فصل دوازدهم : حقيقت وجود
فرهنگى كه شخص در آن انديشههاى خود را از محيط اجتماعى،
اقتصادىوسياسى خويش الهام مىگيرد در واقع، همان فرهنگى است كه متناسب باشرايط، تمايلات
و دگرگونيها تغيير مىيابد، زيرا آن فرهنگ برخاسته از تفكّرمحدود بشرى است.
اين فرهنگ تحت تأثير مثبت
و يا منفى اين تفكر قرار مىگيردبدون آنكه از شايستگى و استقامت برخوردار باشد، ولى بينشهاى
كه خداوند بهانسان ارمغان كرده نه دگرگونى مىپذيرد و نه تحت تأثير شرايط محيط قرار مىگيرد.
اين ويژگى برجسته و بنيادين كه بينشهاى الهى از آن برخوردار هستند
و آيات قرآنىپرده از
وجود آنها بر مىگيرند گواه راستىِ رسالتهايى آسمانى است كه يكديگر راتأييد و پشتيبانى مىكنند،
در حالى كه فرهنگهاى قراردادى بشرى به نفى يكديگرمىپردازند.
فرهنگهاى بشرى در پى ناهمسويى و اختلاف شرايط اجتماعى، اقتصادىوسياسىِ
محيط بر آن به گونهاى جدّى و خطرناك با هم تعارض مىيابند.
قرنهاپيش آنگاه كه دانش آدمى محدود بود
و ابزار پيشرفت صنعتى را در اختيار نداشتو جهل او را در بر گرفته بود فلسفه بشرى رنگى مشخّص داشت،
در حالى كه درهنگام تحوّل واقعيت اجتماعى، اقتصادى و سياسى، فرهنگ آدمى رنگى دگرگونهيافت، تا جايى كه
هم اينك باورهاى گذشته خود را به باد ريشخند مىگيرد.اين واقعيت همچون شهادتى است با صداى بلند در بطلان
و ناتوانى تفكّر بشرى درمبارزه با جهل و تاريكى بدون يارى ستاندن از وحى.
بنابراين مسير بشر هر روز
و هرمرحله حكايت از كاستى و ناتوانى فرهنگ بشرى دارد، چنانكه از اين حقيقت پردهبر مىگيرد.
همين كاستى و ناتوانى سبب ساز پديد آمدن تراژديها، بدبختيها و عقبماندگيهاست.
اما رسالتهاى آسمانى
و قرآن كريم كه كاملترين و بزرگترين اين رسالتهاستپيوسته پيشتر از علم و دانش بوده است،
هرگاه علم
و عقل گامى به جلو مىنهدآدمى در قرآن به تعابيرى بر مىخورد كه به اكتشافات علمى اشاره دارد.
قرآن - كه چكيده رسالتهاى آسمانى است - پيوسته در
كار استدلالى ناگسستنىدر سيطره فرهنگ الهى نسبت به پيشرفت علمى و ضرورت چنگ انداختن بشر
بهريسمان استوار آن است و شايد پيشرفت علم بشرى به سهم خود عاملى است كهايمان ما به قرآن را مىافزايد.
براى مثال، كسى كه كتاب "الامام الصّادق عقل المذهب الشيعي" را كهمجموعهاى بزرگ از فلاسفه
غربى آن را نگاشتهاند، بخواند ميزان صحّت اينانديشه را در مىيابد و مطمئن مىشود كه دانش قرآن كريم
و فرهنگ اهل بيتعليهم السلامعلمى برخاسته از شبه جزيره عربستان و يا فرهنگى سرچشمه گرفته از شهر مدينه،يا
كوفه و يا بصره نيست، بلكه فرهنگ و دانشى الهى است كه خداوند سبحان آن رابه بشريت وحى نموده است.
فرهنگى كه قرآن كريم آن را ارائه
كرده است پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله و اهل بيتعليهم السلام بهشرح و تفصيل آن پرداختهاند از
صنف ديگر فرهنگهاى فناپذير نيست، زيرا اينفرهنگ مسائلى را مورد بررسى قرار داده كه انسان حتى از سخن
منطقى گفتن دربارهآن ناتوان است، كه از جمله اين مسائل مبحث وجود است و ما در اين جامىكوشيم ديدگاههاى
فلفسه بشرى را در مورد وجود بياوريم، سپس به تفصيل آناز نگاه قرآن و اهل بيتعليهم السلام بپردازيم.
وجود و فرهنگ بشرى
فلاسفه در بحث مربوط به وجود غرق شدهاند و غرق شدن آنها خود دليلضرورت سوار شدن آدمى به كشتى وحى الهى در جستجوى رسيدن به حقيقتاست.
فلاسفه گفتهاند كه خداوند علّت تامّه - و نه علت ناقصه - هستى است و از آن جاكه علّت تامه از معلول جدا نمىشود، پس خداوند قديم است و هستى نيز با اوقديم خواهد بود.
آنها براى اين سخن آتش را مثال مىآورند كه علّت تامّه حرارتاست و چراغ را كه علّت تامّه نور است و خورشيد را كه علّت تامّه گرماست و گلولهاصابت كرده به قلب كه علّت تامّه مرگ است و به هيچ صورت ممكن نيست كهجدايى معلول از علت تامهاش را تصور كرد و همين كه علّت تامّه يافت شد معلولبلافاصله يافت مىشود.
آنها براى علّت ناقصه چاقويى را مثال مىزنند كه در دستانسان است، اين چاقو مىتواند كسى را بكشد و يا نكشد.
پس تفاوت ميان دوعلّت، فورى بودن حضور معلول است در علّت تامه و غير فورى بودن آن است درعلّت ناقصه.
اعتقاد آنها به قديم بودن هستى ايشان را وا داشته به قديم بودناجزاى آن نيز اعتقاد يابند، لذا - به عقيده ايشان - مخلوق هم قديم خواهد بود.
اين دسته از فلاسفه استدلالات خود را به جايى رساندند كه تصريح كردندعوالم، گوناگون هستند، عالَم اوّل همان عالَم خالق است و عالَم دوم، عالَم عقولمجرّده و عالَم سوم همان عالَم نفوس و عالَم چهارم، عالَم اجسام.
آنها مىگويند: از آن جا كه عقول قديمند پس نفوس و اجسام هم قديمند، زيراهر يك از اين حقايق چهارگانه علّتى است براى معلولى كه در پى آن مىآيد و درنتيجه جدايى علّت از معلول خود، ناشدنى است، يعنى عقول از خدا صادرشدهاند و نفوس از عقول و اجسام از نفوس.
اين صدور قديم كه بدون سابقه زمانى ظهور كرده است منجر بدان شده كه نفسو روح مجرّد از زمان باشند.
پس اين پديدهها، موجوداتى هستند بيرون ازچارچوب زمان يعنى از ماده نيستند، زمان و مكان بر اين دو حكومت نمىكنندوبنابراين بايد آنها را شريك خداوند سبحان در قديم دانست.
بدين ترتيب فلاسفه، خواه ناخواه، عنصر زمان را در شيوه علمى خود حذفكردند و اين امر آنها را وا داشته كه اعتقاد يابند.
معلول هيچگاه پيشتر از علّت خودظهور نمىكند و اينكه زندگى جارى است چونان نهرى كه از بالا بر پايين روان استنه بر عكس، پس زندگى همچون خطّى جريان دارد كه دور زدن در آن محال استواين آنها را در خطايى بس بزرگ افكنده است و آن نفى معاد جسمانى است.
ترديدى نيست كه اين مجموعه خطاها تنها بيانگر يك لغزش در زنجيره تفكّر آنهانيست،
زيرا بسيارى اوقات آنها لغزيدهاند و ديگر بلند نشدهاند،
چنانكه اعتقادداشتند خورشيد گرد زمين مىگردد و نژاد مردم با يكديگر ناهمگون است و برخىاز آنها فرشته،
برخى دانشمند، برخى خدمتگزار و آفريده شده ديگر باورهاىخرافىِ پوسيدهاند.
نگاه اسلامى به وجود
مهمترين نكته در اعتقاد اسلامى نسبت به وجود آن است كه خداوند عزّوجلّآفريدگان را زمانى آفريد كه نه چيزى و نه مادهاى موجود بود و خداوند سبحان براىآفرينش يك پديده نياز به چيزى ندارد و او قادر است پديدهها را پس از آنكه معدومبودند بيافريند، چنين نيست كه فلاسفه مىگويند خداوند اجسام را از نفوس،نفوس را از عقول، عقول را از يكديگر آفريده است و اين كه عقول مراتبدهگانهاى دارند كه آنها را "عقول عشره" مىنامند، بلكه خداوند جسم را بهگونهاى مستقيم آفريده و مىآفريند.
و پروردگار پديدهها را براى نخستين بارو بى هيچ سابقهاى خلق و ابداع فرموده است.
او پديدهها را از نيست آفريد، زيراآن نشانه قدرت و عدم محدوديت اوست.
او اراده خويش را آفريد و با اراده خودهمه پديدهها را پديد آورد.
قرآن كريم معتقد است پديدهها در جهان تحقّق، وجود دارند، صرف وهموخيال - چنانكه سوفسطائيان مىگويند - نيستند.
خداوند آسمانها را بدون پايهاىكه آن را ببنييد آفريد.
ما آسمانها را مىبينيم ليكن پايههايى را كه بر آن استوار استنمىبينيم، پس آسمان بحق موجود است و در جهان تحقق - اگر تعبير رسا باشد -جز دو چيز يافت نمىشود: خالقى كه به وصف در نمىآيد و مخلوقى كهصفتپذير است و مىتواند شكلهاى مختلف و گوناگون بگيرد و آن گونه كه امامرضاعليه السلام در حديث شريفى مىفرمايد: "همانا خداوند عزّوجلّ است و خلق او كهسومى ميان آن دو نيست و سومى جز آن دو نيست و آنچه خداوند عزّوجلّ آفريدهاست همچنان آفريده اوست.
اين آفريدهها گاه ساكن، گاه متحرك، گاه ناهمگون،گاه همگون، گاه معلوم و گاه همانند هستند و هر آنچه حدّ و مرز بپذيرد آفريدهخداوند عزّوجلّ است."(370)
ما از روايات رسيده در اين خصوص در مىيابيم نخستين چيزى كه خداوندمتعال آفريد نور پيامبر ما حضرت محمّدصلى الله عليه وآله بود و آنگاه خداوند با آن نور، جوهربسيطى خلق كرد كه درك ابعاد اين مخلوق براى انديشههاى بشرى دشوار است،سپس خداوند اين ماده را به يك عَرض عرضه كرد و آنگاه اين مادّه به دو گونهتقسيم شد، خداوند سبحان، نور هدايت و شناخت را بر بخشى از آن نهاد و آنمادهاى نورانى گشت، بر بخشى آتش و قابليت آن نهاد و آن مادهاى آتشين گشت،آنگاه خداوند تبارك و تعالى بخشى از ماده نخست را با بخشى از ماده دوم درهمآميخت و اين هستى پديد آمد.
بنابراين هستى آميزهاى از اين دو ماده است: تاريكى نا پاك و نورى لطيف و ازهمين روست كه در هستى هم خير مىبينيم و هم شر، زيرا هر دو آفريده هستند.قرآن كريم مىفرمايد:
(الْحَمْدُ للَّهِِ الَّذِي خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضَ وَجَعَلَ الظُّلُمَاتِ وَالنُّورَ ثُمَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْيَعْدِلُونَ (371)).
"ستايش از آن خداوندى است كه آسمانها و زمين را بيافريد و تاريكيها و روشنايىپديدار كرد، با اين همه، كافران با پروردگار خويش ديگرى را برابر مىدارند."
(اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُم مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ (372)).
"خدا سرپرست كسانى است كه ايمان آوردند و آنها را از تاريكى به سوى نورمىآورد."
پس تاريكى مادّهاى است آفريده شده و قرار داده شده و چنانكه گاهى به ذهنمىگذرد امرى عدمى نيست، چنانكه نور نيز مادّهاى آفريده شده است.
در روز رستخيز اين دو ماده از يكديگر جدا مىشوند تا كسانى كه ايمان آوردند ازكسانى كه كفر ورزيدند جدا گردند.
مادّه خير به بهشت مىگرايد و مادّه شر رو بهسوى آتش مىنهد.
"مخلوق نورى" كسى است كه به كارهاى پاك مىپردازدوخداوند او را به بهشت "در مىآورد و مخلوق آتشين"، سزاوار آن است كه به آتشدر آيد، زيرا نكوشيده به رغم نعمتهاى الهى و قابليتهايى كه خداوند او را بدانهامجهز كرده است از پليدى تاريكيها رهايى يابد.
پس انسان هنگامى كه مال يتيم رامىخورد در واقع، آتش مىخورد و هنگامى كه ظلم مىكند به تونلى ظلمانى واردمىشود و هنگامى كه دروغ مىگويد از دهانش بويى ناخوش بيرون مىآيد كهآسمانيان از آن مىآزارند و هنگامى كه غيبت مىكند در واقع، گوشت برادرش رامىخورد...
ولى اين انسان از نظر مادى از درك و لمس اين حقيقت در دنيا ناتواناست،
زيرا اين جهان به نسبت جهان آخرت بسيار ساده و بسيط است.
فصل سيزدهم : نظريه وحدت وجود، بحثى مقايسهاى
دلايل و مداركى در ميان است كه معتقدان به وحدت وجود آنها را اقامه كردهاندو اين دلايل در مراحلى دسته بندى مىشوند.
در آغاز آنها كوشيدند در مقابلمعتقدان و بنيانگذاران اصالت ماهيت، اصالت وجود را اثبات كنند.
آنگاه
كوشيدند اصالت تحقق وجود و يا قرار دادن وجود را به اثبات رسانند و آنگاه اندكاندك به وحدت وجود رسيدند.
در حقيقت، همه مراحل عقلى كه معتقدان بهاصالت وجود باگذر از آن اندك اندك
به اين مسأله و انديشه رسيدند همگى نيازمنددلايلى هستند قانع كنندهتر از آنچه آوردهاند.
براى آنكه انديشه اصالت وجود را در
ميان اين جماعت بهتر شناسايى كنيموزيرسازهاى عقلى را كه براى اثبات آن بدانها تكيه كردهاند
روشن كنيم نيازمند ارائهبرخى حقايق مقدّماتى هستيم كه نه تنها در محدوده اثبات و يا نقض انديشه اصالت
وجود ما را سود رساند، بلكه در همه مسايل و ديگر انديشههاى فلسفى براى ماسودمند باشد.
دليل آن اين است
كه اين حقايق مقدّماتى، همان حقايق كه داراىروش اصولى هستند، يعنى با شيوه اصولى تفكّر آدمى در پيوندند.
به نظر شما، ما وجود خود را با چه به اثبات رساندهايم؟.
و چگونه به وجودهستى پيرامون خود پى بردهايم؟.
و به چه طريق توانستهايم
وجود خداوند سبحانرا به منكران ثابت نمائيم؟ و با چه شيوهاى در ميان خود تفاهم برقرار مىكنيم؟
پاسخ به همه اين پرسشها از هنگام آفرينش انسانِ نخستين توسط خداوند، يكىبيش نيست و آن با عقل است.
اثبات در پرتو عقل
عقل، همان چيزى است كه تصريح مىكند انسان پديدهاى است موجودوهمان است كه به انسان مىگويد هستى پيرامون او موجود است و همان است كهمىگويد خداوند سبحان انسان را آفريده است.
پس عقل چراغ هدايت و نورىاست كه در همه اين مراحل دست انسان را براى رسيدن به نجات مىگيرد.
اينك اين پرسش پيش مىآيد اگر عقل، همان نورى است كه در هر عرصهاى باانسان همراه است، پس آيا صحيح خواهد بود آن به كنارى نهاده شود و به رغمپيش آگاهى از سوى مخلوق مبنى بر اينكه عقل او دليل اصلى است، بهمجموعهاى از انديشهها، دلايل عجيب و غريباستدلال كرد وبدانها بسنده نمود؟
حال براى اين حقيقت مثالى مىآوريم: آدمى هنگامى كه چشم مىگشايدمجموعهاى از پديدهها همچون اجسام، احجام، ابعاد، الوان و جز آن را در برابرخود مىبيند، ولى هنگامى كه به دليل اِشكال در ديد و يا به سبب نبودن نور كافىدر مكان، ديد خود را از دست مىدهد و از ميزان مسافت ميان خود و پايان اتاقىكه در آن ايستاده از او پرسش مىشود، در پرتو نتيجهگيرى از مجموعه دادههايى كهقبلاً بدان دست يافته به محاسبه اين مسافت مىپرازد؛ دادههايى نظير مسافت مياناو و ديگر افرادى كه در برابر او ايستادهاند و مسافت ميان آنها تا نقطه پايانى اتاق،تابدين ترتيب به نتيجه مطلوب دست يابد.
ولى هنگامى كه ديد او ايرادى نداشتهباشد و اتاق از نور كافى برخوردار باشد ديگر او همچون گذشته نيازى به محاسبهاين مسافت ندارد و اين به مفهوم آن است كه عقل مىتواند دست آدمى را هم درشرايط طبيعى و هم در شرايط غير طبيعى بگيرد و اين پسنديده نيست كه انسانِبرخوردار از عقل سليم و امكانات طبيعى براى اثبات آشكارترين امور راه دشوار رإ؛11ظظبرگزيند، زيرا اين از مقام والاى آدمى است كه در زندگى خود مادامى كه از ابزار،بىنياز است بدانها اظهار نياز نكند.
فروبستن انديشه، هرگز
عقلى كه مادر فراگرفتن، درك مقدّمات عقلى و علمى از آن بهره مىبريمواجتماع نقيضين را در پرتو آن محال مىدانيم، در اكتشافات و اختراعاتِ خود ازآن سود مىگيريم پيوسته در ما موجود است و مىتواند بر اساس شيوه خود دراكتشافات و جنبش فعاليت، حقايق دست نيافتنىترى را براى ما آشكار سازدواينك چرا ما بايد آن را به كنارى نهيم و به ابزار پايينتر از آن توسل جوئيم؟
اشاعره - كه در واقع بايد آنها را بازتاب انديشه معتزله دانست - انديشههاىمعتزله را خلع كردند، پس از آنكه انديشههاى خود را نيز از دست دادند.
اينجماعت مىگفتند كه نص دينى، همان معيارِ مرز بندى حسن و قبح در امورواشياست، حسن و قبح عقلى براى هيچ چيز وجود ندارد، ليكن هنگامى كه ما ازانسان منصف و حقيقت جو پرسش مىكنيم كه: خداى خود را چگونه شناختى؟او پاسخ مىدهد با عقل خود، در اين جا سؤال ديگرى از او مىپرسيم و آن اينكهاگر عقل پرده از وجود خدا بر مىگيرد چگونه از تشخيص و تعيين حسن و قبحناتوان است؟ و هنگامى كه از پاسخ ناتوان مىماند تناقضى را كه در آن گرفتار آمدهاست بدو مىنمايانيم و مىگوييم: مكتب حق تأكيد دارد كه عقل در آشكار كردنوكشف، ذاتاً حجت است.
اين از آن روست كه هر كس به چيزى جز آن اعتقاديابد، بايد از حجيّت عقل در اثبات وجود خداوند سبحان امتناع ورزد، زيرا - دراين صورت - حجيت قطعى عقل ثابت نيست، تسلسل بحث و استقراء منطقىنمىپذيرد كه حجّت، شكلى مشوّش داشته باشد، زيرا همه زنجيره انديشههاى مادر اين صورت بر زير سازى نامطمئن و نا استوار بنا خواهد شد.
ما در چارچوب اثبات خالق، ديگر وجودها و مسايل گوناگون به يكى از اين دوشيوه چنگ مىزنيم:
اوّل - در فراهم كردن دلايلى منطقى نهفته است كه مشروعيت و قوّت خود را باتسلسل از عقل مىستاند.
دوم - اين شيوه از شيوه اوّل بسيار نزديكتر است و آن شيوه استدلال مستقيم باعقل است.
اين شيوه را ما فطرت مىناميم.
فطرت مىتواند ما را به اينكه آسمانها،زمين و ديگر پديدهها در ذات خود تحقّق يافتهاند، ره بَرد، چنانكه مىتواند ما را بهاين رهنمون سازد كه همه پديدهها به وجود و ماهيت منتهى مىشوند و اصل،وجود است و ماهيت، پديدهاى است عارضى و در مباحث پيشتر يادآور شديم كهانسان بايد به وجدان خود بازگردد و آن را به سخن وا دارد و در نتيجه به خرد خودباز گشت كند.
از اين گذشته عرف و يا عرف عُقلا با همه ابعادى كه نمايانگر آن است چناننمودى مىيابد كه همه عقول آن را مىپذيرند.
اگر مردم در محدوده هوس،تمايلات نفسانى، ذوق و احساسات با يكديگر ناهمگون هستند، بدون ترديد درمعقولات با هم يكپارچهاند، زيرا كه عقل آدمى از هنگام قدم نهادن نخستين انسانبر سطح كره زمين تا آخرين انسانى كه در آخرين لحظات هستى پاى از اين دنيا برونمىنهد همان است كه هست.
اگر مردم در ذايقهاش اين و يا آن خوراك با يكديگر اختلاف دارند، يا برخى ازآنها جامه خاصى را ترجيح مىدهند كه ديگران آن را خوش نمىدارند، ولى درپذيرش معقولات همگى با يكديگر همداستانند.
هنگامى كه ما به عرف استشهاد مىكنيم مقصود ما از آن دست كم دركوفراگيرى كامل معقولات است از نظر واقعيت خارجى، يعنى مردم از آسمان،وجود آسمان را درك مىكنند و ديگر چگونگى بيان و تفسير اين وجود براى مااهميتى ندارد، يعنى آنچه در قضيه عرف عاقل براى ما اهميت دارد همان چيزىاست كه عقول مردم بنا به فطرت تهى از انباشتگيها وپيشينههاى تربيتى وفرهنگى،آن را درك مىكنند و اين واقعيت در حدّ خود در استدلال و يا توضيح، حجّتاست و اين حجيّت از پذيرش آن از سوى عقل پرتو مىگيرد.
علّت و معلول
در اين جا انديشهاى مشهور ميان فلاسفه وجود دارد كه ما مايليم در اينمحدوده به بحث پيرامون آن بپردازيم و آن اين انديشه است كه لزوماً علّت بايد ازنسخ معلول باشد، بدين معنا كه محال است آتش، سرما به بار آورَد و محال استاز يخچال، حرارت بتراود.
پس از انسان نيكو تنها عمل شايسته سر مىزند و ازانسان خبيث جز عمل ناشايست حاصل نمىآيد و اين قانونى عقلى است.
ولى ما مىگوييم: شايد نظريه علّت و معلول درست باشد ولى بايد بر لزوم همجنس بودن دو طرف تأكيد كرد و دانست كه علّت، معلول را در شكلهاى مختلفدر خود دارد، زيرا معلول عبارت است از خروج يك پديده پس از پوشيدگى.
همهاين تعبيرات به يك سخن منجر مىشوند و آن اينكه هر چيزى، چيز همانند خود رابه بار مىآورَد و يك پديده چيزى برون نمىدهد، مگر همانند خود را.
معتقدان به نظريه وحدت وجود، بر صحّت ديدگاه خود به قانون علّت و معلولاستدلال مىكنند و بر اين نكته تأكيد دارند كه خالق، همان وجود است و مخلوقتجلّى اين وجود، پس در نتيجه اين دو يكى هستند، يعنى خالق و مخلوق از يكقماش مىباشند و مادامى كه اين دو يكى هستند پس بايد ناگزير اصل، مانند خودرا بيرون دهد و در همين جاست كه اصل پيشگفته صوفيان آشكارا رخ مىنمايد كه:اگر يك مسلمان مىدانست كه بت چيست اعتقاد مىيافت كه پرستش آن، همانپرستش خداوند متعال است.
دور و تسلسل
ما پيرامون اين سخن، گفتگوها و پاسخهايى داريم كه از آن جمله است:
1 - اگر ما وحدت خالق و مخلوق را اثبات كنيم و معتقد شويم كه اين دو درحقيقت يكى هستند ديگر از وجود خالق بىنياز مىشويم.
ما به خالق ايمان آوردهايم، زيرا كه در خود سستى، ناتوانى، اختلاف، تناقضو نياز يافتهايم، با در نظر گرفتن آنكه اين مخلوق نيازمند، محدود و حدوث يافتهمحتاج خالقى غير از خود است، كه مغاير با او باشد.
و اگر خالق همچون مخلوق مىبود مىبايد در جستجوى خالقى برتر از خودباشد و بدين ترتيب بحث تا بىنهايت، تسلسلى پايانناپذير مىيابد.
اميرالمؤمنينعليه السلام در اين زمينه اشاره مىفرمايد كه: "و به وسيله حدوثوپديدار شدن آفريدگانش بر قدم و هميشگى خود، به وسيله وجود و هستىِ خودراهنماست و مانند بودن مخلوق به يكديگر دليل است بر اينكه مانندى براى اونيست، به حدوث و نو پيدا شدن اشياء بر قدم خود، به ناتوانى كه نشان آنها قرارداده، بر توانايى خويش و به نابود شدن كه از روى ناچارى به سوى آن مىروند برهميشگى خود استشهاد نموده."(373) عملاً نيز چنين است، پس چرا ما بايد از قابليتفطرت خود پا فراتر نهيم و با آنكه پاسخها بغايت آشكار و درخشان هستند براىاثبات اين نكته به خيزابهاى طوفانى سوار شويم؟
2 - قانون علّت و معلول هنگامى مصداق مىيابد كه ميان دو طرف تجانسىوجود داشته باشد، ولى چه كسى مىگويد آفرينش، معلول آفريننده است؟ و حالآنكه وضع، اشاره بدان دارد كه آفرينش، آفريده آفريننده است و پيوند، پيوندمخلوق است به خالق خود نَه معلول به علّتش و ما بسان آفريدگان از درك و تصوّراين پيوند كاملاً ناتوانيم، زيرا علم ما نمىتواند به خداى عزّوجلّ احاطه يابد بهقدرتِ تصوّر و احاطه بدو در اختيار ما قرار نگرفته است و خدا بزرگتر از آن است كهبه وصف در آيد، ديدگان او را در نمىيابند در حالى كه او ديدگان را در مىيابد،عقلها اوج فراوان مىگيرند، امّا بدو نمىرسند و خداوند خود در قرآن مجيدمىفرمايد:
(مَّا أَشْهَدتُّهُمْ خَلْقَ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلاَ خَلْقَ أَنفُسِهِمْ... (374)).
"من آنها را نه در آفرينش آسمانها و زمين و نه در آفرينش خودشان حاضرنساختم..."
ما مخلوقها، چگونگى آفرينش خويش را نديده و درك نكردهايم و نمىتوانيمبگوييم آفرينش بر طبق قانون علّت و معلول صورت پذيرفته است.
آرى! ممكن است از نقطه نظر لغوى بگوييم خداوند سبحان علّت خلايق و ياعلّت العلل است، ولى اين صرفاً تعبير فراخ است و صرفِ تعبير نمىتواند دليلعقلى باشد، يا مىتوانيم بگوييم دليل عقلى با صرف يك بيانِ درهم و پريشان،استقرار نمىيابد.
آنچه از مثالهاى حرارت، آتش، سرما، يخچال و سنخيت علتدر خاطر داريم همگى در حدود مخلوقها مطرح است نه در حدّ و مرز تعريف پيوندميان خالق و مخلوق.
ما در پرتو فطرت پاك خود در مىيابيم كه خالق، جز مخلوق است و به هيچصورت درست نيست كه ميان آفريننده و آفريده، ميان توانا و ناتوان، ميان توانگروكم توشه، قياس شود.
منطق روايات
روايات متعددى در دست است كه از پيامبر و امامان اهل بيتعليهم السلام در اين زمينهرسيده است به علاوه مقدار فراوانى آيه كه به تعريف صفات الهى، جدا كردن مياناو و مخلوقات اختصاص دارد:
1 - از امير المؤمنينعليه السلام پرسيدند كه آيا مىتوان كلمه "شىء" را به خدا اطلاقكرد؟ امامعليه السلام در پاسخ فرمود: "آرى! به شرط آنكه او را از دو حد خارج كنى: حدّتعطيل و حدّ تشبيه."(375) با اين بيان فشرده امامعليه السلام مردم را از نظر ايمان به سه بخشتقسيم مىكند.
هر كس او را با تشبيه اثبات كند مشرك است و كسى كه او را نفى كندكافر است و كسى كه او را بدون مانند و تشبيه به اثبات رساند يكتا پرست است.
هنگامى كه ما مىگوييم خدا داناست او را از حدّ جهل بيرون آوردهايم، ولى درهمين زمان هنگامى كه مىخواهيم علم او را چنان كه بايد توصيف كنيم سر گردانوناتوان مىمانيم.
ديگر صفات نيز همين گونه است.
پس او توانايى است كه عاجزنيست ولى هيچ كس از اسرار قدرت الهى آگاهى ندارد و اين در وجودِ خط جداكننده ميان خالق و مخلوق امرى طبيعى و منطقى است و اگر هر دو طرف در علموقدرت خود با يكديگر همسان بودند ديگر حقيقت قائل به وجود خالق و مخلوقمنتفى مىشد و اليعاذ باللَّه اين سخن درست مىبود كه خداوند در خداونديششريكانى دارد.
2 - امام علىعليه السلام مىفرمايد: "چيزى را نديدم، مگر آنكه پيش از او و پس از اووهمراه او خدا را ديدم." پس پديدههاى موجود ما را به سوى خداوند عزّوجلّراهنمايى مىكند، پس عدمِ نخستين پديدهها يعنى وجود چيزى كه پيش از آنهابوده است و وجودِ حاضر اين پديدهها يعنى وجود كسى كه بدانها حيات مىبخشدو عدم دوم آنها يعنى باقى ماندن كسى كه آنها را مىميراند.
3 - امامعليه السلام در خطبه نخستين نهج البلاغه مىفرمايد: "موجود است ولى نه ازعدم، با هر چيزى هست ولى نه آنگونه كه همسنگ آن باشد و غير از هر چيزىاست ولى نه آنگونه كه از آن كناره گيرد، فاعل است و فعل از او صادر مىشود ولىنه به معناى حركات و انتقالات از حالى به حالى و نه به معناى ابزار."، و اين يعنىجدايى ميان هر چيزى با آفريننده هر چيزى و در ميان نبودن سنجش و ناتوانى از آنكه طبيعت ميان خالق و مخلوق را مرز بندى مىكند.
4 - امير المؤمنينعليه السلام مىفرمايد: "...
پس در پرتو عظمت و نور او، دلهاىمؤمنان او را مىبينند با عظمت و نورش جاهلان بدو خصومت مىورزند و باعظمت و نورش همه خلايق او در آسمانها، زمين با عملكردهاى گوناگون و اديانهمانند براى نزديكى به او، وسيله مىجويند.
او حيات هر چيزى است و نور هرچيزى است.
او هم اين جاست هم آن جا و بالا و زير هر چيزى است و بر ما احاطهدارد و با ماست و اين همان فرموده خداوندى است كه: )مَا يَكُونُ مِن نَجْوَى ثَلاَثَةٍ إِلَّاهُوَ رَابِعُهُمْ("(376)، چگونه حاملان عرش خدا را حمل مىكنند و حال آنكه دلهاىايشان به حيات خداوندى حيات يافته است و به نور او به شناخت ره يافتهاند؟"
منطق روايات شريفه از پيامبر و اهل بيتعليهم السلام با آنچه فلاسفه بشرى ادّعاكردهاند اختلاف كلى دارد، فلاسفهاى كه همه موجودات را وهم دانستهاند، ياموجودات را سايههايى از نور خداوند سبحان تلقّى كردهاند و يا اينكه مسألهوحدت وجود را، دير ياب و با كوش و جستار فراوان تصوير كردهاند كه كسى به آننمىگرايد جز عارفان الهى و اولياى حقيقى.
در حقيقت، اين شطيحات، بيهودهگوييهايى است صادر شده از افرادى كه عنان خيالپردازى را رها كردهاند
و از سويىبه بى نيازى از اشارات قرآنى و روايات رسيده در خصوص وصف خالق و تعريفمخلوق، اعتقادى روشن دارند.
فصل چهاردهم : چگونه خداوند متعال را بشناسيم؟
از بهترين و شريفترين نعمتهاى الهى بر مردم آن است كه خود را براى ايشانشناسانده است حال اينكه برايشان رخصت فرموده كه او را از پرتو آياتشبشناسند.
كسى كه به شناخت خداوند نائل آيد ناگريز اين واقعيت را احساس مىكند كهخداوند متعال چه نعمت بزرگى بدو ارمغان كرده است و در اين هنگام در مىيابدكه اگر چنين خداى بزرگى را نمىشناخت با چه زيان هنگفتى روبرو مىبود؟ و آيا،بدون اين شناخت او، دنيا شايستگى زندگى كردن را مىداشت؟ چنانچه انسانى كهتمامى عمر خود را در غفلت از خداى هستى به سر برده، از جمال و جلال او بدوربوده، لذّت مناجات و نيروى توكّل بر او گسترده اطمينان بدو را نچشيده،نمىتواند ميزان خسارت وارد به خويش را بيان كند.
آدمى از بيان مقدار بهرهورى از محبّت خداوند تبارك و تعالى كاملاً ناتوان است.خداوند رحمان هنگامى كه براى مردم و مؤمنان اهميّت نماز را بيان مىفرمايدوروشن مىكند كه نماز از هر گونه كار زشتى جلوگرى مىكند بلافاصله اين حقيقترا براى ما يادآور مىشود كه ذكر خداوند بزرگتر است:
(اتْلُ مَا أُوحِيَ إِلَيْكَ مِنَ الْكِتَابِ وَأَقِمِ الصَّلاَةَ إِنَّ الصَّلاَةَ تَنْهَى عَنِ الْفَحْشَاءِ وَالْمُنكَرِ وَلَذِكْرُاللَّهِ أَكْبَرُ وَاللَّهُ يَعْلَمُ مَا تَصْنَعُونَ (377)).
"آنچه را از قرآن بر تو وحى مىشود تلاوت كن، و نماز را بر پا دار.
همانا نماز از هرگونه كار زشتى جلوگيرى مىكند، و ذكر خداوند بزرگتر است و خدا مىداند شما چهمىكنيد."
هنگامى كه خداوند متعال نعمتهاى بهشتى را براى ما ترسيم مىكند و ما را براىرسيدن بدان تشويق مىفرمايد بلافاصله توضيح مىدهد كه خشنودى خداوندبزرگ از همه بهشت برتر است؛ بهشتى كه بر پايه توصيفات الهى چيزهايىدر آنيافت مىشود كه نه چشمى ديده و نه گوشى شنيده و نه بر قلب بشرى گذشتهاست:
(وَعَدَ اللَّهُ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَاتِ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَا وَمَسَاكِنَ طَيِّبَةًفِي جَنَّاتِ عَدْنٍ وَرِضْوَانٌ مِنَ اللَّهِ أَكْبَرُ ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ (378)).
"خداوند به مردان و زنان مؤمن بهشتهايى وعده كرده كه نهرها از زير آن جارىاست، آنها در آن هميشگى هستند و جاهاى پاكى در بهشتهاى برين،و خشنودى خدابزرگتر است، اين همان كاميابى بزرگ است."
نعمتهايى كه بشر در زندگى دنيوى از تصوّر آنها ناتوان است با خشنودى ومحبّتو شناخت خداوند عزّوجلّ غير قابل سنجش و تشبيه است.
آرى! چارپايان، علفخوار هستند و اگر خوراكىهاى لذيذ انسان براى آنهاتوصيف شود آنها ارزش اين خوراكيها را حتّى اگر هزارويك دليل آورده شود دركنمىكنند،به علاوه ناتوانى آنها از درك لذّت همنشينى با شخصيّت بزرگى كه براىمثال ديگرى را به خوردن خوراك با خود دعوت كند.دليل اين ناتوانى چارپايانتركيب غريزى حاكم بر پندار و رفتار آنها نسبت به اين موضوع است.
همين مسأله در مورد انسان كافر و غافلى صادق است كه از لذّت مناجاتخداوندى محروم مىباشد حتّى اگر در اهميّت و عظمت شناختن خداوند سبحان،هزار دليل آورده شود، زيرا تعقّل او، تعقّلى محدود و فرو دين است كه سمتوسوى ستيزه جويى و الحاد دارد، امّا انسان مؤمن تنها موجودى است كه مىتواندشيرينى مناجات با خدا را درك و تصوّر كند، زيرا شبانه به عبادت برمى خيزد و بهزارى مىپردازد و دل خود را به سوى رسيدن به قدرت هستى مطلق به اقيانوسمىافكند.
چنين انسانى مىتواند تصوّر كند كه اگر ذكر الهى خداوند را ترك كند يامنّت وفضل خدا را بر خود ناديده بگيرد چه خسارت هنگفتى بر او وارد آمدهاست.
شريفترين عبادتها
اين شناخت بالاترين خيرهاو شريفترين هر عبادتى است و بر آدمى حيف استكه دهها سال زندگى كند در حالى كه نزديكترين چيز به خداست و دورترين چيز بهخدا باشد و اگر بخواهد نزديكترين چيز به خداست و اگر نخواهد دورترين چيز ازخداست.
دعاى شريفى از امام زين العابدينعليه السلام رسيده است كه در خطاب بهخداوند عزّوجلّ به همين مفهوم اشاره دارد: "مىدانم كه در ناليدن به درگاه جودواحسانت و در خشنودى به قضايت عوضى است از بخل مردم بخيل و بى نيازاست از آنچه در دست دنيا طلبان است.
وهر كه به سوى تو كوچ كند راهش بسيارنزديك است و تو از ديد بصيرت خلق پنهان نيستى جز آنكه اعمال ايشان، حجاببينى تو و آنها گردد." )از دعاى ابو حمزه ثمالى(.
يعنى شيفتگى و زارى به درگاهالهى به دليل آن چيزى است كه نزد خداست و آن به گونهاى غير قابل شمار از آنچهدر دست مردم مىباشد بزرگتر است، خشنودى و تسليم در برابر آنچه خداى خالقحكيم مقدّر مىفرمايد، از دنيا و آنچه در آن است برتر است.
پس اگر خداوندسبحان همه دنيا را به بندهاى عطا كند و در برابر، خشنودى و تسليم را از او بستانددنيا نه تنها براى او سودى نخواهد داشت، بلكه بارى گران بر دوش او خواهد بود.
همه چيز براى خداست
شيوه منطقى آن است كه اين بنده اعمال شايسته خود را وسيله نزديكى به درگاهخدايش قراردهد.
او هرگاه زكات اموال خود را بپردازد بايد چنين در نظر بگيرد كهقلبش را پاك گردانيده، هرگاه نماز مىگزارد آن را معراج و تقرّب به درگاه خدايشگرداند و هر گاه روزه مىگيرد روزه خود را وسيلهاى گرداند براى خشنودى خداوندمتعال، يعنى زكات، نماز، روزه، ديگر عبادات، اعمال شايسته و حتّى جهادمادامى كه وسيلهاى به سوى خداوند نباشد از هر گونه سودى تهى است.
خداوندبزرگ مىفرمايد:
(...وَابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ... (379)).
"...به سوى او وسيله بجوييد..."
كارهاى شايسته مادامى كه وسيلهاى به سوى خداوند نباشد پوستهاى بيشنخواهد بود، در حالى كه خدا نماز كسى را مىپذيرد كه رو به سوى خدا داشتهباشد و "خدا تنها از متقين مىپذيرد" پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله مىفرمايد: "سه چيز را از دنياپسنديدم؛ زن، بوى خوش و آرام ديدهام كه نماز است."(380) پيامبر به مفهوم واقعىكلمه با نماز خود به سوى خدا اوج مىگرفت.
اينك اين مهمترين پرسش زندگى آدمى رخ مىنمايد كه او چقدر به سوىخداوند والا اوج مىگرفته؟ وآيا شناخت خدا در دلش فزونى مىيافته است؟ و اگرعملاً افزايش مىيافته است آيا اين افزايش پاسدارى مىشده است؟
مهمترين محور در وجود انسان تصميم و پافشارى اوست در اينكه اعمالش روبه سوى شناخت خالقش داشته باشد و اين پافشارى در رأس ليست اولويتهاى اوقرار داشته باشد.
از امام صادقعليه السلام درباره صحّت سند اين حديث نبوى پرسش كردند كهمىفرمايد: "يك ساعت انديشندن بهتر از يك سال عبادت است." امامعليه السلام پاسخداد: "آرى! پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله فرموده است: يك ساعت انديشيدن بهتر از عبادتيك شب است."
عرض كردم: چگونه بينديشد؟ فرمود: در خانههاى خراب بگردد و بگويد:كجايند بر پاكنندگان تو؟ كجايند ساكنان تو؟ چرا سخن نمىگوييد؟"(381) يعنىمهمترين چيز در درنگ و انديشيدن، عبرت گرفتن و پند اندوزى است.
پسبزرگترين خسارتى كه به انسان وارد مىآيد آن است كه خويش را از معرفت خدامحروم سازد و ديدگانش را فرو بندد، عقل و احساس خود را در برابر آيات خدا كهدر وجود و پيرامون او در هر افقى پراكنده است در بندد.
طبيعتاً هنگامى كه شناخت شخص از خداوند فزونى مىيابد توكل او بر خداويقينيش به او نيز روبه فزونى مىنهد و توان شكيبايى در رويارويى با سختيها در اوپديد مىآيد، در دشوارى و شدّت استقامت مىورزد و همه دنيا در برابر او راموفرمانبردار مىگردد، در حالى كه اگر قلب انسان تهى باشد، در گذر زندگى سختخود به گردنه هايى دشوار روبرو مىگردد و به سختىهايى گرفتار مىآيد كه او را بهروبر زمين مىافكند.
براى پرهيز از مجبور شدن به تن دادن به چنين اوضاعىخداوند شيوه هايىرا وضع كرده است كه موفقيت را ضمانت مىكند ودارويى مؤثّراست.
انسان خواهان موفقيت و سلامت، راهى ندارد، مگر پند گرفتن از سخنانپروردگار جهانيان و اين البته پس از زمانى است كه آدمى در صدد يافتن آزادى كاملو شناخت بايسته است.
در دعايى منقول در اين زمينه آمده است كه: "خدايا خودرا به من بشناسان." پس مؤمن پيوسته به دنبال يافتن شيوهاى است كهبه كانون جذب، نورالانوار و محور هدايت كه همان خداوند سبحان است و نيزشناخت مقام كبريايى او دست يابد، ليكن اين شناخت چگونه مىتواند استمراريابد و ضمانت استمرار اين شناخت كدام است؟
ضمانت اين امر، همان تقوى در شناخت كه سپر يقين است و هر كه از تقوىكناره گيرد شناخت از او پنهان مىماند.
شناخت خدا، پرداختن به ايمان
مسأله شناخت خداوند متعال در قرآن كريم با ارائه كامل رفتارهايىايمانىآميخته است كه براى انسان شايسته است بدان بپردازد و ادايش كند.
بايد در نظرداشت كه اعتقاد اسلامى به شناخت نظرى اهميت چندانى نمىدهد و اسلامراستين از كسى كه به صرف علم و ادّعاى بدور از رفتار مناسب و بجابسنده مىكندبا گزندهترين و سختترين شكل انتقاد مىكند، تا جايى كه در اين آيه مباركهمىخوانيم:
(يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مَا لاَ تَفْعَلُونَ * كَبُرَ مَقْتاً عِندَ اللَّهِ أَن تَقُولُوا مَا لاَ تَفْعَلُونَ (382)).
"اى كسانى كه ايمان آوردهايد، چرا سخنان مىگويى كه به كارشان نمىبنديد؟خداوند سخت به خشم مىآيد كه چيزى بگويى و به جاى نياوريد."
خداوند عزّوجلّ در قرآن كريم مستقيماً تشويق مىفرمايد كه مؤمنان سخنانايمانى خود را با كارهاى شايسته در هم آميزند و تا ديدگاه دينى مصداق حقيقىخود را بيابد و شخص مؤمن شخصيتى والا پيدا كند كه به بيمارى نفاق و دوگانگىمبتلا نشود و در نتيجه هدف دين آن است كه جامعه اسلامى را با شخصيتى استوارشالودهريزى كند.
خداوند تمامى مؤمنان را چنين مورد خطاب قرار داده است كه:
(وَقُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَرَسُولُهُ وَالْمُؤْمِنُونَ... (383)).
"و بگو عمل كنيد كه خدا و رسول او و مؤمنان عمل شما را مىبينند..."
شناخت خدا به مفهوم صرف دادههاى نظرى نيست، زيرا اين دادهها به تنهايىنمىتوانند انسان مؤمن را به نتيجهاى برسانند كه خداوند براى او مىخواهد، بلكهشناخت خدا مجموعهاى است از عملكردهاى جهادى فرازبينى و ما مىتوانيم آنرا به "ايمان" تعبير كنيم و تمامى ايمان جز عمل نيست.
ايمان، جهاد، ايثار و كنارنهادن رقباى الهى است كه از شيطان شروع مىشود و از نفس بد فرماگذر مىكند وبه فشارهاى اجتماعى باطاغوتهايى كه انسانها را در بر گرفتهاند و نافرمانى ازستمكاران پايان مىپذيرد.
از همين جاست كه اين هدايت دينى از زبان اهل بيتعليهم السلام بيان مىشود كهانسان مؤمن به خدا و رسول، هنگامى كه ببيند زندگى به او روى آورده و رام اوگذشته است خود را متهم كند، زيرا نبودن بلا به مفهوم آن است كه خداوندعزّوجلّ به ديده خشنودى بدو نمىنگرد.
كسى به امام اميرالمؤمنينعليه السلام عرضكرد: من مىخواهم از اصحاب شما باشم.
امامعليه السلام به او پاسخ فرمود: "بنابر اينخود را براى تحمل بلا از هر سويى آماده كن."
اين واقعيت زندگى همه پيامبران، اولياء و صدّيقان است، زيرا بر حسب منزلتهر يك بلايايى برايشان نازل مىشد، تا جايى كه پيامبر اكرم رسول ما حضرتمحمّدصلى الله عليه وآله مىفرمود: "هيچ پيامبرى چونان من آزار نشد."(384) زيرا منزلت ايشان ازمنزلت همه پيامبران، والاتر بود.
چنانچه سيدالشهداء امام حسينعليه السلام هنگامى كهبه پيكرش صدها زخم وارد آمده بود، در بدترين وضع غربت و فشار قرار داشتاين چنين خداى بزرگ خود را مورد خطاب قرار مىدهد كه: "خشنودم بهخشنودى تو ومعبودى جز تو نيست."، اگر او نيز بشر بود، ليكن از آن بشرهايىكهايمان، معرفت حقيقى الهى دلها و وجدان ايشان را آكنده كرده بود.
نفى صفات خلق از خالق
آنچه از آيات قرآنى استفاده مىشود و به هنگام تعريف خداوند سبحان درروايات رسول اكرم و اهل بيت اوعليهم السلام آمده، نفى صفات خلقى و مخلوقى ازخداوند جهانيان است كه براى نزديك كردن انسان به او صورت مىگيرد.
اينك مثال واقعى براى اين حقيقت مىآوريم: شما هنگامى كه مىخواهيدطبيعت نور و يا رنگى را براى كسى توصيف و يا تعريف كنيد كه مادرزادىنابيناست، شخص نابينا مستقيماً به محاسبات عقلى و ذهن خود روى مىآورد تانور و يا رنگ را تصوّر كند، آن دو را با حجم، بو، طعم، گرما و سرما مقايسه نمايد،زيرا اين پديدهها با وسايل عقلى درك و در ذهن ذخيره مىشوند، ولى او رامىبينيم كه بطور كلّى از درك نور و يا رنگ ناتوان مىماند زيرا كه، ابزار درك اين دو،چشم بيناست و اين دو مقايسه پذير با ديگر پديدهها نيستند، زيرا رنگ، نه)حجم، بو، و طعم( دارد كه با احساس بساوايى مىتوان آن را در يافت.
نور نيزچنين است.
اين نابينا نمىتواند نور و يا رنگ را تصور كند، مگر هنگامى كه توان ذهنى خودرا از شيوه تشبيه با حواسى كه در اختيار دارد تهى سازد.
از انسان برخوردار از احساسات خلقى نيز همين انتظار مىرود كه خداوندسبحان را با مخلوقها بسنجد، زيرا او با كسى جز مخلوقها همزيست نشده استونمىتواند خدايى را بشناسد كه جز مخلوقات است و ذات او با ذات مخلوقتفاوت دارد، مگر هنگامى كه از سنجش مخلوقها فاصله بگيرد واين شدنى نيست،مگر با ايمان به و جود آفريننده خلق كه ذات او از اينكه توصيف شود بسى پرپهنهتراست و اگر ذات او به وصف در آيد در دسترى قرار مىگيرد و در اين صورت ديگرقدرت و اراده او ازلى نخواهند بود.
انسان بى ايمان نخستين چيزى كه مىخواهدبراى خدا تو هم كند آن است كه براى خدا حجمى قائل شود، زيرا آفريدههاىمانند او همگى حجم دارند، چنانكه براى او رنگى توهم مىكند، زيرا همهمخلوقات رنگ دارند.
ديگر تو همات او نيز همين وضع را پيدا مىكنند.
روايات شريف هنگام پرداختن به توصيف خداوند، از انسان مىخواهند كهفشارهاى احساسى، تشبيه و سنجشهاى خلقتى را كه معمولاً در شناختمخلوقات به كار مىگيرد از خود دور سازد و بدون اين معادله بى نظير رسيدن بهشناخت خداوند جلّ جلاله ناشدنى است.
روايات و شناخت خدا
1 - اميرالمؤمنين علىعليه السلام در خطبهاى در كوفه فرمود: "سپاس خداى را كه ازچيزى نيست و آنچه را خلق گردانده از چيزى پديد نياورده، به حدوث و نو پيداشدن اشياء بر قدم خود و به ناتوانى كه نشان آنها قرار داده بر توانايى خويش و بهنابود شدن كه از روى ناچارى به آن روى مىآورند بر هميشگى خود استشهاد نمودهاست و گواهى خواسته.
از جايى كناره نگرفته تا با جا درك شود و نمونه شجىندارد تا به كيفيتى توصيف شود و از چيزى غايب نشده تا با حثييت دانسته آيد.با صفات هر چيزى كه پديد آورده، مباين است و با دگرگونى ذاتهايى كه پديد آوردهاز درك بيرون است، با كبريايى و عظمتش از دگرگونى همه اوضاع بيرون است...به سبب عظمتش مكانى او را در بر نمىگيرد و به سبب جلالش اندازهها به ساختنراه نيابند و به سبب كبريايىاش از معيارها و سنجشها بدو نرسد و همه نمىتوانندبه كنه او راه يابند و فهمها نمىتوانند او را در بر بگيرند و ذهنها نمىتوانند مانندىبراى او بياورند و درياها انديشههاى بلند پرواز از احاطه او نا اميد گشتند، دانشها ازاشاره به كنه او خشك شدند،...يكى است نه از روى عدد و شماره، هميشه بودهوهست نه به حساب مدت و زمان، قائم و برقرار است نه به حسابستونها وپشتيبانها و جنس نيست تا اجناس همسنگ او گردند و شبح نيست تاهمانند ديگر اشباح باشد و همچون پديدهها نيست كه صفات بر آنها واقعمىگردند..."(385) ما مىبينيم كه همه اين ويژگيها در پايان كار به همان نقطه بينادينىمىرسد كه ذهن آدمى را از تشبيه دور مىكند وآدمى را وا مىدارد كه در احاطه بهخداوند با توانايى مطلق اعتراف كند.
او از اينكه كجا باشد؟ و چگونه؟ منزّهاست، او نه اوّلى دارد و نه آخرى و قيود مخلوقات خود دليل مطلق بودن اوست.
2 - در خطبه ديگر اميرالمؤمنينعليه السلام مىفرمايد: "و سپاس سزاى خداوندىاست كه پيش از آنكه كرسى، عرش، آسمان، زمين، جن و يا آدمى موجود شودبوده است، به انديشه درك نمىشود و به فهم تعيين نمىگردد و درخواستكنندهاى اورا مشغول نمىنمايد، عطا و بخشش او را كم نمىگرداند و به چشم ديدهنمىشود و نمىتوان گفت در كجاست و به مانند وصف نمىشود و به كمك عضوىنمىآفرينند و به حواس درك نمىگردد و به مردم قياس نمىشود.
خداوندى استكه با موسى سخن گفت و از آيات بزرگ خود به او نشان داد، بدون اعضاء وآلتها،بدون گويايى و زبان، بلكه اگر راستگويى، اى كسى كه براى توصيف پروردگارت بهخود رنج مىدهى وصف كن جبرئيل، ميكائيل و سپاه فرشتگان مقرّب درگاهخداوند را كه در غرفههاى پاك و پاكيزه ساكنند، سرها به زير افكنده، عقلهايشانحيران و ناتوان است از اينكه بهترين آفرينندگان را وصف نمايند،اما كسانى به صفات درك مىشوند كه داراى شكلها و ابزارها هستند و كسى كهمدّت او به سر آيد زمانى كه پايانش به نيستى بكشد، پس خدايى جز او نيست، هرتاريكى را به نور خود روشن گردانيده و هر نورى را به سبب تاريك كردنش تاريكنموده است."(386)
3 - امام هادىعليه السلام مىفرمايد: "همانا خداوند وصف نمىشود، مگر به آنچهخود خويش را وصف كرده است و چگونه وصف شود كسى كه حواس از درك آنناتوانند و اوهام بدو نمىرسد و انديشه نمىتواند او را مرز بندى كند و ديدگاننمىتوانند بدو احاطه يابند،دور است در عين حال كه نزديك است و نزديك استدر عين حال كه دور است.
او به چگونگى بخشيده بدون آنكه گفته شود: چگونه؟اوست كه به جا، مكانيت بخشيده بدون آن كه گفته شود: كجا؟ او نه كيفيّت دارد نهكجايى، يكتاى يگانه است، جلّ جلاله و نامهايش مقدّس است."(387)
4 - امام صادق مىفرمايد: "اللَّه يكى است و صمد است و ازلىّ صمدى است،نه روحى دارد كه او را نگهدارد، در حالى كه او همه اشياء را به وسيله ارواحشاننگه مىدارد، ناشناخته را مىداند و نزد هر جاهلى شناخته شده است.
يكى استكه نه در خلقش است و نه خلقش در اوست، نه محسوس است و نه مىتوان او رالمس كرد، ديدگان او را در نمىيابند، اوج گرفته، نزديك شده و نزديك شده پسدور گشته، عصيان شده و بخشيده و فرمانبرى شده پس سپاس گزارده، زمينش اورا در بر نمىگيرد
و آسمانهايش نمىتوانند اورا حمل كنند و او با قدرت خود همهپديدهها را حمل مىكند، هميشگى و ازلى است، نه فراموش مىكند و نه خود راسر گرم مىكند و نه اشتباه مىكند، نه اهل بازى است و نه ارادهاش جدايىمىپذيرد، امرا و قطعاً واقع مىشود، كسى را نزاده تا ارث برد و زاده نشده تا شريككسى گردد و هيچ نبازى ندارد."(388)
در پرتو اين صفات و اسماء مىتوانيم به سطح شناخت خدا نايل آييم و هر گاهخدا را شناختيم نشانههاى او در هستى را مىشناسيم، پيامبران و دين او رامىشناسيم كه ره به سوى او مىبرند، بايد و نبايدهاى او را آشكار مىسازند.