اصول حكمت اسلامى و ديدگاههاى فلسفه بشرى

آيت الله سيد محمد تقی مدرسی

- ۱۳ -


فصل ششم : قضا و قدر

فلسفه قرار دادىِ بشرى، موضوع قضا و قدر را از درونمايه واقعى خود تهى كرده‏است و فايده ايمانى آن را از آن ستانده است، زيرا رو به سوى باورهايى فاسد كرده‏و از مفاهيم قرآن كريم و اهداف خداوند بزرگ، به كلى بركنار است.

پيش از آن كه با مفاهيم قضا، قدر، مشيت و اراده آشنا شويم، ناگزير بايدمقدمه‏اى را بيان داريم كه براى فرا گرفتن كل موضوع از اهميت فوق العاده‏اى‏برخوردار است.

هنگامى كه آدمى درباره خداوند سبحان سخن مى‏گويد بايد از جايى شروع كندكه خداوند، خود را در قرآن كريم معرفى كرده است. قرآن كريم بارها براين نكته‏تأكيد ورزيده كه الحاق يك صفت، يا نام به خداوند عزّوجلّ با الحاق يك نام و ياصفت به مخلوق تفاوت كلّى دارد و اين در پى تفاوت موجود ميان دو طرف است.

پس هنگامى كه مى‏گوييم: خداوند مهربان و بخشنده است، يا چنين و چنان‏اراده فرموده است، بايد اين را بدانيم كه مفهوم آن با اين كه فلانى مهران و بخشنده‏است، يا خشم مى‏گيرد و يا اراده مى‏كند تفاوت جدّى دارد.

تفاوت آن در اين نهفته كه سخن درباره خدا سخن از غايت يك فعل است درحالى كه سخن از انسان سخن از آغاز فعل است. هنگامى كه آدمى به كسى از مردم‏رحم مى‏كند اين كار باگذر از چند مرحله مشخص صورت مى‏پذيرد. او به اين‏شخص مى‏نگرد، ناتوانى و تنگدستى او را مى‏بيند، آنگاه دلش به درد مى‏آيدوجانش جوشش مى‏يابد و سپس مقدارى پول بر مى‏دارد و بدو مى‏دهد. ماهنگامى كه فرد مجروحى را مى‏بينيم كه ماشين او را زير گرفته، بدو رحم مى‏آوريم‏وكمكش مى‏كنيم و نجاتش مى‏دهيم و او را به نزديكترين بيمارستان مى‏رسانيم.اين كه فعل چند مرحله را طى مى‏كند عبارتند از آن كه ما او را مى‏بينم، آنگاه اين‏صحنه بر دل ما اگر مى‏نهد و پس از آن جانمان جوشش مى‏گيرد و در پى آن تصميم‏به نجات دادن او مى‏گيريم و سر انجام او را به بيمارستان مى‏رسانيم. پس اگر گفته‏شود فلانى رحيم است يعنى رحمت، او از اين مجموعه مراحل پى در پى گذر كرده‏تا تحقّق يافته است.

امّا هنگامى كه مى‏گوييم: "خدا بر فلانى رحم گرفت" مقصود ما آن نيست كه‏خدا با چشم خود بدونگريست، زيرا خدا چشم ندارد و چنانكه مقصود ما آن‏نيست كه دل خدا از ديدن اين صحنه درد آور به درد آمد، زيرا خدا دل ندارد، پس‏خدا بدون چشم مى‏بيند و بدون آن كه دلش به درد آيد بر انسان رحم مى‏گيرد. پس‏آدمى نيازمند مراحل و مقدّماتى است تا در ذات خود به تحوّلى متكامل دست‏يابد، اما خداوند عزّوجلّ نيازى به تحوّل ندارد. پس مفهوم اين كه خداوند بر فلانى‏رحم گرفت اين است كه ماشين در شرف آن بود كه او را زير گيرد، ولى خدا راننده راآگاه كرد و راننده سمت خود را تغيير داد و او را زير نگرفت. پس خداوند همان‏كارى را كه انسان رحيم باگذر از ابزار و تحولّات گوناگون انجام مى‏دهد انجام داده‏است، ليكن بدون نياز به مقدّمات و مفهوم اين سخن آن است كه در چار چوب‏سخن از خداوند متعال بايد غايات را در نظر داشت نَه آغاز و مبدأ را.

اينك مثال ديگرى مى‏آوريم. هنگامى كه انسانى را به خشمگين بودن موصوف‏مى‏كنيم، منظور ما آن است كه خون در قلب او جوشيد، اعصابش به‏حركت در آمدو تشنج يافت و چشمش قرمز شد و رگهاى گردنش آشكار شد و حالتى استثنايى‏پيكر و روان او را در بر گرفت و آنگاه دستش را بالا بُرد و طرف مقابل را زد، يا درچهره او فرياد كشيد و يا كارى كرد كه حكايت از خشم او داشت.

آنها مقدّمه بودند و اين نتيجه، ليكن سخن از خشم خداوندى از وجود و يا حتّى‏تصوّر وجود اين مقدّمات بى‏نياز است، زيرا خدا نَه خون، و نَه قلب و نَه رگ دارد.

بنابراين مبادى و آغازها به انسان اختصاص دارند و نتيجه، به خدا.

هنگامى كه آدمى مى‏خواهد به كارى بپردازد انديشه مى‏كند و نقشه مى‏كشدوتصميم مى‏گيرد، مثل اين كه در خيابان مى‏ايستد و به اين سو و آن سو مى‏نگردواز وقت مطمئن مى‏شود و لحظه‏اى به فكر فرو مى‏رود، سپس دفترچه يادداشتش‏را از نظر مى‏گذراند تا به مسائل برنامه ريزى خود اقدام نمايد و سر انجام به نقطه‏اوج تصميم‏گيرى خود مى‏رسد و به راه مى‏افتد.

ليكن كليه اين نقاطِ آغازين در محاسبه‏هاى خدايى راهى ندارد، زيرا او مطلقاً ازآنها بى‏نياز است، چرا كه او آنها را براى ديگران آفريده است. او مشيت مى‏كندومسأله به پايان مى‏رسد، ولى چگونگى مشيت خدا كدام است و چگونه آن راانجام مى‏دهد؟

اين دو پرسش از جمله پرسشهايى هستند كه پاسخ بدانها نه تنها تا كنون مجهول‏مانده، بلكه تا ابد همچنان ناشناخته باقى خواهد ماند، زيرا خداوند عزّوجلّ والاتراز آن است كه ديدگان آن را دريابند در حالى كه او ديدگان را در مى‏يابد. در حضوريكى از امامان‏عليه السلام آيه شريفه: )لَا تُدْرِكُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصَارَ ( تلاوت شدوامام فرمود: مقصود ديده دلهاست كه اوهام مى‏باشند (306). زيرا آدمى نمى‏تواند خدارا توهم كند و آنچه را او توهّم كرده مخلوقى است كه به خود او باز مى‏گردد. آنچه‏انسان بتواند آن را توهم كند خدا نيست و در دعا آمده است:

"بار خدايا! بلند پروازى آرزوها نقش بر آب شده است، مگر در درگاه تووهمّتهاى منزوى از كار بازماندند، مگر براى رسيدن به تو و آيين انديشه‏ها اوج‏مى‏گيرند، مگر در نزد تو. (307)"، پس عملكرد آدمى اوج مى‏گيرد ليكن از رسيدن به‏پروردگار جهانيان ناتوان است.

مراحل آفرينش هستى‏

مسأله قضا و قدر را مى‏توان فرا گرفتن كامل مراحل آفرينش هستى، تصوّر كرد؛مراحلى كه در آفرينش مشيتى جلوه مى‏يابد كه اراده، سپس تقدير، سپس قضاوسرانجام تحقّق را مى‏آفريند.

خداوند عزّوجلّ مشيت را آفريد و آنگاه پديده‏ها را با مشيت فعال خود )اراده(پديدار ساخت. پس مشيت آفريدن مخلوقى را مقرّر مى‏دارد و اين همان )اراده(است. اين مشيت آنگاه به طراحى، اندازه‏گيرى، شناخت ابعاد و مقدار آن از نظرمساحت، حجم، حرارت، برودت و قابليتها مى‏پردازد و اين همان مرحله )تقدير(و يا )قدر( است كه در طراحى، جلوه مى‏يابد و از آن پس نوبت )قضا( مى‏رسد،بدين معنا كه اين مخلوق شناخته شده و آماده مى‏گردد و در پى آن نوبت به تحقّق وامضاء مى‏رسد، يعنى وارد كردن اين مخلوق جديد به عرصه واقعيت وچهارچوب وجود مى‏باشد.

براى بيان اين مطلب مثالى مى‏آوريم - البته مثال آورده مى‏شود، ولى بدان قياس‏نمى‏شود و خداوند والاتر از امثال است -: رهبر سرزمينى مى‏خواهد به جنگ بادشمن خود برخيزد. او نخست تصميم مى‏گيرد فرمانده‏اى را براى عمليات‏بگمارد، آنگاه اين فرمانده با رهنمودهاى رهبر خود نيازهاى سپاه را اعم ازجنگ‏افزار، نيرو و موقعيت مشخص مى‏سازد. اينها همه در چار چوب يك طرح‏تفصيلى فراگير جدول بندى مى‏شود و آنگاه ساعت آغاز عمليات را مشخص‏مى‏كند و نيروها ديگر به چيزى نياز ندارند، مگر به دستور يورش و پس از آن است‏كه طبل جنگ نواخته مى‏شود.

تصميم به جنگ به مثابه همان مشيت است و تصميم به گماردن فرمانده به مثابه‏اراده و مشخص كردن نياز نيروها به مثابه تقدير و قدر و معيّن كردن لحظه يورش به‏مثابه قضا و نواختن طبل حمله، يا گفتن رمز عمليات، به منزله تحقق و امضاست.

مراحل اين چنين هستند: مشيت، اراده، قدر، قضا و امضاء. پس خداوندسبحان آنچه را مشيت كرده است اراده مى‏فرمايد و آنچه را اراده فرموده است مقدرمى‏كند و آنچه را مقدر مى‏كند قضاى آن را مشخص مى‏فرمايد و آنچه را قضايش‏مشخص فرموده است امضايش مى‏كند. اين مراحل قضا و قدر است.

بدون ترديد اين مراحل پنجگانه حادث و مخلوق هستند و با خداوند تبارك‏وتعالى قديم شمرده نمى‏شوند. آنچه به همراه خدا قديم است علم است كه ذات‏اوست، در حالى كه مشيت، اراده، قضا، قدر و امضاء، مخلوقاتى حادث هستندو"بداء" هم در مشيت، در اراده و هم در قدر موجود است، ليكن هرگاه قدر به قضابدل شود، ديگر بداء در كار نيست، زيرا آن سوى قضا مستقيماً امضاء به ميان‏مى‏آيد و هرگاه خدا چيزى را امضاء كند كار به پايان رسيده است.

قضا و قدر در احاديث اهل بيت‏

در كتاب بحارالانوار در اين باره يونس به نقل از امام رضا عليه السلام روايت مى‏كند كه‏فرمود: "چيزى وجود نمى‏يابد، مگر آنكه خدا آن را مشيت واراده كرده باشد، قدرو قضا بدان تعلّق گرفته باشد. عرض كردم: مفهوم اين كه خدا مشيت كرد چيست؟

امام‏عليه السلام فرمود: آغاز فعل. عرض كردم: مفهوم اين كه خدا اراده كرده است‏چيست؟ امام‏عليه السلام فرمود: ثبوت آن. عرض كردم: مفهوم اين كه خدا مقدّر كرده‏چيست؟

امام‏عليه السلام فرمود: اندازه‏گيرى يك پديده است در طول وعرض آن. عرض كردم:پس مفهوم قضا چيست؟ امام‏عليه السلام فرمود: هرگاه قضاى الهى بر امرى تعلّق‏گيرد آن را امضاء مى‏كند و اين همان است كه ديگر بازگشتى ندارد."(308)

پس آغاز يك فعل همان است كه از جانب فاعل حاصل مى‏شود و از او صادرمى‏گردد و اراده فعل يعنى ثبوت بر آن و تقدير يك پديده يعنى طراحى‏واندازه‏گيرى آن و قضاى يك چيز يعنى امضايى كه ديگر بازگشتى در آن نيست.

امام رضاعليه السلام به يونس مولاى على بن يقطين فرمود: "اى يونس! از قدر سخن‏نگو. يونس گفت: من از قدر سخن نمى‏گويم، ليكن يك چيز را مى‏گويم: چيزى كه‏به وجود نمى‏آيد، مگر آن كه خداوند اراده و مشيت كرده باشد، قضا و قدرش بدان‏تعلّق گرفته باشد. امام رضاعليه السلام فرمود: من اين چنين نمى‏گويم، بلكه مى‏گويم:چيزى به وجود نمى‏آيد، مگر آن كه خدا مشيت و اراده كند، قدر و قضا بدان تعلّق‏گيرد. سپس فرمود: آيا مى‏دانى مشيت چيست؟ يونس گفت: نه. امام‏عليه السلام فرمود:آهنگ خدا چيزى را - و آن مانند آهنگ ما نيست -. آيا مى‏دانى اراده چيست؟گفت: نَه امام عليه السلام: فرمود آيا مى‏دانى قدر چيست؟ گفت: نه. امام‏عليه السلام فرمود:اندازه‏گيرى. سپس امام‏عليه السلام فرمود: همانا خداوند هرگاه چيزى را مشيت كند آن رااراده مى‏فرمايد و هرگاه اراده فرمايد مقدرش مى‏كند و هرگاه مقدرش كند قضاى اوبدان تعلق مى‏گيرد و هرگاه قضاى او بدان تعلق گرفت اجرايش مى‏كند."(309)

در وافى از كافى با سندى از يونس بن عبدالرحمان به نقل از يونس آمده است كه‏گفت: امام رضاعليه السلام به من فرمود: اى يونس آيا مى‏دانى مشيت چيست؟ عرض‏كردم: نه. فرمود: آن نخستين ذكر است. آيا مى‏دانى اراده چيست؟ عرض كردم:نه. فرمود: همان تصميم است.

آيا مى‏دانى قدر چيست؟ عرض كردم: نه. فرمود: همان اندازه‏گيرى و نهادن‏حدود است از بقاء گرفته تا فنا، سپس فرمود: قضا همان استوار كردن حكم و بر پانمودن آن است.

علم خداوندى مرز ندارد

بدون ترديد پيش از اين مراحل مرحله‏اى وجود دارد كه همان مرحله علم‏خداوندى است؛ علم قديمى كه نه تنها از ذات خداوند جدا نمى‏شود، بلكه همان‏ذات اوست.

به امام كاظم‏عليه السلام عرض شد: چگونه خدا را دانست؟ فرمود: "خدا دانست‏ومشيت نمود، اراده كرد و مقدر فرمود، قضا و امضاء )اجرا( كرد. پس آنچه راقضاى او بدان تعلّق گرفت اجرا كرد و آنچه را مقدر كرد قضايش بدان تعلّق گرفت وآنچه را اراده فرمود مقدر كرد. پس مشيت به واسطه علم او بوده است، و اراده بامشيت او تقدير با اراده او، قضا با تقدير او و سرانجام، امضاء با قضاى اوست.

پس علم با مشيت مقدم است و مشيت در مرحله دوم قرار دارد و اراده درمرحله سوم و تقدير قبل از قضاست و قضا همان امضا و اجراء است. خداوندتبارك و تعالى در آنچه مى‏داند هرگاه بخواهد "بداء" حاصل مى‏فرمايد و نيز در آنچه‏در تقدير اشياء اراده فرموده است، بداء پيش مى‏آورَد، مگر هنگامى كه قضا راامضاء كند كه ديگر بدايى در كار نيست... خداوند با علم پيش از به وجود آمدن‏پديده‏ها بر آنها آگاهى يافت، با مشيّت ويژگيها و حدود آنها را شناخت و پيش ازظاهر كردنشان ايجادشان نمود و با اراده، رنگ، ويژگيها و حدود، آنها را از يكديگرجدا كرد و با تقدير توشه آنها را مقدر فرمود و آغاز و انجام آن را بشناساند و جاى‏آنها را با قضا براى مردم آشكار كرد و با امضاء، دلايل آن را توضيح نمود و پرده ازچگونگى امر برداشت. اين تقدير خداوند عزيز و آگاه است. (310)"

آنچه در اين مقام شرح و تفصيل آن را مى‏رسد همين است كه بگوئيم علم‏خداوندى مسأله‏اى است متفاوت با قدر و قضا، زيرا علم خدا عين ذات قدسى‏اوست، در حالى كه قدر و قضا، هر دو حادث و مخلوق هستند كه پس از آفرينش‏مشيت و اراده به صحنه مى‏آيند.

پس علم خدا حد و مرزى ندارد، او مى‏داند كه چه خواهد كرد و چه رخ خواهدداد و دانش بشرى - هر چند فراوان و عميق باشد - از رسيدن به علم خداوند ناتوان‏است، مگر آنچه را خدا خود بدو آموخته باشد. در قرآن كريم از زبان پيامبر آمده‏است كه:

(...وَلَوْ كُنتُ أَعْلَمُ الْغَيْبَ لاَسْتَكْثَرْتُ مِنَ الْخَيْرِ... (311)).

"...اگر غيب مى‏دانستم خير را براى خود فراوان مى‏گرداندم..."

و فرشتگان به خداوند عزّوجلّ عرض كردند كه:

(...لاَ عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا... (312)).

"...ما علمى نداريم جز آنچه تو به ما آموختى..."

و خداوند به ما دستور داده است به درگاهش دعا كنيم:

(...وَقُل رَبِّ زِدْنِي عِلْماً (313)).

"...بگو؛ خدايا! بر علم من بيفزاى."

و خداوند خلق را چنين توصيف مى‏فرمايد:

(...وَمَا أُوتِيتُم مِّنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِيل (314)).

"...شما از علم جز اندكى داده نشديد."

و در دعايى منقول از امامان‏عليهم السلام آمده است كه: "به حق اسم عظيم اعظمت كه‏نزد تو پوشيده و اندوخته است و هيچ فرشته مقرّب و پيامبر مرسلى را بر آن آگاه‏نكرده‏اى از تو مى‏خواهم..."

اين همان علم خداوندى است و همان غيبى است كه هيچ كس را جز پيامبربرگزيده بدان راهى نيست، ليكن هنگامى كه چيزى از علم خدا به مشيت او، يا ازمشيت او به اراده، يا از اراده او به تقدير و يا قضا راه مى‏يابد اين امر ممكن مى‏شودكه فرشتگان، يا پيامبران، يا امامان، يا مؤمنان و يا حتى انسانهاى عادى از آن آگاه‏شوند.

فصل هفتم‏ : قضا و قدر، بحثى مقايسه‏اى‏

از اشتباهات فلسفه بشرى در رابطه با موضوع قدر و قضا اين است كه قضا راچنين تعريف مى‏كند: "صورتهاى علمى ذات مقدّس خداوندى، بدور از تأثير ياتأثّر و اين كه اين صورتها فاقد حيثيت‏هاى عدمى و يا امكانات واقعى هستند، پس‏قضا صورتى است از صورتهاى علم قديم خداوندى كه با بقاء ذات الهى باقى است‏وقدر به مثابه وجود صورتهاى پديده هائى در جهان نفسانى آسمانى كه با مواردخارجى و شخصى آن همخوانى دارد و به اسباب و عللش مستند است و وجودى‏ضرورى دارد و اوقات مشخّص و مكانهاى خاص خود ملازم است."

يكى از فلاسفه مى‏گويد: موجود ممكن، اشرف، اقرب كه همان عقل اوّل است‏در واقع همان قلم مى‏باشد كه قضاى اجمالى خداوندى نيز هست وآن حقيقتى‏بسيط است در بر گيرنده همه صورتهاى پايينتر از به نحو بساطت، صورتهاى‏موجود با قلم وجوداتى هستند صادر شده با واسطه يابى واسطه، كه آن يا عقول‏است، زيرا در آن كثرت نوعى وجود دارد.

مشائيون مى‏گويند: قضا همان صور كلّى هستندكه به نحو ارتسام در عقل وجوددارند، اما صور جزئى انطباع يافته فلكى، كه در نفس جزئى وجود دارد و همان‏صورتهاى قدرى هستند.

از همين جا روشن مى‏شود كه فلسفه بشرى از آنچه قرآن روشن كرده وسنّن مطّهرتبيينش كرده است فاصله بسيار دارد و معتقد است كه قضا و قدر دو مرحله ازمراحل علم خداوندى هستند، چون علم خداوندى قديم است قضا وقدر نيز قديم‏خواهند بود و چون اين دو قديم هستند پس نا گزير بايد آنچه در آن سوى اين دوقرار دارند نيز قديم باشند.

پيشتر توضيح داديم كه مشكل فلسفه بشرى آن است كه نتوانسته پيوند ميان‏خالق و مخلوق را در آنچه قديم و يا حادث ناميده مى‏شود درك كند، چنانكه‏نتوانسته موضوع بداء، اراده الهى و ديگر مسايل مربوط به اين زمينه را درك كند. واين كه انگاره‏هاى بشرى رو به اين سمت دارد كه هر آنچه به خداوند سبحان مربوطاست لاجرم بايد رنگى از لى و قديم داشته باشد، در حالى كه تفاوت ميان اين‏انگاره و آنچه خداوند مردم را بر آن سرشته، بسيار است، صرف نظر از آموزشهاى‏قرآن كريم، روايتهاى پيامبرصلى الله عليه وآله و اهل بيت‏عليهم السلام كه منبع دانش الهى هستند.

اعتقاد به اين كه مجّرد علم الهى، همان قضا وقدر است مفهومى چنين دارد كه‏قضا و قدر آفريدگانى نوين از آفريدگان الهى نيستند، مفهوم آن چنين است كه قضاوقدر خداوندى تحوّل نمى‏پذيرند، زيرا از ذات خدا هستند و ذات خدا هم‏دگرگون ناپذير است.

چنين اعتقاد خشكى براى بشريت مشكلى بغايت بزرگ آفريده است و آن‏عبارت است از اين كه آدمى بدون برخوردارى از روزنه‏اى هر چند ناچيز از نور اميدبه حيات خود ادامه دهد؛ اميد به اين كه خداوند بلا را از آدمى دور مى‏كند، يادست كم اميد به، امكان تلاش در راه تغيير واقعيت در پرتو اراده و اختيار بشرى.

از اين گذشته مفهوم جامد بودن قدر و قضا با بسيارى از آيات قرآن كريم كه آن نيزساخته آفريننده قديم است تناقض دارد، به علاوه با سيره پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله و امامان‏اهل بيت‏عليهم السلام كه جانشينان شرعى او هستند نيز در تضاد است.

آيات شريفه قرآنى بارها بر ضرورت رويكرد بنده به خداى بزرگ براى طلب‏بخشش، مغفرت و مناجات تأكيد داردند و از بنده مى‏خواهند به كسى جزخداروى نياورد.

پس هر گاه شخص دعا كننده به درگاه الهى زارى مى‏كند تا او را از سياهه‏نگونبختان پاك كند و در زمره خوشبختان ثبت نمايد، از نگاه فلسفه بشرى روى به‏سوى واقعيت نياورده است، بل خود را به چيزى آويخته كه به سراب نزديكتراست تا به حقيقت، زيرا مادامى كه قضا و قدر دو امر قديمند ديگر اميدى در تغييرو تبديل آنها وجود ندارد. بنابر اين آدمى از هنگام آفرينش، يا نگونبخت و يانيكبخت است، يا حتّى از هنگامى كه خداوند آفرينش او را مقرّر مى‏كند چنين‏است وبالاتر از آن بايد گفت كه آدمى از ازل تا ابد شقى و يا سعيد است، و شخص‏بيچاره هر چه بخواهد نماز بگزارد و شخص سعادتمند هر چه بخواهد به تبهكارى‏ادامه دهد و رفتار اين دو، مطلقاً چيزى را تغيير نمى‏دهد.

اين از يك سو و از سوى ديگر اين پرسش پيش مى‏آيد كه راز آفرينش بهشت‏ودوزخ كدام است؟ زيرا، بر اساس اعتقاد به ازلى بودن قدر و قضا، ما مى‏توانيم-والعياذ باللَّه - به خطابودن وجود اين دو )بهشت و دوزخ( معتقد باشيم.

يا به وجود ستمى فاحش باور يابيم كه به حقّ بشريت در حال نازل شده است كه‏قانون پاداش و كيفر در رسيدن به بهشت و دوزخ، منتفى است. قضا وقدر پس از آن‏كه طرح تفصيلى زندگى بشر را در دينا ترسيم كردند مقرّر داشته‏اند كه مشتى ازآدميان به بهشت روند و ميلياردها نفر هم راهى جهنّم شوند، برخى بدون هيچ‏عملى راهى بهشت مى‏شوند، زيرا قدر خداوندى چنين است و دوزخيان هم كه‏بدون هيچ گناهى به آتش در مى‏افتند، زيرا اين نيز از مقتضيات قدر الهى است.

اين اعتقاد با اين فرموده‏هاى الهى در قرآن كريم تناقض آشكار دارد:

)مَنْ عَمِلَ صَالِحاً فَلِنَفْسِهِ وَمَنْ أَسَاءَ فَعَلَيْهَا وَمَا رَبُّكَ بِظَلاَّمٍ لِلْعَبِيدِ (315)).

"هر كه كارنيك كند براى خود كرده و هر كه بد كند به زيان اوست و خداى نسبت به‏بندگان ستمكار نيست."

)ذلِكَ بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيكُمْ وَأَنَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلاَّمٍ لِلْعَبِيدِ (316)).

"اين به سبب آن چيزى است كه دستاورد شماست، خداوند نسبت به بندگان ستمگرنيست."

)إِنَّ اللَّهَ لاَ يَظْلِمُ النَّاسَ شَيْئاً وَلكِنَّ النَّاسَ أَنفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ (317)).

"خداوند ذرّه‏اى به مردم ستم نمى‏كند، و مردم خود، به خويشتن ستم مى‏كنند."

)...فَمَا كَانَ اللَّهُ لِيَظْلِمَهُمْ وَلكِن كَانُوا أَنفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ (318)).

"...خداوند بديشان ستم نمى‏كند و آنها خود به خويش ستم روا مى‏دارند."

علاوه بر آنها دهها آيه قرآنى ديگر با اين مضمون.

جزئيات سيره نبوى و اهل بيت اوعليهم السلام از ديده هيچ بيننده‏اى پنهان نيست؛سيره‏اى كه از صحنه‏هاى تعبّد و تضّرع به درگاه الهى آكنده است. اين امام زين‏العابدين‏عليه السلام است كه به سبب كثرت سجده "ذو الثفنات" يعنى "صاحب پينه"ناميده مى‏شود و با اين وجود بر عبادت وتضّرع جّدش امير المؤمنين‏عليه السلام به در گاه‏خداوند عزّوجلّ حسرت مى‏خورد و آن ديگر، امام كاظم‏عليه السلام است كه سالهاطولانى زندانى خود را به دعا، طلب رحمت و غفران الهى بيشتر براى خودوشيعيانى سپرى مى‏كند كه در روزگار هارون الرشيد، زير حكيمه ظلم بنى عباس به‏سر مى‏برند. مفهوم اين روش آن است كه هر چيزى در زندگى با اراده نو خداوندى‏تغيير يابد، قدر و قضا همچون علم و ذات مقدّس الهى، قديم و ثابت نيستند.

انديشه قائل به قديم بدون قدر و قضا كه آن دورا از ذات خداوندى بداند،انديشه‏اى است كه سرانجام ره به جبر مى‏بَرد و جبر به ناشدنى بودن مسؤوليت‏وشانه خالى كردن از آن مى‏انجامد وقانون پاداش و كيفر را تكذيب مى‏كند و درنتيجه به ظلم خدا نسبت به بندگان با ور مى‏يابد، اين اعتقاد بدور از شرع الهى،سرشت و خرد انسان است.

امّا اعتقاد به حدوث قدر و قضا - كه همان مفهوم و منطوق شريعت اسلام است -از اعتقاد به قدرت خداوندى كه آدمى را از خاك ايجاد كرده است و بار ديگر به‏سوى خود باز خواهد گرداند سر چشمه مى‏گيرد، اين مفهوم و منطق آيه شريفه‏اى‏است كه مى‏فرمايد:

)...إِنَّا للَّهِ‏ِ وإِنّا إِلَيهِ رَاجِعُونَ (319)).

"...ما از خداييم و به سوى او باز مى‏گرديم."

پس خداوند است كه ما را آفريده و اختيار ما را در دست دارد و ما به سوى او بازمى‏گرديم وما از آفرينش تا بازگشت در پرتو قدرت ربّانى كه با ابزار زندگى، ما رايارى مى‏رساند، آزاد هستيم؛ قدرتى كه فرصت اظهار وجود و شايستگى ره يافتن‏به بهشتى را براى ما فراهم مى‏آورد كه مصداق عدالت و رحمت پروردگار است.خداوند چونان چشمه‏اى نيست كه آبى از آن بيرون آيد و ديگر بدان باز نگردد،بلكه حكمت، ذات اوست، عدل، ذات اوست و علم، ذات اوست، حاشا كه‏خداوند انسان را بيافريند و نگونبختى دنيوى را براى او حكم كند و در رستاخيز به‏آتشش در اندازد. خداوند هر گز رغبتى به كيفر دادن احدى ندارد.

گروهى ديگرى قدر و قضا را يكباره نفى كرده‏اند. پيروان اين فلسفه معتقدند كه‏خداوند آفرينش را خلق كرده است و آنگاه تركش نموده است. بعضى از آنها اين‏باور را منتسب بدان مى‏دانند كه خداوند والاتر از آن است كه در امور مخلوقات‏دخالت كند، بلكه به دليل فاصله غير قابل تصوّر ميان عظمت ذات او وحقارت‏هستى ومخلوقات، از دخالت در امور ايشان ناتوان است. گروه ديگر اعتقاد به نفى‏قضا و قدر را چنين توجيه مى‏كنند كه خداوند آفريدگان را در چار چوب قانونى‏مكانيكى آفريده است، چنانكه يك ساعت ساز، ساعت را مى‏سازد. او اجزاى‏ساعت را فراهم مى‏آورد و آنهارا با يكديگر تركيب مى‏كند و انرژى لازم آن به پايان‏برسد. اين گونه نفى قضا و قدر منطق قديم "تفويض" ناميده مى‏شد.

اسلام در ميان جبر و تفويض همچنان بر حقيقت ديگرى، تأكيد دارد؛ حقيقتى‏بر خاسته از خود آفريننده كه همزمان با فطرت پاك انسانى نيز همساز است.

شريعت اسلام اشاره دارد كه خداوند نقشه هستى را از نظر تقدير، ترسيم كرده‏است و آدمى در گزينش راهى كه در چار چوب اين نقشه براى خود مى‏پسندد آزادمى‏باشد. خداوند متعال حتمى بودن روز رستخيز را به آگاهى اين مخلوق رسانده‏است؛ روزى كه هيچ كس جز خدا زمان آن را نمى‏داند و خدا خود راههاى رسيدن‏به آن روز را براى انسان تبيين فرموده است پس انسان همچون ساعت نيست‏وتشبيه او به يك ابزار، احمقانه است، چنانكه زندانى و در بندهم نيست و نسبت‏دادن ستم به خداوند، خود ستم بزرگى است.

پيامبر اسلام محمّد مصطفى‏صلى الله عليه وآله قدريه اين امّت را نفرين كرده است و آنها راهمچون يهود به شمار آورده است. مقصود از قدريه در اين جا هر دو مفهوم: جبروتفويض آن است. قدريه اصطلاحى است در بر گيرنده هر آن كس كه به فروبستگى و جامد بودن قدر و يا به هرج و مرج آن قايل باشد.

خواه آدمى به جبر معتقد باشد يا به تفويض، نتيجه يكى بيش نخواهد بود و آن‏شانه خالى كردن از انسانيت و مسؤوليت است. هر كه به جبر روى آورد در واقع، براين نكته تأكيد ورزيده كه خدا مسؤول عملكردهاى ماست، زيرا اوست كه ما را به‏حركت وا مى‏دارد و هر كه به تفويض باور يابد بر اين نكته پاى فشرده كه خدا را به‏خلقش كارى نيست ودر نتيجه، مخلوق با سر گردانى از دليل وجود خويش‏ومسيرى كه بايد آن را بپيمايد پرسش به ميان مى‏آورد.

امّا ايمان به قدر و قضا، انگيزه‏اى است براى ايمان به وجود شريعتى الهى‏وتعهّد نسبت بدان، چنان كه انگيزه است براى ايمان به قدرت خدا در زدودن آنچه‏مى‏خواهد و اثبات آنچه آهنگ آن دارد و البته امّ الكتاب )لوح محفوظ( نزداوست. اين ايمان، آدمى را به كار شايسته بيشتر و سختكوشى در دعا و توسّل به‏نيروى مطلق وجود وا مى‏دارد و ميان جبر و اختيار است كه آدمى به سوى افزودن‏بر خوبيها و جبران بديهاى خويش روان مى‏شود.

از امير المؤمنين‏عليه السلام روايت شده كه به نقل از پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله فرموده: "خداوندو هر پيامبر مستجاب الدعوه‏اى هفت كس را نفرين كرده‏اند: آن كه كتاب خدا راتغيير دهد، آن كه قدر الهى را تكذيب كند، آن كه سنّت رسول خدا را دگر گون‏سازد، آن كه از عترت من آن حلال شمارد كه خداوند عزّو جلّ حرام شمرده است،آن كه با تسلّط خود بخواهد كسى را كه خدا خوار داشته ارجمند گرداند و كسى را كه‏خدا ارجمند داشته خوار گرداند وكسى كه حرام خدا را حلال گرداند وكسى كه بربندگان خداوند عزّوجلّ تكبّر فروشد."(320)

پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله مى‏فرمايد: "خداوند عزّو جلّ مى‏فرمايد: هر كه به قضاى من‏خشوند نگردد، شكر نعمتهاى من نگزارد و بر بلاى من شكيبايى نورزد، جز من رابه خدايى گرفته است."(321)

پس خداوند سبحان قضايى دارد كه نه برگشت داده مى‏شود و نه دگرگونى‏مى‏پذيرد ونعمتهاى بر ما دارد كه بايد به سبب آنها سپاسش گزاريم و ما را با بلاهايى‏مى‏آزمايد كه بايد بر آنها شكيبايى ورزيم.

امام رضاعليه السلام مى‏فرمايد: "هشت چيز است كه جز با قضا و قدر الهى تحقّق‏نمى‏يابد: خواب و بيدارى، نيرو و سستى، سلامتى و بيمارى، مرگ و زندگى."(322)

مردى پس از بازگشت از صفين از امير المؤمنين‏عليه السلام پرسيد: يا امير المؤمنين! به‏ما بگو آيا رفتن ما به سوى شام بر پايه قضا و قدر بود؟ امام‏عليه السلام فرمود: آرى! اى‏شيخ، شما بر تپّه‏اى فراز نرفتيد وبر درّه‏اى فرود نيامديد، مگر با قضا و قدر الهى.آن مرد گفت: من رنج خود را نزد خدا حساب مى‏كنم، به خدا سوگند مزدى براى‏خود نمى‏بينم. امام على‏عليه السلام فرمود: آرى! خداوند اجر شما را به سبب مسير و آمدو شد تان، فراوان گردانده و حال آن كه شما در اين وضع مجبور نبوده‏ايد. آن مردگفت: چگونه مجبور نبوده‏ايم در حالى كه قضا و قدر ما را به اين مسير سوق داده‏است و اين مسير ما از قضا و قدر است؟ امير المؤمنين‏عليه السلام فرمود: "خدا به تو رحم‏كند، شايد تو قضاى لازم و قدر حتمى را گمان كردى، اگر چنين بود پاداش وكيفر،نادرست بود، نويد به خير و خوبى، بم به شرّ و بدى ساقط مى‏گشت. خداوندسبحان بندگانش را امر كرده با اختيار، نهى فرموده با بيم و ترس و تكليف كرده به‏كار آسان و دستور نداده به كار دشوار و كردار اندك را پاداش بسيار عطا فرموده،واو را نافرمانى نكرده‏اند از جهت اين كه مغلوب شده باشد و فرمانش را نبرده‏اند ازجهت اين كه مجبور كرده باشد و پيغمبران را از سر بازى نفرستاده وكتابها را براى‏بندگان بيهوده نفرستاده، آسمانها، زمين و آنچه را در آنهاست بيجا نيافريده:

)...ذلِكَ ظَنُّ الَّذِين كَفَرُوا فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مِنَ النَّارِ (323)).

"اين گمان كسانى است كه كفر وزيدند، پس واى بر كسانى كه كفر وزيدند از درافتادن در آتش."

پس آن مرد شادمانه بر خاست در حالى كه مى‏گفت: تو همان امامى هستى كه‏در پرتو فرمانبرى از او به روز رستخيز از خداى رحمان اميد رضوان مى‏بريم. (324)

خلاصه سخن، اين كلام انسان مسلمان ناگزير بايد تعاليم خود را از منبع حقيقى‏آن يعنى قرآن كريم، سنت پيامبر و اهل بيت‏عليهم السلام فراستادند، تا بدين ترتيب اسم‏بامسمّى‏ همخوانى يابد. از جمله اين تعاليم، ضرورت كناره‏گيرى از انديشه التقاطى‏است، زيرا شيوه التقاطى شخصى را از مصداق موجودى مستقل وانديشمندبودن، بيرون مى‏برد، به ويژه آن كه گزينش ديدگاههاى فلسفى محلّ بحث، امرى‏بغايت دشوار مى‏نمايد، زيرا اى ديدگاهها پيشينه‏اى تاريخى دارند كه - به رغم‏پذيرش از سوى بر خى مسلمانان - از بنيانى نا بشناخته بر خوردارند، يا از منبعى برمى‏خزند كه با هر آنچه رنگ عبوديت خدايى دارد مى‏ستيزند. آدمى آزاد است كه‏انديشه‏اى معيّن يا آيينى خاص و يا حتىّ دينى مشخصّ را بر گزيند، ليكن اگربخواهد انديشه‏اى را از اين دين بگيرد و ديد گاهى را از آن فلسفه ستاند، كه آن را ازشريعت اسلام مى‏شمارد راهى كاملاً خطا را پيموده است، زيرا امكان نداردديدگاههاى متناقض را كنار هم چيد.

كتاب خدا، سنت پيامبر و اهل بيت‏عليهم السلام سامانه‏اى تكامل يافته هستند كه‏يكديگر را تفسير مى‏كنند وبه هيچ روى شدنى نيست كه به بخشى از قرآن ايمان‏آوريم و به بخشى ديگر كفر ورزيم، يا به جاى رويكرد به آيات الهى، روايات‏راستين پيامبر و اهل بيت، انديشه‏هاى فلسفى را به جاى آنها بر گزينيم.