اصول حكمت اسلامى و ديدگاههاى فلسفه بشرى

آيت الله سيد محمد تقی مدرسی

- ۴ -


بخش دوّم منابع حكمت‏

فصل اوّل : علم، پرتو عقل‏

علم در بينش قرآنى همان نور الهى‏است كه واسطه ميان نفس بشرى وموجودات‏است، زيرا موجودات ذاتاً پرتوافشان و نورانى نيستند و انسان نيز به سان يك‏موجود ذاتاً نور نيست‏واگر چنين‏بود بايد هر چيز را در هر زمان مى‏دانست وهيچگاه‏چيزى از او پنهان نمى‏ماند و اشياء نيز اگر ذاتاً نور بودند در هر زمان براى آدمى،شناخته شده مى‏بودند، ليكن اشياء ذاتاً تاريك هستند و انسان، ذاتاً نادان است‏مگر آن كه خداوند عزّوجلّ نورش را در دل هر يك از بندگانش كه خواهد بيفكند.

پس نور علمى كه خداوند سبحان آن را هرگاه كه خواهد و به ميزانى كه اراده‏مى‏كند به آدمى مى‏بخشد، همان عاملى است كه حقايق را به گونه‏اى مستقيم،شهودى و حضورى، براى انسان كشف مى‏كند و به ديگر سخن مى‏توان گفت ازويژگيها و امتيازات علم، آن است كه اشياء را به گونه‏اى مستقيم ولى بى‏هيچ‏واسطه‏اى كشف مى‏كند و آدمى مى‏تواند در پرتو آن، پرده از پديده‏ها برگيرد و آنهارا مشاهده كند و بلكه نزد خود حاضر گرداند. از اين جا روشن مى‏شود كه علم،صورت پديده‏ها در ذهن آدمى نيست تا پرسيده شود آيا اين صورت با آن پديده‏هاهمخوانى دارد يا خير؟ آرى! تصوّر در انسان موجود است و او مى‏تواند چيزى راتصوّر، يا توّهم و يا تخيّل كند، ولى اين تصوّر و توهّم، علم به آن چيز تلقّى‏نمى‏شود. براى مثال انسان مى‏تواند دريايى از جيوه را تخيّل كند كه قايقى از نقره كه‏انسانى از ياقوت آن را مى‏راند اين دريا را مى‏شكافد، يا حتّى مى‏تواند چنين‏صورتى را بر لوحى نقش كند، يا آن را به شعر، يا سرود و يا نمايشنامه در آورَد، امّااين پندار، علم نيست و صرفاً يك گمان است و گمان، هيچ لايه‏اى از حقيقت رادربر نمى‏گيرد.

چنانكه آدمى مى‏تواند پديده‏ها را تصوّر كند، او مى‏تواند پديده‏ها را نيز تصديق‏كند با اين تفاوت كه "تصوّر" امرى بسيط است و "تصديق" حكم بر دو امرمى‏باشد. پس آدمى مى‏تواند گمان كند كه مثلاً خداواره است يا والاترين خداونداست، چنانكه فرعون و نمرود چنين مى‏پنداشتند، ولى اين تصديق، علم نيست،زيرا با واقعيت خارجى ناهمخوان مى‏باشد. "علم" آن است كه حقايق و پديده‏هابه گونه‏اى ظاهر و حاضر، كشف شوند. براى مثال انسانى كه به هنگام شب درمى‏يابد هم اينك شب است اين نَه تصوّرى است در ذهن او، و نَه تصديقى است‏در نزد او، بلكه كشف، ظهور و حضور شى‏ء براى اوست.

اين ديدگاه اگر چه از سوى بسيارى از فلاسفه قديم و جديد - مانند دكارت ازفلاسفه متأخر غربى - مورد اعتراف قرار گرفته است، ولى پيش از اينها بايد آن را درشمار بينشهاى اسلامى دانست كه كمال نيافته و شكل نگرفته، مگر در قرآن كريم،احاديث نبوى و اهل بيت‏عليهم السلام. پس آيات قرآن كريم، احاديث پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله‏وامامان اهل بيت‏عليهم السلام هستند كه اين حقيقت را براى ما بيان داشته‏اند كه "حقيقت‏علم" نورى است كه خداوند سبحان آن را در دل هر يك از بندگانش كه خواهدبيفكند.

خداوند مى‏فرمايد:

(عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ (54)).

"به انسان آن آموخت كه نمى‏دانست."

(خَلَقَ الْإِنسَانَ * عَلَّمَهُ الْبَيَانَ (55)).

"انسان را آفريد و بدو بيان آموخت."

(... آتَيْنَاهُ رَحْمَةً مِنْ عِندِنَا وَعَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْماً (56)).

"... رحمتى از نزد خود بدو داديم و از نزد خود بدو علم، آموختيم."

(...وَفَوْقَ كُلِّ ذِي عِلْمٍ عَلِيمٌ (57)).

"...و برتر از هر صاحب علمى، عالمى است."

خداوند از بندگانش مى‏خواهد از او علم بيشترى بطلبند:

(...وَقُل رَبِّ زِدْنِي عِلْماً (58)).

"...و بگو خداى من! بر علم من بيفزاى."

و خداوند عزّوجلّ همان است كه علم را به مقدارى كه بخواهد عطا مى‏فرمايد:

(...وَمَا أُوتِيتُم مِّنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِيل (59)).

"و از علم، جز اندكى داده نشديد..."

ما اگر در واژه "اوتيتم"، يعنى داده شديد در اين آيه شريفه ژرف‏انديشى كنيم‏وبر مفهوم آن آگاهى يابيم درك مى‏كنيم كه علم چيزى جزء انسان نيست، بلكه بدوافزوده شده است و از سوى خداوند متعال بدو بخشيده شده و خداوند سبحان‏همان كسى است كه علم را عطا مى‏كند و بر اساس حكمتش هرگاه بخواهد به‏انسانى علم اندك مى‏دهد و هرگاه بخواهد اين موهبت را از آدمى مى‏ستاند.

در اين جا اين پرسش مطرح مى‏شود كه آيا آدمى مى‏تواند پس از اين إدّعا كند كه‏با گذشت زمان دانش‏او همچنان فزونى مى‏گيرد تا جايى كه داناتر و داناتر مى‏گردد؟شايد اين نيز تصوّر خطايى باشد، زيرا آدمى هنگام خواب و هنگام فراموشى‏وهنگام خشم علمش را فراموش مى‏كند. خداوند سبحان مى‏فرمايد:

(وَمَن نُعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ فِي الْخَلْقِ... (60)).

"هر كه را عمر دراز دهيم، در آفرينش دگرگونش كنيم...".

پس اراده خداوند سبحان مقدّر فرموده كه آدمى علم خود را از كف بنهد و اين‏امرى وجدانى‏است كه به‏فطرت و وجدان آدمى‏ارتباط دارد وسخن ومثال نمى‏تواندآن را در بر گيرد، بلكه بازگشت به فطرت آدمى است كه آن را كامل فرامى‏ستاند.پس آدمى هنگامى كه به چيزى آگاهى مى‏يابد كه قبلاً نمى‏دانسته ناگزير بايد درباره‏چگونگى اين آگاهى از خود پرسش كند و پيرامون ماهيت اين نور كه پرده ازناشناخته‏اى براى او برگرفته وجدان خويش را به سخن وادارد.

ويژگيهاى علم‏

آيا ممكن‏است علم با علم، شناخته شود؟ شايد اين‏سؤال در ذهن برخى مطرح‏شده باشد. ما پيشتر گفتيم كه علم از احاطه منزّه است، زيرا همان عاملى است كه‏روشن مى‏كند وپرده برمى‏گيرد، ولى‏آيا اين‏كاشف‏مى‏تواند همان‏مكشوف‏هم باشد؟

آرى! ممكن است علم با علم، شناخته شود و به ديگر سخن علم پرده از خودبرگيرد.

دكارت مى‏گويد: "من مى‏انديشم پس هستم." يعنى من مى‏دانم و آگاهى دارم‏پس هستم، بلكه مفهوم آن چنين است كه من به علم خود به وجودم آگاهى دارم.اين سخن او صحيح است، زيرا اگر آدمى علم نمى‏داشت نمى‏توانست به وجودش‏آگاهى يابد. او به هنگام خواب نمى‏تواند به وجودش آگاهى پيدا كند، چنانكه به‏هنگام فراموشى، جهل و جنون به وجود خود اطمينان نمى‏يابد، ليكن هنگامى كه‏مى‏انديشد اطمينان پيدا مى‏كند كه وجود دارد.

به ديگر سخن: انسان مى‏داند و چون مى‏داند به علمش اطمينان مى‏يابد و اگر ازاو بپرسى: كه چه‏كسى گفته‏است كه تو موجود هستى؟ پاسخ مى‏دهد كه‏من مى‏گويم‏كه موجود هستم و هنگامى كه از او مى‏پرسى: از كجا چنين چيزى را مى‏دانى؟پاسخت مى‏دهد: مادامى كه من مى‏انديشم و آگاهى دارم پس موجود هستم.

از اين جا براى ما روشن مى‏شود كه علم، پرده از پديده‏ها بر مى‏گيرد و درستى‏اين پديده‏ها را كشف مى‏كند، زيرا از "ويژگيهاى علم" آن است كه موجب مى‏شودآدمى بدون هيچ شك و ترديدى بدان اطمينان يابد ولذا آدمى هنگامى كه آگاهى‏مى‏يابد نمى‏تواند به اين آگاهى در جان خود ترديد نشانَد.

آنچه بايد بدان اشاره شود اين است كه آدمى هنگامى از علم، دورتر و دورترمى‏گردد كه بكوشد علم را با مفاهيم و الفاظ، تعريف و با اوصاف، توصيفش كند،زيرا "علم با تصوّرات و مفاهيم"، پرده از خود بر نمى‏گيرد، بلكه تنها با خود،خويش را كشف مى‏كند نَه با چيز ديگرى و اين نظير آن است كه كسى در روزى‏آفتابى چراغى در دست گيرد تا در پرتو آن خورشيد را كشف كند، غافل از آن كه‏خورشيد، خود، پرده از خويش بر مى‏گيرد.

از گذشته علم، علم را مى‏بيند و علم از طريق نشانه‏هاى خود از علم پرده برمى‏گيرد. آدمى توقّع ندارد كه با دست، گوش و يا زبانش، چشمش را ببينند، بلكه‏اين چشم است كه مى‏تواند با استفاده از آينه، چشم را ببيند.

هنگامى كه آدمى مى‏گويد من نمى‏دانستم پس آگاهى يافتم، يا بگويد نادان بودم‏و خداوند متعال اندك اندك به من علم ارمغان كرد و من آگاهى يافتم، در واقع در"پرتو علم" به "علم" رسيده است. بنابراين علم، پرده از خويش بر مى‏گيرد و درذاتش غور ژرف‏انديشى مى‏كند و خود براى خويش منكشف مى‏شود. اين حقيقت‏از ويژگيهاى علم است و هر تعريفى از علم جز اين، ما را از خودِ علم دورتر و دورترمى‏كند.

علم، نشانه‏هاى از خداوند

علم نشانه‏اى از نشانه‏هاى خداوند است - و نامى از نامهاى او و آفريده‏اى ازآفريده‏هاى خداوند است كه در اختيارش قرار دارد و هرگاه براى هر - و بر هر مقداركه بخواهد ارمغان مى‏كند. انسان نمى‏تواند علم را بشناسد و بدان احاطه يابدوحتّى نمى‏تواند علم را توهّم و يا توصيف كند، مگر آن كه خداوند سبحان‏بخواهد، لذا آدمى به طريق اولى‏ نخواهد توانست به خداوند علم آفرين، احاطه‏يابد.

ممكن است اين سؤال پيش آيد كه آيا ما مى‏توانيم به چيزى اعتقاد داشته باشيم‏كه او را نمى‏بينيم و دانشمان بدان احاطه ندارد؟

ما در مقام پاسخ دهنده به اين پرسش مى‏گوييم: ويژگينهاى علم، همان است كه‏از ذات علم پرده بر مى‏دارد، زيرا آدمى هنگامى كه اعتقاد مى‏يابد عاقل و يا عالم‏است در واقع به وجود عقل اعتراف مى‏كند و علم از نشانه‏ها و دلايل آن است، لذااين پرسش را مطرح مى‏كند كه اگر عاقل نبوده باشم حركات غريبى را انجام مى‏دهم‏بيرون از حدّ معقول كه توجّه را به خود جلب مى‏كند و اگر عالم نبوده باشم پس‏چگونه هدايت مى‏يابم و چگونه راهم را باز مى‏شناسم؟ و چگونه...؟

بنابراين نشانه‏ها، ويژگيها و صفات علم تنها از ذات علم پرده برمى‏گيرند درحالى كه نمى‏توانند گوهر و كنه آن را بيان دارند و نيز آيات الهى وجود خداوندعزّوجلّ را براى انسان روشن مى‏كند و مكشوف مى‏دارد، بى‏آنكه كنه خالقش رابشناسد، يا اين كه به ذات خداوند خبير و عليم، احاطه پيدا كند، بلكه آدمى باعلمى كه بدو بخشيده شده از احاطه به مخلوقات خداوند مالك و قدّوس، ناتوان‏است، پس چگونه مى‏تواند به ذات خداوند عزّوجلّ كه از سطح فكر آدمى بدورواز دايره انديشه او بيرون است، احاطه يابد. پس هر چه آدمى آن را توهّم كند خدانيست، زيرا خداوند سبحان، از احاطه منزّه است و ما خدا را نمى‏شناسيم، بلكه‏به واسطه خداوند علم پيدا مى‏كنيم، زيرا علم ما به او احاطه ندارد و خداوندسبحان از هرگونه احاطه و توهّمى منزّه و بدور است.

پيوند ميان عقل و قرآن‏

هنگامى كه علم، ذات خود را بيان مى‏دارد و عقل پرده از ذات خويش برمى‏گيرد. و صاحب علم و عقل در آيات قرآن كريم ژرف انديشى مى‏كند و دراحاديث پيامبرصلى الله عليه وآله و امامان معصوم‏عليه السلام به بازكاوى مى‏پردازد، آدمى به حقيقت‏نورى پى مى‏بَرد كه خداوند بدو بخشيده و اين كه نور در قرآن، سخن پيامبرصلى الله عليه وآله‏وامامان‏عليهم السلام نهفته است. مفهوم اين سخن آن است كه در حقيقت، ميان "نورعلم" و "نور عقلى" كه آدمى از آن برخوردار است از يك سو و آنچه در قرآن كريم،در سخنان پيامبرصلى الله عليه وآله وامامان‏معصوم‏عليهم السلام، موجود مى‏باشد از سوى ديگر همخوانى‏وجود دارد.

بدون ترديد هر انسانى در نفس خويش حجّتى دارد و اين "حجّتِ درونى"هنگامى كه با "حجّت بيرونى"، همخوانى يابد دليل قانع كننده مى‏گردد براى‏انسان كه او را از هر گونه شك و ترديد در هر مسأله‏اى بدور بدارد.

از همين رو مى‏توانيم بگوييم كه اين پيوند ريشه‏اى عميق و رابطه مستقيم ميان"عقل انسان و قرآن" دارد، لذا بزرگترين حجّت و آشكارترين دليل است بر اين كه‏قرآن كريم از سوى خداوند حكيم دانا و پروردگار متعال و سبحان فرود آمده است تا"حجّت درونى" را كه در نور علم از سوى خداوند سبحان جلوه‏گر است با "حجّت‏بيرونىِ" جلوه‏گر در قرآن كريم، همخوان سازد.

اين حقيقت مى‏تواند براى بسيارى از افراد كه قرآن را تلاوت مى‏كنند تجلّى يابدتا جايى كه، شاهد هستيم بعضى از آنها ديگر نمى‏توانند به تلاوت خود ادامه دهندو حتّى شمارى از آنها به هنگام احساس يگانگى و اتحاد نور قرآن كريم و نور علم‏وعقلى كه خداوند بديشان ارمغان كرده از هوش مى‏روند. اين از آن روست كه نورقرآن هنگامى كه درژرفاى وجود او پرتو مى‏افشاند او در برابر عظمت الهى از هم‏فرو مى‏پاشد و در وجدان و قلبش تابيدن مى‏گيرد و بدين ترتيب خداوند متعال باعظمت و كبريايى خود از خلال نور قرآن، متجلّى مى‏شود:

(لَوْ أَنزَلْنَا هذَا الْقُرْآنَ عَلَى‏ جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خَاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ وَتِلْكَ الْأَمْثَالُ نَضْرِبُهَالِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ (61)).

"اگر اين قرآن را بر كوهى نازل مى‏كرديم، از خوف خدا آن را ترسيده و شكاف‏خورده مى‏ديدى و اين مثالهايى است كه براى مردم مى‏آوريم، شايد در آن بينديشند."

قرآن كريم مثالهايى مى‏آورَد و امورى را بيان مى‏كند كه براى آدمى ذكر بوده‏وعقلش بدان گشوده مى‏گردد، سپس عقل، خودش را كشف مى‏كند و در نتيجه‏آدمى در مى‏يابد كه در خويش نورى دارد. شايد ما در بيش از سيصد جاى قرآن‏كريم اين مفهوم را درمى‏يابيم كه مى‏گويد: )أَفَلا تَذَكَّرُونَ( "آيا متذكّر نمى‏شويد؟"،)أَفَلاَ تُبْصِرُونَ( "آيا نمى‏بينيد؟"، )لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ( "شايد انديشه كنيد!"، )وَمَايَعْقِلُهَا إِلَّا الْعَالِمُونَ( "و جز دانايان آن را درك نمى‏كنند" و...

و بدين ترتيب خداوند، آفريننده، مخلوق عاقل خود را مخاطب قرار مى‏دهد تانور علم را در ضمير او بيفشاند و تابش و پرتوش را فزونى بخشد و در نتيجه آفاق‏حيات براى او گشوده مى‏گردد و آدمى در اين هنگام به واسطه بينشى كه خداوندمتعال بدو ارمغان كرده، يقين مى‏يابد كه قرآن كريم از سوى خداوند حكيم، عليم،پروردگار سبحان و متعال است. بدين سان قرآن با انسان سخن مى‏گويد و با اين‏سخن، انديشه او را كه زيرِ تلّى از شهوات، هوسها، غفلت، دنيا دوستى و گرايش‏به زندگىِ زمين نهفته برمى‏انگيزد و آن را نور مى‏گرداند و در اين هنگام است كه‏آدمى صاحب عقل مى‏گردد.. صاحب نورى كه در ژرفاى وجدان او و نهانگاه نفس‏و قلبش، تابيدن مى‏گيرد.

عقل، حجّت است‏

هنگامى كه آدمى در عملكردهاى خود، نور عقلش را حاكم مى‏گرداند - خواه‏ناخواه - به راه حق ره مى‏يابد و از باطل دور مى‏گردد و هرگاه دعوتى را شنيد و اگرآن را با عقل موهبت شده از سوى خداوند سبحان همسو يافت بدان باور مى‏يابدواگر آن را با عقل خود ناهمسو يافت به كنارى مى‏نهد. بنابراين عقل بر انسان‏واجب مى‏كند كه، به دعوت هر دعوتگرى گوش فرا دهد كه به سوى خدامى‏خوانَد، زيرا عقل حجّت واقعى انسان است و ما هنگامى كه به سخنان امامان،خطبه‏ها و احاديث ايشان باز مى‏گرديم دلهايمان نور مى‏گيرد و گشايش مى‏يابد. اين‏نهج البلاغه است كه آفاق خداشناسى را در لابلاى خود جاى داده است. امام‏على‏عليه السلام در يكى از خطبه‏هاى خود پس از حمد الهى مى‏فرمايد: "خداوندى كه‏صفتش‏را حَدّى نيست تا بدان محدود گردد ونَه‏خود اورا صفتى‏است‏موجود وثابت‏و او را وقت و زمانى نيست كه معيّن شده باشد و نَه او را مدّت درازى است. خلايق‏را به‏قدرت‏وتوانايى خود بيافريد، بادها را به‏سبب رحمت‏ومهربانيش‏پراكنده كردحركت و جنبش زمين را به سنگ‏هاى بزرگ و كوهها ميخ كوب واستوار گردانيد." (62)و نيز مى‏فرمايد: "خداوند سبحان زائيده نشده است تا در بزرگوارى با او شريك‏باشد و نزائيده است تا از بين رفته ميراثى باقى گذارد، وقت وزمان بر او تقدّم‏نجسته، زيادى و كمى پى در پى او را فرا نگرفته است، بلكه به سبب آنچه كه به مانموده از نشانه‏هاى نظم آراسته و حكم استوار به خردها آشكار شده است." (63)

سخنان امام پرهيزگاران خداوند را با بصيرت ايمانى به ما مى‏نماياند و آفاق‏شناخت را به روى ما مى‏گشايد و راههاى رسيدن به ايمان به خداوند سبحان رإ؛ت‏ت‏زلآشكار مى‏كند. هنگامى كه تاريخ براى ما از همّام سخن مى‏گويد كه امام متّقيان‏صفات پرهيزگاران را براى او بر مى‏شمرد و او از تأثير آن فريادى بر مى‏زند و مرده برزمين مى‏افتد، در مى‏يابيم كه چگونه خداوند سبحان در پرتو كلمات امام على‏عليه السلام‏بر بنده مؤمن خويش تجلّى مى‏يابد.

اين "عيون اخبار الرضاعليه السلام" جُنگ عظيم عرفان است كه بسيارى از حقايق را باشيوه و بيانى ساده بيان مى‏كند تا بجايى كه تقريباً همه سطوح را در بر مى‏گيرد؛حقايقى با مفاهيم و درونمايه‏اى بس عميق كه حتّى انديشمندان در خرده گرفتن ازآن ناتوانند و اين از ويژگيهاى اهل البيت‏عليه السلام است، زيرا آنها دومين ثقلى هستند كه‏پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله فرموده است: "من در ميان شما دو ثقل به يادگار مى‏نهم، كتاب خداو عترتم كه همان اهل بيت من هستند."

در اين بحث آنچه خالى از فايده نيست‏اشاره به‏اين نكته پيشگفته است كه فلسفه‏يونان باستان در روزگار امام رضاعليه السلام در سرزمينهاى اسلامى انتشار داشته است‏وفلاسفه گرد حضرت رضاعليه السلام بوده‏اند و با ايشان بحث و گفتگو مى‏كرده‏اند كه ازجمله آنها "صائبى و ديصانى" يهودى بوده‏اند، چنانكه علماى مسيحيت وحتّى‏زنادقه، براى بحث خدمت ايشان مى‏رسيدند و شايد "ابن سكيت" نحوى معروف‏يكى از همين فلاسفه‏اى باشد كه با امام‏عليه السلام مباحثه مى‏كرد. امام‏عليه السلام چنانكه درروايتى آمده فرمود:

خداوند تبارك و تعالى‏ محمّد را در زمانى برانگيخت كه رايج‏ترين چيزى در آن‏روزگار ايراد خطابه و سخنرانى و گمان مى‏كنم كه فرمود شعر بود و با آمدن كتاب‏خداوند عزّوجل، مواعظ و احكام آن همه اين سخنان باطل شد و حجّت برايشان‏ثابت گشت. در اين جا ابن سكيت عرض كرد: به خدا قسم هرگز روزى چون امروزنديده‏ام، امروز حجّت خدا بر خلق كدام است؟ امام‏عليه السلام فرمود: تو با عقل خودمى‏توانى كسى را كه نسبت به خدا درست و صادق است بشناسى و او را تصديق‏كنى، چنانكه مى‏توانى دروغ‏زن به خدا را بشناسى وبه تكذيبش‏پردازى.ابن سكيت گفت: به خدا اين همان پاسخ مطلوب است (64). پس آدمى هرگاه به عقل‏خود روى آورَد اين عقل، او را به خير فرمان مى‏دهد و از شر، بازش مى‏دارد، پاكيهارا براى او روا و پستيها را براى او ناروا مى‏گرداند. در اين جا عاقل در مى‏يابد كه نورقرآن، نور موجود خود را شكل مى‏دهد و بدين سان آدمى اعتراف مى‏كند كه عقل‏از سوى خداوند سبحان است و قرآن نيز از سوى پروردگار عزّوجلّ.

امّا هنگامى كه آدمى نور عقل را از كف بنهد و در پى اوهام سرگشتگى و غرور،روان گردد ديگر حجّتى را در اختيار ندارد و ديگر خاموشى خواهد بود كه قادر به‏درك امور خويش نيست. اين ابن ابى العوجاء - لعنة اللَّه - است كه زنديق زيست‏وزنديق مُرد؛ مردى كه بردلش مُهر خورده بود. او به خدمت امام صادق‏عليه السلام‏مى‏رسيد و با ايشان مباحثه مى‏كرد و در پايان از كلام عاجز مى‏مانْد و خاموشى‏مى‏گزيد و اطرافيانش او را مسخره مى‏كردند و به ريشخندش مى‏گرفتند، زيرامى‏ديدند كسى را كه هيچ كس نمى‏تواند او را در مجادله غالب شود چگونه هم‏اينك در برابر حجّتى ترك لب‏از سخن فرو بسته است. او به اطرافيان خودمى‏گفت: واى بر شما، چيزى نمانده بود كه خدا را ميان خود و او ببينم. (65)

ولى همان گونه كه گفتيم قلب او فروبسته و از كينه آكنده بود و نور عقل را از كف‏نهاده و در نتيجه از حجّت، بركنار بود.

جلوگيرى از جهل‏

شايد كسى درباره رابطه ميان علم و عقل پرسش به ميان آورَد و اين سؤال راطرح كند كه: عقل چيست و علم كدام است؟

"عقل" همان نورى است كه خداوند متعال به انسان بخشيده است و در حالى‏كه "علم" پرتوى از پرتوهاى اين نور است، چنانكه ايمان، اراده و قدرت نيزپرتوهايى از آن هستند. براين اساس علم، بدور از عقل نيست، زيرا هردو يك چيزهستند و نورى كه ظلم را براى انسان زشت مى‏شمارد همان عقل است، بلكه‏مى‏توان گفت آن چيزى نيست مگر علم به زشتى ظلم. و نيز عاملى كه اجتماع‏نقيضين را براى انسان محال مى‏شمارد همان عقل است، يا مى‏توان گفت: علم به‏محال بودن اجتماع نقيضين. اگر چه در اين جا تعبير، متفاوت است، ولى قصد،انديشه و نور، يكى هستند. "نورى" كه انسان را از اشتباهات و لغزشها حفظمى‏كند همان "عقل" هست. پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله مى‏فرمايد: "عقل، نگهدارنده انسان ازجهل است. (66)"

امّا چگونه‏عقل، دانسته مى‏شود؟ ويا به ديگر سخن، شخص چگونه در مى‏يابدكه عاقل است يا نَه؟ آيا مى‏توان با به كارگيرى اشعه ليزر و يا ابزار آزمايشگاهى اعم‏از تجزيه خون و جز آن كه در دانش نوين مطرح است به پاسخ اين پرسش رسيد؟

ما معتقديم كه عقل نشانه‏هايى دارد. هنگامى كه آدمى، انسان صادقى‏است و به‏وعده خود وفا مى‏كند و نيكى به جاى مى‏آورَد و بدى را كنار مى‏نهد عاقل خواهدبود و در غير اين صورت خير. بنابراين نشانه‏هاى عقل حكايت از وجود عقل‏دارند، چنانكه نشانه‏هاى علم، دليل وجود علم هستند و دليل ديگرى جز آن دركار نيست. همان گونه كه ما نمى‏توانيم علم را بدور از نشانه‏هاى آن توصيف كنيم‏عقل را نيز نمى‏توانيم با چشم‏پوشى از نشانه‏هايش تعريف كنيم. پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله‏وامامان معصوم‏عليه السلام عقل را در پرتو نشانه‏ها، دلايل و علامات آن به ما مى‏شناسانندو ما هر گاه در نشانه‏هاى عقل و علم، ژرف بينديشيم هر دو را درمى‏يابيم و هرگاه‏علم را دريافتيم پديده‏هاى بسيارى را در مى‏يابيم كه به خواست خدا آنها را بيان‏خواهيم كرد.

فضيلت عقل‏

از آنچه كه گفته شد روشن مى‏گردد كه آدمى ناگزير بايد به نفس خويش بازگردد تاآن را بشناسد و درست را از نادرست جدا كند و اين را از ديگران انتظار نداشته‏باشد. در اين هنگام است كه او بر گوهر، نايل آمده و چراغ را به دست آورده است،زيرا آن كه طالب نور بيشتر است بايد به سوخت چراغ بيفزايد تا پرتوش افشان شودو همه جاى اتاق را در برگيرد و اين بهتر از آن خواهد بود كه نور را تغيير زاويه دهيم‏يا رنگ اتاق را دگرگون سازيم. آدمى بايد بر نور عقلش بيفزايد، كه چيزى بافضيلت‏تر از عقل در انسان سامان نيافته است. شايد داستان حضرت آدم‏عليه السلام‏دليلى باشد بر فضيلت عقل. "آنگاه كه جبرئيل بر او فرود آمد و گفت: اى آدم! من‏مأمور هستم تو را در گزينش يكى از ميان سه چيز، مخيّر كنم. يكى را برگزين‏ودوتاى ديگر را رها كن. آدم به او گفت: اى جبرئيل! اين سه كدام است؟ جبرئيل‏گفت: عقل، شرم و دين. آدم گفت: من عقل را برگزيدم. جبرئيل به حيا و دين‏گفت باز گرديد. آن دو به جبرئيل گفتند: اى جبرئيل! به ما دستور داده شده است‏هر كجا كه عقل هست ما نيز با او باشيم.

جبرئيل گفت: خوددانيد و با گفتن اين جمله به آسمان رفت." (67) پس ايمان باعقل است و علم با عقل و تقوى‏ با عقل و همه صفات خير با عقل است.

از موسى بن جعفر به نقل از پدرش جعفر بن محمّد به نقل از پدرش محمد بن‏على به نقل از پدرش على بن الحسين به نقل از پدرش حسين بن على به نقل ازپدرش اميرالمؤمنين على بن ابى طالب )عليهم السلام جميعاً( آمده است كه‏فرمود: "پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله فرموده است: همانا خداوند عقل را از نورى آفريد كه درخزانه مكنون او در علم سابقش نهفته بود كه هيچ پيامبر مرسل يا فرشته مقرّبى بدان‏آگاهى نداشت، پس علم را نفس آن قرار داد، فهم را روح آن، زهد را سر آن، شرم‏را چشم آن، حكمت را زبان آن، رأفت را دهان آن، رحمت را قلب آن و سپس آن راباده چيز نيرو بخشيد: يقين، ايمان، صدق، آرامش، اخلاص، رفق، بخشش،قناعت، تسليم و شكر. آنگاه خداوند عزّ وجلّ به عقل فرمود: پشت كن و او پشت‏كرد، سپس فرمود: روى آور و او روى آورد. سپس به آن فرمود: سخن بگو و آن‏گفت: ستايش از آن خداوندى است كه نَه ضدّى دارد و نَه مانندى، نه شبيهى داردو نه همسنگى، نه همسانى دارد و نه مثلى؛ خداوندى كه هر چيزى در برابرعظمت او خاضع و خوار است. خداوند تبارك و تعالى فرمود: سوگند به عزّت‏وجلالم آفريده‏اى نيافريدم كه از تو نيكوتر، فرمانبرتر، والاتر، شريفتر و ارجمندترباشد، به وسيله تو يكتا دانسته مى‏شوم، پرستش و خوانده مى‏شوم، با تو اميد برده‏مى‏شوم، با تو طلب مى‏شوم، با تو ترسيده مى‏شوم و با تو از من حذر مى‏كنند،پاداش و كيفر باتو داده مى‏شود. در اين هنگام عقل باروى به‏سجده افتاد وسجده‏اش‏هزار سال به طول انجاميد. پس از آن خداوند تبارك و تعالى فرمود: سرت را بالابياور و هر چه مى‏خواهى بخواه كه داده مى‏شوى و شفاعت هر كه را خواهى بكن‏كه‏پذيرفته مى‏افتد. عقل سر بالا آورد وعرض كرد: خدايا از تو مى‏خواهم مرا شفيع‏كسى قرار دهى كه مرا در او نهاده‏اى. خداوند عزّوجلّ به فرشتگان خود فرمود:شما را گواه مى‏گيرم كه او را شفيع كسى قرار دادم كه در او آفريدمش." (68)

اين عقل و فضيلت و جايگاه آن است و اين هم نشانه‏هاى آن و هرگاه اين ويژگيهادر انسانى‏يافت شود عاقل‏خواهد بود وعقل جوهرى‏است برتراز هر جوهر ديگرى.

در حديث ديگرى به نقل از امام صادق‏عليه السلام آمده است كه فرمود: "عقل مرد درسه چيز هويداست؛ در طول ريش او و نقش انگشترى او و كينه او." (69)

اما درباره طول ريش بدون ترديد بايد آن را گواه طبيعت عقل مرد دانست‏ونمونه‏هاى مبتذل در تراشيدن ريش را كه امروزه در جوامع غربى مى‏بينيم چيزى‏نيست، مگر دليل بر طبيعت عقل آنها، زيرا چنانكه پيشتر گفتيم عقل چيزى نيست‏كه بتوانى آن را كشف كنى، بلكه آن گونه كه امام صادق مى‏فرمايد بايد از خلال‏نشانه‏هايش پرده از آن برگيرى.

اما نقش انگشترى بدون ترديد بر شخصيت صاحب آن دلالت دارد، زيرا برخى‏نمادى خاص را بر مى‏گزينند تا بر انگشتر خود نقش كنند و اين نماد در حقيقت‏بيانگر پستى يا والايى صاحب آن است، بعضى از آنها لقب زيبا و والايى براى خودبر مى‏گزينند، يا مجموعه‏اى از سوره‏ها و يا آيات قرآنى را برانگشترى خود نقش‏مى‏كنند و برخى ديگر لقبى زشت را برانگشتر، حكّ مى‏كنند و اينها همه‏عملكردهايى است كه از ماهيت آن انسان، سطح، طبيعت عقل و گستره انديشه اوحكايت دارند. لقبها، كنيه‏ها و نامهايى كه آدمى براى خود بر مى‏گزيند يا به ديگران‏اطلاق مى‏كند نيز چنين است.

در حديث ديگرى آمده است: "هرگاه بر آن شديد عقل فردى را در مجلسى‏بيازماييد در لابلاى سخن خود با او از امورى بگوئيد كه واقعيت ندارد پس اگر اواين سخن را انكار كرد عاقل است و اگر تصديقش نمود احمق است." (70) چنانكه گفته‏شده است: با عاقل در امورى سخن بگو كه عقلانى نيست، اگر تصديقش كرد عقل‏ندارد، زيرا يك جلسه يا يك گفتگو كافى است كه از خلال عملكردهاى يك انسان،يا با نشانه‏ها و دلايل عقل به عقل او آگاهى يابى. پس عقل با دلايل و نشانه‏هاى‏خود كشف مى‏شود نَه با توصيف و توهّم.