5- آزمايشهاى علمى، خدا را اثبات نمىكند
مىگويند: در هيچ گوشهاى از ميدان آزمايشهاى علمى كهعرصه هستى و زندگى
انسان مىباشد اثرى و نشانى از ماوراء طبيعت نيستهر پديده و حادثهاى كه
انسان سابقا بواسطه بى خبرى از علت طبيعىاو را بماوراء طبيعتخدا نسبت
مىداد امروز علم علت او را يافته استپس خدائى در كار نيست و اگر هم باشد
بود و نبود وى براى ما يكساناست و از همين روى سودى درين بحث نيست جز
اينكه وقت محدودما را تلف كرده ما را از كنجكاوى از ماده در راه مبارزه
حياتى باز مىدارد. اين اشكال از نظر عدم درك مفهوم خدا و اينكه معتقدين به
خدا به چهحقيقتى ايمان دارند در رديف اشكال پيشين است و چون در خود متن
مشروحاجواب اين اشكال خواهد آمد ما از هر گونه توضيح ديگرى خوددارىمىكنيم
6- آفريدگار خدا كيست؟
مىگويند: اين بحث بجائى نمىرسد زيرا اگر بنا شود خدارا باين دليل
اثبات كنيم كه لتساير اشياء است از براى خدا نيز بايدعلت جست زيرا هر
موجودى خواه ناخواه بايد علتى داشته باشد.
«ح (در مقاله (9) اصول فلسفه در باره اين مطلب بحث كافى شده و در
متنمقاله نيز خواهد آمد .
حكماء و فلاسفه اسلامى در اثر برخورد با عقائد و آراء متكلمين
توفيقيافتهاند كه يك مبحث فلسفى با ارزش در باب علت و معلول باز كنند و
آن اينكهمناط احتياج شىء به علت چيست آيا يك شىء از آن جهت كه شىء است
و موجوداست نيازمند بعلت است و يا از آن جهت كه نبوده است و بود شده است و
يااز آن جهت كه در ذات و ماهيتخود امكان هستى و نيستى را تواما دارد و يا
جهت ديگرى در كار است ما در پاورقىهاى آن مقاله مشروحا در اين باره بحث
كردهايم تكرار نمىكنيم .
مبناى اشكال بالا اينست كه پنداشته شده است هر موجودى از آن جهتكه
موجود است نيازمند بعلت است و از اين رو گفته شده استخدا نيز موجوداست پس
علت وجود خدا چيست اين يك اشتباه فاحش است .
مسئله مناط احتياج به علت كه در بالا اشاره شد از بركت تصادم وبرخورد
آراء و عقائد متكلمين اسلامى با آراء و عقائد فلاسفه اسلامى در مسئلهحدوث
عالم در فلسفه پيدا شد و يكى از با ارزشترين مسائل فلسفى است .
ما در مطالعات خود به اين نكته قاطع برخوردهايم كه در فلسفه اروپا اصلا
توجهىبه اين اصل اساسى فلسفى نشده است و بسيارى از بنبستها از اين عدم
توجه پيداشده است بر عكس در فلسفه اسلامى بسيارى از مسائل و لا اقل بسيارى
از براهينمسائل ناشى از كشف و توجه به اين اصل اساسى است برهان سينوى
دراثبات عله العلل متكى به اين اصل است و با توجه به اين اصل بيان شده
استبعدا در باره آن برهان بحثخواهيم كرد .
اكنون براى اينكه معلوم شود تا چه اندازه اين اصل در فلسفه اروپامجهول
بوده استسخن راسل فيلسوف معاصر را در اين زمينه نقل مىكنيم و بحثبيشتر
را به جاى ديگر و وقت ديگر موكول مىكنيم .
برتراند راسل در كتاب كوچكى به نام چرا مسيحى نيستم كه ازاو به جاى
مانده براهين اثبات وجود خدا را انتقاد مىكند از جمله برهانعله العلل را
در باره اين برهان مىگويد: اساس اين برهان عبارت از اينست كه تمام آنچه را
كه ما در اينجهان مىبينيم داراى علتى است و اگر زنجير علتها را دنبال
كنيمسر انجام به نخستين علت مىرسيم و اين نخستين علت را عله العلل ياخدا
مىناميم .
آنگاه اين برهان را چنين انتقاد مىكند: به هنگام جوانى در باره اين
مسائل ژرفا نمىانديشيدم و برهانعله العلل را تا مدتى مديد پذيرفتم تا
آنكه روزى به سن هيجدهسالگى به خواندن اتو بيوگرافى جان استوارت ميل
بدينجمله برخوردم پدرم به من مىگفت كه اين پرسش چه كسى مرا آفريده جواب
ندارد زيرا بلا فاصله اين سؤال مطرح مىشود كه چه كسى خدا را آفريد ؟
جملهاى بدين سادگى دروغ برهان عله العلل را برايم آشكار ساختو هنوز هم
آن را دروغ مىدانم اگر هر چيز بايد علتى داشته باشدپس خداى را نيز علتى
بايد اگر چيزى بدون علت وجود تواندداشت اين چيز مىتواند هم خدا باشد و هم
جهان پوچى اين برهانبه همين جهت است .
فعلا نيازى به گفتگو در اطراف سخن پوچ راسل نمىبينيم به موقعكه در
اطراف خود برهان بحث مىشود پوچى اين سخنان روشنترخواهد شد.) ح»
7- شرور و نابسامانيها دليل نبودن خداست
مىگويند: اگر خدائى در كار بود اين همه پديدههاى بيفايده واز كار
افتاده كه در نتيجه تحول و تكامل ماده پيدا مىشود موجود نمىشد و همچنين
اين همه بدبختى و ستم و ناروائيهاى گوناگون كه جهانپر از آنها است پيدا
نمىشد.
«ح (اين اشكال نيز متضمن دو اشكال است:
اول اينكه اگر خدائى در عالم باشد هر موجودى براى يك غرض حكيمانهبوجود
مىآيد و هيچ چيز لغو و بدون فايده وجود پيدا نمىكند و حال آنكه
مامىبينيم پارهاى از پديدهها در طبيعت رخ مىدهد كه هيچگونه فايده و
اثرى براىآنها مترتب نيست مانند پستان مرد و زائده اعور يعنى لوله آپانديس
در منتهاىروده بزرگ در همه افراد و انگشتششم در افراد شش انگشتى و دست
وپاى زائد در بعضى نوزادان و غير اينها .
پس معلوم مىشود پيدايش اين امور معلول ناموس طبيعت غير شاعر استو لا
عن شعور بوجود آمده است جهان بر خلاف ادعاى الهيون يك جريانغائى و حكيمانه
را طى نمىكند پس خدايى در كار نيست .
فلاسفه معمولا اين اشكال را در مباحث علت و معلول در بحث مخصوصعلت غائى
ذكر مىكنند و به نقض و ابرام در باره آن مىپردازند .
دوم اينكه اگر خدائى حكيم و عليم آنچنانكه الهيون ادعا مىكنندوجود
داشته باشد شرور و بديها در عالم وجود پيدا نمىكند زيرا بديهى استكه عقل
و حكمتخير و نيكى را بر شر و بدى ترجيح مىدهد و چون مىبينيمدر جهان
انواع حوادث نامطلوب از قبيل زلزلهها و طوفانها ستمها و ناروائىها
محروميتها و ناكاميها درد و رنجها بيمارىها مرگ و ميرهاوجود دارد پس معلوم
مىشود خدائى حكيم و عليم آنچنانكه الهيون ادعا مىكنندوجود ندارد .
برتراند راسل در كتاب چرا مسيحى نيستم مىگويد: براستى تعجب آور است كه
انسانها به اور كنند جهان حاضر با همهمحتويات و نواقص خود بهترين جهانى
باشد كه خالقى قدر قدرت وجامع كليه علوم طى ميليونها سال به وجود آورده
باشد جدا چنينچيزى براى من غير قابل قبول است آيا تصور نمىكنيد اگر
همهقدرتها و جميع علوم را در اختيار داشتيد و ميليونها سال هم وقت
داشتيدمىتوانستيد چيزى بهتر از كوكلوكلان و فاشيسم بيافرينيد .
در متن بعدا به اين دو اشكال پاسخ داده خواهد شد و ما نيز در
همانجاتوضيحاتى خواهيم داد.) ح»
اينها و جز اينها سخنانى است كه ماديين و پيروان آنها مىگويندو ما در
ابحاث متفرقهاى كه در مقالههاى گذشته نمودهايم پاسخ برخى ازاين سخنان بى
فائده را داديم و پاسخ برخى ديگر نيز خواهد آمد .
پاسخ اشكالات
در اينجا بعنوان يادآورى از گذشته و نمونه گوئى از آينده مىگوييم:
1- كسانى كه مىگويند: راه بحث در ماوراء طبيعت بواسطهكثرت خطا و لغزش
هموار نبوده اطمينان بخش نيست پس اين راه رانبايد پيمود بخلاف بحث در علوم
ماديه كه توام با حس و تجربه مىباشد.
اگر كمى بخود بيايند خواهند فهميد كه سخنى گفتهاند نسنجيدهزيرا همين
سخن اينها گفتگوئى است در يك نظريه غير مادى هرگز اينسخن و نظائر آن را از
آزمايشهاى فيزيك و شيمى و مانند آنها استخراجنكردهاند .
همان راهنمائى كه آنان را بسوى اطمينان بخش بودن بحثهاىحسى و تجربى
هدايت كرده و آنان نيز اضطرارا در حال جبر پذيرفتهانددر مورد ديگر نيز اگر
هدايت كند بايد بپذيرند كارى كه حس و تجربه مىكند اينست كه حوادث و
پديدههائى بوجود آورده و يا نشان داده ودر معرض قضاوت مىگذارند ولى قضاوت
از آن چيز ديگرى است وانسان قضاوت آن قاضى را در مورد حس و تجربه با يك حس
و تجربهديگرى نپذيرفته بلكه اضطرارا و جبرا قبول نموده و قضاوت او در
همهجا يكسان و بايستى است .
گذشته از اين اگر راه اين بحث راه غلطى بود هرگز انسان باغريزه فطرى خود
متوجه آن سامان نمىشد چگونه متصور است كهيك موجود خارجى با حركتخارجى
خود بسوى هدف و آرمانىمتوجه شود در حالى كه نه سوى و نه هدف در خارج
هيچگونهوجودى نداشته باشد .
2- كسانى كه مىگويند معلومات ما تنها ارزش عملى دارندزيرا ما تنها آثار
حسى را آن هم از طرق حواس خود مىيابيم و دليلىبر مطابقت آنها با خارج
نداريم .
اگر كمى روشنتر شوند خواهند ديد كه:
اولا: نسبت بخارج از خود و محسوسات خود مطلقا شكاك هستندو از اين روى
ارزشى براى سخنى كه بديگران مىگويند نيست .
و ثانيا: براى معلومات بسيارى ارزش واقعى قائل شدهاند مانندعلمشان
بخودشان و معلومات حسى خودشان و آنچه در دنبالمعلومات حسى مىآيد .
و درين صورت چه مانع دارد كه سخن از ماوراء طبيعت نيز از اينقبيل بوده
باشد .
و ثالثا: از براى همين بحث ارزش علمى قائل شدهاند .
3- و كسانى كه مىگويند قانون عليت و معلوليتساخته تداعىمعانى است
اصولا شكاك مىباشند و ما پاسخ اين روش را در مقاله ومقاله داده و بى پايه
بودنش را روشن ساختيم .
4- كسانى كه مىگويند معلومات مسلمه ما فرضيههائى است كهبحسب مساس
حاجت فرض مىشود و امروز فرضيه خدا ديگر از محيطحاجت بيرون افتاده است
اينان نيز چنانكه در مقالههاى گذشته ثابتكرديم در حقيقتشكاك هستند .
در بى مغز بودن اين گفتار كافى است كه خودش پاسخ خودش مىباشدزيرا اين
سخن معلومات مسلمه ما صرفا فرضيههائى است كه حاجتآنها را بوجود آورد
مىخواهد به ثبوت برساند كه ما هيچ معلومثابتى نداريم و در صورت صحتخود
اين سخن معلوم ثابتى است وخودش دروغ خود را درمىآورد .
خوشمزهتر اينكه: بعضى از اينان كه باين نكته برخوردهاند براىرفع
اشكال گفتهاند همه قضايا و معلومات غير دائمى و غير كلى است مگراينكه غير
ثابت و غير كلى نداريم با اين سخن مشتمل باستثنائى خندهداريك قضيه دومى
نيز كلى و ثابت اثبات نمودهاند .
و اينكه گفتهاند: فكر خدا و ماوراء طبيعت معلول انحطاط اقتصادىو
بيچارگى بشر است پاسخ آن را در آغاز سخن داده و گفتيم كه بحثاز خدا فطرى
بشر مىباشد و نسبت متعاكسى ميان خدا شناسى و ماده پرستىموجود است در
حقيقتخدا شناسى معلول محروميت مادى نيستبلكه روگردانى و اعراض از خدا
شناسى معلول سرگرمى به ماده پرستىاست زيرا سرسپردگى بحكم هر غريزهاى
احكام غرائز ديگر راضعيف مىكند
گواه اين سخن آن است كه هر جا محروميت مادى با فعاليتبرخى غرائز سرگرم
كننده توام مىشود مانند اقسام شهوترانىهاى پستباز پاى خدا شناسى لنگ
است و از سوى ديگر اشخاصى كه فراغت نسبىو ميانهروى در زندگى دارند باين
بحث بهتر مىپردازند اصولا كارهاىفكرى با سرگرميهاى مادى سازش ندارد .
و اينكه گفتهاند فكر خدا و مذهب را استثمار كنندگان بشريتبوجود
آوردهاند پاسخش همان است كه گفته شد گذشته از آن اصولاسوء استفاده از فكرى
دليل بطلان و فساد وى نمىباشد .
همه ميدانيم از نخستين روز كه بشر وارد صحنه اجتماع شدهپيوسته اجتماعى
صالح و آرمانى پاك بحسب فطرت مىخواسته ومىخواهد با اين همه پس از صدها
هزار سال بقول زمين شناسان تا كنوندر اثر استفاده سوء و نامشروع
استفادهجويان موفق به استقرار يك چنيناجتماع صالحى در ميان همه بشر نگشته
آيا مىتوان گفت كه اين آرمانمقدس نيست و يا اينكه استثمار كنندگان عالم
بشريت او را بوجودآوردهاند .
اساسا هر روش و آرمان قابل توجه در ميان بشر پيدا شود كه توجهمردم را
جلب كند راهزنان و نيرنگبازانى پيدا شده و سر راه را گرفته وبهر رنگى بوده
باشد استفادههائى از اين راه خواهند برد مىخواهدمقصدى صحيح باشد يا فاسد
حق باشد يا باطل .
5- و كسانى كه مىگويند در آزمايشهاى علمى كه بهر گوشه وكنار جهان
سرمىزند اثرى از خدا نمىيابيم .
اينان مفهوم كلمه خدا را نفهميده و به مقصد مثبتين اين حقيقتپى
نبردهاند .
آنان كه به خدا معتقدند علتى در صف و رديف علل ماديه قرارنمىدهند كه
زمام برخى حوادث را بدست علل ماديه سپرده و زمام برخىديگر را بدستخدا
بسپارند بلكه علتى فوق همه حوادث و علل آنهااثبات مىكنند كه نسبت او به
همه آنها يكسان بوده باشد .
مثل خدا و علت و معلولهاى مادى مثل دست و قلم و نوشته قلماست آيا
مىشود گفت ما با چشم ساده و مسلح خود هر چه به نگاشتههاىقلم نگاه
مىكنيم جز اينكه از نوك قلم پيدايش مىيابند چيزى ديگر نمىيابيم و در
نتيجه دستى در كار نيست البته نه زيرا قلم با آنچه از نوك وىترشح مىكند
همه و همه از آن دست مىباشد نه اينكه كلمات چندى كارقلم و كلمات چندى كار
دست مىباشد .
جاى بسى تاسف است كه پس از گذشتن قرنهاى متراكم از سيرممتد علم و دانش
كار يك مدعى دانش بجائى برسد كه به اندازه يكانسان دور از آبادى نتواند از
غريزه فطرى خود استفاده كنديك انسان ساده اگر چه از بيان تفصيلى فكر خود
عاجز و زبوناست ولى با فطرت خود علت جهان خدا را از براى جهان مجموععلل و
معلولات اثبات مىكند نه اينكه پارهاى از حوادث را بدست مادهو پارهاى
بدستخدا بسپارد .
ولى اين مدعى دانش مىگويد در آزمايشهاى ما از خدا اثرىنيست بى اينكه
بفهمد اگر خدائى بوده باشد چنانكه هست آزمايشگاهو آزمايش كننده و آزمايش
شونده و خود آزمايش با همه شرايط كه دارندهمه و همه اثر او و از آن اوست .
و تازه برگشته و مىگويد چون كار زندگى و كاوشهاى علمى مابى اين فرضيه
مىگذرد نيازى باين كنجكاوى نداريم جز اينكه اشتغال باينگونهبحثها ما را
بانسان اولى ملحق نموده و از مزاياى شيرين و پر بهاى زندگىكه كنجكاوى روز
افزون مادى در دسترس ما قرار مىدهد باز مىدارد .
گوينده اين سخن تصور نمىكند كه اگر با اين روش پاسخ مثبتبه درخواستهاى
بى بند و بار شكم و پائينتر از شكم داديم به درخواستغريزه فطرى چه پاسخ
خواهيم داد .
البته گوينده اين سخن معنى تخلف از غريزه فطرى را نيز آن چنانكه شايد و
بايد به ذهن نسپرده ولى بايد بداند كه كمال و مزيت وجودىهر پديده و
آفريدهاى آن چيزهائى است كه با ساختمان ويژه و غرائز وجودىوى وفق بدهد و
هيمنكه اين توافق را از دست داد از ارزش واقعى خود افتاده و تنها نامى از
كمال خواهد داشت .
اگر انسان تنها يك غريزه فطرى مثلا شهوت خوراك يا شهوتنزديكى جنسى داشت
هر چه در فعاليت وى زيادهروى مىكرد كمالشبود ولى غرائز گوناگون ديگرى كه
در تركيب ساختمان وى موجوداست زيادهروى و طغيان تنها يك غريزه را روا
نديده و بحفظ توازنو حد اعتدال دعوت مىكند ماده تا حدى و ماوراء ماده تا
حدى .
6- و كسانى كه مىگويند بحث از خدا بجائى نمىرسد زيرا اگرطبق قانون
عليت و معلوليت از براى جهان خدا اثبات كنيم از براى خدانيز علت بايد اثبات
كرد اينان در بحثخلط مىكنند .
مضمون قانون نامبرده اين نيست كه هر موجودى علت مىخواهدبلكه اين است كه
هر حادثهاى علتى دارد يعنى چيزى كه نبود و شدعلتى از براى پيدايش وى ضرورى
است و در مقاله اين بحث رامشروحا توضيح داديم .
7- و كسانى كه مىگويند اگر خدائى در كار بود اين همه پديدههاىبى
فايده مانند پستان در مرد و پديدههاى از كار افتاده مانند بال مرغ خانگىو
خروس و پوست لاى انگشتان برخى پرندگان غير آبى كه نتيجه تحولماده يا تبعيت
محيط مىباشد موجود نمىشد و همچنين اين همه فساد و شرو محروميتها رخ
نمىداد .
اينان نيز خلط بحث كرده و وجود نسبى و قياسى را از وجودنفسى و ضرورى
تميز ندادهاند .
سخن آنان داراى دو بخش است اما راجع به بخش اولكدام برهان علمى قائم
شده به اينكه مثلا پستان تنها براى شير دادناست و فايده ديگرى ندارد يا
پوست لاى انگشتان پا را فقط نيازمندىبشنا بوجود آورده است چيزى كه هست
اينست كه انسان فائدهاىدر پارهاى از موارد مانند پستان زن و پاى اردك
يافته سپس تعميم جاهلانه و بى ماخذى داده فائده نامبرده را از همه موارد
مىخواهد يعنىقياس بيخودى كرده و حكم چيزى را از چيزى ديگر توقع مىكند
مانندجراحى كه مىگويد تا روح انسانى زير كارد تشريح من نيايد وجودشرا
باور نخواهم كرد اين پزشك تصور كرده كه هر چه موجود بوده باشدبايد بريدنى
باشد .
و در بخش دويم سخنشان اين افراد نتوانستهاند تميز دهند كهپيوسته شر و
فساد و ساير ناملائمات در وجودات قياسى و يا وجوداتپندارى اشياء است نه در
وجودات واقعى و نفسى آنها.
«ح (مسئله شرور و بديها از مسائل مهم فلسفه است وجود شرور و بديها از
قبيلمرگ و ميرها بيمارىها مصيبتها آفتها فقر و ناتوانىها دردها و
رنجهازشتىها و تشويهات خلقت نابرابريها و تبعيضها در خلقت و اجتماع جنگهاو
درندگىها و تنازع بقاء جانداران و بالاخره وجود شيطان و نفس امارهسبب شده
است كه برخى در حكمت بالغه و نظام احسن خدشه كنند و بگوينداگر جهان با حكمت
بالغه الهى اداره مىشد و نظام موجود نظام احسن بودامورى كه لغو و بيهوده و
يا مضر و زيان آورند در جهان وجود نمىداشتشرورو بدىها سبب شده است كه
عده ديگرى به ثنويت گرايش كنند از راه اينكهچون اشياء و موجودات منقسم
مىگردند بخيرات و شرور و اين دو قسم با يكديگرتباين ذاتى دارند امكان
ندارد كه از مبدا واحد صادر شده باشند پس هر يكاز اين دو قسم مبدا و منشا
جداگانه دارند .
البته شرور و بديها در كسانى فكر ثنويت را بوجود آورده كه مبدءهستى را
صاحب شعور و اراده مىدانند مدعى هستند موجودى كه در ذاتخود اراده خير
دارد ممكن نيست اراده شر داشته باشد و موجودى كه در ذاتخود اراده شر دارد
ممكن نيست اراده خير داشته باشد پس جهان داراى دومبدء استيكى خير محض است
و جز خير و نيكى نمىخواهد و ديگرى شر محضاست و جز شر و فساد نمىخواهد .
اما در منطق كسانى كه بمبدء يا مبادء شاعر مدرك قائل نيستند و
معتقدنيستند كه در مبدء يا مبادء هستى تميز و تشخيص خير و شر وجود دارد
نيازىبه فرضيه ثنويت نيست .
فكر ديگرى كه مولود شرور و بدىها استخدشه در عدل الهى است مىگويندعدم
تعادلها و نابرابريها در خلقت و در اجتماع با عدل الهى سازگار
نيستفلسفههاى مبتنى بر بدبينى و فلاسفه بدبين جهان كه كم و بيش در همه
جهانوجود داشتهاند مولود احساس شرور و بديها مىباشندفلاسفه و حكماء الهى
در مقابل حل شبهه شرور و بديها سه قسمت را موردبحث و مطالعه قرار دادهاند:
الف- ماهيتشرور و بديها چيست و چه ريشهاى دارند .
ب- تفكيك ناپذيرى خيرات و شرور از يكديگر و غلبه خيرات بر شرورج- فوائد
و آثار مفيد شرور و بدىها و اين كه هر شرى خيرى بدنبالخود مىآورد .
اما قسمت اول يك تحليل و سير و تقسيم عقلى ثابت مىكند كه شر ازنيستى
برمىخيزد نه از هستى يعنى آنچه بد استيا خود عدم است مانند كورىفقر
ناتوانى نابرابرىها زشتىها پيرىها مرگها باعتبارى ياچيزى است كه منشا
فقدانات و اعدام مىگردد مانند موذىها آفتها بلاهاظلمها و تجاوز به حقوقها
سرقتها و فحشاها و از اين قبيل است اخلاق فاسدنظير كبر حسد بخل و غيره .
مرگ و فقر و ضعف و پيرى و ناتوانى و زشتى از آن جهت بد است كه آدمىفاقد
حيات و ثروت و قوت و جوانى و زيبائى است فقدان و نداشتن بد استموذيها و
آفتها و بلاها و امثال اينها از آن جهت بد مىباشد كه وجودشانمنجر بسلب
حيات و نعمت مىگردد .
پس مىتوانيم بگوئيم كه وجود مطلقا خير است و عدم شر استو البته هر
عدمى متصف بشريت نمىشود آن عدم متصف بشريت مىگردد كه عدمملكه باشد يعنى
هرگاه موجودى باشد كه استعداد يك كمال خاص در آن وجودداشته باشد و آن كمال
خاص وجود پيدا نكند و يا پس از وجود پيدا كردنبه عللى معدوم گردد عدم چنين
كمال كه بعنوان يك حالتخاص صفت آنموجود واقع مىشود شر است .
از اينجا معلوم مىشود كه فكر ثنويت اساس درستى ندارد زيرا اشياءو
موجودات واقعا دو دسته و دو صنف نيستند صنف خوبها و صنف بدها بدها و بدىها
يا نيستيها هستند پس در صنف موجودات قرار نمىگيرند و يا هستيهاهستند كه از
آن جهت كه هستند بد نيستند بلكه خوبند و فاعل آنها همان فاعلخيرات است از
آن جهت بد هستند كه منشا بدى و نيستى در موجود ديگرشدهاند يعنى بحسب وجود
فى نفسه خوبند و بحسب وجود نسبى و قياسى بدندو بديهى است كه وجود نسبى و
قياسى وجود بالعرض است نه وجود بالذاتلهذا اعتبارى است و نيازى به فاعل و
جاعل ندارد پس بدىها چه بديهاىبالذات كه از نوع اعدام و فقداناتاند و چه
بدىهاى نسبى و بالقياس كه از نوعموجوداتند يا فاعل و جاعلى ندارند و يا
فاعل و جاعل آنها فاعل و جاعل خيراتاست و نيازى بفرض فاعل و جاعل ديگر
ندارند و جعل وجود واقعى آنها كهوجود فى نفسه آنها است جعل خير است نه جعل
شر .
و اما جواب شبهه منكرين حكمت بالغه و نظام احسن .
اگر ادعاى آنها به اين صورت باشد كه وجود شر و بدىها از اين جهتدليل
بر عدم حكمت بالغه است كه اگر حكمت بالغهاى در كار بود شرور و بديهارا
نمىآفريد پاسخ آنها همان است كه به ثنويين داده شد يعنى در جواب آنهانيز
گفته مىشد كه شرور يا اعدام و نيستىها هستند و يا هستىهائى كه منشااتصاف
آن هستىها به شريت نيستىها مىباشند .
ولى ممكن است كه شبهه به اين صورت تقرير شود كه هر چند شرور وبديها از
نيستىها بر مىخيزد ولى چرا عالم طورى آفريده نشد كه بجاى نيستىهاهستىها
و بجاى فقدانات كمالات بوده باشد اشكال اين نيست كه چرابدىها را آفريد
اشكال اينست كه چرا خلاء حاصل از نيستيها را با خلقتو آفرينش خوبها و
خوبيها پر نكرد .
پس اشكال در آفريدن بدىها نيست كه گفته شود عدمى هستند اشكال
درنيافريدن خوبىها بجاى اين بدىها است چرا بجاى مرگ حيات دائم وبجاى فقر
و ناتوانى ثروت و قوت و بجاى زشتى زيبائى و بجاى مصيبتها ورنجها و دردها
خوشيها و لذتها و بجاى نابرابرىها برابرىها نيافريدبديهى است كه عدمى
بودن شرور براى پاسخ به اين شبهه كافى نيست .
اينجا است كه بايد وارد مرحله دوم مطلب خود بشويم يعنى تفكيك
ناپذيرىشرور از خيرات و غلبه جانب خيرات بر شرور .
منشا شرور و به عبارت ديگر منشا اين خلاها و فقدانات و نقصانات يا
عدمقابليت ماده براى پذيرش كمال خاص است و يا قابليت ماده براى تضاد
استاين دو خاصيت از ماده تفكيك ناپذير است همچنانكه تضاد ميان صور
حقائقعالم طبيعت از لوازم وجود هستى آنها است و لازمه اين نحو از وجود
استوجود و هستى در مراتب نزول خود طبعا با نقصانات و فقداناتى توام
مىگرددهر مرتبه از وجود ملازم است با فقدان خاص هر يك از مواد و صور اين
عالمنيز خواه ناخواه داراى درجهاى از فقدان است .
اين يك توهم است كه ماده باشد ولى قابليت قبول تضاد و تزاحمنداشته باشد
و يا باشد و در هر شرايطى قابليت هر صورتى را داشته باشدهمچنانكه يك توهم
محض است كه حقايق و صور عالم وجود داشته باشند ولىميان آنها تضاد و تزاحم
وجود نداشته باشد لازمه هستى طبيعت مادى يكسلسله نقصانات و فقدانات و
تضادها و تزاحمها است پس يا بايد اين جهاننباشد تا موضوع از اصل منتفى
گردد و يا بايد مقرون بهمين فقدانات و نقصاناتو تزاحمها باشد .
اين جا است كه مطلب ديگرى پيش مىآيد و آن اينكه آيا جانب خيراتحقايق
اين عالم غالب استيا جانب شرور آنها مثلا لازمه وجود آتش و قابليتاحتراق
برخى از مواد اينست كه در شرائط خاصى احتراق واقع شود در مياناحتراقها
احيانا احتراقهائى است كه شر است مانند آتشسوزىهاى عمدىو غير عمدى كه
صورت مىگيرد آيا مجموعا جانب خير و فايده آتش غلبه دارديا جانب شر و زيان
آن آيا آتش بيشتر عامل نظام استيا عامل اختلالمسلما جانب خير در آن غلبه
دارد پس امر دائر است ميان اينكه آتش اصلاوجود نداشته باشد و يا آتش باشد
با مجموع خيرات و شرورى كه دارد آنگاهبايد ديد كه مقتضاى حكمت بالغه اينست
كه خير كثير فداى شر قليل گردد يابر عكس دفع شر قليل فداى خير كثير گردد .
مسلما شق دوم صحيح است بلكه منع خير كثير براى دفع شر قليلخود شر كثير
است و منافى حكمت بالغه است .
حكما مىگويند موجودات بحسب فرض ابتدائى پنج نوع فرض مىشوندخير محض شر
محض خير غالب شر غالب متساوى .
مىگويند ما موجودى نداريم كه شر محض يا شر غالب و يا خير و شر
متساوىباشد آنچه هستيا خير محض است و يا خير غالب.
پس معلوم شد تفكيك شرور از خيرات توهم محض است و عقلا محال استنظامى
احسن از نطام موجود يك توهم بيش نيست پس ليس فى الامكان ابدعمما كان .
اما مرحله سوم گذشته از اينكه شرور از لوازم وجود خيرات اينعالمند خود
آنها به نوبه خود مبدا و منشا خيرات كثير مىباشند بر وجودآنها منافع و
مصالح فراوانى مترتب است به طورى كه اگر آن شرور نباشندخيرات و بركاتى
نخواهد بود .
اولا برخى از اين شرور از قبيل مرگ و پيرى لازمه تكامل روح و تبدلآن از
نشئهاى به نشئه ديگر است .
همانطورى كه گردو در ابتداء آميختهاى است از پوست و مغز و تدريجاهر چه
مغز كمال مىيابد از پوست جدا مىشود و مستقل مىگردد تا آنجا كهپوست
فلسفه خود را از دست مىدهد و بايد شكسته شود تا مغز آزاد گردد روحنيز
نسبت به بدن همينطور است .
ثانيا اگر همين تزاحمها و تضادها نباشد و صورتى كه عارض ماده شدهاست
براى هميشه باقى بماند ماده قابليت صورت ديگر پيدا نمىكند و براىهميشه
بايد واجد يك صورت باشد و اين خود مانعى است براى بسط و تكامل نظامهستى در
اثر تضادها و تزاحمها و بطلان و انهدام صورتهاى موجود نوبت بهصورتهاى بعدى
مىرسد و هستى بسط و تكامل مىيابد از اينرو حكماء گفتهاندلو لا التضاد ما
صح دوام الفيض عن المبدا الجواد .
ثالثا وجود شرور و اعدام در تكميل وجود موجودات و در ايجاد حركتو جنبش
و سوق دادن آنها به كمال و صيقل دادن آنها مفيد و مؤثر و شرط حتمىاست .
حكما مىگويند همواره حركات طبيعى مكانى بدنبال حركات قسرىپديد مىآيند
تا شىء با نيروى مخالف از مقتضاى طبع خود دور نشود ميلبحركت و وصول به
مركز در او پديد نمىآيد در ميان مصيبتها و دردها و رنجهااست كه پختگىها و
تهذيبها و تكميلها و نبوغها پيدا مىشوند اگر رنج گرسنگىو تشنگى نباشد لذت
سيرى و سيرابى هم نيست اگر امكان فسق و فجور پيروى ازهواى نفس نباشد تقوا و
عفاف هم نيست اگر رقابتها و عداوتها نباشد تكاپو وجنبش و مسابقه هم نيست
اگر جنگ و خونريزى نباشد پيشرفت و تمدن هم نيستاگر اختناق نباشد
آزاديخواه و آزاديخواهى كه مظهر جمال و كمال انسانيتاست بروز نمىكند اگر
ظلمها و قساوتها نباشد عدالتها و عدالتخواهىها ارزشپيدا نمىكند فقدانات
و احتياجات است كه محرك نيروها و به فعليت رسانندهقوهها مىباشند .
پس با توجه به اينكه جهان طبيعت جهان تدريج و تكامل و حركت از نقصبه
كمال است و حركت و تدرج ذاتى طبيعت است و با توجه به اينكه حركتها وجنبشها
و سوق بكمالها بستگى طبيعى و ذاتى دارد بهمين چيزهائى كه شرور وبديها
ناميده مىشوند فائده و فلسفه و مصلحتشرور و بديها روشن مىشودو معلوم
مىشود آنچه شر و بدى ناميده مىشود از نظر جزئى و بلحاظ شىءخاص است اما
با مقياس وسيعتر و بزرگتر خير و خوبى است نه شر و بدى .
از آنچه گذشت معلوم شد اولا شرور عالم از قبيل نيستىها و يا از
قبيلهستىهائى هستند كه سبب نيستىها شدهاند و ثانيا اين شرور از خيرات
تفكيكناپذيرند و نبودن اينها مستلزم نبودن اين عالم است و ثالثا اين شرور
و بديها در نظام عالم و در كمال موجودات نقش مهم و مؤثرى دارند.) ح»
و آنچه به خدا يا هر علت تامه منسوب است وجودات واقعى ونفسى اشياء است
نه وجودات قياسى و يا پندارى آنها .
بدبخت و محروم و ناقص و ناكام وقتى داراى اين صفتها است كهوضع وجود حال
او را با يك خوشبخت و سعادتمند مقايسه كنيم ولى نسبت بعلت موجبه كه ضرورى و
جبرى است همان نحوى بايد باشدكه هست .
و ما به توضيح اين مطلب در اواخر اين مقاله خواهيم پرداختمنشا اين گونه
اشتباهات و گفتارهاى بى پايه آن است كه انسان از معلوماتعادى و مانوسات
ذهنى خود از براى هر چه مىشنود جامهاى مىدوزد و آنچه را نديده است به
آنچه ديده قياس مىكند .
مىگويند: اگر خدائى هست كجا است؟ و كدام سو مىباشد؟
چرا عالمى آرام و بى تزاحم ايجاد نكرد؟ و چرا باين بدگوئيهاو جسارتها
پاسخ نمىدهد؟
چرا از طرفداران خود حمايت نمىكند؟ چرا؟ و چرا؟
از اين سخنان پوچ صدها و هزارها در لابلاى سخنانشان مىتوانيافت درست
مانند كسى كه در برابر فرضيه حركت عمومى بگويد اگر حركت عمومى راست است ما
بايد حركت بخوريم و بپوشيمو مانند كشتىگيرى كه بگويد اگر نيروى
الكتريسيته راست استبيايد با هم كشتى بگيريم.