اصول فلسفه و روش رئالیسم ، جلد چهارم

متفكر شهيد استاد مرتضى مطهرى

- ۴ -


حركت و تكامل

تكامل پذيرفتن و به خود گرفتن كمال است و كمال همان فعليتى است كه جسم در محيط فعاليت‏خود به آن نائل مى‏شود و به عبارتى ساده‏تر كمال افزايش و زيادتى است كه يك موجودى در محيط هستى و وحدت خود به آن مى‏رسد .

«ح (بحث تكامل از مهمترين مباحث فلسفى است اين بحث مخصوصا در فلسفه جديد مقام ارجمندى دارد در قرن نوزدهم بعضى از فلاسفه مانند هربرت اسپنسر انگليسى پايه تحقيقات فلسفى خود را اصل تكامل قرار داده‏اند . برگسون فرانسوى نيز براى اصل تكامل اهميت فراوانى قائل شده است . كشف تبدل و تكامل انواع در زيست‏شناسى و كشف تكامل اجتماع در جامعه شناسى سبب شد كه اصل تكامل مقام شامخى در فلسفه و علوم حيازت كند در فلسفه اسلامى كسانى كه قائل به حركت جوهريه مى‏باشند براى اصل تكامل پايه و مرتبه عالى قائل مى‏باشند اكنون بايد ببينيم حقيقت تكامل چيست و آيا تكامل يك قانون عمومى جهانى است‏يا پديده‏اى است مخصوص بعضى از موجودات .

مقدمتا بايد يادآورى كنيم كه مباحث گذشته ما در اين مقاله گرد دو مطلب دور مى‏زد يكى قوه و فعل ديگر حركت نقطه شروع فكر ما از آنجا بود كه گفتيم بالحس و العيان و بدون هيچگونه ترديدى جهان ما ساكن و جامد و لا يتغير نيست اشياء به حالت اوليه باقى نمى‏مانند از حالى به حالى و از مرحله‏اى به مرحله‏اى تغيير مى‏يابند آنچه در جهان ست‏شدن است .

از اينجا به رابطه‏اى ميان گذشته و آينده پى برديم كه نام آنرا قوه و فعل گذاشتيم سپس ثابت كرديم كه انتقال اشياء از حالت بالقوه به حالت بالفعل جز به صورت تدريجى در مقابل دفعى و آنى صورت پذير نيست از اينجا به اصل حركت به عنوان يك اصل عمومى در جهان پى برديم اكنون مى‏خواهيم وارد مرحله ديگرى بشويم و مفهوم سومى وارد بحث كنيم و آن مفهوم تكامل است مى‏خواهيم ببينيم آيا حركت مساوى تكامل است‏يا نه و به عبارت ديگر همانطور كه از اصل تغيير و شدن به قانون قوه و فعل به عنوان يك قانون عمومى پى برديم و از اصل قوه و فعل به قانون حركت پى برديم آيا از اصل حركت مى‏توانيم قانون تكامل را به عنوان يك قانون عمومى كشف كنيم يا نه .

تكامل چيست؟ تكامل يعنى تحول از نقص به كمال .

نقص و كمال چيست نقص گاهى در مقابل تمام و گاهى در مقابل كمال آورده مى‏شود نقص در مقابل تمام عبارت است از فاقد بودن يك شى‏ء بعضى از اجزاء خود را كتاب ناقص يعنى كتابى كه بعضى از فصول يا بعضى از اوراق خود را ندارد و كتاب تمام يعنى كتابى كه همه فصول يا همه برگهاى خود را واجد است همچنين است‏ساختمان ناقص و ساختمان تمام نماز ناقص و نماز تمام پس نقص مقابل تمام در جائى گفته مى‏شود كه واحد مورد نظر قسمتى از اجزاء خود را واجد باشد و قسمتى از اجزاء را فاقد باشد .

ولى نقص در مقابل كمال به معنى ديگرى است به اين معنى است كه يك شى‏ء همه مراحلى كه بايد طى كند طى نكرده باشد و همه امكانى كه طبيعت براى او تهيه ديده است تحصيل نكرده باشد مثلا يك نوزاد اگر فاقد يك عضو باشد يك انسان ناقص الخلقه است به معنى اينكه تام الخلقه نيست اما يك نوزاد تام الخلقه چون ممكن است مراحل راه رفتن و سخن گفتن و عالم شدن را در آينده طى كند و فعلا فاقد آن مرحله است‏يك انسان ناقص است به معنى اينكه به مرحله كمال ممكن خود نرسيده است پس دو جريان است‏يكى اينكه يك شى‏ء از لحاظ اجزاء و اعضاء ناقص و ناتمام باشد ديگر اينكه از لحاظ مراحل ترقى كه برايش امكان دارد پيش نرفته باشد .

و لهذا در مفهوم كمال مفهوم ارتقاء مندرج است بر خلاف مفهوم تمام پس وقتى كه مثلا نماز مى‏خوانيم يا خانه مى‏سازيم نماز و يا خانه رو به تمام مى‏رود اما وقتى كه كودكيم و بزرگ مى‏شويم و يا هنگامى كه درس مى‏خوانيم رو به كمال مى‏رويم به نظر مى‏رسد در آيه شريفه كه مى‏فرمايد (اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى) كه هم كلمه كمال به كار رفته و هم كلمه تمام از آن نظر است كه هر دو مفهوم صادق است از طرفى خود دين به عنوان يك حقيقت متكامل با تعيين تكليف امر رهبرى معنوى و اجتماعى كه به منزله روح پيكره دين است تكامل يافته و به اوج كمال خود رسيده است و از طرف ديگر از آن نظر كه دين مجموعه‏اى است از مقررات و موضوع رهبرى و امامت به عنوان يك دستور رسيد و تكليفى است در جمع تكليفها با آمدن آخرين دستور تتميم شده و ديگر حكمى باقى نيست .

از اينجا معلوم مى‏شود كه هر توسعه و افزايشى را نمى‏توان تكامل ناميد . مثلا اگر شهرى بزرگ شود و صرفا بر عدد خانه و كوچه و خيابانهايش افزوده شود توسعه يافته است اما تكامل نيافته است ولى اگر همان شهر را از نظر اجتماع انسانها يك واحد در نظر بگيريم و نظامات زندگى مردم آن شهر حالت بهتر و مناسبترى پيدا كرده باشد و به اصطلاح درجه تمدن مردم آن شهر بالا رفته باشد در اين صورت مى‏توان گفت متكامل شده است و در واقع شهر يعنى ساختمانها متكامل نشده‏اند بلكه شهر به معنى مدينه يعنى اجتماع انسانها است كه متكامل شده است .

تكامل را با تعبيرات خاصى تعريف كرده‏اند از قبيل باز شدن شكفتن گسترده شدن يك غنچه كه گل مى‏شود و يا يك كودك كه انسان كاملى مى‏گردد مثل اينست كه بسته است باز مى‏شود و شكفته مى‏گردد و توسعه مى‏يابد ولى اينها همه آثار تكاملند نه خود تكامل نخست نوعى تحول تكاملى در درون و جوهر شى‏ء رخ مى‏دهد و سپس اين آثار پديد مى‏آيد .

برخى از دانشمندان قوانينى براى تكامل ذكر كرده‏اند بدون آنكه لازم بدانند در ماهيت تكامل بحث كنند هربرت اسپنسر گفته است نخستين اصل قانون تكامل تراكم است‏يعنى اينكه توده‏اى از مواد در يك جا جمع شوند و گرد آيند مثلا سلولهاى اوليه نطفه در رحم كه مرتب تكثير مى‏شوند و افزايش مى‏يابند مرحله تراكم را طى مى‏كنند قانون دوم تنوع ست‏يعنى اينكه اجزاء جمع شده هر دسته‏اى شكل و وظيفه خاص پيدا كنند و نوعى اختلاف و ناهمجنسى ميان آنها پيدا شود همچنانكه نطفه در رحم پس از آنكه مدتى تكثير يافت و انبوهى از سلولها فراهم شد حالت تنوع و عضو عضو شدن آن پديد مى‏آيد و هر قسمتى عضوى را تشكيل مى‏دهد قانون سوم انتظام است كه همه اعضاء و اجزاء با همه اختلاف و تنوع يك نظم بخصوصى را رعايت مى‏كنند و براى يك هدف واحد كار مى‏كنند .

حقيقت اينست كه همه اينها مظاهر و آثار رشد يك قوه جوهرى است كه معرف حقيقت‏شى‏ء مى‏باشد و به همين جهت تكامل را نبايد محدود به اين موارد نمود .

از نظر فلسفى هر حركتى تكامل است زيرا هر حركتى خروج از قوه به فعل است و خروج از قوه به فعل مساوى است با خروج از نقص به كمال .

خروج از نقص به كمال آنجا كه پاى نيروى جوهرى حياتى در ميان است طبق خاصيت نيروى حياتى باز شدن و گسترده شدن و جمع مواد و تنوع و انتظام را در پى خود دارد لزومى ندارد كه هر جا تكامل باشد اين آثار نيز مشاهده شود .

اينجا اشكالى به اذهان مى‏رسد و آن اينكه اگر هر حركتى تكامل باشد لازم مى‏آيد كه تمام حركتها اشتدادى باشد و حال آنكه بعضى از حركات نظير حركات مكانى و وضعى اشتدادى نيستند مثلا هنگامى كه جسمى از نقطه‏اى به نقطه ديگر انتقال مى‏يابد و يا به هنگامى كه به دور خود مى‏گردد به هيچ نحو در مكان و يا وضع او افزايشى پيدا نشده است پس صحيح نيست كه بگوئيم حركت مساوى با تكامل است .

جواب اينست كه حركت مساوى با تكامل است چيزى كه هست در حركات مكانى و وضعى همواره دو جريان در كنار هم و همراه هم رخ مى‏دهد و در نتيجه اشتداد رخ نمى‏دهد آن دو جريان يكى تكامل است و ديگرى تنقص توضيح اينكه جسم به واسطه بعد داشتن هر گاه مى‏خواهد مكان يا وضع تازه‏اى را اشغال كند و از حالت بالقوه يك مكان يا يك وضع به حالت بالفعل آن مكان يا وضع در آيد چاره‏اى نيست از اينكه مكان و وضع اول را رها كند تا وضع و مكان جديد را حيازت نمايد .

از نظر تحصيل و اكتساب مكان جديد و وضع جديد تكامل است ولى چون مكان سابق و وضع سابق را مقارن با حيازت مكان و وضع جديد رها مى‏كند خود بخود اشتداد صورت نمى‏گيرد اشتداد هنگامى صورت مى‏گيرد كه شى‏ء ضمن حيازت حالت جديد حالت‏سابق را حفظ كند اما اگر حالت‏سابق را در همان حال رها كند در عين اينكه از لحاظ حالت جديد از قوه به فعل و از نقص به كمال سير كرده است اشتداد نمى‏يابد مجموعا مثل اينست كه در جا مى‏زند درست مثل اينست كه صاحب سرمايه‏اى ضمن اينكه در روز از يك معامله بخصوصى سود ويژه‏اى مى‏برد از معامله‏اى ديگر همان مبلغ زيان كند نتيجه اينست كه در ميزان سرمايه تغييرى پيدا نمى‏شود يا مثل اينست كه در ظرفى مقدار معينى آب متواليا بريزيم و از يك مجراى خاص همان مقدار آب از آن طرف خارج شود نتيجه اينست كه مقدار آب همواره ثابت‏خواهد بود .

به هر حال هر جا حركت هست تكامل هست ولى اگر حركت و تكامل در جوهر اشياء واقع شود احيانا آثار خاصى از قبيل باز شدن گستردگى تنوع انتظام توسعه و غيره پيدا مى‏شود.) ح‏»

مثلا انسان نوزاد كه از هر گونه فعاليت استقلالى بزرگان محروم بوده و در مهد سر پرستى ديگران به سر مى‏برد هنگامى كه راه رفت و سخن گفت و فكر منظم كرد و زندگى مرتب آغاز نمود آدمى كامل شده است‏يعنى فعليتهائى كه نداشت در محيط هستى به وى منضم گرديده است كه مجموعا يك واحد است كه همان واحد اولى مى‏باشد و از اينجا پيدا است كه مفهوم حركت به نحوى كه توضيح داديم قابل انطباق بر معنى تكامل مى‏باشد زيرا هر جزء از اجزاى حركت را كه فرض كنيم جزء مفروض امكان جزء بعد را داشته و فعليت آن را كه كمال همان جزء مفروض مى‏باشد مى‏پذيرد اگر چه جزء مفروض ما در عين حال داراى فعليتى نيز مى‏باشد كه حافظ و نگهبان همان امكان است و چنانكه در گذشته روشن ساختيم مجموع يك حركت‏يك واحد مى‏باشد و اجزاء مفروضه تنها در ذهن وجود داشته و خارجيت ندارند بنا بر اين در يك واحد از حركت امكان يك فعليتى كه بيرون از عرصه خود حركت است موجود است كه با فرا رسيدن وجود آن فعليت ديگر حركت‏خاتمه يافته و فعليت نامبرده جاى قوه را خواهد گرفت و اين فعليت همان غايت و مقصد و آرمان حركت است .

«ح هدفدارى تكامل ح‏»

«ح (يكى از مسائل مربوط به تكامل اينست كه آيا تكامل هدف دارد يا نه البته اصل هدفدارى طبيعت كه آنرا اصل عليت غائيه مى‏نامند تابع اصل تكامل نيست و خود بحث جداگانه‏اى مى‏تواند باشد ولى از آن نظر كه جهان را مساوى حركت و حركت را مساوى تكامل دانستيم بحث در هدفدارى تكامل همان بحث در هدفدارى جهان يعنى اصل عليت غائيه و به اصطلاح جديد فيناليسم خواهد بود .

چنانكه مى‏دانيم ارسطو به علل چهارگانه قائل است مدعى است هر موجود طبيعى ناشى از چهار عامل است فاعل غايت ماده صورت در باره علل چهارگانه ارسطوئى سخنان زياد هست مخصوصا در باره غائى و در اينجا راه الهيون از ماديون جدا مى‏شود 69 بوعلى مى‏گويد بحث در غايات عاليترين بخش فلسفه است .

شش ركن حركت از نظر حكما

از طرف ديگر حكما براى حركت‏شش ركن قائل مى‏باشند : 1- ما منه - مبدا 2- ما اليه - غايت 3- ما عنه - فاعل 4- ما به - موضوع 5- ما فيه - مقوله 6- ما عليه - زمان

مى‏گويند هر حركتى خواه ناخواه نيازمند به اين شش چيز است در باره اين شش چيز بعد به تفصيل بحث‏خواهد شد يكى از اين شش چيز غايت است .

پس از يك طرف به عقيده ارسطوئيها هر موجود طبيعى علت غائى دارد خواه از طريق حركت به وجود آمده باشد و خواه از طريق ديگر و از طرف ديگر خصوص حركت نيازمند به غايت است .

و از آن رو كه ما در بحثهاى گذشته خود ثابت كرديم كه حركت مساوى با تكامل است پس از نظر ما بحث در غايت داشتن حركت ضمنا بحث از هدفدارى تكامل نيز هست و چون از نظر ما جهان طبيعت مساوى حركت است پس بحث در هدف داشتن حركت و تكامل عينا بحث از هدفدارى جهان است .

بحث در باره هدفدارى تكامل از جنبه علمى

البته اين نكته بايد روشن شود كه در باره هدفدارى تكامل دو گونه بحث مى‏توان انجام داد: 1- علمى 2- فلسفى

اگر از جنبه علمى بخواهيم بحث كنيم بايد در احوال موجودات مخصوصا موجودات زنده تجسس كنيم تطورات و عواملى را كه منجر به آن تطورات شده است تحت نظر قرار دهيم تا عملا كشف كنيم كه آيا طبيعت‏يك جريان هدفدارى را طى مى‏كند يا نه .

چنانكه مى‏دانيم از قديم الايام نظام متقن خلقت همواره دليل قاطعى براى اثبات اصل عليت غائيه به شمار مى‏آمده است ولى از زمانى كه نظريه تبدل و تطور انواع پديد آمد و دانشمندان يك سلسله اصول و نواميس طبيعى براى تطور موجود زنده كشف كردند اين نظر پيدا شد كه لزومى ندارد براى توجيه نظام شگفت انگيز ساختمان موجودات زنده اصل علت غائى را دخالت دهيم اما كسانى كه بيشتر دقيق شده‏اند ثابت كرده‏اند بدون دخالت اصل عليت غائيه تكامل موجود زنده به هيچ وجه قابل توجيه نيست و باصطلاح طرفدار اصل تكامل هدفدار شده‏اند اين مبحث مبحث دلكشى است بحث علمى و زيستى در باره هدفدارى طبيعت بحثى است جالب و دامنه‏دار ورود در آن از حدود اين مقاله خارج است ما شما را به كتابهايى كه در اين زمينه نوشته شده است ارجاع مى‏كنيم از قبيل كتاب سرنوشت بشر تاليف لكنت دونوئى ترجمه عبد الله انتظام و كتاب حيات و هدفدارى تاليف ه رووير استاد كالبد شناسى دانشكده پزشكى و عضو فرهنگستان پزشكى پاريس ترجمه دكتر عباس شيبانى .

بحث در باره هدفدارى تكامل از جنبه فلسفى

اما راه فلسفى مطلب همان است كه در اين مقاله طى شده اگر از اين راه بخواهيم وارد عمل شويم تحليل عقلانى ماهيت‏حركت ما را به اين نتيجه مى‏رساند بدون اينكه نيازمند تجسس احوال موجودات زنده باشيم .

اثبات فلسفى غايت از طريق حركت از اين راه است كه : اولا چنانكه قبلا ثابت‏شد حركت در ذات خود بسيط و واحد است و اجزاء آن همه فرضى و اعتبارى است اگر حركت را تقسيم كنيم به اجزاء و قسمتهائى به حسب مسافت‏يا به حسب زمان آن اجزاء و اقسام واقعا از هم مجزا نيستند پس هر حركتى يك واقعيت است .

ثانيا حركت هر چند خود نوعى فعليت است زيرا اگر آنرا در مقابل سكون قرار دهيم فعليتى است از فعليتها اما اين تفاوت را با همه فعليتها دارد كه آميخته است با قوه شى‏ء مادام كه در حركت است بالقوه است و فعليتى پشت‏سر دارد لهذا حركت را كمال اول ناميده‏اند نه كمال ثانى و گفته‏اند كمال اول است براى شى‏ء بالقوه يعنى تا شى‏ء حالت بالقوه نسبت به شى‏ء ديگر كه كمال ثانى ناميده مى‏شود نداشته باشد نمى‏تواند حركت داشته باشد از اين رو حركت طلب است نه مطلوب به عبارت ديگر حركت انتقال از حالتى به حالت ديگر است اما خود حالتى از حالات نيست فرضا آنرا حالت بدانيم با ساير حالات اين تفاوت را دارد كه وسيله رسيدن به يك حالت ديگر است پس هر گاه حركت را به عنوان يك واحد در نظر بگيريم فعليتى بيرون از خود را ايجاب مى‏كند پس محال است كه خود حركت ملاك فعليت‏يافتن قوه‏هاى موجود باشد همچنين است هر چيزى خواه عرض و خواه جوهر كه وجودش مساوى با حركت باشد پس همواره آن فعليتى كه شى‏ء بالقوه خواهان آن فعليت است واقعيتى است ما وراء حركت كه وصول به آن پايان حركت است و شى‏ء متحرك حركت را وسيله وصول به آن قرار مى‏دهد و او است غايت و مقصد متحرك و هم او است كمال واقعى كمال ثانى شى‏ء متحرك پس هر حركت و تكامل جوياى غايتى است بيرون از حركت.) ح‏»

از بيان فوق نتيجه مى‏گيريم كه: 1- حركت بى غايت نمى‏شود .

2- حركت بالذات خود بخود و براى خود مطلوب نخواهد شد .

3- اگر براى حركتى موضوعى متحرك فرض شود موضوع مفروض با حركت‏خود متكامل مى‏شود .

4- اگر براى مجموع جهان طبيعت‏حركت اثبات كنيم چنانكه در گذشته اشاره رفت نظريه زيرين به ثبوت خواهد رسيد قانون عمومى جهان طبيعت تحول و تكامل است

آزمايش در تكامل جهان

قانون نامبرده چنانكه در فلسفه مسلم و مورد قبول است دانشمندان علوم امروزه نيز او را پذيرفته‏اند زيرا آزمايشهائى كه در مورد انسان و حيوان و نبات در فنون مربوطه به آنها انجام گرفته نشان مى‏دهد كه اين انواع در يك حال قرار نگرفته پيوسته بسوى تكامل تكاپو مى‏نمايند و احتياجات و نواقص طبيعى خود را روز بروز بهتر تامين مى‏كنند و همواره با طبيعت مبارزه دارند و مخصوصا كنجكاوى در زندگانى ممتد و تاريخى نوع انسان و مقايسه انسان امروزه با انسان اولى اين حقيقت را روشنتر مى‏سازد .

«ح تكامل اجتماع انسانى ح‏»

«ح (يكى از مسائلى كه در قرون اخير فوق العاده مورد توجه واقع شده است تكامل اجتماع انسانى است همان طورى كه فرد رشد مى‏كند و تكامل مى‏يابد اجتماع نيز رشد مى‏كند و تكامل مى‏يابد .

رشد و تكامل اجتماع و اينكه زندگى تكامل يافته بشرى از اول به اين حالت كه هست نبوده مطلبى است كه از قديم مورد توجه بوده است ابن خلدون در فصلهاى مختلف مقدمه تاريخ خويش با اصرار زياد ادعا مى‏كند كه زندگى شهرى و مدنى زائيده زندگى بدوى و وحشيانه است وى طبق اصول خاص خود قوانين انتقال از زندگى بدوى به زندگى شهرى و تطوراتى كه طبعا در دوره بعد پيدا مى‏شود تا منتهى به پيرى و سپس مرگ و انهدام آن مى‏گردد ذكر مى‏كند .

علماء جديد زندگى بشر را از لحاظ نوع معاش به دوره‏هاى صيادى و كشاورزى و تجارت و صنعت و از لحاظ نظام اجتماعى به دوره‏هاى اشتراكى اوليه و برده‏دارى و سرمايه‏دارى و اشتراكيت‏سوسياليزم و از لحاظ وسيله و ابزار به عهدهاى حجر آهن آتم فضا تقسيم كرده‏اند و از لحاظ نوع حكومت و غيره تقسيمات ديگرى مى‏توان كرد به هر حال قدر مسلم اينست كه زندگى اجتماعى انسان بر خلاف زندگى اجتماعى حيوانات اجتماعى از قبيل زنبور عسل و مورچه و موريانه متطور است .

هربرت اسپنسر مى‏گويد هيئت مدنيت مانند تن يك شخص است كه براى وظائف مختلف زندگى آلات و اعضاء خاص دارد و آنها در آغاز ساده و غير متنوعند و هر چه پيش مى‏رود طول و تفصيل پيدا مى‏كنند و تنوع مى‏يابند و همبستگى آنها به يكديگر افزون مى‏شود و اين حال در مدتى دراز پيش مى‏آيد در آغاز خانواده كوچك تشكيل مى‏يابد و كارهاى زندگانى ساده و مختصر است‏سپس كم كم جمعيت انبساط پيدا مى‏كند و دهكده‏ها و قصبات و شهرها و كشورها و ملتها و دولتهاى بزرگ صورت مى‏گيرد و كسبها و پيشه‏هاى جزئى مبدل به بازرگانى و صنايع بزرگ مى‏شود (سير حكمت در اروپا).) ح‏»

ولى بايد دانست : مورد اين آزمايش نسبت به جهان پهناور طبيعت چنان كوچك و ناچيز است كه پندار ما از اندازه‏گيرى آن زبون مى‏باشد و از اين روى چنين آزمايش را سر چشمه يك حقيقت فلسفى از قبيل سير تكاملى جهان نمى‏شود قرار داد .«ح (يعنى اگر بخواهيم تكامل را به صورت يك اصل عمومى براى همه جهان بپذيريم راه منحصر اينست كه از طريق فلسفه كلى و علم وجود وارد شويم همچنانكه در اين مقاله همين راه طى شد و اما اگر فلسفه اولى را به بهانه اينكه يك فن صد در صد تعقلى است و تنها نظريه‏اى قابل قبول است كه از علوم و تجربيات و تجسسات علوم ريشه بگيرد كنار بگذاريم بايد هميشه از اين اصل به عنوان يك اصل عمومى و فلسفى چشم بپوشيم زيرا تجربيات و آزمايشهاى بشر نسبت به مواردى كه بشر مى‏خواهد تعميم دهد آنقدر ناچيز است كه قابل تصور نيست ما در روى كره كوچكى به نام زمين زندگى مى‏كنيم كه نسبت به جهان بزرگ ذره‏اى است كه در حساب نايد تجربياتى در مورد مخلوقات اين زمين انجام مى‏دهيم كه آن هم محدود است به يك عده افراد معدود اگر بنا بشود كه الهامات فكرى ما منحصرا از حواس و آزمايشهاى حسى باشد چگونه ممكن است بتوانيم دائره معلومات خود را تا بى نهايت زمانى و مكانى تعميم دهيم .

برخى از فلاسفه اروپا به كلى از فلسفه اولى و علم كلى رو گرداندند و از طرف ديگر چون عطش فلسفى خود را نمى‏توانستند با فرآورده‏هاى محدود علوم حسى فرو بنشانند به فكر افتادند كه از فرآورده‏هاى علوم فلسفه كلى و عمومى بسازند از آن جمله هربرت اسپنسر است وى مى‏گويد معرفت‏سه درجه دارد درجه نخستين معرفتى است كه توحيد نيافته يعنى معلوماتى پراكنده و جزئى است چنانكه عوام دارند درجه دوم معرفتى است كه نيمه توحيد يافته است و آن علوم و فنون است همچون گياه شناسى و جانور شناسى و زمين شناسى و ستاره شناسى و مانند اينها درجه سوم كه درجه اعلى است معرفتى است كه كاملا توحيد يافته و آن فلسفه است‏سير حكمت در اروپا .

نظريه هربرت اسپنسر در باره تكامل

پل فولكيه در كتاب فلسفه عمومى يا ما بعد الطبيعه ترجمه دكتر يحيى مهدوى مى‏گويد : به نظر اسپنسر تطور عبارت است از تغيرى كه بدان مجموعه‏اى از امور متجانس به نامتجانس يا امورى كه عدم تجانس آنها كمتر است به امورى كه عدم تجانس آنها بيشتر است تبدل پيدا كند حصول و وقوع اين تطور نيز خود تابع دو مرحله است‏يكى مرحله فرق و تفصيل و ديگر مرحله جمع يا اجمال مثلا پرتپلاسم نامتفرق يعنى متجانس كه اجزاى آن با هم پيوستگى ندارد به حيوان پستاندار كه از اعضاى متعددى با تعقد و اندماج زياد فرق و تفصيل تقدم پيدا كرده است و اين اعضا با هم سخت پيوستگى دارند جمع و اجمال تطور حاصل مى‏كند همچنين يك جامعه را تطور يافته وقتى گوئيم كه اعضاى اين جامعه بالنسبه به اعضاى يك جامعه ابتدائى در همان حال كه داراى فرق بيشتر از يكديگر به واسطه تقسيم كار مثلا هستند پيوستگى بيشتر هم با يكديگر دارند بازگشت به نا پيوستگى ابتدائى به نام انحلال يا اضمحلال يا فسخ جمع و اجمال خوانده شده است و نيز براى تعيين همين حركت رجعى به سوى امر متجانس است كه استاد لالاند تعبير تطور انطوائى را پيشنهاد كرده است .

به عقيده اسپنسر همينكه چند قانون علمى تحت‏يك قاعده كلى‏تر در آمد آن قاعده را بايد قاعده فلسفى ناميد از مقايسه اصول تكامل داروينيسم كه مستقيما محصول تجربه است و علمى و زيست‏شناسى است با اصول تكامل هربرت اسپنسر كه يك سلسله استنباطات كلى‏تر است از محصولات علمى مفهوم مدعاى اسپنسر روشن مى‏شود حقيقت اينست كه همان طور كه در پاورقيهاى جلد دوم اصول فلسفه گفته‏ايم محدود كردن الهامات فكرى بشر به آنچه كه از راه حس و تجربه مى‏رسد مستلزم اينست كه نه تنها فلسفه نداشته باشيم بلكه علم يعنى آن چيزى كه اسپنسر آنرا درجه دوم معرفت ناميده است نيز نداشته باشيم تفصيل مطلب را از آنجا بايد جستجو كرد خود هربرت اسپنسر متوجه شده است كه تعميم دادن تجربيات محدود زمينى به همه جهان بدون اتكا به يك قاعده غير تجربى گزافى بيش نيست مى‏گويد: اين حكم كه بر جريان امر عالم و سير تكاملى جهان مى‏كنيم البته نظر به تجارب و مشهودات ما است و تا اندازه‏اى صادق است كه مشاهدات و تجربيات ما مى‏تواند فرا بگيرد يعنى راجع به جهانى است كه در آن زيست مى‏كنيم و به حس و شهود ما در مى‏آيد و براى مدتى از گذشته و آينده كه حس و تعقل ما از روى قرائن و امارات مى‏تواند بر آن احاطه كند و گرنه حكم مطلق نمى‏كنيم (سير حكمت در اروپا).) ح‏» گذشته از اين كه قسمت مهم اين آزمايش موضوع پيشرفت اجتماعى است كه از موضوع بحث فلسفه بسى دور است

قانون تكاپوى ديالكتيكى طبيعت

مقدمه

طرفداران ماترياليسم ديالكتيك تكامل طبيعت را بر اساس خاصى توجيه كرده‏اند و نام آنرا قانون تكاپوى ديالكتيكى طبيعت گذاشته‏اند لازم است اندكى در باره تاريخچه ديالكتيك از آغاز ظهور اين كلمه تا آنجا كه در اصطلاحات ماديين قرن نوزدهم به كار رفته است و هم در باره اصول ديالكتيك هگلى و ماركسيستى بحث كنيم و سپس قانون تكاپوى ديالكتيكى طبيعت را از نظر توجيه تكامل بررسى نمائيم .

ديالكتيك يك واژه قديمى يونانى است پل فولكيه در رساله ديالكتيك مى‏گويد: كلمه ديالكتيك در اصل از كلمه‏اى يونانى مشتق شده است كه دو معنى اصلى آن كلمه يا گفتار و دليل مى‏باشد اين دو معنى در كلمه ديالكتيك موجود است پيشوند ديا معنى مقابله و معاوضه را مى‏دهد و به اين ترتيب مفهوم ديالكتيك رد و بدل ساختن كلمات و دلائل و گفتگو و مباحثه را معنى مى‏دهد وقتى كلمه ديالكتيك را به صورت مصدر استعمال نمائيم معنى آن مذاكره و صحبت و مجادله كردن است و وقتى آنرا به صورت صفت به كار ببريم معنى آن چيزى است كه مربوط به مباحثه و مخصوصا مجادله‏اى است كه بين الاثنين باشد و به صورت اسم كه به كار رود مفهوم آن فن مباحثه و مجادله مى‏باشد .

مى‏گويند قبل از دوره سقراط و افلاطون اين كلمه در مورد استدلالاتى به كار مى‏رفت كه هدف باطل كردن دليل خصم بوده است مجادله نه كوشش براى درك حقيقت‏سوفسطائيان حتى آنرا به معنى فن بلاغت و مشاجره كه با حقيقت‏سر و كار ندارد و هدف موفقيت نهائى است به كار بردند ولى در كلمات سقراط و افلاطون اين كلمه مفهوم اثباتى پيدا كرده سقراط و افلاطون روشهاى سلوك عقلى و فكرى خود را كه هدف كشف حقيقت و تحصيل يقين بود نه صرف مجادله و پيروزى بر خصم ديالكتيك ناميدند اما ارسطو بار ديگر كلمه ديالكتيك را در مورد فن جدل كه هدف غلبه بر خصم است به كار برده است و در مورد برهان كه هدف كشف حقيقت و وصول به يقين است لغت تحليل را آناليتيك آنالوطيقا به كار برده است بعد از ارسطو نيز تا قرن نوزدهم اين كلمه گاهى در اصطلاح نزديك به اصطلاح ارسطو و گاهى در اصطلاحى عام‏تر كه شامل روشهاى اثباتى و برهانى هم مى‏شده است به كار رفته و داستانى دراز پيدا كرده است و در همه احوال تا دوره هگل 1770 - 1831 كلمه ديالكتيك مفهوم جمع ضدين يا نقيضين را در بر نداشته است و اصل امتناع اجتماع ضدين و نقيضين مسلم بوده و مورد گفتگو نبوده است .

هگل در اصطلاحات خود تناقض را وارد مفهوم ديالكتيك كرد از نظر هگل تناقض شرط اساسى فكر و موجودات است از نظر هگل ديالكتيك جريانى است كه تمام هستى را در بر مى‏گيرد هم جريان فكر ديالكتيكى است و هم جريان طبيعت و تناقض شرط اساسى اين جريان است و به اين ترتيب ديالكتيك مفهوم جديدى پيدا كرده از اين رو تاريخچه ديالكتيك منقسم مى‏شود به قديم و جديد و مشخص اين دو دوره قبول يا رد امتناع اجتماع ضدين نقيضين مى‏باشد .

پل فولكيه در رساله ديالكتيك مى‏گويد : فرق ديالكتيك قديم و ديالكتيك جديد طرز بر خورد آنها با اصل اجتماع ضدين است بنا بر ديالكتيك قديم اصل عدم اجتماع ضدين قانون مطلق اشياء و ذهن است‏يك شى‏ء واحد نمى‏تواند در عين حال هم وجود داشته باشد و هم وجود نداشته باشد و اگر فكر انسان مجبور شود متواليا دو عبارت متناقض را تصديق كند يقينا يكى از آنها اشتباه است بر عكس ديالكتيك جديد ضديت را در اشياء مى‏داند و مى‏گويد كه اشياء در عين حال هم هستند و هم نيستند و اين ضديت را پايه و اساس فعاليت موجودات مى‏داند و مى‏گويد كه بدون وجود اين ضديت اشياء ساكن و بى حركت مى‏ماندند به همين دليل وقتى انسان مجبور مى‏شود دو عبارت متناقض را تصديق كند نبايد تصور كرد دچار اشتباه شده است البته بايد اين ضديت را حل نمود ولى هيچيك از ضدين را نبايد منكر شد .

بر حسب ديالكتيك جديد كه متضمن مفهوم جمع ضدين و نقيضين است دو نكته را بايد وارد فكر و انديشه خود كنيم تا طرز تفكر ما ديالكتيكى گردد اول اينكه بدانيم هر چيزى هم هست و هم نيست .ديگر اينكه بدانيم همين تناقض درونى و واقعى اشياء يعنى همين كه اشياء در عين اينكه هستند نيستند و همين كه عناصر وجود و عدم خود را تواما دارند پايه حركت و تكامل آنها است اگر اين تضاد درونى و واقعى وجود نمى‏داشت‏حركت و تكاملى هم در كار نبود .

ما درباره اينكه آيا تناقضى كه ديالكتيك جديد مى‏پذيرد همان تناقضى است كه ديالكتيك قديم و منطق و فلسفه قديم نفى مى‏كند يا نه و همچنين در اينكه اين چيزى كه ديالكتيك جديد نام اجتماع ضدين يا اجتماع نقيضين به آن مى‏دهد از نظر حكمت و فلسفه اسلامى چه نامى دارد و آيا مورد قبول است‏يا نه بعدا بحث‏خواهيم كرد ابتدا لازم است ديالكتيك هگل و ديالكتيك ماركس را كه زائيده ديالكتيك هگل است با توجه به آنچه پيروان ماركس گفته‏اند شرح دهيم آنگاه نظر خود را در باره آنها اظهار نمائيم .

سه ركن ديالكتيك هگل

ديالكتيك هگل سه ركن اساسى دارد :

1- همه چيز اعم از فكر و ماده در تغيير و تحول و حركت است .

2- تناقض و يا سازگارى شرط اساسى فكر و موجودات است و اين ضديت و تناقض و ناسازگارى پايه و اساس حركت و فعاليت موجودات است به عبارت ديگر ريشه حركتها و جنبشها تناقض و تضاد و ناسازگارى است كه در اشياء مستقر است .

3- حركت تحولى و تكاملى اشياء بر اساس عبور از ضدى به ضد ديگر و سپس سازش و تركيب و وحدت دو ضد در مرحله عاليتر است و به عبارت ديگر حركت و تغيير بر طبق قانون مثلث اثبات نفى نفى در نفى يا موضوع ضد موضوع تركيب صورت مى‏گيرد .

پل فولكيه مى‏گويد : سازش تناقضات در وجود اشياء و همچنين در ذهن را هگل ديالكتيك مى‏نامد روش ديالكتيكى شامل سه مرحله مى‏باشد كه معمولا موضوع ضد موضوع تركيب مى‏نامند تز آنتى‏تز سنتز ولى هگل اين سه مرحله را تصديق نفى نفى در نفى مى‏نامد .

ايضا پل فولكيه مى‏گويد : هگل مثلث موضوع ضد موضوع و تركيب را اختراع نكرده است معاصرين وى فيخته و شلينگ هم نظريات ما وراء الطبيعى خود را بر آن اساس مى‏نهاده‏اند ولى هگل از اصل فوق به حداكثر استفاده نموده و تنها وسيله توجيه واقعيت دانسته است و سپس آنرا ديالكتيك نام نهاده و همين باعث‏شده است كه اين كلمه در نظر معاصرين دور از ذهن جلوه نمايد زيرا تا كنون ديالكتيك عبارت بود از فن اثبات و فن انكار كه هر دو مبتنى بر اصل عدم اجتماع ضدين مى‏باشد ولى هگل ديالكتيك را به صورت ائتلاف ضدين در مى‏آورد .

ديالكتيك هگل در عين اينكه يك نظر فلسفى است‏يك نظر منطقى است‏يعنى در عين اينكه ماهيت و واقعيت اشياء را توجيه و توصيف مى‏كند قانون فكر را نيز بيان مى‏نمايد هگل معتقد است هر چه ذهن است واقعيت است و هر چه واقعيت است ذهن است‏يعنى به نوعى تطابق ميان ذهن و واقعيت معتقد است هگل مى‏گويد انديشه از اين لحاظ ديالكتيك دارد كه ديالكتيك واقعيات را توصيف مى‏كند .