اصول حكمت اسلامى و ديدگاههاى فلسفه بشرى

آيت الله سيد محمد تقی مدرسی

- ۱۰ -


فصل سوم‏ : خصوصيات منكران بداء

به دليل خطاى انسان در درك راز آفرينش و راه يافتن پاره‏اى ديدگاههاى فلسفه‏باستان به جوهره فرهنگ بشرى، مردمان، مكاتب باطلى را برگزيدند كه با حقيقت‏فاصله بسيار دارد. اين مكاتب حركت بشريت را به طور كلى با رنگى آميخته‏اند كه باهدف وجودىِ بشر هيچ گونه همخوانى ندارد.

عقيده به "بداء" از جمله عقايدى است كه با نظريات باطل بشرى، كه خداوندهيچ حجّتى براى آنها نازل نفرموده، احاطه شده است. اين ديدگاهها ويژگيهاى‏گوناگونى داشته و دارند كه از جمله آنها به شرح زير هستند:

اول - قلم تقدير خشكيده‏

تحجّر و جمود كامل در درك حيات، زيرا فلسفه ضدّ بداء معتقد است كه حيات‏بشرى حياتى است جامد و ايستا، زيرا اين فلسفه مادامى كه به قدرت بى‏نهايت‏الهى‏ ايمان نداشته باشد موجب پيدايش اين باور مى‏گردد كه قلم تقدير الهى بطوركلّى خشكيده و اساساً از ايجاد تغيير ناتوان است.

طبيعتاً اين اعتقاد، با وجدان انسانى در تضاد است، زيرا آدمى هنگامى كه باوريافت تحوّل در طبيعت متوقّف شده و تقدير آن به پايان رسيده است، ديگر به هيچ‏شكلى دستى در تأثير نهادن بر آن نخواهد داشت و اين همان است كه ما آنها راقدريه مى‏ناميم و به ديگر سخن: بر چسب اين ديدگاه آدمى بايد تابع رويدادهاى‏عارضى شود، چه بخواهد و چه نخواهد، نبايد و در آنچه پيرامونش مى‏گذردتغييرى ايجاد كند. بدون ترديد در آن سوى ترويج چنين اعتقاداتى عواملى‏نهفته‏اند كه براى آنها مهم است كه بشر چيزى جز موجودات جامد، مجرّدوجنازه‏هايى متحرك نباشد. در اين نيز ترديدى نيست كه طاغوتها و جبّاران، همان‏كسانى هستند كه بر وجود چنين مقوله باطلى پاى مى‏فشرند. آنها به مردم‏مى‏گويند: سلطه‏هاى حاكم - هر سلطه‏اى كه باشد - بيانگر اراده الهى هستند و نبايددر برابر آنها ايستاد، زيرا آنها اين پرسش مغالطه آميز را مطرح مى‏كنند كه: آياحكومت اين سلطه‏ها با تقدير الهى صورت پذيرفته و يا بدون آن؟ پس اگر به تقديرالهى صورت پذيرفته باشد مخلوق چگونه مى‏تواند آنچه را خالق در ازل ترسيم‏كرده تغيير دهد؟ و اگر با تقدير الهى نبوده باشد، پس چگونه در هستى چيزى به‏وجود مى‏آيد كه خداوند متعال مقدّر نفرموده است؟

اين نخستين ويژگى‏اى است كه فلسفه در ژرفاى خود آن را دارد و تا هم اينك‏فلسفه بشرى نتوانسته است از آن رهايى يابد، زيرا ريشه تاريخى آن به روزگاران‏كهن مى‏رسد، به علاوه، غرايز انسانى و طبيعت بشر متمايل به جمود، دنياپرستى، توجيه گناهان و تحوّل ناپذيرى است اين از يكسو واز سوى ديگرطاغوتيان و زورگويان از هر عاملى كه جامعه انسانى را در بى خبرى و غفلت‏فروبرد، استفاده مى‏كنند.

دوم - مسؤوليت گريزى‏

اين كه فلسفه متكى بر انديشه ناتوانى خدا در ايجاد تغيير و تبديل، مستقيماًانديشه مسؤوليت پذيرى انسان را و اين كه او باگزينش خداوندى جانشين او درزمين است، به حاشيه تفكر بشرى مى‏راند، در حالى كه خداوند متعال در قرآن‏كريم بصراحت مى‏فرمايد:

(إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَن يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَاوَحَمَلَهَا الْإِنسَانُ..."(214)).

"ما امانت را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه داشتيم، پس از حمل آن ابا ورزيدندو از آن ترسيدند و انسان آن را بر دوش كشيد."

مفهوم آن اين است كه انسان به دوش كشيدن مسؤوليت بزرگ اين هستى راپذيرفته است، لذا سزاوار جانشينى و خلافت در زمين است، زيرا طبيعت آفرينش‏او از سوى خدا با ابعاد گوناگون اين مسؤوليت بزرگ، همخوانى كامل دارد.

از جمله لايه‏هاى اجتماعى كه - پس از يهود و يونان باستان و مجموعه طاغوتها -به مَدَر ايمان مطلق داشتند خوارج بودند؛ كسانى كه در پرتو امامت‏اميرالمؤمنين‏عليه السلام در جامعه كوفى "قرّاء" خوانده مى‏شدند. عبدالرحمان بن ملجم-لعنت خدا بر او باد - پس از ترور جنايت بارش نسبت به امام‏عليه السلام او را نزد حضرت‏آوردند و على‏عليه السلام به او فرمود:

"آيا من براى توى امام بدى بودم كه مرا چنين كيفر دادى؟" و آن جانى پاسخ‏داد: يا امير المؤمنين! آيا تو كسى هستى كه از آتش دوزخ نجاتمان مى‏بخشى؟"(215)يعنى نام من در سياهه دوزخيان پيش از آن كه تو را به قتل برسانم ثبت بوده است،پس چرا مى‏كوشى مرا نكوهش كنى و بر اين كار به باد توبيخم بگيرى؟

در يك سخن: پاسخ ابن ملجم اشاره به اين نكته دارد كه او مسؤول جنايت خودنيست و اين تقدير خداوند است كه امام‏عليه السلام را به شهادت رساند.

مخالفان اعتقاد به بداء با همه نادانى تأكيد مى‏ورزند كه خداوند امور را كامل‏كرده است و بهشتيان، مشخصّ و برگزيده شده‏اند، چنانكه دوزخيان نيز مشخص‏و برگزيده شده‏اند.

سوم - زندگى تغيير نمى‏پذيرد

اين كه فلسفه انكار بداء مجبور است وجود معجزه، نبوّت و حتّى معاد را انكاركند، لذا معجزه‏ها را تفسير كاملاً مادّى مى‏كند و آن را به قوانينى طبيعى نسبت‏مى‏دهد كه هنوز آدمى به كشف آن نايل نيامده است، زيرا نَه بشر مى‏تواند قانون راتغيير دهد و نَه مادّه، قابليت تغيير ذات خود را دارد و نَه خدا مى‏تواند قوانين نهاده‏از سوى خود را ناديده بگيرد.

امّا نسبت به نبوت، بايد گفت كه جوهر اين فلسفه با آن مخالف و متناقض‏است، زيرا نبوت، درهم ريختن قوانين طبيعى است. فلاسفه اين مكتب معتقدندهر كس ادّهاى نبوت كند در واقع، انسانى است كه عقلش در پرتو كاوش و به دست‏آوردن تجربيات، رشد كرده است و بدين ترتيب در اوج جهان انديشه قرار گرفته‏است و مردم او را پيامبر مى‏نامند. حضرت عيسى‏عليه السلام عملاً با چنين وضعى روبروشد، زيرا برخى از آنها هنگامى كه عيسى‏ آنها را به سوى خدا مى‏خواند بدو گفتند:تو تنها پيامبر انديشه‏هاى پستى و ما از تو بى‏نيازيم، زيرا آنها گمان مى‏كردند از نظرتحصيلات و انديشه با عيسى‏ در يك رده بودند!

در مورد موضع آنها پيرامون معاد و بازگشت به سوى خداوند، وجود بهشت‏ودوزخى كه قرآن كريم از آنها سخن مى‏گويد و ما را به ايمان آوردن بدان فرمان‏مى‏دهد، آنها تأويلات گوناگونى را در پيش مى‏گيرند، مثلاً "حلّاج" معتقد بود كه‏بهشت حقيقى، شناخت ولىّ است و دوزخ حقيقى جهل نسبت به ولىّ است. اومعتقد بود كه ولىّ مى‏تواند امور را در غير قالب خود قرار دهد. او مى‏گويد محال‏است اين جسم پس از مرگ به شكل خود باز گردد.

امّا ديدگاه اسلامى بر آزادى انسان در عملكردهاى خود تأكيد دارد و معتقداست هر چه بر او - چه خير و چه شر - جارى شود در حقيقت، برخاسته از عملكردخود او است و آدمى در گرو كار خويش است و هر چه هم گناهش فزونى بگيرد بازدر پرتو توجّه به خداوند سبحان و توبه به درگاه او اميدرهايى از بارگران اين گناهان‏را دارد.

بدون ترديد ديدگاه قرآنى بر ديگر ديدگاهها برترى دارد، قابليتهاى انسان، مسيرو سرنوشت او را با بيان سه انديشه، مشخص مى‏سازد:

1 - اين كه انسان، در هر كارى كه به آن مى‏پردازد، آزاد و مختار است.

2 - اين كه انسان با رويدادهاى پيرامون خود پيوند مستقيم دارد، خواه‏رويدادهايى كه مستقيماً به او مربوط است و يا رويدادهايى كه به طبيعت اختصاص‏دارد.

3 - اين كه انسان مى‏تواند از اعمال شرّى كه بدان پرداخته رهايى يابد؛ اعمالى‏كه به مقتضاى آن، آدمى به سقوط كشانده مى‏شوند.

مفهوم اين سخن آن است كه انسان مى‏تواند سرنوشت خود را بيافريند، چنانكه‏مى‏تواند آن را تغيير دهد.

اما انديشه فلسفىِ بسته و جامد مى‏گويد: انسان، جامعه، طبيعت، فرشتگان‏وخداوند سبحان، همگى از تغيير دادن وضع موجود، ناتوان هستند و امور ازهنگامى كه خداوند، هستى را آفريده به پايان رسيده است. اين منطق همان گونه‏كه آشكار است با گرايشهاى فرصت طلبانه نهفته در نهاد حاكمانِ آزمند و زورگويانى‏كه آن را ابزارى مى‏سازند براى سركوب كردن حركت بشر به سوى آزادى، پيشرفت‏وگرايش در به دوش كشيدن مسؤوليت حقيقى، همسويى دارد.

از همين جا واپسگرايى اين فلسفه و دورى آن از پيشرفت و سلامت، ثابت‏مى‏شود، زيرا با وجدان و فطرت انسان تناقض دارد. اين فلسفه حتّى اگر ميليونهاحجّت و برهان در مفيد بودن خود، همراه داشته باشد باز هم نادرست است، زيراوجدان آدمى قويترين دليل و آشكارترين برهان و شيوه است.

چهارم - انسان، حيوان متكلّم‏

اين فلسفه انسان را به حيوانى متكلّم بدل مى‏كند كه جز سخن گفتن هيچ صفت‏ديگرى از صفات انسانى را همراه ندارد، اين سخن گفتن هم مادامى كه اراده انسان‏خاموش است نه فايده‏اى دارد و نه بارى از دوش بر مى‏گيرد، در حالى كه ديدگاه‏اسلامى به آدمى اوج مى‏دهد و او را در رده فرشتگان و بلكه بالاتر از ايشان مى‏نهد.

هنگامى كه اسلام مردم را مخاطب قرار مى‏دهد و تأكيد مى‏كند كه اراده، تصميم‏و گزينش آنها هستى را تغيير مى‏دهد - چه رسد به تغيير خود آنها -، ملكوت آسمانهاو زمين را بديشان‏ارمغان مى‏كند، مشروط به‏اين كه موصوف به‏ايمان وراستى‏باشند.

پنهان نماند كه فلسفه اسلامى در تربيت مردم، رشد موهبتهاى ايشان، به آزادكردن پتانسيلهاى آنها و اصلاح امورشان مهمترين و بزرگترين تأثير مثبت را داردواين از آن روست كه اسلام اميد به پيشرفت را به آنها عطا مى‏كند و تشويقشان‏مى‏كند تا براى رسيدن به وجود مطلق باريتعالى‏ بكوشند.

هر كه قرآن را بخواند و در آيات آن ژرف بيانديشد به وضوح در مى‏يابد كه‏خداوند متعال همه هستى و موجودات را به قدرت خود نسبت مى‏دهد و نه به‏قدرت ديگرى، مگر يك مقوله كه همان اعمال آدميان است، بدين مفهوم كه‏خداوند بر هر چيزى تواناست و از نشانه‏هاى توانايى او اين است كه مسيروسرنوشت انسان را به خود او واگذارده است. خداوند سبحان مى‏فرمايد:

(...إِنَّ اللَّهَ لاَ يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى‏ يُغَيِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ..."(216)).

"...همانا خداوند، امور قومى را تغيير نمى‏دهد مگر آنچه را در خود دارند تغييردهند..."

(فَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ * وَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ"(217)).

"هر كه يك مثقال خوبى كند آن را مى‏بيند و هر كه يك مثقال بدى كند آن را مى‏بيند."

يعنى نخستين مقياس در سطح حركت بشرى و چگونگى سرنوشت ايشان،همان عمل آنهاست در زندگى و تقدير الهى بسته و جامدى در كار نيست كه‏سرنوشت آدميان را رقم زند.

براى روشنتر كردن اين انديشه بنيادين اسلامى ناگزير بايد به احاديث‏امامان‏عليهم السلام و مناظره‏هاى ايشان با مخالفين و توضيحات آنها براى شاگردانشان بازگرديم. از جمله اين مناظره‏ها، سخنان امام رضاعليه السلام است كه در زمان مأمون زندگى‏مى‏كرد و با دوره ترجمه و ترويج مكاتب فلسفىِ هند، يونان باستان، ايران،ومانوى، زرتشتى و نو افلاطونى، همروزگار بود. اين مكاتب فلسفى، جامعه‏اسلامى آن روز را به سه دليل مورد يورش قرار مى‏دادند:

1 - به سبب برنامه‏هاى غلط و شكست خورده در چگونگى وارد كردنشان.

2 - به سبب سياست عمدى و آگاهانه مأمون كه مى‏خواست جامعه مسلمان را بامسائلى دست به گريبان كند كه نيازى بدان نداشتند، قصد مأمون از اين امور،استوار كردن پايه‏هاى حكومت خود و از ميان بردن مخالفان سياسى و با پوشش‏انحراف فكرى بود.

3 - به سبب آزاديهاى گسترده‏اى كه به يهوديان و مسيحيان و زرتشتيان داده شده‏بود، تا در پرتو سركوب كردن صداى اصيل اسلامى كه از گلوى امامان اهل بيت‏وپيروان آنها بيرون مى‏آمد ترويج انديشه‏ها و باوريشان بپردازند.

يكى از مناظره‏هاى امام رضاعليه السلام با عمران صابى بود. او از فرقه صائبه بود كه‏ستارگان را مى‏پرستيدند. عمران به حضرت عرض كرد: سرورم! آيا درباره خالق به‏من نمى‏گويى، آنگاه كه يكى بود و چيزى ديگر همراه او نبود و آيا با آفريدن خلق‏تغيير نيافت؟"(218)

امام رضاعليه السلام فرمود: "خداوند عزّوجلّ با آفريدن خلق تغيير نيافت، ليكن اين‏خلق است كه با تغيير او تغيير مى‏يابد."

عمران عرض كرد: ما خدا را با چه شناخته‏ايم؟

امام رضاعليه السلام فرمود: "با جز او."

عمران عرض كرد: جز او چيست؟

حضرت‏عليه السلام فرمود: "مشيت، اسم، صفت او و نظاير آن كه همگى حادث‏هستند، آفريده و تدبير شده‏اند."

عمران عرض كرد: سرورم! پس او چيست؟

امام‏عليه السلام فرمود: "او نور است، يعنى هدايتگر خلق خود است از آسمانيان‏وزمينيان و تو از من سخنى بيش از اعتقاد من به يكتياى او نخواهى شنيد."

عمران عرض كرد: سرورم! مگر نه اين است كه خدا پيش از اين كه خلق رابيافريند خاموش بوده است و سپس به سخن آمد؟

امام رضاعليه السلام فرمود: "سكوت گفته نمى‏شود، مگر اين كه سخن گفتنى پيش ازآن باشد و اين چنان است كه به چراغ گفته نمى‏شود: او ساكت است و سخن‏نمى‏گويد، چنانكه در مورد عملكرد چراغ گفته نمى‏شود كه چراغ، پرتوى را براى‏ما مى‏فشانَد، زيرا پرتو چراغ از عملكرد و ساختار آن نيست، بلكه اساساً چيزى‏غير از چراغ نيست و هنگامى كه براى ما روشن مى‏شود مى‏گوييم: آن به ما نورافشاند و ما از آن پرتو ستانديم و بدين ترتيب كار برتو آشكار شد."(219)

همانا خدا از ازل ناطق بوده است و قدرت بر نطق براى او قدرتى ذاتى است،ذات او، ازل اندر ازل است و مقصود از نطق، تكلّم نيست بل آفريدن كلام است.

در مناظره ديگرى امام رضاعليه السلام به سليمان مروزى كه از طرفداران فلاسفه‏وارداتى بود فرمود:

اى سليمان! آيا درباره اراده به من نمى‏گويى كه آيا فعل است و يا غير فعل؟ اوگفت: فعل است. امام‏عليه السلام فرمود: بنابراين مخلوق است، زيرا همه افعال مخلوق‏هستند.

سليمان گفت: فعل نيست.

امام‏عليه السلام فرمود: پس از ازل چيزى جز او با او بوده؟

سليمان گفت: اراده همان انشاء است.

امام‏عليه السلام فرمود: اى سليمان! اين همان چيزى است كه بر ضرار و اصحاب اواشكال گرفته بوديد، زيرا آنها مى‏گفتند: هر چه را خدا آفريده اعم از آسمان، زمين،دريا، خشكى، سگ، خوك، ميمون، انسان و يا جنبنده، همگى اراده خداوندى‏است و اين اراده خداوندى است كه زنده مى‏شود، مى‏ميرد. مى‏رود، مى‏خورد،مى‏آشامد، ازدواج مى‏كند، مى‏زايد، ستم مى‏كند، بدكارى، كفر و شرك به جامى‏آورَد كه ما از اين )شيوه تفكر( برائت مى‏جوييم و دشمنش مى‏داريم و اين حدّاراده است.

سليمان از اين مناظره ترسيد و سخن خود را از سر گرفت كه: اراده همچون‏شنوايى، بينايى و علم است.

امام رضاعليه السلام فرمود: بارديگر به اين سخن بازگشتى، پس به من بگو آيا شنوايى،بينايى و علم مخلوق هستند؟

سليمان گفت: نَه.

امام رضاعليه السلام فرمود: پس چگونه آن را نفى مى‏كنيد؟ يكبار مى‏گوييد اراده نكرده‏است و يكبار مى‏گوييد اراده كرده است، ولى اراده ساخته او نيست؟

سليمان گفت: اين همچون سخن ماست كه يكبار مى‏گوييم مى‏داند و يكبارنمى‏داند.

امام رضاعليه السلام فرمود: "اين دو يكسان نيستند، زيرا نفى معلوم، نفى علم نيست‏و نفى مراد، نفىِ بودن اراده است."(220)

در حديث ديگر آمده است: "محمد بن سنان از امام صادق‏عليه السلام روايت مى‏كندكه: از حضرت‏عليه السلام درباره نخستين چيزى پرسش كردم كه خداوند آفريد سؤال‏كردم. حضرت‏عليه السلام فرمود: همانا نخستين چيزى كه خداوند عزّوجلّ آفريد همان‏چيزى است كه همه چيز را از آن پديد آورد. عرض كردم: قربانت گردم، آن‏چيست؟ فرمود: آب، خداوند تبارك و تعالى آب را در دو دريا آفريد: يكى از آن‏شيرين و ديگرى شور بود، پس چون آن دو را بيافريد به درياى شيرين نظر كردوفرمود: اى دريا! دريا پاسخ داد: لبيك بار پروردگارا! خداوند فرمود: بركت‏ورحمت خود را در تو نهادم و اهل طاعت و بهشت خود را از تو پديد مى‏آورم.سپس به درياى ديگر نظر كرد و فرمود: اى دريا! و دريا پاسخى نداد و خداوند سه‏بار تكرار فرمود اى دريا! و آن پاسخ نداد. پس خداوند فرمود: نفرين من بر تو باد،اهل معصيت و دوزخيان خود را از تو بيافرينم، سپس به آن دو دستور داد با هم‏مخلوط شوند و آن دو به هم پيوستند. امام‏عليه السلام فرمود: از اين جاست كه مؤمن ازكافر زاده مى‏شود و كافر از مؤمن."(221)

درباره پيوند مخلوقِ نخستين با خالقِ ازلى در حديثى منقول از امام رضاعليه السلام‏آمده است كه در پاسخ عمران صابى درباره موجود اوّل فرمود: "پرسشى كردى‏پس بدان كه خداوند يكتا پيوسته يكى بود و موجودى بود كه چيزى با او نبود و نَه‏حدّى داشت و نَه عرضى و پيوسته چنين بود كه براى نخستين بار خلقى را بيافريدكه اعراض و حدود گوناگون داشت، بدان يكتايى كه بى هيچ تقدير و تحديدى‏برپاست خلقى را بيافريد كه به تحديد و تقدير، مقدّر است، آنچه بيافريد دوتا بود:تقدير و مقدّر كه هيچ يك از آن دو، نه رنگى داشت نه وزنى و نه طعم. و هر يك به‏ديگرى درك مى‏گردد و هر دو را با خودشان قابل درك قرار داد."(222)"

آيت اللَّه مرواريد درباره مادّه نخستينى كه اصل وجود پديده‏هاست مى‏گويد:"اين مادّه اگر چه وجود دارد - خداوند متعال پديدش آورده -، ليكن ذاتاً فاقد نورحيات، علم، قدرت و ديگر كمالات نورانى است و اين كه موجودى گشته زنده‏وعالم بسته به اين است كه آن نور را دريافته چنانكه مرگش با از دست دادن وفقدان‏همين نور است.

و ما هر بام و شام در خواب و بيدارى با اين كه در هر دو حالت موجود هستيم،اين دريافت و فقدان را در نفس خود مى‏يابيم."(223)"

در حديث آمده است نخستين مادّه‏اى كه پديده‏ها از آن پديد آمده )آب( است‏دين و علم خدايى را حمل كرده است.

در حديثى به نقل از داود رقى آمده است كه: از امام صادق‏عليه السلام درباره اين آيه‏شريفه: )وَكَانَ عَرْشُهُ عَلَى الْمَاءِ( پرسيدم و حضرت‏عليه السلام فرمود: "همانا خداوند دين‏و علمش را پيش از آن كه زمين، يا آسمان، يا جن، يا انس، يا خورشيد و يا ماه دركار باشد بر آب نهاد و چون خواست خلق را بيافريند آنها را در برابر خود بپراكند وبه‏ايشان فرمود: خداى شما كيست؟ نخستين كسى كه سخن گفت پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله،اميرالمؤمنين‏عليه السلام و امامان‏عليه السلام بودند. پس عرض كردند: تو خداى ما هستى،خداوند علم و دين خود را بر دوش آنها نهاد."(224)"

آفرينش چيست؟

با درنگ در احاديث پيامبر و اهل بيت او به حقايق خلقت پى مى‏بريم؛ حقايقى‏كه پس از يادآوريهاى پيامبر و اهل بيت او با فطرت و وجدانمان نيز آنها را احساس‏مى‏كنيم، با آگاهى از اين كه سخن آنها شراره‏هايى هستند از نور قرآن كريم و هدايتى‏از آيات مباركه آن.

اينك آنچه را بيان مى‏داريم بخشى از همين احاديث است كه حقايق آفرنيش‏جهان را ياد مى‏آورَد و مشكلاتى را حل مى‏كند كه بشريت در آن سرگردان مانده و به‏ناكجا آباد كشيده شده است.

خدا بود و چيزى با او نبود

بشريت نتوانسته است اين حقيقت آسان را درك كند كه "اللَّه" تنها آفريننده‏اى‏است كه پيش از هر چيز بوده و همه چيز را از عدم آفريده است. اين از آن روست‏كه مردمان، خدا را با خلق او سنجيدند، لذا گمراه شدند، در حالى كه اگر ميان‏خالق ومخلوق تشابهى مى‏بود، ديگر نياز به خالق منتفى مى‏گشت، اگر چه هرپديده مخلوقى گواه آفريننده‏اى است كه آن را آفريده و ابداع كننده‏اى است كه آن راابداع كرده.

اميرالمؤمنين‏عليه السلام در اين باره در خطبه‏اى مى‏فرمايد: "زمانها و روزگارها با اوهمراه نيستند، آلات و اسباب او را يارى نمى‏كنند، هستى او از زمانها، وجود او ازعدم و نيستى، ازلى بودن و هميشگى او از آغاز، سبقت و پيشى گرفته - تا اين كه‏مى‏فرمايد - آرامش و جنبش بر او جارى نمى‏شود و چگونه آنچه را قرار داده بر اوقرار مى‏گيرد و آنچه پديد آورده در او پديد آيد و آنچه احداث كرده در او حادث‏شود اگر چنين مى‏بود ذات او تغيير مى‏يافت و كنه از جزء جزء مى‏شد و حقيقت اواز ازلى و هميشگى امتناع مى‏ورزيد - تا اين كه مى‏فرمايد - به هر چه اراده هستى اوكند مى‏فرمايد: باش پس موجود مى‏شود، نَه به وسيله آوازى است كه )در گوشها(فرو رود و نه به سبب فريادى است كه شنيده شود، و جز اين نيست كه كلام‏خداوند فعلى است از او كه آن را ايجاد كرده و مانند آن پيش از آن موجود نبوده‏است و اگر مخلوق قديم بود هر آينه خداى دوم بود، گفته نمى‏شود )كه خداوند(به وجود آمد بعد از آنكه نبود، پس صفات خلف شده بر او جارى شود و بين خلق‏شده‏ها و او فرقى نباشد و او را بر آنها مزيت و برترى نماند، پس آفريننده و آفريده‏شده برابر شده و پديد آورنده و پديد آورده شده يكسان گردد."(225)

درباره دليل وجدانى پيرامون آفرينش و حدوث پديده‏ها، امام صادق‏عليه السلام‏سخنى دارد، اين حديث از ابن ابى العوجاء نقل مى‏شود و آن هنگامى بود كه امام‏صادق‏عليه السلام با او گفتگو مى‏كرد و او در روز دوم و سوم بازگشت و عرض كرد: دليل‏مخلوق بودن اجسام چيست؟ امام‏عليه السلام فرمود: من چيزى خُرد و يا كلان نيافتم مگرآن كه به هنگام پيوستن به مانند خود بزرگتر مى‏گردد، در اين روند، زوال و انتقال ازوضع نخست، نهفته است، در حالى كه اگر قديم مى‏بود نه زوال مى‏پذيرفت و نه‏تحوّل، زيرا آنچه زوال و تحوّل پذيرد مى‏تواند وجود يابد و يا باطل شود، پس باوجود يافتن پس از عدم در حدوث وارد مى‏شود و با ازلى بودنش در قديم گام‏مى‏نهد و حال آن كه صفت‏ازليت وعدميت در يك چيز باهم گرد نمى‏آيند.عبدالكريم گفت: گيريم كه اين دو وضع و دو زمانى را كه بيان كردى و بر حدوث‏پديده‏ها استدلال نمودى دريافتيم، ولى فرض كنيم همه پديده‏ها همچنان خُردباقى بمانند، اينك از كجا بر حدوث آنها استدلال مى‏كنيد؟ امام‏عليه السلام فرمود: مادرباره اين جهانِ ساخته شده سخن مى‏گوييم، ولى اگر آن را برداريم و جهان‏ديگرى به جاى آن نهيم اين خود بزرگترين دليل حادث بودن است كه ما جهان رابرداشته‏ايم و جهان ديگرى جاى آن نهاده‏ايم. امّا اگر مرا ملزم به پاسخ كنى‏مى‏گويم: پديده‏ها مادامى كه كوچك هستند در و هم چنين مى‏آيند كه اگر با مانندخود جمع شوند بزرگتر مى‏گردند و همين جواز تغيير، آن را از قدم خارج مى‏كندچنانكه همين تغيير آن را در حدوث وارد مى‏سازد و ديگر براى تو چيزى نيست اى‏عبدالكريم! پس او سخنش را قطع كرد و خوار و خاموش ماند."(226)

پرسشى كه بر زبان مردم تكرار مى‏شد اين بود كه خداوند پديده‏ها را از چه چيزآفريد؟ جواب امامان اين بود كه: خداوند آنها را از لاشي‏ء آفريد. در حديثى از امام‏صادق‏عليه السلام آمده است كه پرسشگر عرض كرد: پس خداوند شي‏ء را از شي‏ء آفريده‏است و يا از لاشي‏ء؟ امام صادق‏عليه السلام فرمود: "شي‏ء آفريده شد ولى نه از شيئى كه‏پيش از آن بوده باشد و اگر شئى از شيئى آفريده شده بود پس براى هميشه انقطاع‏نداشت -اين زنجيره ادامه پيدا مى‏كرد- و اينچنين مى‏شد كه خداوند پيوسته بوده‏وشيئى همراه او بوده است ليكن خدا بود در حالى كه شيئى با او نبود، سپس شئي‏را آفريد كه همه پديده‏ها از آن پديد آمدند و آن آب بود."(227)

امام صادق‏عليه السلام به هنگام استدلال با زنديقى همين سخن را گفت و آن چنانكه‏هشام بن حكم روايت مى‏كند چنين است: "شخص زنديق از امام صادق‏عليه السلام‏پرسيد: خداوند پديده‏ها را از چه چيز آفريد؟

امام‏عليه السلام فرمود: از لاشى‏ء. او گفت: چگونه از لاشى‏ء، شى‏ء پديد مى‏آيد؟

امام‏عليه السلام فرمود: پديده‏ها، يا از شى‏ء آفريده شده‏اند و يا از لاشئي، پس اگر ازشيئى پديد آمده كه با خدا بوده لذا اين شئي قديم است و قديم، مخلوق نيست‏ونابود نمى‏شود و دگرگونى نمى‏پذيرد و آن شئي بايد يك جوهر و يك رنگ داشته‏باشد، پس اين رنگهاى گوناگون و جواهر فراوانِ موجود در اين جهان كه گونه‏هاى‏متفاوتى هم دارند از كجا آمده‏اند؟ و اگر شيئى كه پديده‏ها از او پيدا شده‏اند زنده‏است پس مرگ از كجا آمده؟ و اگر مرده است پس حيات از كجا پديد آمده است؟و روا نيست كه از مرده و زنده‏اى باشند كه هر دو قديمند و برقرار، زيرا مرده اززنده‏اى نمى‏آيد و همچنان كه زنده باشد، چنانكه مرده نمى‏تواند با نسبت مرگى كه‏بدو مى‏دهند قديم باشد، زيرا مرده قدرت ندارد پس بقا نمى‏تواند داشته باشد. اوگفت: پس چرا مى‏گويند اشياء ازلى هستند؟ امام فرمود: اين سخن جماعتى است‏كه تدبير كننده اشياء را انكار كردند، پس از پذيرفتن فرستادگان خدا و سخنانشان،انبياء و خبر دادن آنها از خدا سرباز زدند."(228)

بدين ترتيب تفكّر در طبيعت مخلوقات و نشانه‏هاى خلقت در آنها، علامات‏تحوّل، دلايل حدوث و مصنوع بودن، همگى ما را به حقيقت وجود آنها كه به‏خدايشان وابسته‏اند و به سازنده شان تكيه دارند هدايت مى‏كنند، ليكن مشكلات‏مهم ديگرى باقى مى‏مانَد كه چنين است: براين اساس آفرينش هستى چگونه به‏وقوع پيوسته است؟ پاسخ اين است كه تنها ابداع و خلق در كار است نه چيزديگرى. خداوند بسيار توانا، ابداع را آفريد، اراده و مشيت را خلق كرد )مثلاً كلمه‏كن را آفريد( و بدين ترتيب هستى را پديد آورد.

در حديث شريفى منقول از امام رضاعليه السلام در پاسخ به پرسشهاى عمران صابى‏آمده است كه فرمود: "بدان كه ابداع، مشيت و اراده، مفاهيمى يكسان دارند ليكن‏اسامى آنها سه تاست.

نخستين ابداع، اراده و مشيت او همان حروف است كه اصل هر چيزى،راهنماى هر درك كننده‏اى و حلّ هر مشكلى قرارشان داده."(229)"

بدين ترتيب احاديث، حقيقتى را بيان مى‏كنند كه حدّ فاصل ميان ديدگاههاى‏وحي و انگاره‏هاى فلسفى به شمار مى‏آيد و آن چنين است كه اراده، خودآفريده‏اى از آفريده‏هاى خدا و فعلى از افعال اوست و به همراه خدا قديم نيست‏واز سليمان جعفرى روايت شده كه گفت: امام رضاعليه السلام: "مشيت از صفات افعال‏است و هر كه گمان كند خداوند، هماره اراده كننده و مشيت كننده بوده است‏يكتاپرست نيست."(230)