اصول حكمت اسلامى و ديدگاههاى فلسفه بشرى

آيت الله سيد محمد تقی مدرسی

- ۱۴ -


فصل هشتم : جبر و اختيار

بسيارى از مسايل عرفان به جبر و تفويض منجر مى‏شود و آن مسأله‏اى است‏بسيار حسّاس زيرا كه گاهى به عنوان موضوعى فلسفى مطرح شده است، زمانى‏دانش، تعليم، تربيت، حقوق و علم كلام آن را بر رسيده است، زيرا بسيارى ازموضوعات تربيتى، اخلاقى، ارشادى و حقوقى بر آن استوار است. پس آدمى‏هنگامى كه از شالوده ريزى انديشه محدود اختيار و تفكّر )بين الامرين( جبروتفويض ناتوان باشد، از اين كه بر اساس آنها ديد گاهها، باورهاى تربيتى و قانونى‏خود را استوار كند ناتوانتر خواهد بود.

گمان‏هاى بشرى از رسيدن به خطى مشخص در اين زمينه ناتوان مانده است‏واين پندارهاى پوسيده، گاهى به جبر و گاهى به تفويض، ره برده است. ما اين‏موضوع و راه حل اين مشكل را در پر تو دريافت خود از آيات قرآن كريم، روايات‏پيامبر و اهل بيت‏عليهم السلام مى‏كاويم و جزئيات راه حل را توضيح مى‏دهيم و شبهه‏هايى‏را كه بر مسأله اختيار خيمه افكنده ردّ مى‏كنيم.

مبلغان فلسفه بشرى، بطور كلّى انسان را موجودى مى‏پندارند كه در رفتار خودمجبور است، آنها به هنگام پرسش از علّت اين كه خداوند سبحان بديشان امرونهى مى‏كند، تكاليف شرعى و اخلاقى بر دوش آنها مى‏نهد از اعتراف به خطاى‏فاحش خود مى‏گريزند، به علاوه، عرف و جامعه نيز آنها را به تعهّداتى وا مى‏داردكه مورد اتّفاق است.

به نظر مى‏رسد جاهليت نوين غربى نيز با همه مكاتبش به "جبر گرايى" كه تعبيرديگرى از جبر است اعتقاد دارد. نمونه آن ماركسيسم - ماترياليسم است كه قائل به‏جبر مبارزه طبقاتى است و نيز مكتب اجتماعى كه دموكراسى حاكم غربى بر آن‏استوار است چنين مى‏باشد، زيرا اين مكتب نيز بر جبر تأثير قوانين اجتماعى برعملكرد انسان، تأكيد مى‏ورزد. مكتب سكس نيز معتقد است كه سمت و سوى‏حركت آدمى را نيازهاى جنسى براى او محتوم مى‏سازد.

اين مكاتب و ديگر مكاتب نوين همگى وجود جبر و حتمى گرى، اتفاق نظردارند و آدمى را موجودى نا توان مى‏پندارند كه نه نيرويى دارد و نه قدرتى، ليكن‏اين مكاتب در عامل مسلّط بر اين موجود با هم اختلاف دارند. برخى اين عامل راجامعه مى‏دانند و برخى اقتصاد و پاره‏اى ابزار توليد و گروهى عقده‏هاى روانى‏وجماعتى نيز بر حركت و گردش تاريخى پا مى‏فشرند.

بر اين اساس آدمى در كژ راهه اين ديدگاهها چيزى بيش از يك نيست كه راننده‏او را به هر كجا بخواهد مى‏برد و انسان در اين ميان بطور كلى اختيارى ندارد. اين‏پايان كار فلسفه بشرى است.

امّا رسالتهاى خدايى بر اين نكته تأكيد دارندكه انسان موجودى است آزاد درعملكردهاى خويش و مسؤول سرنوشت خود. در اين زمينه مى‏توانم با قاطعيت‏بگويم كه ملكى از مهمترين ابعاد شرك به خداوند سبحان همان اعتقاد به حتمى‏بودن برترى عوامل زمينى بر انسان و در نتيجه اعتقاد به حتمى بودن فاصله‏اى جداكننده ميان انسان و خداى آفريننده او.

خداوند، چيره است و انسان، آزاد

بسيارى از مردم گمان مى‏كنند كه حكومتهاى ستمگر، عاملى چيره هستند كه‏خلايق نخواهند توانست بر آنها فايق آيند واز آن جا كه آنها براى حكومت‏وسلسله‏هاى حاكم، سلطه و سيطره قهرى قايل بودند، لذا آنها را دررده خدايان‏قرار دادند جاى خدا به خدايى گرفتند. برخى ديگر برابر تصورات خرافى ديگرى‏سر تسليم فرود آوردند و به چيرگى پديده‏هاى طبيعى و موجودات فضايى از قبيل‏ستارگان، خورشيد و ماه باور يافتند تاجايى كه آنها را تا خدايى اوج بخشيدند.

قرآن كريم با دلايل قاطع مبنى بر نفى اين گونه پندارهاى خطا به صحنه آمد درحالى كه تأكيد داشت "اللَّه" همان موجود چيره‏اى است كه برتر از بندگان قرار داردو اوست خاستگاه وجود و منبع خيرات و هموست كه آزادى و توان را به آدمى‏ارمغان كرده و در آيات متعّدد به اين حقيقت اشاره دارد كه خدا، همان است كه‏قابليتهاى گونا گون را در اختيار آدمى نهاده است و او را شايسته استفاده از اين‏آزادى داده شده قرار داده است تا در پرتو اين توانايى از جهان به سود خود بهره‏برد، اگر خير در پيش گيرد خير مى‏بينيد و اگر شرّ، در پيش گيرد شرّ.

در داستان حضرت آدم‏عليه السلام و امر مقدس خداوندى در سجده فرشتگان در برابراو و فرمانبرى از او، نشانه‏هاى آشكارى از نعمتهاى خداوندى ديده مى‏شود، كه‏خداوند به او، به عنوان پدر بشريت، داده است.

همه‏فرشتگان در برابر اين‏امرالهى سر تسليم فرودآوردند، مگر ابليس - لعنه‏اللَّه -.

روشن است كه ابليس از جنس فرشتگان نبوده است، ليكن خدا او را از ايشان‏استثنا كرده تا ما بدانيم مقصود آن است كه همه وجود در برابر آدم و انسان سجده‏كرده است، زيرا انسان تنها موجودى است كه از سر اختيار، بدوش كشيدن امانت ومسؤوليت را در راه پذيرش حكم اراده الهى درگستره بر پهنه وجود، به جان خريد:

(إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَن يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَاوَحَمَلَهَا الْإِنسَانُ إِنَّهُ كَانَ ظَلُوماً جَهُولاً (325)).

"همانا امانت را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه كرديم ولى از حمل آن خود دارى‏كردند و از آن ترسيدند و انسان آن را به دوش كشيده، او ستمگر و نادان است."

همه جز ابليس در برابر انسان به سجده افتادند و او از همسويى با امر الهى سرباززد و از سجده و فرمانبرى از انسان استنكاف ورزيد؛ انسانى كه جانشين آفريننده‏خود در زمين است.

انسان با پذيرش مسئووليّت امانت بزرگ، بر همه موجودات برترى يافت وهمگان در اختيار او قرار گرفتند، مگر يك جبهه كه روياروى او ايستاد، اين جبهه‏همان ابليس و سپاهيان اوست. اين موجود شيطانى با سر كشى خود مأمور آزاردادن قلب انسان گشت. اوست همنشين نفس امّاره و آدمى نا گزير بايد با اين‏دشمن و با اين تجاوز به رويارويى بر خيزد و بخوبى بر آن پيروز گردد.

آدمى به خوبى مى‏داند كه قابليتهاى نهاده شده در او مى‏تواند هر چيزى را به‏تسخير خود در آورد: خورشيد، باد، اتم، نفت، كوهها، درياها و... ليكن بايد تنهااز يك چيز بر حذر باشد و آن ابليسى است كه بر سر راه او نشسته. آدمى بايد باهشيارى او را نيز به تسخير خود در آورد و اجازه ندهد ابليس قابليتها و آزادى او رادر به كارگيرى اين قابليتها بستاند.

تمامى قرآن عبارت است از فريادى رسا خطاب به آدمى، تنها آدمى و نه هيچ‏موجود، فريادى كه مى‏گويد: انسان موجودى آزاد و مسؤول است:

(إِنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِراً وَإِمَّا كَفُوراً (326)).

"ما راه را به انسان نموديم خواه سپاسگزار باشد و يا ناسپاس."

)فَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ * وَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ (327)).

"هر كه ذرّه‏اى نيكى كند آن را مى‏بيند و هر كه ذرّه‏اى بدى كند آن را مى‏بيند."

و ديگر آياتى كه حقيقت شرك كسانى را كه اقتصاد، سكس، طبيعت و اجتماع رإ؛آمسلّط چيره مى‏دانند ترسيم و تصوير مى‏كند.

خداوند، انسان را ارج نهاد

آرى! ما خدا باوران معتقد هستيم كه عوامل در بر گيرنده انسان، تأثيرى آشكاردارند. ليكن نه تأثيرى مطلق. اين تأثير ممكن است انسان را از راه راست منحرف‏كند و در اين ميان، تنها خداوند عزّ وجلّ، كه مخلوقات را آفريده و به ويژگيهاوقابليتهاى آنان آگاهتر است، اين خداوند سبحان، به انسان دستور داده است دربرابر عوامل مؤّثر محيطى مقاومت كند، زيرا اميد بسيارى در چيرگى بر اين مؤثرات‏وجود دارد.

قرآن كريم مى‏فرمايد:

(إِنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ (328)).

"ما راه را بر او نموديم."

(لَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ... (329)).

"ما آدميزاده را ارج‏نهاديم..."

ونيز مى‏فرمايد:

(لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ (330)).

"ما انسان را در بهترين صورت و نظام آفريديم."

پس اين هدايت چيست و از چه روست؟ و تكريم كدام است و چرا؟ و تقويم‏احسنى كه قرآن بدان اشاره دارد كجاست و دليل آن چيست؟ آنگاه خداوند بزرگ‏انسان را اين چنين مورد خطاب قرار مى‏دهد:

(يَا أَيُّهَا الْإِنسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَى‏ رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاَقِيهِ (331)).

"اى انسان تو به سوى خدايت كوشنده‏اى، پس او را ملاقات خواهى كرد."

اين كوشش و سختى از براى چيست و از كجا آغاز مى‏شود و به كجا منتهى‏مى‏گردد؟

اگر آدمى مجبور آفريده شده پس مفهوم تكريم چيست؟ و انسان مجبور است،خدا او را به كدام سو هدايت كند؟ چرا؟ و جايگاه اين آفرينش كه در بهترين‏صورت و نظام انجام گرفته در انسان ماشينى مجبور كجاست؟

تمامى اينها پرسشهايى هستند كه در محافل كسانى كه معتقدند آدمى مجبوراست و يا تابع چيرگى عوامل محيط خود مى‏باشد پاسخى مى‏يابند. همه مكاتب‏وفلسفه‏هاى بشرى قدرت، كرامت، آزادى و مسؤوليت انسان را در برابر خدا،خويشتن و موجودات تابع او از وى مى‏ستاند.

بنابر اين يكتا پرستى به مردم آزادى و ارجمندى مى‏بخشد، در حالى كه شرك به‏خداوند عزّ وجلّ به عبوديت و بردگى انسان در برابر طبيعت، اعتقاد به حتميت‏وچيرگى عواملى مى‏انجامد كه انسان را در بر گرفته و او را به موجودى خوار و به‏مفهوم‏دقيق كلمه بدل مى‏كند واين مخلوق‏ارجمند از چارپايان هم گمراهتر مى‏شود:

(أَمْ تَحْسَبُ أَنَّ أَكْثَرَهُمْ يَسْمَعُونَ أَوْ يَعْقِلُونَ إِنْ هُمْ إِلَّا كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِيل (332)).

"يا گمان مى‏كنى بيشتر آنها مى‏شنوند يا مى‏انديشند، آنها نيستند مگر چون چارپايان بلكه گمراهتر."

موجود آزاد

بحث از منتفى دانستن جبر از انسان و مقهور بودن او، ما را به بحث پيرامون‏سطح اين آزادى داده شده بدو مى‏كشاند، اما پيش از اينها لاجرم بايد اشاره كنيم كه‏اراده انسان، امرى است اكتسابى نه ذاتى. اين مخلوق، از ديدگاه فلسفه‏اى كه‏اسلام آن را مرز بندى مى‏كند و ابعاد آن را روشن مى‏گرداند، از قدرتى ذاتى، ياآزادى ذاتى و يا احساس مسؤوليت ذاتى بر خوردار نيست، بلكه انسان، ذاتاًضعيف و فقير است، اين خداوند تبارك و تعالى است كه از راه قدرت فراگيرومطلق خود آدمى را به موجودى توانا، آزاد ومسؤول بدل كرده است. از اين‏جاست كه موضوع را از چهار چوب تفويض و يا همان هرج و مرج خارج مى‏كنيم.

معتزله تفويض را به سان نقطه آغاز در رفتار آدميان تصوّر مى‏كردند و به وجودقدرتى ذاتى در درون انسان قائل بودند كه به او اين فرصت را مى‏دهد كه هر گونه‏وهرگاه بخواهد در امور تصرف كند و ره بپيمايد.

ولى ما خدا باوران به ديدگاه ديگرى ايمان داريم و در اين زمينه به دلايل فلسفى‏و علمى نيازمند نيستيم و كافى است كه انسان را نوزادى ناتوان و بى اراده تصوّركنيم، كه در بيان گرايش و يا عدم گرايش خود در آمدن به اين دينا اراده‏اى نداردودر حالى تولّد مى‏يابد كه اراده‏اش سلب شده و نمى‏تواند تصميم مناسبى بگيرد،ليكن در تفكّر، قدرت و فعل اندك اندك تكامل مى‏يابد.

قرآن كريم مى‏فرمايد:

(وَمَا تَشَاؤُونَ إِلَّا أَن يَشَاءَ اللَّهُ (333)).

"و شما نمى‏خواهيد مگر آن كه خدا بخواهد."

در حديث قدسى خداوند سبحان بر اين معنا تأكيد دارد و مى‏فرمايد: "اى‏آدميزاد! تو با خواست من است كه مى‏خواهى."(334) سپس در قرآن كريم مى‏فرمايد:

(إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَن يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَإ؛ةوَحَمَلَهَا الْإِنسَانُ إِنَّهُ كَانَ ظَلُوماً جَهُولاً (335)).

"همانا امانت را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه كرديم ولى از حمل خود دارى‏كردند و از آن ترسيدند و انسان آن را به دوش كشيد، او ستمگر و نادان است."

پس مشيّت الهى است كه اراده فرموده انسان بخواهد و خداوند عزّوجلّ اراده‏است كه انسان آزاد باشد و بر ديگر مخلوقات برترى يابد. هنگامى كه ميان توانايى‏انسان وقدرت آسمانها وزمين و كوهها مقايسه مى‏كنيم، قابليتهاى اين موجود ارج‏نهاده شده از سوى خدا بر ديگر موجودات آشكار مى‏شود و تناسب روشن‏تواناييهاى او كه خداوند در وجودش به وديعه نهاده و نوع امانتى كه بر او عرضه‏داشته شده است و او آن را پذيرفته و بخوبى بر دوشش كشيده، رخ مى‏نمايد.

توانايى آفرينش اراده‏

اين از نعمتهاى بزرگ خداوندى است كه به انسان ارمغان كرده است و مسأله‏اى‏بسيار حساس به شمار مى‏آيد. لحظه تحوّل در وجدان لحظه‏اى است كه مى‏تواندانسان را به اعلى علّيين به پرواز در آورد و همچنان مى‏تواند او را به اسفل سافلين‏فرود آورد. اين لحظه همان لحظه آفرينش است و دشوار است كه آدمى در آن‏تحكّم به كار زند، مگر آن كه قبلاً آماده شده باشد؛ آمادگى كه تربيت، و راثت، طرزتفكر، باورها و فراهم آوردن شرايط پربار، نمايانگر آن است.

خداوند بزرگ نه تنها اراده را در ما نهاده است، بلكه قدرت آفرينش و ايجاداراده، يا دست كم قدرت رشد و ساماندهى به اراده را در ما به وديعت گذاشته‏است.

در تاريخ بشر نمونه‏هاى گونا گونى در دست است كه بر درستى اين حقيقت‏گواهى مى‏دهد. اين فرزند حضرت نوح‏عليه السلام است كه پدرش در دريايى طوفانى و به‏هنگام رسيدن عذابى بزرگ كه تمامى زمين را در برگرفته بود او را به سوى خداخواند، ولى او در يك لحظه اراده‏اى نوين آفريد كه با واقعيت مشهود آن روزناهمسويى داشت و لذا در شمار غرق شدگان در آمد. و آن ديگر آسيه دختر مزاحم‏و همسر فرعون است؛ زنى كه در هيچ زمينه‏اى، نه در )نعمت، شهرت و نه قدرت(كمبود داشت، ولى او توانست در خود اراده‏اى زنده بيافريند كه مقتضى پيروى ازحضرت موسى نبى‏عليه السلام بود.

اين نيز عمر بن سعد فرمانده لشكر امويان در جنگ با سرور جوانان اهل بهشت‏امام حسين‏عليه السلام است كه شب را با انديشه‏ها وگرايشهايى در هم به بيخوابى گذراند.او در گزينش خير و شر مطلقاً آزاد بود، ولى در يك لحظه براى از ميان بردن امام‏حسين‏عليه السلام تصميم قاطع گرفت.

در برابر، اين حرّبن يزيد رياحى است؛ مرد بزرگى كه تصميمى كاملاً مخالف باتصميم عمر بن سعد گرفت و اردوگاه باطل را ترك گفت و باشجاعت كامل به‏اردوگاه امام حسين‏عليه السلام پيوست. اين هر دو نفر عظمت حسين‏عليه السلام و جايگاه او رانسبت به رسول اكرم‏صلى الله عليه وآله خوب مى‏دانستند و از شدت زشتى اقدام به اين جنايت‏شرم آور، نيك آگاه بودند.

اين هم معاوية بن يزيد بن معاويه است كه در قلب حكومت اموى مى‏زيست. اوحكومت را از پدرش به ارث برده بود، ولى تصميم مى‏گيرد كه حق را به صاحبان آن‏يعنى اهل بيت‏عليهم السلام نبوت بسپارد، زيرا باور يافته بود كه در خلافت، محقّ نيست.او اين تصيميم را به رغم فشارهاى شديدى گرفت كه وجودش را در بر گرفته بود.مادر بزرگ پدر او "هند" جگر خوار بود و پدر بزرگ پدرش ابو سفيان دشمن پيامبراكرم صلى الله عليه وآله بود و جدّش معاويه دشمن امير المؤمنين‏عليه السلام بود و پدرش يزيد قاتل‏سرور جوانان اهل بهشت و نمونه بى نظير حاكمى بود تبهكار و غير متعّهد،خويشاوندان او با اختلاف شخصيت و اسامى همگى موجوداتى بودند كاملاًشيطانى كه پيوسته بر ادامه راه پدران او يعنى ستيز با اهل بيت رسول اكرم‏صلى الله عليه وآله بر اوفشار وارد مى‏كردند. بر اين اساس محال بود چنين تصميمى از اراده‏اى بسيط برخيزد، بلكه اين تصميم در همان لحظه خلاقى در ذهن او جرقه زد كه بدان اشاره‏كرديم.

جان كلام آن است كه خداوند عزّ وجلّ به انسان قدرت تصميم‏گيرى و گزينش‏يكى از دو طرف قضيه را، از طريق دادن اراده و آزادى، عطا مى‏كند و بهره بردن‏انسان از اين توان به مثابه آميخته‏اى از عقل، آزادى و اراده است.

ابن حكيم به نقل از بزنطى روايت مى‏كند كه گفت: به امام رضاعليه السلام عرض كردم‏برخى از دوستان ما به جبر و برخى و به توانمندى انسان اعتقاد دارند. امام‏عليه السلام به‏من فرمود: "بنويس - به نظر مى‏رسد امام به اين مسأله با توجه به اهميت آن درسلامت ايمان و اسلام شخص، اهتمام خاصّى قايل بود - خداوند مى‏فرمايد: اى‏آدميزاده! آنچه را تو براى خود مى‏خواهى با مشيت من بدست آورده‏اى، با قدرت‏من واجبات مرا انجام مى‏دهى و در پر تو نعمت من، توان گناه را يافته‏اى. من تو راشنوا، بينا و توانا گردانيدم، هر چه نيكويى به تو رسد از خداست و آنچه بدى به تورسد از خود توست و اين از آن روست كه من به نيكويهايى تو شايسته‏تر از تويم وتوبه بديهايت سزاوارتر از منى، زيرا كه: "از آنچه انجام مى‏دهم مورد باز خواست‏قرار نمى‏گيرم و در حالى كه آنها انسانها مورد باز خواست قرار مى‏گيرند."، )سپس‏امام رضاعليه السلام فرمود(: آنچه را مى‏خواستى براى تو گفتم. (336)"

امام باقرعليه السلام مى‏فرمايد: "در تو رات نوشته شده است كه‏اى موسى! من تو راآفريدم و برگزيدمت و نيرويت دادم و به طاعتم فرمانت دادم و از سر كشم بازت‏داشتم، پس اگر از من فرمان برى تو را در طاعت خود يارى رسانم و اگر سر كشيم‏كنى تو را سر كشى خود يارى نرسانم، اگر طاعت در پيش گيرى بر تو منت نهاده‏ام‏واگر عصيان كنى من بر تو حجّت دارم."(337)

هنگامى كه استاد در طول سال تحصيلى به شاگرد خود درس مى‏دهد، اين‏شاگرد مى‏تواند در سهايى را كه استاد داده كاملاً دريافت كند و مى‏تواند با پاسخ‏صحيح هنگام امتحان يافته‏هاى خود را ثبت كند، ولى اگر از آموزش و فراگيرى‏بازماند سر نوشتى جز نا كامى نخواهد داشت و در چنين وضعى، استاد و عرف‏مى‏تواند شاگرد را به كوتاهى متّهم كند، در اين هنگام سخن منطقى آن است كه‏فضيلت موفقيت دانش‏آموز به استاد بر مى‏گردد، شكست و ناكامى او تنها و تنها به‏خود او باز مى‏گردد.

اين نمونه و نمونه‏هاى ديگر را كه توضيح آنها به طول مى‏انجامد، تنها براى‏تقريب ذهنى و اثبات مطلب آورديم و گرنه، خداوند متعال والاتر از مثالها ست.

وارد شدن انسان به بهشت به فضل، رحمت و نعمت الهى باز مى‏گردد، ليكن‏در افتادن او بجهنّم امر است مخالف با طبيعت مقدس خداوندى، بلكه اين امر ازآغاز تا انجام به خود انسان باز مى‏گردد. خداوند سبحان مى‏فرمايد:

(...وَمَا ظَلَمْنَاهُمْ وَلكِن كَانُوا أَنفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ (338)).

"ما به آنها ستم نكرديم، ليكن خود به خويش ستم كردند."

فصل نهم : شبهه‏ها و پاسخها

پيش از آغاز پاسخ به شبهه‏هايى كه بر مسأله جبر و اختيار سايه افكنده، شايسته‏است به اين حقيقت مهم اشاره كنيم كه براى شناخت درست از نادرست شيوه‏اى‏بغايت دقيق وجود دارد كه آدمى مى‏تواند آن را به كار برند. در پرتو اين شيوه‏شناخت آشكار و جدا كردن انديشه‏هاى درست از نادرست به گونه‏اى روشن رخ‏مى‏نمايد. آيات قرآن كريم و روايات رسيده از معصومين‏عليه السلام بارها به اين شيوه‏اشاره كرده‏اند.

اين شيوه چنين است كه انديشه را بر هواى نفسانى عرضه مى‏كنيم، اگر اين‏انديشه با هواى نفسانى همسو بود معمولاً مخالف حق و صواب است و اگر باهواى نفسانى ناهمسو بود معمولاً موافق حق و صواب است.

ولى اين كار چگونه صورت مى‏پذيرد و تجربيات بشرى در اين چار چوب كدام‏است؟

ممكن است گفته شود شخصى كه - براى مثال - در حكومتى ظالم به سر مى‏بَردخالى از آن نيست كه يكى از دو موضع مى‏تواند داشته باشد، يا حكومت را تأييدمى‏كند و يا به مخالفت با آن بر مى‏خيزد و البتّه خاموشى در برابر جنايتهاى‏حكومت ستمگر، تأييد آن تلقّى مى‏شود.

و تأييد يعنى علاقه شخصى به ادامه ستم، كه مراتب آن، بر حسب منافعى كه‏براى شخص تأييد كننده از تحقق يافتن اين - ستم حاصل مى‏آيد، متفاوت است. اواز هر آنچه پيرامون نقاط منفى اين نظام ستم پيشه گفته مى‏شود چشم پوشى‏مى‏كند، حتّى پا از اين فراتر مى‏نهد و مى‏كوشد به ستم جامه عدالت بپوشاندوجنايتها را متناسب با هوى‏ و هوسش و بطوريكه ضامن ادامه استثماروفرصت‏طلبى او باشد، توجيه نمايد.

اما مخالفت با ستم و ظلم رنگ ديگرى دارد كه با ستم، ابزار، انگيزه‏ها و نتايج‏آن متفاوت است و مصلحت والاى جامعه را در نظر مى‏گيرد كه از عدالت قوانين‏آسمانى بر مى‏خيزد، يا دست كم آنچه عقل آن را تأييد مى‏كند و رفتار فطرى بدان‏مهر تأييد مى‏زند و در نتيجه، مخالفت با ستمگران با هوى‏، هوس انسان و تمايلات‏نفسانى ناهمسوى دارد.

يك سرمايه دار بزرگ كه ثروت فراوان دارد نمى‏تواند به نقاط منفى سرمايه دارى‏اعتراف كند و يك حزبىِ متنفذ در نظام مثلاً كمونيستى سابق نمى‏تواند درباره‏پيامدهاى نظام تك حزبى و ديكتاتورى مطلقى كه سرنوشت كشورهاى كمونيستى‏را به تباهى كشاند، سخن حق را بر زبان آورَد. دليل اينها همه آن است كه شخص‏بآسانى نمى‏تواند به خطاهاى خود اعتراف كند، چه رسد به آن كه اين خطاها به‏مرز جنايت برسد كه اعتراف به خطا مستلزم مخالفت فراوان با هوى‏ و هوس است.

پيرامون بحث ما، مسأله با اين شيوه درست و سالم، دمساز است، زيرا هوى‏وهوس آدمى، يا مايل است به جبر بگرايد و يا به تفويض. او به جبر مى‏گرايد تا ازمسؤوليتهاى شرعى، شخصى و اجتماعى، شانه خالى كند و به تفويض مى‏گرايد تابازهم از مسؤوليتهاى شرعى، شخصى و اجتماعى بگريزد. تفاوت اين دو گرايش‏تنها در نمود، نهفته است در حالى كه بود و جوهره هر دو در پيروى از هوى‏ و هوس‏كاملاً با هم يكى هستند. جبرى مذهبان مى‏گويند خداوند به اوامر خود ما را امركرده است و از نواهى خود ما را بازداشته است، ليكن توان تعهد به اين اوامرونواهى را به ما نداده است و طرفداران تفويض مى‏گويند خداوند ما را به چيزى امرنكرده است و از چيزى بازمان نداشته، بلكه كارها را به خود ما واگذار نموده است.

قدريه و مسؤوليت‏

بر اين اساس ميان اين دو گرايش تفاوتى ديده نمى‏شود، بلكه بايد آنها را دو خطمتوازى دانست كه به يك نقطه مى‏رسند و آن شانه خالى كردن از بار مسؤوليت‏است و از همين رو نفرين پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله شامل قدريه مى‏گردد كه همزمان،طرفداران جبر و تفويض، هر دو را در بر مى‏گيرد.

فيلسوفان فلسفه بشرى، كه از پرتو هدايتهاى خدا و رسالتهاى او هدايت‏نگرفته‏اند، به سبب اعتقاد به جبر به كژراهه افتاده‏اند، در حالى كه غالب مردمان‏ساده‏انديش به سبب اعتقاد به تفويض گمراه شده‏اند. از آن جا كه ما در سخنان‏خود با فلاسفه گفتگو داريم ناگزير بايد به طرح شبهاتى بپردازيم كه آنها در اين مسأله‏وارد كرده‏اند.

هر كه قايل به جبر باشد بدون ترديد هدفى جز گريز از مسؤوليت ندارد. آنهابراى آن كه بگويند رسالتهاى خدايى باطل است و خداوند ما را از سر بيهودگى‏فرمان داده نه بر پايه حقيقت و براى آن كه ادعا كنند قرآن چيزى جز يك شوخى‏نيست و پيامبران همگى بازيچه‏هاى‏اند و رسالتهاى آسمانى گونه‏اى سخن ميان‏تهى است، در نتيجه تكاليف، بايدها و نبايدها را به كنارى نهند، مدّعى شده‏اندكه: خدا همان قدرتى است كه ما را در انجام كارهايمان مجبور ساخته است و مادرعملكردهاى خود نه توانى و نه نيرويى داريم.

ما بايد در برابر اين انديشه با بينش و ستيز كامل، دوبار به رويارويى و مقاومت‏بپردازيم: يك بار به سبب آن كه انديشه‏اى است خطا و انحرافى و بار ديگر به اعتبارآن كه انديشه‏اى است همسو با نفسِ بدفرما، با عقل، منطق، فطرت، وجدان‏وبنياد عدالت الهى كه همه هستى بر آن استوار است ناهمخوان مى‏باشد.

نفس بدفرماى بشرى مايه‏اى ندارد و استمرار نمى‏يابد، مگر بر اساس‏انگيزه‏هاى توجيه گرانه و وارونه كردن حقايق. اين ديدگاه، با گمراهى و گمراه كردن‏كامل، تأكيد مى‏ورزد كه نگونبخت از شكم ما در خود نگونبخت بوده، خوشبخت‏از شكم مادر خود خوشبخت بوده است و چنانكه يكى از فلاسفه گفته است كه‏خداوند انسانِ بدبخت را بدبخت و يا انسانِ خوشبخت را خوشبخت نگردانده،بلكه آنها را چنين آفريده است. اين فيلسوف توضيح نمى‏دهد كه تفاوت ميان اينكه‏خدا بدبخت را بدبخت گردانيده و يا او را بدبخت آفريده چيست؟ زيرا هر دو يك‏نتيجه را در پى دارند. آدمى و چه به اين اعتقاد بگرايد چه به آن، به هر روى به‏خداوند سبحان، باطل نسبت داده است و اگر چنين نتيجه‏اى صحيح باشد با اين‏فرموده الهى در تعارض است كه:

(...وَأَنَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلاَّمٍ لِلْعَبِيدِ (339)).

"خداوند نسبت به بندگان، ستمگر نيست."

خداوند، آفريده را بدبخت نمى‏آفريند سپس براى هميشه به آتشش افكند. اين‏آيه قرآنى نمى‏گويد كه خداوند نسبت به بندگان، ظالم نيست، بلكه مى‏گويد ظلّام‏نيست كه صيغه مبالغه است، زيرا اگر خداوند تو را بدبخت آفريده باشد و تورا منحرف گردانده، سپس تو را به آتش جهنم بيافكند، ظلّام و بسيار ستمگرخواهد بود.

عبدالرحمان بن ملجم كه باترور امام على بن ابيطالب‏عليه السلام به عميق‏ترين وادى‏جنايت رسيد، آنگاه به كفر و الحاد بيشترى رسيد كه گفت: آيا تو كسى را كه در آتش‏است مى‏رهانى؟ او اين سخن را در پاسخ به سرزنش امام داد كه فرمود: آيا من براى‏تو بد امامى بودم؟ او با اين سخن به كفر فرعون به هنگام غرق شدن شباهت يافت‏كه گفت: به خدايى ايمان آوردم كه بنى اسرائيل بدان ايمان آورد و روشن است كه‏بنى اسرائيل حتّى يك لحظه به خداى يكتاى جهانيان ايمان نياوردند، بلكه به‏خداى خاصّ خود ايمان داشتند كه حتّى براى خود آنها نشانه‏ها و ويژگيهاى‏آشكارى نداشت.

تو اى انسان! هنگامى كه در چنگال توجيه گناهان گرفتار مى‏آيى و باور مى‏يابى‏كه پدر و مادر، جامعه و روزگار عواملى هستند كه تو را به اين راه كشاندند، ياخواهان ارتكاب گناه تو بودند بايد بدانى اين شيطان است كه مى‏خواهد تو را بااعتقاد به مجبور بودن در ارتكاب گناه به آتش در اندازد.

شيطان، توجيه را براى تو مى‏آرايد و به تو اطمينان مى‏دهد كه انسان پاكى‏هستى و اين جامعه است كه تو را به تباهى كشانده، ليكن بايد لحظه‏اى از اين‏حقيقت غافل نباشى كه جامعه چيزى نيست جز من، تو و ديگران و ما همگى با هم‏جامعه را تشكيل مى‏دهيم. شاعر عرب زبان مى‏گويد:

نَعيبُ زَمَانَنَا وَالْعَيْبُ فِينَ

وَلَوْ نَطَقَ الزَّمَانُ إِذا هَجَانَ

(ما زمان را مى‏نكوهيم و حال آن كه عيب در خود ما نهفته است و اگر روزگار به‏سخن آيد ما را مى‏نكوهد(

حديث شريفى تأكيد دارد كه: "به روزگار ناسزا نگوئيد كه روزگار، همان‏خداست."(340)

پس اگر آدمى خطاهاى خود را به هر نحو به ديگرى نسبت دهد، در واقع ستم‏رابه خدا نسبت داده است و البته خداوند سبحان شخص را بر پايه عملكرد خود اومحاسبه مى‏كند نه ديگرى، اگر خير كرده باشد خير بيند، و اگر شر كرده، شر ببيند.

دليل اين كه ادّعاى جبر، ادعايى است برخاسته از هوى‏، هوس، شيطان‏وتمايل به گريز از مسؤوليت اين است كه آدمى تنها به هنگام ارتكاب گناه يااحساس خطا به جبر متوسّل مى‏شود تا خود را تبرئه كند وخطايش را توجيه كند،در حالى كه هنگام پرداختن به كارى شايسته و پسنديده انتظار پاداش و جايزه رافقط براى خود دارد نه براى مردم و عواملى كه او را در برگرفته‏اند، با در نظر گرفتن‏اين كه برخى از اعمال شايسته آدمى اساساً ارتباطى به او ندارد و تنها ابزارى بوده كه‏مورد استفاده قرار گرفته است.

شبهه نخست - تسلسل جبر

برخى از فلاسفه، حركت انسان را، در چارچوب زنجيره‏اى از حلقات به ظاهربه هم پيوسته، ولى از هم گسسته در باطن، به جبر نسبت مى‏دهند، پس آنهامى‏گويند كه منبع حركت انسان همان اراده اوست، براى مثال او با اراده خود به‏آشاميدن آب اقدام مى‏كند، ولى اراده او تحقق نمى‏يابد، مگر به سبب عواملى‏ديگر، يعنى اراده او نمود اين عوامل است، او آب مى‏آشامد، زيرا كه اراده كرده‏واراده كرده زيرا كه تشنه است و تشنه است زيرا كه جگرش تفتيده گشته، و جگرش‏تفتيده گشته زيرا كه مدتى در آفتاب راه رفته، و مدتى در آفتاب راه رفته، زيرا كه‏اراده اين كار را كرده است پس او بر اساس عوامل خارجى ديگرى چنين اراده‏اى راكرده است، تا جايى كه مراتب، تسلسل مى‏يابند تا به اصل آفرينش او بازگردندودر نتيجه، او در دايره‏اى سرگردان است كه سراسرش جبر مى‏باشد.

براى مثال آنها، زنا را به شهوت جنسى نسبت مى‏دهند و شهوت جنسى،طبيعتى است كه خداوند آن را درون انسان آفريده و بر اين اساس او مجبور به‏ارتكاب زناست.

آنها سرقت را به نياز نسبت مى‏دهند و نياز، مسأله‏اى است كه آدمى از سوى‏خداوند بدان سرشته شده و بر نياوردن نياز، فقر به بار مى‏آورَد و فقر هم كه مى‏رودبه كفر بيانجامد.

پاسخ به اين شبهه، نمونه‏ها و مصاديق كه براى آن ذكر كرده‏اند در يك مسأله‏نهفته است و آن وجود تفاوت است ميان فشارها و انگيزه‏هايى كه انسان را به‏حركت وا مى‏دارد و ميان اراده فعّالى كه بنيان هر يك از عملكردهاى انسان به شمارمى‏آيد، با آگاهى از اين كه انگيزه‏ها و عوامل خارجى و مظاهر هستى در اين كه‏علّت تامه عملكردهاى آدمى را تشكيل نمى‏دهند يكى هستند، بلكه علّت تامّه،همان اراده و اختيار انسان است و بس.

ما مى‏بينيم كه هر كس تشنه است لزوماً آب نمى‏آشامد و كسى كه براى مثال به‏خونريزى مبتلاست به رغم نياز شديد به آب از آشاميدن آن پرهيز مى‏كند، ياشخص روزه‏دار آب نمى‏آشامد، چنانكه يك مرتاض نيز آب نمى‏آشامد، دليل آن‏چيست؟ و اين جماعت چگونه مى‏توانند از خوردن آب خوددارى كنند؟ در حالى‏كه انسان ديگرى كه كمتر تشنه است از خوردن آب خوددارى نمى‏كند، زيرا او آب‏خوردن را اراده كرده و خواسته است.

هر كس كه شهوت جنسى او به جنبش درآيد به زناى حرام نمى‏پردازد. يك‏انسان مؤمن به رغم وجود فتنه‏ها، ابتلاءات، نمودهاى جذاب و برهنگيها اساساً به‏آنچه خدا حرام كرده نگاه هم نمى‏كند. و جوانى كه در كار ساختن آينده خويش‏است اگر چه نياز به زنا دارد، ليكن آن را در پرتگاه پستى مى‏بيند و اگر چه گاهى هم‏از فراهم كردن لوازم اوّليه و گران قيمت ازدواج هم ناتوان است ولى به اين عمل‏زشت روى نمى‏آورد، چرا؟ اينها مى‏خواهند از حرام دورى گزينند در حالى كه‏ديگران چنين چيزى را نمى‏خواهند.

و نيز چنين نيست كه همه تهيدستان، كم توشگان، گرسنگان و كسانى كه نيازمبرم دارند به سرقت توسّل جويند، بلكه گاهى عكس آن صحيح است و سرقت وخيانت در ميان توانگران بيش از فقراست، زيرا تهيدستى، بسيارى اوقات قناعت‏وچشم‏پوشى از آنچه را دردست مردم است به همراه مى‏آورَد، در حالى كه فراوانىِ‏دارايى بويژه اگر بدون سخنى بدست آمده باشد گرايش به زياده خواهى‏وفزون‏طلبى را ايجاد مى‏كند و سرقت را به بار مى‏آورَد كه نزديكترين راه براى‏رسيدن به اين مقصود است و اينها همه به اراده آدمى بازگشت مى‏كند.

اگر چه اين صحيح است كه عوامل خارجى تأثير دارند، ليكن اين تأثير در مرزاراده انسان توقف مى‏كند كه شاخص و مصداق حقيقىِ شخصيت اوست؛ انسانى‏كه با ديگر مخلوقات تفاوت و اختلاف كلّى دارد. پس اگر نياز و يا شهوت جنسى‏علّت تامّه اعمال مردم مى‏بود و ديگر تفاوت در ميان عملكردهاى همه مردمان ازميان مى‏رفت.

حرّ بن يزيد رياحى در ميان كسانى كه در قتل امام حسين‏عليه السلام و فرزندان،اصحاب ايشان - عليهم صلوات اللَّه جميعاً - شركت كردند حجّت الهى شد، زيرااين سپاه آدمكش نمى‏تواند جنايت خود را با فشارهايى كه به دستور يزيدبن‏معاويه، عبيداللَّه بن زياد، يا عمر بن سعد و يا شمر بن ذى الجوشن - لعنت خدا برهمه آنها باد - بر آنان اعمال مى‏شد توجيه نمايند، زيرا حجّت خدا آنان را خاموش‏مى‏كند و آن حرّ بن يزيد رياحى است كه با موضعگيرى خود توانست از تاريكى‏رهايى يابد و امكان يافت از ابو عبداللَّه الحسين‏عليه السلام و اهل بيت رسول اكرم‏صلى الله عليه وآله به‏دفاع برخيزد عليرغم اين كه با ديگر سپاهيان علّت همسانى داشت و فشارهاى‏مشابهى را تحمل مى‏كرد.

بدون ترديد خداوند سبحان برخى از بندگان خود را بر برخى ديگر حجّت‏مى‏آورَد و اين احتجاجِ داد گرانه الهى تنها در صورت همسانى علل و شرايطمى‏باشد. افسونگران فرعون، كه بعداً از خالصترين مؤمنان به خداوند جهانيان‏گشتند، بيش از ديگر كافران به كفر و پرستش فرعون مى‏گراييدند، ستم و جنايات‏فرعون را بيشتر احساس مى‏كردند، ولى همين افسونگران هنگامى كه حقيقت رادريافتند به رغم همه شرايط و انگيزه‏هايى كه بر ايشان فشار وارد مى‏آوردند و بااراده خالص خود به خداى هارون و موسى‏ گرويدند.

جان سخن اين كه عوامل بيرونى، اراده را نمى‏آفرينند، بلكه ايجاد فشارمى‏كنند و ميان اين دو تفاوت بسيار است و آدمى مى‏تواند در آنِ واحد، يا سرتسليم فرود آورَد و يا به ستيز برخيزد، او مى‏تواند ثواب را برگزيند و يا عقاب راانتخاب كند.

فشارها همان فشارهاست، هيچ تغيير و تبديلى نمى‏يابند، خداوند سبحان بااراده آزادى و قدرت گزينشى كه به آدمى عطا فرموده او را مورد ابتلاء قرار مى‏دهد.

شبهه دوم - سرشت انسان‏

شبهه دوم مى‏گويد: نوع عملكرد آدمى به اصلى باز مى‏گردد كه از آن آفريده‏شده است. خداوند برخى از مردم را از سرشتى پاك آفريده و برخى را از سرشتى‏فاسد، پس هرگاه اصل انسانى پاك باشد رفتار او نيز نيكو خواهد بود و اگر فاسدباشد، عمل او نيز فاسد خواهد بود. بر اساس اين پندار، آدمى در آنچه از او سرمى‏زند قطعاً مسؤوليتى ندارد، زيرا اين سرشت اوست كه چگونگى عملكردش درزندگى را رقم مى‏زند.

امّا بر اساس ديدگاه اسلامى، اگر چه در اساس آفرينش تفاوتهايى وجود داشته‏باشد، ولى اين امر به مفهوم ادامه طبيعت در عملكردهاى انسان نيست و ضرورتاًچنين نمى‏باشد كه اگر طبيعت انسان با طبيعت )عليّيّن( مغايرت داشته باشد نتواندبه مدارج ايشان دست يابد و اين خداوند سبحان است كه از پاك، ناپاك و از ناپاك،پاك بيرون مى‏آورَد.

ممكن است انسانى از )عليّيّن( باشد و خداى خود را عصيان كند و به اسفل‏سافلين درافتد و آن كه از )سِجّين( آفريده شده در پرتو فرمانبرى از خداى خود به‏اعلى‏ عليّيّن اوج گيرد. شايد بسيارى از دعاهاى به منقول از امامان اهل بيت‏عليهم السلام كه‏به محتويات قرآن آشناترند به اين مطلب اشاره آشكار و مستقيم دارند، سياق كلّى‏وجزئيات دقيق اين ادعيه بر ضرورت چشم داشت انسان به اوج گرفتن به سوى‏ملكوت خداوند، تأكيد دارد. و بدون شك اين دعاها مخصوص گروه معينى ازمردم نيست.

بر اين اساس، از عدالت الهى نخواهد بود كه خداوند به صرف اين كه انسانى ازاين و يا آن اصل است حكم به بيچارگى او در آينده كند، چنانكه حكيمانه نخواهدبود اگر انسانى - مثلاً - به صرف اعتماد به پاكى اصلش هر چه مى‏خواهد در دنياانجام دهد. حتّى ستم خواهد بود اگر بر فرزند نامشروعى - كه از گناه پدر و مادرش‏مبرّاست - حكم قطعى صادر شود كه به دوزخ در خواهد افتاد، زيرا خداوند سبحان‏در او نيز چونان ديگر مردمان قابليتهايى نهاده كه مى‏تواند با تباهيها و سركشيها به‏مبارزه برخيزد، اگر چه نسبت به پاك نژادان ديگر، عشق به فساد را از پدر و مادرخود، بيشتر به ارث برده است.

آرى! گاهى پدر و مادر در تربيت فرزندشان كوتاهى مى‏كنند، گاهى جامعه‏وشرايط پيرامون او عوامل فشار را در خود دارد تا جايى كه زير ساز تربيتى اين‏فرزند، كج نهاده مى‏شود، ولى هرگز بدين مفهوم نيست كه اين عوامل، ضرورتاً به‏نمايندگى از عقل، وجدان و اراده انسان، مسير او را در زندگى رقم زنند.

بطور طبيعى كسى كه با اهرمهاى فشار به مقاومت بر مى‏خيزد به پاداشى دست‏مى‏يابد بيش از كسى كه فرصت مناسب در اختيار او نهاده شده، فضا و شرايطمطلوب براى شايسته بودن او فراهم آمده است. قاعده دينى در اين زمينه بر اين‏نكته اشاره و تأكيد دارد كه: "پاداش به قدر تحمل سختى است" و اين قاعده‏وسنّت با عقل انسان، همخوانى كامل دارد.

چكيده سخن اين كه طبيعت ثواب و عقاب به قاعده استصحاب، اهميت‏چندانى نمى‏دهد. يعنى چنين نيست كه اگر كسى روزى مؤمن بوده، اگر چه غرق‏در خطاها باشد، مُهر سعادت بر او خواهد خورد و هر كه روزى تبهكار بوده، براى‏هميشه مُهر نگونبختى بر پيشانى او خواهد خورد، حتى اگر او به درگاه الهى توبه‏وزاريها كرده باشد. قاعده زرّين در اين زمينه آن است كه ثواب و عقاب در گرودستاوردهايى هستند كه آدمى به هنگام امتحان پيگير و روزانه الهى آن را به چنگ‏مى‏آورَد و اين چرخه تا پايان عمر او همچنان ادامه مى‏يابد.