مقاله چهاردهم: خداى جهان و جهان
كسى كه جمله فوق را شنيده و متوجه مىشود كه ما در صدد بحثاز چنين موضوعى
هستيم طبعا از خود مىپرسد كه:
1- چرا بايد از خداى جهان بحث كرد؟
«ح (در تاريخ اديان اين مسئله طرح مىشود كه علت پيدايش مفاهيم دينى كه
درراس آنها مفهوم خدا است چيست چطور شد كه بشر باين مفهوم توجهكرد و بدنبال آن
يك سلسله سنن و اعمال كه فوق العاده براى آنها اهميت قائلاست انجام داد اين
پرسش در واقع متوجه اين جهت است كه بشر در طولتاريخ خود چرا به انديشه خدا
افتاده و به جستجوى خدا پرداخته است چهعامل و انگيزهاى بشر را بسوى مفاهيم
خدا و دين و پرستش سوق داده استآيا آن عامل عقلانى و منطقى استيا روانى و يا
اجتماعى و اگر روانى استآيا ناشى از يك تمايل فطرى و ذاتى است و يا نوعى عكس
العمل است كه روح دربرابر برخى پيشآمدها انجام داده و مىدهد .
چنانكه ميدانيم مسائل بسيارى هست كه از قديمترين دورانها مورد توجهبشر بوده
است از قبيل مسئله عليت و معلوليت عامه و همچنين عليت و معلوليتهاىخاصه از
قبيل تاثير فلان دارو در علاج فلان بيمارى و تاثير زمين و خورشيد وماه در خسوف
و كسوف و امثال اينها.
اينگونه مسائل عامل عقلانى و منطقى داشتهاند يعنى طبيعت عقلانى واستعداد
فكرى بشر بوده است كه او را متوجه اينگونه مسائل كرده استاينگونه مسائل در
روانشناسى يا جامعه شناسى جاى خالى ندارند يعنى جاىاين نيست كه گفته شود چه
عامل خارجى سبب شد كه در فكر بشر اين معانى پيداشد زيرا مقتضاى طبيعت فكرى بشر
اينست كه منطقا يك سلسله مسائل رابپذيرد احيانا ممكن است آنچه بشر قرنها آنرا
پذيرفته استخطا وناصواب باشد و در عين حال عامل آن فكر ناصواب استعداد منطقى و
عقلانى بشرباشد مثلا فلكيات قديم و پارهاى از طبيعيات خطا و ناصواب بود ولى
عاملىكه بشر را بسوى همين فكر ناصواب سوق داده است جز استعداد منطقى و
عقلانىو فكرى او نبوده است .
اما پارهاى از مسائل هست كه قطعا چيز ديگر غير از استعداد عقلانى ومنطقى
بشر در گرايش او بانها تاثير داشته است مانند اعتقاد به نحوستبعضى چيزها در
ميان بسيارى از مردم جهان اعتقاد به نحوست 13 وجوددارد قطعا عامل ديگرى غير از
استعداد عقلانى و منطقى در پيدايش اين اعتقاد تاثيرداشته است زيرا از نظر عقل و
منطق كوچكترين تفاوتى ميان عدد 13 و سايراعداد نيست كه لا اقل احتمال داده شود
آن تفاوت منشا خطاى فكر و منطقبشر شده است .
در اين گونه مسائل است كه بايد بدنبال علت پيدايش آنها و رواج آنهارفت و آن
علتها را كه خارج از حوزه عقل و منطق بشر است كشف كرد و درزمينه اين گونه عقائد
است كه مىتوان فرضيههائى ابراز داشت بر خلاف مسائلىكه زمينه عقلانى و منطقى
داشتهاند در زمينه اين مسائل انسان بودن انسان واستعداد عقلانى و فكرى او براى
پيدايش آنها كافى است .
همچنانكه در زمينه مسائلى كه با تمايلات فطرى و ذاتى بشر بستگى داردنيز بحث
از علل خارجى و رفتن دنبال فرضيهها براى مبدا پيدايش آنها كارغلطى است مثلا از
زمانى كه بشر پيدا شده زندگى خانوادگى داشته استو بقول بعضى از دانشمندان پيش
از آن كه بشر بشر باشد يعنى اجداد حيوانى او نيززندگى زناشوئى داشتهاند زندگى
زناشوئى خواسته طبيعت بشر است .
طبيعت و ساختمان بدنى و روحى بشر براى توجه او به امر زناشوئى و مسائل
خانوادگى كافى است پس جاى اين بحث نيست كه چطور شد بشر بفكرزندگى خانوادگى و
حيات زناشوئى افتاد .
مفاهيم خدا و دين و پرستش اگر با طبيعت عقلانى و منطقى بشر بستگىداشته باشد
و يا با تمايلات فطرى و ذاتى او مربوط باشد كافى است براى توجهبشر بانها و
گرايش بسوى آنها و اما اگر با هيچيك از آنها بستگى نداشته باشدناچار بايد
علتهاى خاص روانى و يا اجتماعى براى آنها جستجو كنيم .
كسانى كه ترس يا جهل يا امتيازات طبقاتى يا محروميتهاى اجتماعىيا
محروميتهاى جنسى را منشا پيدايش مفاهيم دينى و توجه بشر به خدا دانستهاندقبلا
چنين فرض كردهاند كه عامل منطقى و عقلانى يا تمايل فطرى و ذاتى در كارنبوده
است و اعتقاد به خدا و ساير مفاهيم دينى را از قبيل اعتقاد به نحوست 13فرض
كردهاند و آنگاه در مقام توجيه آن بر آمدهاند و الا با وجود عامل منطقىيا
فطرى جاى اينگونه فرضيهها نيست .
چرا بشر در جستجوى خدا افتاد؟
ما فعلا در باره تمايل فطرى دينى بحث نمىكنيم و آنرا باينده موكولمىكنيم
تنها از جنبه عامل منطقى مطلب را در نظر مىگيريم .
مىگوئيم بشر از قديمترين ايام به مفهوم عليت و معلوليت پى برده استو همين
كافى است كه او را متوجه مبدء كل كند و لا اقل اين پرسش را براى اوبوجود آورد
كه آيا همه موجودات و پديدهها از يك مبدا آفرينش بوجودآمدهاند يا نه .
بعلاوه بشر از قديمترين ايام نظامات حيرت آور جهان را مىديده استوجود خود
را با تشكيلات منظم و دقيق مشاهده مىكرده است همين كافىبوده است كه اين فكر
را در او بوجود آورد كه اين تشكيلات منظم و اين حركاتمرتب همه از مبدء و منشاى
مدبر و دانا و خودآگاه ناشى مىشود يا نه .
اكنون مىگوييم آيا با وجود اين عوامل عقلانى و منطقى باز بايد درجستجوى يك
عامل اجتماعى و يا روانى باشيم مسلما همانطورى كه در متنآمده است فرضا اثبات
وجود خدا فطرى نباشد اصل بحث از خدا فطرىاست .
پس در باره اين كه بشر چرا از خدا بحث كرده و مىكند نبايد در جستجوىعامل
ديگرى غير از استعداد منطقى و عقلانى بود) ح»
2- آيا اين بحث صحيح و روا است؟ 3- فائده اين بحث چيست؟.
مىگوييم آنچه مسلم است اينست كه از روزى كه تاريخ نقلىنشان مىدهد و يا با
كنجكاويهاى علمى از روزگارهاى ماقبل التاريخ بدست مىآيد بشر از اولين روزهاى
پيدايش خود هرگز در اين موضوع آرامنگرفته و پيوسته بجستجو و كنجكاوى از آن
پرداخته و هميشه مبارزهاثبات و نفى در اين باب به پا بوده است .
اگر اثبات اين موضوع را فطرى بشر ندانيم با اينكه فطرىاست اصل بحث از
آفريدگار جهان فطرى است زيرا بشر جهان را درحال اجتماع ديده يك واحد مشاهده
مىنمايد و مىخواهد بفهمد كه آياعلتى كه با غريزه فطرى خود در مورد هر
پديدهاى از پديدههاى جهانىاثبات مىكند در مورد مجموعه جهان نيز ثابت
مىباشد .
چيزى كه هست اينست كه عنايت بشر و فعاليت فكرى وى در اينبحث روز بروز كمتر
مىشود و حال آنكه در گذشته زمان روز بروز بيشتربوده است .
«ح (گفتيم كه بحث از خدا فطرى است. اينجا يك پرسش پديد مىآيد و آن اينكه
اگر بحث و گفتگو در باره خدافطرى است چرا همه افراد بشر به اين بحث علاقه نشان
نمىدهند چرا تنهامحرومان و بيكاران باين بحث علاقه نشان ميدهند چرا هر اندازه
كه علمو تمدن پيش ميرود و بشر سرگرميهاى جدى و واقعى پيدا مىكند از
حرارتشنسبت به اين بحث كاسته مىشود .
در گذشته قسمت عمده سرگرمى بشر را الهيات تشكيل مىداد اما امروزيا براى اين
مسائل جائى در تعليمات عمومى نيست و يا هست ولى بمقداربسيار ناچيزى كه نشان
دهنده كاهش حرارت بشر در اين مسائل است دكارتكه در راس تحويل جديد علمى قرار
گرفته است با اينكه يك مرد الهى استتصريح مىكند كه من فقط قسمت بسيار كمى از
وقتخود را صرف الهيات مىكنمعمده اوقاتم صرف رياضيات و طبيعيات مىشود بعد از
دكارت هر چه گذشته استاين علاقه و حرارت كمتر شده تا جايى كه در ميان بعضى
ملتها به صفررسيده است .
اگر بحث در الهيات فطرى مىبود با پيشرفت علم و تمدن كاهش نمىيافتو احيانا
به صفر نمىرسيد پس معلوم مىشود علت گرايش بشر به اين معانى ومفاهيم چيز ديگر
غير از فطرت ذاتى بشر است.
پاسخ اين پرسش اينست كه اولا لازمه فطرى بودن يك بحث اين نيست كههمه اوقات
همه افراد را بگيرد همچنانكه هيچ علاقه طبيعى ديگر نيز چنيننيست علاقه به هنر
و زيبائى يك علاقه فطرى است اما چنان نيست كه يگانهسرگرمى بشر محسوب شود بلى
در مورد هر علاقه فطرى عمومى هميشه افرادخاصى پيدا مىشوند كه علاقه و ذوق
شديدترى نسبت بان دارند و آنرا بعنوانرشته تخصصى خود انتخاب مىكنند .
در مورد الهيات نيز افراد مخصوصى در هر زمان پيدا مىشوند كه به اينمسائل
بيش از هر مسئله ديگر علاقه نشان ميدهند و تمام اوقات خود را با رضايتو بهجت
كامل صرف اين مسائل مىكنند همچنانكه افراد ديگرى پيدا مىشوندكه از روى علاقه
كامل تمام اوقات خود را صرف مسائل هنرى و زيبائىمىنمايند .
سازگارى فطرت با گرايشهاى مخالف
ثانيا چون امور مورد علاقه فطرى بشر متعدد استيكى دوتا نيستطبعا سرگرمى به
بعضى از علائق از علائق ديگر مىكاهد و احيانا آنها را به بوتهفراموشى
مىسپارد يك نفر دانش آموز تا وقتى كه در محيط دانش است با علاقهوافر و عشق
كامل به تحقيقات علمى مىپردازد و از آنها لذت مىبرد اما همينكهمحيط دانش را
رها مىكند و به وطن خود باز مىگردد و سرگرم ملاقات خويشاوندانو گردشهاى دسته
جمعى و غيره مىشود علاقه علمىاش كاهش مىيابد تا جائى كه در ! خود رغبتى بفكر
و مطالعه نمىبايد با اينكه علاقه به تحقيق و كاوش يك علاقهفطرى و ذاتى است در
بشر .
علاقه دينى نيز همينطور است با شرائط محيط بستگى دارد يعنى بودو نبود موجبات
توجه بماديات در كاهش و افزايش اين علاقه تاثير بسزا دارد .
بعلاوه هر علاقه فطرى در عين فطرى بودن احتياج دارد به تذكر وتنبه بود و
نبود مذكرات الهى يعنى امورى كه بشر را به خدا و خالق خودشتوجه دهد در افزايش
و كاهش اين علاقه مؤثر است كدام رغبت طبيعى استدر بشر كه بود و نبود امورى كه
بشر را نسبت بانها يادآورى مىكند تاثيرندارد آيا رغبت بخوراك اينطور استيا
رغبت جنسى اينطور است .
پس بسيار ساده و طبيعى است كه گرفتاريها و سرگرميهاى مادى امروزبشر كه
فراوان و جالب و جاذب است از توجه به بحث و كاوش در امور معنوىبكاهد ولى اين
گرفتارىها و سرگرميها سبب نمىشود كه علاقه بشر به اينمسائل بكلى از ميان
برود بشر امروز نيز اگر فراغتى بيابد با عشق و علاقهوافر بسوى اين مسائل گرايش
پيدا مىكند در جهان امروز فكر و كوشش وتعليم و تعلم و تحقيق و تاليف و سخنرانى
در باره مسائل الهى كم نيست .
در سال دهها هزار كتاب و مقاله از طرف دانشمندان جهان در اينموضوعات نگارش
مىيابد آن كتابها و مقالهها از ساير كتابها و مقالات علمى وادبى اگر خواننده
بيشترى نداشته باشد كمتر هم ندارد) ح»
و مقارن اين جريان نيازمنديهاى حياتى انسان از راه فعاليت علمى و عملى كه
مىكند و دائره گرفتارى وى روز بروز وسيعتر و بارشسنگينتر مىگردد اين نسبت
متعاكس پيوسته بوده و مىباشد همين تعاكسنسبت را ما خودمان نيز مىتوانيم با
وجهى آسانتر بيازمائيم .
در همين جهان پر جار و جنجال امروزه اگر به افرادى از بشر كهنسبتا فراغتى
دارند و يا بواسطه مواجهه با خطرهاى هولناك و حوادثسهمگين دستشان از هر وسيله
و سببى از اسباب نجات كوتاه مىشود سرىبزنيم خواهيم ديد كه بهتر و نيكوتر
دلداده اين بحث بوده عنايت ذهنىو استعداد فكريشان بيشتر است و همين افراد
همينكه از گوشه فراغتيا از چاله خطر بيرون آمده پاى به صحنه كار و كوشش روزانه
گذاشته سرگرمتكاپوى زندگى مىشوند دوباره فراموش كارى را از سر گرفته و
سستمىگردند.
ما مىدانيم كه به يك فرد انسان كه از روى غريزه فطرى خود ازهر علتى بحث
مىكند نمىتوان گفت استثنائا در يك مورد غريزه فطرىخود را رها كن .
و اگر گاهى در اثر اشتباهكارى ذهن وى ازين بحث منصرف شدهبه پرستش ماده
بپردازد غريزه فطرى وى در پس پرده به فعاليتخود ادامهداده در موقع فرصت
فرآورده خود را بيرون خواهد ريخت .
ما با اين بيان باين نتيجه مىرسيم كهبحث و گفتگو در خداى جهان فطرى انسان
استو با اين نتيجه پاسخ پرسش اول از پرسشهاى سهگانه كه در آغازسخن گذاشته
بوديم روشن مىشود
و همچنين پاسخ پرسش دوم
آيا اين بحث صحيح و رواست؟
«ح (پرسش دوم اين بود آيا اين بحث صحيح و رواست؟ توهم ناروا بودناين بحث از
آنجا پيدا مىشود كه دستگاه فكرى و عقلانى بشر را نسبت بدركاين معانى و مفاهيم
ناتوان و نارسا بدانيم .
اين توهم هم در ميان گروهى از فلاسفه پيدا شده و هم در ميان گروهى ازمتشرعه
فلاسفه حسى معتقدند كه حدود و منطقه فهم و درك بشر محسوسات استماوراء منطقه
محسوسات از دسترسى فهم بشر خارج است بشر نه مىتواند چيزىرا در باره ماوراء
منطقه محسوسات بپذيرد و نه ميتواند نفى كند .
اين عده از فلاسفه هم با فلاسفه الهى اختلاف نظر دارند و هم با فلاسفهمادى
زيرا اين هر دو دسته براى فكر و ذهن بشر قدرت تحقيق در ماوراءمحسوسات اثباتا يا
نفيا قائلند .
برخى از فلاسفه و دانشمندان الهى اروپا نيز كميت عقل را در ميدانمسائل الهى
به كلى لنگ دانستهاند و راه معرفت را منحصر به الهام و اشراقدانستهاند
پاسكال و برگسون از اين دستهاند .
ما پاسخ فلاسفه حسى را در پاورقىهاى جلد اول و جلد دوم اين كتابدادهايم
پاسخ اين دسته از دانشمندان نيز از ضمن مباحثى كه در مقالاتگذشته تحقيق شده
است مىتوان دريافت به علاوه در آينده نيز در باره آنبحثخواهد شد .
گروهى از متشرعه نيز معتقدند كه عقل بشر از درك حقايق ماوراءالطبيعى قاصر
است و در اين مسائل مانند مسائل عملى بايد متعبد بود بعقيدهبعضى از اين افراد
هيچ صفتخدا حتى يگانگى او را نمىتوان با دلائل عقلىثابت كرد .
مىگويند ما از آن جهت مىگوييم خدا يكى است كه پيغمبر و ائمه گفتهاند
يكىاست و الا از راه عقل هيچ دليلى براى يگانگى خدا نداريم اينها توفيقى
بودناسماء الله را بهانه قرار داده از هر گونه تلاش علمى در معارف الهى
خوددارى كردهبلكه به آن مخالفت مىكنند اين دسته احيانا در اصطلاح حكماء
اسلامى معطلهخوانده مىشوند زيرا معتقد به تعطيل دستگاه عقلانى در مسائل الهى
مىباشند و به اصطلاح هر گاه پاى بحث و تحقيق اين مسائل مىرسد به عقل فرمان
تعطيلو استراحت ميدهند اين عده نيز به نوبه خود استدلالهائى دارند كه اكنون
جاىبحث و انتقاد از آنها نيست .
اجمالا در مقام انتقاد از اين نظريه در اينجا همين قدر مىگوييم كه در
آثاراسلامى كه معطله بانها استناد مىكنند نه تنها دستور تعطيل داده نشده
استترغيب فراوانى در باره بكار انداختن عقل و فكر در اين مسائل به عمل
آمدهاست در آينده در همين مقاله آنجا كه در باره صفات خدا بحث مىكنيمنظر
معطله را مفصل نقل و انتقاد خواهيم كرد) ح»
زيرا غريزهاى فطرى كه او راساختمان واقعى موجودى بوجود آورده هيچگاه بيرون
از گردشگاهواقعى خود پاى ننهاده كار نمىكند چنانكه محال است گوش به خيال
ديدنبيفتد و يا دهان آرزوى شنيدن داشته باشد و همچنين .
اگر فطرت ما راهى براى اثبات يا نفى اين موضوع نداشتهرگز اين فكر و انديشه
را بخود راه نمىداد پس: اين بحث براى ما صحيح و روا است
و همچنين فائده هر كار اجمالا اثرى است كه با انجام يافتن آنپيدا مىشود و
اثر اين بحث را انكار نمىتوان كرد پس: اين بحث بى فائده نيست .
فايده تحقيق در باره خدا
اما فايده اين بحث اولا وقتى كه يك بحث در قلمرو كاوشهاى عقلانى وفكرى بشر
قرار گرفت پرسش از فائده در باره آن غلط است زيرا خودشفائده است و پرسش از
فائده براى فائده غلط است بشر در جهانى زندگىمىكند كه نه از ابتداى آن آگاه
است و نه از انتهاى آن و نه از منشا آن طبعامايل است از ابتدا و انتها و منشا
آن آگاه گردد خود اين آگاهى قطع نظراز هر فائده ديگر براى او مطلوب است لزومى
ندارد كه هر مسئله علمى ونظرى يك فائده عملى داشته باشد .
ثانيا اعتقاد و ايمان به خدا از مفيدترين و لازمترين معتقدات بشر درزندگى
است .
اعتقاد و ايمان به خدا از نظر فردى آرامش دهنده روح و روان و پشتوانهفضائل
اخلاقى است و از نظر اجتماعى ضامن قدرت قانون و عدالت و حقوق افراددر برابر
يكديگر است بحث در فوائد ايمان و اعتقاد به خدا از حدود وظيفه اينمقاله خارج
است) ح»
آرى پس از اين بيان نوبتسؤال ديگرى مىرسد و آن اينكه چرا ماديين از اين
بحثسرپيجى مىكنند؟ بايد متذكر شد كه بسيار مىشود انسان بواسطه افراط و
زيادهروىدر حكم يكى از غرائز خود سرسپرده همان غريزه شده از اجابت غرائزديگر
سر باز مىزند .
ماديت فلسفى و ماديت اخلاقى
ماديت بر دو نوع است ماديت فلسفى و ماديت اخلاقىماديت فلسفى اينست كه جهان
بينى فلسفى كسى مادى باشد يعنى جز مادهو شؤون ماده چيزى را واقعى نداند .
ماديت اخلاقى آن است كه كسى اخلاقا و عملا مادى باشد يعنى فقطبه لذائذ مادى
و حيوانى عشق بورزد و جز معشوقها و معبودهاى شهوانى نپرستداين دو از يكديگر
قابل تفكيكند .
ممكن است كسى از نظر فلسفى مادى باشد ولى از نظر اخلاقى مادىنباشد و به
شرافتهاى اخلاقى و انسانى عملا پابند باشد اينگونه افراد هر چندبه ندرت يافت
مىشوند و هر چند طرز كار و عمل آنها منطق صحيحى ندارد ولىاحيانا پيدا مىشوند
البته ميان طرز تفكر مادى و شرافت اخلاقى نوعى تضادوجود دارد ولى اين تضاد در
بعضى از افراد وجود پيدا مىكند و علل خاصى دارد .
و هم ممكن است كسى از نظر فلسفى طرز تفكر مادى نداشته باشد ولىاخلاقا و
عملا مادى باشد .
ولى غالبا ماديت اخلاقى منجر به ماديت فلسفى مىشود يعنى ماديتاخلاقى طبعا
آدمى را بانتخاب ماديت فلسفى متمايل مىكند فرو رفتن درشهوات حيوانى سبب مىشود
كه انسان براى اينكه عمل خود را نزد وجدانخود و نزد ديگران توجيه كند تمام
معنويات و مخصوصا سر سلسله آنها را كهاعتقاد به خدا است منكر گردد فلسفه مادى
را از اين جهت مىپذيرد كه بتواندماديت اخلاقى خود را توجيه نمايد .
بالاتر اينكه شيفتگى بماديات در طرز تفكر شخص اثر مىگذاردبطورى كه مطلب بر
خود شخص مشتبه مىشود به اين معنى كه دستگاه فكرىاو آن چنان اسير تمايلات
نفسانى مىشود و مجرى بى چون و چراى آنها واقعمىگردد كه خود شخص نمىفهمد كه
از آزادى فكر برخوردار نيست .
لهذا مىبينيم ايرادات و اشكالاتى كه ماديين ذكر مىكنند بيش از آنكهبيك
اشكال علمى و فلسفى شبيه باشد به بهانهگيرى شبيه است از آنچه درمتن تحت عنوان
مىگويند... خواهد آمد اين مطلب كاملا روشن مىشود البته در ميان اشكالات
ماديين احيانا اشكالاتى پيدا مىشود كه واقعاممكن است رابطهاى با ماديت اخلاقى
نداشته باشد و صرفا ناشى از طرز تفكرفلسفى آزاد باشد ما در باره آن اشكالات به
تفصيل بيشترى بحثخواهيمكرد.) ح»
مانند عاشقى كه زمام هستى خود را بدست عشق داده از همه شؤون زندگى و مزاياى
حيات باز مانده و در پاسخ هر اعتراضى كهبوى شود پوزش و عذر تازهاى ساز كرده
يا معايبى براى زندگى آزادو عادى اثبات نمايد و در مقابل هر پندى كه بوى دهند
ترانه عاشقانهاىسردهد در حقيقت هدف و آرمان او تنها سرپوش گذاشتن به روى
شاهدبازى خودش مىباشد حريفان مادى نيز از اينگونه سخنان ساخته و پرداختهبسيار
دارند .
اشكالات ماديين:
1- بىاعتبارى مسايل فكرى
مىگويند: ما با اين همه خطا و لغزش كه در افكار خود داريمچگونه مىتوانيم
با چنين وسيلهاى به نتيجهاى درست برسيم؟
«ح (اين ايراد به خطا پذيرى دستگاه فكر بشر مربوط استخلاصهاشاينست كه فكر
بشر خطا پذير است و آنچه خطا پذير است قابل اعتماد نيستپس فكر بشر قابل اعتماد
نيست از طرف ديگر بعضى از افكار بشر بوسيله تجربهقابل تحقيق و رسيدگى است و
قابل اعتماد و اطمينان است و بعضى ديگر ازافكار بشر قابل تحقيق و رسيدگى به اين
وسيله نيست پس هر فكرى كه قابل تحقيقتجربى است قابل قبول است و هر فكرى كه
چنين نيست قابل قبول نيستو از سوى ديگر مسائل الهى از نوع افكارى است كه قابل
بررسى و تحقيقتجربى نيست پس اينگونه مسائل قابل قبول و اعتماد نيست .
جواب اينست كه اولا اين استدلال اگر درست باشد بايد نه الهى بودو نه مادى
بايد راه لا ادريون را پيش گرفت ماديين نمىتوانند با اين استدلالبنفع مسلك
خود نتيجه بگيرند .
ثانيا اين خود يك استدلال عقلى محض و غير تجربى است اگر هيچاستدلال غير
تجربى قابل اعتماد نيستخود اين استدلال نيز قابل اعتماد نيستبديهى است كه
استدلالى كه شامل بى اعتبارى خودش باشد قابل اعتماد نمىباشد .
ثالثا ما در جلد دوم اصول فلسفه ثابت كرديم كه هر استدلال تجربىمتكى بر يك
سلسله اصول عقلى خالص غير تجربى است اگر بنا بشود هيچ اصلى را كه تجربه آنرا
تاييد نكرده است نپذيريم هيچ اصل تجربى را نيزنبايد بپذيريم و بايد يكسره راه
سوفسطائيان را پيش بگيريم .
رابعا تجربيات بشر بر حسيات استوار استخطاى حس از خطاى عقلكمتر نيست اگر
عقل بواسطه خطاهاى استدلال بايد غير قابل اعتماد معرفىشود حواس نيز بايد
بواسطه خطاهاى بى اندازهاى كه دارند غير قابل اعتماداعلام گردند .
حقيقت اينست كه همانطورى كه خطاى حواس سبب نمىشود انسان ازمحسوسات چشم
بپوشد و بواسطه تكرار و تجربه مىتوان از خطاى حس پرهيزكرد خطاى برخى استدلالها
نيز سبب نمىگردد كه انسان بكلى از استدلالعقلى چشم بپوشد و همه را بى اعتبار
اعلام نمايد .
بشر با دقت و ممارست كامل و با بكار بردن احتياط فراوان در ماده وصورت
استدلال ميتواند بيك سلسله براهين عقلى يقينى غير تجربى و غيرقابل تشكيك نائل
گردد عمده مسائل الهيات در فلسفه اسلامى با چنين براهينىاثبات مىشود چنانكه
خواهد آمد بعدا در متن مقاله نيز باين اشكالپاسخ گفته خواهد شد.) ح»
جز اينكه چون پاى كنجكاوى علمى به حس و تجربه بند است مىتوان نسبت
بنتائجآنها اعتماد و اطمينان بدست آورد ولى ماوراء طبيعت داراى اين صفتنيست و
از قلمرو حس و تجربه كنار است پس بايد گفت راهى به ماوراءطبيعت نداريم.
2- ارزش ادراكات محدود به عمل است
مىگويند: چون حواس ما تنها آثارى را محسوسات دردنبال تاثير ماده خارجى
مىيابد هيچگونه واقعيتى را از خارج نمىتوانبدست آورد.
«ح (اين ايراد از يك طرف به محدود بودن افكار و ادراكات بشر و از طرف ديگربه
عدم واقعنمائى حواس ارتباط دارد .
نظريه محدود بودن افكار و ادراكات بشر و اينكه عقل انسان كوچكتراز اين است
كه بتواند در باره ماوراء ظواهر و پديدههاى جزئى بينديشد منحصربه ماديين نيست
عدهاى از الهيون نيز چنين عقيده دارند در ميان علماء اسلامافراد زيادى بوده و
هستند كه بحث علمى را در باره خدا و ماوراء طبيعت ناروا مىدانند ما بعدا آنجا
كه از صفات مىخواهيم بحث كنيم نظر آنها را نقل وانتقاد خواهيم كرد برخى الهيون
اروپا نيز چنين مىانديشند پاسكال وبرگسون و سپنسر از اين دستهاند پاسكال و
برگسون خدا را از راه دلجستجو مىكنند نه از راه عقل و تنها راه دل را معتبر
مىدانند .
پاسكال مىگويد:
جهان كرهاى است كه مركزش همه جا و محيطش هيچ جا نيستبى كرانى تنها از سوى
بزرگى نيست از سوى خردى نيز بيكراناست و انسان به درك بى كرانى توانا
نيستخواه از سوى بزرگىباشد خواه از سوى خردى توانائى انسان تنها به دريافت
امورىاست كه ميان خردى و بزرگى است چنانكه وجود خود او نيز درميانه اين دو
نهايت است نسبت به عدم كل است و نسبت به كلعدم است .
علم انسان نه بر مبدا و آغاز است و نه بر مال و انجام پس علم حقيقىبراى
انسان ميسر نيست و فقط امور متوسط را در مىيابد .
هر چند نظر پاسكال به بى نهايتى جهان از نظر رياضى است ولى نتيجهاىكه
مىگيرد اعم است به علاوه تصريح مىكند كه به وجود خدا دلگواهى مىدهد نه عقل
گواهى عقل را منكر است .
هربارت سپنسر نيز مدعى استحقيقت مطلق ندانستنى است آنچهدانستنى است همانا
عوارض و حوادث اين جهان است وى مىگويد: در روزگار ما دين با علم و حكمت معارضه
دارد از آن جهت كهارباب اديان و اهل علم در قلمرو يكديگر مداخله ناورا
مىكنندو نيز هر دو گروه ادعاى بى جا دارند ادعاى بى جا اينست كه ازامرى كه
برتر از ادراك انسان استيعنى از ذات مطلق سخنمىرانند .
اما مسئله عدم واقع نمائى حواس و انحصار وسيله فهم و ادراك به حواسخلاصه
ايراد اينست كه رابطه صور ذهنى با واقعيتهاى خارجى فقط اين اندازهاست كه اين
صور معلول برخورد دستگاه حسى با واقعيتخارجى است امااينكه اين صور واقعنما
باشند و واقعيتخارجى را آنچنانكه هست نشان بدهندو باصطلاح ارزش نظرى داشته
باشند خيال محض است .
بلى ارزش عملى دارند يعنى در عمل مىتوان از آنها بهره برد بدون اينكهبتوان
براى اينها ارزش نظرى و واقع نمائى قائل شد .
از اينرو علومى كه بشر آنها را براى عمل مىخواهد مانند طبفيزيك شيمى و
غيرها اعتبار دارند زيرا مىتوان عملا از حواس استفاده كرداما علوم نظرى يعنى
علومى كه هدف آن علوم كشف حقيقت است و كارى بعملندارد مانند حكمت الهى اعتبار
ندارد .
در اين باره نيز در جلد اول و دوم اصول فلسفه بحث كرده و اكنون
تكرارنمىكنيم اينجا همين قدر مىگوييم اين مطلب انكار وجود ذهنى بمفهوم
فلسفىاست و انكار وجود ذهنى بمفهوم فلسفى مساوى است با سوفسطائىگرى و
انكارجميع علوم بعلاوه اگر حواس بشر به هيچ وجه قدرت واقع نمائى و ارزشنظرى
نداشته باشند قهرا ارزش عملى نيز نخواهند داشت آيا ارزش عملىحواس جز از اين
راه است كه واقعيت را نشان ميدهند بعدا در متن مقاله در باره اين اشكال نيز
بحثخواهد شد.) ح»
تنها ارزشى كه اين ادراكات و افكار دارند ارزش عملى استيعنى انسان زندگى
خود را ادامه داده و يا تكميل كند و جز ايناز براى ادراك و فكر ارزشى نيست .
3- قانون عليت مخصوص محسوسات است
مىگويند: از قانون عليت و معلوليت كه در خداشناسى استعمالمىشود جز تداعى
معانى نمىتوان پذيرفت و تداعى معانى در جائى بدردمىخورد كه حس كار كند .
«ح (راجع به مفهوم واقعى عليت و معلوليت و اينكه واقعيت آن امرى استغير از
تعاقب و توالى و اينكه مفهومى كه ذهن از آن دارد تنها اين نيست كهتصور يكى از
اين دو تصور ديگرى را بدنبال خود مىآورد در پاورقىهاىجلد دوم اصول فلسفه بحث
كردهايم مراجعه شود به جلد دوم مقاله پنجمصفحات 57 تا 62.) ح»
4- اعتقاد به خدا نتيجه جهل است
مىگويند: احكام و قضاوتهاى ما در حقيقتيك رشته فرضيههائى است كه براى
توضيح و توجيه مجهولات در حوادث ماديه فرضمىكنيم با پيشرفتى كه در علوم
تدريجا نصيب انسان مىشود هر فرضيه كهنه جاى خود را به فرضيهاى تازه و بهتر و
وسعيتر از خود مىدهد.
«ح (اين اشكال مشتمل بر دو ادعا استيكى اينكه مبدء فكر اعتقاد به خداكوششى
است كه بشر براى توجيه و تفسير پديدههاى جزئى طبيعتيعنى توجيهعلتخاص هر
پديده بطور جداگانه بخرج مىداده است دوم اينكه بفكر خداافتادن معلول انحطاطهاى
اجتماعى و اقتصادى است و همواره افراد و ملتهاىمحروم و رنج ديده تمايلى باين
گونه اعتقادات پيدا مىكنند تا خاطر رنجديدهو مرارت كشيده خود را با اين
سرگرمىهاى روانى تسكين دهند و تسلى بخشندطبقه استثمارگر اجتماع نيز براى اينكه
طبقه استثمار شده را بيشتر سرگرمكند و از توجه بواقعيت زندگى و حقوق پامال شده
خود او را منصرف نمايدبا انواع وسائلى كه در اختيار دارد بازار اين افكار و
عقايد را گرمترمىكند .
در ضمن اين اشكال يك مطلب ديگر نيز ادعا شده و آن اينكه هيچقاعده علمى
ثابتى وجود ندارد تمام قواعد علمى فرضيههائى است كه جبراكهنه و نو مىشود و هر
فرضيه جديدتر فرضيه قديمتر را منسوخ مىنمايد .
همچنان كه ملاحظه مىكنيد هر يك از آن دو ادعا در باره مبدا پيدايشاعتقاد
به خدا سخن جداگانهاى است ادعاى اول را كسانى ابراز مىنمايند كه مبداپيدايش
اعتقاد به خدا را جهل و نادانى مىشمارند اگوست كنت چنين نظريهاىدارد و لهذا
معتقد است كه پيشرفت علوم سبب منسوخ شدن انديشه خدا است .
اگوست كنت به نقل فلاماريون در كتاب خدا در طبيعت مىگويد:علم پدر طبيعت
كائنات را از شغل خود منفصل و او را به محل انزواسوق داده و در حالتى كه از
خدمات موقتى وى اظهار قدردانى كرد اورا تا سرحد عظمتش و قدرتش هدايت نمود .
ولى ادعاى دوم از طرف كسانى ابراز مىشود كه ناهمواريهاى اجتماعىرا منشا
پيدايش اين فكر معرفى مىكنند ماركسيستها اين گونه اظهار عقيدهمىنمايند .
ادعاى اول مبتنى بر اصل كلىترى است و آن اينكه احكام و قضاوتهاى كلىو
فلسفى از نوع فرضيهها استيعنى از نوع حدسهاى ابتدائى است كه بشر براىتوجيه
حوادث اعمال مىكند و سپس تجارب عملى آنها را تاييد يا رد مىكنددر اين ادعا
چنين گفته شده است كه اعتقاد به موجود غيبى مجهول خدايك فرضيه است كه بشر در
دوران بى خبرى و بى اطلاعى خود از تاثيراتطبيعت براى توجيه پديدههاى طبيعت
بوجود آورده است .
بشر اوليه خواص اشياء و تاثيرات آنها بى اطلاع بود است و چونبا پديدهاى از
قبيل بيمارى مرگ طوفان زلزله خسوف و كسوففقر و گرسنگى جنگ قحطى برف باران
پيدايش گياهها و حيوانهاو انسانها مواجه مىشد با فكر كودكانه خود چنين فرض
مىكرد كه موجودىبنام خدا هست و او است كه اين پديدهها را بوجود مىآورد اما
بعد كهاز روى تجارب علمى كه يگانه معيار سنجش صحت و سقم افكار و انديشههااست
تاثيرات طبيعت را شناخت و دانست كه هر يكى از آنها علتى در خودطبيعت دارد قهرا
جائى براى اين انديشه باقى نمىماند .
ولى حقيقت اينست كه نه تمام احكام و قضاوتهاى بشر از اين نوع استكه احتياج
به تاييد تجربه داشته باشد بلكه ممكن است انسان مستقيما ازروى دلائل عقلى فلسفى
يا رياضى به نتيجهاى برسد بدون آنكه قبلا آن راحدس زده باشد و يا آنكه اثبات
آن احتياج به تجربه داشته باشد و نه چيزىكه بشر را بسوى اعتقاد به خدا كشانده
است توجيه و تفسير حوادث جزئىطبيعت است .
در آغاز مقاله گفته شد آن چيزى كه مبدا و منشا اعتقاد به خدا استتوجيه
مجموعه نظام هستى است نه فلان پديده خاص اعتقاد به خدا درزمينه توجيه كل نظام
هستى به وجود آمده است نه در زمينه توجيه فلان پديدهطبيعت و تعليل آن بشر بحكم
غريزه ذاتى خود از يك طرف فكر مىكند كه مبداتمام كائنات كه يك واحد بهم
وابستهاى است چيست چطور شد كه اين همهموجودات با نظام معين لباس هستى پوشيده
ريشه و اساس همه اينها چيستو از طرف ديگر نظم بديع خلقت كه بطور وضوح دخالت
علم و ادراك را درساختمان عالم نشان مىدهد و هر چه بيشتر با تجارب علمى در
زمينه شناختطبيعت پيش ميرود بيشتر به واقعيت آن پى مىبرد او را متوجه مبدا
حكيمعليم شاعر مىكند .
كوشش براى بدست آوردن علت براى يك معلول جزئى از قبيل اينكهعلت فلان بيمارى
چيستيا چطور مىشود كه زلزله بوجود مىآيد منشا اعتقادبه خدا نمىشود اگر فرضا
فكر و اعتقاد به خدا را يك فرضيه بناميم بايد نامآنرا فرضيه عله العلل بگذاريم
يعنى علتى كه همه علتها و سببها از اومايه مىگيرند اما فرض علت براى يك معلول
خاص ربطى بوجود خدا ندارداصولا موجودى كه كارش دخالت در يك معلول خاص باشد از
نظر الهيون خدانيست بلكه مخلوقى است از مخلوقات خدا .
اما ادعاى دوم پوچى اين ادعا واضحتر از اينست كه نياز به توضيحزياد داشته
باشد اگر اين سخن درست باشد لازم است كه هيج فرد مرفه ومتنعمى تمايلى نسبت به
خدا در خود احساس نكند و هر چه بشر از لحاظ آسايشپيش برود از رغبت او به امور
معنوى كاسته بشود تا به صفر برسد .
واقعيت مشهود خلاف اينست چه قدر افراد زيادى پيدا مىشوند كهاموال و
ثروتهاى خود را فداى امور معنوى و الهى مىكنند و چقدر افرادزيادى پيدا
مىشوند كه پس از احراز همه مواهب مادى زندگى احساس خلادر روح خود مىنمايند و
به جهان معنى رو مىكند .
و اما راجع به مطلبى كه در ضمن تقرير اشكال آمده بود يعنى اينكههيچ قاعده
علمى ثابت و دائم و صادق در همه زمانها وجود ندارد و هرقاعده علمى چند روزى
موقتا حقيقتشناخته مىشود و دير يا زود بايد جاىخود را به قانون علمى ديگر
بدهد در جلد اول اصول فلسفه مقاله ارزشمعلومات بحث كافى در بارهاش شده است و
در متن اين مقاله نيز بعداخواهد آمد.) ح»
انسان اولى كه علل ماديه بسيارى از حوادث را نمىدانستحسعلت طلبى خود را
با فرض يك يا چند علت مجهول و بيرون از طبيعتخدا يا خدايان ارضاء و اقناع
مىكرد ولى امروزه كه به علل و اسباببيشتر حوادث پى برده و به توانائى خود در
كشف بقيه علل اميدوار استاز اين فرضيه كهنه وجود خدا ديگر بى نياز است .
چنانكه هر چه علوم پيش رفته و پرده از روى اسرار ماده بالاتر زدهانسان در
مبارزه حياتى خود به ماده چيرهتر مىگردد و عقيده بماوراء طبيعتو خاصه خدا و
معاد سستتر مىشود اساسا بفكر خدا افتادن معلول انحطاطاجتماعى و اقتصادى يك
ملت استيك فرد يا ملت بيچاره و محروميتكشيده مىخواهد خود را با فكر خدا
خشنود سازد و محروميت اجتماعىو اقتصادى خود را با خوشيهاى پندارى پس از مرگ
جبران نمايد از اينروى يك دسته افراد استعمارگر و استثمارگر از استعداد افهام
طبقه محرومسوء استفاده كرده يك رشته افكارى را بنام عقائد مذهبى در مغز آنها
گنجانيده و به اميدوار ساختن آنها باينده خوش و پاداش نيك در جهانديگر حس
انتقامشان را كشته براى هميشه بخاك مىسپارند فكر مذهبىاست كه عدهاى را بنام
زاهد و راهب در غارها و ديرهاى تاريك و عدهبيچاره ديگر را در خاكستر محروميت و
عده ديگر را در سر خوان نعمتو محصول زحمت ديگران مىنشاند