ديالكتيك ماركس
كارل ماركس اصول ديالكتيك هگل را به صورت مثلث اثبات نفى نفى در نفى
پذيرفته است ولى مبناى فلسفى آن را نمىپذيرد از نظر ماركس و پيروانش فلسفه
هگل يك فلسفه ايدهآليستى و به اصطلاح معنوى است زيرا به مثال مطلق معتقد
است و ماده را يكى از تجليات آن مىداند ولى فلسفه ماركس يك فلسفه مادى است
كه اصالت را از آن ماده مىداند
پل فولكيه مىگويد : به عقيده هگل تحول ديالكتيكى واقعيت كه ما آنرا
مادى مىخوانيم تنها جنبهاى از مثال مطلق است كه به دنياى خارج سرايت كرده
است ولى بر عكس به عقيده ماركس جهان مادى مستقل از روح وجود دارد و مراحل
تصديق و نفى كه منتهى به تركيبهاى موقتى كه نماينده مراحل مختلف تحول عالم
وجود مىباشد مىگردند در ماده به خودى خود صورت مىگيرد
پل فولكيه از مقدمه كتاب سرمايه ماركس چاپ دوم چنين نقل مىكند : روش
ديالكتيكى من نه تنها از لحاظ مبنا و پايه با روش هگل اختلاف دارد بلكه
گاهى كاملا عكس آن است به عقيده هگل جهان انديشه كه تحت عنوان مثال جهان
مستقلى مىشود خالق واقعيت است و واقعيت فقط نمود خارجى انديشه مىباشد ولى
به عقيده من جهان انديشه تعبير جهان مادى در ضمير انسان مىباشد اين
اشتباهى كه هگل دچار آن شده است البته مانع آن نيست كه هگل اولين فيلسوفى
باشد كه ديالكتيك را به صورت كامل و با اطلاع عميق بيان داشته او انواع
مختلف حركت و تحول را تشريح كرده است لكن وى اين حركت را زير و رو نموده و
ما بايد براى كشف هسته واقعى و عقلانى آن فلسفه هگل را واژگون سازيم .
انگلس شاگرد و مريد ماركس گفته است : سيستم هگل روى سر ايستاده بود ما
آنرا روى پا قرار داديم .
استالين در جزوه ماترياليسم ديالكتيك و ماترياليسم تاريخى مىگويد:
ماترياليسم ديالكتيك به اين سبب ماترياليسم ديالكتيك ناميده مىشود كه طرز
توجهش به پديدههاى طبيعت و شيوه تحقيق و راه معرفت آن به اين پديدهها
ديالكتيكى است ولى تفسيرش در باره پديدههاى طبيعت و استنباط آن از اين
پديدهها و تئورى آن ماترياليستى مىباشد ماركس و انگلس در توصيف شيوه
ديالكتيك خود معمولا به هگل مانند فيلسوفى كه خصائل اساسى ديالكتيك را
فورموله نموده است استناد مىنمايند ولى نبايد تصور نمود كه ديالكتيك ماركس
و انگلس عينا همان ديالكتيك هگل مىباشد در حقيقت ماركس و انگلس فقط هسته
معقول ديالكتيك هگل را گرفته و پيوسته ايدهآليستى آنرا به دور انداخته و
سپس ديالكتيك را بيشتر بسط و توسعه داده آنرا به صورت علمى امروزه در
آوردهاند ماركس و انگلس در توصيف ماترياليسم خود معمولا به فوئرباخ نيز
چون فيلسوفى كه حقوق حقه ماترياليسم را اعاده كرده است استناد مىجويند ولى
نبايد تصور نمود كه ماترياليسم ماركس و انگلس عينا مثل ماترياليسم فوئرباخ
است ماركس و انگلس در حقيقت هسته اصلى ماترياليسم فوئرباخ را گرفته اضافات
ايدهآليستى و مذهبى و اخلاقى آنرا بدور انداخته ماترياليسم آنرا باز هم
توسعه داده و به تئورى علمى و فلسفى ماترياليسم رساندند .
با همه اينكه ماركس و پيروانش ادعا مىكنند كه ديالكتيك ماركس با
ديالكتيك هگل متفاوت است و كاملا عكس آن است دقت كافى معلوم مىدارد كه
ديالكتيك ماركس با ديالكتيك هگل تفاوتى ندارد فلسفه ماركس با فلسفه هگل
متفاوت است آنچه هگل آنرا ديالكتيك مىنامد جز حركت اشياء در ذهن و در
واقعيت بر طبق مثلث تز آنتىتز و سنتز نيست اما اينكه اصالت با ماده استيا
چيز ديگر داخل در مفهوم ديالكتيك هگل نيست اساسا ماركس و انگلس كارى كه
كردند اين بود كه فلسفه مادى قرن هجدهم را با شيوه ديالكتيكى هگل در
آميختند از نظر فلسفى از فلاسفه مادى و از نظر شيوه و طرز تفكر و به عبارت
ديگر از نظر منطقى از هگل پيروى كردند و ماترياليسم ديالكتيك عبارت است از
فلسفه مادى بر اساس طرز تفكر ديالكتيكى فلسفه مادى كه جهان بينى مادى است
هيچ الزامى ندارد كه شيوه تفكر ديالكتيكى داشته باشد همچنانكه يك جهان بينى
مادى است با طرز تفكر ديالكتيكى ماركس و انگلس نه بر ماترياليسم فلسفى چيزى
افزودهاند و نه بر منطق ديالكتيكى آنچه به نام ماركس در جهان شهرت دارد
ماترياليسم تاريخى است كه نوعى تفسير تاريخ است بر اساس شناختن عامل اقتصاد
به عنوان عامل اصلى و محرك حقيقى تاريخ نه ماترياليسم فلسفى كه تفسير مادى
جهان است و نه شيوه تفكر ديالكتيكى كه نوعى طرز تفكر قلمداد مىشود .
پل فولكيه مىگويد: ماديت ماركس بيشتر جنبه توضيح تاريخى را دارد و كمتر
صورت نظريه فلسفى را به خود مىگيرد و به اين ترتيب نوعى ماديت تاريخى است
ماركس هميشه مشغول مطالعه مسائل اجتماعى و سياسى مىباشد و كمتر به فكر حل
مسائل مورد علاقه حكمت ما وراء الطبيعه مىباشد وى مىخواهد از قوانين بزرگ
تحول بشريت اطلاع حاصل نمايد به اين ترتيب موفق به اين كشف اساسى شده است
كه چنانكه تا كنون تصور مىرفته است افكار حاكم بر جهان نيست بلكه بر عكس
افكار تابع شرائط اقتصادى و بالنتيجه ماده مىباشد و ماده است كه تاريخ را
توجيه مىنمايد اقتصاديات كه شامل كليه مساعى انسان براى دستيابى و بهره
بردارى از ماده است اصل اساسى روابط بين افراد بشر مىباشد ... .
پيروان ماركس بعد از او برخى اصول به عنوان اركان ديالكتيك ذكر كردهاند
و به اين ترتيب تغييراتى در اصول ديالكتيك ماركسيستى دادهاند ولى اين اصول
همچنانكه هگل از آنها ياد نكرده است كارل ماركس نيز ياد نكرده است .
در جزوه ماترياليسم ديالكتيك و ماترياليسم تاريخى تاليف استالين مىگويد
: متد ديالكتيكى ماركسيستى متصف به خصائص زيرين است : الف- ديالكتيك طبيعت
را مجموعه واحد تامى از اشياء و پديدههائى كه با يكديگر رابطه داشته به
طور آلى بهم وابسته بوده و مشروط به يكديگرند مىشناسد متد ديالكتيكى معتقد
است كه هيچگونه پديدهاى در طبيعت منفردا و بدون در نظر گرفتن روابط آن با
ساير پديدههاى محيطش نمىتواند مفهوم واقع شود اصل پيوند و تاثير متقابل
اشياء .
ب- ديالكتيك طبيعت را متحرك و در حال تحولات پى در پى و تكامل و ترقى
دائمى مىداند كه در هر لحظه و هميشه چيزى در آن به وجود آمده تكامل
مىيابد و چيزى متلاشى شده و از بين مىرود از اين رو متد ديالكتيك ايجاب
مىكند كه پديدهها را نه تنها از نقطه نظر مناسبات متقابله و مشروط
بودنشان بلكه از نقطه نظر سير تغيير و تكامل و پيدايش و زوالشان نيز مورد
نظر قرار داد انگلس مىگويد ديالكتيك اشياء و انعكاسات دماغى آنها را اصولا
در روابط متقابل و بهم پيوستگى و حركت و به وجود آمدن و از بين رفتنشان در
نظر مىگيرد اصل تغيير و عدم ثبات .
ج- ديالكتيك سير تكامل را يك جريان ساده نشو و نما كه در آن تغييرات كمى
منتج به تحولات كيفى نشود نمىداند بلكه تكامل را از تغييرات كم اهميت و
پنهانى كمى مىداند كه به تغييرات كيفى آشكار و اساسى منتهى مىگردد انگلس
تكامل ديالكتيكى را كه نتيجه تغييرات كمى به كيفى است توصيف نموده و
مىگويد در فيزيك ... هر تغييرى عبارت است از انتقال كميت به كيفيت و نتيجه
كمى مقدار حركتى است كه يا در خود جسم و ذاتى آن بوده و يا در آن وارد شده
است مثلا درجه حرارت آب در وضع ميعان ابتدا تاثير ندارد ولى اگر حرارت را
زياد يا كم كنيم لحظهاى فرا مىرسد كه حالت ذرات آب در يك صورت به بخار و
در صورت ديگر به يخ مبدل مىگردد اصل جهش و تبدل حركت كمى به حركت كيفى .
د- ديالكتيك معتقد است كه اشياء و پديدههاى طبيعت در داخل خود تضادهائى
دارند زيرا آنها داراى يك قطب مثبت و يك قطب منفى يك گذشته و يك آينده
مىباشند همه آنها عناصرى دارند كه يا در حال رشد و نموند و يا طريق نابودى
و زوال را مىپيمايند مبارزه اين تضادها يعنى مبارزه ميان قديم و جديد يعنى
مبارزه ميان آنكه مىميرد و آنكه به دنيا مىآيد محتويات داخلى تكامل و پيچ
و خم تغييرات كمى است كه به تغييرات كيفى تبديل مىشود از اين رو ديالكتيك
بر آن است كه جريان تكامل پست به عالى نتيجه تكامل و توسعه هماهنگ پديدهها
نبوده بلكه بر عكس در اثر بروز تضادهاى داخلى اشياء و پديدهها و در طى يك
مبارزه بين تمايلات متضاد كه بر اساس آن تضادها قرار گرفته است انجام
مىگيرد لنين مىگويد ديالكتيك به معنى واقعى كلمه عبارت است از آموختن
تضادها در داخله ماهيت اشياء اصل تضاد
اصول قابل توجه در ديالكتيك هگل
اكنون ببينيم در ديالكتيك هگل مجموعا چه اصولى قابل توجه است و بايد
بررسى شود آنچه قابل توجه است مطالب ذيل است : 1- اصل وحدت و پيوستگى اشياء
و رابطه متقابل آنها با يكديگر .
2- اصل تغيير و حركت اشياء .
3- اصل تغيير و حركت در فكر به موازات حركت اشياء .
4- اصل اجتماع ضدين نقيضين .
5- حركت اشياء از تضاد و تناقض و ناسازگارى داخلى آنها سرچشمه مىگيرد .
6- ماهيتحركت اشياء عبارت است از انتقال يك حالت به حالت ضد خودش و سپس
سازش و تركيب و وحدت دو ضد با يكديگر مثلث تز آنتىتز سنتز .
مقدمتا بايد تذكر دهيم كه هگل نه مبتكر اصل تغيير و حركت در اشياء است و
نه مبتكر فرضيه اصل اجتماع ضدين و نه مبتكر مثلث تز آنتى تز سنتز .
اصل حركت در اشياء از قديمترين اصول فلسفه است و در يونان قديم هراكليت
فيلسوف معروف بدان شهرت دارد و اوست كه اين مطلب را به صورت اين تمثيل بيان
كرده است در يك رودخانه دو بار نمىتوان آبتنى كرد همچنانكه اصل اجتماع
ضدين يا نقيضين را و اينكه تكامل نتيجه سازش و توافق اضداد در مرحله بعد
است كه بعدا در پاورقيهاى متن عين تعبيرات او را از كتاب پل فولكيه نقل
خواهيم كرد او بيان كرده است و به همين سبب او را پدر اصلى ديالكتيك جديد
مىدانند .
هراكليت را هم فيلسوف تحول و هم فيلسوف تناقض ناميدهاند و هگل ادعا
كرده است كه من تمام نظريات هراكليت را در ديالكتيك خود گنجاندهام و اما
مثلث معروف تز آنتىتز سنتز چنانكه قبلا اشاره كرديم و مورخان فلسفه
نوشتهاند قبل از هگل به وسيله فيخته و شلينگ اظهار شده است بلكه طبق اظهار
نظر پل فولكيه ريشه اين مثلث را در افكار افلوطين از حكماى اسكندريه و سپس
در افكار عرفاى آلمان در قرن چهاردهم ميلادى مىتوان پيدا كرد .
اكنون اصول ششگانه فوق را از نظر حكمت و فلسفه اسلامى مورد بحث قرار
مىدهيم : اما اصل اول در گذشته اثبات كرده و بعد نيز شرح خواهيم داد كه
حركت از طبيعت قابل تفكيك نيست بنا بر اين اصل حركت ماده و طبيعت عينى مورد
قبول ما است .
و اما اصل دوم ما در جلد اول اصول فلسفه در باره اين مطلب مشروحا بحث
كرده و اثبات كردهايم كه علم و ادراك مادى نيست و بنا بر اين متغير
نمىباشد اثبات كرديم كه حيثيت علم و حضور و ادراك با حيثيت تغيير ناسازگار
است و ثابت كرديم اينكه طرز تفكر ما در باره اشياء بر اساس تغيير و تحول
اشياء باشد نه بر اساس ثبات و يكنواختى آنها مستلزم اين نيست كه خود فكر و
انديشه ما نيز عنان به عنان اشياء در حركت باشد و هم ثابت كردهايم تغييرات
و تحولاتى كه در افكار و انديشهها پيدا مىشود كه منجر به تغيير عقيده
مىگردد و احيانا طرز تفكر و اصول و مبادى انديشه و معيارهاى فكرى تغيير
مىكند هيچكدام به اين صورت نيست كه انديشه مانند يك موجودى مادى دچار
تغيير گردد و چون در مقالات گذشته در اين باره بحث كردهايم در اينجا آن
بحث را تكرار نمىكنيم .
و اما اصل سوم در باره اين اصل نيز مشروحا در جلد اول و دوم اصول فلسفه
بحثشده است در آنجا اثبات كرديم كه اين اصل پايه و قاعده اساسى همه علوم و
انديشههاى بشرى است و به هيچ وجه قابل ترديد و انكار نيست آنچه به نام
اجتماع ضدين يا اجتماع نقيضين از طرف ديالكتيسينهاى جديد خوانده مىشود چيز
ديگرى است غير آنچه فلسفه و منطق از قديم الايام به اين نام خوانده و آن را
ممتنع و محال دانستهاند بلكه چنانكه بعدا خواهيم گفت آنچه ديالكتيسينهاى
جديد به اين نام خواندهاند نه تنها از نظر منطق و فلسفه ما وراء الطبيعى
محال نيست احيانا مورد قبول هم هست بالاتر اينكه دقت كافى معلوم مىدارد كه
ديالكتيسينهاى جديد هم واقعا و حقيقتا اجتماع نقيضين به مفهوم فلسفه و منطق
ما وراء الطبيعى را منكر نيستند كارى كه ديالكتيسينهاى جديد كردهاند اينست
كه يك تعبير تحريك آميز و هيجان آور براى ذكر مطالب ساده خود انتخاب
كردهاند كيست كه بشنود فيلسوفانى پيدا شدهاند و ثابت كردهاند كه اجتماع
نقيضين محال نيست بلكه اساس ماده و طبيعت و فكر انديشه بر اجتماع نقيضها
است و به هيجان نيايد و نظرش جلب نشود حقيقت اينست كه عقدههاى روحى و
تمايل شديد به نوپردازى سبب شده است كه گروهى دعوى انكار اصل امتناع اجتماع
نقيضين را بنمايد و آنگاه مطالبى را به اين نام پيش بكشند كه با اصل امتناع
اجتماع نقيضين هزارها فرسنگ فاصله دارد .
آنچه به نام تناقض يا اجتماع ضدين در اصطلاح ديالكتيسينهاى جديد خوانده
مىشود يكى از دو مطلب ذيل است: الف- در حركت وجود و عدم با يكديگر جمع
مىشوند يك چيز در حالى كه حركت مىكند هم هست و هم نيست به عبارت ديگر شدن
كه همان واقعيتحركت است تركيبى است از وجود و عدم .
پل فولكيه مىگويد: در اولين مثلثسيستم فلسفى هگل كه از همه مشهورتر
است اينست كه هستى هست اين مرحله موضوع يا تصديق مىباشد ولى وجودى كه
كاملا غير مشخص باشد و نتوانيم بگوئيم اين استيا آن با عدم برابر است به
طورى كه به دنبال اين تصديق نفى آن لازم مىآيد پس مىگوئيم هستى نيست اين
نفى هم نفى مىشود و مرحله تركيب فرا مىرسد پس مىگوئيم هستى صورت پذيرفتن
شدن است .
فعلا در باره هستى هستيا هستى نيست و در باره اينكه وجودى كه كاملا غير
مشخص باشد و نتوانيم بگوئيم اين استيا آن با عدم برابر است بحثى نداريم
بحث ما در باره خود شدن است كه گفته مىشود در آن هستى و نيستى جمع است
آيا شدن تركيبى از هستى و نيستى است
فلاسفه اسلامى مكرر در سخنان خويش اين تعبير را آوردهاند كه در حركت
بلكه در سراسر طبيعت زيرا طبيعت جز حركت دائم چيزى نيست وجود و عدم با هم
در آميخته است و گاه مىگويند قوه كه نوعى عدم است با فعل كه وجود است متحد
است از طرفى ديديم كه ديالكتيسينهاى جديد اروپائى نيز سخت طرفدار اصل تناقض
مىباشند و مدعى هستند كه شدن نه هستى است و نه نيستى بلكه تركيبى از هستى
و نيستى است اكنون بايد ببينيم اين دو دسته از فلاسفه يك مطلب را گفتهاند
يا خير و به هر تقدير آيا اين مطلب مستلزم اجتماع نقيضين به مفهوم معروف
باب تناقض در منطق استيا نه .
در اينجا لازم است اندكى در باره مفهوم عدم و اعتباراتى كه اين مفهوم
پيدا مىكند بحث كنيم ذهن بشر در احكام و تصديقهائى كه مىكند دو نوع حكم
دارد حكم اثباتى مانند زيد ايستاده است و حكم سلبى مانند زيد ايستاده نيست
نوع اول حكم به وجود يك نوع نسبت است در ظرف خارج و اما نوع دوم رفع آن
نسبت است از ظرف خارج و واقع و به عبارت ديگر حكم به ارتفاع آن نسبت است از
خارج به عبارت ديگر در قضيه موجبه حكم مىشود به تحقق يك نسبت و در قضيه
سالبه حكم مىشود به عدم تحقق آن نسبت تفاوت قضيه موجبه و سالبه در اين است
كه قضيه موجبه حكايت مىكند از نسبت ايجابيه در خارج و قضيه سالبه حكايت
مىكند از نابودى و مطابق نداشتن همان نسبت ايجابيه در خارج نه اينكه هر دو
حكايت مىكنند از نوعى نسبتخارجى .
بعضى از متاخران منطقيين اسلامى پنداشتهاند كه قضيه موجبه و سالبه هر
كدام مشتمل بر نوع خاصى از نسبت مىباشند يكى نسبت ايجابى و ديگرى
نسبتسلبى و قضيه موجبه حكايت مىكند از نسبت ثبوتى ايجابى خارجى و قضيه
سالبه حكايت مىكند از نسبتسلبى خارجى .
ولى محققان به ثبوت رسانيدهاند كه اين اشتباه است در قضيه موجبه و
سالبه بيش از يك نوع نسبت در كار نيست كه همان نسبت ثبوتى ايجابى است چيزى
كه هست قضيه موجبه حكايت مىكند از مطابق داشتن و مصداق داشتن اين نسبت در
خارج و قضيه سالبه حكايت مىكند از مطابق نداشتن و مصداق نداشتن آن نسبت
ايجابى در ظرف خارج و اين دو با يكديگر متفاوت است از اين رو مىگويند مفاد
قضيه سالبه سلب الربط است نه السلب الربط و نه ربط السلب كه مفاد قضيه
معدوله است .
اعتبار اصلى مفهوم عدم همان است كه در قضيه سالبه است و عدم به همين
اعتبار است كه نقيض وجود است و همين عدم است كه اصطلاحا عدم بديل ناميده
مىشود هر گاه قضيهاى داشته باشيم و قضيه ديگر مفاد اين را رفع كند يعنى
يك نفى و يك سلب مستقيما مفاد آن قضيه را بر دارد اين دو قضيه نقيض يكديگر
خواهند بود تنها قضيهاى نقيض قضيه ديگر است كه مفاد يكى از آن دو قضيه رفع
و سلب قضيه ديگر بوده باشد و نفس سلب و رفع هيچگونه قيدى نداشته باشد يعنى
تمام قيدها تحتسلب واقع شود و قيد مسلوب باشد اينست معنى اينكه مىگويند
نقيض كل شىء رفعه
عدم به اين اعتبار كه اعتبار اصلى آن است هيچگونه خارجيتى ندارد هيچگونه
نفس الامريتى ندارد مصداقى برايش اعتبار نشده استحتى زمان ندارد يعنى زمان
ظرف اين عدم نيست بلكه ظرف چيزى است كه عدم به عنوان سلب بر او وارد شده
است مثلا اگر بگوئيم زيد امروز ايستاده نيست امروز ظرف زيد ايستاده مىباشد
نه ظرف نيست عدم به اين اعتبار همان نفى و سلب است اين كه مىگويند اجتماع
نقيضين جايز نيستيعنى اجتماع ايجاب و سلب يا اثبات و نفى جايز نيست به حسب
اين اعتبار ذهن در بيرون هستى يعنى به صورت ناظر از فوق هستى ايستاده و
نسبتى را از هستى و واقع بيرون مىبرد و دامن هستى را از آن پاك مىكند و
هيچ مصداقى براى او نمىبيند .
اما عدم اعتبار ديگرى نيز دارد كه نوعى مجاز است ذهن پس از آنكه چيزى را
از خارج نفى و سلب كرده و براى آن چيز مصداق و نفس الامريتى نديد چنين
اعتبار مىكند كه نفس نفى و سلب به جاى ايجاب و اثبات نشسته استيعنى
هنگامى كه وجود يك شىء خاص را در خارج نمىبيند نقطه مقابل آن وجود را كه
در واقع جز خالى بودن خارج از آن وجود چيزى نيست به عنوان يك امرى كه جاى
وجود را پر كرده است اعتبار مىكند و فرض مىكند عدم آن شىء در خارج است و
به اين اعتبار است كه خارج هم هستى را در خود جا مىدهد و هم نيستى را
نيستى نيز مانند هستى خارجيت مىيابد كه البته اعتبار مىشود به اين اعتبار
فرضى و مجازى است كه عدم نفس الامريت پيدا مىكند زمان و مكان برايش اعتبار
مىشود احكامى نظير احكام وجود پيدا مىكند و به اين اعتبار است كه
مىگوئيم زيد معدوم است در خارج يا مىگوئيم زيد معدوم در اين زمان يا در
آن مكان است پس فرق است بين مفهوم زيد موجود نيست در خارج و مفهوم زيد
معدوم است در خارج در قضيه اول نفى همان مفهوم اصلى خود را دارد كه نفى
وجود است از خارج ولى در قضيه دوم عدم مانند يك مفهوم مثبتحمل شده است و
مفهوم ربط السلب پيدا كرده است .
در اين اعتبار هر مرتبه از مراتب وجود اعتبارا و مجازا مصداق عدم مرتبه
ديگر شمرده مىشود زيرا بديهى است كه عدم مصداق واقعى ندارد مصداق عدم هر
چيز وجودات ساير اشياء است و به اصطلاح هر مرتبهاى از وجود راسم عدم مرتبه
ديگر است .
اكنون كه اين دو اعتبار دانسته شد و معلوم شد كه عدم به اعتبار اصلى
هيچگونه نفس الامريتى ندارد و هيچگونه خارجيتى براى آن اعتبار نمىشود و به
آن اعتبار است كه نقيض وجود است ولى به اعتبار دوم مجاز نفس الامريت دارد و
وجودات خارجى مصداق اين عدم اعتبار مىشوند و راسم آن مىباشند و به اين
اعتبار عدم مجازا يك شىء واقعيتدار اعتبار مىشود مىتوانيم به معنى و
مفهوم سخن فلاسفه كه مىگويند در شدن وجود و عدم با يكديگر آميختهاند پى
بريم ولى لازم است قبلا توضيحى در باره حركت و در باره شدن بدهيم تا مطلب
روشن گردد .
شدن عبارت است از وجود تدريجى و سيال وجود تدريجى داراى يك نوع كشش و
امتداد است در طول زمان و به عبارت دقيقتر زمان از نوع خاص كشش و امتداد كه
از خروج تدريجى اشياء از قوه به فعل پديد مىآيد صورت مىپذيرد و از همين
نظر ذهن مىتواند آنرا به اجزائى و مراتبى كه آن مراتب و اجزاء نسبت به
يكديگر تقدم و تاخر و قوه و فعليت دارند و هيچگونه معيتى با هم ندارند
تجزيه كند اين اجزاء و مراتب چون معيت ندارند فاقد يكديگرند در باره هر يك
از اجزاء اين معنى صادق است كه در مرتبه ديگرى نيست و به تعبيرى كه
ديالكتيسينها را خوش آيد نه ديگرى است و قهرا در مورد هر جزئى عدم جزء ديگر
صادق است به عبارت ديگر در مرتبه جزء قبلى جزء بعدى وجود ندارد بلكه معدوم
ستيعنى عدم آن ثابت است و باز به عبارتى كه ديالكتيسينها را خوش آيد جزء
بعدى نفى جزء ديگرى است و در مرتبه جزء بعدى جزء قبلى وجود ندارد بلكه عدم
آن ثابت است .
از طرف ديگر مىدانيم مراتب و اجزائى كه در يك ممتد اعتبار مىشود محدود
نيست و قابليت تجزيه به يك حد معين متوقف نمىشود بلكه هر جزئى به نوبه خود
تجزيه مىشود به اجزائى كه بر هر يك از آن اجزاء عدم جزء پيش از آن و جزء
بعد از آن صادق است و باز هر يك از آن اجزاء نيز به اجزاء كوچكتر و آن
اجزاء كوچكتر به اجزاء كوچكتر قابل تجزيه است الى غير النهايه و قهرا الى
غير النهايه مراتب اعتبار مىشود و هر مرتبهاى هم مصداق عدم مرتبه قبل و
مرتبه بعد از خودش اعتبار مىشود و عدم و وجود آن چنان آميختگى پيدا
مىكنند كه قابل تفكيك و جدائى از يكديگر نمىباشند .
از آنچه گفته شد معلوم شد كه عدم به اعتبار اصلى كه همان نفى و سلب است
هيچگونه اعتبار خارجيت و واقعيت ندارد تا فرض اتحاد و اجتماع با وجودى از
وجودات در آن بشود و به اعتبار ثانوى خارجيت و واقعيت براى آن اعتبار
مىشود و از اين نظر است كه در بارهاش ظرف زمان و ظرف مكان اعتبار مىشود
و هم به اين اعتبار است كه طرف نسبتهائى واقع مىگردد و معلوم شد كه عدم به
اعتبار دوم واقعيتش اعتبارى است نه حقيقى از اين رو به هيچ وجه قابل مقايسه
با وجود نيست و معلوم شد كه در وجودهاى تدريجى و شدنها از آن نظر كه وجود
سيال است و هيچگونه ثباتى ندارد يعنى هيچگونه واقعيتى كه در يك امتداد كوچك
يا بزرگ از زمان باقى بماند ندارد حدوثش عين فنا و بقائش عين گذشت است و هر
قطعهاى از آن را كه در نظر بگيريم منقسم مىگردد به گذشته و آينده و هر
قطعه از گذشته و آينده به نوبه خود نيز منقسم مىشود به گذشته و آينده
ديگرى و به همين دليل هر اندازه آنرا كوچك فرض كنيم منقسم مىشود به دو
هستى كه هر هستى نيستى آن ديگرى است و هر يك از آن دو هستى نيز به دو هستى
ديگر منقسم مىشود كه باز هر يك از آن دو هستى مجازا و اعتبارا نيستى آن
ديگر است و از اين جهت گفته مىشود كه هستى و نيستى وجود و عدم اثبات و نفى
در شدن به هم آميخته و متحدند بديهى است كه اين آميختگى از نوع آميختگى دو
عنصر واقعى نيست و يك تركيب واقعى صورت نمىگيرد بلكه اساسا آميختگى در كار
نيستيك وجود سيال است كه قابليت اعتبار عدم در آن آن چنان است كه امكان
تفكيك ميان وجود و عدم در آن در كار نيست و هم معلوم شد كه اين نوع عدم كه
اعتبار آميختگى آن با وجود شده است نقيض وجود نيست و به هر حال با قانون
جمع نقيضين كه منطق مىگويد ارتباط ندارد .
ب- مطلب دومى كه در اصطلاح ديالكتيك جديد سازش تناقضها و احيانا اجتماع
ضدين يا اجتماع نقيضين ناميده مىشود اجتماع متضادها است اما به اصطلاح
ديگر نه اصطلاح باب تقابل كه در پرتو تركيب صورت مىگيرد .
اصل تضاد
منطقيين و فلاسفه معمولا تضاد را در مورد خاصى به كار مىبرند و آن
عبارت است از دو عرضى كه در جنس اشتراك دارند ولى داراى دو فصل مختلف
مىباشند اينگونه اعراض امكان اجتماع در موضوع و محل واحد ندارند فى المثل
سياهى و سفيدى براى جسم و يا مثلث بودن و مربع بودن براى آن دو كيفيتى اين
چنين مىباشند امكان ندارد كه جسم واحد در آن واحد هم سياه واقعى باشد و هم
سفيد واقعى و به تعبير ديگر امكان ندارد كه رنگ واحد هم سياه باشد و هم
سفيد همچنانكه امكان ندارد سطح واحد هم مثلث باشد و هم مربع و به عبارت
ديگر شكل واحد هم مثلث باشد و هم مربع البته ممكن استسياه و سفيد باشد
يعنى قسمتى از نقاط سطح جسم را سياهى گرفته باشد و قسمتى را سفيدى ولى ممكن
نيست نقطه معين در عين اينكه سياه استسفيد باشد و در عين اينكه سفيد
ستسياه باشد همچنين شكل مخروطى و استوانهاى يا كرهاى اضداد يكديگرند
محال است جسم واحد در آن واحد دو تا از اين شكلها را داشته باشد .
به نظر نمىرسد در امتناع اجتماع اين چنين دو ضد بتوان ترديد كرد زيرا
ريشه سخن اين است كه اولا جنس واحد در آن واحد با دو فصل تعين نمىپذيرد
مثلا رنگ كه جنس است نمىتواند در حال واحد هم سفيدى باشد و هم سياهى و يا
شكل در آن واحد هم مثلث باشد و هم مربع همچنانكه حيوان كه يك جوهر است نيز
ممكن نيست در آن واحد هم انسان باشد و هم گوسفند ريشه دوم اين مسئله اين
است كه موضوع واحد از نظر وجود ناعت نمىتواند در آن واحد هم متصف باشد به
جنس متفصل به اين فصل و هم به جنسى متفصل به فصل ديگر در اين جهت ترديدى
نيست .
اگر ترديدى هست در اينست كه مثلا سفيدى و سياهى از قبيل دو كيفيت وجودى
كه در جنس مشترك و در فصل مختلف باشند نمىباشند زيرا سياهى مثلا عدمى است
نه وجودى و يا اساسا رنگ به طور كلى خارجيت ندارد و واضح است كه اينگونه
خدشهها و مناقشهها از نوع مناقشه در مثال است و به قول طلاب مناقشه در
مثال از شان محصلين نيست
آنچه ديالكتيك جديد به نام تضاد و تناقض مىگويد از اين قبيل نيست بلكه
از اين قبيل است كه دو نيروئى كه بر ضد يكديگرند و يكديگر را خنثى مىكنند
به واسطه تركيب در يك شىء واحد جمع مىشوند اين مطلب قابل قبول است بلكه
اساسا تركيب جز از امورى كه نوعى مخالفت و به اصطلاح ديگرى تضاد ميان آنها
نباشند صورت پذير نيست .
سادهترين تركيبات تركيبى است كه از عناصر اوليه صورت مىگيرد عناصر
طبعا با يكديگر اختلاف دارند نوعى تضاد ميان آنها حكم فرما است از نظر
فلسفه ما وراء الطبيعى به طور كلى صورتها با يكديگر تضاد دارند و يكديگر را
خنثى مىكنند .
به طور كلى اصل تضاد غير از اصل اجتماع ضدين يا اجتماع نقيضين است
اجتماع نقيضين عبارت است از اجتماع سلب و ايجاب به مفهومى كه قبلا توضيح
داده شد و اجتماع ضدين عبارت است از قبول كردن موضوع واحد دو عرض متضاد را
در آن واحد اما تضاد عبارت است از اصل تنازع و خنثى كردن اشياء اثر يكديگر
را و به عبارت ديگر اصل تنازع و جنگ در طبيعت اين اصل از قديمترين اصولى
است كه بشر آنرا كشف كرده است بهتر است در اينجا به يكى از گفتههاى عارف
معروف اسلامى ملاى رومى قناعت كنيم :
مولوى مىگويد:
اين جهان جنگ است چون كل بنگرى ذره ذره همچو دين با كافرى آن يكى ذره
همى پرد به چپ و آن دگر سوى يمين اندر طلب جنگ فعلى جنگ طبعى جنگ قول در
ميان جزءها حربى است هول اين جهان زين جنگ قائم مىبود در عناصر در نگر تا
حل شود هر ستونى اشكننده آن دگر استن آب اشكننده هر شرر پس بناى خلق بر
اضداد بود لا جرم جنگى شدند از ضر و سود هست احوالتخلاف يكديگر هر يكى با
هم مخالف در اثر فوج لشكرهاى احوالت ببين هر يكى با ديگرى در جنگ و كين آن
جهان جز باقى و آباد نيست زانكه تركيب وى از اضداد نيست اين تفانى از ضد
آيد ضد را چون نباشد ضد نبود جز بقا
اصل تضاد نه تنها مورد انكار نيست بلكه از اصول و اركان طبيعت و از
شرائط پيدايش اشياء استحكماء الهى مىگويند لو لا التضاد ما صح الفيض عن
المبدا الجواد اگر تضاد نبود فيض ادامه نمىيافتيعنى براى ماده امكانات
جديد رخ نمىداد و بالنتيجه صورتهاى جديد يافت نمىشد .
در باره تاثير اصل تضاد از نظر حكمت الهى آنقدر مطلب زياد است كه امكان
بحث در باره آنها در اينجا نيست موكول به جاى ديگر است .
اما اصل چهارم حركت از تضاد و تناقض داخلى اشياء ناشى مىشود .
اين بحث مربوط مىشود به علت فاعلى حركت كه خود مشتمل بر مسائل متعددى
است و ما بعدا در باره آنها بحثخواهيم كرد و در اينجا فقط در باره نقش
تضاد در توليد و ايجاد حركت و تغيير بحثخواهيم كرد .
به عقيده حكماء الهى تضاد نقش مؤثرى در تغييرات و تحولات جهان دارد ولى
نقش تضاد از نظر حكماء تنها به اين شكل است كه تضاد و تاثير مخالف صورتها
عليه يكديگر سبب مىگردد كه ماده از انحصار يك حالت و صورت بالخصوص بيرون
آيد و زمينه براى حالت و صورت جديد پيدا شود يعنى رفع مانع بشود و زمينه
براى افاضه از مبادى فعاله جهان صورت گيرد اگر تضاد نباشد ماده در انحصار
حالت و صورت معين باقى مىماند اين تضاد بر دو قسم ستخارجى و داخلى در
بسائط و مركبات اوليه تضادهاى خارجى است كه اين نقش مؤثر را ايفا مىنمايند
يعنى عاملهاى متضاد و مخالف خارجى است كه حالتها و صورتهاى موجود در ماده
را زايل و آنرا آماده حالت جديد و صورت جديد مىنمايند ولى در مركبات عاليه
يعنى مركباتى كه از تركيب يك سلسله مركبات سادهتر به وجود آمدهاند نظير
نباتات و حيوانات و انسانها علاوه بر تضادهاى خارجى يك سلسله تضادهاى داخلى
نيز در تغيير و زوال حالتهاى موجود مؤثر استيعنى اينگونه مركبات از ناحيه
داخل خود نيز منهدم مىگردند ولى به هر حال نقش اضداد رفع مانع است و اعداد
ماده است نه پيش بردن و جلو بردن .
در جلد دوم اسفار فن چهارم فصل يازدهم بيان زيبائى در باره اين مطلب
دارد كه شايسته است مراجعه و نقل شود .
نقش تضاد در تغيير و تحول نقش غير مستقيم استيعنى اثر تضاد فقط تخريب و
افساد و از ميان بردن حالت قبلى و آزاد كردن ماده است اما اينكه ماده براى
اينكه پس از آزاد شدن حالت جديد به خود بگيرد خواه ناخواه نيازمند به عامل
ديگرى است پس تضاد را نمىتوان عامل اصلى و اساسى و منحصر حركت و تحول
دانست و معرفى كرد بعدا در خود متن نيز در باره اين مطلب بحثخواهد شد .
اما اصل پنجم ماهيتحركتيا مثلث تز آنتىتز سنتز اين همان مطلبى است كه
در متن در باره آن بحثشده است و ما در پاورقيها توضيح خواهيم داد