فصل سوم : خصوصيات منكران بداء
به دليل خطاى انسان در درك راز آفرينش و راه يافتن پارهاى ديدگاههاى فلسفهباستان به جوهره فرهنگ بشرى، مردمان، مكاتب باطلى را برگزيدند كه با حقيقتفاصله بسيار دارد.
اين مكاتب حركت بشريت را به طور كلى با رنگى آميختهاند كه باهدف وجودىِ بشر هيچ گونه همخوانى ندارد.
عقيده به "بداء" از جمله عقايدى است كه با نظريات باطل بشرى، كه خداوندهيچ حجّتى براى آنها نازل نفرموده، احاطه شده است.
اين ديدگاهها ويژگيهاىگوناگونى داشته و دارند كه از جمله آنها به شرح زير هستند:
اول - قلم تقدير خشكيده
تحجّر و جمود كامل در درك حيات، زيرا فلسفه ضدّ بداء معتقد است كه حياتبشرى حياتى است جامد و ايستا، زيرا اين فلسفه مادامى كه به قدرت بىنهايتالهى ايمان نداشته باشد موجب پيدايش اين باور مىگردد كه قلم تقدير الهى بطوركلّى خشكيده و اساساً از ايجاد تغيير ناتوان است.
طبيعتاً اين اعتقاد، با وجدان انسانى در تضاد است، زيرا آدمى هنگامى كه باوريافت تحوّل در طبيعت متوقّف شده و تقدير آن به پايان رسيده است، ديگر به هيچشكلى دستى در تأثير نهادن بر آن نخواهد داشت و اين همان است كه ما آنها راقدريه مىناميم و به ديگر سخن: بر چسب اين ديدگاه آدمى بايد تابع رويدادهاىعارضى شود، چه بخواهد و چه نخواهد، نبايد و در آنچه پيرامونش مىگذردتغييرى ايجاد كند.
بدون ترديد در آن سوى ترويج چنين اعتقاداتى عواملىنهفتهاند كه براى آنها مهم است كه بشر چيزى جز موجودات جامد، مجرّدوجنازههايى متحرك نباشد.
در اين نيز ترديدى نيست كه طاغوتها و جبّاران، همانكسانى هستند كه بر وجود چنين مقوله باطلى پاى مىفشرند.
آنها به مردممىگويند: سلطههاى حاكم - هر سلطهاى كه باشد - بيانگر اراده الهى هستند و نبايددر برابر آنها ايستاد، زيرا آنها اين پرسش مغالطه آميز را مطرح مىكنند كه: آياحكومت اين سلطهها با تقدير الهى صورت پذيرفته و يا بدون آن؟ پس اگر به تقديرالهى صورت پذيرفته باشد مخلوق چگونه مىتواند آنچه را خالق در ازل ترسيمكرده تغيير دهد؟ و اگر با تقدير الهى نبوده باشد، پس چگونه در هستى چيزى بهوجود مىآيد كه خداوند متعال مقدّر نفرموده است؟
اين نخستين ويژگىاى است كه فلسفه در ژرفاى خود آن را دارد و تا هم اينكفلسفه بشرى نتوانسته است از آن رهايى يابد، زيرا ريشه تاريخى آن به روزگارانكهن مىرسد، به علاوه، غرايز انسانى و طبيعت بشر متمايل به جمود، دنياپرستى، توجيه گناهان و تحوّل ناپذيرى است اين از يكسو واز سوى ديگرطاغوتيان و زورگويان از هر عاملى كه جامعه انسانى را در بى خبرى و غفلتفروبرد، استفاده مىكنند.
دوم - مسؤوليت گريزى
اين كه فلسفه متكى بر انديشه ناتوانى خدا در ايجاد تغيير و تبديل، مستقيماًانديشه مسؤوليت پذيرى انسان را و اين كه او باگزينش خداوندى جانشين او درزمين است، به حاشيه تفكر بشرى مىراند، در حالى كه خداوند متعال در قرآنكريم بصراحت مىفرمايد:
(إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَن يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَاوَحَمَلَهَا الْإِنسَانُ..."(214)).
"ما امانت را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه داشتيم، پس از حمل آن ابا ورزيدندو از آن ترسيدند و انسان آن را بر دوش كشيد."
مفهوم آن اين است كه انسان به دوش كشيدن مسؤوليت بزرگ اين هستى راپذيرفته است، لذا سزاوار جانشينى و خلافت در زمين است، زيرا طبيعت آفرينشاو از سوى خدا با ابعاد گوناگون اين مسؤوليت بزرگ، همخوانى كامل دارد.
از جمله لايههاى اجتماعى كه - پس از يهود و يونان باستان و مجموعه طاغوتها -به مَدَر ايمان مطلق داشتند خوارج بودند؛ كسانى كه در پرتو امامتاميرالمؤمنينعليه السلام در جامعه كوفى "قرّاء" خوانده مىشدند.
عبدالرحمان بن ملجم-لعنت خدا بر او باد - پس از ترور جنايت بارش نسبت به امامعليه السلام او را نزد حضرتآوردند و علىعليه السلام به او فرمود:
"آيا من براى توى امام بدى بودم كه مرا چنين كيفر دادى؟" و آن جانى پاسخداد: يا امير المؤمنين! آيا تو كسى هستى كه از آتش دوزخ نجاتمان مىبخشى؟"(215)يعنى نام من در سياهه دوزخيان پيش از آن كه تو را به قتل برسانم ثبت بوده است،پس چرا مىكوشى مرا نكوهش كنى و بر اين كار به باد توبيخم بگيرى؟
در يك سخن: پاسخ ابن ملجم اشاره به اين نكته دارد كه او مسؤول جنايت خودنيست و اين تقدير خداوند است كه امامعليه السلام را به شهادت رساند.
مخالفان اعتقاد به بداء با همه نادانى تأكيد مىورزند كه خداوند امور را كاملكرده است و بهشتيان، مشخصّ و برگزيده شدهاند، چنانكه دوزخيان نيز مشخصو برگزيده شدهاند.
سوم - زندگى تغيير نمىپذيرد
اين كه فلسفه انكار بداء مجبور است وجود معجزه، نبوّت و حتّى معاد را انكاركند، لذا معجزهها را تفسير كاملاً مادّى مىكند و آن را به قوانينى طبيعى نسبتمىدهد كه هنوز آدمى به كشف آن نايل نيامده است، زيرا نَه بشر مىتواند قانون راتغيير دهد و نَه مادّه، قابليت تغيير ذات خود را دارد و نَه خدا مىتواند قوانين نهادهاز سوى خود را ناديده بگيرد.
امّا نسبت به نبوت، بايد گفت كه جوهر اين فلسفه با آن مخالف و متناقضاست، زيرا نبوت، درهم ريختن قوانين طبيعى است.
فلاسفه اين مكتب معتقدندهر كس ادّهاى نبوت كند در واقع، انسانى است كه عقلش در پرتو كاوش و به دستآوردن تجربيات، رشد كرده است و بدين ترتيب در اوج جهان انديشه قرار گرفتهاست و مردم او را پيامبر مىنامند.
حضرت عيسىعليه السلام عملاً با چنين وضعى روبروشد، زيرا برخى از آنها هنگامى كه عيسى آنها را به سوى خدا مىخواند بدو گفتند:تو تنها پيامبر انديشههاى پستى و ما از تو بىنيازيم، زيرا آنها گمان مىكردند از نظرتحصيلات و انديشه با عيسى در يك رده بودند!
در مورد موضع آنها پيرامون معاد و بازگشت به سوى خداوند، وجود بهشتودوزخى كه قرآن كريم از آنها سخن مىگويد و ما را به ايمان آوردن بدان فرمانمىدهد، آنها تأويلات گوناگونى را در پيش مىگيرند، مثلاً "حلّاج" معتقد بود كهبهشت حقيقى، شناخت ولىّ است و دوزخ حقيقى جهل نسبت به ولىّ است.
اومعتقد بود كه ولىّ مىتواند امور را در غير قالب خود قرار دهد.
او مىگويد محالاست اين جسم پس از مرگ به شكل خود باز گردد.
امّا ديدگاه اسلامى بر آزادى انسان در عملكردهاى خود تأكيد دارد و معتقداست هر چه بر او - چه خير و چه شر - جارى شود در حقيقت، برخاسته از عملكردخود او است و آدمى در گرو كار خويش است و هر چه هم گناهش فزونى بگيرد بازدر پرتو توجّه به خداوند سبحان و توبه به درگاه او اميدرهايى از بارگران اين گناهانرا دارد.
بدون ترديد ديدگاه قرآنى بر ديگر ديدگاهها برترى دارد، قابليتهاى انسان، مسيرو سرنوشت او را با بيان سه انديشه، مشخص مىسازد:
1 - اين كه انسان، در هر كارى كه به آن مىپردازد، آزاد و مختار است.
2 - اين كه انسان با رويدادهاى پيرامون خود پيوند مستقيم دارد، خواهرويدادهايى كه مستقيماً به او مربوط است و يا رويدادهايى كه به طبيعت اختصاصدارد.
3 - اين كه انسان مىتواند از اعمال شرّى كه بدان پرداخته رهايى يابد؛ اعمالىكه به مقتضاى آن، آدمى به سقوط كشانده مىشوند.
مفهوم اين سخن آن است كه انسان مىتواند سرنوشت خود را بيافريند، چنانكهمىتواند آن را تغيير دهد.
اما انديشه فلسفىِ بسته و جامد مىگويد: انسان، جامعه، طبيعت، فرشتگانوخداوند سبحان، همگى از تغيير دادن وضع موجود، ناتوان هستند و امور ازهنگامى كه خداوند، هستى را آفريده به پايان رسيده است.
اين منطق همان گونهكه آشكار است با گرايشهاى فرصت طلبانه نهفته در نهاد حاكمانِ آزمند و زورگويانىكه آن را ابزارى مىسازند براى سركوب كردن حركت بشر به سوى آزادى، پيشرفتوگرايش در به دوش كشيدن مسؤوليت حقيقى، همسويى دارد.
از همين جا واپسگرايى اين فلسفه و دورى آن از پيشرفت و سلامت، ثابتمىشود، زيرا با وجدان و فطرت انسان تناقض دارد.
اين فلسفه حتّى اگر ميليونهاحجّت و برهان در مفيد بودن خود، همراه داشته باشد باز هم نادرست است، زيراوجدان آدمى قويترين دليل و آشكارترين برهان و شيوه است.
چهارم - انسان، حيوان متكلّم
اين فلسفه انسان را به حيوانى متكلّم بدل مىكند كه جز سخن گفتن هيچ صفتديگرى از صفات انسانى را همراه ندارد، اين سخن گفتن هم مادامى كه اراده انسانخاموش است نه فايدهاى دارد و نه بارى از دوش بر مىگيرد، در حالى كه ديدگاهاسلامى به آدمى اوج مىدهد و او را در رده فرشتگان و بلكه بالاتر از ايشان مىنهد.
هنگامى كه اسلام مردم را مخاطب قرار مىدهد و تأكيد مىكند كه اراده، تصميمو گزينش آنها هستى را تغيير مىدهد - چه رسد به تغيير خود آنها -، ملكوت آسمانهاو زمين را بديشانارمغان مىكند، مشروط بهاين كه موصوف بهايمان وراستىباشند.
پنهان نماند كه فلسفه اسلامى در تربيت مردم، رشد موهبتهاى ايشان، به آزادكردن پتانسيلهاى آنها و اصلاح امورشان مهمترين و بزرگترين تأثير مثبت را داردواين از آن روست كه اسلام اميد به پيشرفت را به آنها عطا مىكند و تشويقشانمىكند تا براى رسيدن به وجود مطلق باريتعالى بكوشند.
هر كه قرآن را بخواند و در آيات آن ژرف بيانديشد به وضوح در مىيابد كهخداوند متعال همه هستى و موجودات را به قدرت خود نسبت مىدهد و نه بهقدرت ديگرى، مگر يك مقوله كه همان اعمال آدميان است، بدين مفهوم كهخداوند بر هر چيزى تواناست و از نشانههاى توانايى او اين است كه مسيروسرنوشت انسان را به خود او واگذارده است.
خداوند سبحان مىفرمايد:
(...إِنَّ اللَّهَ لاَ يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ..."(216)).
"...همانا خداوند، امور قومى را تغيير نمىدهد مگر آنچه را در خود دارند تغييردهند..."
(فَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ * وَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ"(217)).
"هر كه يك مثقال خوبى كند آن را مىبيند و هر كه يك مثقال بدى كند آن را مىبيند."
يعنى نخستين مقياس در سطح حركت بشرى و چگونگى سرنوشت ايشان،همان عمل آنهاست در زندگى و تقدير الهى بسته و جامدى در كار نيست كهسرنوشت آدميان را رقم زند.
براى روشنتر كردن اين انديشه بنيادين اسلامى ناگزير بايد به احاديثامامانعليهم السلام و مناظرههاى ايشان با مخالفين و توضيحات آنها براى شاگردانشان بازگرديم.
از جمله اين مناظرهها، سخنان امام رضاعليه السلام است كه در زمان مأمون زندگىمىكرد و با دوره ترجمه و ترويج مكاتب فلسفىِ هند، يونان باستان، ايران،ومانوى، زرتشتى و نو افلاطونى، همروزگار بود.
اين مكاتب فلسفى، جامعهاسلامى آن روز را به سه دليل مورد يورش قرار مىدادند:
1 - به سبب برنامههاى غلط و شكست خورده در چگونگى وارد كردنشان.
2 - به سبب سياست عمدى و آگاهانه مأمون كه مىخواست جامعه مسلمان را بامسائلى دست به گريبان كند كه نيازى بدان نداشتند، قصد مأمون از اين امور،استوار كردن پايههاى حكومت خود و از ميان بردن مخالفان سياسى و با پوششانحراف فكرى بود.
3 - به سبب آزاديهاى گستردهاى كه به يهوديان و مسيحيان و زرتشتيان داده شدهبود، تا در پرتو سركوب كردن صداى اصيل اسلامى كه از گلوى امامان اهل بيتوپيروان آنها بيرون مىآمد ترويج انديشهها و باوريشان بپردازند.
يكى از مناظرههاى امام رضاعليه السلام با عمران صابى بود.
او از فرقه صائبه بود كهستارگان را مىپرستيدند.
عمران به حضرت عرض كرد: سرورم! آيا درباره خالق بهمن نمىگويى، آنگاه كه يكى بود و چيزى ديگر همراه او نبود و آيا با آفريدن خلقتغيير نيافت؟"(218)
امام رضاعليه السلام فرمود: "خداوند عزّوجلّ با آفريدن خلق تغيير نيافت، ليكن اينخلق است كه با تغيير او تغيير مىيابد."
عمران عرض كرد: ما خدا را با چه شناختهايم؟
امام رضاعليه السلام فرمود: "با جز او."
عمران عرض كرد: جز او چيست؟
حضرتعليه السلام فرمود: "مشيت، اسم، صفت او و نظاير آن كه همگى حادثهستند، آفريده و تدبير شدهاند."
عمران عرض كرد: سرورم! پس او چيست؟
امامعليه السلام فرمود: "او نور است، يعنى هدايتگر خلق خود است از آسمانيانوزمينيان و تو از من سخنى بيش از اعتقاد من به يكتياى او نخواهى شنيد."
عمران عرض كرد: سرورم! مگر نه اين است كه خدا پيش از اين كه خلق رابيافريند خاموش بوده است و سپس به سخن آمد؟
امام رضاعليه السلام فرمود: "سكوت گفته نمىشود، مگر اين كه سخن گفتنى پيش ازآن باشد و اين چنان است كه به چراغ گفته نمىشود: او ساكت است و سخننمىگويد، چنانكه در مورد عملكرد چراغ گفته نمىشود كه چراغ، پرتوى را براىما مىفشانَد، زيرا پرتو چراغ از عملكرد و ساختار آن نيست، بلكه اساساً چيزىغير از چراغ نيست و هنگامى كه براى ما روشن مىشود مىگوييم: آن به ما نورافشاند و ما از آن پرتو ستانديم و بدين ترتيب كار برتو آشكار شد."(219)
همانا خدا از ازل ناطق بوده است و قدرت بر نطق براى او قدرتى ذاتى است،ذات او، ازل اندر ازل است و مقصود از نطق، تكلّم نيست بل آفريدن كلام است.
در مناظره ديگرى امام رضاعليه السلام به سليمان مروزى كه از طرفداران فلاسفهوارداتى بود فرمود:
اى سليمان! آيا درباره اراده به من نمىگويى كه آيا فعل است و يا غير فعل؟ اوگفت: فعل است.
امامعليه السلام فرمود: بنابراين مخلوق است، زيرا همه افعال مخلوقهستند.
سليمان گفت: فعل نيست.
امامعليه السلام فرمود: پس از ازل چيزى جز او با او بوده؟
سليمان گفت: اراده همان انشاء است.
امامعليه السلام فرمود: اى سليمان! اين همان چيزى است كه بر ضرار و اصحاب اواشكال گرفته بوديد، زيرا آنها مىگفتند: هر چه را خدا آفريده اعم از آسمان، زمين،دريا، خشكى، سگ، خوك، ميمون، انسان و يا جنبنده، همگى اراده خداوندىاست و اين اراده خداوندى است كه زنده مىشود، مىميرد.
مىرود، مىخورد،مىآشامد، ازدواج مىكند، مىزايد، ستم مىكند، بدكارى، كفر و شرك به جامىآورَد كه ما از اين )شيوه تفكر( برائت مىجوييم و دشمنش مىداريم و اين حدّاراده است.
سليمان از اين مناظره ترسيد و سخن خود را از سر گرفت كه: اراده همچونشنوايى، بينايى و علم است.
امام رضاعليه السلام فرمود: بارديگر به اين سخن بازگشتى، پس به من بگو آيا شنوايى،بينايى و علم مخلوق هستند؟
سليمان گفت: نَه.
امام رضاعليه السلام فرمود: پس چگونه آن را نفى مىكنيد؟ يكبار مىگوييد اراده نكردهاست و يكبار مىگوييد اراده كرده است، ولى اراده ساخته او نيست؟
سليمان گفت: اين همچون سخن ماست كه يكبار مىگوييم مىداند و يكبارنمىداند.
امام رضاعليه السلام فرمود: "اين دو يكسان نيستند، زيرا نفى معلوم، نفى علم نيستو نفى مراد، نفىِ بودن اراده است."(220)
در حديث ديگر آمده است: "محمد بن سنان از امام صادقعليه السلام روايت مىكندكه: از حضرتعليه السلام درباره نخستين چيزى پرسش كردم كه خداوند آفريد سؤالكردم.
حضرتعليه السلام فرمود: همانا نخستين چيزى كه خداوند عزّوجلّ آفريد همانچيزى است كه همه چيز را از آن پديد آورد.
عرض كردم: قربانت گردم، آنچيست؟ فرمود: آب، خداوند تبارك و تعالى آب را در دو دريا آفريد: يكى از آنشيرين و ديگرى شور بود، پس چون آن دو را بيافريد به درياى شيرين نظر كردوفرمود: اى دريا! دريا پاسخ داد: لبيك بار پروردگارا! خداوند فرمود: بركتورحمت خود را در تو نهادم و اهل طاعت و بهشت خود را از تو پديد مىآورم.سپس به درياى ديگر نظر كرد و فرمود: اى دريا! و دريا پاسخى نداد و خداوند سهبار تكرار فرمود اى دريا! و آن پاسخ نداد.
پس خداوند فرمود: نفرين من بر تو باد،اهل معصيت و دوزخيان خود را از تو بيافرينم، سپس به آن دو دستور داد با هممخلوط شوند و آن دو به هم پيوستند.
امامعليه السلام فرمود: از اين جاست كه مؤمن ازكافر زاده مىشود و كافر از مؤمن."(221)
درباره پيوند مخلوقِ نخستين با خالقِ ازلى در حديثى منقول از امام رضاعليه السلامآمده است كه در پاسخ عمران صابى درباره موجود اوّل فرمود: "پرسشى كردىپس بدان كه خداوند يكتا پيوسته يكى بود و موجودى بود كه چيزى با او نبود و نَهحدّى داشت و نَه عرضى و پيوسته چنين بود كه براى نخستين بار خلقى را بيافريدكه اعراض و حدود گوناگون داشت، بدان يكتايى كه بى هيچ تقدير و تحديدىبرپاست خلقى را بيافريد كه به تحديد و تقدير، مقدّر است، آنچه بيافريد دوتا بود:تقدير و مقدّر كه هيچ يك از آن دو، نه رنگى داشت نه وزنى و نه طعم.
و هر يك بهديگرى درك مىگردد و هر دو را با خودشان قابل درك قرار داد."(222)"
آيت اللَّه مرواريد درباره مادّه نخستينى كه اصل وجود پديدههاست مىگويد:"اين مادّه اگر چه وجود دارد - خداوند متعال پديدش آورده -، ليكن ذاتاً فاقد نورحيات، علم، قدرت و ديگر كمالات نورانى است و اين كه موجودى گشته زندهوعالم بسته به اين است كه آن نور را دريافته چنانكه مرگش با از دست دادن وفقدانهمين نور است.
و ما هر بام و شام در خواب و بيدارى با اين كه در هر دو حالت موجود هستيم،اين دريافت و فقدان را در نفس خود مىيابيم."(223)"
در حديث آمده است نخستين مادّهاى كه پديدهها از آن پديد آمده )آب( استدين و علم خدايى را حمل كرده است.
در حديثى به نقل از داود رقى آمده است كه: از امام صادقعليه السلام درباره اين آيهشريفه: )وَكَانَ عَرْشُهُ عَلَى الْمَاءِ( پرسيدم و حضرتعليه السلام فرمود: "همانا خداوند دينو علمش را پيش از آن كه زمين، يا آسمان، يا جن، يا انس، يا خورشيد و يا ماه دركار باشد بر آب نهاد و چون خواست خلق را بيافريند آنها را در برابر خود بپراكند وبهايشان فرمود: خداى شما كيست؟ نخستين كسى كه سخن گفت پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله،اميرالمؤمنينعليه السلام و امامانعليه السلام بودند.
پس عرض كردند: تو خداى ما هستى،خداوند علم و دين خود را بر دوش آنها نهاد."(224)"
آفرينش چيست؟
با درنگ در احاديث پيامبر و اهل بيت او به حقايق خلقت پى مىبريم؛ حقايقىكه پس از يادآوريهاى پيامبر و اهل بيت او با فطرت و وجدانمان نيز آنها را احساسمىكنيم، با آگاهى از اين كه سخن آنها شرارههايى هستند از نور قرآن كريم و هدايتىاز آيات مباركه آن.
اينك آنچه را بيان مىداريم بخشى از همين احاديث است كه حقايق آفرنيشجهان را ياد مىآورَد و مشكلاتى را حل مىكند كه بشريت در آن سرگردان مانده و بهناكجا آباد كشيده شده است.
خدا بود و چيزى با او نبود
بشريت نتوانسته است اين حقيقت آسان را درك كند كه "اللَّه" تنها آفرينندهاىاست كه پيش از هر چيز بوده و همه چيز را از عدم آفريده است.
اين از آن روستكه مردمان، خدا را با خلق او سنجيدند، لذا گمراه شدند، در حالى كه اگر ميانخالق ومخلوق تشابهى مىبود، ديگر نياز به خالق منتفى مىگشت، اگر چه هرپديده مخلوقى گواه آفرينندهاى است كه آن را آفريده و ابداع كنندهاى است كه آن راابداع كرده.
اميرالمؤمنينعليه السلام در اين باره در خطبهاى مىفرمايد: "زمانها و روزگارها با اوهمراه نيستند، آلات و اسباب او را يارى نمىكنند، هستى او از زمانها، وجود او ازعدم و نيستى، ازلى بودن و هميشگى او از آغاز، سبقت و پيشى گرفته - تا اين كهمىفرمايد - آرامش و جنبش بر او جارى نمىشود و چگونه آنچه را قرار داده بر اوقرار مىگيرد و آنچه پديد آورده در او پديد آيد و آنچه احداث كرده در او حادثشود اگر چنين مىبود ذات او تغيير مىيافت و كنه از جزء جزء مىشد و حقيقت اواز ازلى و هميشگى امتناع مىورزيد - تا اين كه مىفرمايد - به هر چه اراده هستى اوكند مىفرمايد: باش پس موجود مىشود، نَه به وسيله آوازى است كه )در گوشها(فرو رود و نه به سبب فريادى است كه شنيده شود، و جز اين نيست كه كلامخداوند فعلى است از او كه آن را ايجاد كرده و مانند آن پيش از آن موجود نبودهاست و اگر مخلوق قديم بود هر آينه خداى دوم بود، گفته نمىشود )كه خداوند(به وجود آمد بعد از آنكه نبود، پس صفات خلف شده بر او جارى شود و بين خلقشدهها و او فرقى نباشد و او را بر آنها مزيت و برترى نماند، پس آفريننده و آفريدهشده برابر شده و پديد آورنده و پديد آورده شده يكسان گردد."(225)
درباره دليل وجدانى پيرامون آفرينش و حدوث پديدهها، امام صادقعليه السلامسخنى دارد، اين حديث از ابن ابى العوجاء نقل مىشود و آن هنگامى بود كه امامصادقعليه السلام با او گفتگو مىكرد و او در روز دوم و سوم بازگشت و عرض كرد: دليلمخلوق بودن اجسام چيست؟ امامعليه السلام فرمود: من چيزى خُرد و يا كلان نيافتم مگرآن كه به هنگام پيوستن به مانند خود بزرگتر مىگردد، در اين روند، زوال و انتقال ازوضع نخست، نهفته است، در حالى كه اگر قديم مىبود نه زوال مىپذيرفت و نهتحوّل، زيرا آنچه زوال و تحوّل پذيرد مىتواند وجود يابد و يا باطل شود، پس باوجود يافتن پس از عدم در حدوث وارد مىشود و با ازلى بودنش در قديم گاممىنهد و حال آن كه صفتازليت وعدميت در يك چيز باهم گرد نمىآيند.عبدالكريم گفت: گيريم كه اين دو وضع و دو زمانى را كه بيان كردى و بر حدوثپديدهها استدلال نمودى دريافتيم، ولى فرض كنيم همه پديدهها همچنان خُردباقى بمانند، اينك از كجا بر حدوث آنها استدلال مىكنيد؟ امامعليه السلام فرمود: مادرباره اين جهانِ ساخته شده سخن مىگوييم، ولى اگر آن را برداريم و جهانديگرى به جاى آن نهيم اين خود بزرگترين دليل حادث بودن است كه ما جهان رابرداشتهايم و جهان ديگرى جاى آن نهادهايم.
امّا اگر مرا ملزم به پاسخ كنىمىگويم: پديدهها مادامى كه كوچك هستند در و هم چنين مىآيند كه اگر با مانندخود جمع شوند بزرگتر مىگردند و همين جواز تغيير، آن را از قدم خارج مىكندچنانكه همين تغيير آن را در حدوث وارد مىسازد و ديگر براى تو چيزى نيست اىعبدالكريم! پس او سخنش را قطع كرد و خوار و خاموش ماند."(226)
پرسشى كه بر زبان مردم تكرار مىشد اين بود كه خداوند پديدهها را از چه چيزآفريد؟ جواب امامان اين بود كه: خداوند آنها را از لاشيء آفريد.
در حديثى از امامصادقعليه السلام آمده است كه پرسشگر عرض كرد: پس خداوند شيء را از شيء آفريدهاست و يا از لاشيء؟ امام صادقعليه السلام فرمود: "شيء آفريده شد ولى نه از شيئى كهپيش از آن بوده باشد و اگر شئى از شيئى آفريده شده بود پس براى هميشه انقطاعنداشت -اين زنجيره ادامه پيدا مىكرد- و اينچنين مىشد كه خداوند پيوسته بودهوشيئى همراه او بوده است ليكن خدا بود در حالى كه شيئى با او نبود، سپس شئيرا آفريد كه همه پديدهها از آن پديد آمدند و آن آب بود."(227)
امام صادقعليه السلام به هنگام استدلال با زنديقى همين سخن را گفت و آن چنانكههشام بن حكم روايت مىكند چنين است: "شخص زنديق از امام صادقعليه السلامپرسيد: خداوند پديدهها را از چه چيز آفريد؟
امامعليه السلام فرمود: از لاشىء.
او گفت: چگونه از لاشىء، شىء پديد مىآيد؟
امامعليه السلام فرمود: پديدهها، يا از شىء آفريده شدهاند و يا از لاشئي، پس اگر ازشيئى پديد آمده كه با خدا بوده لذا اين شئي قديم است و قديم، مخلوق نيستونابود نمىشود و دگرگونى نمىپذيرد و آن شئي بايد يك جوهر و يك رنگ داشتهباشد، پس اين رنگهاى گوناگون و جواهر فراوانِ موجود در اين جهان كه گونههاىمتفاوتى هم دارند از كجا آمدهاند؟ و اگر شيئى كه پديدهها از او پيدا شدهاند زندهاست پس مرگ از كجا آمده؟ و اگر مرده است پس حيات از كجا پديد آمده است؟و روا نيست كه از مرده و زندهاى باشند كه هر دو قديمند و برقرار، زيرا مرده اززندهاى نمىآيد و همچنان كه زنده باشد، چنانكه مرده نمىتواند با نسبت مرگى كهبدو مىدهند قديم باشد، زيرا مرده قدرت ندارد پس بقا نمىتواند داشته باشد.
اوگفت: پس چرا مىگويند اشياء ازلى هستند؟ امام فرمود: اين سخن جماعتى استكه تدبير كننده اشياء را انكار كردند، پس از پذيرفتن فرستادگان خدا و سخنانشان،انبياء و خبر دادن آنها از خدا سرباز زدند."(228)
بدين ترتيب تفكّر در طبيعت مخلوقات و نشانههاى خلقت در آنها، علاماتتحوّل، دلايل حدوث و مصنوع بودن، همگى ما را به حقيقت وجود آنها كه بهخدايشان وابستهاند و به سازنده شان تكيه دارند هدايت مىكنند، ليكن مشكلاتمهم ديگرى باقى مىمانَد كه چنين است: براين اساس آفرينش هستى چگونه بهوقوع پيوسته است؟ پاسخ اين است كه تنها ابداع و خلق در كار است نه چيزديگرى.
خداوند بسيار توانا، ابداع را آفريد، اراده و مشيت را خلق كرد )مثلاً كلمهكن را آفريد( و بدين ترتيب هستى را پديد آورد.
در حديث شريفى منقول از امام رضاعليه السلام در پاسخ به پرسشهاى عمران صابىآمده است كه فرمود: "بدان كه ابداع، مشيت و اراده، مفاهيمى يكسان دارند ليكناسامى آنها سه تاست.
نخستين ابداع، اراده و مشيت او همان حروف است كه اصل هر چيزى،راهنماى هر درك كنندهاى و حلّ هر مشكلى قرارشان داده."(229)"
بدين ترتيب احاديث، حقيقتى را بيان مىكنند كه حدّ فاصل ميان ديدگاههاىوحي و انگارههاى فلسفى به شمار مىآيد و آن چنين است كه اراده، خودآفريدهاى از آفريدههاى خدا و فعلى از افعال اوست و به همراه خدا قديم نيستواز سليمان جعفرى روايت شده كه گفت: امام رضاعليه السلام: "مشيت از صفات افعالاست
و هر كه گمان كند خداوند، هماره اراده كننده و مشيت كننده بوده استيكتاپرست نيست."(230)