فصل ششم :
قضا و قدر
فلسفه قرار دادىِ بشرى، موضوع قضا و قدر را از درونمايه واقعى خود تهى كردهاست و فايده ايمانى آن را از آن ستانده است، زيرا رو به سوى باورهايى فاسد كردهو از مفاهيم قرآن كريم و اهداف خداوند بزرگ، به كلى بركنار است.
پيش از آن كه با مفاهيم قضا، قدر، مشيت و اراده آشنا شويم، ناگزير بايدمقدمهاى را بيان داريم كه براى فرا گرفتن كل موضوع از اهميت فوق العادهاىبرخوردار است.
هنگامى كه آدمى درباره خداوند
سبحان سخن مىگويد بايد از جايى شروع كندكه خداوند، خود را در قرآن كريم معرفى كرده است.
قرآن كريم بارها براين نكتهتأكيد ورزيده كه الحاق يك صفت، يا نام به خداوند عزّوجلّ با الحاق
يك نام و ياصفت به مخلوق تفاوت كلّى دارد و اين در پى تفاوت موجود ميان دو طرف است.
پس هنگامى كه مىگوييم:
خداوند مهربان و بخشنده است، يا چنين و چناناراده فرموده است، بايد اين را بدانيم كه
مفهوم آن با اين كه فلانى مهران و بخشندهاست، يا خشم مىگيرد و يا اراده مىكند تفاوت جدّى دارد.
تفاوت آن در اين
نهفته كه سخن درباره خدا سخن از غايت يك فعل است درحالى كه سخن از انسان سخن از آغاز فعل است.
هنگامى كه آدمى به كسى از مردمرحم مىكند اين كار باگذر از چند مرحله مشخص صورت مىپذيرد.
او به اينشخص مىنگرد، ناتوانى و تنگدستى او را
مىبيند، آنگاه دلش به درد مىآيدوجانش جوشش مىيابد و سپس مقدارى پول بر مىدارد و بدو مىدهد.
ماهنگامى كه فرد مجروحى را مىبينيم كه ماشين او را زير گرفته، بدو رحم مىآوريموكمكش مىكنيم
و نجاتش مىدهيم و او را به نزديكترين بيمارستان مىرسانيم.اين كه فعل چند مرحله را طى مىكند
عبارتند از آن كه ما او را مىبينم، آنگاه اينصحنه بر دل ما اگر مىنهد و پس از آن جانمان جوشش
مىگيرد و در پى آن تصميمبه نجات دادن او مىگيريم و سر انجام او را به بيمارستان مىرسانيم.
پس اگر گفتهشود فلانى رحيم است يعنى رحمت، او از اين مجموعه مراحل پى در پى گذر كردهتا تحقّق يافته است.
امّا هنگامى كه مىگوييم: "خدا بر فلانى رحم گرفت" مقصود ما آن نيست كهخدا با چشم خود بدونگريست،
زيرا خدا چشم ندارد و چنانكه مقصود ما آننيست كه دل خدا از ديدن اين صحنه درد آور به درد آمد،
زيرا خدا دل ندارد، پسخدا بدون چشم مىبيند و بدون آن كه دلش به درد آيد بر انسان رحم مىگيرد.
پسآدمى نيازمند مراحل و مقدّماتى است تا در ذات خود به تحوّلى متكامل دستيابد،
اما خداوند عزّوجلّ نيازى به تحوّل ندارد.
پس مفهوم اين كه خداوند بر فلانىرحم گرفت اين است كه ماشين در شرف آن بود كه او را زير گيرد،
ولى خدا راننده راآگاه كرد و راننده سمت خود را تغيير داد و او را زير نگرفت.
پس خداوند همانكارى را كه انسان رحيم باگذر از ابزار و تحولّات گوناگون انجام
مىدهد انجام دادهاست، ليكن بدون نياز به مقدّمات و مفهوم اين سخن آن است
كه در چار چوبسخن از خداوند متعال بايد غايات را در نظر داشت نَه آغاز و مبدأ را.
اينك مثال ديگرى مىآوريم.
هنگامى كه انسانى را به خشمگين بودن موصوفمىكنيم، منظور ما آن است كه خون در قلب او جوشيد،
اعصابش بهحركت در آمدو تشنج يافت و چشمش قرمز شد و رگهاى گردنش آشكار شد
و حالتى استثنايىپيكر و روان او را در بر گرفت و آنگاه دستش را بالا بُرد
و طرف مقابل را زد، يا درچهره او فرياد كشيد و يا كارى كرد كه حكايت از خشم او داشت.
آنها مقدّمه بودند و اين نتيجه، ليكن سخن از خشم خداوندى از وجود
و يا حتّىتصوّر وجود اين مقدّمات بىنياز است، زيرا خدا نَه خون، و نَه قلب و نَه رگ دارد.
بنابراين مبادى و آغازها به انسان اختصاص دارند و نتيجه، به خدا.
هنگامى كه آدمى مىخواهد به كارى بپردازد انديشه مىكند
و نقشه مىكشدوتصميم مىگيرد، مثل اين كه در خيابان مىايستد
و به اين سو و آن سو مىنگردواز وقت مطمئن مىشود و لحظهاى به فكر فرو مىرود،
سپس دفترچه يادداشتشرا از نظر مىگذراند تا به مسائل برنامه ريزى
خود اقدام نمايد و سر انجام به نقطهاوج تصميمگيرى خود مىرسد و به راه مىافتد.
ليكن كليه اين نقاطِ آغازين در محاسبههاى خدايى راهى ندارد،
زيرا او مطلقاً ازآنها بىنياز است، چرا كه او آنها را براى ديگران آفريده است.
او مشيت مىكندومسأله به پايان مىرسد، ولى چگونگى مشيت خدا كدام است و چگونه آن راانجام مىدهد؟
اين دو پرسش از جمله پرسشهايى
هستند كه پاسخ بدانها نه تنها تا كنون مجهولمانده، بلكه تا ابد همچنان ناشناخته باقى خواهد ماند،
زيرا خداوند عزّوجلّ والاتراز آن است كه ديدگان آن را دريابند در حالى كه او ديدگان را در مىيابد.
در حضوريكى از امامانعليه السلام آيه شريفه: )لَا تُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَارَ ( تلاوت شدوامام فرمود: مقصود ديده دلهاست كه اوهام مىباشند (306).
زيرا آدمى نمىتواند خدارا توهم كند و آنچه را او توهّم كرده مخلوقى است كه به خود او باز مىگردد.
آنچهانسان بتواند آن را توهم كند خدا نيست و در دعا آمده است:
"بار خدايا! بلند پروازى آرزوها نقش بر آب شده است، مگر در درگاه تووهمّتهاى
منزوى از كار بازماندند، مگر براى رسيدن به تو و آيين انديشهها اوجمىگيرند، مگر در نزد تو. (307)"،
پس عملكرد آدمى اوج مىگيرد ليكن از رسيدن بهپروردگار جهانيان ناتوان است.
مراحل آفرينش هستى
مسأله قضا و قدر را مىتوان فرا گرفتن كامل مراحل آفرينش هستى، تصوّر كرد؛مراحلى كه
در آفرينش مشيتى جلوه مىيابد كه اراده، سپس تقدير، سپس قضاوسرانجام تحقّق را مىآفريند.
خداوند عزّوجلّ مشيت را آفريد و آنگاه پديدهها را با مشيت فعال خود )اراده(پديدار ساخت.
پس مشيت آفريدن مخلوقى را مقرّر مىدارد و اين همان )اراده(است.
اين مشيت آنگاه به طراحى، اندازهگيرى، شناخت ابعاد و مقدار آن از نظرمساحت، حجم، حرارت،
برودت و قابليتها مىپردازد و اين همان مرحله )تقدير(و يا )قدر( است كه در طراحى، جلوه مىيابد
و از آن پس نوبت )قضا( مىرسد،بدين معنا كه اين مخلوق شناخته شده و آماده مىگردد و در پى آن نوبت به
تحقّق وامضاء مىرسد، يعنى وارد كردن اين مخلوق جديد به عرصه واقعيت وچهارچوب وجود مىباشد.
براى بيان اين مطلب مثالى مىآوريم - البته مثال آورده مىشود، ولى بدان قياسنمىشود
و خداوند والاتر از امثال است -: رهبر سرزمينى مىخواهد به جنگ بادشمن خود برخيزد.
او نخست تصميم مىگيرد فرماندهاى را براى عملياتبگمارد، آنگاه اين
فرمانده با رهنمودهاى رهبر خود نيازهاى سپاه را اعم ازجنگافزار، نيرو و موقعيت مشخص مىسازد.
اينها همه در چار چوب يك طرحتفصيلى فراگير جدول بندى مىشود و آنگاه ساعت آغاز عمليات را مشخصمىكند
و نيروها ديگر به چيزى نياز ندارند، مگر به دستور يورش و پس از آن استكه طبل جنگ نواخته مىشود.
تصميم به جنگ به مثابه همان مشيت است
و تصميم به گماردن فرمانده به مثابهاراده و مشخص كردن نياز نيروها به مثابه تقدير و قدر
و معيّن كردن لحظه يورش بهمثابه قضا و نواختن طبل حمله، يا گفتن رمز عمليات، به منزله تحقق و امضاست.
مراحل اين چنين هستند: مشيت، اراده، قدر، قضا و امضاء.
پس خداوندسبحان آنچه را مشيت كرده است اراده مىفرمايد و آنچه را اراده فرموده است مقدرمىكند
و آنچه را مقدر مىكند قضاى آن را مشخص مىفرمايد و آنچه را قضايشمشخص فرموده است امضايش مىكند.
اين مراحل قضا و قدر است.
بدون ترديد اين مراحل پنجگانه حادث و مخلوق هستند و با خداوند تباركوتعالى قديم شمرده نمىشوند.
آنچه به همراه خدا قديم است علم است كه ذاتاوست،
در حالى كه مشيت، اراده، قضا، قدر و امضاء، مخلوقاتى حادث هستندو"بداء" هم در مشيت، در اراده
و هم در قدر موجود است، ليكن هرگاه قدر به قضابدل شود، ديگر بداء در كار نيست، زيرا آن
سوى قضا مستقيماً امضاء به ميانمىآيد و هرگاه خدا چيزى را امضاء كند كار به پايان رسيده است.
قضا و قدر در احاديث اهل بيت
در كتاب بحارالانوار در اين باره يونس به نقل از امام رضا عليه السلام روايت مىكند كهفرمود: "چيزى وجود نمىيابد،
مگر آنكه خدا آن را مشيت واراده كرده باشد، قدرو قضا بدان تعلّق گرفته باشد.
عرض كردم: مفهوم اين كه خدا مشيت كرد چيست؟
امامعليه السلام فرمود: آغاز فعل.
عرض كردم: مفهوم اين كه خدا اراده كرده استچيست؟ امامعليه السلام فرمود: ثبوت آن.
عرض كردم: مفهوم اين كه خدا مقدّر كردهچيست؟
امامعليه السلام فرمود: اندازهگيرى يك پديده است در طول وعرض آن.
عرض كردم:پس مفهوم قضا چيست؟ امامعليه السلام فرمود: هرگاه
قضاى الهى بر امرى تعلّقگيرد آن را امضاء مىكند و اين همان است كه ديگر بازگشتى ندارد."(308)
پس آغاز يك فعل همان است
كه از جانب فاعل حاصل مىشود و از او صادرمىگردد و اراده فعل يعنى ثبوت بر آن و تقدير يك پديده
يعنى طراحىواندازهگيرى آن و قضاى يك چيز يعنى امضايى كه ديگر بازگشتى در آن نيست.
امام رضاعليه السلام به يونس مولاى على بن يقطين فرمود: "اى يونس! از قدر سخننگو.
يونس گفت: من از قدر سخن نمىگويم، ليكن يك چيز را مىگويم:
چيزى كهبه وجود نمىآيد، مگر آن كه خداوند اراده و مشيت كرده باشد، قضا و قدرش بدانتعلّق گرفته باشد.
امام رضاعليه السلام فرمود: من اين چنين نمىگويم،
بلكه مىگويم:چيزى به وجود نمىآيد، مگر آن كه خدا مشيت و اراده كند، قدر و قضا بدان تعلّقگيرد.
سپس فرمود: آيا مىدانى مشيت چيست؟ يونس گفت: نه.
امامعليه السلام فرمود:آهنگ خدا چيزى را - و آن مانند آهنگ ما نيست -.
آيا مىدانى اراده چيست؟گفت: نَه امام عليه السلام: فرمود آيا مىدانى قدر چيست؟ گفت: نه.
امامعليه السلام فرمود:اندازهگيرى.
سپس امامعليه السلام فرمود: همانا خداوند هرگاه چيزى را مشيت كند آن رااراده مىفرمايد و هرگاه اراده فرمايد مقدرش مىكند و هرگاه مقدرش كند قضاى اوبدان تعلق مىگيرد و هرگاه قضاى او بدان تعلق گرفت اجرايش مىكند."(309)
در وافى از كافى با سندى از يونس بن عبدالرحمان به نقل از يونس آمده است كهگفت: امام رضاعليه السلام به من فرمود: اى يونس آيا مىدانى مشيت چيست؟ عرضكردم: نه.
فرمود: آن نخستين ذكر است.
آيا مىدانى اراده چيست؟ عرض كردم:نه.
فرمود: همان تصميم است.
آيا مىدانى قدر چيست؟ عرض كردم: نه.
فرمود: همان اندازهگيرى و نهادنحدود است از بقاء گرفته تا فنا، سپس فرمود: قضا همان استوار كردن حكم و بر پانمودن آن است.
علم خداوندى مرز ندارد
بدون ترديد پيش از اين مراحل مرحلهاى وجود دارد كه همان مرحله علمخداوندى است؛ علم قديمى كه نه تنها از ذات خداوند جدا نمىشود، بلكه همانذات اوست.
به امام كاظمعليه السلام عرض شد: چگونه خدا را دانست؟ فرمود: "خدا دانستومشيت نمود، اراده كرد و مقدر فرمود، قضا و امضاء )اجرا( كرد.
پس آنچه راقضاى او بدان تعلّق گرفت اجرا كرد و آنچه را مقدر كرد قضايش بدان تعلّق گرفت وآنچه را اراده فرمود مقدر كرد.
پس مشيت به واسطه علم او بوده است، و اراده بامشيت او تقدير با اراده او، قضا با تقدير او و سرانجام، امضاء با قضاى اوست.
پس علم با مشيت مقدم است و مشيت در مرحله دوم قرار دارد و اراده درمرحله سوم و تقدير قبل از قضاست و قضا همان امضا و اجراء است.
خداوندتبارك و تعالى در آنچه مىداند هرگاه بخواهد "بداء" حاصل مىفرمايد و نيز در آنچهدر تقدير اشياء اراده فرموده است، بداء پيش مىآورَد، مگر هنگامى كه قضا راامضاء كند كه ديگر بدايى در كار نيست...
خداوند با علم پيش از به وجود آمدنپديدهها بر آنها آگاهى يافت، با مشيّت ويژگيها و حدود آنها را شناخت و پيش ازظاهر كردنشان ايجادشان نمود و با اراده، رنگ، ويژگيها و حدود، آنها را از يكديگرجدا كرد و با تقدير توشه آنها را مقدر فرمود و آغاز و انجام آن را بشناساند و جاىآنها را با قضا براى مردم آشكار كرد و با امضاء، دلايل آن را توضيح نمود و پرده ازچگونگى امر برداشت.
اين تقدير خداوند عزيز و آگاه است. (310)"
آنچه در اين مقام شرح و تفصيل آن را مىرسد همين است كه بگوئيم علمخداوندى مسألهاى است متفاوت با قدر و قضا، زيرا علم خدا عين ذات قدسىاوست، در حالى كه قدر و قضا، هر دو حادث و مخلوق هستند كه پس از آفرينشمشيت و اراده به صحنه مىآيند.
پس علم خدا حد و مرزى ندارد، او مىداند كه چه خواهد كرد و چه رخ خواهدداد و دانش بشرى - هر چند فراوان و عميق باشد - از رسيدن به علم خداوند ناتواناست، مگر آنچه را خدا خود بدو آموخته باشد.
در قرآن كريم از زبان پيامبر آمدهاست كه:
(...وَلَوْ كُنتُ أَعْلَمُ الْغَيْبَ لاَسْتَكْثَرْتُ مِنَ الْخَيْرِ... (311)).
"...اگر غيب مىدانستم خير را براى خود فراوان مىگرداندم..."
و فرشتگان به خداوند عزّوجلّ عرض كردند كه:
(...لاَ عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا... (312)).
"...ما علمى نداريم جز آنچه تو به ما آموختى..."
و خداوند به ما دستور داده است به درگاهش دعا كنيم:
(...وَقُل رَبِّ زِدْنِي عِلْماً (313)).
"...بگو؛ خدايا! بر علم من بيفزاى."
و خداوند خلق را چنين توصيف مىفرمايد:
(...وَمَا أُوتِيتُم مِّنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِيل (314)).
"...شما از علم جز اندكى داده نشديد."
و در دعايى منقول از امامانعليهم السلام آمده است كه: "به حق اسم عظيم اعظمت كهنزد تو پوشيده و اندوخته است و هيچ فرشته مقرّب و پيامبر مرسلى را بر آن آگاهنكردهاى از تو مىخواهم..."
اين همان علم خداوندى است و همان غيبى است كه هيچ كس را جز پيامبربرگزيده بدان راهى نيست، ليكن هنگامى كه چيزى از علم خدا به مشيت او، يا ازمشيت او به اراده، يا از اراده او به تقدير و يا قضا راه مىيابد اين امر ممكن مىشودكه فرشتگان،
يا پيامبران، يا امامان، يا مؤمنان و يا حتى انسانهاى عادى از آن آگاهشوند.
فصل هفتم : قضا و قدر، بحثى مقايسهاى
از اشتباهات فلسفه بشرى در رابطه با موضوع قدر و قضا اين است كه قضا راچنين
تعريف مىكند: "صورتهاى علمى ذات مقدّس خداوندى، بدور از تأثير ياتأثّر و
اين كه اين صورتها فاقد حيثيتهاى عدمى و يا امكانات واقعى هستند، پسقضا
صورتى است از صورتهاى علم قديم خداوندى كه با بقاء ذات الهى باقى استوقدر
به مثابه وجود صورتهاى پديده هائى در جهان نفسانى آسمانى كه با مواردخارجى
و شخصى آن همخوانى دارد و به اسباب و عللش مستند است و وجودىضرورى دارد و
اوقات مشخّص و مكانهاى خاص خود ملازم است."
يكى از فلاسفه مىگويد: موجود ممكن، اشرف، اقرب كه همان عقل اوّل استدر
واقع همان قلم مىباشد كه قضاى اجمالى خداوندى نيز هست وآن حقيقتىبسيط است
در بر گيرنده همه صورتهاى پايينتر از به نحو بساطت، صورتهاىموجود با قلم
وجوداتى هستند صادر شده با واسطه يابى واسطه، كه آن يا عقولاست، زيرا در
آن كثرت نوعى وجود دارد.
مشائيون مىگويند: قضا همان صور كلّى هستندكه به نحو ارتسام در عقل
وجوددارند، اما صور جزئى انطباع يافته فلكى، كه در نفس جزئى وجود دارد و
همانصورتهاى قدرى هستند.
از همين جا روشن مىشود كه فلسفه بشرى از آنچه قرآن روشن كرده وسنّن
مطّهرتبيينش كرده است فاصله بسيار دارد و معتقد است كه قضا و قدر دو مرحله
ازمراحل علم خداوندى هستند، چون علم خداوندى قديم است قضا وقدر نيز
قديمخواهند بود و چون اين دو قديم هستند پس نا گزير بايد آنچه در آن سوى
اين دوقرار دارند نيز قديم باشند.
پيشتر توضيح داديم كه مشكل فلسفه بشرى آن است كه نتوانسته پيوند ميانخالق
و مخلوق را در آنچه قديم و يا حادث ناميده مىشود درك كند، چنانكهنتوانسته
موضوع بداء، اراده الهى و ديگر مسايل مربوط به اين زمينه را درك كند. واين
كه انگارههاى بشرى رو به اين سمت دارد كه هر آنچه به خداوند سبحان
مربوطاست لاجرم بايد رنگى از لى و قديم داشته باشد، در حالى كه تفاوت ميان
اينانگاره و آنچه خداوند مردم را بر آن سرشته، بسيار است، صرف نظر از
آموزشهاىقرآن كريم، روايتهاى پيامبرصلى الله عليه وآله و اهل بيتعليهم
السلام كه منبع دانش الهى هستند.
اعتقاد به اين كه مجّرد علم الهى، همان قضا وقدر است مفهومى چنين دارد
كهقضا و قدر آفريدگانى نوين از آفريدگان الهى نيستند، مفهوم آن چنين است
كه قضاوقدر خداوندى تحوّل نمىپذيرند، زيرا از ذات خدا هستند و ذات خدا
همدگرگون ناپذير است.
چنين اعتقاد خشكى براى بشريت مشكلى بغايت بزرگ آفريده است و آنعبارت است
از اين كه آدمى بدون برخوردارى از روزنهاى هر چند ناچيز از نور اميدبه
حيات خود ادامه دهد؛ اميد به اين كه خداوند بلا را از آدمى دور مىكند،
يادست كم اميد به، امكان تلاش در راه تغيير واقعيت در پرتو اراده و اختيار
بشرى.
از اين گذشته مفهوم جامد بودن قدر و قضا با بسيارى از آيات قرآن كريم كه آن
نيزساخته آفريننده قديم است تناقض دارد، به علاوه با سيره پيامبر اكرمصلى
الله عليه وآله و اماماناهل بيتعليهم السلام كه جانشينان شرعى او هستند
نيز در تضاد است.
آيات شريفه قرآنى بارها بر ضرورت رويكرد بنده به خداى بزرگ براى طلببخشش،
مغفرت و مناجات تأكيد داردند و از بنده مىخواهند به كسى جزخداروى نياورد.
پس هر گاه شخص دعا كننده به درگاه الهى زارى مىكند تا او را از
سياههنگونبختان پاك كند و در زمره خوشبختان ثبت نمايد، از نگاه فلسفه بشرى
روى بهسوى واقعيت نياورده است، بل خود را به چيزى آويخته كه به سراب
نزديكتراست تا به حقيقت، زيرا مادامى كه قضا و قدر دو امر قديمند ديگر
اميدى در تغييرو تبديل آنها وجود ندارد. بنابر اين آدمى از هنگام آفرينش،
يا نگونبخت و يانيكبخت است، يا حتّى از هنگامى كه خداوند آفرينش او را
مقرّر مىكند چنيناست وبالاتر از آن بايد گفت كه آدمى از ازل تا ابد شقى و
يا سعيد است، و شخصبيچاره هر چه بخواهد نماز بگزارد و شخص سعادتمند هر چه
بخواهد به تبهكارىادامه دهد و رفتار اين دو، مطلقاً چيزى را تغيير
نمىدهد.
اين از يك سو و از سوى ديگر اين پرسش پيش مىآيد كه راز آفرينش بهشتودوزخ
كدام است؟ زيرا، بر اساس اعتقاد به ازلى بودن قدر و قضا، ما
مىتوانيم-والعياذ باللَّه - به خطابودن وجود اين دو )بهشت و دوزخ( معتقد
باشيم.
يا به وجود ستمى فاحش باور يابيم كه به حقّ بشريت در حال نازل شده است
كهقانون پاداش و كيفر در رسيدن به بهشت و دوزخ، منتفى است. قضا وقدر پس از
آنكه طرح تفصيلى زندگى بشر را در دينا ترسيم كردند مقرّر داشتهاند كه
مشتى ازآدميان به بهشت روند و ميلياردها نفر هم راهى جهنّم شوند، برخى بدون
هيچعملى راهى بهشت مىشوند، زيرا قدر خداوندى چنين است و دوزخيان هم
كهبدون هيچ گناهى به آتش در مىافتند، زيرا اين نيز از مقتضيات قدر الهى
است.
اين اعتقاد با اين فرمودههاى الهى در قرآن كريم تناقض آشكار دارد:
)مَنْ عَمِلَ صَالِحاً فَلِنَفْسِهِ وَمَنْ أَسَاءَ فَعَلَيْهَا وَمَا
رَبُّكَ بِظَلاَّمٍ لِلْعَبِيدِ (315)).
"هر كه كارنيك كند براى خود كرده و هر كه بد كند به زيان اوست و خداى نسبت
بهبندگان ستمكار نيست."
)ذلِكَ بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيكُمْ وَأَنَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلاَّمٍ
لِلْعَبِيدِ (316)).
"اين به سبب آن چيزى است كه دستاورد شماست، خداوند نسبت به بندگان
ستمگرنيست."
)إِنَّ اللَّهَ لاَ يَظْلِمُ النَّاسَ شَيْئاً وَلكِنَّ النَّاسَ
أَنفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ (317)).
"خداوند ذرّهاى به مردم ستم نمىكند، و مردم خود، به خويشتن ستم مىكنند."
)...فَمَا كَانَ اللَّهُ لِيَظْلِمَهُمْ وَلكِن كَانُوا أَنفُسَهُمْ
يَظْلِمُونَ (318)).
"...خداوند بديشان ستم نمىكند و آنها خود به خويش ستم روا مىدارند."
علاوه بر آنها دهها آيه قرآنى ديگر با اين مضمون.
جزئيات سيره نبوى و اهل بيت اوعليهم السلام از ديده هيچ بينندهاى پنهان
نيست؛سيرهاى كه از صحنههاى تعبّد و تضّرع به درگاه الهى آكنده است. اين
امام زينالعابدينعليه السلام است كه به سبب كثرت سجده "ذو الثفنات" يعنى
"صاحب پينه"ناميده مىشود و با اين وجود بر عبادت وتضّرع جّدش امير
المؤمنينعليه السلام به در گاهخداوند عزّوجلّ حسرت مىخورد و آن ديگر،
امام كاظمعليه السلام است كه سالهاطولانى زندانى خود را به دعا، طلب رحمت
و غفران الهى بيشتر براى خودوشيعيانى سپرى مىكند كه در روزگار هارون
الرشيد، زير حكيمه ظلم بنى عباس بهسر مىبرند. مفهوم اين روش آن است كه هر
چيزى در زندگى با اراده نو خداوندىتغيير يابد، قدر و قضا همچون علم و ذات
مقدّس الهى، قديم و ثابت نيستند.
انديشه قائل به قديم بدون قدر و قضا كه آن دورا از ذات خداوندى
بداند،انديشهاى است كه سرانجام ره به جبر مىبَرد و جبر به ناشدنى بودن
مسؤوليتوشانه خالى كردن از آن مىانجامد وقانون پاداش و كيفر را تكذيب
مىكند و درنتيجه به ظلم خدا نسبت به بندگان با ور مىيابد، اين اعتقاد
بدور از شرع الهى،سرشت و خرد انسان است.
امّا اعتقاد به حدوث قدر و قضا - كه همان مفهوم و منطوق شريعت اسلام است
-از اعتقاد به قدرت خداوندى كه آدمى را از خاك ايجاد كرده است و بار ديگر
بهسوى خود باز خواهد گرداند سر چشمه مىگيرد، اين مفهوم و منطق آيه
شريفهاىاست كه مىفرمايد:
)...إِنَّا للَّهِِ وإِنّا إِلَيهِ رَاجِعُونَ (319)).
"...ما از خداييم و به سوى او باز مىگرديم."
پس خداوند است كه ما را آفريده و اختيار ما را در دست دارد و ما به سوى او
بازمىگرديم وما از آفرينش تا بازگشت در پرتو قدرت ربّانى كه با ابزار
زندگى، ما رايارى مىرساند، آزاد هستيم؛ قدرتى كه فرصت اظهار وجود و
شايستگى ره يافتنبه بهشتى را براى ما فراهم مىآورد كه مصداق عدالت و رحمت
پروردگار است.خداوند چونان چشمهاى نيست كه آبى از آن بيرون آيد و ديگر
بدان باز نگردد،بلكه حكمت، ذات اوست، عدل، ذات اوست و علم، ذات اوست، حاشا
كهخداوند انسان را بيافريند و نگونبختى دنيوى را براى او حكم كند و در
رستاخيز بهآتشش در اندازد. خداوند هر گز رغبتى به كيفر دادن احدى ندارد.
گروهى ديگرى قدر و قضا را يكباره نفى كردهاند. پيروان اين فلسفه معتقدند
كهخداوند آفرينش را خلق كرده است و آنگاه تركش نموده است. بعضى از آنها
اينباور را منتسب بدان مىدانند كه خداوند والاتر از آن است كه در امور
مخلوقاتدخالت كند، بلكه به دليل فاصله غير قابل تصوّر ميان عظمت ذات او
وحقارتهستى ومخلوقات، از دخالت در امور ايشان ناتوان است. گروه ديگر
اعتقاد به نفىقضا و قدر را چنين توجيه مىكنند كه خداوند آفريدگان را در
چار چوب قانونىمكانيكى آفريده است، چنانكه يك ساعت ساز، ساعت را مىسازد.
او اجزاىساعت را فراهم مىآورد و آنهارا با يكديگر تركيب مىكند و انرژى
لازم آن به پايانبرسد. اين گونه نفى قضا و قدر منطق قديم "تفويض" ناميده
مىشد.
اسلام در ميان جبر و تفويض همچنان بر حقيقت ديگرى، تأكيد دارد؛ حقيقتىبر
خاسته از خود آفريننده كه همزمان با فطرت پاك انسانى نيز همساز است.
شريعت اسلام اشاره دارد كه خداوند نقشه هستى را از نظر تقدير، ترسيم
كردهاست و آدمى در گزينش راهى كه در چار چوب اين نقشه براى خود مىپسندد
آزادمىباشد. خداوند متعال حتمى بودن روز رستخيز را به آگاهى اين مخلوق
رساندهاست؛ روزى كه هيچ كس جز خدا زمان آن را نمىداند و خدا خود راههاى
رسيدنبه آن روز را براى انسان تبيين فرموده است پس انسان همچون ساعت
نيستوتشبيه او به يك ابزار، احمقانه است، چنانكه زندانى و در بندهم نيست و
نسبتدادن ستم به خداوند، خود ستم بزرگى است.
پيامبر اسلام محمّد مصطفىصلى الله عليه وآله قدريه اين امّت را نفرين كرده
است و آنها راهمچون يهود به شمار آورده است. مقصود از قدريه در اين جا هر
دو مفهوم: جبروتفويض آن است. قدريه اصطلاحى است در بر گيرنده هر آن كس كه
به فروبستگى و جامد بودن قدر و يا به هرج و مرج آن قايل باشد.
خواه آدمى به جبر معتقد باشد يا به تفويض، نتيجه يكى بيش نخواهد بود و
آنشانه خالى كردن از انسانيت و مسؤوليت است. هر كه به جبر روى آورد در
واقع، براين نكته تأكيد ورزيده كه خدا مسؤول عملكردهاى ماست، زيرا اوست كه
ما را بهحركت وا مىدارد و هر كه به تفويض باور يابد بر اين نكته پاى
فشرده كه خدا را بهخلقش كارى نيست ودر نتيجه، مخلوق با سر گردانى از دليل
وجود خويشومسيرى كه بايد آن را بپيمايد پرسش به ميان مىآورد.
امّا ايمان به قدر و قضا، انگيزهاى است براى ايمان به وجود شريعتى
الهىوتعهّد نسبت بدان، چنان كه انگيزه است براى ايمان به قدرت خدا در
زدودن آنچهمىخواهد و اثبات آنچه آهنگ آن دارد و البته امّ الكتاب )لوح
محفوظ( نزداوست. اين ايمان، آدمى را به كار شايسته بيشتر و سختكوشى در دعا
و توسّل بهنيروى مطلق وجود وا مىدارد و ميان جبر و اختيار است كه آدمى به
سوى افزودنبر خوبيها و جبران بديهاى خويش روان مىشود.
از امير المؤمنينعليه السلام روايت شده كه به نقل از پيامبر اكرمصلى الله
عليه وآله فرموده: "خداوندو هر پيامبر مستجاب الدعوهاى هفت كس را نفرين
كردهاند: آن كه كتاب خدا راتغيير دهد، آن كه قدر الهى را تكذيب كند، آن كه
سنّت رسول خدا را دگر گونسازد، آن كه از عترت من آن حلال شمارد كه خداوند
عزّو جلّ حرام شمرده است،آن كه با تسلّط خود بخواهد كسى را كه خدا خوار
داشته ارجمند گرداند و كسى را كهخدا ارجمند داشته خوار گرداند وكسى كه
حرام خدا را حلال گرداند وكسى كه بربندگان خداوند عزّوجلّ تكبّر
فروشد."(320)
پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله مىفرمايد: "خداوند عزّو جلّ مىفرمايد: هر
كه به قضاى منخشوند نگردد، شكر نعمتهاى من نگزارد و بر بلاى من شكيبايى
نورزد، جز من رابه خدايى گرفته است."(321)
پس خداوند سبحان قضايى دارد كه نه برگشت داده مىشود و نه دگرگونىمىپذيرد
ونعمتهاى بر ما دارد كه بايد به سبب آنها سپاسش گزاريم و ما را با
بلاهايىمىآزمايد كه بايد بر آنها شكيبايى ورزيم.
امام رضاعليه السلام مىفرمايد: "هشت چيز است كه جز با قضا و قدر الهى
تحقّقنمىيابد: خواب و بيدارى، نيرو و سستى، سلامتى و بيمارى، مرگ و
زندگى."(322)
مردى پس از بازگشت از صفين از امير المؤمنينعليه السلام پرسيد: يا امير
المؤمنين! بهما بگو آيا رفتن ما به سوى شام بر پايه قضا و قدر بود؟
امامعليه السلام فرمود: آرى! اىشيخ، شما بر تپّهاى فراز نرفتيد وبر
درّهاى فرود نيامديد، مگر با قضا و قدر الهى.آن مرد گفت: من رنج خود را
نزد خدا حساب مىكنم، به خدا سوگند مزدى براىخود نمىبينم. امام علىعليه
السلام فرمود: آرى! خداوند اجر شما را به سبب مسير و آمدو شد تان، فراوان
گردانده و حال آن كه شما در اين وضع مجبور نبودهايد. آن مردگفت: چگونه
مجبور نبودهايم در حالى كه قضا و قدر ما را به اين مسير سوق دادهاست و
اين مسير ما از قضا و قدر است؟ امير المؤمنينعليه السلام فرمود: "خدا به
تو رحمكند، شايد تو قضاى لازم و قدر حتمى را گمان كردى، اگر چنين بود
پاداش وكيفر،نادرست بود، نويد به خير و خوبى، بم به شرّ و بدى ساقط مىگشت.
خداوندسبحان بندگانش را امر كرده با اختيار، نهى فرموده با بيم و ترس و
تكليف كرده بهكار آسان و دستور نداده به كار دشوار و كردار اندك را پاداش
بسيار عطا فرموده،واو را نافرمانى نكردهاند از جهت اين كه مغلوب شده باشد
و فرمانش را نبردهاند ازجهت اين كه مجبور كرده باشد و پيغمبران را از سر
بازى نفرستاده وكتابها را براىبندگان بيهوده نفرستاده، آسمانها، زمين و
آنچه را در آنهاست بيجا نيافريده:
)...ذلِكَ ظَنُّ الَّذِين كَفَرُوا فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مِنَ
النَّارِ (323)).
"اين گمان كسانى است كه كفر وزيدند، پس واى بر كسانى كه كفر وزيدند از
درافتادن در آتش."
پس آن مرد شادمانه بر خاست در حالى كه مىگفت: تو همان امامى هستى كهدر
پرتو فرمانبرى از او به روز رستخيز از خداى رحمان اميد رضوان مىبريم. (324)
خلاصه سخن، اين كلام انسان مسلمان ناگزير بايد تعاليم خود را از منبع
حقيقىآن يعنى قرآن كريم، سنت پيامبر و اهل بيتعليهم السلام فراستادند، تا
بدين ترتيب اسمبامسمّى همخوانى يابد. از جمله اين تعاليم، ضرورت
كنارهگيرى از انديشه التقاطىاست، زيرا شيوه التقاطى شخصى را از مصداق
موجودى مستقل وانديشمندبودن، بيرون مىبرد، به ويژه آن كه گزينش ديدگاههاى
فلسفى محلّ بحث، امرىبغايت دشوار مىنمايد، زيرا اى ديدگاهها پيشينهاى
تاريخى دارند كه - به رغمپذيرش از سوى بر خى مسلمانان - از بنيانى نا
بشناخته بر خوردارند، يا از منبعى برمىخزند كه با هر آنچه رنگ عبوديت
خدايى دارد مىستيزند. آدمى آزاد است كهانديشهاى معيّن يا آيينى خاص و يا
حتىّ دينى مشخصّ را بر گزيند، ليكن اگربخواهد انديشهاى را از اين دين
بگيرد و ديد گاهى را از آن فلسفه ستاند، كه آن را ازشريعت اسلام مىشمارد
راهى كاملاً خطا را پيموده است، زيرا امكان نداردديدگاههاى متناقض را كنار
هم چيد.
كتاب خدا، سنت پيامبر و اهل بيتعليهم السلام سامانهاى تكامل يافته هستند
كهيكديگر را تفسير مىكنند وبه هيچ روى شدنى نيست كه به بخشى از قرآن
ايمانآوريم و به بخشى ديگر كفر ورزيم، يا به جاى رويكرد به آيات الهى،
رواياتراستين پيامبر و اهل بيت، انديشههاى فلسفى را به جاى آنها بر
گزينيم.