فصل دوم : علم كلام
از مباحث پيش، پيرامون تاريخ نفوذ انديشههاى فلسفى به سرزمينهاى اسلامىدانستيم كه مكاتب فلسفى - به ويژه مكتب اسكندريه - كه هنگام درخشش پرتواسلام، جهان اسلام را در بر گرفته بود آميزهاى بود از انديشههاى فلسفى منسوب بهافلاطون، شيخ فيلسوفان اشراق، با فرهنگها و معارفى كه مسيحيان آن روزگار بدانباور داشتند.
از ميان همين درهم آميختگى بود كه مسيحيت نوينِ كنونى پديد آمد؛مسيحيتى كه قرآن كريم آن را به اعتبار همانندى با كافران پيش از آن محكوم كردهوفرموده است:
(وَقَالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللَّهِ وَقَالَتِ النَّصَارَى الْمَسِيحُ ابْنُ اللَّهِ ذلِكَ قَوْلُهُمْ بِأَفْوَاهِهِمْ يُضَاهِئُونَقَوْلَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِن قَبْلُ قَاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّى يُؤْفَكُونَ (18)).
"و يهود گفتند: "عزير" پسر خداست و مسيحيان گفتند "مسيح" پسر خداست.اين سخنشان به زبانشان است.
پاسخ كسانى كه پيش از اين كفر ورزيدند تشبّهمىجويند.
خداوند آنان را بكشد، چگونه از حق برگردانده مىشوند."
چنانكه مسلمانان نيز به دور از آثار اين گونه انديشههاى فلسفى نبودهاند و درميان ايشان انديشههايى التقاطى انتشار يافته بود كه بخشى از انديشههاى اسلامىرا با ديدگاههاى فلسفىِ فرآورده بشر در هم مىآميخت.
براى تفصيل بيشتر ناگزير بايد تاريخ علم كلام را كه شاخهاى از علوم عقلى استارائه كنم؛ علومى كه هنوز، هم رديف فلسفه شمرده مىشوند.
علم كلام چيست؟
علم كلام چيست؟ هدف آن كدام است؟ و چرا علم كلام ناميده شده است؟
علم كلام همان علمىاست كه با ادّله عقلى از عقايد اسلامى به دفاع برمىخيزد.
امّا در اين كه چرا اين علم، علم كلام ناميده شد برخى گفتهاند: زيرا پردازندگانبه اين علم مباحث خود را با واژه "كلام" عنوان بندى مىكردند و مثلاً مىگفتند:كلامٌ في توحيد اللَّه، يا كلامٌ في القدر و يا ...
برخى نيز نامگذارى اين علم را تابع ماهيت مباحث آن دانستهاند، زيرا بيشترمباحث اين علم بحث در موضوع كلام خداوند عزّوجلّ است كه آيا قديم است و ياحادث.
اين مبحث نزديك به دو سده ذهن مسلمانان را به خود مشغول كرد.
برخى ديگر نامگذارى اين علم را به مفهوم آن بازگرداندهاند، زيرا فلاسفه علمخود را منطق مىناميدند و از آنجا كه ترجمه واژه منطق در زبان عربى همان "كلام"است، لذا فيلسوفان مسلمان علم خود را كلام ناميدند.
سومين نظر كه پذيرفتهترين آنها نيز هست حاكى از تقليدى مىباشد كه علماىكلام نسبت به فلاسفه به كار مىبردهاند. (19)
سامري اين امّت
در روايتى به نقل از ابويحيى واسطى آمده است كه: چون اميرالمؤمنين علىعليه السلامبصره را فتح كرد مردم دور او گرد آمدند، حسن بصرى نيز در ميان مردم بودولوحههايى با خود داشت كه هرچه اميرالمؤمنين مىفرمود بر آن مىنگاشت.اميرالمؤمنينعليه السلام با صداى بلند به او خطاب كرد: چه مىكنى؟ او پاسخ داد: آثارشما را مىنويسم تا پس از شما آنها را روايت كنم.
اميرالمؤمنينعليه السلام فرمود: آگاهباشيد كه هر قومى يك سامرى دارد و او سامرى اين امّت است با اين تفاوت كه اونمىگويد "به من دست نزنيد" بلكه مىگويد "جهادى در كار نيست."(20)
آنچه را اين نص و جز آن روشن و آشكار مىنمايد، وجه همانندى ميان سامرىبنى اسرائيل و حسن بصرى است.
سامرى بنى اسرائيل براى آنها گوسالهاى آوردكه پيكرى داشت و نعره مىكشيد و گفت: اين خداى شما و خداى موسى استوبدين ترتيب بخش فراوانى از تودههاى بنى اسرائيل را گمراه كرد و حسن بصرىنيز چنين كرد و مسؤوليت را از اسلام زدود و مباحث عقيدتى را پس زد و آنها را بهراهى كشاند كه ايمان از عمل تهى گشت.
بصرى همان كسى است كه به نقلطبرسى در احتجاج"(21) اميرالمؤمنين او را برادر ابليس خوانده است و مكتبى گمراه در)قدر( بنيان نهاد كه پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله آن را نكوهيده و امّت را از آن بر حذر داشتهاست و گروهى از علماى اسلام از حضرتشصلى الله عليه وآله روايت كردهاند كه فرمود: "قدريهاز زبان هفتاد پيامبر نفرين شده است." عرض شد: يا رسول اللَّه! قدريه چه كسانىهستند؟ پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: "گروهى كه گمان مىكنند خداوند ارتكاب گناهان رابرايشان مقدّر كرده و بر اين گناهان كيفرشان مىدهد."(22)
ابن عباس مىگويد: "اميرالمؤمنينعليه السلام به حسن بصرى كه مشغول وضو گرفتنبود گذشت و فرمود: اى حسن! وضوى صحيح بگير.
او گفت: اى اميرالمؤمنين!ديروز مردمانى را كشتى كه همگى گواهى مىدادند خدايى جز اللَّه نيست و يكتايىاست بىنياز و اين كه محمّد، بنده و رسول خداست و روزى پنج بار نمازمىگزاردند و وضوى صحيح مىگرفتند.
اميرالمؤمنينعليه السلام به او فرمود: آنچه را كه اتفاق افتاد ديدى، پس چه چيز مانع ازآن شد كه ما را بر دشمنان يارى رسانى؟ او پاسخ داد: به خدا سوگند كه به توراست مىگويم، در آغاز روز از خانه بيرون آمدم در حالى كه غصل و حنوط كردهبودم و بر خويش سلاح بسته بودم و من شك نداشتم كه كنار كشيدن از اُمّ المؤمنينعايشه كفر است.
پس چون به خرابهاى رسيدم ندا دهندهاى ندا كرد كه: اى حسن!كجا مىروى؟ باز گرد كه قاتل و مقتول هر دو در آتشند.
من نيز ترسان باز گشتم و درخانه نشستم.
پس چون روز دوم رسيد باز شكى نداشتم كه كنار كشيدن ازامّالمؤمنين عايشه كفر است و باز حنوط كردم وبر خود سلاح آويختم و به قصدجنگ از خانه بيرون شدم تا آنكه به همان نقطه از خرابه رسيدم كه ناگاه از پشت سرندايى شنيدم كه مىگفت: اى حسن! به كجا مىروى كه قاتل و مقتول هر دو درآتشند؟ علىعليه السلام فرمود: به تو راست گفتم، آيا مىدانى آن ندا كننده كه بود؟ حسنگفت: نه.
امامعليه السلام فرمود: او برادر تو ابليس بود و راست هم گفت كه قاتل و مقتولاز آنان در آتش است.
حسن بصرى گفت: يا اميرالمؤمنين! اينك دريافتم كهجماعت نابودند."(23)
حسن بصرى بنيانگذار مكتب اشاعره است و در پرتو اين مكتب، مكتب معتزلهبه دست شاگرد او واصل بن عطا رشد كرد، او استادش بصرى را چنين توصيفمىكند كه بين بام تا شام، تغيير عقيده مىداد و بر انديشهاى استوار نبود و هر روز رابه گونهاى متفاوت سر مىكرد، يك روز به قدر معتقد بود يعنى خداوند سبحان راهمان مىدانست كه كارهاى بندگان را مقدّر كرده است و بندگان در كارهاى خوداختيارى ندارند و ديگر روز باورش اين بود كه انسان، مختار محض است و هيچعاملى در او دخالت ندارد و در سومين روز خداوند سبحان را حادث مىدانستودر روز چهارم علم خدا را قديم مىانگاشت و يكبار معتقد بود كه آفرينش خلقحادث است و بار ديگر آن را قديم مىدانست.
شايد تصوّر شود اين رنگ به رنگ شدن و دگرگونى در انديشههاى حسن بصرىدلى كنارهگيرى شاگرد او واصل بن عطا از مكتباستادش بود، ليكن حقايق تاريخىحاكم بر اين دوران آشكارا پرده از دليل اصلى ديگرى بر مىدارد و آن اين بود كهازارقه - كه شاخهاى از خوارج بودند - در آن دوران بر بصره تسلط داشتند وادّعامىكردند كه مرتكب گناه كبيره كافر است و جاودان در آتش، در حالى كه حسنبصرى معتقد بود چنين كسى كافر نيست، و اصل، چون استادش، در وضعىشكست خورده مىزيست و براى آنكه از تحمّل رنج رويارويى با حاكمان تندروومتنقّدان بگريزد و براى فرار از مسائل انقلابى كه جلوداران آن اهل بيت پيامبرصلى الله عليه وآلهبودند كه همگى به دفاع از رسالت الهى برخاسته بودند، ناگزير مىبايد انديشههاىاستادش را با انديشههاى سلطه حاكمه جمع مىكرد و لذا مكتبى را بنيان نهاد كه براساس آن مرتكب گناه كبيره نَه كافر بود نَه مسلمان، بلكه جايگاهى ميان اين دوداشت و فاسق به شمار مىآمد."(24)
نام نهادن )معتزله( بر مكتبى كه واصل بن عطا بنيان نهاد پس از زمانى بود كهاستادش حسن بصرى او را به دليل مخالفت با اعتقاداتش از حلقه درسش راند و اودر گوشهاى از مسجد مىنشست و حلقهاى نو از شاگردان براى خود تشكيل مىدادكه عمرو بن عبيد نيز به او پيوست و بدين ترتيب "معتزله" ]يعنى: كناره گير[ ناميدهشد و مكتب او معتزله نام گرفت و بعداً به بيست و دو فرقه تقسيم شد.
چرا علم كلام؟
هنگامى كه فرهنگ اسلامى با نوسان رو به رو شد و در نتيجه شرايط سياسىواجتماعى تحت تأثير هرج و مرج قرار گرفت، به ويژه پس از كشته شدن خليفهسوم، پرسشهايى در جامعه اسلامى مطرح گشت كه عرصه فرهنگ نمىتوان تأثيرآنها را ناچيز شمرد و بدين ترتيب لرزه به انديشهها راه يافت و اين عامل، خودانگيزهاى گشت براى علماى دين تا دانش و يا فنّى را بنيان نهند كه بتواند توازنفضاى فرهنگى و تعادل فكرى را بر قرار كند.
اين از يك سو و از سوى ديگر بابدانشى كه پيامبر كاملاً در برابر مسلمانان گشوده بود و سخنان ارزشمندى همچون:"من شهر علم هستم و على دروازه آن" و "على داورترين شماست."(25) و "هر كه منمولا و سرور اويم على نيز مولا و سرور اوست"(26)، و نيز دروازه در آمدن به معارفالهى كه پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله آن را با اين فرموده گشوده بود كه: "من در ميان شما دوگوهر گرانسنگ مىنهم مادام كه به آن دو چنگ زنيد هرگز گمراه نشويد: كتاب خدا وعترت من يعنى اهل بيتم."(27) همگى به سبب طوفانهاى جاهليت جديد در جامعهنوين اسلامى و هوسهاى سلطه جويانه پارهاى گروهها به عقب رانده شدند؛گروههايى كه مىكوشيدند اهل بيت عصمت را از مراكز هدايت آگاه كردن دور كنندو در نتيجه مردم را از تفسير قرآن كريم بر كنار نگه دارند، لذا انديشههاى بيگانهوارداتى، جامعه اسلامى را مورد تهاجم قرار مىداد و مردم نيازمند فرهنگجايگزينى بودند و بدين ترتيب نظريههاى جديدى رشد كرد و مكاتب فكرىگوناگونى بنيان نهاده شد و بدين سان امثال حسن بصرى و واصل بن عطا به صحنهآمدند، مكاتب و ديدگاههاى ديگرى در علم كلام و فقه، پديدار شد.
شوريدن جامعه شبه جزيره عربستان بر واقعيت عقب مانده خود در پرتودرخشش نور اسلام و ظهور رسالت محمّدى موجب شكوفايى تمدّن اسلامى درسده نخست هجرى شد و از آنجا كه اسلام نور خدا را بر سرزمينهاى مجاور شبهجزيره تا باند و مسلمانان، عراق، سوريه و مصر را گشودند و بدين ترتيب با تمدّنروم شرقى و ايران باستان تماس يافتند، لذا در نتيجه اين تماس و برخورد ميانتمدّن اسلامى با آن تمدّنها، انديشهها بر يكديگر تأثير نهادند و دو شيوه فكرى بهعرصه در آمد، كه يكى از آن دو در پيروان انديشههاى وارداتى جلوهگر شد، اينعدّه همان فلاسفهاى همچون ابن مقفّع، ابن ابى العوجاء، عبداللَّه ديصانىوزنديقان ديگرى از اين دست بودند و گروه ديگرى مىكوشيدند ميان انديشههاىوارداتى واصيل سازش برقرار كنند، اينان همان كسانى هستند كه علم كلام امروز رابنيان نهادند.
كفر، در پى انديشه در ذات خدا
پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله چند گروه از جمله قدريه را نفرين كرده و فرموده است: "قدريهاز زبان هفتاد پيامبر نفرين شدهاند" عرض شد: يا رسول اللَّه! قدريه چه كسانىهستند؟ حضرتصلى الله عليه وآله فرمود: جماعتى كه ادّعا مىكنند خداوند سبحان گناهان رابر آنان مقدّر كرده و بر انجام اين گناهان كيفرشان مىكند."(28) قدريه معتقد است: ماعمل را به جا مىآوريم و اين خداست كه پاداش و يا كيفر آن را مىدهد و مسؤوليتاعمال ما را بر دوش دارد.
آنها مىگويند: علم خدا قديم است و عمل انسان در علمالهى نهفته است، پس در حقيقت خدا به اين عمل پرداخته.
بسيارى از مسلمانانبه دليل وجود اين انديشههاى توجيه گرانه راه را گم كردند و انديشهها و باورهايشانبه تباهى كشيده شد؛ انديشههاى توجيه گرانهاى كه عملكرد انسان را توجيه مىكندو جزاى ارتكاب گناهان كبيره و صغيره را از او بر مىستاند.
پيرامون مسائل بحثخواهيم كرد و از نظر عقل و شرع تباهى آن را آشكار خواهيم نمود.
اعتقاد حاكم نزد برخى از مورّخان اين است كه حسن بصرى نخستين كسىاست كه در قدر سخن گفته است و بسيارى از نحلههاى عقيدتىِ قائل به جدايىايمان از عمل به او مىرسد و چه بسا همو تشويق كننده تصوّف و رهبانيت است،زيرا ادّعا مىكرد افعال بندگان، مخلوق هستند.
در روايتى آمده در بحار الانوار ازاميرالمؤمنين پيرامون قدر نقل شده كه فرمود: "آگاه باشيد كه قدر سرّى از اسرارالهى و طلسمى از طلسمهاى اوست و در پوشش خدايى قرار دارد و از خلق پنهاناست و خاتم خداوندى بر آن نهاده شده و پيشينه آن در علم خداست و خداوندعلمش را از بندگانش بر گرفته است و آن را برتر از حضور ايشان قرارداده، زيرا آنهانمىتوانند متناسب با حقيقت ربّانى، قدرت صمدى، عظمت نورانى و عزّتوحدانى به وجود اين قدر راه يابند، كه، آن دريايى است خروشان و پرخيزاب كهتنها از آنِ خداوند عزّوجلّ است و ژرفاى آن از آسمان است تا به زمين و گسترهاشاز خاور تا باختر و سياه چونان شب تار كه مارها و ماهيهاى فراوان دارد، گاهى بهبالا مىآيد وزمانى بهزير، در قعر آن خورشيدى است نورانى كه هيچكس را نسوزاندبر آن آگاهى يابد، مگر خداوند يكتاى يگانه، پس هر كه بر اين خورشيد آگاهى يابدبا حكم الهى به رويا رويى پرداخته است و با حكومتش به كشمكش پرداخته و ازسرّ و پوشش الهى پرده بر گرفته و اين چنين است كه به خشم الهى گرفتار مىآيدودر دوزخ جاى مىگيرد كه بد جايگاهى است."(29) اين روايت پاسخ قاطعى استبراى كسى كه از حضرتعليه السلام پيرامون قدر پرسش كرد و هشدارى است به اين كهقدر، امرى هم است و هدايتى است براى انسان تا با وجدان و فطرت خود ايمانآورد و اينكه آدمى در اعمال خود آزاد و با اراده است و پاداشش عملكرد خود را بردوش مىكشد، امّا اگر آدمى در ذات خدا ژرف انديشى كند، در ذات الهى تفكّركرده كه همان زندقه و كفر است و اين در حالى است كه سامرى اين امّت به صحنهمىآيد تا پيرامون قدر سخن گويد و در انديشه مردم شبهه بيفكند وگمراهشان سازد.
چنين به نظر مىرسد كه حسن بن ابى الحسن بصرى مىكوشيد از خلالمكاتبات و نامه نگاريهايش با امامان معصومعليهم السلام انديشههاى خود را توجيه كند،ولى جز ردّى قاطع پاسخى از ايشان در نمىيافت.
از امام موسى بن جعفرعليه السلامروايت شده كه فرمود: حسن بن ابى الحسن بصرى نامهاى به حسين بن على بنابىطالبعليه السلام نوشت و از حضرت پيرامون قدر پرسش كرد.
حضرتعليه السلام به اونوشت: "پس آن چيزى از قدر را پيروى كن كه من به تو شرح دادم و به ما اهل بيترسيده است، زيرا هر كه به خير و شر قدر ايمان نياورد كفر ورزيده است و هر كهگناهان را بر دوش خداوند عزّوجلّ نهد بر خدا دروغى بزرگ بسته است." به نظرمىرسد اين مرد همين كار را كرده است، زيرا او يا عملكرد و مسؤوليتعملكردهاى آدمى را به دوش خدا مىنهاد، يا معتقد بود كه خدا در مسئله قدردخالتى ندارد، ليكن حسينعليه السلام در پاسخ او مىفرمايد: "همانا خداوند تباركوتعالى با اجبار اطاعت نمىشود و در معصيت از او هيچ زورى در كار نيستوخداوند بندگان را در نابودى رها نمىكند و در آنچه ايشان را مالك مىگرداند،مالك حقيقى شمرده مىشود" تا آنكه امامعليه السلام در پايان حديث مىفرمايد: "من براين باور هستم و بدان قائلم و به خدا سوگند من و يارانم بر اين اعتقاد هستيموستايش از آن خداست."(30)
از آنچه گذشت طبيعت شرايط حاكم بر آن روزگار جامعه اسلامى و طبيعتعواملى كه به پيدايش علم كلام انجاميد رخ مىنمايد.
امامان معصومعليهم السلام حقايق رإ؛ظصاز خلال احاديث و مكاتبات خود در برابر ديدگان مردم مىنهادند و اين در حالىبود كه مسلمانان در كژ راهههاى اين علم سر گردان بودند و سخن از موضوعىمىراندند كه خداوند مسؤوليت آن را از آنان ساقط كرده بود.
بدين سان و در چنينشرايطى علم كلام گسترش يافت.
اگرچه همه اين علم زيانمند نبود و برخى ازجوانب آن مفيد مىافتاد، ليكن در چنين زمينه و فضايى گروههاى منحرف امّتاسلامى مانند اسماعيليه، مانويه، راونديه و باطنيه نيز رشد كردند؛ گروههايى كهامامانعليهم السلام را خدا مىشمردند و امامى از امامان ما از حضرت علىعليه السلام گرفته تا امامرضاعليه السلام نبود.
مگر آنكه همگى از سوى مجموعهاى از صاحبان فلسفه - كه خود رابه دروغ شيعه مىناميدند - خدا قلمداد مىشدند و ائمه اطهارعليهم السلام به شديدترينوجه با آنها مىستيزيدند.
انديشههاى فلسفى، عامل پيدايش فرقههاى متعدّدى ميان مسلمانان شدومهمترين آنها اين دو فرقه اصلى بودند: فرقه مشّاء كه نماينده آن فيلسوفمعروف، ابن رشد بود و فرقه اشراق كه ابن سينا و سهروردى نمايندگان آنانهستند.
فصل سوم : تاريخ فلسفه
در جهان انديشه دو خط وجود دارد كه جز در مواضع بسيار ناچيز هيچ تلاقى باهم ندارند.
اين دو خط عبارتند از رسالتهاى الهى و فلسفههاى بشرى كه هر يكتاريخ گسترده خود را در طى زمان دارند.
از هنگام فرود آمدن پدر ما آدم بر اينسيّاره رسالت آسمانى كه نياز بدان پيش از هر چيز مطرح است با او به عرصه آمد ورسالت آسمانى با نخستين انسان به كره زمين آغاز شد و تا واپسين انسان، ماندگارخواهد بود و هرگز زمين از حجّت الهى كه رسالت خداوندى را بر دوش داشته باشدتهى نخواهد ماند.
ما در صدد كاوش پيرامون تاريخ رسالتهاى آسمانى نيستيم، بلكه شايسته استكه اشارهاى به دو انديشه داشته باشيم كه در سياق مباحث آينده بدان نيازمندخواهيم بود:
انديشه اول - وحدت هدف در رسالتهاى الهى
بدون ترديد خطوط اصلى رسالتهاى خداوندى يكى است، زيرا همه آنهاتوحيد خداوند؛ آفريننده يكتا و يگانه را همراه با تسبيح و تقديس فرا مىخوانندوبيان مىدارند كه خداوند برتر از آن است كه با آوردن وصفى توصيف شود.تمامى اين رسالتها به خلوص در عبوديت خداوندى و نفى شريك از او و ستيزبا رقيبان او كه در برابر مقام كبريايش پرستش مىشوند دعوت مىكنند و همگى بهاصلاح نفس و در نتيجه اصلاح جامعه انسانى فرا مىخوانند.
معارف الهى كه بهدست پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله تكامل يافت همان معارفى است كه به گونهاى مجمل باآدمعليه السلام به عرصه در آمد و همان معارفى است كه با نوح، ابراهيم، موسى و عيسىو همه پيامبرانعليهم السلام به ارمغان آورده شد.
بنابراين، براى مثال: افلاطون نمىتواند مادامى كه آموزشهاى اشراقى اومخالف آموزشهاى پيامبر ماست يك پيامبر تلقّى شود و حتّى زردشت نيز اگرآموزشهايى مخالف با عيسى داشته باشد نمىتواند پيامبر تلقّى گردد.
انديشههاىصوفى گرانه و اشراقى كه به او نسبت داده مىشود حقيقت ندارد، زيرا با آنچه ما ازمعارف قرآن كريم مىدانيم ناهمسوست.
پس انديشه نخست، بطور كلّى چنين است كه رسالتهاى الهى، دعوت اينرسالتها، فرهنگ آن و عناوين اصلى معارف آن يكى هستند و بس و اختلافى درميان آنها يافت نمىشود، مگر آنچه به عنوان قوانين جزيى مطرح مىشود كه بازمان تغيير مىيابد.
انديشه دوم - قرآن كريم كاملترين رسالت الهى
معارف الهىِ برخاسته از رسالتهاى الهى را در قرآن كريم مىيابم.
اگر ما در آياتشريفه، ژرف انديشى كنيم به موضوعاتى آگاهى مىيابيم كه انجيل، تورات، زبورو صد و سى و چند كتاب الهىِ فرود آمده بر انسان بدان فرا مىخواند.
براى مثال باقرائت سوره هود، يا شعرا، يا قصص و بلكه همه سورههاى قرآنى، فراگيرىِ قرآنكريم و سيطره آن بر همه رسالتهاى پيشين، رخ مىنمايد و كاملاً آشكار مىشود كهقرآن، كاملترين و جامعترين رسالتهاست.
با نگاهى به آنچه كه پيامبران بدان فرا مىخواندهاند و با توجّه به حقيقترسالتهايى كه آنها را به ارمغان آوردهاند و نيز تاريخ اين رسالتها در مىيابيم كه تمامىآنها در مطرح كردن معارف الهى يكسان هستند و خطوط اصلى آن نيز تفاوتى بايكديگر ندارند و قرآن كريم كاملترين آنهاست.
بنابراين آنچه براى ما شايسته است كه به تاريخنگارى آن بپردازيم همان انديشهبشرى است؛ انديشهاى كه نارسا زاده مىشود و در خلال پويش خود همراه با زمانو مكان، تكامل مىيابد و سر انجام شاهديم كه خود را نقض مىكند.
انديشهاى كهيك زمان در يونان پديد مىآيد و به اسكندريه منتقل مىشود و از آنجا راهى انطاكيهمىگردد و از آن نقطه به روم و ديگر سرزمينهاى جهان مىرود و چهره آن با گذر ازتمدّنهاى گونهگون همچون تمدّن هلنيسم، مصر، ايران باستان و ديگر تمدّنها،تغيير پيدا مىكند.
معارف الهى
براى ارائه گوشهاى از فلسفه بشرى ناگزير بايد روشن كنيم، انديشهاى كه ازسوى خداوند متعال به انسان وحى مىشود.
از اثر پذيرى شرايط و هرگونه آلايشىمنزّه است، از تأثيرات حالات روانى انسان شرايط فرهنگى، اقتصادى و سياسىهمچون طبيعت توليد، يا شيوه حكومت و يا نظاير آن، به دور است، زيرا اينانديشه از هرگونه هوى و هوسى بر كنار است و چونان دانش پيامبر حضرتمحمّدصلى الله عليه وآله است كه خداوند درباره آن مىفرمايد:
(وَمَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَى * إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحَى (31)).
"و از روى خواهش )نفسانى( سخن نمىگويد، آن قرآن جز وحى نيست كه )برپيامبر( فرستاده مىشود."
شبه جزيره عربستان در روزگار نزول قرآن كريم با آنچه كه از اوضاع اقتصادى،فرهنگى و اجتماعى برخوردار بود كه نمىتوانست در ماهيت معارف قرآنى اثر نهدو بلكه بايد عكس آن را صحيح دانست، زيرا رسالت محمّدى به عرصه آمد تاانسان را به سوى تكامل هدايت كند، زيرا قرآن كريم قرآنِ شبه جزيره نبود و از آنسرزمين نروييد و زاده آن جامعه نبود، بلكه از سوى خداوند چيره پاكى وحىمىشد كه هيچ چيز بر او پوشيده نبود و هوسى بر او اثر نمىنهاد در حالى كه انديشهبشرى چنين نيست و معمولاً زاده شرايط است.
برگرفتن انديشهها
انديشه بشرى از واقعيتى سرچشمه مىگيرد كه آدمى در آن سر مىكند و بنابراينپيرو اين واقعيتاست وبا دگرگونىِآن دگرگونى مىپذيرد.
شرايط، در حقيقت هماناست كه معمولاً بر انديشه بشرى حاكميت دارد و در نتيجه در همين انديشه جلوهگرمىشود.
براى مثال اگر براى دو انسان كه در دو مكان و زمان دور از هم، شرايطيكسانى پديد آيد توقّع ما در اين هنگام آن است كه اين شرايطِ همسان دو انديشههمسان را به بار آوَرد و اين در حالى است كه كوچكترين تماسى ميان اين دو فردنبودهاست وميان آندو قرنها فاصلهزمانى ومسافتهاى دور مكانىبودهكه كاروانهاىبازرگانى و يا وسايل علمى هم قادر به پيمودن آن نبودهاند.
بنابراين دور نيست كهچند هزار سال پيش - مثلاً نُههزار سال پيش - در مصر انسانى همان انديشهاى راداشته كه شخصى امسال در هند آن را دارد، در صورتى كه ما شرايط آنها را همسانبيانگاريم بى آن كه يكى از آن دو اين انديشه را از ديگرى اقتباس كرده باشد.
براى مثال، انقلاب به دليل وجود شرايط خاص و عوامل معّينى پديد مىآيد،پس لاجرم هر جا ستمى در ميان باشد، مبارزهاى با آن ستم خواهد بود و هرگاهانديشهاى يافت كه اين چالش را ساماندهى كند و رهبريى كه اين چالش را تمركزبخشد و بدان سمت و سو دهد، پس همانجا انقلاب شكل خواهد گرفت.
در اختراعات نيز چنين است و چه بسا فردى در يكى از شهرهاى آلماناختراعى كند و فرد ديگرى همان اختراع را در همان سال و حتّى همان ماه در يكىاز شهرهاى آمريكا ارائه كند، اين هرگز به آن مفهوم نيست كه يكى از آن دو اختراعخود را از ديگرى ستانده است.
ما اينسخنرا مىگوييم وتا تأكيد كرده باشيمبر اينكه هيچدورنيستانديشههايىرا يك نابغه يونان باستان فرا پيش نهد و بار ديگر يك فيلسوف مسلمان در سدهششم هجرى همان انديشه را مطرح كند و باور ما هرگز چنين نيست كه فيلسوفمسلمان، انديشههاى خود را از فيلسوف يونانى ستانده است.
آرى، معمولاً تاريخنگاران فلسفه و فرهنگ مىكوشند ميان انديشمندان، پيوند برقرار كنند و به محضوجود تشابه ميان دو انديشه و يا سبقت يكى بر ديگرى در ارائه اين انديشه ادّعامىكنند كه اين انديشمند انديشههاى خود را از آن ديگرى ستانده است.
ما به آنهامىگوييم انتقال يك انديشه از نسلى به نسل ديگر و از كشورى به كشور ديگر، امرىكاملاً شدنى است، به ويژه در روزگار ما كه آكنده از عوامل زمينهساز و ابزار علمىپيشرفته است، ليكن اين هرگز بدان معنا نيست كه هر كس، آن انديشد كه ديگران،ناگزير انديشه خود را از آنها ستانده و يا به تقليدشان پرداخته است.
گذرى تاريخى
هزاران سال پيش انديشمندانى در چين، هند و مصر مىزيستهاند، ولى آغازسامان يافتگى فلسفه و تبديل آن به مكتبى شناخته شده در ميان ما در يونان باستانچهره بسته است.
سقراط، بقراط، افلاطون، ارسطو و گروهى ديگر از فلاسفه دريونان مىزيستهاند.
اينان همان كسانى هستند كه توانستند انديشه فلسفىِ دورانباستان را شكل دهند و آن را بنگارند و به نشرش بپردازند، هنگامى كه شرايطسياسى و نظامى به در گرفتن جنگ و كشمكش منجر شد و سپاهيان يونان در روزگاراسكندر با سپاهيان ايران رو در رو گشتند، شرايط آن روزگار به تماس انديشههاوتبادل افكار فلاسفه، يارى رساند.
تماس فلسفه غرب با فلسفه شرق از نمونههاىهمين قاعده است.
در دوران قبل از درخشيدن نور اسلام، عمدتاً در آسياى ميانه چهار مكتبفلسفى و يا چهار مركز فلسفى وجود داشت كه مهمترين آنها در اسكندريه و ديگرىدر عراق و سومين در ايران -جندى شاپور- و سر انجام چهارمين آنها در سوريه قرارداشت.
ما ميزان اثر پذيرى مسلمانان از اين مكاتب را به خوبى نمىدانيم، ليكنآنچه شايستگى درنگِ فراوان دارد همان مركز اسكندريه است، كه بايد آن را مركزبنيادينى دانست كه انديشه اسلامى با انديشه غربى به هم رسيد و از سده دومميلادى تا سده هفتم ميلادى - سده دوم هجرى - اسكندريه مركز فلسفه يونانى بودكه بعداً انديشه "نو افلاطونى" در آن جلوهگر شد.
فيلسوف يونانى )افلاطون(، شاگرد سقراط و استاد ارسطو بود و مكتب خاصىرا در فلسفه بنيان نهاد كه مكتب اشراق ناميده مىشود.
ظاهراً اين نامگذارى از آنرو صورت گرفته كه افلاطون به عالَم مُثُل )يا صور( و تابيدن عالَم حقيقت بر عالممُثُل اعتقاد داشت و اين ديدگاه او بسى گستردهاست كه به خواست خدا در مباحثبعدى آن را ياد آور خواهيم شد، امّا ارسطو شاگرد افلاطون با اين مكتب، ناهمسوبود و خود مكتب ديگرى را بنيان نهاد كه آن را "مشائيه" يا "مشائين" ناميد.
مكتب نو افلاطونى
از آن جا كه اسكندريه در مصر مركز مهمى در تماس انديشه غربى با انديشهشرقى در خلال جنگهاى اسكندر به شمار مىآيد و پيش از درخشيدن نور اسلاممركز مهمى از مراكز فلسفه و مكتبى از مكاتب آن به شمار مىآمد، لذا طبيعى بود كهدر اين مكتب انديشههايى نوين به عنوان نتيجه طبيعى فضاى فكرى ظهور كند كه براين مركز حاكميت داشت.
در اسكندريه فلاسفه و متفكّرانى مىزيستند كه از جملهايشان "امونيوس سكّاس"(32) ]نيمه نخست سده سوم ميلادى [بود كه تحت تأثيرانديشههاى افلاطون قرار داشت و در متحوّل كردن اين انديشهها تا آن جا كوشيد كهتوانست آن را با مفاهيم ارسطويى و شرقى (33) هماهنگ كند و بدين ترتيب توانستمكتبى را بنيان نهد كه "نوافلاطونى" ناميده مىشود و "فلوطين"(34) از برجستهترينشاگردانامونيوس بود كهدر شكلدادن مكتباستادش "نوافلاطونى" بسيار كوشيد.
برخى او را از بنيانگذار اين مكتب مىدانند نَه استادش ر.
فلوطين تحت تأثيررسالت الهى حضرت عيسى بن مريمعليه السلام قرار داشت و از آن جا كه فيلسوف بودمعتقد به انديشههاى افلاطون، لذا آهنگ آن كرد كه انديشههاى افلاطون را از يكسو و رسالت الهى را از سوى ديگر با هم در آميزد.
نتيجه اين تلاشهاى او و ثمرهدرهم آميختن باورهاى او از انديشههاى افلاطون و تأثيراتش از رسالت الهى، اينشد كه بعداً پديدهاى رخ نمود كه اقانيم سه گانه ناميده مىشود.
او مىگفت: خدايكى نيست، بلكه سومينِ سه عنصر است، خدا )پدر، پسر و روح القدس( كهميان پدر و پسر فاصله مىاندازد.
شايان ذكر است كه احبار )روحانيون مسيحيت( در آغاز با اين انديشه نوپديد،يعنى در هم آميختن معارف الهى و تعاليم آسمانى با فلسفه بشرى، به مخالفتبرخاستند و به اين تحريف و افزايش در دين اعتراض كردند، ولى دگرگون شدنشرايط اجتماعى و سياسى، مسيحيان را از ترس فشار يهود بر ايشان و طمع درپيش گرفتن دين ايشان از سوى امپراطور، آنها را مجبور به بيعت با امپراطور روم كردو از همين رو در برابر فلسفه نو افلاطونى تسليم شدند و همين خود عامل واردشدن شرك و انديشههاى غنوصيه و حلوليه در آيين مسيحيت شد و اسكندريه بهدست امونيوس و به دست شاگردش فلوطين دروازهاى گشت براى راه يافتننوافلاطونى به آيين مسيحيت.
پذيرش نو افلاطونى از سوى احبار و رهبان به دليل گرايش و تأكيد شديد ايشاندر جلب مردم بود.
اين گرايش و تأكيد اقتضاى آن را داشت كه اين جماعت ازرهبان و احبار به آسان گيرى در احكام دين و شريعت، توسّل جويند و در نتيجهرسالت الهى را با فلسفه بشرى به گونهاى همسو با هوسهاى آدمى هماهنگ سازند واز همين رو نشانههاى بنيادين دين را دگرگون كردند و نتيجه آن پديد آمدن گونههاىجديد نحلههاى مسخ شده كاملاً به دور از رسالت الهى بود.
دين مبين اسلام نيز از بازى بازيگران در امان نبود چنان كه از هوى و هوسهاىبشرى نيز بر كنار نبود.
براى مثال، از هنگامى كه اسلام به هند وارد شد و مردم،اسلام راستين را پذيرفتند جريانهاى تغيير دهنده و شيوههاى دگرگون كننده نقشخويش را در تحريف اين رسالت آسمانى ايفا مىكردند و بدين ترتيب آيين سيك كهدر واقع همان تحريف اسلام است ظهور كرد و نحله قاديانى به دست قاديانى بهمنصّه ظهور رسيد، چنان كه در ايران نحله بهائيت به دست محمّد على بهاء ايجادشد.
مسئله منحصر به اينها نبود ومىتوان گفت همه مكاتب منحرفى كه از ديانتهاىمستقيم الهى بر آمدند به دليل درهم آميختگى انديشههاى بشرى با هدايتهاىخداوندى و رسالتهاى آسمانى صورت مىپذيرفت؛ آميزشى كه سبب ساز ظهورگونههاىنوين مكاتب ونحلههايى گشت كهاز رسالتهاىآسمانىفاصله بسيار داشت.
در اين جا ناگزير بايد به شمارى نه چندان اندك از علماى مسلمان اشاره كنيم كههمين راه انحرافى را پيمودند و به اين درد گرفتار آمدند، انگيزه آنها از اين كار آن بودكه ياران و ياورانى پيرامون خود گرد آورند و لذا دين را تغيير دادند و كلام الهى را ازجايگاه خود تحريف كردند، احكام و واجبات دين را سبك نمودند و تكاليفشخص مكلّف را ناچيز جلوه دادند، براى ترغيب نسبت به پذيرش دين و جذبمردم به سوى آن، شريعت را آسان انگاشتند.
آنها با اين عملكرد نه تنها مردم را ازدين دور مىكردند، بلكه خواسته و يا ناخواسته روحيه ايمانِ راستينى را به ضعفمىكشاندند كه در جانهاى مؤمن، جاى گرفته بود.
فلسفه و مسير انديشه اسلامى
از اواخر سده نخست و در خلال سده دوم و سوم هجرى مكتب اسكندريه درمسير تفكّر بشرى مؤثّر بود.
اين تأثير در ايام خلافت عمر بن عبدالعزيز، هنگامى كهبنا به عوامل تاريخى، اين مكتب از اسكندريه به انطاكيه منتقل شد، تا حد فراوانىافزايش يافت.
در اين دوران اين مكتب دوش به دوش مكتبهاى كه در حومهحلب مكتب انطاكيه، مكتب جندى شاپور در ايران و ديگر مكاتب فلسفى اثرىملموس در تفكّر پارهاى از مسلمانان نهاد و بر مسير تفكّر اسلامى تأثير كرد.
به نظرمىرسد مكتب اسكندريه از مكاتب همسنگ خود تأثيرى بيشتر و گستردهتر داشتهاست و ما اين نكته را در مباحث بعدى روشن خواهيم كرد.
براى پژوهش تاريخ فلسفه در ميان مسلمانان ناگزير بايد ميزان داده ستانىاعراب حجاز پيش از اسلام با فلسفه را روشن كنيم.
در مقدمه چاپ دوم كتاب "شأةالفكر الفلسفى في الاسلام" نگاشته دكتر على سامى نشار - كه سخنش در اينموضوع حجّت تلقّى مىشود - و تاريخ نگار فلسفه اسلامى است، آمده است كه:"خلافت به معاوية بن ابىسفيان رسيد در حالى كه مسلمانان هنوز پدر غنوصى اورا فراموش نكرده بودند؛ اين دوگانه پرست مجوسى را كه هرگز ايمان نياورد"، اومىافزايد: "درباره معاويه هر چه كه گفته شود و هرچه علماى پيشين و اهل سنّتبكوشند كه او را در زمره صحابه رسول اكرمصلى الله عليه وآله به شمار آورند اين نكته پيداست كهاو هرگز به اسلام ايمان نياورد و اگر چه فراوان دم از اسلام مىزد ليكن هرگزنتوانست گامى بيش از اين بردارد."(35)
اين اتّهامى نيست كه دكتر نشار به سبب موضعگيريهاى خصمانه او نسبت بهمعاويه، متوجّه او كند، زيرا اين نويسنده به انديشههاى ضد شيعىِ تندرويىشناخته شده است كه آنها را از خاورشناسانى مىستاند كه به بحث پيرامون فرقههاو تاريخ سياسى شيعه مىپردازند.
او در اين سخن بر مجموعهاى منابع تاريخىتكيه مىكند كه همگى يك سخن، اعتقاد او را اثبات مىكنند.
دكتر ناجى تكرينىمىگويد: "در اين جا دلايل فراوانى يافت مىشود كه بر اساس آنها انتقال و آگاهىبر فلسفه يونان در عصر امويان به ويژه در آغازين آن بوده است."(36)
بنابراين ابو سفيان با انديشههاى غنوصى، مجوسى و انديشههاى نو افلاطونىپيش از اسلام ارتباط داشته است و اين از آن روست كه اعراب با تمدّنها بده بستانداشتند، با جوامع و انديشههاى آن در تماس بودند.
اين سخن تأكيدى است بر اينانديشه كه سلطههاى سياسىبراىمبارزهباخط آشكار مكتبى، رويارويى با مفسران،فقهاى اهل بيتعليهم السلام و در نتيجه براى تقويت سلطه خود و ستيز با پرتو اسلاموهدايت قرآن به ترجمه انديشههاى فلسفى شرك آلود
به زبان عربى پرداختهاندوما به خواست خدا جزئيات بيشترى از اين واقعيت را بيان خواهيم كرد.