و با بررسى و كنجكاوى در موارد تغييراتى كه در جهان طبيعت پديد
مىشود و اتصالى كه به واسطه امكان و فعليت به همديگر پيدا مىكنند مىتوان به
نظريه زيرين حدس زد :
همه گونه تحولات جهان طبيعت از راه حركت انجام مىگيرد. دو نظريه در باره
تحولات طبيعت
«ح (راجع به تحولات طبيعت مخصوصا تحولات جوهرى دو نظريه است :
الف- كون و فساد
طبق نظريه كون و فساد هنگامى كه يك شىء از حالت بالقوه به حالت بالفعل در
مىآيد ماده صورت اولى را رها مىكند پس صورت اولى فاسد و تباه مىشود سپس صورت
بعدى پديد مىآيد مانند اينكه كسى پيراهن خود را بكند و پيراهن ديگرى بپوشد
همچنانكه امكان قبلى نيز معدوم مىگردد و فعليتى جانشين آن مىشود پس در حقيقت
در هر تبدل جوهرى تبادل صورت مىگيرد صورتى جا خالى مىكند و صورتى ديگر جاى
آنرا پر مىكند امكانى معدوم مىشود و فعليتى جانشين آن مىگردد از اينرو قهرا
نوعى گسستگى ميان صورت پيشين و صورت پسين وجود دارد همچنانكه ميان امكان پيشين
و فعليت جانشين او اين گسستگى وجود دارد .
ب- حركت جوهرى
اما طبق نظريه حركت جوهريه تبادل نيست بلكه تبدل است به معنى واقعى كلمه كه
ملازم است با پيوستگى و اتصال و وحدت صورت پيشين و صورت پسين و همچنين اتصال و
وحدت امكان قبلى و فعليت بعدى .
اگر اين مدعا ثابت بشود كه ميان امكان و فعليت فاصله نمىتواند وجود داشته
باشد و فعليتها مجموعا يك فعليت را تشكيل مىدهند ثابت مىشود كه هر چه در جهان
رخ مىدهد از طريق حركت است.) ح» و از اين روى ما از بررسى و كنجكاوى در
حقيقتحركت و مفهوم آن گريزى نداريم
حركت چيست؟ - هنگام حركت چه چيز انجام يافته و پيدا مىشود ؟
حركت و به ويژه حركت مكانى از چيزهائى است كه هر يك از ما از آغاز زندگى با
آن سر و كار داشته و هرگز از پيش چشم ما و شايد از انديشه و فكر ما ناپديد
نمىشود از اين روى با آن كاملا آشنا بوده و آنرا مىشناسيم .
نسبت مكان و زمان با حركت
جسمى فرض مىكنيم كه از نقطه معينى به سوى نقطه ديگرى كه صد متر از نقطه
اولى فاصله دارد حركت مىكند جسم مفروض در نقطه اولى مبدا ساكن بود چنانكه در
نقطه آخرى مقصد ساكن مىباشد و البته اين سكون كه عدم حركت جسم است نسبى است
زيرا چنانكه گفته خواهد شد در جهان طبيعتساكن مطلق كه از هر جهتساكن باشد
نداريم .
حركتى كه جسم در مسافت ميان دو نقطه مبدا و منتهى انجام مىدهد امتدادى يا
طولى به امتداد مسافت دارد و امتداد ديگرى نيز به امتداد زمان كه مثلا با ساعت
اندازه گيرى مىشود دارد .«ح (براى اينكه حركت را تعريف كنيم يك نوع خاص از آن
را كه بهتر و بيشتر مىشناسيم يعنى حركت مكانى را مورد توجه قرار مىدهيم و با
يك تجزيه و تحليل عقلى مجموع عناصرى كه در ساختمان آن تشخيص مىدهيم به دست
آورده آنگاه به تعريف حركت مكانى و سپس به تعريف حركت به طور كلى مىپردازيم .
جسمى را در نظر مىگيريم كه از نقطهاى به نقطهاى ديگر كه صد متر با آن
فاصله دارد منتقل مىشود و اين مسافت را در مدت ده دقيقه طى مىكند در اينجا دو
كشش امتداد تشخيص مىدهيم :
يكى اينكه اين حركتيك حركت صد مترى است و البته ممكن بود همين حركت پنجاه
مترى بوده باشد به اينكه كندتر از اين باشد كه بود و قهرا از اينكه حالا هست
كوتاهتر بود و ممكن بود همين حركت دويست مترى باشد به اينكه سريعتر از اينكه
بود باشد و قهرا طويلتر از اين حركت بود .
ديگر اينكه ده دقيقهاى است و البته ممكن بود همين حركت پنج دقيقهاى باشد
يعنى همين مسافت را در پنج دقيقه طى كند به اينكه سريعتر باشد و قهرا كوته مدت
تر بود و ممكن است همان را در مدت 20 دقيقه طى كند به اينكه كندتر و بطىءتر
باشد و در اين صورت دراز مدت تر بود .
پس چنين مىفهميم كه حركت داراى دو كشش و امتداد است كه يكى از آن دو كشش با
مسافت منطبق مىشود و ديگرى با زمان از آن جهت كشش و امتداد ناميده مىشوند كه
كميتند و قابل انقسام به اجزاء مىباشند .
ما معمولا از اين دو كشش به عنوان دو ظرف تعبير مىكنيم ظرف مكان و ظرف زمان
مثلا مىگوئيم فلان حركت در فلان مسافت و در فلان مدت انجام مىشود و چون تصور
ما در باره حركت و مكان و زمان از نوع تصور مظروف و ظرف است در تصور ابتدائى
خود مىپنداريم كه همان طور كه ساير مظروفها و ظرفها نسبت به يكديگر استقلال
دارند يعنى ظرف وجودى دارد و مظروف وجودى مثلا آب نسبت به كاسهاى كه در آن
قرار گرفته استقلال وجودى دارد و كاسه نيز نسبت به آبى كه در آن قرار گرفته
وجودى مستقل و مجزا دارد مكان و زمانى هم كه حركت در آنها قرار مىگيرد وجودى
مستقل و مجزا از خود حركت دارد پس چه حركت واقع بشود و چه واقع نشود ظرفهايش
يعنى مسافتى كه در آن مسافتحركت واقع مىشود و زمانى كه در آن زمان حركت واقع
مىشود به هر حال وجود دارد .
ولى اينگونه تصور يك تصور ابتدائى و غير علمى است مسافت واقعى حركت و زمان
واقعى حركت كه جز دو بعد مختلف براى حركت نيست به هيچ وجه وجودى مجزا و مستقل
از حركت نيستند همچنانكه ابعاد سهگانه جسم وجودى مجزا از خود جسم ندارند آن
مسافت و آن زمانى كه واقعا كششهاى حركتند غير از مسافت و زمانى است كه ما در
تصور ابتدائى خود آنها را ظرف مىپنداريم مثلا مىگوئيم مسافتحركت از تهران به
قم همين فاصله 144 كيلومترى است كه به هر حال وجود دارد و هر روز صدها وسيله
نقليه از آن مىگذرد و زمان حركت هم همين دو ساعتى است مثلا از ساعت 10 تا 12
1/1/54 كه به هر حال يك دوازدهم مقدار حركت زمين به دور خود است و در اين زمان
خاص ميلياردها حادثه ديگر نيز قرار گرفته است .
اين مسافت و اين زمان كه در تصور ابتدائى ما هست وسيله و واسطه سنجش و كشف
مقدار مسافت و زمان واقعى حركت است درست مانند متر يا ذراع كه وسيله سنجش مقدار
پارچه يا چيز ديگر است نه عين مقدار آن پارچه آن مسافت و زمانى كه به عنوان دو
كشش و دو امتداد براى حركت تشخيص داده مىشود ابعاد حركتند و عين وجود حركت
مىباشند چيزى كه هست بايد ببينيم اين دو كشش كه ذهن ما در باره حركت تشخيص
مىدهد كششهاى واقعى هستند يعنى مربوط است به وجود عينى حركت و يا ذهنى و خيالى
مىباشند و مربوط است به كيفيتساختمان ذهن بشر ولى در واقع و از نظر وجود عينى
حركت امرى بسيط و بى كشش است نه كشش مكانى دارد و نه كشش زمانى در قسمت بعد در
باره اين جهت حثخواهد شد) ح» و البته اين دو امتداد يا دو مقدار غير همديگر
هستند زيرا همان جسم در همان مسافت به واسطه اختلاف تندى و كندى حركتسرعت و
بطوء دو زمان مختلف لازم دارد چنانكه به واسطه اختلاف سرعت در يك زمان معين دو
مسافت مختلف دراز و كوتاه طى مىنمايد جسم مفروض در هر لحظه از زمان حركت مكان
ويژه و تازهاى دارد كه در لحظه بعدى او را ترك خواهد كرد چنانكه اگر همان لحظه
را بتوانيم به دو لحظه كوچكتر قسمت كنيم مكان جسم مفروض نيز دو تا خواهد بود و
يا اگر دو لحظه را يكى و متحد كنيم مكان نيز يكى مىشود تا به جائى كه مىگوئيم
جسم مفروض در زمان حركتخود در ميان دو نقطه مبدا و منتهى مىباشد .
دو تفسير در باره حركت
«ح (گفتيم كه ذهن ما در هر حركت دو كشش تشخيص مىدهد مثلا حركت صد مترى ده
دقيقهاى داراى يك كشش مكانى است كه با متر تعيين شده و داراى يك كشش زمانى است
كه با دقيقه تعيين شده است پس هر حركت ده مترى در يك دقيقه انجام شده استيعنى
هر كشش يك دقيقهاى با يك كشش ده مترى انطباق دارد به عبارت ديگر جسم در هر
قطعه يك دقيقهاى از زمان در يك قطعه ده مترى از مكان قرار دارد و بعد از هر يك
دقيقه در قطعه ديگر از مكان است و اگر قطعه زمانى را كوچكتر بگيريم مثلا نصف
كنيم جسم مفروض در آن قطعه كوچك از زمان در قطعه كوچكتر از قطعه مكانى كه قبلا
فرض كرديم قرار دارد و قبل و بعد از آن قطعه زمانى در آن قطعه مكانى قرار ندارد
و مىتوانيم قطعه زمانى را كه از آن به لحظه تعبير مىكنيم باز هم كوچكتر كنيم
و البته قطعه مكانى كه از آن به مسافت تعبير مىكنيم كوچكتر خواهد شد .
آيا به جائى خواهيم رسيد كه ديگر قطعه زمانى لحظه آخرين حد كوچكى باشد و
همچنين قطعه مكانى مسافت آخرين حد كوچكى باشد و ديگر از آن كوچكتر فرض نشود .
خير به چنين حدى نخواهيم رسيد هر اندازه زمان را كوچك فرض كنيم بالاخره
داراى كشش و امتداد است و به دو جزء متقدم و متاخر قابل قسمت است و همچنين است
مسافت پس جسم متحرك در جزء اول از اين زمان در جزء اول از آن مسافت است و در
جزء دوم زمان در جزء دوم مسافت .
1- حركت جسم يعنى بودن جسم در قطعهاى از زمان ميان مبدا و منتهايى از
مسافت (حركت توسطيه)
اينجا است كه مطلب را دو گونه مىتوانيم تعبير و تفسير كنيم يكى اينكه
بگوئيم معنى اينكه جسم در قطعهاى از زمان در قطعهاى از مسافت قرار دارد اينست
كه جسم در آن قطعه از زمان در فاصله ميان مبدا و منتهاى آن مسافت است و اين
بودن به اين نحو است كه هر آن در يك حد و در يك نقطه از مسافت است به طورى كه
در آن قبل يا آن بعد در آن حد و در آن نقطه نيست جسم مادامى كه ساكن است در
آنات متعدد در يك حد معين از مسافت قرار دارد ولى وقتى كه متحرك است هر آن در
يك حد است و آنا فانا حدود مسافت كه جسم در آن واقع است تغيير مىكند طبق اين
تفسير بودن جسم در اين حال كه از آن تعبير مىكنيم به توسط يا در ميان مبدا و
منتهى بودن نامش حركت است و حقيقتحركت جز اين نيست پس حركت جسم يعنى بودن جسم
در قطعهاى از زمان ميان مبدا و منتهائى از مسافت البته خود اين بودن قهرا امر
بسيط است و هيچگونه كشش و امتداد ندارد بلكه اين ذهن ما است كه در مخيله خود
براى اين حالت بسيط و بى كشش جسم كه نامش حركت است كشش و امتداد رسم مىكند
درست مانند قطره باران كه هنگام ريزش در خيال ما به شكل يك شىء عمودى ترسيم
مىشود .
حركت جسم يعنى بودن جسم در تمام آن قطعه از زمان در تمام آن قطعه از مسافت
(حركت قطعيه
ديگر اينكه بگوئيم معنى اينكه جسم در قطعهاى از زمان در قطعهاى از مسافت
قرار دارد اينست كه جسم در تمام آن قطعه از زمان در تمام آن قطعه از مسافت قرار
دارد به طورى كه مبدا اين بودن در اين مسافت منطبق است با مبدا آن زمان و
منتهايش با منتهاى آن و وسطش با وسط آن و تمامش با تمام آن و حركت عبارت است از
بودن جسم در تمام آن قطعه از زمان در تمام آن قطعه از مسافت نه بودن جسم در
تمام آن قطعه از زمان در ميان مبدا و منتهاى مسافت .
بنا بر تفسير اول آنچه واقعا وجود دارد امرى بسيط و بى كشش است كه از اول تا
آخر زمان باقى است هم در اول است هم در وسط و هم در آخر و معنى اينكه باقى است
اينست كه هر آنى از آنات زمان كه در نظر بگيريم او به تمام وجودش در آن آن هست
و البته در هر آن در يك حد از مسافت است ولى بنا بر تفسير دوم آنچه واقعا وجود
دارد امرى كشش دار است و تمام زمان را اشغال كرده است اولش اول زمان را و وسطش
وسط زمان را و تمامش تمام زمان را نه تمامش و نه جزئش از اول تا آخر باقى نيست
اصلا مفهوم بقاء در باره خودش يا اجزائش صدق نمىكند بنا بر تفسير اول حركت جزء
ندارد و تمامش از اول تا آخر زمان وجود دارد و اين چيزى كه از اول تا آخر وجود
دارد همان بودن جسم است ميان مبدا و منتهى به نحوى كه جسم در يك آن در دو حد
وجود ندارد و اما بنا بر تفسير دوم حركت جزء و كشش و امتداد دارد و اين وجود
كشش دار با وجود كشش دار زمان بر يكديگر انطباق يافتهاند .
حكما حركت به تفسير اول را حركت توسطيه و حركت به تفسير دوم را حركت قطعيه
مىنامند) ح»
پرسشى كه همينجا پيش مىآيد اينست كه آيا اين تقسيم واقعيت داشته حركت مكانى
مفروض به واحدهاى مكانى جدا از همديگر منتهى مىشود و به عبارتى سادهتر به
دانه دانههاى مكان مىرسد كه از چينش و ترتيب آنها حركت پيدا مىشود و به
واسطه امتدادى كه در حس پيدا مىكنند به زمان منطبق مىشود و يا اينكه تقسيم
نامبرده ذهنى بوده و يا به طفيل انقسامى كه در پيكره مسافت مثلا موجود است پيش
آمده مكانهاى دانه دانه پديدار مىگردد و گر نه حركت نامبرده يك واحد متصل و
سيال روان بيش نيست .
چنانكه در گذشته گفتيم ما در اين بحث با انقسام ماده و انرژى كارى نداريم و
نظر ما معطوف به سوى نظريهاى است كه نمىتوانيم او را ناديده انگاريم و آن
اينست كه هر يك از اين مكانهاى مفروض به واسطه امكانى كه در مكان سابق بر
خويشتن با بيانى كه گذشت دارد با آن يكى و متحد است و در نتيجه ميان نقطه مبدا
و نقطه منتهى يكى بوده و نقطه مبدا هنگامى كه دست به حركتى مىزند از استقرار و
ثبات خود دست مىكشد و حال تبدل و سيلان را به خود مىگيرد و اين وصف را دارد
تا دوباره به حال استقرار و ثبات نقطه منتهى برسد. «ح (قبلا گفتيم كه در باره
ماهيت جسم نظريات گوناگونى وجود دارد قدر مسلم و مورد اتفاق اين است كه اجسام
محسوس و مشهود داراى ابعاد سهگانه مىباشند و قابليت انقسام دارند ولى آيا
آنچه واقعا موجود است همان است كه محسوس استيعنى آنچه در برابر خود به صورت يك
تخته سنگ يا قطعه چوب يا يك متر مكعب آب مىبينيم و آنرا واحد و پيوسته مشاهده
مىكنيم در واقع چنين است اگر چنين نيست پس اجزاء منفصلى در كار است اگر اجزاء
منفصلى در كار است آيا آن اجزاء منفصل نامحسوس به واسطه كوچكى خود داراى ابعاد
سهگانه مىباشند يا واحدهائى مىباشند خالى از بعد و به اصطلاح جوهر فرد
مىباشند پس مجموعا سه نظريه است .
نظريه سوم همان است كه گروهى از متكلمين اسلامى ابراز داشتهاند و در اصطلاح
علماء اسلامى جزء لا يتجزى ناميده مىشود و البته جزء لا يتجزى به اين اصطلاح
غير از جزء لا يتجزى به اصطلاح علماء جديد است اصطلاح علماء جديد با نظريه
ذيمقراطيس كه قائل به ذرات ريز سفت و نشكن ذرات صغار صلبه ولى داراى ابعاد
سهگانه است منطبق است .
به هر حال يكى از نظريات در باره جسم اين است كه جسم مركب است از ذرات كوچك
دانه دانه خالى از بعد اين نظريه اختصاص به جسم ندارد در باره هر شىء داراى
بعد جارى است از قبيل زمان و حركت به عقيده طرفداران جزء لا يتجزى زمان نيز كه
خود طول و امتدادى دارد مركب است از مجموع آنها كه عارى از طول و امتداد
مىباشند حركت نيز كه كششى به امتداد مسافت و كششى به امتداد زمان دارد مركب
است از سكونات كوچك عارى از كشش و هر يك از سكونات منطبق است بر يك آن و هر ذره
از ذرات جسم در هر آن منطبق است بر يك ذره از مسافت .
ولى اين نظريه باطل است ادله بطلان جزء لا يتجزى و همچنين برهانى كه در اين
مقاله بر وحدت و اتصال امكان و فعليت اقامه شد آنرا كاملا رد مىكند حقيقت
اينست كه حركتيك واحد متصل است كه هم منطبق است بر واحد ممتد از مسافت و هم بر
واحد ممتد از زمان.) ح» بلى ما در هر لحظه از زمان حركت كه به جسم مفروض نگاه
مىكنيم او را داراى مكان ويژهاى مىبينيم در حالى كه در لحظه قبل از آن لحظه
و در لحظه بعد از آن لحظه در غير اين مكان مىديديم و از همين لحاظ مكان سيال
ممتد به مكانهاى دانه دانه منقسم مىشود ولى اين انقسام از ناحيه لحاظ و توهم
به ميان مىآيد نه اينكه واقعيتخارجى داشته باشد زيرا با پيدايش آنها جريان
حركت قطع گرديده و سيلان مكانى جسم از ميان مىرود از بيان گذشته اين نتيجه را
مىگيريم كه حركت مكانى جسمى اينست كه نسبت مكانى جسم صفت تبدل و سيلان به خود
گيرد به نحوى كه اگر امكان واحد را با حفظ وحدت در دو لحظه زمانى بسنجيم مكان
در لحظه اول غير از مكان در لحظه دوم با حفظ وحدت باشد .
حركت تدرج وجود است
«ح (از بيانات گذشته روشن مىشود حركت پديدهاى علاوه بر مجموع پديدههاى
موجود نيست بلكه عبارت است از اينكه يكى از صفات جسم مثلا نسبت مكانى و به
اصطلاح فلاسفه اين ثبات خود را متبدل به صفت تبدل و سيلان كند البته نه به اين
معنى كه اين و نسبت مكانى يك صفت زائد بر وجود خود دارد و آنرا عوض مىكند بلكه
به معنى اينكه نوعى از وجود متبدل مىشود نه نوعى ديگر از وجود وجود ثابت متبدل
مىشود به وجود سيال و چنانكه مىدانيم وجود عين تحقق و واقعيتيك ذات است نه
حالتى براى يك ذات اقعيتيافته و اگر كلمه صفت در باره آن به كار مىبريم بايد
بدانيم كه با ساير صفات كه فرع بر تحقق و واقعيت ذات است فرق مىكند .
از اينجا مىتوانيم به بهترين تعاريف حركت دست بيابيم حركت عبارت است از
نحوه وجود شىء متدرج الوجود به عبارت ديگر حركت تدرج وجود است اين تعريف فقط
روى اصل اصاله الوجود است و بنا بر اصالت ماهيت چنين تعريفى ممكن نيست و حقيقت
اينست كه حركت جز با اصاله الوجود قابل تفسير و توجيه و تعريف نيست .
در باره حركت تعريفات زيادى شده است رجوع شود به طبيعيات الشفاء چاپ قديم
تهران صفحه 35 و به جلد اول اسفار چاپ قديم ص215.
بهترين و جامعترين تعريفات همين تعريف است صدر المتالهين خود در فصل مربوط
به تعريفات حركت از اين تعريف ياد نكرده است ولى از ضمن كلماتش در بيان
ماهيتحركت اين تعريف كاملا به دست مىآيد. ح»
مراد از سيلان و جريان و تغيير و تبدل تدريجى همين است و چنانكه گفته شد
امكان و فعليت در اينجا به هم آميخته شده اجزاى مفروضه حركت هرگز با هم در يك
لحظه جمع نمىشوند
توسعه مفهوم حركت
مفهومى را كه از براى حركت به دست آورديم اگر چه در مورد حركت مكانى جسم بود
ولى پس از كمى دقت مىتوان حكم كرد كه در همه موارد حدوث تغييرات جسمانى كه ما
آنها را به عنوان تغيير در احوال جسم مادى مىبينيم و وصف وحدت به آنها مىدهيم
مفهوم حركت صادق است مانند بالا رفتن سطح حرارت و سطح روشنائى و بوى و تغيير
رنگ و بزرگ شدن حجم يك جسم و اشتداد جذب و مقاومت اجسام و بالاخره هر تغييرى كه
مىتواند صفت و حال جسمى قرار گيرد .
اگر بتوانيم در همه يا در هر كدام از اينها وحدت واقعى اثبات كنيم مفهوم
حركت به تغيير تدريجى وى قابل انطباق خواهد بود .
پس در نتيجه بايد گفت كه هر تغيير تدريجى كه براى جسم در يكى از صفات و
احوالش دست مىدهد حركت است .«ح (تغييرات و انتقالاتى كه براى اشياء اين عالم
رخ مىدهد منحصر به تغييرات و انتقالات مكانى نيست تغييرات كيفى و كمى و وضعى و
جوهرى نيز وجود دارد مانند بالا رفتن سطح حرارت تغيير كيفى و ازدياد حجم تغيير
كمى و حركتيك جسم به دور خود حركت وضعى و انتقال يك جسم از نوعى به نوع ديگر
تغيير جوهرى هر چه در تغيير مكانى گفته شد در اين تغييرات نيز جارى است همان
طورى كه تغييرات مكانى جز از طريق حركت و وجود ممتد سيلانى ممكن نيستساير
تغييرات نيز چنين است در اينجا دو مطلب استيكى اينكه آيا واقعا آنچه آنرا
تغيير كيفى يا كمى يا جوهرى مىناميم واقعا در ناحيه كيفيتيا كميتيا جوهر
اشياء پديد آمده استيا همه تغييرات كيفى و كمى و جوهرى از دريچه علم چيزى جز
تغيير مكانى نيست ديگر اينكه فرضا اين تغييرات را نوعى ديگر دانستيم آيا از
مقوله حركت استيا خير .
آنچه در اين مقاله اثبات شده مطلب دوم است اما مطلب اول طبق اصول علمى جديد
اثباتش خالى از اشكال نيست طبق فلسفه مكانيسم همه تغييرات به حسب اصل و ريشه
مكانيكى است .
ما بعدا در باره خصوص تغييرات جوهرى بحثخواهيم كرد و خواهيم گفت كه جهان را
تنها از دريچه مكانيك نمىتوان توجيه كرد تغييرات و تحولاتى كه در جهان رخ
مىدهد قسمتى از آنها تحولات جوهرى است اينكه متن به صورت ترديد مىگويد اگر در
جهان ماده يك سلسله صورتهاى جوهرى باشد كه روزى معدوم بوده و روزى موجود
مىشوند اشاره به فلسفه مكانيكى است كه منكر تحولات جوهرى است.) ح» همچنين با
تامل كمى مىتوان در يافت كه اگر در جهان ماده يك سلسله صورتهاى جوهرى باشد كه
روزى معدوم بوده و روزى موجود مىشوند به موارد آنها نيز حركت قابل انطباق
خواهد بود و از همين جا يك قانون كلى مىتوان فهميد حركت در همه شئون جهان
طبيعتحكمفرما مىباشد .
يا به عبارتى كوتاهتر: جهان طبيعت مساوى است با حركت .
فعلا به همين اندازه بحث در اطراف اين قانون كلى قناعت مىكنيم و پس از چندى
دوباره به بحث و گفتگو مىپردازيم .
و نيز از بيان گذشته روشن شد كه در مورد حركت وجود و عدم با هم جمع مىشوند
و البته نبايد تصور كرد كه اين نظريه ناقض قانون امتناع اجتماع نقيضين مىباشد
زيرا عدم و وجود مورد بحث ما عدم و وجود تدريجى مىباشند و عدم و وجودى كه
اجتماع آنها بديهى الامتناع است عدم و وجود مطلق مىباشند و اين سخن با كمى
تامل روشن مىشود .
«ح (در همين مقاله ما بعدا در باره اين مطلب بحثخواهيم كرد قبلا در مقاله 1
و 2 نيز مختصر بحثشده است) ح»