فصل چهارم : فلسفه هلنيسم به زبان عربى
پيش از سخن پيرامون تاريخ فلسفهاى كه به سرزمينهاى اسلامى نفوذ كرد، ازطريق پرداختن به فلسفه شيخ اشراق "سهروردى" كه داراى خط فلسفى مشخّصىبه ويژه در سرزمينهاى شرقى اسلام بود، ناگزير بايد رويكردى به دو ملاحظهبنيادين داشته باشيم:
1 - مقياس فرهنگ
معمولاً آدمى در جستجوى مقياس فرهنگ است تا بتواند به وسيله آنانديشههايى را مرز بندى كند كه به ذهن او راه مىيابد، تا بدين ترتيب بتواندانديشههاى زيانمند را از انديشههاى سودمند باز شناسد.
ما بسيارى از اوقات دربرابر اين سؤال قرار مىگيريم كه فرهنگ اصيل كدام و فرهنگ وارداتى كدام است؟فرهنگى كه ما مىتوانيم بدون هيچ گونه دو دلى آن را بپذيريم كدام و فرهنگى كهبايد به كنارى نهيم كدام است؟
هر فرهنگى در پايان به خطوط اصلى بازگشت مىكند كه فلسفه، آنها را گردمىآوَرد، پس هر فرهنگى در محدودهاى مشخّص جاى مىگيرد و از زير سازهاىبنيادين مشخصى بر مىخيزد.
اين زير سازها همان امورى هستند كه بايد در آنهادرنگ كنيم و براى درك طبيعت آن فرهنگ، آنها را به خوبى بفهميم.
هر گاه بر آن شديد كه تا طبيعت فرهنگ يك انسان را بشناسيد، بايد بر فلسفهاىآگاهى يابيد كه او باور دارد.
براى مثال اگر به فلسفه مادّى اعتقاد دارد اين فلسفههمه بخشهاى تفكّر او را در بر مىگيرد، انديشه، فرهنگ و ديگر دادهها و معارف اودر محدوده همين مرزهاى مادّى، قالب مىپذيرد و اگر به حكمت الهى ايمانداشته باشد اين حكمت، انديشههاى او را مرز بندى مىكند.
اگر اين حقيقت شناخته شده و آشكار است ناگزير بايد حقيقت ديگرى را نيز برآن بنا كنيم و آن اين كه فرهنگ همه بشريت در پايان به دو خط اساسى منجرمىشود: يكى خط فلسفى الحادى و شركآلود ودوم خط فلسفه ايمانى و توحيدىو در نتيجه همه فرهنگهايى كه نزد آدميان است به يكى از اين دو ريشه بنيادين بازمىگردد كه ريشه شرك و يا ريشه يكتا پرستى دارد.
ريشه نوع اوّل كه همان شرك است در جهان امروز ما به يك رنگ از فرهنگها بازمىگردد.
تاريخ نگار معروف "آرنولد توين بى" (1889 - 1975م) كه تمدّنهاىبشرى و فرهنگهايى را كاويده كه اين تمدّنها در آن عرصه روييده است و به يكنتيجه رسيده و آن اينكه در جهان، تمدنهاى متعدّدى وجود داشته است كه شايدشمار آنها افزون بر بيست بوده باشد ليكن در طول زمان از ميان رفته و نابود گشتهاست و تمدّن موجودِ كنونى تنها يكى از آن تمدّنها بوده كه هلنيسم ناميده مىشودوتمدّن نوين اروپا - اگر بتوانيم نام تمدّن بر آن نهيم - چيزى نيست مگر گستره همانتمدّن هلنيسم باستان (37) و اگر ما تمدّن هلنيسم را كتابى بيانگاريم، آنچه امروز تمدّناروپا ناميده مىشود چيزى نيست مگر يك نسخه از اين كتاب.
يونانيان توانستند با تواناييهاى كافى خود كه از خيزابهاى تماس با سر زمينهاىگوناگون به دست آمده بود، انديشههايشان را بپراكنند.
انديشههاى آنها در خلال سدههاى ميانه به روم انتقال و تا مقطعى كه "دورانرنسانس" ناميده مىشود ادامه و در اين دوران نيز تجديد حيات يافت.
منطقارسطو تا هم اينك در دانشگاهها اروپا تدريس مىشود و زبان يونانى ريشه زباناروپائيان و تمدّن ايشان است.
اگر تعابير و اصطلاحات علمىِ به كار رفته در كتبايشان را باز بكاويم اين باور كاملاً آشكار و روشن مىگردد.
در هر كتاب عربى ناگزير با تعابيرى همچون لوژيك (Logic) روبرو مىشويم كهاصلاً واژهاى است لاتينى و به مفهوم شيوه و يا منطق است و در واژگان نويناروپايى به مفهوم علم به كار مىرود مانند فيزيولوژى (Physiology) به معناى علموظايف اعضا و سيكولوژى (Psychology) به مفهوم روانشناسى وسوسيولوژى(Sociology) به مفهوم جامعه شناسى و ديگر اصطلاحاتى كه امروز در غرب بهكار مىرود.
چنانكه فلاسفه مسلمان نيز از طريق مكتب اسكندريه تحت تأثير انديشههاىفلاسفه يونان قرار گرفتند و اين بدان مفهوم است كه فلسفه متأثر از فلسفه يونان نيزدر حقيقت، ادامه تمدن هلنيسم است.
ما اگر، قرآن كريم و آنچه از رسالتهاى الهىمسيحيان و يهوديان كه بر اصالت خويش باقى مانده استثنا كنيم، مىتوانيم بگوييمآنچه در جهان امروز هست همان تمدّن شرك آلود هلنيسمى است كه در دورانيونان باستان پديد آمده است.
از اين گذشته فرهنگ هر جامعهاى زاده فلسفهاى است كه اين جامعه بدان ايماندارد و اين نكتهاى است كه در جوامع غربى آشكارا ديده مىشود.
تعصّب نژادپرستانه، خود محورى و خود دوستىِ ريشهدار در جاهليت غرب همگى از زير سازشرك بر آمده است و شرك ثمرهاى جز جهل ندارد، بلكه شرك و جهل را بايد دوهمانند دانست كه از يكديگر جدايى نمىپذيرند.
برخى از اين حقيقت غافل ماندهاند و در نتيجه اعتقاد دارند كه اروپا در عصررنسانس )نوزايى( از ايمان ومذهب فاصله گرفته است، ولى اين خطاى بزرگىاست، زيرا اروپا از زمانهاى بسيار دورتر از ايمانِ حقيقى بر كنار بوده است،واروپائيها از ايمان به خداوند يكتا، بىنياز، يگانه و بىهمتاى محروم بودهاند كهمادر پرتو انوار قرآن كريم بدان ايمان داريم، آنها به انديشههاى نو افلاطونى ايمانداشتند كه - آن گونه كه گفتيم - از طريق مكتب اسكندريه به مسيحيت راهيافته بود.
2 - در هم آميختن بت پرستى با دين
پيشتر گفتيم كه يكى از ويژگيهاى نو افلاطونى در هم آميختن انديشههاى شركآلود، با تعابير دينى است.
يونانيان كهن به صادر اوّل و دوم اعتقاد داشتند.
آنهامعتقد بودند كه خداوند صدر اوّل را زائيد كه همان روح القدس است و او صدر دومرا زائيد كه همان عيسى بن مريم است و بدين ترتيب نظريه زايش كه نظريه فيضويا صدور نيز ناميده مىشود به عرصه در آمد.
در اين جا سؤال مهمى رخ مىنمايد، زيرا ميان پديد آمدن نو افلاطونى نسبت بهتولد حضرت مسيحعليه السلام و ميان چيرگىانديشههاى يونان باستان بر شيوههاى پارهاىاز فلاسفه مسلمان، گونهاى سازگارى زمانى ديده مىشود.
نو افلاطونى كه آيين مسيحيت را با فلسفه يونان باستان درهم آميخت ودر طولسده دوم و سوم ميلادى به شكوفايى رسيد، در حالى كه پيدايش اين چيرگىوتسلّط بر محافل مسلمانان در سده دوم و سوم هجرى روى نمود و بدين ترتيبانديشههاى صدور و حلول پديد آمد به طورى كه آثار اين سيطره و اثر پذيرى را دررسائل اخوان الصفا مىيابيم كه انديشههاى مجموعهاى از فرقه اسماعيليه و باطنيهرا تشكيل مىدهد؛ فرقهاى كه مىكوشيد نو افلاطونى را با تعبيرات اسلامى بهخورد مخاطبان دهد.
آنها معتقد بودند كه صادر اوّل، همان ولّى است و روح اللَّه درامامان اسماعيليه حلول مىكند.
فاصله زمانى ميان بعثت حضرت محمدصلى الله عليه وآله و اينانديشههاى وارداتى، همان فاصله زمانى ميان بعثت حضرت عيسى بن مريمعليه السلامونحله نوافلاطونى است.
حال اين سؤال مهم پيش مىآيد كه:
اين سازگارى زمانى از چه روست؟ مهم آن است كه پيش از ورود به كژ راهههاىفلسفه و درگير شدن با اصطلاحات پيچيده و انديشههاى مشابه آنان، اين مقايسه رابه خوبى درك كنيم.
ما با بازگشت به نفس خود در مىيابيم كه با فطرت خويش ايمان داريموتودههاى مردم نيز با فطرت خود ايمان دارند و پيامبران با شيوه فطرى پا به عرصهنهادهاند و روحيه فطرت را در آنها بر انگيختهاند، آنها را به وجدان و فطرت خود،باز گرداندهاند "تا عهد و پيمان فطرى خداوند را از آنها بطلبند و گنجينههاى عقول رادر آنها به ظهور رسانند."، عقولى كه تلّى از خرافهها، اسطورهها و انحرافات فكرىآنها را پوشانده بود كه فلاسفه به ارمغانشان آورده بودند.
و اگر ما بتوانيم عقول رامثل گنجينههايى كنيم كه زير زمين پنهان بودهاند و كسى از راه مىرسد كه از مكاناين گنجينهها آگاه است و خاك از آنها بر مىزدايد تا بيرونشان كشد، پس بر ما رواخواهد بود كه باور يابيم پيامبران آمدهاند تا اسطورهها و خرافههايى را از ميانبردارند كه عقول را پوشانده و در برابر ديدگان قرار گرفته است.
فلاسفهاى كه كوشيدهاند حكمت الهى را با انديشههاى شرك آلود قراردادى دريك بوته ذوب كنند تا اشكال خاصى را از آن بيرون كشند و در قالبهايى تنگقرارشان دهند كه با اهدافشان سازگار است، همانهايى هستند كه به رويارويى بارسالتهاى انبياء برخاستهاند و در صف كسانى قرار مىگيرند كه بر مردم تسلّط دارند.هنگامى كه عيسى بن مريمعليه السلام برانگيخته شد و با مردم بر اساس فطرتشان سخنگفت و فرمود كه من فرستاده خدا به سوى شما هستم و به شما مىگويم كه در خانهچه اندوختهايد و به اذن خدا مرده را زنده مىكنم و خداوند بيماران لا علاج را بهدست من شفا مىبخشد و به اذن خدا كور و جذامى را بهبود مىبخشم و آن هنگامكه فرمود اين است معجزاتى كه با خود آوردهام و اين است اخلاق و رسالت من ...مردم تا سده سوم ميلادى اندك اندك به رسالت او ايمان آوردند و هنگامى كهفلاسفه در يافتند كه مردم با ايمانشان به مسيح از ايمان دور مىشوند و از تسلّط آنهإ؛44ظظرهايى مىيابند، برخى از فلاسفه كوشيدند از يك سو تا تودهها را به سوى خودجذب كنند و از سوى ديگر گوهر انديشههاى فلسفى خويش را پاس دارند، لذاانديشههاى جاهلانه و بت پرستانه يونان باستان را با تعالى حضرت مسيح در همآميختند و به اقانيم سه گانه قايل شدند.
آنها گفتند: ما به حضرت مسيح ايمان داريم، ليكن مسيح انسانى چونانما نيست، بلكه او از تبار خداست و ما به مريم ايمان داريم، ولى مريم نيزانسانى همچون ديگر انسانها نيست، بلكه روح القدس است.
پس عيسى فرزندخداست وروح القدس، واسطه وبدين ترتيب آيين مسيحيت را از روح توحيدتهى ساختند.
بار ديگر در ميان امّت اسلامى كه به رسالت محمّدى باور داشت تاريخ تكرارشد، كه، مردم قرآن را مىخواندند و بر اساس روايات و فهم خود از زبان عربىتفاسير سادهاى از آن مىكردند كه با سادگى و فطرتشان هماهنگ بود، ولى آنان كهبا نام دين بر مردم تسلّط يافته بودند و خلافت شرعى را از اهلش ربوده بودندتصميم گرفتند بهتشويق انديشههاى فلسفى بپردازند كه مردم را از رسالت دين دورمىكرد، رسالتى كه تسليم شدن در برابر هر سلطهاى جز سلطه حق و عدالت را نفىمىكرد، لذا انديشههايى پديد آمد كه مردم را از رويارويى با سيطره جويان دورمىكرد.
بنابر اين بايد فرهنگ را از ريشه كاويد، درشناسايى اين ريشهها، منابع و اهدافآن كوشيده به ويژه آن كه متأسفانه هم اينك جريانهاى فرهنگى هلنيسم به بسيارىاز نوشتهها و حتّى برخى كتب دينى كه به قلم اين فلاسفه نگاشته شده، نفوذ يافتهاست و ما بايد بدانيم كه ميان قرآن كريم و اين گونه فرهنگها پيوندى در ميان نيست،چنان كه ميان قرآن و جاهليت، زيرا قرآن نور و كتاب الهى است و اين فرهنگهاچيزى نيستند مگر مجموعهاى خرافه كه دست ساز آدميان و با الهام از شيطانرجيم است.
شيخ اشراق و فرهنگهاى وارداتى
كند و كاو پيرامون ريشههاى تفكّرات وارداتى در اسلام چندين جلد كتاب را دربرمىگيرد، ولى تمركز بر پژوهش شخصيت نخستين جلوداران آنها همچون حسنبصرى و واصل بن عطا كه پيشتر بخشى از شخصيت آن دو را بيان كرديم، در موردزمينهاى كه انديشههاى فلسفى در محافل مسلمانان بر آن بنا شد، تصوّر روشنى بهدست ما مىدهد.
در اين جا درباره بنيانگذار انديشه اشراق ميان مسلمانان و دقيقاًسرزمينهاى شرقى همچون ايران، عراق، سوريه و تركيه سخن خواهيم گفت.
اينبنيانگذار كسى نيست مگر شهاب الدين سهروردى، شيخ اشراق كه فرقههاىصوفيه و فلاسفه اشراقى همچون ملاصدراى شيرازى تحت تأثير او قرار گرفتند. (38)
سهروردى به سرزمينهاى مختلفى سفر كرده است، مدّتى را در زنجان زيستهوسپس به اصفهان رفته و فلسفه ابن سينا را آموخته است و از آنجا راهى آذربايجانشد و سپس در حلب رحل اقامت افكنده است و به حاكم آن ملك ظاهر بن صلاحالدين ايّوبى نزديك شده است، ولى از سوى فقهايى كه از بازگشت جنبشهاىباطنى بر حذر مىداشتند با مخالفت روبرو شد.
نتيجه اين رويارويى آن بود كه فقهااو را با اتهاماتى نظير كفر به خاتميت پيامبر و اعتقاد به امكان بر انگيخته شدنپيامبرى جديد پس از خاتم الانبياءصلى الله عليه وآله، تكفيرش كردند.
اگر چه برخى از تاريخنگاران اين تهمت را از او منتفى دانستهاند، ليكن با توجه به انديشههاى او چنينچيزى را دور نمىدانيم.
در نتيجه سهروردى به دستور ملك ظاهر به قتل رسيد و ازهمين جا بود كه واژه "مقتول" به او اطلاق شد و شاگردانش او را "شهيد" ناميدند،ولى شيخ اشراق كه در سومين دهه زندگى خود به قتل رسيد بر فرهنگ اسلامى اثرمنفىِ سترگى داشت و از همين رو جا دارد كه در انديشههاى او درنگى كنيم.
سهروردى تحت تأثير سه شخصيت )افلاطون، زرتشت و هرمس( قرار داشت.هرمس در نظر خيلىها حتّى تاريخ نگاران، چهرهاى تقريباً ناشناخته دارد، تا جايىكه مىگويند هرمس حكيم بزرگى در تاريخ بوده است و حتّى برخى از مسلمانانادّعا كردند كه هرمس همان ادريس پيامبر است، ولى اين ادّعا كاملاً به دور ازحقيقت است، زيرا انديشههاى هرمس از انديشههاى ادريس پيامبر فاصله بسياردارد و در نتيجه با انديشههاى قرآن كريم كه به سهم خود بازگو كننده انديشههاىهمه پيامبران است نا همسوست.
اين نظير ادّعاى آن جماعتى است كه افلاطون راپيامبر دانستهاند كه اين نيز خطاى بزرگى است، زيرا انديشههاى افلاطون ازانديشههاى آمده در قرآن دور است (39).
انديشههايى كه شيخ اشراق تحت تأثير آن قرار گرفته از خلال پارهاى عبارتهاىكتاب او آشكار مىشود، كه، او مىگويد: "در ايران باستان امّتى مىزيسته است كهاز سوى خداوند اداره مىشده و حكيمان برجسته آن اختلاف كلّى با مجوسداشتهاند و من ريشههاى والاى اعتقادات ايشان را كه همان اصالت نور استنگاشتهام و تجربيات افلاطون، آنها را تا مرحله شهود، كمال بخشيده است و ايندر كتاب من با عنوان "حكمة الاشراق" آمده است و هيچ كس در اين كار بر منپيشى نگرفته است."
از اين سخن، به روشنى پيداست كه اين شخص از رسالت اسلام گذر كرده و باايرانيان كهن ارتباط برقرار كرده است.
اين حقيقتى است كه فيلسوف معروف،ملاصدراى شيرازى نيز بر آن تأكيد دارد.
او مىگويد: "شيخ الاشراق سهروردىتحت تأثير فلسفه نور در ميان مجوس قرار داشته است."
اين از يك سو و از سوى ديگر اين شخص در برابر فرهنگهاى يونان باستان،خود باخته بوده است.
ما مىتوانيم از خلال نوشتههاى او بر حقيقت و طبيعت اينبُعد از شخصيت سهروردى آگاهى يابيم.
او مىگويد: ارسطو كه چون شبحى بر مننموده شد ديدم.
از او پرسيدم نظرت درباره افلاطون چيست؟ و شبح ارسطو - كهقرنها پيش از سهروردى مرده بود - بدو پاسخ مىدهد كه: افلاطون بزرگترينفيلسوف و عارف است و بايد او را بنيانگذار فرهنگ انسانى دانست."
سهروردى از زبان شبح ارسطو فضايلى را براى ارسطو بيان مىكند كه قابلشمارش نيست.
سپس شيخ اشراق از ارسطو درباره ميزان درك فلاسفه مسلمان از افلاطونپرسش مىكند و شبح ارسطو پاسخ مىدهد: - كه البته از زبان سهروردى بيانمىشود - ميزان درك فيلسوفان مسلمان از افلاطون همچون نسبت يك بر هزاراست.
اين نقل قول الهامى از شيخ اشراق نشان دهنده مقدار ذوب اين شخص درنحله افلاطونى است و مىكوشد چنين وانمود كند كه افلاطون در دنياى فلسفه، دراوج قرار دارد و اين فلاسفه مسلمان چيزى در دست ندارند.
او براى توجيه باورخود اين الهام و رؤيا را از ارسطو بيان مىكند و آنچه او در مورد افلاطون حكايتمىكند وحى منزل از شبح ارسطو نيست، بل در حقيقت، بيانى است از آنچه درذهن سهروردى خلجان دارد، زيرا او در برابر افلاطون احساس كوچكى مىكرد تاجايى كه گفته شده: سهروردى از جمله فلاسفه مسلمان است كه بيش از ديگران درتفسير سخنان افلاطون، وقت صرف كرده است.
بدين ترتيب با ميزان اثر پذيرى سهروردى از انديشههاى يونان باستان آشناشديم؛ انديشههايى كه بسيارى از فلاسفه مسلمان نتوانستند از آن رهايى يابندوبراى مثال فارابى عميقاً تحت تأثير فلسفه هلنيسم و در نتيجه انديشههاى افلاطونقرار داشت.
آن جا كه فارابى ميان انديشههاى ارسطو و افلاطون اختلافات عميقمىبيند و در مىيابد كه افلاطون سخن از اشراق و عالَم مُثل و فيض به ميان مىآوَرددر حالى كه ارسطو در همه اين مقولات و جز آن با افلاطون ناهمسازگارى دارد و ازآنجا كه فارابى همه فلاسفه يونان باستان را تقديس مىكند نمىتواند وجود چنيناختلافى در ديدگاههاى دو حكيم بزرگ يعنى افلاطون و ارسطو را تصور كند، لذا باخود عهد كرد انديشههاى اين دو فيلسوف را با يكديگر سازگار كند و به جمعانديشههاى اين دو بپردازد و بدين ترتيب كتابى نگاشت كه در آن به تفسير سخنانىاز افلاطون پرداخت بطورى كه با انديشههاى ارسطو همسو باشد، چنان كه بهتفسير سخنانى از ارسطو همّت گماشت به طريقى كه با انديشههاى افلاطون سازگارآيد و آن را "الجمع بنى رأي الحكمين الالهيين ارسطو و افلاطون" ناميد.
شايد اين شگفت به نظر آيد، ولى شگفتتر از آن اين است كه آن دو را الهىمىنامد در حالى كه همانطور كه معروف است ارسطو حكيمى الهى تلقّىنمىشود.
شايد فارابى در اين نامگذارى بر كتابى با نام "الهيات" نوشته يكى ازنويسندگان سده سوم ميلادى - و نه چهار هزار سال پيش - تكيه كرده باشد و اينكتاب به دست برخى از اعراب افتاده كه با نگارنده آن آشنا نبودهاند و لذا او را بهارسطو نسبت دادهاند و فارابى بدان تكيه كرده و آنچه صورت پذيرفته، درحقيقت، جمع ميان نقيضين بوده است.
فارابى تنها كسى نبوده است كه اين خط را پيموده، بلكه سهروردى نيز چنينكرده است و همان خلسه سهروردى - كه در پرتو آن شبح ارسطو را ديده! - چيزىنيست، مگر بيان كننده همين منطق و طرز تفكّر.
برخى معتقدند - چنان كه از كتاب "اصول الفلسفة الاشراقية" نگاشته علىابوريان به
نظر مىرسد - كه منبع اصلى كه نحله اشراقى گرى، مايه خود را از آنستانده است همان
مكتبى است كه پيشتر ابن سينا و فارابى هم تحت تأثير آن قرارداشتهاند - نو افلاطونى
- و نيز دو كتاب "اثلوجيا" و "الالهيات" كه به خطابه فلوطين، شاگرد امونيوس
بنيانگذار نو افلاطونى نسبت داده شده است(40).
ما هنگامى كه مىبينيم يكى از نويسندگان معاصر كتابى درباره سهروردىمىنگارد و او را فيلسوف شهيد مىنامد و به تفصيل پيرامون شخصيت او داد سخنمىدهد، در حالى كه بر اساس اعتراف خود سهروردى مىدانيم او انديشههاىخويش را از هرمس، زرتشت و افلاطون ستانده به طرح اين پرسش مىپردازيم كه:چگونه او مىتواند در راه اسلام شهيد شده باشد در حالى كه شهداى اسلام،كسانى هستند همچون زيد، يحيى بن زيد، محمد ذى النفس الزكيه، برادر اوابراهيم، فرزندان عبداللَّه بن حسن، حسين شهيد فسخ و ديگران كه درخت اسلامرا با خون خويش آبيارى كردند، ولى هيچ نوشتهاى درباره آنها نمىيابيم،
صرفنظر از اين كه به اين شهدا طعنه نيز زده مىشود
و اجتهاد آنها در راه اقامه حقوقوطلب رضاى آل محمّدصلى الله عليه وآله، مورد نكوهش قرار مىگيرد.
فصل پنجم : خصوصيتهاى فلسفه بشرى
به دليل خطاى آدمى در درك آفرينش و شناخت چگونگى خلقت و به سبب راهيافتن پارهاى ديدگاههاى فلسفى كهن در فرهنگ بشرى، بسيارى از مردم به سوىمكاتب باطلى رفتند كه از حقيقت فاصله زيادى دارد.
براى روشن كردن حقيقتاين مكاتب ناگزير بايد خصوصيتهاى فلسفه بشرى را توضيح دهم:
1 - تحجّر در درك زندگى
از نگاه فلسفه بشرى، زندگى، جامد است و تحرّكى در آن وجود ندارد.
اين ازآن روست كه فلسفه، بدون ايمان به قدرت بى حدّ و مرز خداوند سبحان، چنينباور خواهد داشت كه قلم تقدير خشك شده است و نمىتواند چيزى را دگرگونكند.
اين ديدگاه واهى با وجدان آدمى و صلاح او ناهمسوست و حتّى بايد آن راديدگاهى واپسگرا و عقب مانده دانست، زيرا اگر آدمى باور يابد كه سامان دادنوتقدير طبيعت به پايان رسيده، اين به مفهوم آن است كه ديگر آدمى نخواهدتوانست به هيچ روى در طبيعت اثرى نهد و در برابر خواست آن تسليم خواهد بودو اين همان تئورى قدريه است و به ديگر سخن، مفهوم آن چنين خواهد بود كهآدمى خواه يا ناخواه، بايد در برابر رويدادهاى پياپى تسليم باشد و او نمىتواند درآنچه بر او مىگذرد تغييرى ايجاد كند.
اين خصوصيت، همان تفكّر محض يهودى است، زيرا يهود مىگويند كهخداوند از امر خلقت فارغ شده است:
(وَقَالَتِ الْيَهُودُ يَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ...(41)).
"يهود گفتند دست خدا بسته است، دست آنها بسته باد..."
پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله يهود اين امّت را نفرين فرستاده است، هنگامى كه از پيامبراكرمصلى الله عليه وآله پيرامون امّت يهود پرسيدند حضرتصلى الله عليه وآله فرمودند: آنها همان قدريههستند، يعنى معتقدان به اين كه آنچه جريان يافته و يابد خداوند مقدرش كردهاست و تغييرى در آن راه ندارد.
برخى از فلاسفه كوشيدهاند از اين تفكر قدرىرهايى يابند، ليكن نتوانستهاند، زيرا قدريه ژرفناى فلسفه و ريشه بنيادين آن راتشكيل مىدهد، تا جايى كه بايد جوهر فلسفه را جوهرى قدرى دانست، و اينفلسفه مدّعى است كه خداوند سبحان هم با همه قدرت، عظمت، جلال، كبريايىبى حدّ و مرزش مُنَزَّه است خداوند از آنچه توصيفش مىكنند - از تغيير هستىناتوان است، ديگر چه رسد به بنده؟
به عنوان رويا رويى دو تفكر و نَه مقايسه و براى بيان عمق اين تراژدى بشرى بههنگام ناديده گرفتن تعاليم خداوند سبحان و رويكرد به انديشههاى پوسيده، ناگزيربايد به يكى از نشانههاى تفكّر پيشرفته اسلام بزرگ كه در برابر انديشههاى عقبمانده فلسفه بشرى به عرصه آورده، اشاره كنم.
اسلام تأكيد دارد كه انسان در عملكرد خود آزاد است هر خير و يا شرى كه بر اوبگذرد، در حقيقت رهاورد عملكرد اوست، بدين معنا كه آدمى اگر به خير پردازد،حياتش خير خواهد بود و اگر به شر روى آوَرد زندگى آكنده از شرّى خواهد داشتو مردم به اعمالشان پاداش داده مىشوند، اگر خير باشد خير است، و اگر شر باشدشر است وآدمىسود وزيانش در عملكرد او نهفتهاست.
خداوند سبحان مىفرمايد:
(...إِنَّ اللَّهَ لاَ يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا
بِأَنفُسِهِمْ...(42)).
"...خداوند سرنوشت هيچ ملتى را تغيير نمىدهد، مگر آن كه آنان آنچه را درخودشان است تغيير دهند..."
از انديشههايى كه اسلام آنها را به ارمغان آورد و روح اصلاح طلبى را در انسانبرانگيخت و او را به سوى شرايط بهتر به جنبش واداشت و درهاى اميد رهايى ازهرگونه شر، آزادى از هر قيد و بندى را به روى او گشوده و روحيه انقلابى عليهواقعيتهاى پوچ را در او رشد داد، اين انديشهاست كه: حتّى اگر شرى مرتكبشدى و حتّى اگر بار گناهان بر دوشت سنگينى كرد و با قيد و بندها دستانت رابستند، باز هم با روى آوردن به سوى خداوند سبحان از رحمت و قدرت او نوميدمشو؛ خدايى كه در قرآن كريمش مىفرمايد:
(وَقَالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ...(43)).
"خدايتان گفته است مرا بخوانيد تا پاسختان دهم..."
پس اسلام، آزادى كامل به انسان عطا مىكند در حالى كه فلسفه يونان باستانآزادى را از انسان مىستاند.
اسلام معتقد است كه انسان مىتواند با رويكرد بهخداوند سبحان و دعا به درگاهش از شرور امور منفى و پليديهايى كه پياپى بر انسانيورش مىآورد آزادى و رهايى يابد، در حالى كه انديشههاى متحجّر يونان باستاندر به سستى كشيدن عزمانسان و ستاندن همّتاو مىكوشد، قدرت انسان فرشتگانو حتّى خدا را در تغيير دادن امور، منتفى مىداند، زيرا خدا را از پرداختن به هرگونه امرى فارغ مىپندارد.
از همين رو حكومتهاى طاغوتى و ستمگر در تشويق و قبولاندن اين انديشههاىكسالت بارِ تسليمگرا، مىكوشند تا تسلّط و طغيان خود را توجيه نمايند.فلسفه يونان باستان، به ويژه افلاطون و ارسطو، هنگامى كه ادّعا مىكنند خداوندپارهاى از مردم را آقا، ارباب و پارهاى ديگر را برده آفريده است، بدون ترديد چنيناعتقادى از سوى كسانى كه گرايشهاى سلطه جويانه دارند مورد پذيرش قرار خواهدگرفت، ليكن آن كه شايسته مىبيند از فطرت انسانى پيروى كند و پس از بازكاوىانديشههايى كه اين فلسفه نتيجه مىدهد وجدانش را مخاطب قرار دهد و براىشناخت ميزان پيشرو بودن اين انديشهها و مقدار بهره آن از درستى، ملاكهايى را برمىگزيند آن است كه بر اين حقيقت كه اين فلسفه ذاتاً فلسفه نادرستى استوريشههايى بيمار دارد آگاهى يابد، اگر چه ميليونها دليل، حجّت و برهان بر آن اقامشود، زيرا وجدان، سرشت و فطرت آدمى قويترين دليل و آشكارترين شيوه است.
2 - انسان بدون مسؤوليت
دومين خصوصيت فلسفه بشرى ناديده گرفتن مسؤوليت است.
اين فلسفهآدمى را در برابر عملكردش غير مسؤول مىپندارد و خدا را عامل مقدّر كردن امورودر نتيجه مسؤول عملكردهاى آدمى قلمداد مىكند.
در حالى كه خداوند عزّوجلّدر قرآن كريم مىفرمايد:
(إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ
فَأَبَيْنَ أَن يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَاوَحَمَلَهَا الْإِنسَانُ إِنَّهُ
كَانَ ظَلُوماً جَهُولاً(44)).
"همانا ما امانت را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه داشتيم ولى آنها از به دوشكشيدن آن خوددارى ورزيدند و از آن ترسيدند، و انسان آن را به دوش كشيد."
اين بدان معناست كه آدمى امانتى بزرگ يعنى امانت مسؤوليت، آزادى و اختياررا بر
دوش دارد، اما فلسفه بشرى عكس آن را ادّعا مىكند و مسؤوليت را از دوشآدمى
برمىگيرد، مادامى كه خداوند امور را مقدِّر مىكرده وبه كمال رسانده استوبهشتيان
در بهشتاند و دوزخيان در دوزخ. اين ابن ملجم است كه به هنگام زدنضربت بر علىعليه
السلام از نظريه قدريه طرفدارى مىكند امامعليه السلام به او فرمود: آيا منبراى
تو امام بدى بودم كه اين گونه پاداشى به من دادى؟ ابن ملجم پاسخ داد:
يااميرالمؤمنين! آيا تو دوزخيان را از آتش مىرهانى(45)؟ يعنى اين خداوند است كهمقدّر كرده من دوزخى باشم.
شايد ما از اين پرسش ايننتيجه را بهميانآوريم كه ايناعتقاد منجر بدان مىشود.ما در اين اعتقاد از يك سو چيزى نمىيابيم مگر فروپاشى جامعه انسانى وگسستنپيوندهاى آن از سوى ديگر از ميان رفتن و سقوط روابط انسانى با خالق خود بهاعتبار عدم مسؤوليت انسان در برابر عملكردش نسبت به خدا و ديگر آدميان.
3 - جهان بر يك شيوه ثابت
سومين خصوصيت فلسفه بشرى اين اعتقاد نادرست است كه هر آنچه در اينجهان جريان مىيابد بر شيوهاى ثابت است كه تغييرى در آن راه ندارد.
اين اعتقاد باچنين وضعيتى به انكار معجزه توسّل مىجويد و مىكوشد آن را با تعليلات صرفاًمادّى توجيه كند، زيرا بر اين اساس، قوانينى طبيعى، اين هستى را به جلو مىرانَدو خداوند، والا مقام و با قدرت، نمىتواند اين قوانين را در هم شكند.
پس چگونهخداوند پيامبران را بر مىانگيزد؟ و چگونه به آتش دستور مىدهد كه براى ابراهيمسرد و سلامت گردد؟ و چگونه عصاى موسى را به اژدهايى بزرگ بدل مىكند؟وچگونه دريا را براى بنى اسرائيل مىشكافد؟ و چگونه مردگان را به دست عيسىبن مريم زنده مىگرداند؟ و چگونه به دست پيامبر ما محمدصلى الله عليه وآله شقّالقمر مىكند؟و چگونه ...
و پرسشهايى به حدّ و مرزى كه حكايت از انكار فلسفه وحى و ناباورىبدان دارد، زيرا معتقد است كه وحى، در هم ريختن قوانين مادّى و طبيعى است كهاين فلسفه بر آنها تكيه مىكند.
اين فلسفه در نهايت ناگزير است امكانات فردى رادر اين چار چوب مادّى، محصور گردانَد.
بر اين اساس و بر پايه انگارههاى مادّى،آدمى مىتواند با رشد دادن عقل خود - براى مثال - يك پيامبر گردد، يعنى باخواندن درس، يك نابغه بزرگ گردد، امّا اين كه جبرئيل بر احدى از آدميان نازلشود و زمين را با فرشتهاى مقدّس به آسمان پيوند دهد از ديدگاه فلسفى انديشهاىناپذيرفتنى است.
اين در حدّى خود، همان جمودى است كه فلسفه را به انكارمعاد مىكشانَد، زيرا در اعتقاد فلسفى نَه بازگشتى در كار است و نَه تغييرى و درنتيجه نَه فردوس و نَه دوزخى است.
آرى! برخى از فلاسفه در طرح تصوّراتشان پيرامون معاد، دوزخ و فردوس بهمغالطه افكنىهاى گرفتار مىآيند.
اين تصوّرات حاكى از گرايشهاى خود پرستانهاست كه معاد حقيقى، فردوس و دوزخ را به شناخت يا عدم شناخت، ولىّ مربوطمىداند، پس شناخت ولىّ در نگاه اين گروه، همان بهشت است و جهل بدو هماندوزخ.
در اين نگاه، بهشت در نهر، درخت، ميوه، حور عين، كوشك و توصيفاتقرآنى از آن خلاصه نمىشود، بلكه بهشت آن است كه شخصى را مشخّصاً بهعنوان ولىّ بشناسى و اگر او را انكار كنى، اين انكار دوزخ است.
بيشتر فلاسفه با تأويلات دور به انكار معاد پرداختهاند.
آنها ادّعا مىكنند معادآن است كه روح انسان بعد از مرگ به خدا بپيوندد و اين همان بهشت است.
و يا بهشيطان بپيوندد كه اين همان دوزخ است، اما اين كه پيكر آدمى از نو شكل گيرد و درباور آنها امرى محال است.
آنها بدين ترتيب انكار مىكنند آن كه مردگان را زندهمىكند همان كسى است كه نخستين بار آنها را ايجاد كرده است و اين پرسش راپيش مىكشند كه:
(وَقَالُوا أَءِذَا كُنَّا عِظَاماً وَرُفَاتاً أَءِنَّا لَمَبْعُوثُونَ خَلْقاً
جَدِيداً(46)).
"و گفتند: آيا اگر از ما استخوانى بماند و خاكى، باز هم با آفرينشى نو از قبربرمىخيزيم؟"
آرى! اين قرآن كريماست كهبههمه پرسشها پاسخ مىدهد ومانع هرگونه انحراففكرى مىگردد.
اسلاماز آغاز مىگويد كه خداوند بر هرچيزى تواناست وما هنگامىكه بهقدرتابدى خدا؛ اين قدرت مطلق، كامل، بىحدّ و مرز اعتقاد يابيم، در واقعدر برابر هر پرسشى پاسخى نهادهايم.
و هنگامى كه عظمت قرآن كريم تجلى مىيابدپوچى انديشههاى انحرافى فلسفى آشكار مىگردد، زيرا امور با ضدّشان شناختهمىشوند و قرآن مجيد هنگامى كه همه چيز را به خداوند سبحان نسبت مىدهدواو را قادر بر هر چيزى مىداند كه شب را در روز فرو مىبَرد و روز را در شب ومرده را زنده مىكند و استخوانهاى پوسيده را جان مىبخشد و زنده را از مرده بيرونمىكشد و مرده را از زنده، و هر كه را بخواهد بدون حساب روزى مىرساند و ...در حقيقت، ادّعاهاى كسانى را باطل مىكند كه معجزههاى الهى را انكار مىكنندوهمه اين امور را به قوانين طبيعى نسبت مىدهند، و تصوّرات مادّى واهىومحضى را باطل مىگرداند كه اينها همه را از اراده خداوند قادر خارج مىسازد.
آرى! هنگامى كه ما اعتقاد مىيابيم خداوند متعال بر همه چيزى تواناست، درهمان حال ايمان داريم كه خداوند عزّوجلّ ارادهاش را در پى اراده آزاد ما قرار دادهاست، پس خداوند سرنوشت هيچ ملتى را تغيير نمىدهد، مگر آن كه خود را تغييردهند و اين خداوند تبارك و تعالى است كه مىفرمايد: "مرا بخوانيد تا پاسختاندهم."، پس خدا از آنچه بدو دروغ مىبندند پاك و منزّه است.
4 - جايگاه انسان
چهارمين خصوصيت فلسفه بشرى آن است كه اين فلسفه آدمى را به حيوانىناطق بدل مىكند كهاز قدرت تهى است، موجودى كه جمود او را در بر گرفته و هيچاراده و اختيارى ندارد و جز ناطقيت )توانايى سخن گفتن( كه وجه امتياز او از ديگرحيوانات است از ديگر صفات انسانى تهى است، در حالى كه اسلام، انسان را بهسطح فرشتگان و بلكه بالاتر از ايشان فرا مىبَرد، و اين زمانى است كه خداوندسبحان به فرشتگان دستور مىدهد در برابر آدم به سجده بيفتند و هنگامى كهخداوند عزّ وجلّ با اين فرموده بر انسان ارج مىنهد:
(وَلَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ...(47)).
"و به تحقيق بنىآدم را ارج نهاديم..."
از اين جا ميزان تأثير اسلام در تربيت انسان، رشد موهبتها و به كار اندازىپتانسيلهاى او براى ما رخ مىنمايد.
هنگامى كه اسلام آزادى انسان را حرمتمىنهد، اراده و اختيار را براى او قائل مىشود در واقع، از هر گونه فروبستگىوجمود خارجش مىسازد و در تغيير زندگى، خود او را توانا مىگرداند، بلكهملكوت آسمانها و زمين را بدو ارمغان مىكند و اين البته موكول بدان است كه آدمىبه خدا ايمانى صادق و راستين داشته باشد.
اين بخشى از ضعفهاى بود كه فلسفه بشرى بدان موصوف است؛ فلسفهاى كهفلاسفه، خواه اعتراف كنند و يا نه، تحت تأثير آن قرار گرفتهاند.
جوهر فلسفه اسلامى
بدون ترديد قرآن كريم با اين انديشههاى خطاى فلسفى به مخالفت برخاستهاست و جوهره
انديشه اسلامى يعنى ايمان به "بداء" را پيش كشيده است. مفهوم"بداء" ايمان به قدرت
مطلق الهى در برابر اين انگارهها و كژ راهههاى فكرى استواز همين رو در حديث امام
صادقعليه السلام آمده است كه فرمود: "ما عُظِّمَ اللَّهُ عَزَّ وَجَلّبِمِثْلِ
الْبِداءَ.(48)" و در حديث ديگرى آمده است كه: "خداوند به هيچ چيز چونان بداءپرستيده نشد."(49) شايد برخى از - مخالفين مذهب اهل بيت پيامبر - اعتقاد بيابند كهبداء مذهب اهل البيتعليهم السلام است.
و از همين رو ادّعا كردهاند كسى كه به بداء ايمانآوَرد بر مذهب باطلى است.
شايد با مطالعه برخى مناظرههاى امام رضاعليه السلام بينشهاى اسلامى در رويا رويى باتصوّرات بشرى كه به انديشه اسلامى راه يافته بر ما هويدا گردد، زيرا معروف استكه فلسفه هندىِ مانوى، ايرانىِ زرتشتى و يونانىِ نو افلاطونى همگى در زمان مأمونعباسى به زبان عربى ترجمه شده است؛ خليفهاى كه همه انديشمندان و فلاسفهبزرگ را براى بحث با امام رضاعليه السلام گرد مىآورد.
اين مناظرهها، پاسخهاى دقيقى بهانديشههاى خرافىِ راه يافته و در ميان مسلمانان ترويج مىشود كه از جمله آنهاستدو مناظره حضرت رضاعليه السلام كه ما در اين جا بيان مىكنيم: اوّلى با عمران صائبىوديگرى با سليمان مروزى بوده است.
عمران صائبى از طرفداران صائبه بود كه ستارگان را مىپرستيدند و فلسفه خاصخود را داشتند.
او در ضمن پرسشهاى متعدّدى در نشستى مفصّل از امام رضاعليه السلامپرسيد: سرورم! آيا درباره خالق مرا آگاه نمىكنى، اگر او يكى بود و جز او چيزىنبود و چيزى هم همراه او نبود، آيا با آفريدن خلق دگرگونى نيافت؟
امامعليه السلام به او فرمود: او قديمى است كه با آفريدن خلق دگرگونى نيافت، ليكنخلق با دگرگون كردن خداوندى دگرگونى يافتند.
عمران گفت: ما او را به چه چيز بشناسيم؟ امامعليه السلام فرمود: با جز او.
عمران گفت: جز او كدام است؟
امام رضاعليه السلام فرمود: مشيت، نام، صفت و نظاير آن.
اينها همه، ايجاد شده،آفريده و تدبير شدهاند.
عمران عرض كرد: سرورم! پس او چيست؟
امام رضاعليه السلام فرمود: او نور است.
يعنى هدايتگر خلقش اعم از آسمانيان،زمينيان و تو براى من چيزى فزونتر از يكتايى او ندارى.
عمران عرض كرد: سرورم! آيا چنين نبوده است كه او پيش از آفرينش خاموشىبوده است كه سخن نمىگفته و سپس سخن گفته است؟
امام رضاعليه السلام فرمود: سكوتى در كار نيست، مگر آن كه او پيشتر سخن
گفتهباشد، مثل اين كه گفته نمىشود چراغ ساكتى است كه سخن نمىگويد و گفتهنمىشود
چراغ در آنچه مىخواهد با ما انجام دهد پرتو مىفشاند، زيرا پرتو چراغ نَهاز اعمال
اوست و نَه از ساختار او و آن چيزى جز خودش نيست و چون به ما پرتوفشاند ما
مىگوييم: او بر ما پرتو فشانده تا جايى كه ما از او پرتو ستاندهايم و با اينبيان
پاسخ پرسشت را در مىيابى(50).
امامعليه السلام توضيح مىدهد كه خداوند سبحان ازازل، ناطق بوده است و قدرت او بر نطق ذاتى است.
سليمان مروزى كه به نظر مىرسد از متأثّريان به فلسفه يونانى است هنگام بحثبا امام رضاعليه السلام پيرامون بداء، متزلزل مىنمايد كه انديشهاى سامان يافته ندارد.امامعليه السلام از او درباره اراده مىپرسد و مىفرمايد: اى سليمان! به من از اراده بگو، آياآن فعل است يا غير فعل؟ او پاسخ داد: آرى! آن فعل است.
امامعليه السلام فرمود: پس آن ايجاد شده است، زيرا هر فعلى بايد ايجاد شده باشد.
در اين جا سليمان كه قوّت استدلال امام را چشيده بود حيران ماند و گفت: نَهفعل
نيست. امامعليه السلام فرمود: آيا با او چيزى جز آن پيوسته بوده است؟(51) سليمانگفت: اراده، همان انشاء و ايجاد است.
امامعليه السلام فرمود: اى سليمان! اين همان چيزىاست كه در سخن ضرارواصحابش بر
او خرده گرفتيد و ضرار گفته بود: هر چه خداوند عزّ وجلّ آفريدهاست اعم از آسمان،
يا زمين، يا دريا، يا خشكى، يا سگ، يا خوك، يا ميمون،انسان و چهارپا، همگى از اراده
خداست و اين اراده خداست كه زنده مىشودومىميرد، مىرود، مىخورد، مىآشامد،
ازدواج مىكند، مىزايد، ستم مىكند،زشتكارى مىكند، كفر و شرك مىورزد، با اين
اراده خلق مىكند و باز مىگرداند،واين حد و تعريف اراده است؟(52) هنگامى كه سليمان نوميد شد و به اضطراب افتادشروع به مغالطه كارى كرد و گفت: اراده همچون شنوايى، بينايى و علم است.
امام رضاعليه السلام فرمود: بار ديگر به اين سخن بازگشتى، اينكه به من بگو آياشنوايى، بينايى، علم، مصنوع و ساخته شدهاند؟ سليمان گفت: خير.
امامعليه السلام فرمود: چگونه آن را انكار مىكنيد؟ يك بار مىگوييد اراده
نكرده استو بار ديگر مىگوييد اراده كرده است، ليكن اين اراده ساخته او نيست؟
سليمانگفت: اين همچون سخن ماتى كه يك بار بگويم: دانسته است و يك بار ندانستهاست.
امام رضاعليه السلام فرمود: اينها يكى نيستند، زيرا نفى معلوم با نفى علم
تفاوتدارد و نفى مراد، نفى بودن اراده است.(53)
آنچه از لابلاى اين مناظره آشكارا رخ مىنمايد اين است كه سليمان مىخواستبگويد كه اراده به اندازه قِدم خداوند قديم است، ليكن امامعليه السلام با او استدلالمىكند كه اگر اراده، قديم باشد مخلوقات نيز قديم خواهند بود، پس خداوندسبحان چگونه بوده است؟ آيا مريد بوده است يا نه؟ اگر پاسخ سليمان چنين باشدكه خداوند مريد نبوده و بعداً مريد گشته، امام مىفرمود: در اين صورت در ذاتخدا تغييرى حاصل شده است و اين محال است.
در اين جاست كه سليمانمتوقف مىشود.
اين حديث طولانى است.
آنچه بايد هم اكنون مورد اشاره قرارگيرد اين است كه "بداء" سنگ زيرين بينشهاى قرآنى است.
پس ايمان واقعى بهبداء و اعتقاد به اين كه خداوند عزّ وجلّ آنچه را بخواهد محو و يا اثبات مىكندوامالكتاب نزد اوست،
همان گوهر اعتقادى است كه امامان اهل بيتعليهم السلام ايمانبدان را بر شيعيان خود ضرور دانستهاند.