حركت و تكامل
تكامل پذيرفتن و به خود گرفتن كمال است و كمال همان فعليتى است كه جسم
در محيط فعاليتخود به آن نائل مىشود و به عبارتى سادهتر كمال افزايش و
زيادتى است كه يك موجودى در محيط هستى و وحدت خود به آن مىرسد .
«ح (بحث تكامل از مهمترين مباحث فلسفى است اين بحث مخصوصا در فلسفه جديد
مقام ارجمندى دارد در قرن نوزدهم بعضى از فلاسفه مانند هربرت اسپنسر
انگليسى پايه تحقيقات فلسفى خود را اصل تكامل قرار دادهاند . برگسون
فرانسوى نيز براى اصل تكامل اهميت فراوانى قائل شده است . كشف تبدل و تكامل
انواع در زيستشناسى و كشف تكامل اجتماع در جامعه شناسى سبب شد كه اصل
تكامل مقام شامخى در فلسفه و علوم حيازت كند در فلسفه اسلامى كسانى كه قائل
به حركت جوهريه مىباشند براى اصل تكامل پايه و مرتبه عالى قائل مىباشند
اكنون بايد ببينيم حقيقت تكامل چيست و آيا تكامل يك قانون عمومى جهانى
استيا پديدهاى است مخصوص بعضى از موجودات .
مقدمتا بايد يادآورى كنيم كه مباحث گذشته ما در اين مقاله گرد دو مطلب
دور مىزد يكى قوه و فعل ديگر حركت نقطه شروع فكر ما از آنجا بود كه گفتيم
بالحس و العيان و بدون هيچگونه ترديدى جهان ما ساكن و جامد و لا يتغير نيست
اشياء به حالت اوليه باقى نمىمانند از حالى به حالى و از مرحلهاى به
مرحلهاى تغيير مىيابند آنچه در جهان ستشدن است .
از اينجا به رابطهاى ميان گذشته و آينده پى برديم كه نام آنرا قوه و
فعل گذاشتيم سپس ثابت كرديم كه انتقال اشياء از حالت بالقوه به حالت بالفعل
جز به صورت تدريجى در مقابل دفعى و آنى صورت پذير نيست از اينجا به اصل
حركت به عنوان يك اصل عمومى در جهان پى برديم اكنون مىخواهيم وارد مرحله
ديگرى بشويم و مفهوم سومى وارد بحث كنيم و آن مفهوم تكامل است مىخواهيم
ببينيم آيا حركت مساوى تكامل استيا نه و به عبارت ديگر همانطور كه از اصل
تغيير و شدن به قانون قوه و فعل به عنوان يك قانون عمومى پى برديم و از اصل
قوه و فعل به قانون حركت پى برديم آيا از اصل حركت مىتوانيم قانون تكامل
را به عنوان يك قانون عمومى كشف كنيم يا نه .
تكامل چيست؟ تكامل يعنى تحول از نقص به كمال .
نقص و كمال چيست نقص گاهى در مقابل تمام و گاهى در مقابل كمال آورده
مىشود نقص در مقابل تمام عبارت است از فاقد بودن يك شىء بعضى از اجزاء
خود را كتاب ناقص يعنى كتابى كه بعضى از فصول يا بعضى از اوراق خود را
ندارد و كتاب تمام يعنى كتابى كه همه فصول يا همه برگهاى خود را واجد است
همچنين استساختمان ناقص و ساختمان تمام نماز ناقص و نماز تمام پس نقص
مقابل تمام در جائى گفته مىشود كه واحد مورد نظر قسمتى از اجزاء خود را
واجد باشد و قسمتى از اجزاء را فاقد باشد .
ولى نقص در مقابل كمال به معنى ديگرى است به اين معنى است كه يك شىء
همه مراحلى كه بايد طى كند طى نكرده باشد و همه امكانى كه طبيعت براى او
تهيه ديده است تحصيل نكرده باشد مثلا يك نوزاد اگر فاقد يك عضو باشد يك
انسان ناقص الخلقه است به معنى اينكه تام الخلقه نيست اما يك نوزاد تام
الخلقه چون ممكن است مراحل راه رفتن و سخن گفتن و عالم شدن را در آينده طى
كند و فعلا فاقد آن مرحله استيك انسان ناقص است به معنى اينكه به مرحله
كمال ممكن خود نرسيده است پس دو جريان استيكى اينكه يك شىء از لحاظ اجزاء
و اعضاء ناقص و ناتمام باشد ديگر اينكه از لحاظ مراحل ترقى كه برايش امكان
دارد پيش نرفته باشد .
و لهذا در مفهوم كمال مفهوم ارتقاء مندرج است بر خلاف مفهوم تمام پس
وقتى كه مثلا نماز مىخوانيم يا خانه مىسازيم نماز و يا خانه رو به تمام
مىرود اما وقتى كه كودكيم و بزرگ مىشويم و يا هنگامى كه درس مىخوانيم رو
به كمال مىرويم به نظر مىرسد در آيه شريفه كه مىفرمايد (اليوم اكملت لكم
دينكم و اتممت عليكم نعمتى) كه هم كلمه كمال به كار رفته و هم كلمه تمام از
آن نظر است كه هر دو مفهوم صادق است از طرفى خود دين به عنوان يك حقيقت
متكامل با تعيين تكليف امر رهبرى معنوى و اجتماعى كه به منزله روح پيكره
دين است تكامل يافته و به اوج كمال خود رسيده است و از طرف ديگر از آن نظر
كه دين مجموعهاى است از مقررات و موضوع رهبرى و امامت به عنوان يك دستور
رسيد و تكليفى است در جمع تكليفها با آمدن آخرين دستور تتميم شده و ديگر
حكمى باقى نيست .
از اينجا معلوم مىشود كه هر توسعه و افزايشى را نمىتوان تكامل ناميد .
مثلا اگر شهرى بزرگ شود و صرفا بر عدد خانه و كوچه و خيابانهايش افزوده شود
توسعه يافته است اما تكامل نيافته است ولى اگر همان شهر را از نظر اجتماع
انسانها يك واحد در نظر بگيريم و نظامات زندگى مردم آن شهر حالت بهتر و
مناسبترى پيدا كرده باشد و به اصطلاح درجه تمدن مردم آن شهر بالا رفته باشد
در اين صورت مىتوان گفت متكامل شده است و در واقع شهر يعنى ساختمانها
متكامل نشدهاند بلكه شهر به معنى مدينه يعنى اجتماع انسانها است كه متكامل
شده است .
تكامل را با تعبيرات خاصى تعريف كردهاند از قبيل باز شدن شكفتن گسترده
شدن يك غنچه كه گل مىشود و يا يك كودك كه انسان كاملى مىگردد مثل اينست
كه بسته است باز مىشود و شكفته مىگردد و توسعه مىيابد ولى اينها همه
آثار تكاملند نه خود تكامل نخست نوعى تحول تكاملى در درون و جوهر شىء رخ
مىدهد و سپس اين آثار پديد مىآيد .
برخى از دانشمندان قوانينى براى تكامل ذكر كردهاند بدون آنكه لازم
بدانند در ماهيت تكامل بحث كنند هربرت اسپنسر گفته است نخستين اصل قانون
تكامل تراكم استيعنى اينكه تودهاى از مواد در يك جا جمع شوند و گرد آيند
مثلا سلولهاى اوليه نطفه در رحم كه مرتب تكثير مىشوند و افزايش مىيابند
مرحله تراكم را طى مىكنند قانون دوم تنوع ستيعنى اينكه اجزاء جمع شده هر
دستهاى شكل و وظيفه خاص پيدا كنند و نوعى اختلاف و ناهمجنسى ميان آنها
پيدا شود همچنانكه نطفه در رحم پس از آنكه مدتى تكثير يافت و انبوهى از
سلولها فراهم شد حالت تنوع و عضو عضو شدن آن پديد مىآيد و هر قسمتى عضوى
را تشكيل مىدهد قانون سوم انتظام است كه همه اعضاء و اجزاء با همه اختلاف
و تنوع يك نظم بخصوصى را رعايت مىكنند و براى يك هدف واحد كار مىكنند .
حقيقت اينست كه همه اينها مظاهر و آثار رشد يك قوه جوهرى است كه معرف
حقيقتشىء مىباشد و به همين جهت تكامل را نبايد محدود به اين موارد نمود
.
از نظر فلسفى هر حركتى تكامل است زيرا هر حركتى خروج از قوه به فعل است
و خروج از قوه به فعل مساوى است با خروج از نقص به كمال .
خروج از نقص به كمال آنجا كه پاى نيروى جوهرى حياتى در ميان است طبق
خاصيت نيروى حياتى باز شدن و گسترده شدن و جمع مواد و تنوع و انتظام را در
پى خود دارد لزومى ندارد كه هر جا تكامل باشد اين آثار نيز مشاهده شود .
اينجا اشكالى به اذهان مىرسد و آن اينكه اگر هر حركتى تكامل باشد لازم
مىآيد كه تمام حركتها اشتدادى باشد و حال آنكه بعضى از حركات نظير حركات
مكانى و وضعى اشتدادى نيستند مثلا هنگامى كه جسمى از نقطهاى به نقطه ديگر
انتقال مىيابد و يا به هنگامى كه به دور خود مىگردد به هيچ نحو در مكان و
يا وضع او افزايشى پيدا نشده است پس صحيح نيست كه بگوئيم حركت مساوى با
تكامل است .
جواب اينست كه حركت مساوى با تكامل است چيزى كه هست در حركات مكانى و
وضعى همواره دو جريان در كنار هم و همراه هم رخ مىدهد و در نتيجه اشتداد
رخ نمىدهد آن دو جريان يكى تكامل است و ديگرى تنقص توضيح اينكه جسم به
واسطه بعد داشتن هر گاه مىخواهد مكان يا وضع تازهاى را اشغال كند و از
حالت بالقوه يك مكان يا يك وضع به حالت بالفعل آن مكان يا وضع در آيد
چارهاى نيست از اينكه مكان و وضع اول را رها كند تا وضع و مكان جديد را
حيازت نمايد .
از نظر تحصيل و اكتساب مكان جديد و وضع جديد تكامل است ولى چون مكان
سابق و وضع سابق را مقارن با حيازت مكان و وضع جديد رها مىكند خود بخود
اشتداد صورت نمىگيرد اشتداد هنگامى صورت مىگيرد كه شىء ضمن حيازت حالت
جديد حالتسابق را حفظ كند اما اگر حالتسابق را در همان حال رها كند در
عين اينكه از لحاظ حالت جديد از قوه به فعل و از نقص به كمال سير كرده است
اشتداد نمىيابد مجموعا مثل اينست كه در جا مىزند درست مثل اينست كه صاحب
سرمايهاى ضمن اينكه در روز از يك معامله بخصوصى سود ويژهاى مىبرد از
معاملهاى ديگر همان مبلغ زيان كند نتيجه اينست كه در ميزان سرمايه تغييرى
پيدا نمىشود يا مثل اينست كه در ظرفى مقدار معينى آب متواليا بريزيم و از
يك مجراى خاص همان مقدار آب از آن طرف خارج شود نتيجه اينست كه مقدار آب
همواره ثابتخواهد بود .
به هر حال هر جا حركت هست تكامل هست ولى اگر حركت و تكامل در جوهر اشياء
واقع شود احيانا آثار خاصى از قبيل باز شدن گستردگى تنوع انتظام توسعه و
غيره پيدا مىشود.) ح»
مثلا انسان نوزاد كه از هر گونه فعاليت استقلالى بزرگان محروم بوده و در
مهد سر پرستى ديگران به سر مىبرد هنگامى كه راه رفت و سخن گفت و فكر منظم
كرد و زندگى مرتب آغاز نمود آدمى كامل شده استيعنى فعليتهائى كه نداشت در
محيط هستى به وى منضم گرديده است كه مجموعا يك واحد است كه همان واحد اولى
مىباشد و از اينجا پيدا است كه مفهوم حركت به نحوى كه توضيح داديم قابل
انطباق بر معنى تكامل مىباشد زيرا هر جزء از اجزاى حركت را كه فرض كنيم
جزء مفروض امكان جزء بعد را داشته و فعليت آن را كه كمال همان جزء مفروض
مىباشد مىپذيرد اگر چه جزء مفروض ما در عين حال داراى فعليتى نيز مىباشد
كه حافظ و نگهبان همان امكان است و چنانكه در گذشته روشن ساختيم مجموع يك
حركتيك واحد مىباشد و اجزاء مفروضه تنها در ذهن وجود داشته و خارجيت
ندارند بنا بر اين در يك واحد از حركت امكان يك فعليتى كه بيرون از عرصه
خود حركت است موجود است كه با فرا رسيدن وجود آن فعليت ديگر حركتخاتمه
يافته و فعليت نامبرده جاى قوه را خواهد گرفت و اين فعليت همان غايت و مقصد
و آرمان حركت است .
«ح هدفدارى تكامل ح»
«ح (يكى از مسائل مربوط به تكامل اينست كه آيا تكامل هدف دارد يا نه
البته اصل هدفدارى طبيعت كه آنرا اصل عليت غائيه مىنامند تابع اصل تكامل
نيست و خود بحث جداگانهاى مىتواند باشد ولى از آن نظر كه جهان را مساوى
حركت و حركت را مساوى تكامل دانستيم بحث در هدفدارى تكامل همان بحث در
هدفدارى جهان يعنى اصل عليت غائيه و به اصطلاح جديد فيناليسم خواهد بود .
چنانكه مىدانيم ارسطو به علل چهارگانه قائل است مدعى است هر موجود
طبيعى ناشى از چهار عامل است فاعل غايت ماده صورت در باره علل چهارگانه
ارسطوئى سخنان زياد هست مخصوصا در باره غائى و در اينجا راه الهيون از
ماديون جدا مىشود 69 بوعلى مىگويد بحث در غايات عاليترين بخش فلسفه است .
شش ركن حركت از نظر حكما
از طرف ديگر حكما براى حركتشش ركن قائل مىباشند : 1- ما منه - مبدا 2-
ما اليه - غايت 3- ما عنه - فاعل 4- ما به - موضوع 5- ما فيه - مقوله 6- ما
عليه - زمان
مىگويند هر حركتى خواه ناخواه نيازمند به اين شش چيز است در باره اين
شش چيز بعد به تفصيل بحثخواهد شد يكى از اين شش چيز غايت است .
پس از يك طرف به عقيده ارسطوئيها هر موجود طبيعى علت غائى دارد خواه از
طريق حركت به وجود آمده باشد و خواه از طريق ديگر و از طرف ديگر خصوص حركت
نيازمند به غايت است .
و از آن رو كه ما در بحثهاى گذشته خود ثابت كرديم كه حركت مساوى با
تكامل است پس از نظر ما بحث در غايت داشتن حركت ضمنا بحث از هدفدارى تكامل
نيز هست و چون از نظر ما جهان طبيعت مساوى حركت است پس بحث در هدف داشتن
حركت و تكامل عينا بحث از هدفدارى جهان است .
بحث در باره هدفدارى تكامل از جنبه علمى
البته اين نكته بايد روشن شود كه در باره هدفدارى تكامل دو گونه بحث
مىتوان انجام داد: 1- علمى 2- فلسفى
اگر از جنبه علمى بخواهيم بحث كنيم بايد در احوال موجودات مخصوصا
موجودات زنده تجسس كنيم تطورات و عواملى را كه منجر به آن تطورات شده است
تحت نظر قرار دهيم تا عملا كشف كنيم كه آيا طبيعتيك جريان هدفدارى را طى
مىكند يا نه .
چنانكه مىدانيم از قديم الايام نظام متقن خلقت همواره دليل قاطعى براى
اثبات اصل عليت غائيه به شمار مىآمده است ولى از زمانى كه نظريه تبدل و
تطور انواع پديد آمد و دانشمندان يك سلسله اصول و نواميس طبيعى براى تطور
موجود زنده كشف كردند اين نظر پيدا شد كه لزومى ندارد براى توجيه نظام شگفت
انگيز ساختمان موجودات زنده اصل علت غائى را دخالت دهيم اما كسانى كه بيشتر
دقيق شدهاند ثابت كردهاند بدون دخالت اصل عليت غائيه تكامل موجود زنده به
هيچ وجه قابل توجيه نيست و باصطلاح طرفدار اصل تكامل هدفدار شدهاند اين
مبحث مبحث دلكشى است بحث علمى و زيستى در باره هدفدارى طبيعت بحثى است جالب
و دامنهدار ورود در آن از حدود اين مقاله خارج است ما شما را به كتابهايى
كه در اين زمينه نوشته شده است ارجاع مىكنيم از قبيل كتاب سرنوشت بشر
تاليف لكنت دونوئى ترجمه عبد الله انتظام و كتاب حيات و هدفدارى تاليف ه
رووير استاد كالبد شناسى دانشكده پزشكى و عضو فرهنگستان پزشكى پاريس ترجمه
دكتر عباس شيبانى .
بحث در باره هدفدارى تكامل از جنبه فلسفى
اما راه فلسفى مطلب همان است كه در اين مقاله طى شده اگر از اين راه
بخواهيم وارد عمل شويم تحليل عقلانى ماهيتحركت ما را به اين نتيجه
مىرساند بدون اينكه نيازمند تجسس احوال موجودات زنده باشيم .
اثبات فلسفى غايت از طريق حركت از اين راه است كه : اولا چنانكه قبلا
ثابتشد حركت در ذات خود بسيط و واحد است و اجزاء آن همه فرضى و اعتبارى
است اگر حركت را تقسيم كنيم به اجزاء و قسمتهائى به حسب مسافتيا به حسب
زمان آن اجزاء و اقسام واقعا از هم مجزا نيستند پس هر حركتى يك واقعيت است
.
ثانيا حركت هر چند خود نوعى فعليت است زيرا اگر آنرا در مقابل سكون قرار
دهيم فعليتى است از فعليتها اما اين تفاوت را با همه فعليتها دارد كه
آميخته است با قوه شىء مادام كه در حركت است بالقوه است و فعليتى پشتسر
دارد لهذا حركت را كمال اول ناميدهاند نه كمال ثانى و گفتهاند كمال اول
است براى شىء بالقوه يعنى تا شىء حالت بالقوه نسبت به شىء ديگر كه كمال
ثانى ناميده مىشود نداشته باشد نمىتواند حركت داشته باشد از اين رو حركت
طلب است نه مطلوب به عبارت ديگر حركت انتقال از حالتى به حالت ديگر است اما
خود حالتى از حالات نيست فرضا آنرا حالت بدانيم با ساير حالات اين تفاوت را
دارد كه وسيله رسيدن به يك حالت ديگر است پس هر گاه حركت را به عنوان يك
واحد در نظر بگيريم فعليتى بيرون از خود را ايجاب مىكند پس محال است كه
خود حركت ملاك فعليتيافتن قوههاى موجود باشد همچنين است هر چيزى خواه عرض
و خواه جوهر كه وجودش مساوى با حركت باشد پس همواره آن فعليتى كه شىء
بالقوه خواهان آن فعليت است واقعيتى است ما وراء حركت كه وصول به آن پايان
حركت است و شىء متحرك حركت را وسيله وصول به آن قرار مىدهد و او است غايت
و مقصد متحرك و هم او است كمال واقعى كمال ثانى شىء متحرك پس هر حركت و
تكامل جوياى غايتى است بيرون از حركت.) ح»
از بيان فوق نتيجه مىگيريم كه: 1- حركت بى غايت نمىشود .
2- حركت بالذات خود بخود و براى خود مطلوب نخواهد شد .
3- اگر براى حركتى موضوعى متحرك فرض شود موضوع مفروض با حركتخود متكامل
مىشود .
4- اگر براى مجموع جهان طبيعتحركت اثبات كنيم چنانكه در گذشته اشاره
رفت نظريه زيرين به ثبوت خواهد رسيد قانون عمومى جهان طبيعت تحول و تكامل
است
آزمايش در تكامل جهان
قانون نامبرده چنانكه در فلسفه مسلم و مورد قبول است دانشمندان علوم
امروزه نيز او را پذيرفتهاند زيرا آزمايشهائى كه در مورد انسان و حيوان و
نبات در فنون مربوطه به آنها انجام گرفته نشان مىدهد كه اين انواع در يك
حال قرار نگرفته پيوسته بسوى تكامل تكاپو مىنمايند و احتياجات و نواقص
طبيعى خود را روز بروز بهتر تامين مىكنند و همواره با طبيعت مبارزه دارند
و مخصوصا كنجكاوى در زندگانى ممتد و تاريخى نوع انسان و مقايسه انسان
امروزه با انسان اولى اين حقيقت را روشنتر مىسازد .
«ح تكامل اجتماع انسانى ح»
«ح (يكى از مسائلى كه در قرون اخير فوق العاده مورد توجه واقع شده است
تكامل اجتماع انسانى است همان طورى كه فرد رشد مىكند و تكامل مىيابد
اجتماع نيز رشد مىكند و تكامل مىيابد .
رشد و تكامل اجتماع و اينكه زندگى تكامل يافته بشرى از اول به اين حالت
كه هست نبوده مطلبى است كه از قديم مورد توجه بوده است ابن خلدون در فصلهاى
مختلف مقدمه تاريخ خويش با اصرار زياد ادعا مىكند كه زندگى شهرى و مدنى
زائيده زندگى بدوى و وحشيانه است وى طبق اصول خاص خود قوانين انتقال از
زندگى بدوى به زندگى شهرى و تطوراتى كه طبعا در دوره بعد پيدا مىشود تا
منتهى به پيرى و سپس مرگ و انهدام آن مىگردد ذكر مىكند .
علماء جديد زندگى بشر را از لحاظ نوع معاش به دورههاى صيادى و كشاورزى
و تجارت و صنعت و از لحاظ نظام اجتماعى به دورههاى اشتراكى اوليه و
بردهدارى و سرمايهدارى و اشتراكيتسوسياليزم و از لحاظ وسيله و ابزار به
عهدهاى حجر آهن آتم فضا تقسيم كردهاند و از لحاظ نوع حكومت و غيره تقسيمات
ديگرى مىتوان كرد به هر حال قدر مسلم اينست كه زندگى اجتماعى انسان بر
خلاف زندگى اجتماعى حيوانات اجتماعى از قبيل زنبور عسل و مورچه و موريانه
متطور است .
هربرت اسپنسر مىگويد هيئت مدنيت مانند تن يك شخص است كه براى وظائف
مختلف زندگى آلات و اعضاء خاص دارد و آنها در آغاز ساده و غير متنوعند و هر
چه پيش مىرود طول و تفصيل پيدا مىكنند و تنوع مىيابند و همبستگى آنها به
يكديگر افزون مىشود و اين حال در مدتى دراز پيش مىآيد در آغاز خانواده
كوچك تشكيل مىيابد و كارهاى زندگانى ساده و مختصر استسپس كم كم جمعيت
انبساط پيدا مىكند و دهكدهها و قصبات و شهرها و كشورها و ملتها و دولتهاى
بزرگ صورت مىگيرد و كسبها و پيشههاى جزئى مبدل به بازرگانى و صنايع بزرگ
مىشود (سير حكمت در اروپا).) ح»
ولى بايد دانست : مورد اين آزمايش نسبت به جهان پهناور طبيعت چنان كوچك
و ناچيز است كه پندار ما از اندازهگيرى آن زبون مىباشد و از اين روى چنين
آزمايش را سر چشمه يك حقيقت فلسفى از قبيل سير تكاملى جهان نمىشود قرار
داد .«ح (يعنى اگر بخواهيم تكامل را به صورت يك اصل عمومى براى همه جهان
بپذيريم راه منحصر اينست كه از طريق فلسفه كلى و علم وجود وارد شويم
همچنانكه در اين مقاله همين راه طى شد و اما اگر فلسفه اولى را به بهانه
اينكه يك فن صد در صد تعقلى است و تنها نظريهاى قابل قبول است كه از علوم
و تجربيات و تجسسات علوم ريشه بگيرد كنار بگذاريم بايد هميشه از اين اصل به
عنوان يك اصل عمومى و فلسفى چشم بپوشيم زيرا تجربيات و آزمايشهاى بشر نسبت
به مواردى كه بشر مىخواهد تعميم دهد آنقدر ناچيز است كه قابل تصور نيست ما
در روى كره كوچكى به نام زمين زندگى مىكنيم كه نسبت به جهان بزرگ ذرهاى
است كه در حساب نايد تجربياتى در مورد مخلوقات اين زمين انجام مىدهيم كه
آن هم محدود است به يك عده افراد معدود اگر بنا بشود كه الهامات فكرى ما
منحصرا از حواس و آزمايشهاى حسى باشد چگونه ممكن است بتوانيم دائره معلومات
خود را تا بى نهايت زمانى و مكانى تعميم دهيم .
برخى از فلاسفه اروپا به كلى از فلسفه اولى و علم كلى رو گرداندند و از
طرف ديگر چون عطش فلسفى خود را نمىتوانستند با فرآوردههاى محدود علوم حسى
فرو بنشانند به فكر افتادند كه از فرآوردههاى علوم فلسفه كلى و عمومى
بسازند از آن جمله هربرت اسپنسر است وى مىگويد معرفتسه درجه دارد درجه
نخستين معرفتى است كه توحيد نيافته يعنى معلوماتى پراكنده و جزئى است
چنانكه عوام دارند درجه دوم معرفتى است كه نيمه توحيد يافته است و آن علوم
و فنون است همچون گياه شناسى و جانور شناسى و زمين شناسى و ستاره شناسى و
مانند اينها درجه سوم كه درجه اعلى است معرفتى است كه كاملا توحيد يافته و
آن فلسفه استسير حكمت در اروپا .
نظريه هربرت اسپنسر در باره تكامل
پل فولكيه در كتاب فلسفه عمومى يا ما بعد الطبيعه ترجمه دكتر يحيى مهدوى
مىگويد : به نظر اسپنسر تطور عبارت است از تغيرى كه بدان مجموعهاى از
امور متجانس به نامتجانس يا امورى كه عدم تجانس آنها كمتر است به امورى كه
عدم تجانس آنها بيشتر است تبدل پيدا كند حصول و وقوع اين تطور نيز خود تابع
دو مرحله استيكى مرحله فرق و تفصيل و ديگر مرحله جمع يا اجمال مثلا
پرتپلاسم نامتفرق يعنى متجانس كه اجزاى آن با هم پيوستگى ندارد به حيوان
پستاندار كه از اعضاى متعددى با تعقد و اندماج زياد فرق و تفصيل تقدم پيدا
كرده است و اين اعضا با هم سخت پيوستگى دارند جمع و اجمال تطور حاصل مىكند
همچنين يك جامعه را تطور يافته وقتى گوئيم كه اعضاى اين جامعه بالنسبه به
اعضاى يك جامعه ابتدائى در همان حال كه داراى فرق بيشتر از يكديگر به واسطه
تقسيم كار مثلا هستند پيوستگى بيشتر هم با يكديگر دارند بازگشت به نا
پيوستگى ابتدائى به نام انحلال يا اضمحلال يا فسخ جمع و اجمال خوانده شده
است و نيز براى تعيين همين حركت رجعى به سوى امر متجانس است كه استاد
لالاند تعبير تطور انطوائى را پيشنهاد كرده است .
به عقيده اسپنسر همينكه چند قانون علمى تحتيك قاعده كلىتر در آمد آن
قاعده را بايد قاعده فلسفى ناميد از مقايسه اصول تكامل داروينيسم كه
مستقيما محصول تجربه است و علمى و زيستشناسى است با اصول تكامل هربرت
اسپنسر كه يك سلسله استنباطات كلىتر است از محصولات علمى مفهوم مدعاى
اسپنسر روشن مىشود حقيقت اينست كه همان طور كه در پاورقيهاى جلد دوم اصول
فلسفه گفتهايم محدود كردن الهامات فكرى بشر به آنچه كه از راه حس و تجربه
مىرسد مستلزم اينست كه نه تنها فلسفه نداشته باشيم بلكه علم يعنى آن چيزى
كه اسپنسر آنرا درجه دوم معرفت ناميده است نيز نداشته باشيم تفصيل مطلب را
از آنجا بايد جستجو كرد خود هربرت اسپنسر متوجه شده است كه تعميم دادن
تجربيات محدود زمينى به همه جهان بدون اتكا به يك قاعده غير تجربى گزافى
بيش نيست مىگويد: اين حكم كه بر جريان امر عالم و سير تكاملى جهان مىكنيم
البته نظر به تجارب و مشهودات ما است و تا اندازهاى صادق است كه مشاهدات و
تجربيات ما مىتواند فرا بگيرد يعنى راجع به جهانى است كه در آن زيست
مىكنيم و به حس و شهود ما در مىآيد و براى مدتى از گذشته و آينده كه حس و
تعقل ما از روى قرائن و امارات مىتواند بر آن احاطه كند و گرنه حكم مطلق
نمىكنيم (سير حكمت در اروپا).) ح» گذشته از اين كه قسمت مهم اين آزمايش
موضوع پيشرفت اجتماعى است كه از موضوع بحث فلسفه بسى دور است
قانون تكاپوى ديالكتيكى طبيعت
مقدمه
طرفداران ماترياليسم ديالكتيك تكامل طبيعت را بر اساس خاصى توجيه
كردهاند و نام آنرا قانون تكاپوى ديالكتيكى طبيعت گذاشتهاند لازم است
اندكى در باره تاريخچه ديالكتيك از آغاز ظهور اين كلمه تا آنجا كه در
اصطلاحات ماديين قرن نوزدهم به كار رفته است و هم در باره اصول ديالكتيك
هگلى و ماركسيستى بحث كنيم و سپس قانون تكاپوى ديالكتيكى طبيعت را از نظر
توجيه تكامل بررسى نمائيم .
ديالكتيك يك واژه قديمى يونانى است پل فولكيه در رساله ديالكتيك
مىگويد: كلمه ديالكتيك در اصل از كلمهاى يونانى مشتق شده است كه دو معنى
اصلى آن كلمه يا گفتار و دليل مىباشد اين دو معنى در كلمه ديالكتيك موجود
است پيشوند ديا معنى مقابله و معاوضه را مىدهد و به اين ترتيب مفهوم
ديالكتيك رد و بدل ساختن كلمات و دلائل و گفتگو و مباحثه را معنى مىدهد
وقتى كلمه ديالكتيك را به صورت مصدر استعمال نمائيم معنى آن مذاكره و صحبت
و مجادله كردن است و وقتى آنرا به صورت صفت به كار ببريم معنى آن چيزى است
كه مربوط به مباحثه و مخصوصا مجادلهاى است كه بين الاثنين باشد و به صورت
اسم كه به كار رود مفهوم آن فن مباحثه و مجادله مىباشد .
مىگويند قبل از دوره سقراط و افلاطون اين كلمه در مورد استدلالاتى به
كار مىرفت كه هدف باطل كردن دليل خصم بوده است مجادله نه كوشش براى درك
حقيقتسوفسطائيان حتى آنرا به معنى فن بلاغت و مشاجره كه با حقيقتسر و كار
ندارد و هدف موفقيت نهائى است به كار بردند ولى در كلمات سقراط و افلاطون
اين كلمه مفهوم اثباتى پيدا كرده سقراط و افلاطون روشهاى سلوك عقلى و فكرى
خود را كه هدف كشف حقيقت و تحصيل يقين بود نه صرف مجادله و پيروزى بر خصم
ديالكتيك ناميدند اما ارسطو بار ديگر كلمه ديالكتيك را در مورد فن جدل كه
هدف غلبه بر خصم است به كار برده است و در مورد برهان كه هدف كشف حقيقت و
وصول به يقين است لغت تحليل را آناليتيك آنالوطيقا به كار برده است بعد از
ارسطو نيز تا قرن نوزدهم اين كلمه گاهى در اصطلاح نزديك به اصطلاح ارسطو و
گاهى در اصطلاحى عامتر كه شامل روشهاى اثباتى و برهانى هم مىشده است به
كار رفته و داستانى دراز پيدا كرده است و در همه احوال تا دوره هگل 1770 -
1831 كلمه ديالكتيك مفهوم جمع ضدين يا نقيضين را در بر نداشته است و اصل
امتناع اجتماع ضدين و نقيضين مسلم بوده و مورد گفتگو نبوده است .
هگل در اصطلاحات خود تناقض را وارد مفهوم ديالكتيك كرد از نظر هگل تناقض
شرط اساسى فكر و موجودات است از نظر هگل ديالكتيك جريانى است كه تمام هستى
را در بر مىگيرد هم جريان فكر ديالكتيكى است و هم جريان طبيعت و تناقض شرط
اساسى اين جريان است و به اين ترتيب ديالكتيك مفهوم جديدى پيدا كرده از اين
رو تاريخچه ديالكتيك منقسم مىشود به قديم و جديد و مشخص اين دو دوره قبول
يا رد امتناع اجتماع ضدين نقيضين مىباشد .
پل فولكيه در رساله ديالكتيك مىگويد : فرق ديالكتيك قديم و ديالكتيك
جديد طرز بر خورد آنها با اصل اجتماع ضدين است بنا بر ديالكتيك قديم اصل
عدم اجتماع ضدين قانون مطلق اشياء و ذهن استيك شىء واحد نمىتواند در عين
حال هم وجود داشته باشد و هم وجود نداشته باشد و اگر فكر انسان مجبور شود
متواليا دو عبارت متناقض را تصديق كند يقينا يكى از آنها اشتباه است بر عكس
ديالكتيك جديد ضديت را در اشياء مىداند و مىگويد كه اشياء در عين حال هم
هستند و هم نيستند و اين ضديت را پايه و اساس فعاليت موجودات مىداند و
مىگويد كه بدون وجود اين ضديت اشياء ساكن و بى حركت مىماندند به همين
دليل وقتى انسان مجبور مىشود دو عبارت متناقض را تصديق كند نبايد تصور كرد
دچار اشتباه شده است البته بايد اين ضديت را حل نمود ولى هيچيك از ضدين را
نبايد منكر شد .
بر حسب ديالكتيك جديد كه متضمن مفهوم جمع ضدين و نقيضين است دو نكته را
بايد وارد فكر و انديشه خود كنيم تا طرز تفكر ما ديالكتيكى گردد اول اينكه
بدانيم هر چيزى هم هست و هم نيست .ديگر اينكه بدانيم همين تناقض درونى و
واقعى اشياء يعنى همين كه اشياء در عين اينكه هستند نيستند و همين كه عناصر
وجود و عدم خود را تواما دارند پايه حركت و تكامل آنها است اگر اين تضاد
درونى و واقعى وجود نمىداشتحركت و تكاملى هم در كار نبود .
ما درباره اينكه آيا تناقضى كه ديالكتيك جديد مىپذيرد همان تناقضى است
كه ديالكتيك قديم و منطق و فلسفه قديم نفى مىكند يا نه و همچنين در اينكه
اين چيزى كه ديالكتيك جديد نام اجتماع ضدين يا اجتماع نقيضين به آن مىدهد
از نظر حكمت و فلسفه اسلامى چه نامى دارد و آيا مورد قبول استيا نه بعدا
بحثخواهيم كرد ابتدا لازم است ديالكتيك هگل و ديالكتيك ماركس را كه زائيده
ديالكتيك هگل است با توجه به آنچه پيروان ماركس گفتهاند شرح دهيم آنگاه
نظر خود را در باره آنها اظهار نمائيم .
سه ركن ديالكتيك هگل
ديالكتيك هگل سه ركن اساسى دارد :
1- همه چيز اعم از فكر و ماده در تغيير و تحول و حركت است .
2- تناقض و يا سازگارى شرط اساسى فكر و موجودات است و اين ضديت و تناقض
و ناسازگارى پايه و اساس حركت و فعاليت موجودات است به عبارت ديگر ريشه
حركتها و جنبشها تناقض و تضاد و ناسازگارى است كه در اشياء مستقر است .
3- حركت تحولى و تكاملى اشياء بر اساس عبور از ضدى به ضد ديگر و سپس
سازش و تركيب و وحدت دو ضد در مرحله عاليتر است و به عبارت ديگر حركت و
تغيير بر طبق قانون مثلث اثبات نفى نفى در نفى يا موضوع ضد موضوع تركيب
صورت مىگيرد .
پل فولكيه مىگويد : سازش تناقضات در وجود اشياء و همچنين در ذهن را هگل
ديالكتيك مىنامد روش ديالكتيكى شامل سه مرحله مىباشد كه معمولا موضوع ضد
موضوع تركيب مىنامند تز آنتىتز سنتز ولى هگل اين سه مرحله را تصديق نفى
نفى در نفى مىنامد .
ايضا پل فولكيه مىگويد : هگل مثلث موضوع ضد موضوع و تركيب را اختراع
نكرده است معاصرين وى فيخته و شلينگ هم نظريات ما وراء الطبيعى خود را بر
آن اساس مىنهادهاند ولى هگل از اصل فوق به حداكثر استفاده نموده و تنها
وسيله توجيه واقعيت دانسته است و سپس آنرا ديالكتيك نام نهاده و همين
باعثشده است كه اين كلمه در نظر معاصرين دور از ذهن جلوه نمايد زيرا تا
كنون ديالكتيك عبارت بود از فن اثبات و فن انكار كه هر دو مبتنى بر اصل عدم
اجتماع ضدين مىباشد ولى هگل ديالكتيك را به صورت ائتلاف ضدين در مىآورد .
ديالكتيك هگل در عين اينكه يك نظر فلسفى استيك نظر منطقى استيعنى در
عين اينكه ماهيت و واقعيت اشياء را توجيه و توصيف مىكند قانون فكر را نيز
بيان مىنمايد هگل معتقد است هر چه ذهن است واقعيت است و هر چه واقعيت است
ذهن استيعنى به نوعى تطابق ميان ذهن و واقعيت معتقد است هگل مىگويد
انديشه از اين لحاظ ديالكتيك دارد كه ديالكتيك واقعيات را توصيف مىكند .