چهره جديد حنبلىگرى
در عصر ما مخالفت با تفكر و تعمق در مسائل ماوراء الطبيعى رنگجديدى
بخود گرفته است رنگ فلسفه حسى .
چنانكه ميدانيم در اروپا روش حسى و تجربى در شناخت طبيعت بر روش قياسى
پيروز شد پس از اين پيروزى اين فكر پيدا شد كه روشقياسى و تعقلى در هيچ جا
اعتبار ندارد و تنها فلسفه قابل اعتماد فلسفهحسى است نتيجه قهرى اين نظريه
اين شد كه الهيات بسبب خارجبودن از دسترسى حس و تجربه مشكوك و مجهول و غير
قابل تحقيقاعلام شود و برخى آنها را يكسره انكار كنند اين جريانى بود كه
درجهان غرب رخ داد .
در جهان اسلام سابقه موج مخالفت با هر گونه تفكر و تعمق از طرفاهل حديث
از يك طرف موفقيتهاى پى در پى روش حسى در شناختطبيعت از طرف ديگر و
دشوارى تعمق و حل مسائل فلسفى از جانبسوم گروهى از نويسندگان مسلمان را
سخت به هيجان آورد و موجبپيدايش يك نظريه تلفيقى در ميان آنها شد مبنى بر
اينكه الهيات قابلتحقيق است ولى در الهيات نيز منحصرا لازم است از روش حسى
وتجربى كه براى شناخت طبيعت مورد استفاده قرار مىگيرد استفاده كرداين دسته
مدعى شدند كه از نظر قرآن تنها راه ناختخداوند مطالعه درطبيعت و مخلوقات
با استفاده از روش حسى است و هر راهى غير اينراه بيهوده است زيرا قرآن در
سراسر آيات خود در كمال صراحتبشر را به مطالعه در مظاهر طبيعت كه جز با
روش حسى ميسر نيستدعوت كرده است و كليد رمز مبدا و معاد را در همين نوع
مطالعه دانستهاست .
فريد وجدى در كتاب على اطلال المذهب المادى و سيد ابو الحسنندوى در ما
ذا خسر العالم بانحطاط المسلمين و همچنين نويسندگاناخوان المسلمين مانند
سيد قطب و محمد قطب و غير اينها اين نظر راتبليغ و نظر مخالف را تخطئه
مىكنند .
ندوى در كتاب خود در فصل عبور مسلمانان از جاهليت به اسلامتحت عنوان
محكمات و بينات در الهيات مىگويد: پيامبران مردم را از ذات خدا و صفات او
و آغاز و انجامجهان و سرنوشت بشر آگاه كردند و اطلاعاتى به رايگان در
اينزمينهها در اختيار بشر قرار دادند او را از بحث در اين مسائلكه مبادى
و مقدماتش در اختيار او نيست زيرا اين علوم ماوراءحس و طبيعت است بى نياز
ساختند اما مردم اين نعمت راقدر ندانستند و به بحث و فحص در اين مسائل كه
جز گامگذاشتن در منطقههاى تاريك و مجهول نيست پرداختند .
نظر امثال فريد وجدى و ندوى نوعى رجعتحنبلىگرى استولى به صورت مدرن و
امروزى و پيوند خورده با فلسفه حسى غربىما در باره بنياد فلسفه حسى در
مجلدات اصول فلسفه بحث كردهايمدر اينجا فقط در باره نكتهاى كه نقطه
اتكاء اين دسته قرار گرفته اندكىبحث مىكنيم .
مىگويند قرآن راه شناختخداوند را منحصرا مطالعه طبيعت باروش حسى
دانسته ستشك نيست كه قرآن به مطالعه حسى طبيعتدعوت مىكند و اصرار
فراوانى هم روى اين موضوع دارد ولى آياقرآن مطالعه طبيعت را براى حل تمام
مسائلى كه خود طرح كرده استكافى مىداند همچنانكه در پاورقىهاى اين جلد
بمناسبت بحث ازراههاى مختلف بشر بسوى خدا گفتهايم در قرآن مسائلى از اين
قبيلطرح شده است: (ليس كمثله شىء) (و لله المثل الاعلى) (له الاسماء
الحسنى) (الملك القدوس السلام المؤمن المهيمن العزيز الجبار المتكبر)
(اينما تولوا فثم وجه الله) (هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن و هو بكل
شىء عليم) (و ان من شىء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم) (و
هو معكم اينما كنتم) (يمحو الله ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب) و دهها
آيات ديگر امثال اينها .
اينها همه مسائلى است مربوط به آن سوى مرز چگونه ما از راهطبيعتشناسى
بمعرفت اين مسائل نائل مىگرديم طبيعتشناسى قطعاو مسلما ما را به علم و
قدرت و حكمت آفريننده جهان آگاه مىكنداما در همين جهت نيز حد اكثر اينست
كه ما را واقف ميسازد به اينكهآفريننده جهان به كارهائى كه در طبيعت انجام
مىدهد آگاه است و بر آنهاتوانا است (ا لا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير)
ولى قرآن در اين جهتنيز معرفتى بالاتر از ما مىخواهد و آن اينكه او بر
همه چيز بلا استثناآگاه است و بر همه چيز بلا استثنا توانا است (و هو بكل
شىء عليم)(و هوعلى كل شىء قدير) چگونه از راه مطالعه در مخلوقات كه بهر
حالمحدودند به علم نامتناهى و قدرت نامتناهى واقف مىشويم .
ناتوانى طبيعت از پاسخ به يك سلسله پرسشها
حقيقت اينست كه مطالعه طبيعت ما را تا مرز ماوراء طبيعت رهبرىمىكند
اين راه جادهاى است كه تا مرز ماوراء طبيعت كشيده شده استو در آنجا پايان
مىيابد و فقط نشانى مبهم از ماوراء طبيعت مىدهد .
يعنى حد اكثر اثر مطالعه طبيعت اينست كه بر ما روش مىكند طبيعتمسخر و
مقهور قوه يا قوههاى مدير و مدبر و شاعر است اما اينكه خودآن قوه از جائى
آمده استيا نه آيا ازلى و ابدى است آيا واحداستيا كثير بسيط استيا متجزى
جامع همه صفات كمال استيا نه علم و قدرتش متناهى استيا نامتناهى آيا قدوس
است و در حداعلاى تنزيه است و هر گونه نقص از او مسلوب استيا نه آيا بهر
طرفكه برويم و بهر سو كه بنگريم به طرف خدا رفتهايم و بسوى او
نگريستهايمآيا او اول همه و آخر همه است و امثال اينها .
اينها و مانند اينها كه در قرآن مطرح است پرسشهائى است كه پاسخ آنها را
مطالعه در طبيعت نمىدهد پس يا بايد بگوئيم بشر راهى بدركو معرفت اينگونه
مسائل ندارد و صرفا بايد در برابر اينها كوركورانهمعتقد باشد و يا اگر
راهى هست آن راه غير راه دقت و مطالعه در طبيعتاست .
قرآن اينها را به عنوان يك سلسله درسها القا كرده است و از طرفديگر
بتدبر و تفكر در آيات قرآنى امر كرده است و از طرفى هم مطالعهطبيعت براى
حل اين معماها كافى نيست پس ناچار راهى ديگر براىفهم اين سلسله مسائل هست
كه مورد تاييد قرآن است
نقد سخن راه طى شده
مؤلف دانشمند كتاب راه طى شده كه معتقد است راه خدا شناسىمنحصرا همان
راه حس و طبيعت است در بحث توحيد پس از توضيحنارسائى در باره تاريخ دين و
پرستش و نتائج علم و فلسفه و اشاره به اينكهراههاى عقلى و فلسفى بيراهه
بود و علم امروز كه حسى و تجربى استاساس توحيد را احيا نمود مىگويند:
مىخواهيم ببينيم علم چگونه توحيد را احيا نمود اگر ازيك دانشمند بپرسيد
علم چيست بالاخره خواهد گفت علميعنى روابطى كه در طبيعت ميان علل و
معلولهاى مشهود وجوددارد هر محققى كه در آزمايشگاه سرگرم تجريبات مىشود
ومتفكرى كه در اوضاع اجتماع غور مىنمايد هدفى جز اين نداردكه اولا حوادث و
قضاياى طبيعت را مو شكافى كرده دقيقابشناسد و ثانيا ريشه اين حوادث و قضايا
و ارتباطى را كه ما بينآنها وجود دارد كشف كند هيچ دانشمندى نيست
كهكوچكترين شىء يا حادثهاى را مستقل و اتفاقى دانسته بيكشىء ديگر يا
علتى نسبت ندهد و بالعكس ضعيف ترين عملىرا ضايع شده و بى اثر بپندارد بنا
بر اين علم صريحا يا تلويحا متكى بر قبول وجود علت و معلول است و منكر
استقلال ذاتىيا اتفاقى بودن اشياء مىباشد عالم نه تنها معتقد
بحقيقتمىباشد و دنيا را پوچ و بى اساس نمىپيندارد بلكه يقين بوجوديك
انتظام كلى و ارتباط قطعى كه حاكم بر طبيعت است نيزدارد علاوه بر اين هيچ
محققى نيست كه اگر در گوشهآزمايشگاه خود روى يك حادثه كوچكى قانونى را
كشفنمود آن قانون را در هر جاى ديگر طبيعت جارى و سارىنداند و حتى تا
آخرين سر حد افلاك و تا قديمترين روزگار نبردو اعمال نكند يعنى در واقع
حقيقت مكشوف را همه جائى ولا يزال نشناسد بنا بر اين دانشمند عملا معتقد
است كه هيچ چيزطبيعت بى اساس و منشا نبوده يك نظم واحد متقن ازلى درسراسر
دنيا جريان دارد خداپرست چه مىگويد او مىگويددنيا داراى مبدا و اساس بوده
يك ناظم واحد ازلى قادرىبنام خدا بر سراسر آن حكومت مىكند تنها تفاوت در
اينستكه عالم صحبت از نظم مىكند و موحد ناظم را اسم مىبردقرآن هم غير از
اين چيزى نمىگويد بلكه خدا را بعنوان كسىمعرفى مىنمايد كه زمين و
آسمانها را سرشته است روز و شبرا در پى يكديگر در مىآورد دانه و درخت را
مىشكافد جسممرده را تبديل به موجود زنده و زنده را منقلب به مرده
مىكندباران به زمين مىرساند در واقع تمام حركات و اطوار طبيعت راكه
مشركين به خدايان يا به منبعهاى مختلف نسبت مىدادند قرآنمربوط و ناشى از
يك جا مىگيريد .
البته ما هم معتقديم كه علم جديد كمك فراوانى به توحيد وخدا شناسى نمود
ما هم معتقديم گامهاى علوم در جهت توحيد بودهنه در جهت ضد آن و نمىتوانست
جز اين باشد اما خدمتى كه علوم بتوحيد نمود از راه نظام غائى بود نه نظام
فاعلى كه مؤلف دانشمند كتابراه طى شده بان استناد جستهاند خدمات علوم به
توحيد از اين راه بودكه علوم تا حدود زيادى در دل طبيعت راه يافت و تا هر
جا كه رفتبيش از پيش به نظم دقيق ساختمان اشياء و رابطه تشكيلات داخلى
اشياءبا يك سلسله هدفهاى پيش بينى شده پى برد و بعبارت ديگر علوم هر
اندازهكه بيشتر به راز درونى اشياء پى برد بيشتر به مسخر بودن طبيعت و
بخودواگذار نبودن آن ايمان و اذعان پيدا كرد هدف قرآن هم از دعوت بهمطالعه
حسى و تجربى طبيعت از نظر خدا شناسى اينست كه به مخلوق ومسخر بودن طبيعت و
اينكه قوهاى ما فوق قواى طبيعى طبيعت و قواىطبيعت را اداره و تدبير
مىكند پى ببريم و ايمان پيدا كنيم .
مطالعه حسى طبيعت و تفكر در زمين و آسمان و آنچه در آنها است ازنظر
توحيد و خدا شناسى كيفيت و ماهيتى دارد و حد و رسالتى كيفيتو چگونگىاش
اينست كه نظامات داخلى اشياء مورد دقت قرار گيردتا روشن شود كه قواى طبيعت
براى تامين يك سلسله هدفها فعاليتمىكنند و ميان فاعلها و غايتها رابطه
مستقيم برقرار است اما حد و رسالتشاينست كه مخلوقيت طبيعت و وجود قوه يا
قوائى شاعر و حاكم بر طبيعترا بر ما روشن مىكند و بيش از اين رسالتى
ندارد و نمىتواند داشته باشداينست كه گفتيم راه مطالعه طبيعت از نظر توحيد
و خدا شناسى جادهاىاست كه تنها تا مرز ماوراء طبيعت كشيده شده است .
اما نظام فاعلى كه مؤلف دانشمند آن كتاب بدان تمسك جستهاندكوچكترين
خدمتى به توحيد نكرده و نمىتوانسته است بكند علوم ازنظر نظامات فاعلى تنها
كارى كه مىكند اينست كه بقول شما ثابت مىكندكه هيچ پديده اى مستقل و
اتفاقى نيست بلكه وابسته به پديده يا پديدههاىديگر است و هم ثابت مىكند
كه پديدهها معلول دخالتخدايان وموجودات نامرئى كه مشركين و غير مشركين
حوادث را بدانها توجيه مىكردند نيست و از اينرو ثابت مىكند يك نظام متقن
على و معلولىميان خود پديدهها حكمفرما است و اين رشته از بى نهايتسرچشمه
گرفتهو تا بى نهايت ادامه دارد اما كجاى اين مطلب با توحيد ارتباط داردمگر
ماديين كه منكر خدا هستند وجود نظام متقن على و معلولى را به اينصورت
انكار دارند .
آيا خدا كه انبيا بدان دعوت كردند يعنى مجموع نظام غير متناهىعلت و
معلول .
اينكه طبيعت در همه جا يكسان عمل مىكند دليلى جز بر وحدتنوعى عناصر
طبيعت نيست و به هيچ وجه بر وجود قوهاى واحد احد صمدبسيط غير متجزى ثابت
دائم ازلى قاهر غالب دلالت نمىكند .
آيا اين سخن پذيرفته است كه وجود موجود واحد ازلى حى فعالعليم قدير
مريد سميع بصير مسلط و قاهر بر طبيعت و خالق و آفرينندهآن از ساختههاى
فلسفه يونان است و پيغمبران چنين چيزى نگفتهاندپيغمبران آمدهاند كه مردم
را به طبيعت دعوت كنند و اعتقاد به خدايانو ارواح و شياطين را از بين
ببرند آيا اين جز سپر انداختن در مقابلماديين است .
نظام فاعلى علت و معلول ميتواند در مسائل توحيد مورد استفادهقرار گيرد
ولى به مفهوم فلسفى علت و معلول نه بمفهوم علمى آن مفهومعلمى علت و معلول
عبارت است از رابطه و پيوستگى وجودى حوادثزمانى كه متواليا يكديگر را
تعقيب مىكنند و در متن زمان شتسريكديگر قرار گرفتهاند اما مفهوم فلسفى
آن از يك تحليل عقلى سر چشمهمىگيرد كه هر حادثه بدليل علائم امكان ممكن
شناخته مىشود و بدليلنياز ذاتى ممكن به علتحدوثا و بقائا وجود علتى
مقارن و همزمانو محيط بر او كشف مىشود سپس آن علت مقارن در ميان دو
فرضممكن و واجب قرار مىگيرد و بنا بر فرض ممكن بودن بدليل امتناع تسلسل
در علل مقارنه وجود واجب در راس سلسله اثبات مىگردد .
از نظر فلسفه عللى كه علوم آنها را علل مىشناسند معداتند نه عللو
بعبارت ديگر مجرا مىباشند نه ايجاد كننده و آفريننده در اينگونهعلل تسلسل
يعنى رشته بى نهايت به هيچ وجه امتناع ندارد .
بهر حال خدمتى كه علوم بتوحيد مىكند از راه نظامات غائى استكه در كتاب
راه طى شده بدان استناد جسته نشده است اما از راه نظاماتفاعلى كه بدان
استناد جسته شده است علوم هيچگونه خدمتى نمىتوانندبكنند و تنها فلسفه است
كه از اين راه ميتواند خدمت كند .
حقيقت اينست راهى كه مؤلف دانشمند راه طى شده با كمال صفاو خلوص نيت طى
كرده است آن چنان بيراهه است كه مجالى براىاستدلال از راه نظام غائى كه
دانشمندان به اقتباس از قرآن مجيد آنراراه اتقان صنع اصطلاح كردهاند
نمىگذارد .
كتاب نامبرده پس از بحث بالا اشكالى طرح مىكند و به پاسخ آنمىپردازد
مىگويد: اشكالى كه دانشمندان غير خداپرست دارند اينست كهمىگويند چگونه
كسى را كه نمىشناسيم و نمىتوانيم توصيفكنيم قبول نمائيم بعلاوه وقتى كه
به خدا قائل شديم بايد پىآن برويم كه او از كجا آمده و چگونه درستشده
استپس چون مسئله حل نمىشود و نقطه مجهول يك مرحله عقبميرود بهتر است پاى
خود را از حدود محسوسات طبيعتفراتر نگذاريم و از وجود و عدم خدا فعلا صحبت
نكنيم .
در جواب آقايان بايد گفت اولا هيچ پيغمبرى و بنا بر اين خودخدا نخواسته
ما خدا را كما هو بشناسيم و وصف كنيمسهل است منع هم كردهاند آنچه را ما
بتوانيم وصف يا درك كنيم ناچار از نوع خودمان است پس خدا نيست .
بنا بر اين توفيق چنين معرفتى را فعلا نبايد از خود داشته باشيمثانيا
وقتى عقب و جلو رفتن مجهول تفاوت نمىكند چرا بر خلافعادت و معمولى كه در
همه چيز و همه جا داشته براى هر فعلىفاعلى و براى هر نظمى ناظمى را سراغ
مىدهيم در مورد فاعل كلو ناظم اصلى اينقدر لجاج بخرج دهيم و تكبر و تجاهل
نمائيموقتى به قانون احترام مىگذاريم چرا به قانون گذار بى اعتناباشيم .
عجبا! آيا معنى شناختن خدا كه اين همه بدان تاكيد شده اينستكه چنين
تصورى مبهم و نارسا در باره خدا داشته باشيم آيا معنى اينكهما خدا را
نمىتوانيم كما هو بشناسيم و بكنه ذات و صفات او احاطه پيداكنيم اينست كه
در قدم اول لنگ بمانيم تا آنجا كه از پاسخ به سادهترينو اولين پرسشها در
باره خدا ناتوان بمانيم و آنگاه عذر ناتوانى خود رابه گردن اسلام بگذاريم و
بگوئيم اسلام اساسا تفكر و انديشه در بارهاينگونه مسائل را تحريم كرده است
.
هر گاه كسى در باره خدا بينديشد و يا به كسى اين انديشه را القاكند كه
خدا آن موجودى است كه جهان را آفريده است اولين و سادهترينپرسشى كه به
ذهن مىآيد اينست كه خدا را كى آفريده است اگر بنا شوددر همين جا لنگ
بمانيم خدا شناسى مفهومى نخواهد داشت بعلاوهدر اين صورت چه تفاوتى است
ميان توحيد اسلامى و تثليث مسيحى ازجنبه ناتوانى عقل به پاسخگوئى به
سادهترين سؤالات .
بنا بر بيان فوق هر گاه گروه ماديين ايراد و اشكالى را در مورد خداطرح
كنند و از ما بپرسند ما بايد بر روش قدماى اهل حديثشانهها رابالا
بيندازيم و ابروها را در هم كشيم و بگويم السؤال بدعه روىحنابله سفيد .
وانگهى بنا بر منطق گذشته كه هر راه ديگر غير راه علوم حسى وتجربى باطل
است و علوم هم تنها كارى كه مىكند اينست كه نظام بى نهايتعلت و معلول
جهان را بما مىشناساند ديگر فاعل كل و ناظم اصلىمعنى ندارد بنابر اين
منطق هر چه هست فعلها و فاعلها است كه در بسترزمان و مكان پشتسر هم و در
كنار هم قرار گرفتهاند نظم و قانون نيزچيزى جز ترتب منظم فعلهاى بى نهايت
بر فاعلهاى بى نهايت نيستبنا بر اين منطق جائى براى فاعل كل و صانع كل كه
طبعا خود فاعل وصانعى ندارد باقى نمىماند
رمز دشوارى مسائل الهى
محدود بودن مفاهيم الفاظ و كلمات از يك طرف و انساذهان بمفاهيم حسى و
مادى از طرف ديگر كار تفكر و تعمق در مسائلماوراء الطبيعى را دشوار ميسازد
ذهن براى اينكه آماده تفكراتماوراء الطبيعى بشود مراحلى از تجريد بايد طى
نمايد .
حقيقت اينست كه مفهوم سهل و ممتنع در مورد مسائل الهىبيش از هر مورد
ديگر صدق مىكند و اين خود رازى دارد كه به پيوند اينمسائل با فطرت آدمى
از يك طرف و با عقل و انديشه او از طرف ديگرمربوط است .
راه عقل بر خلاف راه دل سر و كارش با مفاهيم و تصورات والفاظ و كلمات
است و همين جهت كار را دشوار ميسازد زيرا معانىماوراء الطبيعى را در
محدوده مفاهيم و تصورات عادى وارد كردن و درقالب الفاظ و كلمات جا دادن
كارى شبيه دريا را در كوزه ريختن است:
معانى هرگز اندر حرف نايد كه بحر بيكران در ظرف نايد
و يا چيزى شبيه اندام بزرگ را با جامعه كوچك پوشيدن است .
الا ان ثوبا خيط من نسج تسعه و عشرين حرفا عن معاليه قاصر
بدون شك معانى و مفاهيم حكمت الهى آنگاه كه بخواهد در سطح تعقلات فلسفى
ظاهر گردد يك ظرفيت ذهنى و گنجايش فكرىخاصى را ايجاب مىكند كه با ظرفيت
ادبى يا فنى يا طبيعى يا رياضىكاملا متفاوت استيعنى ذهن بايد در يك بعد و
جهتخاص وسعتيابد تا ظرفيت اينگونه انديشهها را پيدا كند .
اينست كه محققان همواره از لزوم لطف قريحه دم مىزنند ودر عين اعتراف به
فطرى بودن و عمومى بودن مسئله خدا مىگويندجل جناب الحق عن ان يكون شريعه
لكل وارد او يطلع عليه الا واحد بعد واحد .
مىگويند و درست مىگويند اشكال مسائل ماوراء الطبيعى درمرحله تصور است
نه در مرحله تصديق يعنى عمده اينست كه ذهنبتواند تصور صحيحى از آن معانى
پيدا كند و پس از آنكه چنين توفيقىيافت تصديق كردن آنها بسى آسان است بر
خلاف ساير علوم كه تصورمعانى و مفاهيم آنها آسان است و هر مشكلى هست در
مرحله تصديق واثبات است .
و هم از اين جهت است كه ورود در اين فن را جز براى افرادىخاص روا
نمىشمارند انديشهاى بوسعت اقيانوس و قريحهاى بلطافتنسيم صبحگاهى بايد
تا فى المثل محتواى قاعده بسيط الحقيقه را درخود جاى دهد بدون آنكه آسيبى
بخورد يا آسيبى بمظروف خويشبرساند .
از اينرو اكثر اشتباهاتى كه رخ مىدهد از نرسيدن به مدعا و خوبتصور
نكردن است .
چنانكه ميدانيم در قرون اخير كه عموم ارزشهاى علمى و فلسفىمتزلزل گشت و
دگرگونيهائى در جهان علم رخ داد موجى در جهتماديگرى پيدا شد در باره علل
اين موج سخنها است اين بندهرسالهاى تحت عنوان علل گرايش به ماديگرى تاليف
كرده است كه هم اكنون زير چاپ است به عقيده اين بنده گرايشهائى كه در دو سه
قرناخير در جهان غرب بسوى ماديگرى شد علل گوناگونى دارد يكى ازآن علل
نارسائيهاى مفاهيم فلفسى غرب بوده است در آن رسالهشواهدى بر اين مطلب
آورده شده است .
قبلا در نظر داشتم در اين مقدمه فصل مشبعى در اين موضوع بحثكنم و
مخصوصا يادداشت كرده بودم كه برخى شواهد را كه در آن رسالهذكر نكردهام در
اين مقدمه به تفصيل در باره آنها بحث كنم اما اكنونمىبينم مقدمه بيش از
حد تناسب طولانى مىشود .
نقدى بر اقبال لاهورى
براى بنده بسيار روشن است كه افرادى كه تصور صحيح از اينمسائل داشته
باشند مخصوصا از جنبه الهيات اسلامى بسيار بسيار كمندمرحوم دكتر محمد اقبال
پاكستانى بحق مردى است متفكر و انديشمندولى اين مرد بزرگ با فلسفه اسلامى
آشنا نبوده است كتابى تاليفكرده بنام سير فلسفه در ايران كه بهر چيزى ديگر
از سير فلسفه در ايرانشبيهتر است.
اين مرد برزگ در مجموعهاى كه از او بنام احياى فكر دينى دراسلام ترجمه
و چاپ شده است مقالهاى دارد تحت عنوان محك فلسفىتجليات تجربه دينى در آن
مقاله برخى براهين فلسفى بر اثبات خدااز آن جمله برهان معروف وجوب و امكان
و بتعبير آن كتاب برهانجهانشاختى و ديگر برهان اتقان صنع و بتعبير آن كتاب
برهانهدفشناختى را انتقاد مىكند .
تامل در بيانات اقبال مىرساند كه وى تصور صحيحى از اين مسائلنداشته
است و مخصوصا از مفهوم اسلامى اينها هيچگونه آگاه نبودهاست .
همچنين برتراند راسل مناظرهاى در باره وجود خدا با يك فيلسوفالهى
مسيحى بنام كاپلستون دارد كه در سال 1948 ميلادى ميان آن دو صورت گرفته است
و از راديو بى بى سى انگلستان پخش شده و درمجموعهاى از مقالات وى بنام
عرفان و منطق به فارسى ترجمه شدهاست .
آنچه در آن مناظره ديده مىشود دليل روشن ديگرى استبر نارسائى مفاهيم
فلسفه غربى در مسائل الهى .
اينجانب مايل بود هم مقاله اقبال و هم مناظره راسل و كاپلستونرا در
اينمقدمه طرح كند و نارسائيهاى آنها را روشن نمايد ولى نظربه اينكه بحث و
انتقاد آنها مستلزم اينست كه لا اقل برابر با اينمقدمه اطالهسخن نمايد
آنرا بوقت ديگر و جاى ديگر موكول مىنمايد .
قلهك بيست و يكم تير ماه 1350 شمسى مطابق نوزدهم جمادى الاولى 1391 قمرى
مرتضى مطهرى