بخش دوّم منابع حكمت
فصل اوّل : علم، پرتو عقل
علم در بينش قرآنى همان نور الهىاست كه واسطه ميان نفس بشرى وموجوداتاست، زيرا موجودات ذاتاً پرتوافشان و نورانى نيستند و انسان نيز به سان يكموجود ذاتاً نور نيستواگر چنينبود بايد هر چيز را در هر زمان مىدانست وهيچگاهچيزى از او پنهان نمىماند و اشياء نيز اگر ذاتاً نور بودند در هر زمان براى آدمى،شناخته شده مىبودند، ليكن اشياء ذاتاً تاريك هستند و انسان، ذاتاً نادان استمگر آن كه خداوند عزّوجلّ نورش را در دل هر يك از بندگانش كه خواهد بيفكند.
پس نور علمى كه خداوند سبحان آن را هرگاه كه خواهد و به ميزانى كه ارادهمىكند به آدمى مىبخشد، همان عاملى است كه حقايق را به گونهاى مستقيم،شهودى و حضورى، براى انسان كشف مىكند و به ديگر سخن مىتوان گفت ازويژگيها و امتيازات علم، آن است كه اشياء را به گونهاى مستقيم ولى بىهيچواسطهاى كشف مىكند و آدمى مىتواند در پرتو آن، پرده از پديدهها برگيرد و آنهارا مشاهده كند و بلكه نزد خود حاضر گرداند.
از اين جا روشن مىشود كه علم،صورت پديدهها در ذهن آدمى نيست تا پرسيده شود آيا اين صورت با آن پديدههاهمخوانى دارد يا خير؟ آرى! تصوّر در انسان موجود است و او مىتواند چيزى راتصوّر، يا توّهم و يا تخيّل كند، ولى اين تصوّر و توهّم، علم به آن چيز تلقّىنمىشود.
براى مثال انسان مىتواند دريايى از جيوه را تخيّل كند كه قايقى از نقره كهانسانى از ياقوت آن را مىراند اين دريا را مىشكافد، يا حتّى مىتواند چنينصورتى را بر لوحى نقش كند، يا آن را به شعر، يا سرود و يا نمايشنامه در آورَد، امّااين پندار، علم نيست و صرفاً يك گمان است و گمان، هيچ لايهاى از حقيقت رادربر نمىگيرد.
چنانكه آدمى مىتواند پديدهها را تصوّر كند، او مىتواند پديدهها را نيز تصديقكند با اين تفاوت كه "تصوّر" امرى بسيط است و "تصديق" حكم بر دو امرمىباشد.
پس آدمى مىتواند گمان كند كه مثلاً خداواره است يا والاترين خداونداست، چنانكه فرعون و نمرود چنين مىپنداشتند، ولى اين تصديق، علم نيست،زيرا با واقعيت خارجى ناهمخوان مىباشد.
"علم" آن است كه حقايق و پديدههابه گونهاى ظاهر و حاضر، كشف شوند.
براى مثال انسانى كه به هنگام شب درمىيابد هم اينك شب است اين نَه تصوّرى است در ذهن او، و نَه تصديقى استدر نزد او، بلكه كشف، ظهور و حضور شىء براى اوست.
اين ديدگاه اگر چه از سوى بسيارى از فلاسفه قديم و جديد - مانند دكارت ازفلاسفه متأخر غربى - مورد اعتراف قرار گرفته است، ولى پيش از اينها بايد آن را درشمار بينشهاى اسلامى دانست كه كمال نيافته و شكل نگرفته، مگر در قرآن كريم،احاديث نبوى و اهل بيتعليهم السلام.
پس آيات قرآن كريم، احاديث پيامبر اكرمصلى الله عليه وآلهوامامان اهل بيتعليهم السلام هستند كه اين حقيقت را براى ما بيان داشتهاند كه "حقيقتعلم" نورى است كه خداوند سبحان آن را در دل هر يك از بندگانش كه خواهدبيفكند.
خداوند مىفرمايد:
(عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ (54)).
"به انسان آن آموخت كه نمىدانست."
(خَلَقَ الْإِنسَانَ * عَلَّمَهُ الْبَيَانَ (55)).
"انسان را آفريد و بدو بيان آموخت."
(...
آتَيْنَاهُ رَحْمَةً مِنْ عِندِنَا وَعَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْماً (56)).
"...
رحمتى از نزد خود بدو داديم و از نزد خود بدو علم، آموختيم."
(...وَفَوْقَ كُلِّ ذِي عِلْمٍ عَلِيمٌ (57)).
"...و برتر از هر صاحب علمى، عالمى است."
خداوند از بندگانش مىخواهد از او علم بيشترى بطلبند:
(...وَقُل رَبِّ زِدْنِي عِلْماً (58)).
"...و بگو خداى من! بر علم من بيفزاى."
و خداوند عزّوجلّ همان است كه علم را به مقدارى كه بخواهد عطا مىفرمايد:
(...وَمَا أُوتِيتُم مِّنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِيل (59)).
"و از علم، جز اندكى داده نشديد..."
ما اگر در واژه "اوتيتم"، يعنى داده شديد در اين آيه شريفه ژرفانديشى كنيموبر مفهوم آن آگاهى يابيم درك مىكنيم كه علم چيزى جزء انسان نيست، بلكه بدوافزوده شده است و از سوى خداوند متعال بدو بخشيده شده و خداوند سبحانهمان كسى است كه علم را عطا مىكند و بر اساس حكمتش هرگاه بخواهد بهانسانى علم اندك مىدهد و هرگاه بخواهد اين موهبت را از آدمى مىستاند.
در اين جا اين پرسش مطرح مىشود كه آيا آدمى مىتواند پس از اين إدّعا كند كهبا گذشت زمان دانشاو همچنان فزونى مىگيرد تا جايى كه داناتر و داناتر مىگردد؟شايد اين نيز تصوّر خطايى باشد، زيرا آدمى هنگام خواب و هنگام فراموشىوهنگام خشم علمش را فراموش مىكند.
خداوند سبحان مىفرمايد:
(وَمَن نُعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ فِي الْخَلْقِ... (60)).
"هر كه را عمر دراز دهيم، در آفرينش دگرگونش كنيم...".
پس اراده خداوند سبحان مقدّر فرموده كه آدمى علم خود را از كف بنهد و اينامرى وجدانىاست كه بهفطرت و وجدان آدمىارتباط دارد وسخن ومثال نمىتواندآن را در بر گيرد، بلكه بازگشت به فطرت آدمى است كه آن را كامل فرامىستاند.پس آدمى هنگامى كه به چيزى آگاهى مىيابد كه قبلاً نمىدانسته ناگزير بايد دربارهچگونگى اين آگاهى از خود پرسش كند و پيرامون ماهيت اين نور كه پرده ازناشناختهاى براى او برگرفته وجدان خويش را به سخن وادارد.
ويژگيهاى علم
آيا ممكناست علم با علم، شناخته شود؟ شايد اينسؤال در ذهن برخى مطرحشده باشد.
ما پيشتر گفتيم كه علم از احاطه منزّه است، زيرا همان عاملى است كهروشن مىكند وپرده برمىگيرد، ولىآيا اينكاشفمىتواند همانمكشوفهم باشد؟
آرى! ممكن است علم با علم، شناخته شود و به ديگر سخن علم پرده از خودبرگيرد.
دكارت مىگويد: "من مىانديشم پس هستم." يعنى من مىدانم و آگاهى دارمپس هستم، بلكه مفهوم آن چنين است كه من به علم خود به وجودم آگاهى دارم.اين سخن او صحيح است، زيرا اگر آدمى علم نمىداشت نمىتوانست به وجودشآگاهى يابد.
او به هنگام خواب نمىتواند به وجودش آگاهى پيدا كند، چنانكه بههنگام فراموشى، جهل و جنون به وجود خود اطمينان نمىيابد، ليكن هنگامى كهمىانديشد اطمينان پيدا مىكند كه وجود دارد.
به ديگر سخن: انسان مىداند و چون مىداند به علمش اطمينان مىيابد و اگر ازاو بپرسى: كه چهكسى گفتهاست كه تو موجود هستى؟ پاسخ مىدهد كهمن مىگويمكه موجود هستم و هنگامى كه از او مىپرسى: از كجا چنين چيزى را مىدانى؟پاسخت مىدهد: مادامى كه من مىانديشم و آگاهى دارم پس موجود هستم.
از اين جا براى ما روشن مىشود كه علم، پرده از پديدهها بر مىگيرد و درستىاين پديدهها را كشف مىكند، زيرا از "ويژگيهاى علم" آن است كه موجب مىشودآدمى بدون هيچ شك و ترديدى بدان اطمينان يابد ولذا آدمى هنگامى كه آگاهىمىيابد نمىتواند به اين آگاهى در جان خود ترديد نشانَد.
آنچه بايد بدان اشاره شود اين است كه آدمى هنگامى از علم، دورتر و دورترمىگردد كه بكوشد علم را با مفاهيم و الفاظ، تعريف و با اوصاف، توصيفش كند،زيرا "علم با تصوّرات و مفاهيم"، پرده از خود بر نمىگيرد، بلكه تنها با خود،خويش را كشف مىكند نَه با چيز ديگرى و اين نظير آن است كه كسى در روزىآفتابى چراغى در دست گيرد تا در پرتو آن خورشيد را كشف كند، غافل از آن كهخورشيد، خود، پرده از خويش بر مىگيرد.
از گذشته علم، علم را مىبيند و علم از طريق نشانههاى خود از علم پرده برمىگيرد.
آدمى توقّع ندارد كه با دست، گوش و يا زبانش، چشمش را ببينند، بلكهاين چشم است كه مىتواند با استفاده از آينه، چشم را ببيند.
هنگامى كه آدمى مىگويد من نمىدانستم پس آگاهى يافتم، يا بگويد نادان بودمو خداوند متعال اندك اندك به من علم ارمغان كرد و من آگاهى يافتم، در واقع در"پرتو علم" به "علم" رسيده است.
بنابراين علم، پرده از خويش بر مىگيرد و درذاتش غور ژرفانديشى مىكند و خود براى خويش منكشف مىشود.
اين حقيقتاز ويژگيهاى علم است و هر تعريفى از علم جز اين، ما را از خودِ علم دورتر و دورترمىكند.
علم، نشانههاى از خداوند
علم نشانهاى از نشانههاى خداوند است - و نامى از نامهاى او و آفريدهاى ازآفريدههاى خداوند است كه در اختيارش قرار دارد و هرگاه براى هر - و بر هر مقداركه بخواهد ارمغان مىكند.
انسان نمىتواند علم را بشناسد و بدان احاطه يابدوحتّى نمىتواند علم را توهّم و يا توصيف كند، مگر آن كه خداوند سبحانبخواهد، لذا آدمى به طريق اولى نخواهد توانست به خداوند علم آفرين، احاطهيابد.
ممكن است اين سؤال پيش آيد كه آيا ما مىتوانيم به چيزى اعتقاد داشته باشيمكه او را نمىبينيم و دانشمان بدان احاطه ندارد؟
ما در مقام پاسخ دهنده به اين پرسش مىگوييم: ويژگينهاى علم، همان است كهاز ذات علم پرده بر مىدارد، زيرا آدمى هنگامى كه اعتقاد مىيابد عاقل و يا عالماست در واقع به وجود عقل اعتراف مىكند و علم از نشانهها و دلايل آن است، لذااين پرسش را مطرح مىكند كه اگر عاقل نبوده باشم حركات غريبى را انجام مىدهمبيرون از حدّ معقول كه توجّه را به خود جلب مىكند و اگر عالم نبوده باشم پسچگونه هدايت مىيابم و چگونه راهم را باز مىشناسم؟ و چگونه...؟
بنابراين نشانهها، ويژگيها و صفات علم تنها از ذات علم پرده برمىگيرند درحالى كه نمىتوانند گوهر و كنه آن را بيان دارند و نيز آيات الهى وجود خداوندعزّوجلّ را براى انسان روشن مىكند و مكشوف مىدارد، بىآنكه كنه خالقش رابشناسد، يا اين كه به ذات خداوند خبير و عليم، احاطه پيدا كند، بلكه آدمى باعلمى كه بدو بخشيده شده از احاطه به مخلوقات خداوند مالك و قدّوس، ناتواناست، پس چگونه مىتواند به ذات خداوند عزّوجلّ كه از سطح فكر آدمى بدورواز دايره انديشه او بيرون است، احاطه يابد.
پس هر چه آدمى آن را توهّم كند خدانيست، زيرا خداوند سبحان، از احاطه منزّه است و ما خدا را نمىشناسيم، بلكهبه واسطه خداوند علم پيدا مىكنيم، زيرا علم ما به او احاطه ندارد و خداوندسبحان از هرگونه احاطه و توهّمى منزّه و بدور است.
پيوند ميان عقل و قرآن
هنگامى كه علم، ذات خود را بيان مىدارد و عقل پرده از ذات خويش برمىگيرد.
و صاحب علم و عقل در آيات قرآن كريم ژرف انديشى مىكند و دراحاديث پيامبرصلى الله عليه وآله و امامان معصومعليه السلام به بازكاوى مىپردازد، آدمى به حقيقتنورى پى مىبَرد كه خداوند بدو بخشيده و اين كه نور در قرآن، سخن پيامبرصلى الله عليه وآلهوامامانعليهم السلام نهفته است.
مفهوم اين سخن آن است كه در حقيقت، ميان "نورعلم" و "نور عقلى" كه آدمى از آن برخوردار است از يك سو و آنچه در قرآن كريم،در سخنان پيامبرصلى الله عليه وآله وامامانمعصومعليهم السلام، موجود مىباشد از سوى ديگر همخوانىوجود دارد.
بدون ترديد هر انسانى در نفس خويش حجّتى دارد و اين "حجّتِ درونى"هنگامى كه با "حجّت بيرونى"، همخوانى يابد دليل قانع كننده مىگردد براىانسان كه او را از هر گونه شك و ترديد در هر مسألهاى بدور بدارد.
از همين رو مىتوانيم بگوييم كه اين پيوند ريشهاى عميق و رابطه مستقيم ميان"عقل انسان و قرآن" دارد، لذا بزرگترين حجّت و آشكارترين دليل است بر اين كهقرآن كريم از سوى خداوند حكيم دانا و پروردگار متعال و سبحان فرود آمده است تا"حجّت درونى" را كه در نور علم از سوى خداوند سبحان جلوهگر است با "حجّتبيرونىِ" جلوهگر در قرآن كريم، همخوان سازد.
اين حقيقت مىتواند براى بسيارى از افراد كه قرآن را تلاوت مىكنند تجلّى يابدتا جايى كه، شاهد هستيم بعضى از آنها ديگر نمىتوانند به تلاوت خود ادامه دهندو حتّى شمارى از آنها به هنگام احساس يگانگى و اتحاد نور قرآن كريم و نور علموعقلى كه خداوند بديشان ارمغان كرده از هوش مىروند.
اين از آن روست كه نورقرآن هنگامى كه درژرفاى وجود او پرتو مىافشاند او در برابر عظمت الهى از همفرو مىپاشد و در وجدان و قلبش تابيدن مىگيرد و بدين ترتيب خداوند متعال باعظمت و كبريايى خود از خلال نور قرآن، متجلّى مىشود:
(لَوْ أَنزَلْنَا هذَا الْقُرْآنَ عَلَى جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خَاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ وَتِلْكَ الْأَمْثَالُ نَضْرِبُهَالِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ (61)).
"اگر اين قرآن را بر كوهى نازل مىكرديم، از خوف خدا آن را ترسيده و شكافخورده مىديدى و اين مثالهايى است كه براى مردم مىآوريم، شايد در آن بينديشند."
قرآن كريم مثالهايى مىآورَد و امورى را بيان مىكند كه براى آدمى ذكر بودهوعقلش بدان گشوده مىگردد، سپس عقل، خودش را كشف مىكند و در نتيجهآدمى در مىيابد كه در خويش نورى دارد.
شايد ما در بيش از سيصد جاى قرآنكريم اين مفهوم را درمىيابيم كه مىگويد: )أَفَلا تَذَكَّرُونَ( "آيا متذكّر نمىشويد؟"،)أَفَلاَ تُبْصِرُونَ( "آيا نمىبينيد؟"، )لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ( "شايد انديشه كنيد!"، )وَمَايَعْقِلُهَا إِلَّا الْعَالِمُونَ( "و جز دانايان آن را درك نمىكنند" و...
و بدين ترتيب خداوند، آفريننده، مخلوق عاقل خود را مخاطب قرار مىدهد تانور علم را در ضمير او بيفشاند و تابش و پرتوش را فزونى بخشد و در نتيجه آفاقحيات براى او گشوده مىگردد و آدمى در اين هنگام به واسطه بينشى كه خداوندمتعال بدو ارمغان كرده، يقين مىيابد كه قرآن كريم از سوى خداوند حكيم، عليم،پروردگار سبحان و متعال است.
بدين سان قرآن با انسان سخن مىگويد و با اينسخن، انديشه او را كه زيرِ تلّى از شهوات، هوسها، غفلت، دنيا دوستى و گرايشبه زندگىِ زمين نهفته برمىانگيزد و آن را نور مىگرداند و در اين هنگام است كهآدمى صاحب عقل مىگردد..
صاحب نورى كه در ژرفاى وجدان او و نهانگاه نفسو قلبش، تابيدن مىگيرد.
عقل، حجّت است
هنگامى كه آدمى در عملكردهاى خود، نور عقلش را حاكم مىگرداند - خواهناخواه - به راه حق ره مىيابد و از باطل دور مىگردد و هرگاه دعوتى را شنيد و اگرآن را با عقل موهبت شده از سوى خداوند سبحان همسو يافت بدان باور مىيابدواگر آن را با عقل خود ناهمسو يافت به كنارى مىنهد.
بنابراين عقل بر انسانواجب مىكند كه، به دعوت هر دعوتگرى گوش فرا دهد كه به سوى خدامىخوانَد، زيرا عقل حجّت واقعى انسان است و ما هنگامى كه به سخنان امامان،خطبهها و احاديث ايشان باز مىگرديم دلهايمان نور مىگيرد و گشايش مىيابد.
ايننهج البلاغه است كه آفاق خداشناسى را در لابلاى خود جاى داده است.
امامعلىعليه السلام در يكى از خطبههاى خود پس از حمد الهى مىفرمايد: "خداوندى كهصفتشرا حَدّى نيست تا بدان محدود گردد ونَهخود اورا صفتىاستموجود وثابتو او را وقت و زمانى نيست كه معيّن شده باشد و نَه او را مدّت درازى است.
خلايقرا بهقدرتوتوانايى خود بيافريد، بادها را بهسبب رحمتومهربانيشپراكنده كردحركت و جنبش زمين را به سنگهاى بزرگ و كوهها ميخ كوب واستوار گردانيد." (62)و نيز مىفرمايد: "خداوند سبحان زائيده نشده است تا در بزرگوارى با او شريكباشد و نزائيده است تا از بين رفته ميراثى باقى گذارد، وقت وزمان بر او تقدّمنجسته، زيادى و كمى پى در پى او را فرا نگرفته است، بلكه به سبب آنچه كه به مانموده از نشانههاى نظم آراسته و حكم استوار به خردها آشكار شده است." (63)
سخنان امام پرهيزگاران خداوند را با بصيرت ايمانى به ما مىنماياند و آفاقشناخت را به روى ما مىگشايد و راههاى رسيدن به ايمان به خداوند سبحان رإ؛تتزلآشكار مىكند.
هنگامى كه تاريخ براى ما از همّام سخن مىگويد كه امام متّقيانصفات پرهيزگاران را براى او بر مىشمرد و او از تأثير آن فريادى بر مىزند و مرده برزمين مىافتد، در مىيابيم كه چگونه خداوند سبحان در پرتو كلمات امام علىعليه السلامبر بنده مؤمن خويش تجلّى مىيابد.
اين "عيون اخبار الرضاعليه السلام" جُنگ عظيم عرفان است كه بسيارى از حقايق را باشيوه و بيانى ساده بيان مىكند تا بجايى كه تقريباً همه سطوح را در بر مىگيرد؛حقايقى با مفاهيم و درونمايهاى بس عميق كه حتّى انديشمندان در خرده گرفتن ازآن ناتوانند و اين از ويژگيهاى اهل البيتعليه السلام است، زيرا آنها دومين ثقلى هستند كهپيامبر اكرمصلى الله عليه وآله فرموده است: "من در ميان شما دو ثقل به يادگار مىنهم، كتاب خداو عترتم كه همان اهل بيت من هستند."
در اين بحث آنچه خالى از فايده نيستاشاره بهاين نكته پيشگفته است كه فلسفهيونان باستان در روزگار امام رضاعليه السلام در سرزمينهاى اسلامى انتشار داشته استوفلاسفه گرد حضرت رضاعليه السلام بودهاند و با ايشان بحث و گفتگو مىكردهاند كه ازجمله آنها "صائبى و ديصانى" يهودى بودهاند، چنانكه علماى مسيحيت وحتّىزنادقه، براى بحث خدمت ايشان مىرسيدند و شايد "ابن سكيت" نحوى معروفيكى از همين فلاسفهاى باشد كه با امامعليه السلام مباحثه مىكرد.
امامعليه السلام چنانكه درروايتى آمده فرمود:
خداوند تبارك و تعالى محمّد را در زمانى برانگيخت كه رايجترين چيزى در آنروزگار ايراد خطابه و سخنرانى و گمان مىكنم كه فرمود شعر بود و با آمدن كتابخداوند عزّوجل، مواعظ و احكام آن همه اين سخنان باطل شد و حجّت برايشانثابت گشت.
در اين جا ابن سكيت عرض كرد: به خدا قسم هرگز روزى چون امروزنديدهام، امروز حجّت خدا بر خلق كدام است؟ امامعليه السلام فرمود: تو با عقل خودمىتوانى كسى را كه نسبت به خدا درست و صادق است بشناسى و او را تصديقكنى، چنانكه مىتوانى دروغزن به خدا را بشناسى وبه تكذيبشپردازى.ابن سكيت گفت: به خدا اين همان پاسخ مطلوب است (64).
پس آدمى هرگاه به عقلخود روى آورَد اين عقل، او را به خير فرمان مىدهد و از شر، بازش مىدارد، پاكيهارا براى او روا و پستيها را براى او ناروا مىگرداند.
در اين جا عاقل در مىيابد كه نورقرآن، نور موجود خود را شكل مىدهد و بدين سان آدمى اعتراف مىكند كه عقلاز سوى خداوند سبحان است و قرآن نيز از سوى پروردگار عزّوجلّ.
امّا هنگامى كه آدمى نور عقل را از كف بنهد و در پى اوهام سرگشتگى و غرور،روان گردد ديگر حجّتى را در اختيار ندارد و ديگر خاموشى خواهد بود كه قادر بهدرك امور خويش نيست.
اين ابن ابى العوجاء - لعنة اللَّه - است كه زنديق زيستوزنديق مُرد؛ مردى كه بردلش مُهر خورده بود.
او به خدمت امام صادقعليه السلاممىرسيد و با ايشان مباحثه مىكرد و در پايان از كلام عاجز مىمانْد و خاموشىمىگزيد و اطرافيانش او را مسخره مىكردند و به ريشخندش مىگرفتند، زيرامىديدند كسى را كه هيچ كس نمىتواند او را در مجادله غالب شود چگونه هماينك در برابر حجّتى ترك لباز سخن فرو بسته است.
او به اطرافيان خودمىگفت: واى بر شما، چيزى نمانده بود كه خدا را ميان خود و او ببينم. (65)
ولى همان گونه كه گفتيم قلب او فروبسته و از كينه آكنده بود و نور عقل را از كفنهاده و در نتيجه از حجّت، بركنار بود.
جلوگيرى از جهل
شايد كسى درباره رابطه ميان علم و عقل پرسش به ميان آورَد و اين سؤال راطرح كند كه: عقل چيست و علم كدام است؟
"عقل" همان نورى است كه خداوند متعال به انسان بخشيده است و در حالىكه "علم" پرتوى از پرتوهاى اين نور است، چنانكه ايمان، اراده و قدرت نيزپرتوهايى از آن هستند.
براين اساس علم، بدور از عقل نيست، زيرا هردو يك چيزهستند و نورى كه ظلم را براى انسان زشت مىشمارد همان عقل است، بلكهمىتوان گفت آن چيزى نيست مگر علم به زشتى ظلم.
و نيز عاملى كه اجتماعنقيضين را براى انسان محال مىشمارد همان عقل است، يا مىتوان گفت: علم بهمحال بودن اجتماع نقيضين.
اگر چه در اين جا تعبير، متفاوت است، ولى قصد،انديشه و نور، يكى هستند.
"نورى" كه انسان را از اشتباهات و لغزشها حفظمىكند همان "عقل" هست.
پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله مىفرمايد: "عقل، نگهدارنده انسان ازجهل است. (66)"
امّا چگونهعقل، دانسته مىشود؟ ويا به ديگر سخن، شخص چگونه در مىيابدكه عاقل است يا نَه؟ آيا مىتوان با به كارگيرى اشعه ليزر و يا ابزار آزمايشگاهى اعماز تجزيه خون و جز آن كه در دانش نوين مطرح است به پاسخ اين پرسش رسيد؟
ما معتقديم كه عقل نشانههايى دارد.
هنگامى كه آدمى، انسان صادقىاست و بهوعده خود وفا مىكند و نيكى به جاى مىآورَد و بدى را كنار مىنهد عاقل خواهدبود و در غير اين صورت خير.
بنابراين نشانههاى عقل حكايت از وجود عقلدارند، چنانكه نشانههاى علم، دليل وجود علم هستند و دليل ديگرى جز آن دركار نيست.
همان گونه كه ما نمىتوانيم علم را بدور از نشانههاى آن توصيف كنيمعقل را نيز نمىتوانيم با چشمپوشى از نشانههايش تعريف كنيم.
پيامبر اكرمصلى الله عليه وآلهوامامان معصومعليه السلام عقل را در پرتو نشانهها، دلايل و علامات آن به ما مىشناسانندو ما هر گاه در نشانههاى عقل و علم، ژرف بينديشيم هر دو را درمىيابيم و هرگاهعلم را دريافتيم پديدههاى بسيارى را در مىيابيم كه به خواست خدا آنها را بيانخواهيم كرد.
فضيلت عقل
از آنچه كه گفته شد روشن مىگردد كه آدمى ناگزير بايد به نفس خويش بازگردد تاآن را بشناسد و درست را از نادرست جدا كند و اين را از ديگران انتظار نداشتهباشد.
در اين هنگام است كه او بر گوهر، نايل آمده و چراغ را به دست آورده است،زيرا آن كه طالب نور بيشتر است بايد به سوخت چراغ بيفزايد تا پرتوش افشان شودو همه جاى اتاق را در برگيرد و اين بهتر از آن خواهد بود كه نور را تغيير زاويه دهيميا رنگ اتاق را دگرگون سازيم.
آدمى بايد بر نور عقلش بيفزايد، كه چيزى بافضيلتتر از عقل در انسان سامان نيافته است.
شايد داستان حضرت آدمعليه السلامدليلى باشد بر فضيلت عقل.
"آنگاه كه جبرئيل بر او فرود آمد و گفت: اى آدم! منمأمور هستم تو را در گزينش يكى از ميان سه چيز، مخيّر كنم.
يكى را برگزينودوتاى ديگر را رها كن.
آدم به او گفت: اى جبرئيل! اين سه كدام است؟ جبرئيلگفت: عقل، شرم و دين.
آدم گفت: من عقل را برگزيدم.
جبرئيل به حيا و دينگفت باز گرديد.
آن دو به جبرئيل گفتند: اى جبرئيل! به ما دستور داده شده استهر كجا كه عقل هست ما نيز با او باشيم.
جبرئيل گفت: خوددانيد و با گفتن اين جمله به آسمان رفت." (67) پس ايمان باعقل است و علم با عقل و تقوى با عقل و همه صفات خير با عقل است.
از موسى بن جعفر به نقل از پدرش جعفر بن محمّد به نقل از پدرش محمد بنعلى به نقل از پدرش على بن الحسين به نقل از پدرش حسين بن على به نقل ازپدرش اميرالمؤمنين على بن ابى طالب )عليهم السلام جميعاً( آمده است كهفرمود: "پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله فرموده است: همانا خداوند عقل را از نورى آفريد كه درخزانه مكنون او در علم سابقش نهفته بود كه هيچ پيامبر مرسل يا فرشته مقرّبى بدانآگاهى نداشت، پس علم را نفس آن قرار داد، فهم را روح آن، زهد را سر آن، شرمرا چشم آن، حكمت را زبان آن، رأفت را دهان آن، رحمت را قلب آن و سپس آن راباده چيز نيرو بخشيد: يقين، ايمان، صدق، آرامش، اخلاص، رفق، بخشش،قناعت، تسليم و شكر.
آنگاه خداوند عزّ وجلّ به عقل فرمود: پشت كن و او پشتكرد، سپس فرمود: روى آور و او روى آورد.
سپس به آن فرمود: سخن بگو و آنگفت: ستايش از آن خداوندى است كه نَه ضدّى دارد و نَه مانندى، نه شبيهى داردو نه همسنگى، نه همسانى دارد و نه مثلى؛ خداوندى كه هر چيزى در برابرعظمت او خاضع و خوار است.
خداوند تبارك و تعالى فرمود: سوگند به عزّتوجلالم آفريدهاى نيافريدم كه از تو نيكوتر، فرمانبرتر، والاتر، شريفتر و ارجمندترباشد، به وسيله تو يكتا دانسته مىشوم، پرستش و خوانده مىشوم، با تو اميد بردهمىشوم، با تو طلب مىشوم، با تو ترسيده مىشوم و با تو از من حذر مىكنند،پاداش و كيفر باتو داده مىشود.
در اين هنگام عقل باروى بهسجده افتاد وسجدهاشهزار سال به طول انجاميد.
پس از آن خداوند تبارك و تعالى فرمود: سرت را بالابياور و هر چه مىخواهى بخواه كه داده مىشوى و شفاعت هر كه را خواهى بكنكهپذيرفته مىافتد.
عقل سر بالا آورد وعرض كرد: خدايا از تو مىخواهم مرا شفيعكسى قرار دهى كه مرا در او نهادهاى.
خداوند عزّوجلّ به فرشتگان خود فرمود:شما را گواه مىگيرم كه او را شفيع كسى قرار دادم كه در او آفريدمش." (68)
اين عقل و فضيلت و جايگاه آن است و اين هم نشانههاى آن و هرگاه اين ويژگيهادر انسانىيافت شود عاقلخواهد بود وعقل جوهرىاست برتراز هر جوهر ديگرى.
در حديث ديگرى به نقل از امام صادقعليه السلام آمده است كه فرمود: "عقل مرد درسه چيز هويداست؛ در طول ريش او و نقش انگشترى او و كينه او." (69)
اما درباره طول ريش بدون ترديد بايد آن را گواه طبيعت عقل مرد دانستونمونههاى مبتذل در تراشيدن ريش را كه امروزه در جوامع غربى مىبينيم چيزىنيست، مگر دليل بر طبيعت عقل آنها، زيرا چنانكه پيشتر گفتيم عقل چيزى نيستكه بتوانى آن را كشف كنى، بلكه آن گونه كه امام صادق مىفرمايد بايد از خلالنشانههايش پرده از آن برگيرى.
اما نقش انگشترى بدون ترديد بر شخصيت صاحب آن دلالت دارد، زيرا برخىنمادى خاص را بر مىگزينند تا بر انگشتر خود نقش كنند و اين نماد در حقيقتبيانگر پستى يا والايى صاحب آن است، بعضى از آنها لقب زيبا و والايى براى خودبر مىگزينند، يا مجموعهاى از سورهها و يا آيات قرآنى را برانگشترى خود نقشمىكنند و برخى ديگر لقبى زشت را برانگشتر، حكّ مىكنند و اينها همهعملكردهايى است كه از ماهيت آن انسان، سطح، طبيعت عقل و گستره انديشه اوحكايت دارند.
لقبها، كنيهها و نامهايى كه آدمى براى خود بر مىگزيند يا به ديگراناطلاق مىكند نيز چنين است.
در حديث ديگرى آمده است: "هرگاه بر آن شديد عقل فردى را در مجلسىبيازماييد در لابلاى سخن خود با او از امورى بگوئيد كه واقعيت ندارد پس اگر اواين سخن را انكار كرد عاقل است و اگر تصديقش نمود احمق است." (70) چنانكه گفتهشده است: با عاقل در امورى سخن بگو كه عقلانى نيست، اگر تصديقش كرد عقلندارد، زيرا يك جلسه يا يك گفتگو كافى است كه از خلال عملكردهاى يك انسان،يا با نشانهها و دلايل عقل به عقل او آگاهى يابى.
پس عقل با دلايل و نشانههاىخود كشف مىشود نَه با توصيف و توهّم.