اصول حكمت اسلامى و ديدگاههاى فلسفه بشرى

آيت الله سيد محمد تقی مدرسی

- ۲ -


فصل دوم‏ : علم كلام‏

از مباحث پيش، پيرامون تاريخ نفوذ انديشه‏هاى فلسفى به سرزمينهاى اسلامى‏دانستيم كه مكاتب فلسفى - به ويژه مكتب اسكندريه - كه هنگام درخشش پرتواسلام، جهان اسلام را در بر گرفته بود آميزه‏اى بود از انديشه‏هاى فلسفى منسوب به‏افلاطون، شيخ فيلسوفان اشراق، با فرهنگها و معارفى كه مسيحيان آن روزگار بدان‏باور داشتند. از ميان همين درهم آميختگى بود كه مسيحيت نوينِ كنونى پديد آمد؛مسيحيتى كه قرآن كريم آن را به اعتبار همانندى با كافران پيش از آن محكوم كرده‏وفرموده است:

(وَقَالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللَّهِ وَقَالَتِ النَّصَارَى الْمَسِيحُ ابْنُ اللَّهِ ذلِكَ قَوْلُهُمْ بِأَفْوَاهِهِمْ يُضَاهِئُونَ‏قَوْلَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِن قَبْلُ قَاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّى‏ يُؤْفَكُونَ (18)).

"و يهود گفتند: "عزير" پسر خداست و مسيحيان گفتند "مسيح" پسر خداست.اين سخنشان به زبانشان است. پاسخ كسانى كه پيش از اين كفر ورزيدند تشبّه‏مى‏جويند. خداوند آنان را بكشد، چگونه از حق برگردانده مى‏شوند."

چنانكه مسلمانان نيز به دور از آثار اين گونه انديشه‏هاى فلسفى نبوده‏اند و درميان ايشان انديشه‏هايى التقاطى انتشار يافته بود كه بخشى از انديشه‏هاى اسلامى‏را با ديدگاههاى فلسفىِ فرآورده بشر در هم مى‏آميخت.

براى تفصيل بيشتر ناگزير بايد تاريخ علم كلام را كه شاخه‏اى از علوم عقلى است‏ارائه كنم؛ علومى كه هنوز، هم رديف فلسفه شمرده مى‏شوند.

علم كلام چيست؟

علم كلام چيست؟ هدف آن كدام است؟ و چرا علم كلام ناميده شده است؟

علم كلام همان علمى‏است كه با ادّله عقلى از عقايد اسلامى به دفاع برمى‏خيزد.

امّا در اين كه چرا اين علم، علم كلام ناميده شد برخى گفته‏اند: زيرا پردازندگان‏به اين علم مباحث خود را با واژه "كلام" عنوان بندى مى‏كردند و مثلاً مى‏گفتند:كلامٌ في توحيد اللَّه، يا كلامٌ في القدر و يا ...

برخى نيز نامگذارى اين علم را تابع ماهيت مباحث آن دانسته‏اند، زيرا بيشترمباحث اين علم بحث در موضوع كلام خداوند عزّوجلّ است كه آيا قديم است و ياحادث. اين مبحث نزديك به دو سده ذهن مسلمانان را به خود مشغول كرد.

برخى ديگر نامگذارى اين علم را به مفهوم آن بازگردانده‏اند، زيرا فلاسفه علم‏خود را منطق مى‏ناميدند و از آنجا كه ترجمه واژه منطق در زبان عربى همان "كلام"است، لذا فيلسوفان مسلمان علم خود را كلام ناميدند.

سومين نظر كه پذيرفته‏ترين آنها نيز هست حاكى از تقليدى مى‏باشد كه علماى‏كلام نسبت به فلاسفه به كار مى‏برده‏اند. (19)

سامري اين امّت‏

در روايتى به نقل از ابويحيى واسطى آمده است كه: چون اميرالمؤمنين على‏عليه السلام‏بصره را فتح كرد مردم دور او گرد آمدند، حسن بصرى نيز در ميان مردم بودولوحه‏هايى با خود داشت كه هرچه اميرالمؤمنين مى‏فرمود بر آن مى‏نگاشت.اميرالمؤمنين‏عليه السلام با صداى بلند به او خطاب كرد: چه مى‏كنى؟ او پاسخ داد: آثارشما را مى‏نويسم تا پس از شما آنها را روايت كنم. اميرالمؤمنين‏عليه السلام فرمود: آگاه‏باشيد كه هر قومى يك سامرى دارد و او سامرى اين امّت است با اين تفاوت كه اونمى‏گويد "به من دست نزنيد" بلكه مى‏گويد "جهادى در كار نيست."(20)

آنچه را اين نص و جز آن روشن و آشكار مى‏نمايد، وجه همانندى ميان سامرى‏بنى اسرائيل و حسن بصرى است. سامرى بنى اسرائيل براى آنها گوساله‏اى آوردكه پيكرى داشت و نعره مى‏كشيد و گفت: اين خداى شما و خداى موسى‏ است‏وبدين ترتيب بخش فراوانى از توده‏هاى بنى اسرائيل را گمراه كرد و حسن بصرى‏نيز چنين كرد و مسؤوليت را از اسلام زدود و مباحث عقيدتى را پس زد و آنها را به‏راهى كشاند كه ايمان از عمل تهى گشت. بصرى همان كسى است كه به نقل‏طبرسى در احتجاج"(21) اميرالمؤمنين او را برادر ابليس خوانده است و مكتبى گمراه در)قدر( بنيان نهاد كه پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله آن را نكوهيده و امّت را از آن بر حذر داشته‏است و گروهى از علماى اسلام از حضرتش‏صلى الله عليه وآله روايت كرده‏اند كه فرمود: "قدريه‏از زبان هفتاد پيامبر نفرين شده است." عرض شد: يا رسول اللَّه! قدريه چه كسانى‏هستند؟ پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: "گروهى كه گمان مى‏كنند خداوند ارتكاب گناهان رابرايشان مقدّر كرده و بر اين گناهان كيفرشان مى‏دهد."(22)

ابن عباس مى‏گويد: "اميرالمؤمنين‏عليه السلام به حسن بصرى كه مشغول وضو گرفتن‏بود گذشت و فرمود: اى حسن! وضوى صحيح بگير. او گفت: اى اميرالمؤمنين!ديروز مردمانى را كشتى كه همگى گواهى مى‏دادند خدايى جز اللَّه نيست و يكتايى‏است بى‏نياز و اين كه محمّد، بنده و رسول خداست و روزى پنج بار نمازمى‏گزاردند و وضوى صحيح مى‏گرفتند.

اميرالمؤمنين‏عليه السلام به او فرمود: آنچه را كه اتفاق افتاد ديدى، پس چه چيز مانع ازآن شد كه ما را بر دشمنان يارى رسانى؟ او پاسخ داد: به خدا سوگند كه به توراست مى‏گويم، در آغاز روز از خانه بيرون آمدم در حالى كه غصل و حنوط كرده‏بودم و بر خويش سلاح بسته بودم و من شك نداشتم كه كنار كشيدن از اُمّ المؤمنين‏عايشه كفر است. پس چون به خرابه‏اى رسيدم ندا دهنده‏اى ندا كرد كه: اى حسن!كجا مى‏روى؟ باز گرد كه قاتل و مقتول هر دو در آتشند. من نيز ترسان باز گشتم و درخانه نشستم. پس چون روز دوم رسيد باز شكى نداشتم كه كنار كشيدن ازامّ‏المؤمنين عايشه كفر است و باز حنوط كردم وبر خود سلاح آويختم و به قصدجنگ از خانه بيرون شدم تا آنكه به همان نقطه از خرابه رسيدم كه ناگاه از پشت سرندايى شنيدم كه مى‏گفت: اى حسن! به كجا مى‏روى كه قاتل و مقتول هر دو درآتشند؟ على‏عليه السلام فرمود: به تو راست گفتم، آيا مى‏دانى آن ندا كننده كه بود؟ حسن‏گفت: نه. امام‏عليه السلام فرمود: او برادر تو ابليس بود و راست هم گفت كه قاتل و مقتول‏از آنان در آتش است. حسن بصرى گفت: يا اميرالمؤمنين! اينك دريافتم كه‏جماعت نابودند."(23)

حسن بصرى بنيانگذار مكتب اشاعره است و در پرتو اين مكتب، مكتب معتزله‏به دست شاگرد او واصل بن عطا رشد كرد، او استادش بصرى را چنين توصيف‏مى‏كند كه بين بام تا شام، تغيير عقيده مى‏داد و بر انديشه‏اى استوار نبود و هر روز رابه گونه‏اى متفاوت سر مى‏كرد، يك روز به قدر معتقد بود يعنى خداوند سبحان راهمان مى‏دانست كه كارهاى بندگان را مقدّر كرده است و بندگان در كارهاى خوداختيارى ندارند و ديگر روز باورش اين بود كه انسان، مختار محض است و هيچ‏عاملى در او دخالت ندارد و در سومين روز خداوند سبحان را حادث مى‏دانست‏ودر روز چهارم علم خدا را قديم مى‏انگاشت و يكبار معتقد بود كه آفرينش خلق‏حادث است و بار ديگر آن را قديم مى‏دانست.

شايد تصوّر شود اين رنگ به رنگ شدن و دگرگونى در انديشه‏هاى حسن بصرى‏دلى كناره‏گيرى شاگرد او واصل بن عطا از مكتب‏استادش بود، ليكن حقايق تاريخى‏حاكم بر اين دوران آشكارا پرده از دليل اصلى ديگرى بر مى‏دارد و آن اين بود كه‏ازارقه - كه شاخه‏اى از خوارج بودند - در آن دوران بر بصره تسلط داشتند وادّعامى‏كردند كه مرتكب گناه كبيره كافر است و جاودان در آتش، در حالى كه حسن‏بصرى معتقد بود چنين كسى كافر نيست، و اصل، چون استادش، در وضعى‏شكست خورده مى‏زيست و براى آنكه از تحمّل رنج رويارويى با حاكمان تندروومتنقّدان بگريزد و براى فرار از مسائل انقلابى كه جلوداران آن اهل بيت پيامبرصلى الله عليه وآله‏بودند كه همگى به دفاع از رسالت الهى برخاسته بودند، ناگزير مى‏بايد انديشه‏هاى‏استادش را با انديشه‏هاى سلطه حاكمه جمع مى‏كرد و لذا مكتبى را بنيان نهاد كه براساس آن مرتكب گناه كبيره نَه كافر بود نَه مسلمان، بلكه جايگاهى ميان اين دوداشت و فاسق به شمار مى‏آمد."(24)

نام نهادن )معتزله( بر مكتبى كه واصل بن عطا بنيان نهاد پس از زمانى بود كه‏استادش حسن بصرى او را به دليل مخالفت با اعتقاداتش از حلقه درسش راند و اودر گوشه‏اى از مسجد مى‏نشست و حلقه‏اى نو از شاگردان براى خود تشكيل مى‏دادكه عمرو بن عبيد نيز به او پيوست و بدين ترتيب "معتزله" ]يعنى: كناره گير[ ناميده‏شد و مكتب او معتزله نام گرفت و بعداً به بيست و دو فرقه تقسيم شد.

چرا علم كلام؟

هنگامى كه فرهنگ اسلامى با نوسان رو به رو شد و در نتيجه شرايط سياسى‏واجتماعى تحت تأثير هرج و مرج قرار گرفت، به ويژه پس از كشته شدن خليفه‏سوم، پرسشهايى در جامعه اسلامى مطرح گشت كه عرصه فرهنگ نمى‏توان تأثيرآنها را ناچيز شمرد و بدين ترتيب لرزه به انديشه‏ها راه يافت و اين عامل، خودانگيزه‏اى گشت براى علماى دين تا دانش و يا فنّى را بنيان نهند كه بتواند توازن‏فضاى فرهنگى و تعادل فكرى را بر قرار كند. اين از يك سو و از سوى ديگر باب‏دانشى كه پيامبر كاملاً در برابر مسلمانان گشوده بود و سخنان ارزشمندى همچون:"من شهر علم هستم و على دروازه آن" و "على داورترين شماست."(25) و "هر كه من‏مولا و سرور اويم على نيز مولا و سرور اوست"(26)، و نيز دروازه در آمدن به معارف‏الهى كه پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله آن را با اين فرموده گشوده بود كه: "من در ميان شما دوگوهر گرانسنگ مى‏نهم مادام كه به آن دو چنگ زنيد هرگز گمراه نشويد: كتاب خدا وعترت من يعنى اهل بيتم."(27) همگى به سبب طوفانهاى جاهليت جديد در جامعه‏نوين اسلامى و هوسهاى سلطه جويانه پاره‏اى گروهها به عقب رانده شدند؛گروههايى كه مى‏كوشيدند اهل بيت عصمت را از مراكز هدايت آگاه كردن دور كنندو در نتيجه مردم را از تفسير قرآن كريم بر كنار نگه دارند، لذا انديشه‏هاى بيگانه‏وارداتى، جامعه اسلامى را مورد تهاجم قرار مى‏داد و مردم نيازمند فرهنگ‏جايگزينى بودند و بدين ترتيب نظريه‏هاى جديدى رشد كرد و مكاتب فكرى‏گوناگونى بنيان نهاده شد و بدين سان امثال حسن بصرى و واصل بن عطا به صحنه‏آمدند، مكاتب و ديدگاههاى ديگرى در علم كلام و فقه، پديدار شد.

شوريدن جامعه شبه جزيره عربستان بر واقعيت عقب مانده خود در پرتودرخشش نور اسلام و ظهور رسالت محمّدى موجب شكوفايى تمدّن اسلامى درسده نخست هجرى شد و از آنجا كه اسلام نور خدا را بر سرزمينهاى مجاور شبه‏جزيره تا باند و مسلمانان، عراق، سوريه و مصر را گشودند و بدين ترتيب با تمدّن‏روم شرقى و ايران باستان تماس يافتند، لذا در نتيجه اين تماس و برخورد ميان‏تمدّن اسلامى با آن تمدّنها، انديشه‏ها بر يكديگر تأثير نهادند و دو شيوه فكرى به‏عرصه در آمد، كه يكى از آن دو در پيروان انديشه‏هاى وارداتى جلوه‏گر شد، اين‏عدّه همان فلاسفه‏اى همچون ابن مقفّع، ابن ابى العوجاء، عبداللَّه ديصانى‏وزنديقان ديگرى از اين دست بودند و گروه ديگرى مى‏كوشيدند ميان انديشه‏هاى‏وارداتى واصيل سازش برقرار كنند، اينان همان كسانى هستند كه علم كلام امروز رابنيان نهادند.

كفر، در پى انديشه در ذات خدا

پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله چند گروه از جمله قدريه را نفرين كرده و فرموده است: "قدريه‏از زبان هفتاد پيامبر نفرين شده‏اند" عرض شد: يا رسول اللَّه! قدريه چه كسانى‏هستند؟ حضرت‏صلى الله عليه وآله فرمود: جماعتى كه ادّعا مى‏كنند خداوند سبحان گناهان رابر آنان مقدّر كرده و بر انجام اين گناهان كيفرشان مى‏كند."(28) قدريه معتقد است: ماعمل را به جا مى‏آوريم و اين خداست كه پاداش و يا كيفر آن را مى‏دهد و مسؤوليت‏اعمال ما را بر دوش دارد. آنها مى‏گويند: علم خدا قديم است و عمل انسان در علم‏الهى نهفته است، پس در حقيقت خدا به اين عمل پرداخته. بسيارى از مسلمانان‏به دليل وجود اين انديشه‏هاى توجيه گرانه راه را گم كردند و انديشه‏ها و باورهايشان‏به تباهى كشيده شد؛ انديشه‏هاى توجيه گرانه‏اى كه عملكرد انسان را توجيه مى‏كندو جزاى ارتكاب گناهان كبيره و صغيره را از او بر مى‏ستاند. پيرامون مسائل بحث‏خواهيم كرد و از نظر عقل و شرع تباهى آن را آشكار خواهيم نمود.

اعتقاد حاكم نزد برخى از مورّخان اين است كه حسن بصرى نخستين كسى‏است كه در قدر سخن گفته است و بسيارى از نحله‏هاى عقيدتىِ قائل به جدايى‏ايمان از عمل به او مى‏رسد و چه بسا همو تشويق كننده تصوّف و رهبانيت است،زيرا ادّعا مى‏كرد افعال بندگان، مخلوق هستند. در روايتى آمده در بحار الانوار ازاميرالمؤمنين پيرامون قدر نقل شده كه فرمود: "آگاه باشيد كه قدر سرّى از اسرارالهى و طلسمى از طلسمهاى اوست و در پوشش خدايى قرار دارد و از خلق پنهان‏است و خاتم خداوندى بر آن نهاده شده و پيشينه آن در علم خداست و خداوندعلمش را از بندگانش بر گرفته است و آن را برتر از حضور ايشان قرارداده، زيرا آنهانمى‏توانند متناسب با حقيقت ربّانى، قدرت صمدى، عظمت نورانى و عزّت‏وحدانى به وجود اين قدر راه يابند، كه، آن دريايى است خروشان و پرخيزاب كه‏تنها از آنِ خداوند عزّوجلّ است و ژرفاى آن از آسمان است تا به زمين و گستره‏اش‏از خاور تا باختر و سياه چونان شب تار كه مارها و ماهيهاى فراوان دارد، گاهى به‏بالا مى‏آيد وزمانى به‏زير، در قعر آن خورشيدى است نورانى كه هيچ‏كس را نسوزاندبر آن آگاهى يابد، مگر خداوند يكتاى يگانه، پس هر كه بر اين خورشيد آگاهى يابدبا حكم الهى به رويا رويى پرداخته است و با حكومتش به كشمكش پرداخته و ازسرّ و پوشش الهى پرده بر گرفته و اين چنين است كه به خشم الهى گرفتار مى‏آيدودر دوزخ جاى مى‏گيرد كه بد جايگاهى است."(29) اين روايت پاسخ قاطعى است‏براى كسى كه از حضرت‏عليه السلام پيرامون قدر پرسش كرد و هشدارى است به اين كه‏قدر، امرى هم است و هدايتى است براى انسان تا با وجدان و فطرت خود ايمان‏آورد و اينكه آدمى در اعمال خود آزاد و با اراده است و پاداشش عملكرد خود را بردوش مى‏كشد، امّا اگر آدمى در ذات خدا ژرف انديشى كند، در ذات الهى تفكّركرده كه همان زندقه و كفر است و اين در حالى است كه سامرى اين امّت به صحنه‏مى‏آيد تا پيرامون قدر سخن گويد و در انديشه مردم شبهه بيفكند وگمراهشان سازد.

چنين به نظر مى‏رسد كه حسن بن ابى الحسن بصرى مى‏كوشيد از خلال‏مكاتبات و نامه نگاريهايش با امامان معصوم‏عليهم السلام انديشه‏هاى خود را توجيه كند،ولى جز ردّى قاطع پاسخى از ايشان در نمى‏يافت. از امام موسى بن جعفرعليه السلام‏روايت شده كه فرمود: حسن بن ابى الحسن بصرى نامه‏اى به حسين بن على بن‏ابى‏طالب‏عليه السلام نوشت و از حضرت پيرامون قدر پرسش كرد. حضرت‏عليه السلام به اونوشت: "پس آن چيزى از قدر را پيروى كن كه من به تو شرح دادم و به ما اهل بيت‏رسيده است، زيرا هر كه به خير و شر قدر ايمان نياورد كفر ورزيده است و هر كه‏گناهان را بر دوش خداوند عزّوجلّ نهد بر خدا دروغى بزرگ بسته است." به نظرمى‏رسد اين مرد همين كار را كرده است، زيرا او يا عملكرد و مسؤوليت‏عملكردهاى آدمى را به دوش خدا مى‏نهاد، يا معتقد بود كه خدا در مسئله قدردخالتى ندارد، ليكن حسين‏عليه السلام در پاسخ او مى‏فرمايد: "همانا خداوند تبارك‏وتعالى با اجبار اطاعت نمى‏شود و در معصيت از او هيچ زورى در كار نيست‏وخداوند بندگان را در نابودى رها نمى‏كند و در آنچه ايشان را مالك مى‏گرداند،مالك حقيقى شمرده مى‏شود" تا آنكه امام‏عليه السلام در پايان حديث مى‏فرمايد: "من براين باور هستم و بدان قائلم و به خدا سوگند من و يارانم بر اين اعتقاد هستيم‏وستايش از آن خداست."(30)

از آنچه گذشت طبيعت شرايط حاكم بر آن روزگار جامعه اسلامى و طبيعت‏عواملى كه به پيدايش علم كلام انجاميد رخ مى‏نمايد. امامان معصوم‏عليهم السلام حقايق رإ؛ظصاز خلال احاديث و مكاتبات خود در برابر ديدگان مردم مى‏نهادند و اين در حالى‏بود كه مسلمانان در كژ راهه‏هاى اين علم سر گردان بودند و سخن از موضوعى‏مى‏راندند كه خداوند مسؤوليت آن را از آنان ساقط كرده بود. بدين سان و در چنين‏شرايطى علم كلام گسترش يافت. اگرچه همه اين علم زيانمند نبود و برخى ازجوانب آن مفيد مى‏افتاد، ليكن در چنين زمينه و فضايى گروههاى منحرف امّت‏اسلامى مانند اسماعيليه، مانويه، راونديه و باطنيه نيز رشد كردند؛ گروههايى كه‏امامان‏عليهم السلام را خدا مى‏شمردند و امامى از امامان ما از حضرت على‏عليه السلام گرفته تا امام‏رضاعليه السلام نبود. مگر آنكه همگى از سوى مجموعه‏اى از صاحبان فلسفه - كه خود رابه دروغ شيعه مى‏ناميدند - خدا قلمداد مى‏شدند و ائمه اطهارعليهم السلام به شديدترين‏وجه با آنها مى‏ستيزيدند.

انديشه‏هاى فلسفى، عامل پيدايش فرقه‏هاى متعدّدى ميان مسلمانان شدومهمترين آنها اين دو فرقه اصلى بودند: فرقه مشّاء كه نماينده آن فيلسوف‏معروف، ابن رشد بود و فرقه اشراق كه ابن سينا و سهروردى نمايندگان آنان‏هستند.

فصل سوم‏ : تاريخ فلسفه‏

در جهان انديشه دو خط وجود دارد كه جز در مواضع بسيار ناچيز هيچ تلاقى باهم ندارند. اين دو خط عبارتند از رسالتهاى الهى و فلسفه‏هاى بشرى كه هر يك‏تاريخ گسترده خود را در طى زمان دارند. از هنگام فرود آمدن پدر ما آدم بر اين‏سيّاره رسالت آسمانى كه نياز بدان پيش از هر چيز مطرح است با او به عرصه آمد ورسالت آسمانى با نخستين انسان به كره زمين آغاز شد و تا واپسين انسان، ماندگارخواهد بود و هرگز زمين از حجّت الهى كه رسالت خداوندى را بر دوش داشته باشدتهى نخواهد ماند.

ما در صدد كاوش پيرامون تاريخ رسالتهاى آسمانى نيستيم، بلكه شايسته است‏كه اشاره‏اى به دو انديشه داشته باشيم كه در سياق مباحث آينده بدان نيازمندخواهيم بود:

انديشه اول - وحدت هدف در رسالتهاى الهى‏

بدون ترديد خطوط اصلى رسالتهاى خداوندى يكى است، زيرا همه آنهاتوحيد خداوند؛ آفريننده يكتا و يگانه را همراه با تسبيح و تقديس فرا مى‏خوانندوبيان مى‏دارند كه خداوند برتر از آن است كه با آوردن وصفى توصيف شود.تمامى اين رسالتها به خلوص در عبوديت خداوندى و نفى شريك از او و ستيزبا رقيبان او كه در برابر مقام كبريايش پرستش مى‏شوند دعوت مى‏كنند و همگى به‏اصلاح نفس و در نتيجه اصلاح جامعه انسانى فرا مى‏خوانند. معارف الهى كه به‏دست پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله تكامل يافت همان معارفى است كه به گونه‏اى مجمل باآدم‏عليه السلام به عرصه در آمد و همان معارفى است كه با نوح، ابراهيم، موسى و عيسى‏و همه پيامبران‏عليهم السلام به ارمغان آورده شد.

بنابراين، براى مثال: افلاطون نمى‏تواند مادامى كه آموزشهاى اشراقى اومخالف آموزشهاى پيامبر ماست يك پيامبر تلقّى شود و حتّى زردشت نيز اگرآموزشهايى مخالف با عيسى داشته باشد نمى‏تواند پيامبر تلقّى گردد. انديشه‏هاى‏صوفى گرانه و اشراقى كه به او نسبت داده مى‏شود حقيقت ندارد، زيرا با آنچه ما ازمعارف قرآن كريم مى‏دانيم ناهمسوست.

پس انديشه نخست، بطور كلّى چنين است كه رسالتهاى الهى، دعوت اين‏رسالتها، فرهنگ آن و عناوين اصلى معارف آن يكى هستند و بس و اختلافى درميان آنها يافت نمى‏شود، مگر آنچه به عنوان قوانين جزيى مطرح مى‏شود كه بازمان تغيير مى‏يابد.

انديشه دوم - قرآن كريم كاملترين رسالت الهى‏

معارف الهىِ برخاسته از رسالتهاى الهى را در قرآن كريم مى‏يابم. اگر ما در آيات‏شريفه، ژرف انديشى كنيم به موضوعاتى آگاهى مى‏يابيم كه انجيل، تورات، زبورو صد و سى و چند كتاب الهىِ فرود آمده بر انسان بدان فرا مى‏خواند. براى مثال باقرائت سوره هود، يا شعرا، يا قصص و بلكه همه سوره‏هاى قرآنى، فراگيرىِ قرآن‏كريم و سيطره آن بر همه رسالتهاى پيشين، رخ مى‏نمايد و كاملاً آشكار مى‏شود كه‏قرآن، كاملترين و جامعترين رسالتهاست.

با نگاهى به آنچه كه پيامبران بدان فرا مى‏خوانده‏اند و با توجّه به حقيقت‏رسالتهايى كه آنها را به ارمغان آورده‏اند و نيز تاريخ اين رسالتها در مى‏يابيم كه تمامى‏آنها در مطرح كردن معارف الهى يكسان هستند و خطوط اصلى آن نيز تفاوتى بايكديگر ندارند و قرآن كريم كاملترين آنهاست.

بنابراين آنچه براى ما شايسته است كه به تاريخ‏نگارى آن بپردازيم همان انديشه‏بشرى است؛ انديشه‏اى كه نارسا زاده مى‏شود و در خلال پويش خود همراه با زمان‏و مكان، تكامل مى‏يابد و سر انجام شاهديم كه خود را نقض مى‏كند. انديشه‏اى كه‏يك زمان در يونان پديد مى‏آيد و به اسكندريه منتقل مى‏شود و از آنجا راهى انطاكيه‏مى‏گردد و از آن نقطه به روم و ديگر سرزمينهاى جهان مى‏رود و چهره آن با گذر ازتمدّنهاى گونه‏گون همچون تمدّن هلنيسم، مصر، ايران باستان و ديگر تمدّنها،تغيير پيدا مى‏كند.

معارف الهى‏

براى ارائه گوشه‏اى از فلسفه بشرى ناگزير بايد روشن كنيم، انديشه‏اى كه ازسوى خداوند متعال به انسان وحى مى‏شود. از اثر پذيرى شرايط و هرگونه آلايشى‏منزّه است، از تأثيرات حالات روانى انسان شرايط فرهنگى، اقتصادى و سياسى‏همچون طبيعت توليد، يا شيوه حكومت و يا نظاير آن، به دور است، زيرا اين‏انديشه از هرگونه هوى‏ و هوسى بر كنار است و چونان دانش پيامبر حضرت‏محمّدصلى الله عليه وآله است كه خداوند درباره آن مى‏فرمايد:

(وَمَا يَنطِقُ عَنِ الْهَوَى‏ * إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحَى‏ (31)).

"و از روى خواهش )نفسانى( سخن نمى‏گويد، آن قرآن جز وحى نيست كه )برپيامبر( فرستاده مى‏شود."

شبه جزيره عربستان در روزگار نزول قرآن كريم با آنچه كه از اوضاع اقتصادى،فرهنگى و اجتماعى برخوردار بود كه نمى‏توانست در ماهيت معارف قرآنى اثر نهدو بلكه بايد عكس آن را صحيح دانست، زيرا رسالت محمّدى به عرصه آمد تاانسان را به سوى تكامل هدايت كند، زيرا قرآن كريم قرآنِ شبه جزيره نبود و از آن‏سرزمين نروييد و زاده آن جامعه نبود، بلكه از سوى خداوند چيره پاكى وحى‏مى‏شد كه هيچ چيز بر او پوشيده نبود و هوسى بر او اثر نمى‏نهاد در حالى كه انديشه‏بشرى چنين نيست و معمولاً زاده شرايط است.

برگرفتن انديشه‏ها

انديشه بشرى از واقعيتى سرچشمه مى‏گيرد كه آدمى در آن سر مى‏كند و بنابراين‏پيرو اين واقعيت‏است وبا دگرگونىِ‏آن دگرگونى مى‏پذيرد. شرايط، در حقيقت همان‏است كه معمولاً بر انديشه بشرى حاكميت دارد و در نتيجه در همين انديشه جلوه‏گرمى‏شود. براى مثال اگر براى دو انسان كه در دو مكان و زمان دور از هم، شرايطيكسانى پديد آيد توقّع ما در اين هنگام آن است كه اين شرايطِ همسان دو انديشه‏همسان را به بار آوَرد و اين در حالى است كه كوچكترين تماسى ميان اين دو فردنبوده‏است وميان آن‏دو قرنها فاصله‏زمانى ومسافتهاى دور مكانى‏بوده‏كه كاروانهاى‏بازرگانى و يا وسايل علمى هم قادر به پيمودن آن نبوده‏اند. بنابراين دور نيست كه‏چند هزار سال پيش - مثلاً نُه‏هزار سال پيش - در مصر انسانى همان انديشه‏اى راداشته كه شخصى امسال در هند آن را دارد، در صورتى كه ما شرايط آنها را همسان‏بيانگاريم بى آن كه يكى از آن دو اين انديشه را از ديگرى اقتباس كرده باشد.

براى مثال، انقلاب به دليل وجود شرايط خاص و عوامل معّينى پديد مى‏آيد،پس لاجرم هر جا ستمى در ميان باشد، مبارزه‏اى با آن ستم خواهد بود و هرگاه‏انديشه‏اى يافت كه اين چالش را ساماندهى كند و رهبريى كه اين چالش را تمركزبخشد و بدان سمت و سو دهد، پس همانجا انقلاب شكل خواهد گرفت.

در اختراعات نيز چنين است و چه بسا فردى در يكى از شهرهاى آلمان‏اختراعى كند و فرد ديگرى همان اختراع را در همان سال و حتّى همان ماه در يكى‏از شهرهاى آمريكا ارائه كند، اين هرگز به آن مفهوم نيست كه يكى از آن دو اختراع‏خود را از ديگرى ستانده است.

ما اين‏سخن‏را مى‏گوييم وتا تأكيد كرده باشيم‏بر اين‏كه هيچ‏دورنيست‏انديشه‏هايى‏را يك نابغه يونان باستان فرا پيش نهد و بار ديگر يك فيلسوف مسلمان در سده‏ششم هجرى همان انديشه را مطرح كند و باور ما هرگز چنين نيست كه فيلسوف‏مسلمان، انديشه‏هاى خود را از فيلسوف يونانى ستانده است. آرى، معمولاً تاريخ‏نگاران فلسفه و فرهنگ مى‏كوشند ميان انديشمندان، پيوند برقرار كنند و به محض‏وجود تشابه ميان دو انديشه و يا سبقت يكى بر ديگرى در ارائه اين انديشه ادّعامى‏كنند كه اين انديشمند انديشه‏هاى خود را از آن ديگرى ستانده است. ما به آنهامى‏گوييم انتقال يك انديشه از نسلى به نسل ديگر و از كشورى به كشور ديگر، امرى‏كاملاً شدنى است، به ويژه در روزگار ما كه آكنده از عوامل زمينه‏ساز و ابزار علمى‏پيشرفته است، ليكن اين هرگز بدان معنا نيست كه هر كس، آن انديشد كه ديگران،ناگزير انديشه خود را از آنها ستانده و يا به تقليدشان پرداخته است.

گذرى تاريخى‏

هزاران سال پيش انديشمندانى در چين، هند و مصر مى‏زيسته‏اند، ولى آغازسامان يافتگى فلسفه و تبديل آن به مكتبى شناخته شده در ميان ما در يونان باستان‏چهره بسته است. سقراط، بقراط، افلاطون، ارسطو و گروهى ديگر از فلاسفه دريونان مى‏زيسته‏اند. اينان همان كسانى هستند كه توانستند انديشه فلسفىِ دوران‏باستان را شكل دهند و آن را بنگارند و به نشرش بپردازند، هنگامى كه شرايطسياسى و نظامى به در گرفتن جنگ و كشمكش منجر شد و سپاهيان يونان در روزگاراسكندر با سپاهيان ايران رو در رو گشتند، شرايط آن روزگار به تماس انديشه‏هاوتبادل افكار فلاسفه، يارى رساند. تماس فلسفه غرب با فلسفه شرق از نمونه‏هاى‏همين قاعده است.

در دوران قبل از درخشيدن نور اسلام، عمدتاً در آسياى ميانه چهار مكتب‏فلسفى و يا چهار مركز فلسفى وجود داشت كه مهمترين آنها در اسكندريه و ديگرى‏در عراق و سومين در ايران -جندى شاپور- و سر انجام چهارمين آنها در سوريه قرارداشت. ما ميزان اثر پذيرى مسلمانان از اين مكاتب را به خوبى نمى‏دانيم، ليكن‏آنچه شايستگى درنگِ فراوان دارد همان مركز اسكندريه است، كه بايد آن را مركزبنيادينى دانست كه انديشه اسلامى با انديشه غربى به هم رسيد و از سده دوم‏ميلادى تا سده هفتم ميلادى - سده دوم هجرى - اسكندريه مركز فلسفه يونانى بودكه بعداً انديشه "نو افلاطونى" در آن جلوه‏گر شد.

فيلسوف يونانى )افلاطون(، شاگرد سقراط و استاد ارسطو بود و مكتب خاصى‏را در فلسفه بنيان نهاد كه مكتب اشراق ناميده مى‏شود. ظاهراً اين نامگذارى از آن‏رو صورت گرفته كه افلاطون به عالَم مُثُل )يا صور( و تابيدن عالَم حقيقت بر عالم‏مُثُل اعتقاد داشت و اين ديدگاه او بسى گسترده‏است كه به خواست خدا در مباحث‏بعدى آن را ياد آور خواهيم شد، امّا ارسطو شاگرد افلاطون با اين مكتب، ناهمسوبود و خود مكتب ديگرى را بنيان نهاد كه آن را "مشائيه" يا "مشائين" ناميد.

مكتب نو افلاطونى‏

از آن جا كه اسكندريه در مصر مركز مهمى در تماس انديشه غربى با انديشه‏شرقى در خلال جنگهاى اسكندر به شمار مى‏آيد و پيش از درخشيدن نور اسلام‏مركز مهمى از مراكز فلسفه و مكتبى از مكاتب آن به شمار مى‏آمد، لذا طبيعى بود كه‏در اين مكتب انديشه‏هايى نوين به عنوان نتيجه طبيعى فضاى فكرى ظهور كند كه براين مركز حاكميت داشت. در اسكندريه فلاسفه و متفكّرانى مى‏زيستند كه از جمله‏ايشان "امونيوس سكّاس"(32) ]نيمه نخست سده سوم ميلادى [بود كه تحت تأثيرانديشه‏هاى افلاطون قرار داشت و در متحوّل كردن اين انديشه‏ها تا آن جا كوشيد كه‏توانست آن را با مفاهيم ارسطويى و شرقى (33) هماهنگ كند و بدين ترتيب توانست‏مكتبى را بنيان نهد كه "نوافلاطونى" ناميده مى‏شود و "فلوطين"(34) از برجسته‏ترين‏شاگردان‏امونيوس بود كه‏در شكل‏دادن مكتب‏استادش "نوافلاطونى" بسيار كوشيد.

برخى او را از بنيانگذار اين مكتب مى‏دانند نَه استادش ر. فلوطين تحت تأثيررسالت الهى حضرت عيسى بن مريم‏عليه السلام قرار داشت و از آن جا كه فيلسوف بودمعتقد به انديشه‏هاى افلاطون، لذا آهنگ آن كرد كه انديشه‏هاى افلاطون را از يك‏سو و رسالت الهى را از سوى ديگر با هم در آميزد. نتيجه اين تلاشهاى او و ثمره‏درهم آميختن باورهاى او از انديشه‏هاى افلاطون و تأثيراتش از رسالت الهى، اين‏شد كه بعداً پديده‏اى رخ نمود كه اقانيم سه گانه ناميده مى‏شود. او مى‏گفت: خدايكى نيست، بلكه سومينِ سه عنصر است، خدا )پدر، پسر و روح القدس( كه‏ميان پدر و پسر فاصله مى‏اندازد.

شايان ذكر است كه احبار )روحانيون مسيحيت( در آغاز با اين انديشه نوپديد،يعنى در هم آميختن معارف الهى و تعاليم آسمانى با فلسفه بشرى، به مخالفت‏برخاستند و به اين تحريف و افزايش در دين اعتراض كردند، ولى دگرگون شدن‏شرايط اجتماعى و سياسى، مسيحيان را از ترس فشار يهود بر ايشان و طمع درپيش گرفتن دين ايشان از سوى امپراطور، آنها را مجبور به بيعت با امپراطور روم كردو از همين رو در برابر فلسفه نو افلاطونى تسليم شدند و همين خود عامل واردشدن شرك و انديشه‏هاى غنوصيه و حلوليه در آيين مسيحيت شد و اسكندريه به‏دست امونيوس و به دست شاگردش فلوطين دروازه‏اى گشت براى راه يافتن‏نوافلاطونى به آيين مسيحيت.

پذيرش نو افلاطونى از سوى احبار و رهبان به دليل گرايش و تأكيد شديد ايشان‏در جلب مردم بود. اين گرايش و تأكيد اقتضاى آن را داشت كه اين جماعت ازرهبان و احبار به آسان گيرى در احكام دين و شريعت، توسّل جويند و در نتيجه‏رسالت الهى را با فلسفه بشرى به گونه‏اى همسو با هوسهاى آدمى هماهنگ سازند واز همين رو نشانه‏هاى بنيادين دين را دگرگون كردند و نتيجه آن پديد آمدن گونه‏هاى‏جديد نحله‏هاى مسخ شده كاملاً به دور از رسالت الهى بود.

دين مبين اسلام نيز از بازى بازيگران در امان نبود چنان كه از هوى‏ و هوسهاى‏بشرى نيز بر كنار نبود. براى مثال، از هنگامى كه اسلام به هند وارد شد و مردم،اسلام راستين را پذيرفتند جريانهاى تغيير دهنده و شيوه‏هاى دگرگون كننده نقش‏خويش را در تحريف اين رسالت آسمانى ايفا مى‏كردند و بدين ترتيب آيين سيك كه‏در واقع همان تحريف اسلام است ظهور كرد و نحله قاديانى به دست قاديانى به‏منصّه ظهور رسيد، چنان كه در ايران نحله بهائيت به دست محمّد على بهاء ايجادشد. مسئله منحصر به اينها نبود ومى‏توان گفت همه مكاتب منحرفى كه از ديانتهاى‏مستقيم الهى بر آمدند به دليل درهم آميختگى انديشه‏هاى بشرى با هدايتهاى‏خداوندى و رسالتهاى آسمانى صورت مى‏پذيرفت؛ آميزشى كه سبب ساز ظهورگونه‏هاى‏نوين مكاتب ونحله‏هايى گشت كه‏از رسالتهاى‏آسمانى‏فاصله بسيار داشت.

در اين جا ناگزير بايد به شمارى نه چندان اندك از علماى مسلمان اشاره كنيم كه‏همين راه انحرافى را پيمودند و به اين درد گرفتار آمدند، انگيزه آنها از اين كار آن بودكه ياران و ياورانى پيرامون خود گرد آورند و لذا دين را تغيير دادند و كلام الهى را ازجايگاه خود تحريف كردند، احكام و واجبات دين را سبك نمودند و تكاليف‏شخص مكلّف را ناچيز جلوه دادند، براى ترغيب نسبت به پذيرش دين و جذب‏مردم به سوى آن، شريعت را آسان انگاشتند. آنها با اين عملكرد نه تنها مردم را ازدين دور مى‏كردند، بلكه خواسته و يا ناخواسته روحيه ايمانِ راستينى را به ضعف‏مى‏كشاندند كه در جانهاى مؤمن، جاى گرفته بود.

فلسفه و مسير انديشه اسلامى‏

از اواخر سده نخست و در خلال سده دوم و سوم هجرى مكتب اسكندريه درمسير تفكّر بشرى مؤثّر بود. اين تأثير در ايام خلافت عمر بن عبدالعزيز، هنگامى كه‏بنا به عوامل تاريخى، اين مكتب از اسكندريه به انطاكيه منتقل شد، تا حد فراوانى‏افزايش يافت. در اين دوران اين مكتب دوش به دوش مكتب‏هاى كه در حومه‏حلب مكتب انطاكيه، مكتب جندى شاپور در ايران و ديگر مكاتب فلسفى اثرى‏ملموس در تفكّر پاره‏اى از مسلمانان نهاد و بر مسير تفكّر اسلامى تأثير كرد. به نظرمى‏رسد مكتب اسكندريه از مكاتب همسنگ خود تأثيرى بيشتر و گسترده‏تر داشته‏است و ما اين نكته را در مباحث بعدى روشن خواهيم كرد.

براى پژوهش تاريخ فلسفه در ميان مسلمانان ناگزير بايد ميزان داده ستانى‏اعراب حجاز پيش از اسلام با فلسفه را روشن كنيم. در مقدمه چاپ دوم كتاب "شأةالفكر الفلسفى في الاسلام" نگاشته دكتر على سامى نشار - كه سخنش در اين‏موضوع حجّت تلقّى مى‏شود - و تاريخ نگار فلسفه اسلامى است، آمده است كه:"خلافت به معاوية بن ابى‏سفيان رسيد در حالى كه مسلمانان هنوز پدر غنوصى اورا فراموش نكرده بودند؛ اين دوگانه پرست مجوسى را كه هرگز ايمان نياورد"، اومى‏افزايد: "درباره معاويه هر چه كه گفته شود و هرچه علماى پيشين و اهل سنّت‏بكوشند كه او را در زمره صحابه رسول اكرم‏صلى الله عليه وآله به شمار آورند اين نكته پيداست كه‏او هرگز به اسلام ايمان نياورد و اگر چه فراوان دم از اسلام مى‏زد ليكن هرگزنتوانست گامى بيش از اين بردارد."(35)

اين اتّهامى نيست كه دكتر نشار به سبب موضعگيريهاى خصمانه او نسبت به‏معاويه، متوجّه او كند، زيرا اين نويسنده به انديشه‏هاى ضد شيعىِ تندرويى‏شناخته شده است كه آنها را از خاورشناسانى مى‏ستاند كه به بحث پيرامون فرقه‏هاو تاريخ سياسى شيعه مى‏پردازند. او در اين سخن بر مجموعه‏اى منابع تاريخى‏تكيه مى‏كند كه همگى يك سخن، اعتقاد او را اثبات مى‏كنند. دكتر ناجى تكرينى‏مى‏گويد: "در اين جا دلايل فراوانى يافت مى‏شود كه بر اساس آنها انتقال و آگاهى‏بر فلسفه يونان در عصر امويان به ويژه در آغازين آن بوده است."(36)

بنابراين ابو سفيان با انديشه‏هاى غنوصى، مجوسى و انديشه‏هاى نو افلاطونى‏پيش از اسلام ارتباط داشته است و اين از آن روست كه اعراب با تمدّنها بده بستان‏داشتند، با جوامع و انديشه‏هاى آن در تماس بودند. اين سخن تأكيدى است بر اين‏انديشه كه سلطه‏هاى سياسى‏براى‏مبارزه‏باخط آشكار مكتبى، رويارويى با مفسران،فقهاى اهل بيت‏عليهم السلام و در نتيجه براى تقويت سلطه خود و ستيز با پرتو اسلام‏وهدايت قرآن به ترجمه انديشه‏هاى فلسفى شرك آلود به زبان عربى پرداخته‏اندوما به خواست خدا جزئيات بيشترى از اين واقعيت را بيان خواهيم كرد.