصىدارند و ما مىتوانيم از واقعيت همه آنها يك انديشه را فرابستانيم و آن انديشه وجوداست.
محور اختلاف مذكور در اين است كه آيا همه اين حقايق يك چيز بوده است كهما آن را وجود مىناميم و در پرتو مشخصاتشان به گونههاى متعدّد تقسيم شدهاند،يا خداوند سبحان هر پديده را در محدوده نمود جداگانهاى با مشخصّات، حدود،آغاز، انجام آن و خلاصه با هر آن چيزى كه مستقيماً با اين پديده در پيوند بوده،آفريده است ؟
در اين زمينه سخن عجيبى را از ابن سينا نقل مىشود كه مىگويد: خداوند زردآلو را زرد آلو نگردانده، بلكه آن را چنين آفريده است، يعنى هنگامى كه خداوندسبحان زرد آلو را آفريد آن را زرد آلو آفريد و دوبار آن را نيافريده است، يعنى يكبار به وجود آورده باشد و بار ديگر - اگر تعبير درست باشد - رنگ و لعاب زرد آلويىرا بدو داده باشد.
برخى از جبريه از اين سخن ابن سينا چنين باور يافتهاند كهخداوند، نيكبخت را نيكبخت و بدبخت را بدبخت نگردانده، بلكه آنها را چنينآفريده است، يعنى نيكبخت و بدبخت در ماهيت، نيكبخت و بدبخت بودهاند،امّا فطرب و وجدان سليم آدمى چنين تفاوت عجيبى را تصور نمىكند، بل آنچه رادرك مىكند اين است كه هر چيزى در وجود، تحقّق جداگانهاى در ذات خود داردو بر اشياء، اسمهايى اطلاق مىشود كه آنها را معرفى مىكنند، از اضداد وحتّىهمانندهايشان جدا مىسازند.
آرى! او هرگاه بخواهد پديدهها را يكجا گرد آورَد تفاوتها را از قلم مىاندازدويك نام بر آنها اطلاق مىكند و مثلاً مىگويد: "وجود"، "موجود"، "كَوْن"،چنانچه هرگاه بخواهد تفاوتهاى ميان انسانها را ناديده بگيرد همه مردم را با كلمهانسان مىنامد و اين طبيعتاً به كارگيرى همان مفهوم انتزاعى است به هنگام تفاهموبيان، نه كمتر نه بيشتر.
پس عقل به رغم اعترافش به وجود تفاوتهاى ميانبنىبشر هرگاه بخواهد تعبيرى از آن به ميان آورَد مجبور است ويژگيها را ناديدهبگيرد تا تعبير او از وارد كردن آنچه نبايد واردش كرد بركنار بماند.
موجود در عرصه تحقّق، واقعيت و وجودِ ملموس عبارت است از من، تو و او.ما مردمانى هستيم كه در مشخّصههاى انديشه، رويكرد، ابعاد گذشته، حال وآيندهبا يكديگر اختلاف داريم، ليكن انسان - به سان انسان - هنگامى كه مىخواهد يكجااز اين مجموعه ياد كند به واحدهاى اين مجموعه اشاره مىكند و آنها را در يككلمه گرد مىآورَد، ولى انسانِ جامع همه ابعاد انسانى در عرصه واقعيت وجودخارجى ندارد، بلكه آن صرفاً يك گمان ذهنى و تصوّرى عقلى است بدور از مادّه وتحقّق، نه كمتر و نه بيشتر.
پس جنس، يك چيز است و افراد چيز ديگر، اين فرد،سطح و حدود گستردهاى را مىگيرد و از نوع خود بيشترين چند و چون ممكن رافرامىستاند، ليكن از در آميختن مطلق و كلّى با جنس خود بطور كلّى ناتوان است.
پس جنس قلم در مكان واحدى منحصر نمىشود و در زمان خاصى محدودنمىگردد و اين پديده كه هم اينك در دست ماست و شكل قلم دارد و قابلبهرهورى است قلمش مىناميم، ولى هرگز به جنس قلم نمىرسد، زيرا اين جنسشكلهاى بى نهايت متعدّدى را در خود دارد كه مانع از آن مىشود قلمى را كه دردست داريم از نظر مكان، زمان و نوع، بيان كننده همانندهاى آن تلقّى كنيم، بهعلاوه آن كه برخى از قلمها از نظر رنگ، ماده و كاربرد، ضدّ آن هستند، ليكنهمگى از نظر مفهومِ انتزاعى همچنان قلم هستند.
برخى از كسانى كه به اصالت وجود قائل شدهاند، پا را فراتر گذاشته و بهوحدت وجود باور يافتهاند، يعنى چنين اعتقاد يافتهاند كه اين تفاوتها ميان يكانسان و انسان ديگر، يا ميان يك نيكبخت و بدبخت، يا ميان يك بزرگ و كوچك،يا ميان يك مؤمن شايسته و يك كافر ناشايست، ميان نسل اول و نسل دوم، مياندرخت و سنگ، ميان زمين و آسمان، ميان آفريننده و آفريده، همگى تفاوتهايىغير طبيعى و غير حقيقى هستند و بر حسب ادّعاى آنها يك چيزند، نه كمتر و نهبيشتر، اين پديده واحد در درجه والا و بزرگترين تجلّى خود، همان خداوند است،در حالى كه تجلّى پايينتر وضعيفتر، همان صورت پديدههايى است كه ما آنها رامىبينيم و يا تصوّرشان مىكنيم.
آنها همچنين مىگويند: عملكردهاى نيك آدمى او را به درجه خداوندى به اومىبرد و با آن يكى مىشود و در هم مىآميزد تا به فنا مىرسد.
در اين جا ما مىخواهيم از نگاه دينى، نيز عقلى و علمى - و اگر مىخواهيدبگوئيد فلسفى - به بحث و بررسى اين انديشه بپردازيم.
انسان و والايى عبوديت
از نگاه دينى، ما شاهد هستيم كه قرآن كريم از آغاز تا انجام، پيوسته ميان دوچيز جدايى مىافكند: ميان آفريننده و آفريده.
خداوند آفريننده با علوّ منزلت،مجد، عظمت، قدرت مطلق و رحمت گسترده خود مقامى در اوج دارد، در حالىكه مخلوق از ديدگاه قرآنى متناسب با فرمانبرى از خداوند خالق، منزلتى متفاوتمىيابد و هرگاه از خالقش مطلقاً فرمان برَد به درجه عبوديت بايسته اوج مىگيرد.
اين درجه عبوديت منّتى است كه خداوند بر انسان نهاده است، در حالى كهيكى شدن، وحدت خالق و مخلوق در هيچ يك از آيات قرآنى نه تلويحاً و نهتصريحاً ديده نمىشود.
برخى از متصّوفانى كه روى به سوى وحدت وجود دارند كوشيدهاند ديدگاهخود را با تأويلات و تفسيرات درهمى از پارهاى آيات قرآنى، همراه سازند.
ازجمله آنها اين آيه است:
(يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ * ارْجِعِي إِلَى رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً (362)).
"اى جان آرام، به سوى خدايت باز گرد در حالى كه هم تو از او خشنودى و هم او ازتو."
بر اين اساس كه نفس به يكى شدن و بازگشت به سوى خدا خوانده شده است،چنانكه پرتو خورشيد به خورشيد باز مىگردد و آب به منبع خود.
امّا دعاها و روايات شريفه رسيده از سوى پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله و امامان اهلبيتعليهم السلام، همچون قرآن كريم ما را به اين طرز تفكر فرا نمىخواند، بلكه عكسوضدّ آن از ايشانعليه السلام ثابت است، زيرا اخبار رسيده بر اين حقيقت تأكيد دارند كهخداوند متعال، نيرومند و بزرگ است و انسان موجودى ناتوان و خُرد و فاصله مياناين دو البتّه سبى سترگ است.
ليكن مشكل هميشگى انسان آن است كه هنگام تجاوز از حدود، عبوديت،ناتوانى، عجز و حقارت خود راه درست را در پيش نمىگيرد، بلكه در دام همانخطاهايى گرفتار مىآيد كه گذشتگان او همچون فرعون، نمرود و ديگر سركشانوروزگويان و مستكبران زمين، بدان گرفتار آمدند، به جاى اعتراف به عبوديت دردرگاه الهى، ربوبيت و وحدت با خدايشان را ادّعا كردند.
آدمى هنگامى كه در برابر خداوند به سجده مىافتد و با زارى و فرياد به ناتوانىو كوتاهى خود اعتراف كند به خدايش نزديكتر خواهد شد.
شايد راه استوارتر براى شناخت بايسته خداوند جهانيان در تسبيح و تقديس اونهفته باشد، زيرا تسبيح والاترين و پاكترين سخنى است كه خداوند سبحان با آنيادمىشود.
ما تنها كسانى نيستيم كه خداوند را تسبيح و تقديس مىكنيم بلكه همه هستى بهتسبيح خداوند يكتا - چنانكه خود خدا گواهى مىدهد - سرشته شدهاند:
(...وَإِن مِن شَيْءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلكِن لَّا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ... (363)).
"چيزى نيست مگر آن كه تسبيح گوى حمد الهى است، ولى شما تسبيح آنها رانمىفهميد."
(...يُسَبِّحُ لَهُ مَا فِي السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ... (364)).
"آنچه در آسمانها و زمين است تسبيح او مىگويد."
(سَبَّحَ للَّهِِ مَا فِي السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ... (365)).
"آنچه در آسمانها و زمين است تسبيح او گويد."
و اين سخن پروردگار به هنگام سخن از داود بنىعليه السلام مىباشد:
(إِنَّا سَخَّرْنَا الْجِبَالَ مَعَهُ يُسَبِّحْنَ بِالْعَشِيِّ وَالْإِشْرَاقِ (366)).
"ما كوهها را براى او رام كرديم كه هرشامگاه و بامدادان با او تسبيح مىكردند."
همه اين مفاهيم، اگر قرار باشد مخلوق با خالق وحدت يابد، منتفى مىشود،زيرا در اين صورت مخلوق بايد تسبيح چه كسى را بگويد؟ و حال آن كه تسبيحعبارت است از تقديس و تمجيد خداى جهانيان و پاك دانستن او از شبيه بودن بهآفريدگانش.
در حديث شريفى آمده است كه: "همانا خداوند تبارك و تعالى از خلقش دوروخلقش از او دورند."(367) اين دورى به مفهوم دورى زمانى، يا مكانى و يا دورى درسطح نيست، بلكه خداوند از مثل و مانند دور است.
در دعاى ابوحمزه ثمالى بهنقل از امام زين العابدينعليه السلام آمده است كه فرمود: "من آن ضعيفى هستم كهنيرومندم كردى و خُردى هستم كه پرورشم دادى و نادانى هستم كه به منآموختى." يعنى ناگزير بايد وجود تفاوت ميان ضعف، ناتوانى، بيچارگى و فقرمطلق از يك سو، رحمت گسترده و دهش پيوسته از سوى ديگر، شناخته شود.انسان مؤمنى كه خدا را مىشناسد احساس مىكند كه اين تفاوت همان تفاوت بردهو ارباب است و گويى دلش در سرورى ايمانى به سر مىبَرد كه او را به سوى والايىو تكامل در مسير تلاش در رفتن به سوى پروردگار جهانيان به جلو مىرانَد و اينخود دليل صحّت اين شيوه در گفتگو با خداوند پاكنام است.
در مقام ردّ معتقدان به وحدت وجود، علّامه حسن بن يوسف بن مطهّر حلّى كهاعلم دانشمندان شيعه در طول تاريخ به شما مىرود مىگويد: بدون ترديد از نظر مامعتقد به وحدت وجود، كافر است، زيرا ضرورت دين را انكار مىكند.
از پسامدهايى كه بر نظريه وحدت وجود مترتّب است صحيح دانستن همهاديان مىباشد، زيرا همه امور و پديدهها همان خداوند هستند و خداوند هم كهحق است، پس كسى كه خدا را مىپرستد، يا بتها را، يا اشخاص را، يا خورشيدوماه را در حقيقت كسى جز خدا را نپرستيده است، خواه دانسته، يا نادانسته وخواه از سر قصد و يا غير عمدى اين كار را انجام داده باشد.
يكى از آنها در اين باره مىگويد:
اگر مسلمانى بدانستى كه بت چيست
بدانستى كه دين در بت پرستى است
ديگرى مىگويد: مشكل موسىعليه السلام با فرعون اين بود كه اين پيامبر معتقد بودفرعون تنها خدا نيست، بلكه هر چيزى خداست و خطاى فرعون اين بود كهخدايى را تنها از آن خود مىدانست، در حالى كه او نمونهاى از نمونههاى خدا درزمين بود.
با يزيد بسطامى كه از بزرگان معتقدان به وحدت وجود است مىگويد: در قباىمن جز خدا نيست! باور او چنين بوده است كه قبايش خدا را با خود به اين سو و آنسو مىبَرد.
او همچنين مىگويد: من در گذشته كعبه را طواف مىكردم و اينكمىبينم كه كعبه مرا طواف مىكند! زيرا او خدا گشته و با او به وحدت رسيده بود!.او سپس در كفرش افراط مىكند و مىگويد: حق، مرا به مرتبهاى رسانده است كهدر آن خلايق را ميان دو انگشت خود مىبينم.
آنگاه يكى از ايشان پرسيد: عرشچيست؟ او پاسخ داد: من، منم كرسى، لوح و قلم، تا جايى كه او ادّعا كرد بهجايگاه ابراهيم، موسى، فرشتگان، جبرائيل، ميكائيل و اسرافيلعليه السلام درآمدهاست، تا آن جا كه شخص پرسش كننده از شدت تعجب و شگفتى خاموش شد،آنگاه بسطامى گفت: هرگاه كسى ذاتش را در خدا فانى كرد ديگر تعجّبى ندارد كههمه چيز باشد!
اين گونه سخنان و شطحيان صوفيه كه بر اساس اعتقاد اسلامى فرو فرستادهشده به سوى پيامبر ما محمّدصلى الله عليه وآله، باطل است در واقع، بيانى است مستقيم ازروحيه خود محورى، خود پرستى و ناديده گرفتن طبيعتِ پيوند ميان آفريننده وآفريده، بلكه اشارهاى است آشكار بر جهل كامل اين جماعت نسبت به علّتوجود مخلوقات، سرنوشت اين وجود و اين موجود است.
همين حلاج كه به شيعه منسوب است و گفته شده كه حضرت قائم )عج( درغيبت خود در ضمن نامهاى او را نفرين فرستاده است.
او مىگفت: هر كهمىخواهد عاشق گردد بايد از دين و كفر برون شود و به صحراى عشق درآيد.
اگر چه سخنان ايشان رنگى از زيبايى ادبى دارد، ولى در جوهر خود، تجاوز برحقيقت دين است و با اين سخنان پروردگار، تضاد مستقيم دارد كه:
(إِنَّ الدِّينَ عِندَ اللَّهِ الْإِسْلاَمُ... (368)).
"همانا دين نزد خدا، اسلام است."
(وَمَن يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلاَمِ دِيناً فَلَن يُقْبَلَ مِنْهُ... (369)).
"و هر كه جز اسلام دينى طلبد هرگز از او پذيرفته نيايد."
اين گروه و امثال آنها مىكوشند اسلام و نصوص قرآنى را حقايقى معرفى كنند كهبراى مردمِ ساده وضع شده است و آنچه سراى عارفان ناميده مىشود در حقيقتخارج از سراى ايمان به خدا و يا كفر بدوست و اين در حقيقت چيزى جز شانهخالى كردن از تحمل بار مسؤوليت، پاسخ به هواى نفسانى و وسوسههاى شيطانرجيمى نيست كه داستان او با پدر ما آدمعليه السلام، آشكار مىسازد كه او به ربوبيتخداوندى اعتراف داشت، ليكن مىخواست خدا را چنان بپرستد كه خودمىخواهد و تصوّر مىكند نه آنگونه كه خداوند متعال دستور مىدهد.
سارتر و شاگردان او از اين عقيده شيطانى حلّاج كه او را تمجيد مىكنند،شخصيتى انقلابى مىشمارندش و نمايشنامهها براى او ترتيب مىدهند، الهامگرفتهاند.
آنها مىگويند انسان محور هستى است، ترتيب مىدهند، الهام گرفتهاند.آنها مىگويند انسان محور هستى است و چيزى نيست كه اراده خداوند و عبادتخدا ناميده شود و اين بدون ترديد با اختلاف ظاهرى آن، همان انانيت و خودمحورى است.
حلاج مىگويد: من خدا هستم، سارتر و اگزيستانسيالسيم موجوددر اروپا مىگويد: من محور اين هستى هستم.
يكى از طرفداران صوفيه مىگويد: اسلام پوسته و مغزى دارد، پس مردمانِساده، پوسته آن را مىستانند و لذا آنها را مىبينى كه نماز مىگزارند، روزه مىگيرندو به حج مىروند، ولى من مغز آن را گرفتهام، نياز ندارم به جرگه مردم در آيم و باايشان جمع شوم.
مذهبى كه "كريشنا" ناميده مىشود و ميان مردم رواج يافته است و هم اينك دراروپاى خسته از واقعيت مادّى زدگى محض، بازتاب گستردهاى يافته برطرفدارانخود تأكيد مىكند كه آن دين نوينى است و از مهمترين مشخصههاى آن "واگرايى ازهرگونه تعهّد و واجبات"، بلكه بيرون از عرف و سنّت است، اين مذهب مىگويد:ذكر قلبى خدا و عبادت او متناسب با وضع هر كس او را كافى است.
اگر چه شخص معتقد به اصالت وجود، خروج از محدوده شريعت را ادّعانمىكند، ولى اين مرحله قبل از اعتقاد به وحدت وجود ميان خالق، مخلوق،عالم، معلوم و هر چيز ديگر است و در پايان به حذف حدود، تكاليف شرعىوشيوهاى منجر مىشود كه خداوند متعال براى شناخت خود و عبادتش آنها راتبيين كرده است.
در اين جا لازم است كه اشاره به مجموعه اين انحرافات اعتقادى كنم درحقيقت، حلقهاى است از زنجيره انحرافات تاريخى كه بر سر راه انسان قرار گرفتهواز انانيت شيطان )ابليس( و فخر فروشى او بر طبيعت گِلى پدر ما )آدمعليه السلام( آغازمىشود.
شيطان اين انحراف خود را به سپاهيان و پيروان خويش )شياطين انسان(الهام كرده است و شمار بسيارى از مردم به رغم آسان و آشكارى آنچه موجبآرامش فطرت انسانى است و نيز تعاليم آسمانىِ قائل به جدايى ميان خلق ومخلوق، بدو پاسخ دادهاند.
آدميزادگان بايد با شيوهاى صحيح براى ملاقاتخداوند بكوشند تا بدين ترتيب مصداق خلقى گردند كه خداوند اراده فرموده استاو را پس از رهايى از آتش دوزخى كه براى پيروان شيطان و هوى پرستان آفريدهاست در بهشت بر پهنه خويش جايش دهد.
بر اين اساس هر كه مىخواهد خدا را بشناسد و اسلام را درك كند ناگزير بايدتعاليم خود را از قرآن كريم، روايات پيامبرصلى الله عليه وآله و اهل بيتعليهم السلام كه تفسير استوارآيات قرآنى است فرابستاند.
اين وظيفه به شرطي انجام مىشود كه مانع و حاجبى روانى وجود نداشتهباشد، ديدگاهها و خود محوريهاى فرصت طلبانه شيطانى بر نصوص تحميلنشوند
و كسى كه به اين قيد ملتزم نباشد جز خود را خسته نكرده و جز خويش رانفريفته و حياتش تنها موجب حسرت است.